فیروزه

 
 

نقدی بر «فارسی شکر است» جمال‌زاده

اولین جلسه از سلسله جلسات بازخوانی داستان‌های کوتاه شاخص ایران

آن‌چه در ادامه خواهید خواند گزارشی خلاصه شده از اولین جلسه بازخوانی داستان‌های کوتاه شاخص ایرانی است که به همت باشگاه کتاب فرهنگ‌سرای ارسباران برگزار می‌شود. این سلسله جلسات با حضور دکتر پاینده به عنوان منتقد اصلی و یک منتقد دیگر به عنوان منتقد مهمان به صورت ماهانه تشکیل می‌شود. آن‌چه در این گزارش مورد توجه بوده، خلاصه کردن متن و در عین حال امانت‌داری نسبت به نظرات منتقدین بوده است.

بسیاری داستان «فارسی شکر است» را نخستین داستان کوتاه فارسی به معنای دقیق کلمه دانسته‌اند. البته کسانی که با داستان کوتاه به طور علمی آشنا نیستند می‌گویند در ادبیات کهن ما نیز داستان وجود داشته است. ایشان فرق میان حکایت، قصه، تمثیل، مَثَل و داستان کوتاه (short story) را نمی‌دانند. وقتی صحبت از داستان کوتاه می‌کنیم منظورمان مطلق روایت نیست چون بشر از ابتدای خلقت به روایت‌گری مایل بوده است. یافته‌های مردم‌شناسانه هم نشان می‌دهد حتی پیش از اختراع خط، بشر با تصویری که روی دیوار غارها می‌کشیده داستان تعریف می‌کرده است: داستان کارهایی که در طول روز انجام داده، شکار، آتش درست‌کردن یا هر چیز دیگر. وقتی می‌گوییم داستان کوتاه شکل معینی از روایت با ویژگی‌های معین را در نظر داریم؛ تاریخی برای خودش دارد، نظریه‌ای دارد و خلاصه هر نوع روایت را داستان کوتاه نمی‌گوییم. ادامه…


 

دختربچهٔ بدجنس

امروز بعداز‌ظهر، آرتور را هل دادم توی حوض. افتاد و با دهانش صدای غل‌غل درآورد ولی جیغ هم می‌زد و آنها صداش را شنیدند. بابا و مامان دوان‌دوان سر رسیدند. مامان زار می‌زد چون خیال می‌کرد آرتور غرق شده. غرق نشده بود. دکتر آمد. حالا حال آرتور خوب است. یک شیرینی مربایی خواست و مامان بهش داد. ساعت هفت بود که شیرینی خواست، تقریباً موقع خواب، ولی با این همه مامان بهش داد. آرتور خیلی خوشحال و مغرور بود. همه از او سؤال می‌کردند. مامان ازش پرسید چطور افتاده توی حوض، پاش سُر خورده، و آرتور تأیید کرد و گفت که تعادلش را از دست داده. خیلی خوب شد که این‌جور گفت، ولی با این همه هنوز از دستش دلخورم و تو اولین فرصت کارم را از سر می‌گیرم.

از طرفی، اینکه نگفت من هلش داده بودم، شاید فقط به این خاطر بود که خوب می‌داند مامان حالش از خبرچین‌ها به هم می‌خورد. آن روز که گلوش را با طنابِ بازی فشار دادم و رفت پیش مامان شکایت کرد که «هلن، گلوم را این‌جوری فشار داد»، مامان یک درِکونی حسابی بهش زد و گفت: «دیگر هیچ‌وقت همچو کاری نکن!» و وقتی بابا به خانه برگشت، مامان ماجرا را براش تعریف کرد و بابا هم از این باب خیلی عصبانی شد. آن روز، آرتور از خوردن دسر محروم شد. این طوری بود که همه‌چی دستگیرش شد؛ این بار، چون هیچی نگفت، یک شیرینی مربایی بهش دادند. شیرینی مربایی را خیلی دوست دارم. من هم از مامان یک شیرینی خواستم، آن هم سه بار، ولی مامامن خودش را به نشنیدن زد. نکند بو برده که من آرتور را هل دادم توی حوض؟

قبل‌ترها، با آرتور مهربان بودم، چون بابا و مامان من را هم به اندازه‌ٔ او لوس می‌کردند. وقتی او یک ماشین تازه داشت، من هم یک عروسک تازه داشتم و بی‌آنکه به من شیرینی بدهند، به او شیرینی نمی‌دادند. ولی یک ماهی می‌شود که بابا و مامان رفتارشان با من از این رو به آن رو شده. دیگر فقط آرتور وجود دارد. یک‌ریز بهش کادو می‌دهند. این موضوع باعث اصلاح او نمی‌شود. او همیشه‌ٔ خدا کمی سربه‌هوا بوده، ولی حالا نفرت‌انگیز است. بی‌وقفه در حال خواستن این و آن است. و مامان تقریباً همیشه تسلیم می‌شود. واقعاً فکر می‌کنم ظرف یک ماه، فقط یک روز سر آن طناب بازی دعواش کرده‌اند، این احمقانه است، چون فقط همان یک بار او بی‌تقصیر بود!

از خودم می‌پرسم چرا مامان و بابا که آن همه مرا دوست داشتند، یکهو نسبت به من بی‌اعتنا شدند. انگار من دیگر دخترکوچولوی آنها نیستم. وقتی مامان را می‌بوسم، حتی لبخند هم نمی‌زند. بابا هم همین‌طور. موقعی که به گردش می‌روند، آنها را همراهی می‌کنم، ولی همچنان به من محل نمی‌گذارند. می‌توانم هر قدر که دلم می‌خواد کنار حوض بازی کنم. برای‌شان فرقی نمی‌کند. فقط آرتور است که گاهی با من مهربان می‌شود، ولی زیر بار نمی‌رود که باهام بازی کند. یک روز ازش پرسیدم چرا مامان با من این‌جور تا می‌کند. دلم نمی‌خواست در این‌باره باهاش حرف بزنم، ولی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. از پایین نگاهم کرد، با آن قیافه‌ٔ آب‌زیرکاهی که عمداً به خودش گرفته بود تا عصبانی‌ام کند، بِهِم گفت مامان دیگر نمی‌خواهد بشنود کسی درباره‌ٔ من حرف می‌زند. بِهِش گفتم این حقیقت ندارد. بِهِم گفت که چرا، وقتی مامان این را به بابا می‌گفته شنیده است و حتی مامان گفته که «دیگر هیچ‌وقت، نمی‌خواهم دیگر هیچ‌وقت بشنوم که درباره‌ٔ او حرف می‌زنی!»

همان روز بود که گردنش را با طناب فشار دادم. تازه بعدش، آن‌قدر عصبانی بودم که به‌رغم آن درِکونی که نوش‌جان کرد، رفتم تو اتاقش و بِهِش گفتم که می‌کشمش.

امروز بعداز‌ظهر، بِهِم گفت که مامان، بابا و او می‌خواهند بروند کنار دریا و من را با خودشان نمی‌برند. خندید و برام شکلک درآورد. آن‌وقت، هولش دادم توی حوض.

حالا خوابیده؛ بابا و مامان هم توی اتاق‌شان خوابیده‌اند. یک لحظه بعد، می‌روم توی اتاقش و این بار، دیگر فرصت نخواهد کرد جیغ بزند، طناب بازی همراهم است. آن را توی باغ جا گذاشته بود و من برداشتمش.

این‌طوری، آنها مجبور می‌شوند بدون او بروند. و بعد، می‌روم تنهای تنها ته این باغ بدریخت بخوابم، توی آن جعبه‌ٔ سفیدرنگ وحشتناکی که یک ماه است مجبورم می‌کنند درش بخوابم.

* Jehanne Jean-Charles، نویسنده‌ٔ معاصر فرانسوی؛ شوهرش ژان لویی مارسل شارل (۱۹۲۲-۲۰۰۳) نویسنده‌ٔ معروفی بود که آثار فراوانی از او به جا مانده است. ژوآن، خیلی کم می‌نویسد. آثار او عبارتند از سه رمان به نام‌های: طوقه، کتاب گربه‌ها و مرگ، مادام و نیز چهل داستان کوتاه که در مجموعه‌ای با عنوان «پرهای کلاه» گرد آمده‌اند. داستان‌های او را با آثار نویسندگانی چون ادگار آلن پو و ری برادبری مقایسه می‌کنند. م.


 

ادبیات چیست؟

موضوعاتی را که در مدارس می‌خوانیم می‌شود به دو دسته تقسیم کرد: علوم و هنرها. علوم، شامل ریاضیات، جغرافیا، شیمی، فیزیک و مانند آنهاست. طراحی، نقاشی، مدل‌سازی، دوزندگی، نمایش، موسیقی و ادبیات هم در میان هنرها قرار می‌گیرند. هدف از تحصیل، کمک به تطابق افراد با جامعهٔ نظام‌یافته است. به همین سبب، در طول تحصیل‌مان موضوعاتی را می‌خوانیم که در یک جامعهٔ سامان‌یافته، از اهمیت بسیاری برخوردارند؛ هنر و علم.

آیا واقعاً این درست است؟ ما در یک روز معمولی نشانه‌های اندکی در رابطه با علوم و هنرها می‌بینیم. یک انسان معمولی صبح از خواب بیدار می‌شود، به سرکارش می‌رود، تا شب چند بار غذا می‌خورد، روزنامه می‌خواند، تلویزیون تماشا می‌کند، به سینما می‌رود، دوباره به رختخواب برمی‌گردد و می‌خوابد و صبح فردا بلند می‌شود و دوباره روز از نو روزی از نو. مگر اینکه بر حسب اتفاق، یک نفر دانشمند یا متخصص باشد و گرنه تجربیات آزمایشگاهی و فرمول‌ها در زندگی اکثر ما جایگاهی ندارد. یا اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد که ما شاعر، نقاش، آهنگساز یا معلم این رشته‌ها باشیم. و گرنه به نظر می‌رسد هنر، تنها مربوط به بچه مدرسه‌ای‌ها است. با این حال همیشه مردم گفته‌اند و هنوز هم می‌گویند که مفاخر تمدن ما دانشمندان و هنرمندان بزرگ‌اند. یونان باستان به خاطر ریاضی‌دانانی همچون ایوکلید و فیثاغورس، شاعرانی مانند هومر و درام‌نویسانی ماند سوفوکلس هنوز به یاد آورده می‌شوند. در طول دو هزار سال ممکن است سرداران و سردمداران فراموش شوند اما انیشتین و مادام کوری و برنارد شاو و استراوینسکی، یاد دوران ما را زنده نگاه خواهند داشت.

با این اوصاف هنوز این سؤال باقی است که چرا هنرها و دانش‌ها مهمند؟ دربارهٔ دانش‌ها می‌توانیم بگوییم پاسخ مشخص است. با این‌که ما رادیم، پنی سیلین، تلویزیون، ضبط صوت، ماشین‌های موتوری، هواپیما، دستگاه تهویه مطبوع و گرمایشی داریم، اما این دست‌آوردها هرگز دلیل اولیهٔ توجه به علم نبوده‌اند. اینها نوعی نتایج جانبی هستند که تنها وقتی دانشمندان مشغولیت ذهنی خود را به اجرا درمی‌آورند، آشکار می‌شوند. در حقیقت، این مشغولیت همان کنجکاوی است؛ ادامه دادن به «چرا؟» و رضایت ندادن تا وقتی که پاسخی پیدا شده باشد. دانشمند در مورد جهان کنجکاو است. او می‌خواهد بداند چرا آب در این درجه به جوش می‌آید و در آن درجه یخ می‌بندد؛ چرا پنیر با کچ متفاوت است و چرا رفتار یک انسان با رفتار دیگری فرق دارد. نه فقط «چرا؟» بلکه «چگونه؟»؛ چگونه نمک تشکیل می‌شود؟ ستاره‌ها چگونه‌اند؟ خمیرهٔ همهٔ مواد چگونه چیزی است؟

پاسخ به این سؤالات لزوماً زندگانی ما را آسان‌تر نمی‌کند. پاسخ به یک سؤال مانند «آیا اتم شکافته می‌شود؟» زندگی ما را از جهاتی سخت‌تر کرده است. اما اینچنین پرسش‌هایی باید مطرح شوند. این کار انسان است که کنجکاو باشد، این‌که پیرامون خودش و جهان اطرافش را جستجو کند. تا به این پرسش عظیم پاسخ بگوید که «این جهان واقعاً چیست؟».

«حقیقت ما و جهان» چیست؟ «حقیقت» واژه‌ای است که به منظورهای مختلفی به کار می‌رود: «شما حقیقت را نمی‌گویید»، «حقیقت را در مورد وضعیت روسیه نمی‌دانید» «زیبایی حقیقت است و حقیقت، زیبایی». من می‌خواهم با استفاده از این مثال‌ها، به آنچه در پس شِمای بیرونی جهان وجود دارد اشاره کنم. اجازه بدهید با آوردن مثالی به توضیحم سرعت بدهم. «خورشید از شرق می‌تابد و در غرب خاموش می‌شود». این چیزی است که ما می‌بینیم. اما پس از آن‌که یک دانشمند این مسأله را دنبال کرد آشکار شد که حقیقت درست بر خلاف ظاهر بوده است. حقیقت این بود که زمین می‌چرخد و خورشید ساکن است. شِمای ظاهری دروغ می‌گفت. شگفت این است که این‌گونه حقایق علمی، اغلب بی‌استفاده به نظر می‌رسند. برای یک انسان معمولی فرقی نمی‌کند که خورشید به دور زمین بچرخد یا زمین به دور خورشید. او همچنان باید سپیده دم از خواب برخیزد وکارش را هنگام غروب به پایان برساند. اما اگر چیزی بی‌استفاده باشد به این معنی نیست که بی‌ارزش است. دانشمندان همیشه و همچنان پرداختن به حقیقت را ارزنده می‌دانند. آن‌ها به این فکر نمی‌کنند که قوانینِ گرانش و نسبیت قرار است در زندگی روزانهٔ ما اختلاف قابل ملاحظه‌ای ایجاد کند بلکه معتقدند این‌طور فعالیت‌ها، سامان‌دهنده‌ای است برای به پرسش آوردن مجهولات بی‌انتهای ما دربارهٔ جهان. پس اینگونه است که ما می‌گوییم حقیقت- چیزی که ما آن را جستجو می‌کنیم- ارزشمند است.

ارزش همان چیزی است که ما را از مرحلهٔ حیوان محض ارتقا می‌بخشد؛ مرحلهٔ به دست آوردن دنیا برای رفع تشنگی و گرسنگی، تولید مثل، خوابیدن و در نهایت مردن. این دنیای «به دست آوردن زندگی و چند فرزند»، گهگاه دنیای زیستن گفته می‌شود. ارزش چیزی است که بر دنیای زیستن اضافه می‌شود. بعضی از مردم می‌گویند زندگانی‌شان رضایت‌بخش نیست؛ چرا که آنها بیشتر با چیزهای غیر اصیل که فرسوده و دگرگون می‌شود سر و کار دارند. همچنان که در اینجا نشسته‌ام، در یک درجهٔ خاص و بالای خط استوا، گرداگرد اتاق گرمم را نگاه می‌کنم. چشمم به چیزی که دائمی باشد نمی‌افتد. این‌ها چندان باقی نخواهند ماند؛ چرا که خانهٔ من فرسایش می‌یابد، توسط موریانه‌ها خورده می‌شود و با دو باران، استقامت خودش را از دست می‌دهد. گل‌های برابر من تا فردا خواهند پژمرد. دستگاه تایپ من از همین حالا زنگ زده است. اینچنین است که من تشنهٔ چیزی هستم که اصیل باشد، چیزی که برای همیشه دوام بیاورد. حقیقت، تا آنجا که خبر دارم، چیزی است که برای همیشه باقی می‌ماند.

حقیقت یک ارزش است. آن دیگر زیبایی است. تا اینجا صحبتی پیرامون اهل دانش داشتیم. به سوی اهل هنر می‌رویم. آنچه دانشمند با آن رابطه می‌یابد حقیقت است و آنچه ارتباط هنرمند با آن است زیبایی است. در عین حال برخی فلاسفه به ما می‌گویند زیبایی و حقیقت یک چیزند. آن‌ها می‌گویند تنها یک ارزش وجود دارد؛ یک چیز جاودانه که می‌توانیم آن را «قاف» فرض کنیم. بدین‌گونه، «حقیقت» نامی است که اهل دانش به آن می‌دهند و زیبایی نامی است که از طرف اهل هنر به آن داده می‌شود. ماده‌ای وجود دارد که نمک نامیده می‌شود. اگر من یک فرد نابینا باشم باید با تکیه بر حس چشایی‌ام این‌گونه توصیف کنم که: نمک برای من ماده‌ای است با آن مزه، که ما می‌توانیم آن را «شور» بنامیم. اگر من قوهٔ بینایی داشته باشم اما حس چشایی نداشته باشم، باید نمک را به عنوان ماده‌ای کریستالی سفیدرنگ توصیف کنم. هر دو توصیف صحیح است ولی هیچ‌کدام به خودی خود کامل نیست. هر کدام از این تبیین‌ها روی یک شیوه از معاینهٔ نمک متمرکز شده است. این امکان هست که بگوییم دانشمند «قاف» را به یک شیوه معاینه می‌کند و هنرمند به شیوه‌ای دیگر. زیبایی یک جنبه از «قاف» است و حقیقت، وجهِ دیگر آن. اما «قاف» چیست؟ برخی آن را واقعیت نهایی می‌گویند؛ چیزی که وقتی جهانِ تظاهرها و نماهای ظاهری کنار می‌رود باقی می‌ماند. بعضی آن را خدا می‌نامند و می‌گویند حقیقت و جهان دو صفت خدا هستند. 

به هر طریق، هم هنرمندان هم دانشمندان در جست‌و‌جوی چیزی هستند که فکر می‌کنند واقعیت دارد. این لحظه معمولا لحظهٔ هیجان‌انگیزی است. قصهٔ ارشمیدس را به یاد بیاورید که قانون مشهور خودش را در حمام یافت و لخت از حمام بیرون زد در حالی‌که فریاد می‌کشید Eureka یعنی (یافتم). هنرمند در صدد فراهم کردن چیزی است که درست همین نوع هیجان را در روحیهٔ مردم دیگر ایجاد می‌کند. این هیجان مکاشفه‌ای جدید است دربارهٔ «قاف»، دربارهٔ آنچه واقعاً هست. او ممکن است تصویری یا نمایشنامه‌ای یا شعری یا عمارتی را کار کرده باشد اما در حقیقت خواسته است مردمی را که اثرش را می‌بینند یا می‌شنوند یا می‌خوانند،به هیجان آورد تا دربارهٔ کارش بگویند «زیباست». سپس شما توانسته‌اید زیبایی را به عنوان کیفیتی که در خاطر شما نوع ویژه‌ای از هیجان را ایجاد می‌کند، تشخیص دهید؛ هیجانی که بیش وکم با احساس مکاشفه در آمیخته است. البته این احساس لزوماً نباید ساختهٔ دست بشر باشد. غروب، یا یک دسته گل، یا یک درخت ممکن است شما را به درک این هیجان وادارد و به گفتن کلمهٔ «زیبا». اما کار اصلی چیزهای طبیعی مانند گل‌ها و درخت‌ها و خورشید احتمالاً زیبایی نیست بلکه زندگی است. کار اصلی آثار هنرمند زیبا بودن است.

بیایید سعی کنیم کمی بیشتر در مورد «هیجان هنری» بفهیم. اول از هر چیز، این چیزی است که تحت عنوان «هیجان زیبایی‌شناسانه» شناخته می‌شود. آن چیز، شما را به انجام کاری وانمی‌دارد. اگر شما مرا احمق بخوانید یا با ناسزاهای گوناگون دیگر خطابم کنید احتمال می‌رود که زیاد هیجان‌زده شوم و ممکن است بخواهم با شما گلاویز شوم. اما هیجان تجربه کردن زیباییِ یک محتوا را به جا می‌گذارد؛ آنچنان‌که گویی فقط یک نفر چیزی را به دست آورده است. دست‌آوردی که همان‌طور که تاکنون پیشنهاد کرده‌ام دست یازیدن به یک مکاشفه است اما چه؟

مصلحت دید من آن است که یاران همه کار

بگذارند و خم طره یاری گیرند

زندگی برای ما تنها توده‌ای از ادراکات است؛ شبیه فیلم بسیار بدی که نه طرحی دارد نه شروع واقعی و نه پایان. ما همچنین در تعداد بیشماری از شرایط سردرگم شده‌ایم. زندگی زشت است چرا که انسان‌ها همیشه در این کوشش هستند که یگدیگر را از میان بردارند. در عین حال زندگی زیباست به این دلیل که ما نمونه‌هایی فراوان از انسان‌هایی می‌بینیم که سعی دارند با هم‌نوع خود مهربان باشند. هیتلر و گاندی هر دو از نوع بشر بودند. وارفتگی اندام یک بیمار را می‌بینیم و ملاحت یک شخص سالم را، گهگاه می‌گوییم زندگی زیباست و گهگاه می‌گوییم زندگی زشت است. عبارت صحیح کدام است؟ اگر ما پاسخی یگانه نیابیم سردرگم می‌شویم. به نظر می‌رسد کار هنری علی‌الظاهر با نشان دادن اینکه در زندگی نظم و الگو وجود دارد آن پاسخ یگانه را به ما می‌دهد. بگذارید نشان دهم که این چگونه انجام می‌شود. هنرمند مواد کار نشده را می‌گیرد و آن را با کوشش یا کشش، میان طرحی جا می‌دهد. اگر او یک نقاش باشد ممکن است از جهان پیرامون ما چیزهای مجزا و متنوع را انتخاب کند (یک سیب، یک بطری مِی، سفره‌ای روی میزی یا یک روزنامه) و به آنها روی بوم نقاشی یک ترکیب واحد دهد؛ همان که نقاشی اشیاء بی‌جان نامیده می‌شود. طوری که به نظر می‌رسد همهٔ اشیاء قسمت‌هایی از یک الگو بوده‌اند؛ الگویی که با چهار سوی بوم نقاشی محاط شده است و با تماشای این وحدت دارای احساس خوبی می‌شویم، وحدتی که آفریده شده است ولی در ابتدا به نظر می‌آید عناصر این نقاشی هیچ چیز مشترکی با هم ندارند. پیکرتراش می‌خواهد سنگ سخت و غیر شکیل را با تلاش در قالبی همانند با پیکر انسانی بگنجاند. اینجا همگرایی بین دو چیز کاملا متفاوت مستقر می‌شود، گوشت نرم و سنگ سخت. همچنین بین پیکر شکیل انسانی و غیر شکیل بودن سنگی که از انسان بودن دور است. آهنگساز، آواهایی را با نواختن تارها و دمیدن در لولهٔ سازها به وجود می‌آورد و با قرار دادن آنها در شکلی از آهنگ یا هارمونی، نظمی پدید می‌آورد. داستان‌نویس رویدادهایی را از زندگی انسانی برمی‌گزیند و به آنها طرح می‌دهد، آغازی و انجامی؛ یک الگوی دیگر. وحدت، نظم و الگو ممکن است به شیوه‌های دیگری پدید آورده شود. شاعر ممکن است دو چیز کاملاً متفاوت را کنار هم بگذارد و آن‌ها را در قالب یک استعاره یا تشبیه، وحدت دهد. تی. اس. الیوت شاعر مدرن دوتصویر کاملاً متفاوت را گرفته، یکی از غروب پاییز و دیگری از بیماری آمادهٔ عمل در یک بیمارستان و آنها را با هم آمیخته است:

اذن بدهید که برویم، من و شما آن هنگام که غروب را در برابر آسمان خوابانده‌اند همچون بیمار مدهوشی در تخت جراحی. بتهووِن در سمفونی نهم، همسرایی‌ای دربارهٔ آسمان پرستاره، در حالی‌که آوازهایش را با مارش نظامی باسونها و فلوت‌های کوچک همراه می‌کند. دوباره دو تصور کاملا متضادِ شکوه و فکاهی کنار هم گذاشته شده‌اند و در یک وحدت ترکیب شده.

ملاحظه می‌کنید که هیجانی که از اثر هنری به ما دست می‌دهد، به سبب دیدن ارتباطی است که بیش از این وجود نداشته، دیدن این‌که جنبه‌های کاملاً متفاوت زندگی در یک الگو متحد شده‌اند. این بالاترین نوع تجربهٔ هنری است. نازل‌ترین گونهٔ آن احساس خالص است. «چه غروب زیبایی است!» این عبارت یعنی ما در رنگ‌ها مستغرق شده‌ایم. «چه کیک سیب خوشگلی!» یعنی حس چشایی شما چه اکنون مشغول خوردن باشید، چه در حال مهیّا شدن برای خوردن، به التذاذ آماده است. میان این نوع از تجربه و تجربهٔ الگوها نوع دیگری قرار می‌گیرد؛ خوشایندی از یافتن توانایی هنرمند در بیان عواطف ما برای ما. هنرمند وسیله‌ای برای پیاده کردن عواطف ما می‌یابد. لذت، دلسوزی، اندوه و پشیمانی آن‌چنان که هستند به ما کمک می‌کند تا عواطف را طوری احساس کنیم که انگار بیرون از ما وجود دارند. بگذارید این را توضیح دهم. هر برانگیختگی عاطفی قدرتمندی، به آرامی می‌گراید. وقتی سرخوشیم فریاد می‌زنیم یا می‌رقصیم، وقتی اندوهگین هستیم می‌خواهیم بزنیم زیر گریه. اما این عواطف باید بیان شوند (به بیرون پاشیده شوند مانند آبلیمو از لیمو ترش) . شاعر و آهنگساز استادان بزرگ بیان عواطف برای ما هستند. مرگ یک نفر از اعضای خانواده یا از دست دادن دارایی یا دیگر مصیبت‌ها با شعر و موسیقی تسکین داده می‌شوند، طوری که به نظر می‌رسد در کلمات و آواها چیزهایی را یافته‌اند که اندوه را از دستگاه حسی ما بیرون برانند. اما در سطحی بالاتر مشکلات شخصی ما تسکین پیدا می‌کند وقتی ما برآن باشیم که آن‌ها را بخشی از یک الگو و نظام ببینیم. آنچنان‌که پیداست ما دوباره اینجا هم کشف وحدت را داریم؛ تجربه‌ای شخصی از بودن به عنوان بخشی از تمامیتی بزرگ‌تر. ما احساس می‌کنیم نباید آن اندوه را به تنهایی بر دوش داشته باشیم، اندوه ما سهمی از نظامی عظیم است، نظام کیهانی و ضرورتا جزئی از آن. پس آن هنگام که دریابیم یک چیز ضروری است کمتر از آن شکایت می‌کنیم. هر چند بحث ما پیرامون ادبیات است اما دانشجویان ادبیات باید همیشه علاقهٔ زنده خود را علاوه بر ادبیات، به موسیقی و نقاشی، پیکرتراشی، مهندسی معماری و تئاتر حفظ کنند. همهٔ هنرها می‌کوشند تا یک وظیفه را به اجرا درآورند. تنها در شیوه‌های اجرا متفاوت‌اند. شیوه‌ها توسط موادی که به کار برده می‌شوند تحمیل می‌شود. بعضی مواد (ایستا هستند) از قبیل رنگ، سنگ، خاک رس. بعضی مواد پویا هستند از قبیل کلمات، آواها، گام‌های رقص و میزان‌سن. به بیان دیگر برخی هنرها در بعد مکان کار می‌کنند و برخی در بعد زمان. شما می‌توانید نقاشی یا یک عمارت یا قطعه‌ای که پیکرتراش کار کرده را در اکثر اوقات فوراً در برابر ادراک خود بیابید، اما گوش دادن به یک سمفونی یا خواندن یک شعر زمان می‌گیرد. بنابراین موسیقی و ادبیات به طور معمول دامنهٔ زیادی دارند. هر دو آواها را که موادی پویا هستند به کار می‌گیرند. موسیقی آواهای بدون معنا را به عنوان مواد خام به کار می‌گیرد در حالی که ادبیات آواهای معنی‌دار را به کار می‌گیرد که ما آن‌ها را کلمات می‌نامیم.

حال دو راه برای به کار بردن کلمات وجود دارد؛ یکی هنری و یکی غیر هنری. این به این معنی است که کلمات خودشان قابلیت این را دارند که به دو طریق نگریسته شوند. یکی معنایی که کلمه در کتاب لغت دارد. (آنچه ما آن را معنای لغت‌نامه‌ای یا دلالت مستقیم آن می‌نامیم) و دیگری اشتراکات معنایی که کلمه به واسطهٔ کار برد مداوم به دست آورده است (معانی ضمنی کلمه). برای نمونه واژهٔ «مادر» را برگزینید. تعریف لغت‌نامه‌ای آن تنها برای آگاه کردن شما به آنچه این واژه معنا می‌دهد در نظر گرفته شده است؛ یعنی والد مؤنث حیوان. این معنای مستقیم است. اما این کلمه به خاطر اینکه در ابتدا هر کدام از ما آن را در ارتباط با مادر خودش به کار می‌برد، مرزهای مشترک معنایی زیادی دارد؛ گرما، امنیت، آسایش، عشق. احساس ما به مادرانمان قدرتمند است. به خاطر این مرزهای مشترک معنایی، لفظ مادر در ارتباط با چیزهای دیگر نیز به کار برده می‌شود که از ما انتظار می‌رود دربارهٔ آن‌ها احساس قدرتمندی داشته باشیم؛ کشورمان، محل تحصیلمان، (از این قرارند «سرزمین مادری» و «مکان تحصیل» که «مادر عزیز» معنا می‌دهند). می‌بینیم که «مادر» از لحاظ معانی ضمنی غنی است. معانی ضمنی به احساسات ما توسل دارند و معانی مستقیم به مغز ما. بنابراین فعالیت‌های گوناگونی که به کار بردن لغات را در برمی‌گیرد و در ارتباط با دادن نظم و آگاهی است برای نمونه واژه سازان فرهنگستان لغت تلاش دارند که لغات را تنها به معانی مستقیم آنها محدود کنند. اینها نمی‌خواهند به احساسات خوانندگان متوسل شوند بلکه فقط با تفکر و فهم آنها کار دارند. آنها کار ادبی انجام نمی‌دهند. نویسندهٔ آثار ادبی بیشتر با معانی ضمنی لغات سر و کار دارد؛ شیوه‌هایی که با آن می‌تواند لغاتش را به جُنبش درآورد و شما را هیجان‌زده کند، راه‌هایی که با آن می‌تواند رنگ یا حرکت یا شخصیت ارائه دهد. شاعر -‌که گفته می‌شود اثرش بالاترین شکل ادبی را به نمایش می‌گذارد‌- بیش از همه با معانی ضمنی لغات در ارتباط است. معانی ضمنی را می‌شود به ردیفی از صداها تشبیه کرد که شما هنگام فشار دادن یک دکمهٔ پیانو می‌شنوید. دکمه «c»ِ میانی را با قدرت فشار دهید و ببینید که شما بیشتر از صدای یک نت خواهید شنید. شما نت‌های خفیف‌تری را نیز خواهید شنید که هنگام برخاستن صدای آن نت خاص شنیده می‌شود. این نت‌ها پس‌آهنگ هماهنگ نامیده می‌شوند. خود نت مانند معنای مستقیم است و این پس‌آهنگ های هماهنگ شبیه معانی ضمنی هستند.

فرق نویسندهٔ ادبی، به‌ویژه شاعر با دانشمند یا مرد قانون در این است که محدودیت برای لغات ایجاد نمی‌کند. دانشمند باید طوری کلمه را به کار برد که یک معنا و فقط همان معنا را بدهد؛ همچنان‌که مرد قانون هم اینچنین است. اما درست هنگامی که کلمه -‌مانند نتی که در پیانو مثال زدیم‌- به‌طور آزادانه طنین‌هایی را به همراه داشته باشد، نه تنها اشتراکات معنایی بلکه به‌طور همزمان معناهای کاملا متفاوت و حتی شاید کلمات دیگری را فراخوان می‌کند. هم اکنون یک نمونه که به کمال اینچنین است:

اعمال ما همچون شیپور در نوا و قلب‌های ما

امواج…

خوب، حالا «buckle» -‌که ما ترجمه کرده‌ایم به «موج» و جمع آن «امواج» را آورده‌ایم‌- اینجا چه معنایی می‌دهد؟ ما این کلمه را به کار می‌بریم برای دلالت کردن به آنچه کمربند را محکم نگه می‌دارد و همچنین به درهم شدن هر جسم جامدی مانند صفحهٔ فلزی یا چرخ دوچرخه. با این حال در یک دست‌نوشتهٔ علمی یا نوشتهٔ حقوقی، کلمه باید یا این معنا را داشته باشد یا آن معنا را. اما ما در این قطعهٔ نظم‌یافته آن‌قدرها محدود نیستیم.

کلمه می‌تواند دو معنا را ایفا کند، می‌تواند همزمان دو چیز را به ما ارائه دهد. اینچنین است که قطعهٔ پیشین چنین معنا می‌دهد: من فرا خوانده شده‌ام به فعالیت و دارم آماده می‌شوم برای آن: من به تجهیز نظامی کمر می‌بندم. اما همزمان ترس هم دارم: قلبم در درونم به هم آمده؛ شبیهِ به هم آمدن یک چرخ، وقتی با مانعی برخورد می‌کند. این ممکن است تصوری به دست دهد که چگونه آفرینندهٔ اثر ادبی کارش با کلمات را فرازمانی می‌کند. این فقط معنای لغت‌نامه‌ای نیست که به حساب می‌آید. این‌ها آواهایی هستند که معناهای دیگر و کلمات دیگر را ارائه می‌دهند. درست همچون دسته‌های پس‌آهنگ‌ها که ما معانی ضمنی می‌نامیم. ادبیات را شاید بشود کار سخت با کلمات تعریف کرد؛ ادبیات، بهره‌کشی از لغات است.

اما ادبیات شاخه‌های گوناگون دارد و برخی شاخه‌ها بیشتر از بقیه، از لغات بهره‌کشی می‌کنند. شعر اکثراً بر قدرت کلمات تکیه دارد، بر دلالت‌گری متنوع کلمات و با این ادراک، شما ممکن است عنوان کنید که شعر، ادبی‌تر از دیگر شاخه‌های ادبیات است؛ چرا که گسترده‌ترین استفاده را از مادهٔ خام ادبیات می‌برد؛ مادهٔ خامی که کلمات هستند. روز و روزگاری تنها نوع ادبیات موجود، شعر بود. نثر تنها برای یادداشت کردن قوانین و حساب‌ها و نظریه‌های علمی به کار می‌رفت. در نزد یونانیان باستان، شعر سه قسم عمده داشت: غنایی، درام، حماسه. این سه قسم، همیشه بر قدرت کلمات تکیه داشت. در شعر دراماتیک (یا نمایش) او نمی‌بایست در واقع آن‌قدرها به لغات تکیه کند (هر چند درام‌های یونان با اشعار غنایی گره خورده بود) چرا که اینجا، عمل، طرح و شخصیت انسانی هم وجود داشت. در شعر حماسی او می‌توانست داستانی نقل کند -‌باز هم استفاده از شخصیت و عمل‌- و در اینجا احتمالاً مهارت او به عنوان داستان‌پرداز و قدرت ساختاربخشیِ او مهم‌تر از کیفیت‌های دلالی کلمات بود. ما هنوز هم همین تقسیمات باستانی را داریم اما دو تا از آنها دیگر -‌مگر در موارد استثنایی‌- در قالب شعری ارائه نمی‌شوند. حماسه به شکل رمان درآمده است و به صورت نثر نوشته می‌شود. گهگاه هنوز مردم رمان‌ها را به قالب نظم در می‌آورند اما این موارد زیاد محبوب نیستند. شعر دراماتیک به شکل فیلم یا تئاتر -که امروزه تنها به‌ندرت در قالب نظم است- درآمده است. شعر غنایی تنها نوعی است که به قرار سابق باقی مانده است. به عبارت دیگر، امروزه عرصهٔ بسیار کوچکی برای شعر حماسی و شعر دراماتیک وجود دارد. شاعر برخلاف نمایشنامه‌نویس یا رمان‌نویس، شعرهای کوتاه غنایی می‌نگارد، در مجله‌ها منتشر می‌کند و انتظار ندارد پول زیادی از آنها درآورد. اکنون دیگر هیچ شاعر زنده‌ای وجود ندارد که بتواند خرج زندگی‌اش را از راه شاعری‌اش به دست آورد. این علامت بدی است و شاید به این معنی باشد که آینده‌ای برای شاعری وجود ندارد. اما این چیزی است که می‌توانیم در فرصت‌های آتی دربارهٔ آن بحث و فحص کنیم.


 

‌اخراج سرِ صبحانه‌

لری فاندِیشِن‌نوشته‌های پشت پنجره مرا به داخل کشاند. با یک دلار دو تخم مرغ نیمرو، نان تست و سیب زمینی می‌دادند. این محل از اکثر اغذیه‌فروشی‌های خانگی تمیزتر بود. نوشته‌ها را با حروف دستی خیلی تمیز و مرتب چسبانده بودند. سایبان سبز و سفیدی هم روی در ورودی زده بودند که روی آن نوشته شده بود «کلارا.»

داخل مغازه خیلی دلچسب و سنتی به نظر می‌آمد. حال و هوای خانگی داشت، بوی تازگی می‌داد و اصلاً چرب و چیلی نبود. صورت غذا را چسبانده بودند روی دیوار. مختصر و مفید. فهرست انواع اغذیه‌ٔ‌ موجود و نان تست روی تابلو به چشم می‌خورد.

یکی از نوشته‌ها را پاک کرده بودند. حدس می‌زدم جو باشد. به هر حال من اهل نان جو نبودم.

چون تنها بودم نشستم دم پیشخان تا میزها را برای مشتری‌های دیگر بگذارم که از راه می‌رسیدند. در آن ساعت کار و کاسبی کساد بود.

فقط سر دو میز مشتری بود و من تنها دمِ پیشخان ایستاده بودم. خوب هنوز ساعت هفت و نیم نشده بود.

پشت پیشخوان مرد کوتاه سیاه مویی با سبیل مشکی و ریشی تنک این طرف و آن طرف می‌رفت. لباس سفید و مرتب آشپزها را به تن داشت. پیراهن و شلوار و پیش‌بند، بدون کلاه. لهجه‌ی غلیظی داشت. روی پیراهنش اسم «خاویر» به چشم می‌خورد.

قهوه سفارش دادم و مهلت خواستم که بین صبحانهٔ مخصوص یک دلاری و پنیر برشتهٔ یک دلار و پنجاه و نه سنتی یکی را انتخاب کنم. املت پنیر برشته را انتخاب کردم.

قهوه‌ٔ غلیظ و داغ بود حال آدم را جا می‌آورد. روزنامه‌ام را روی پیشخوان باز کردم و خاویر که رفت سر اجاق تا صبحانه‌ام را حاضر کند، فنجان قهوه را آهسته سرکشیدم.

خاویر تخم مرغ‌ها را روی سینی اجاق شکست، نان‌ها را هم توی توستر گذاشت که مأمورها رسیدند. آنها یقه‌ٔ خاویر را گرفتند و بی‌آنکه حرفی بزنند دستش را پیچاندند و پشت سرش بردند. او هم حرفی نزد. مقاومتی نکرد. هلش دادند و پرتش کردند توی ماشینی که بیرون منتظر بود.

روی اجاق تخم مرغ‌های من جلز و ولز می‌کرد. دور و برم را نگاه کردم که یکی دیگر از کارکنان را پیدا کنم. خبری نبود. شاید توی دستشویی یا آن پشت بود. روی پیشخوان خم شدم و صدا زدم.

کسی جواب نداد. پشت سرم را نگاه کردم. دو مرد سالخورده سر میزی نشسته بودند و دو پیرزن سر میز دیگر. زن‌ها حرف می‌زدند. مردها روزنامه می‌خواندند. انگار متوجه بردن خاویر نشده بودند.

بوی سوختن تخم مرغ‌ها می‌آمد. نمی‌دانستم چه کنم. به خاویر فکر کردم و به تخم مرغ‌ها چشم دوختم. بعد از مختصری دودلی دل به دریا زدم و از صندلی گردان قرمز پایین آمدم. رفتم پشت پیشخوان. پیش‌بند اضافه را برداشتم و بستم. بعد هم کاردک را گرفتم دستم، تخم‌مرغ را برگرداندم. نان‌ها از توستر پرید بیرون، هنوز برشته‌ٔ برشته نبود، دوباره فشار دادم توی دستگاه. وقتی غذا را آماده می‌کردم، پیرزن‌ها آمدند تا پول غذاشان را بپردازند. پرسیدم چه غذایی سفارش داده بودند. انگار تعجب کردند که یادم نمانده. قیمت روی صورت غذا را نگاه کردم و زنگ صندوق را به صدا درآوردم. به آرامی دست توی کیف‌های بزرگشان کردند و پول درآوردند. یک دلار هم انعام دادند و رفتند. تخم مرغ‌ها را از روی اجاق برداشتم و توی بشقابی تمیز سراندم.

نان آماده بود؛ به آن کره مالیدم و توی بشقابِ تخم‌مرغ گذاشتم و بشقاب را هم کنار روزنامه.

تا آمدم از پشت پیشخوان به این طرف بیایم، و روی چهارپایه بنشینم، شش مشتری تازه رسیدند.

پرسیدند: «می‌شود میزها را به هم بچسبانیم و با هم سر آن میزها بنشینیم. آخر همه‌مان با هم هستیم!»

گفتم که اشکالی ندارد. شش تا قهوه سفارش دادند دو تای آنها بدون کافئین بود.

به صرافت افتادم که بگویم من اینجا کار نمی‌کنم اما خوب شاید گرسنه بودند. قهوه ریختم سفارش آنها ساده بود: شش تا صبحانهٔ مخصوص با نان تست گندم. سر اجاق مشغول شدم.

بعد پیرمردها آمدند پول‌شان را دادند. مشتری‌های تازه‌ای هم از راه رسیدند. ساعت هشت و نیم دیگر فرصت سرخاراندن نداشتم. با این وضع و اوضاع کار، نمی‌دانم چرا خاویر یک پیشخدمت زن نمی‌گرفت. شاید فردا یک آگهی استخدام به روزنامه بدهم. من هیچ وقت به کار اغذیه‌فروشی مشغول نبودم. اصلاً نمی‌توانستم یک چنین جایی را به تنهایی بگردانم.

* Deportation at Breakfast by Larry Fondation

Flash Fiction: 72 Very Short Stories

by James Thomas (Author), Denise Thomas (Author), Tom Hazuka (Editor) .W. W. Norton & Company (July 1992


 

‌سرهنگ

کرولین فورشه در سال ۱۹۵۰ در دیترویت شیکاگو به دنیا آمد. در زمان جنگ داخلی از فعالان حقوق بشر در السالوادور بود او را نویسنده و شاعر سیاسی می‌نامند اما خودش شاعر شاهد را ترجیح می‌دهد. داستان سرهنگ به شعر هم پهلو می‌زند و عده‌ای آن را شعر می‌نامند. داستان با اطلاع و اجازه نویسنده به فارسی ترجمه شده.

آنچه شنیده‌ای درست است. توی خانه‌اش بودم. زنش سینی قهوه و شکر را آورد. دخترش ناخن‌هایش را سوهان می‌کشید و پسرش رفته بود شبگردی. روزنامه‌های روز، سگ‌های خانگی و تپانچه روی بالش دم دستش بود. ماه عریان بالای خانه تاب می‌خورد. تلویزیون فیلم پلیسی نشان می‌داد. فیلم به زبان انگلیسی پخش می‌شد. شیشه خرده و بطری شکسته روی دیوار دور خانه زانوی کسی را که از دیوار بالا می‌آمد قلوه‌کن می‌کرد، یا دست های او را می‌برید. جلوی پنجره‌ها حفاظ داشت مثل مِی فروشی‌ها. شام خوردیم بره کباب با شراب. زنگ طلا هم روی میز بود که با آن دخترک خدمتکار را خبر می‌کرد. خدمتکار انبه‌ٔ سبز، نمک و نانی مخصوص آورد. خواستند بدانند آیا از حضور آنجا لذت برده‌ام. پیام بازرگانی کوتاهی به زبان اسپانیایی پخش شد.

زنش همه چیز را برد. مختصری حرف زدیم از اینکه حکومت کردن چه دردسرهایی که ندارد. طوطی از مهتابی سلام کرد. سرهنگ گفت که خفه شود و از سر میز خودش را کنار کشید. دوستم به اشارهٔ چشم حالی‌ام کرد که حرفی نزنم.

سرهنگ با کیسهٔ مخصوص خرید خواربار برگشت خانه. کیسه را روی میز خالی کرد یک عالمه گوش آدم بود. درست مثل قیسی. هلوی خشک کرده. غیر از این نمی‌شد چیزی گفت. یکی از آنها را برداشت جلوی صورت ما تکان داد و بعد توی لیوان آب انداخت. توی آب جان گرفت. گفت از این مسخره‌بازی‌ها خسته‌ام. حقوق بشر هم گور بابای همه. به آدم‌های خودتان بگویید بروند، درشان را بگذارند. با دستی ته‌مانده جامش را گرفت و با دستی دیگر گوش‌ها را سراند و به کف اتاق ریخت.

– به درد شعرتان می‌خورد. مگرنه؟

بعضی از گوش‌ها این تکه صدای او را شنیدند. بعضی از گوش‌ها زیر پا خاکمال شدند.

❋ ❋ ❋


The Colonel

by Carolyn Forché

What you have heard is true. I was in his house.His wife carried a tray of coffee and sugar. Hisdaughter filed her nails, his son went out for the night. There were daily papers, pet dogs, a pistol on the cushion beside him. The moon swung bare on its black cord over the house. On the television was a cop show. It was in English. Broken bottles were embedded in the walls around the house to scoop the kneecaps from a man»s legs or cut his hands to lace. On the windows there were gratings like those in liquor stores. We had dinner, rack of lamb, good wine, a gold bell was on the table for calling the maid. The maid brought green mangoes, salt, a type of bread. I was asked how I enjoyed the country. There was a brief commercial in Spanish. His wife took everything away. There was some talk of how difficult it had become to govern. The parrot said hello on the terrace. The colonel told it to shut up, and pushed himself from the table. My friend said to me with his eyes: say nothing. The colonel returned with a sack used to bring groceries home. He spilled many human ears on the table. They were like dried peach halves. There is no other way to say this. He took one of them in his hands, shook it in our faces, dropped it into a water glass. It came alive there. I am tired of fooling around he said. As for the rights of anyone, tell your people they can go f— themselves. He swept the ears to the floor with his arm and held the last of his wine in the air. Something for your poetry, no? he said. Some of the ears on the floor caught this scrap of his voice. Some of the ears on the floor were pressed to the ground.

* Flash Fiction: 72 Very Short Stories

by James Thomas (Author), Denise Thomas (Author), Tom Hazuka (Editor) .W. W. Norton & Company (July 1992


 

دفترچه یادداشت

من در همان نوع دفترچه یادداشتی می‌نویسم که وقتی کوچک بودم می‌نوشتم. در هر فرصتی که به دست می‌آوردم یک دفترچه برای سرگرم شدن داشتم. همیشه یکی از آنها همراهم بود و به‌زودی هر یک از آنها، با چیزهایی که فکر می‌کردم یا توصیفِ صحنه‌هایی که می‌دیدم یا تخیّل می‌کردم، پُر می‌شد؛ مثل قاپیدن دیالوگ‌های جذاب از ایستگاه‌های اتوبوس، فروشگاه‌ها و همچنین نقاشی‌های کوچک. این دفترچه‌ها ابزار خوبی برای یادآوری وقایع بود.

قدیمی‌ترین دفترچه‌ام را که به یاد می‌آورم، دفترچهٔ چهار سالگی‌ام است. یک لوازم‌التحریر فروشی قدیمی در محلهٔ شلدز جنوبی را به یاد می‌آورم که بوی مداد شمعی می‌داد و پیش‌خوان شیشه‌ای کهنه و خط‌افتاده‌ای داشت. من با اصرار و شیفتگی فراوان، تمام پول‌توجیبی‌ام را دفترچه نقاشی می‌خریدم. (فکر می‌کنم شما هنوز هم می‌توانید این دفترچه‌ها را پیدا کنید.) من همیشه باید دفترچه‌هایی با صفحات سفید می‌داشتم. هنوز هم نوشتن روی صفحات خط‌دار را دوست ندارم. این طور نوشتن مثل شخم زدن است نه نوشتن. شما کجا می‌خواهید نقاشی بکشید، وقتی این همه خط آنجاست؟! شاید من حتی در چهار سالگی هم آدم بهانه‌گیری بودم. من می‌توانستم پدرم را ببینم که از دست من به ستوه آمده، زیرا من تمام مغازه را زیر و رو می‌کردم.

بزرگ‌ترین دفترچهٔ مغازهٔ لوازم‌التحریر فروشی، جلد موزی‌رنگ و صفحات بزرگ کرم‌رنگ داشت. دیری نمی‌گذشت که این دفترچه‌ها با نقاشی‌های بزرگ و اندکی یادداشت در مورد همه چیز، پر می‌شد. این واقعاً هیجان‌انگیز بود: مصرف کامل آن دفترچه و رسیدن به صفحهٔ آخر. من به این دفترچه‌ها به عنوان یک اثر هنری کامل نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم (در چهار سالگی؟!). با داشتن انبوهی از آن همه دفترچه‌های تمام‌شده، حالا آنها را بررسی می‌کنم و به خودم یادآوری می‌کنم که کجا بوده‌ام، چه کسی بوده‌ام، چه‌ها مشاهده و نجوا کرده‌ام؟

من این نوع نوشتن و نقاشی کشیدنِ سرگرم‌کننده را با تشویق معلّمِ پیش‌دبستانی‌ام، خانم «پاین» آغاز کردم. او با موهای بلند نقره‌ای و ابروی مشکی نازک، بزرگ و صمیمی بود. او مرا وامی‌داشت تا وی را بهترین مربی خودم بدانم. (دیده‌اید همهٔ بچه‌های کوچک، فکر می‌کنند معلّمشان آدم سرشناسی است. هر وقت من یکی از معلّم‌هایم را در خیابان می‌دیدم، احساس وحشت و هیجان می‌کردم. گمان می‌کردم هیچ کس دیگری مثل آنها مشهور نیست.) خانم «پاین» این قانون را در کلاس خود گذاشته بود که هر کس خوب و ساعی باشد، اجازه دارد یک دفترچهٔ سرگرمی داشته باشد. او کاغذ بسته‌بندی دفترچه‌های تازه را را باز می‌کرد و خیلی سریع آنها را توزیع می‌کرد و منظورش را توضیح می‌داد. آنها دفترچه‌های سیمی آبی‌رنگ در اندازه‌ٔ متوسط بودند و کاغذها نیمی سفید و نیمی خط‌دار بودند. او می‌گفت این دفترچه‌ها برای هر زمان اضافه و فراغتی است که ممکن است پیدا کنیم. ما صفحات سفید را پر می‌کردیم و اگر نمی‌خواستیم لزومی نداشت آنها را به کسی نشان بدهیم که در آن صفحات چه کرده‌ایم -‌خیلی عالی بود‌- او به ما می‌گفت وقت را تلف نکنیم و هر وقتِ آزادی را با این دفترچه‌های سرگرم‌کننده پر کنیم.

بعد از آن دیگر من اطمینان داشتم که هر چیزی را سریع یاد می‌گیرم: اعداد، هجی‌کردن کلمات، اسم درختان. فقط کافی بود تا فرصت پیدا کنم و دفترچه‌ام را بیابم. هر چیزی که در این دفترچه‌ها می‌نوشتم، در ذهنم مانند یک آجر جاگیر می‌شد. سپس آن دفترچه‌ها را در خانه نگه می‌داشتم. دفترچه‌هایی که تو می‌توانی هر چیزی را در آن قرار بدهی و مجبور نیستی آن را به کسی نشان بدهی.

یک بار که از منزل خانم پاین دزدی شده بود، پدرم که پاسبان بود برای رسیدگی به این سرقت به خانه‌اش رفته بود. وقتی پدرم به خانه برگشت گفت از کهنگی اثاثیه منزل خانم پاین غافلگیر شده است. او می‌گفت پرده کرکره‌ای اتاق نشیمن منزل پاین قدیمی شده و پدرم فکر می‌کرد که آن زیبا نبود. من همهٔ این گفته‌های پدرم را در دفترچهٔ سرگرمی‌ام نوشته بودم و وقتی آن را تمام کردم، برای اولین بار فهمیدم چیزی را نوشته‌ام که خانم پاین خوشش نمی‌آید آن را بخواند. او دلش نمی‌خواست بداند، پدرم در مورد پرده‌های کرکره‌ای کهنه‌ٔ او چه گفته است.

البته بهترین زمان برای نوشتن در این دفترچه‌ها آخر هفته بود. مخصوصاً در اواخر دههٔ هفتاد، وقتی که مامان و بابا از هم جدا شده بودند و پدر برای زندگی به «دورهام» رفته بود به آپارتمانی که بوی موکت‌های نو می‌داد. ما آخر هر هفته پیش او می‌ماندیم و به دیدن فیلم‌های سانس عصر می‌رفتیم:Battlestar Galactica 1978″,»Wilderness Family 1975″» و قبل از اینکه به شلدز جنوبی برگردیم، در یک مغازهٔ بستنی‌فروشی میلک‌شیک می‌خوردیم. ولی من دلم می‌خواست فوراً نوشتن را شروع کنم. پس آخرین حباب‌های روی میلک‌شیک را برای بعد از نوشتن ذخیره می‌کردم. برادر من دفترچهٔ مخصوص خودش را داشت که آن را با خط‌خطی کردن پر می‌کرد. من آن دفترچه‌هایی را که تمام کرده بودم را به خاطر اسباب‌کشی‌های پی‌در‌پی که هر چیزی در آن از بین می‌رفت، ندارم. قدیمی‌ترین نوشته‌ام مال وقتی است که بیست‌ساله بودم. آن نوشته‌ها، دو تا از رمان‌های پنهان من هستند. اخیراً مطلع شدم که یکی از دوستان من، دفترچه‌های سرگرمی‌اش را نگه داشته است. من این خانم را از وقتی که ۱۶سالم بود، می‌شناسم. این نوشته‌های او بود که به من آموخت، من حق دارم در مورد مردم و هر چیزی که بخواهم بنویسم. به دیدار او در لندن رفتم و در مورد داشتن دفترچه سرگرمی با هم صحبت کردیم. معلوم شد که او از سال ۱۹۵۹ همهٔ دفترچه‌هایش را نگه داشته است: نقاشی‌های کوچک، تکه‌های دیالوگ و همهٔ چیزهایی که زیادی به نظر می‌رسیدند. من فکر کردم اگر این نوشته‌ها را کنار هم بگذارم، هزاران مایل خواهد شد و آن بسیار هیجان‌انگیز بود. بعد از آن بود که من ناگهان کار اصلی نویسنده را دریافتم: نگارش نور سفید واقعیت.

چیزهایی را که یک نویسنده می‌نویسد، مانند کارت‌پستال‌های برگشت خورده‌ای هستند که هزاران مایل را رفته و برگشته‌اند. دوست من حتی بدون اینکه جایش را تغییر دهد، به جاهای مختلفی سفر کرده بود. او بیشتر عمرش را در جنوب لندن زندگی کرده بود.

چیزی را که من در مورد او دوست دارم، این است که او دفترچه‌ها را مانند یک گویندهٔ خبر (گزارشی) پر می‌کرد. او می‌دانست که وقتی بخواهد به گذشته رجوع کند‌، همیشه آن دفترچه‌ها آنجا هستند. او دریافته بود که می‌تواند خود را به گذشته ببرد، در آن لحظه و آن شخصیتی که در آن زمان بود. او می‌توانست با وقایع و جزئیاتی که به عنوان یک شخصیت فراموش کرده بود، مأنوس شود.

بعضی از آن لحظات، داستان‌هایی را ساخته بودند که او منتشر کرده بود. آن لحظات از دفترچه‌ها تراوش کرده بودند، چرا که دفترچه‌ها هرگز حصار محکمی برای آنها نبودند. آن لحظات به طور سحرآمیزی بین زندگی و کارش مشترک بودند، اگر او می‌خواست آنها را پیدا کند. اما آ‌نها در خود دفترچه‌ها پایدارتر و ابدی‌تر بودند تا در نوشته‌هایی که منتشر شده بود.

به دفترچه‌های‌تان به عنوان راهی برای به بند کشیدن آنچه که در ذهنتان مرور می‌کنید، فکر کنید. به آنها بیندیشید به عنوان خودتان، خاطرات‌تان و آنچه که مشاهده می‌کنید. همهٔ آنها تراوش می‌کنند. ما در این دفترچه‌ها، نویسنده‌ها را در حال پرواز مجدّد روی یک منطقه (یا موضوع) می‌بینیم.

دوستم در آشپزخانه‌ٔ آفتابی‌اش، برایم توضیح داد که او به دفترچه‌ها برای به خاطر آوردن کوچک‌ترین چیزها و مؤثرترین جزئیات احتیاج دارد. چیزهایی که او دیده بود برایش اصالت داشتند. او می‌گفت این جزئیات، اشاره‌های کوچکی هستند که تو به آن احتیاج داری تا در نوشتن شجاع و بی‌پروا باشی. تو باید تمام مدت آماده باشی تا آنها را تماشا کنی و گوش بدهی.

او می‌گفت من احساس می‌کنم مثل یک جانور بی‌مهرهٔ آبی هستم؛ درگیر و مشغول با گیاهان و آنچه که در زیر آب اتفاق می‌افتد. گاهی اوقات سخت است ولی خیلی خیلی جالب است. من احتیاج داشتم در جای مرطوب و گل‌آلود زندگی کنم. من کجا می‌توانستم چنین زندگی ‌روستایی‌ای را تجربه کنم؟! من دوست دارم صبح زود بیرون بروم و حیوانات وحشی را نظاره کنم. همه‌ٔ این‌ها برای من مهم است.

من فکر می‌کنم تو باید با همه چیز گشاده برخورد کنی و به همه چیز توجه کنی: گل وحشی ارغوانی‌رنگی که ما از ایستگاه می‌خریم، اثری که توسط چای کیسه‌ای روی میز کافه یا زیر‌سیگاری باقی می‌ماند و به وسیله‌ٔ ته‌سیگار پاک می‌شود… تو باید نسبت به پیچ‌وخم‌ها و اضلاع هزاران داستان اطرافت هوشیار باشی، حتی زمانی که آنها به‌طور مستقیم به درد طرح اصلی داستانت نمی‌خورند.

دوستم حق داشت. خودتان را در اضلاع و جزئیات غرق کنید. دقیقاً مثل اینکه زیر آب هستید و این کار دشواری است. باید زمانی را که در جایی هستید، صرف یادداشت برداشتن کنید. اما اگر سوژه‌ات را از روی اشتغال یا حواس‌پرتی یا تصادف، رها کنی؛ چیزی که می‌نویسی خیلی تصنعی و آبکی خواهد شد. تو باید برای هر چیز غیر منتظره‌ای آماده باشی.

من با افراد زیادی ملاقات کرده‌ام که به دنبال اثر (نوشته)شان، در جایی غیر از اینجا می‌گردند. گمان می‌کنم آنها در حوزهٔ نشر عمومی، خوانندگان خاصی را طلب می‌کنند تا منظورشان را درک کنند. آنها می‌خواهند با افراد غریبه رابطه برقرار کنند و از عقیدهٔ شخصی‌شان چیزی بنویسند. بسیاری از نویسنده‌هایی که این روزها می‌بینم، خواستار ارتباط با میلیون‌ها افراد ناشناخته هستند. آنها می‌خواهند ستاره باشند.

گمان می‌کنم برای انجام دادن آنچه که می‌خواهند، باید قدری از انزوا و خودمانی بودن نوشته‌های‌شان بکاهند. آنها به ابزاری بهتر از یک دفترچه یادداشت نیاز دارند. نویسنده‌ای که می‌خواهد ستاره شود باید از آرامش و ثباتی که دفترچه‌اش به او می‌دهد، دل بکند. آنها علاقه دارند انتظار مردم از خودشان را درک کنند. آنها نور تولید می‌کنند. آنها دیگر برای خودشان نمی‌نویسند. پس چگونه می‌توانند به کاری که انجام می‌دهند، عشق بورزند؟! هر چیزی به آخرش می‌رسد. مردم باید انتظارش را داشته باشند. آنها باید کتاب بنویسند تا به قراردادشان پایبند باشند. دیگر دفترچه سرگرمی‌ای وجود ندارد. زمان هم کافی نیست.

اما چیزی که بعضی از مردم می‌خواهند، چیزی جز یک وسوسه نیست. بسیار خوب، چرا نوشتن؟ برو یک ستاره باش. برو خواننده شو. برو تجربه کن و اثری تولید کن. یک ستاره کجا باید اثر سطحی و ناقصش را نگه دارد؟

وقتی در لندن بودم، دوستم آدرس یک لوازم التحریر فروشی قدیمی، در خیابان شاه مقابل سینما را به من داد. من یک دفترچه جدید خریدم و داخل شهر پیاده‌روی کردم. دنبال یک کافه (شاید در سوهو ) گشتم تا در آن بنشینم.


 

جنگ

خم شد که نوزادش را برای آخرین بار ببوسد. نوزاد -‌انگار ماهی کوچکی بیرون آب‌- لب‌هایش را هر چند ثانیه یک‌بار باز می‌کرد و می‌بست.

بچه به بغل رفت روی بلندی -‌پشت به خیمه‌ها، رو به دشمن‌-. بچه را که سر دست گرفت، خواست بگوید «آب» که دستش خیس شد. لب‌های نوزاد -‌انگار ماهی کوچکی بیرون آب‌- نیمه‌باز مانده بود.

❋ ❋ ❋

زن بلوند -‌پشت به تصویری از قدس، رو به دوربین‌- با ته‌لهجهٔ عبری به انگلیسی گفت: «این طبیعی است.» و با لبخندی جدی تکان ریزی به موهایش داد و گفت: «در هر جنگی ممکن است زن‌ها، کودکان و غیرنظامیان هم کشته شوند.»


 

مصلوب

فدریکو توتزیبا خود می‌اندیشیدم شاید جهانی وجود داشته باشد که خداوند آفرینش آن را به اتمام نرسانده باشد. ماده نه مرده است و نه زنده. مجموعه گیاهانی وجود دارند که تقریباً همگی مشابهند؛ و طرح‌هایی از جانوران بی‌شکل، که قادر نیستند از گل و لای خویش تکان بخورند زیرا نه پاهایی دارند و نه چشمانی.

رنگ گیاهان این جهان قابل تمییز نخواهد بود؛ زیرا رنگی ندارند. تنها هنگامی که قرار است بهار باشد، می‌توان عطر آنها را شنید که اما به بوی گل و لای آغشته است. طرحی از آدم نیز وجود دارد؛ ولی بدون روح. نه می‌تواند سخن بگوید نه ببیند، ولی حس می‌کند که به گرداگردش گل و لای حرکت می‌کند؛ و به همین خاطر احساس ترس می‌کند.

نه خورشیدی وجود دارد و نه ماهی؛ و جهانی است که در معزول‌ترین بخش نامتناهی باقی می‌ماند؛ آنجا که ستارگان هرگز جابه‌جا نمی‌شوند؛ آنجا که تنها ستارهٔ دنباله‌داری چند خاموش می‌گردد؛ تقریباً گویی که کیفری باشد. این حیات نیمه کهن‌تر از حیات ماست.

علی‌رغم این مناظری با زیبایی ژرف وجود دارند، که به نظر می‌آید تمامی آن زیبایی را که در عالم ما در روح و موجودات لطیف‌تر موجود است در خود حمل می‌کنند.

از آنجا که دائماً غروب است، گل و لای، تقریباً سرخ رنگ، در آن روشنایی، چون طلا می‌درخشد. در عین حال خاک رس، نزدیک کناره‌های آب، همان رنگی را داراست که میان ما نیز رنگ دریا را به خاطر می‌آورد.

ولی آدم همان‌گونه کور، بر جای مانده در میانه، می‌پندارد که ظلمتش نور است؛ و هنگامی که باد موسمی بر فراز پوستش می‌گذرد او خیال می‌کند که گام برمی‌دارد.

برگ گیاهان را حتی نمی‌توان لمس کرد، زیرا از هم گشوده می‌شوند؛ و خمیرشان به دست‌ها می‌چسبد: و تنها، بارانی تند کافیست تا سرتاسر جنگل‌ها را ویران کند، که بعد، هنگامی که هوا بار دیگر گرم می‌شود، به مانند قارچ‌های ما، از نو می‌رویند.

اما تمییز دادن رودخانه‌ها از دریا مشکل خواهد بود؛ و آنجا که امروز دریاچه است فردا کوهی خواهد بود. آنگاه آن دشت‌های نسبتاً سرخ رنگ تا به افقِ همواره تیره و تارتر می‌گسترند؛ و یا، نزدیک دریا، رنگ کبود تیره و سوگوارانه‌ای به چشم می‌خورد که به هنگام صبح می‌درخشد و شب هنگام بر فراز صخره‌ها و سنگ‌ریزه‌ها به سیاهی می‌گراید. ولی رودخانه‌ای تیره‌تر از این همه از میان دشت فراخ می‌گذرد؛ و چنان تیره است که حتی به هنگام شب چشمان ما آن را از دور دست‌ها مشاهده خواهند کرد. رودخانه از هر جا که می‌گذرد، به جای سپیدارها، بوتهٔ برگی سخت و انبوه که گذشتن از خلال آن محال خواهد بود، می‌رویاند. تابستان سراسر تیره است، و به جای خورشید از ظلمات گرم شکل گرفته است. همراه با آب و هوای موسمی انباشته از مه و ابر که تقریباً خاموش بر فراز رودخانه می‌گذرند، و حتی در ساعتی که تاریکی انبوه‌تر است، رودخانه چه بسیار قابل رؤیت است.

در یک بعد از ظهر روز یکشنبه به این چیزها می‌اندیشیدم، در حالی‌که به دیوارهٔ رودخانهٔ ته‌وره تکیه داده بودم، در آلوده‌ترین و برهوتی‌ترین نقطه. من به ردیفی از خانه‌هایی می‌نگریستم که تقریباً در نیمه راه قطع شده بودند، زیرا دو یا سه خیابان از آنجا به سوی پایین می‌گذشتند. اتاق‌های کثیف، مشاهده می‌شدند؛ به همراه رنگ‌های سفید شده و فرو ریخته دیوارهای بیرونی. دسته‌های علف در نقاطی که بیشتر مملو از آهک بود روییده بودند: آن علف بی‌گُل و شفافی که مایهٔ انزجار است؛ و این که هیچ جانوری تمایلی به خوردنش ندارد.

و حال اینکه چرا به این چیزها می‌اندیشیدم. دختری، بی آنکه بلافاصله متوجهش بشوم، به من نزدیک شده بود: پابرهنه، با موهایی سیاه و کم پشت که با یک قلاب مو به پشت سر جمع شده بود. این موها همچون آن تارهای عنکبوتی بودند که اشمئزاز برمی‌انگیزند. پیشانی برجسته‌ای داشت پر از چین و چروک. پیراهنی رنگ و رو رفته و کهنه به تن داشت؛ که روی تنش راست نمی‌ایستاد و می‌بایست کناره‌های آن را با دو دست نگه می‌داشت و به نظر می‌رسید که خدا می‌داند چه زباله و کثافتی روی لباسش ریخته باشد، از آن نوع که لکه‌هایش برای همیشه باقی می‌ماند. چهره‌ای کمابیش گرد و کودکانه داشت، با دهانی گشاد، تقریباً مشابه یکی از آن چین و چروک‌های پیشانی و گردن؛ به دور گردنش بندی انداخته، که چرکین شده بود. چشمانش نیز کمابیش گرد بودند و به رنگی نسبتاً نامعلوم؛ ولی در حقیقت فاقد هر نوع مشخصهٔ انسانی یا حیوانی بودند. چنین به نظر می‌رسید که درون‌شان چیزی وجود داشت که مانع از گذر هر چیز دیگری می‌شد.

آن نقطه از امتداد ته‌وره، در آن ساعت، بیشتر به برهوتی می‌مانست؛ با درختان چنار بی‌ریخت و پوسته پوسته شده‌اش. چنین می‌نمود که نقطه‌ای فرو مرده از رم باشد، که از آنجا، به گرداگرد ما، در امتداد رود گسترده می‌شد؛ اما آنقدر دور از دسترس که گویی از آن خارج شده بودیم.

من مایل نبودم سخن بگویم: حس می‌کردم که برای صحبت با آن دختر جوان می‌بایست نه تنها هوشیاری، که هر ذره از خاطره‌ام را نیز به فراموشی بسپرم. در هر صورت ممکن نخواهد بود؛ من نیز احساس می‌کردم که هر نوع زندگی‌ای را باطل می‌سازم؛ و در درونم بسیار به آنچه که برابر چشمانم قرار داشت شباهت پیدا می‌کردم. از این بابت تا حدودی احساس ترس می‌نمودم. تصور نمی‌کنم تاکنون در میان هیچ برهوتی من هرگز از تنهایی‌ای سوزان‌تر و تهی‌تر از این رنج برده باشم.

ولی با وجود این، طی آن سکوت، خورشید روشنایی‌ای تقریباً بی‌نظیر و تند بر من می‌تاباند. و دیگر چندان مهم نبود که گنبد سن پیترو میان ما قرار داشت! آن گنبد نیز بی‌شکل می‌نمود و بی هیچ امکانی که من بتوانم به هر طریق دیگری آن را مجدداً ببینم؛ آن نیز بی‌فروغ همچون برش خانه‌های گشوده در برابرم.

آن دختر از زنی بی‌شوهر به دنیا آمده است. از همان کودکی نزدیک مستراح عمومی می‌خوابد؛ و از دوازده یا سیزده سالگی، شاید هم زودتر، دیگر باکره نیست. مادرش برای اقامت به جایی دیگر رفته و او تنها مانده است: یک عصر روز یکشنبه دیگر هرگز او را ندید که از میخانه مست باز گردد. همه تقریباً انگار که به ماده سگی حرامزاده چیزی برای خوردن به او می‌دهند. هر کس او را خواسته باشد، او را به دست آورده است: به او نیم پیاله یا بشقابی ماکارونی پرداخته‌اند. فقط لباس و پیراهن دارد: تنها موقع زمستان، جوراب و سرپایی‌های رنگی هم در اختیار دارد. هر کس او را بخواهد، نزدیکش می‌شود، به او لبخند می‌زند و او را همراه خود می‌برد. او خودش می‌داند نامش چیست، اما آن نام را تنها خود او به یاد می‌آورد؛ و دائماً تغییرش می‌دهند.

هنگامی که آن خانه‌های فرسوده را فرو انداختند، او نخست در میان ویرانه‌ها می‌خوابید؛ پهلوی سگی به زنجیر بسته که مقاطعه‌کار شب‌ها در آنجا نگه می‌داشت تا درب‌ها، تیر‌آهن‌ها، آهن‌پاره‌ها و هر چیز باقیمانده از خانه‌های قدیمی ربوده نشود. کسی، در تاریکی، او را می‌بیند؛ بیدارش می‌کند و بعد همان جایی که او را یافت رهایش می‌سازد. روزها را به خوابیدن سپری می‌کند، چون هیچ وقت از خواب برنمی‌خیزد.

با فرا رسیدن شب، ساق پا و سراپای خویش را به خوبی، در آب چشمه‌ها می‌شوید. و در همین اثنا لحظه‌ای آرزو می‌کند؛ اما نه چندان زیاد، که ای کاش او را برای خوابیدن همراه ببرند به یکی از آن کلبه‌های چوبی، که با ورقه‌های فلزی زنگ زده پوشیده شده‌اند و بر بستر رودخانهٔ ته‌وره قرار دارند؛ میان پلِ ریزورجیمنتو و پلِ میل‌ویو.

هنگام ساعت استراحت، سربازان بی‌شماری، از آنجا می‌گذرند. گهگاه، زمانی که دو یا سه نفر هستند، کتکش می‌زنند؛ ولی او، برای اینکه مانع از تفریحشان نشود، نمی‌گرید؛ بلکه او نیز می‌کوشد تا مایهٔ سرگرمی آنها را فراهم آورد، و کسانی را که کتکش می‌زنند دنبال می‌کند، با افسوسِ تنها و بی‌کس ماندن. و اگر پس از زد و خوردها دردی در شانه‌ها یا بازویش باقی مانده باشد، با یک دست تنش را محکم فشار می‌دهد؛ اما دیگر نمی‌گرید؛ لااقل در آن لحظه: او، به دفعات، به شرط اینکه مجبورش نکنند، به چهرهٔ هیچ‌کس نمی‌نگرد؛ و بدین ترتیب، گمان می‌کند، که خوشایند خواهد بود. اگر کسی از او بوسه‌ای بخواهد، او دلش نمی‌خواهد چنین کاری بکند؛ از ترس آنکه بعد از آن موجب بیزاری گردد. آنقدر ژولیده است که دلش نمی‌خواهد نگاهش کنند. زمانی که حس می‌کند دست کم برای لحظه‌ای خوشایند کسی بوده است، در درون خویش مسرتی احساس می‌نماید؛ ولی آن را ابراز نمی‌کند، زیرا هر گاه چنین کرده بود، با سیلی بر دهانش یا چنگ زدن به گردنش او را پس رانده بودند. و او آنگاه، از شرم سرخ شده بود.

اکنون، آرزو دارد، که فقط به این خاطر به او نزدیک شوند تا مطمئنش سازند که می‌تواند خوشایند باشد؛ و برخی از روزها هنگامی که هیچ‌کس او را فرا نمی‌خواند، مغموم و دل آزرده می‌گردد.

او، همان‌طور در کنار من، انتظار می‌کشد که بازویش را چنگ بزنم. ولی من، انگار که از آنچه می اندیشم هراسیده باشم، از آنجا دور می‌شوم.

یک روز یکشنبه بین کلوسئوم و میدان باستانی رم مشغول پرسه زدن هستم. در پس دیوار کلیسایی، توده‌ای از خرده پاره‌ها و زباله وجود دارد. نخ‌های علف، به مانند سوزن‌های طویل سبز رنگ و راست شده‌ای، درست از درون تا بیرون از میان کلیسا گذشته‌اند.

او در آنجا روی آن علف‌ها خوابیده؛ خودش را درون لباسش جمع کرده است؛ رنگ‌پریده، بی‌شک از خستگی. مگس‌ها بر فراز موهایش پر می‌کشند؛ و بال‌های‌شان همان انعکاس رنگین موهای او را دارند.

خورشید بسیار شدید می‌تابد و سردرد می‌آورد. علف می‌درخشد، و در نقاط خاصی خیره‌کننده است. چند ساعت پیش باریده بود، و اکنون زمین بخار می‌پراکند.

لباس دخترک بیش از پیش خیس است، هر چند نوک میله‌های چوبی و آهنی درب‌ها اکنون دیگر خشک شده‌اند، و بر فراز آجر خرابه‌ها خورشید درخششی ثابت برجا می‌گذارد. کوره راه‌ها از آب خیسند. ولی درختان چنان‌که بر فراز طلایی سپید سرشار از لطافتند، و گل‌های سرخ که از آنها آب قطره قطره می‌چکد همچون زمانی که میان دست‌ها له می‌شوند عطر می‌پراکنند. سنگ‌های مرمر می‌درخشند؛ و در جاهایی که شکسته‌اند چنان شیشه نوک‌تیز و برنده شده‌اند.

مارمولک‌ها چون سنگی سبزرنگ می‌نمایند، که گویی زنده است. آسمان، بر فراز کلوسئوم، تقریباً به جواهری می‌ماند.

این بار، به محض اینکه دختر بیدار شود، مصمم هستم که با او صحبت کنم. اما حقیقت هم دارد که از این بابت شرمسارم، زیرا مطمئناً خدا می‌داند، کسانی که مرا می‌بینند چه خواهند اندیشید.

و از آنجا که لحظاتی وجود دارند که، همچنان که به دلیلی ناشناخته به سوت زدن مشغول می‌گردیم، گمان می‌کنیم که شعری سروده‌ایم و افکارمان در نظرمان از زیبایی معجزه‌واری برخوردار می‌گردند، برای من نیز دیگر ممکن نیست که به آن دختر بیندیشم؛ و چشمانم بی‌درنگ از او برگرفته می‌شوند؛ انگار که امری غریزی باشد. بدین ترتیب رفته رفته، به رغم آن که از جایم تکان نخورده‌ام، خود را کاملاً به فراموشی می‌سپارم.

روشنایی خفقان‌آور است؛ و گرد و غبار به گرد کلوسئوم، تقریباً تا به سراسر ارتفاعش برخاسته است؛ و به نظر می‌رسد که همچنان برخاسته باقی بماند. تپه‌ای، با یک صومعه بر فراز قله‌اش، به درخت‌ها و سروهایش ختم می‌شود. یکی از نگهبانان میدان رم از کلبهٔ چوبی رنگ و روغن‌کاری شده‌اش خارج می‌شود، قدمی پیش می‌آید و باز می‌ایستد، در حالی‌که ساعتی را در دستش نگه داشته است. از روی بام کلیسا دو زاغ پر می‌کشند، و باعث تکان سفال‌ها می‌گردند. زمین کار خشک شدنش را به پایان رسانده است؛ سراسر فرو شسته، تمیز و پاک همچون هوا.

باری، من شیفتهٔ این زمین هستم، و چنین به نظر می‌رسد که، اگر سخن بگویم، صدای من همان لطافت زمین را خواهد داشت. درمی‌یابم که چرا خورشید آن را روشنایی می‌بخشد و چرا درختان با آن برگ‌هایشان چنین زیبا می‌نمایند. من، آنگاه، به گل پیچک، و گل‌های دور و نزدیک دیگر می‌نگرم.

ولی، بر دیوار کلیسا، گرما چوب یک مصلوب را چنان تلف کرده است؛ که گویی بخواهد میخ پاها و بازوانش را از جا برکند. و دختر جوان دراز کشیده است، گویی که در میان تودهٔ زباله‌ها.

* Federico Tozzi – Il crocifisso


 

چه بلند است پنجرهٔ پینتر…

هارولد پینترگفت: «این مجسمه را از سنگ تراشیده‌ام
با چکش نه، با دستان خالی، چشمانی عریان
تنی برهنه، با لب‌ها
حالا مانده‌ام کدام من است کدام مجسمه؟»
«یانیس ریتسوس»

هر بار که نویسنده یا شاعری به جهان دیگر سفر می‌کند، اولین حسی که به من دست می‌دهد، نیاز شدید «برای یاد‌آوری» است. یادآوری او با آنچه که می‌نوشت، با کلماتش، آروزها و دغدغه‌هایش… و اصلاً مگر کار هنرمند کاری به جز تذکر است! مرگ هنرمند، همهٔ تذکرات او را به یاد می‌آورد و مرگ پینتر قبل از هر تذکری، تعهد نویسنده را نسبت به جامعه‌اش یادآوری می‌کند، پینتر به شدت از نمایش‌های صرفاً زیبایی‌شناسانه بیزار بود و معتقد بود که نمایشنامه باید مثل تیغ چاقویی عمل کند که زهر مار را از رگ جامعه سریعاً بیرون بکشد. از این جهت او یک نمایشنامه‌نویس اجتماعی بود که مهم‌ترین عنصر آثارش دیالوگ بود. پس شاید واقعاً به قول فروغ «تنها صداست که می‌ماند» که البته من این صدا را به «کلمه» ترجمه کردم. این کلمه است که می‌ماند. کلماتی که حالا با هر صدایی و در هر زمانی می‌توانند خوانده شوند، یادآوری می‌کنند آنچه را که هنرمند زندگی‌اش را برای بیان آن گذاشت.

از پنیتر اولین چیزی که با یادم می‌آید نمایشنامه‌ای است به نام «درد خفیف» که در دوران نوجوانی خواندم. داستان خیلی ساده شروع می‌شد. زن و مردی، ظاهراً در اوج آرامش و دوستی، در حال خوردن صبحانه بودند که ورود یک پشه و دردی در سر مرد خانه، آرامش خوردن صبحانه را از آنها می‌گیرد. ورود ناگهانی پشه و عدم توانایی مرد برای گرفتن پشه، بحث را به جاهای دیگری از جمله اختلافات اساسی‌تر فکری و اعتقادی آن دو می‌کشاند. در نهایت مردی غریبه و دستفروش می‌آید و زن نیز همراه او می‌رود…

یادم است وقتی چند سال بعد با ذوق‌زدگی این نمایشنامه را برای دانشجویانم در درس مبانی ادبیات نمایشی تعریف می‌کردم، بسیار بی‌تفاوت به من نگاه می‌کردند و اصلاً آن ذوق و شوق اولیهٔ من ازخواندن این اثر در چشمان‌شان نبود، گویی به معانی ژرف زیرساختی موضوع پی‌نبرده بودند، و سکوت‌های اثر آزارشان می‌داد حتی نوعی تمسخر و بی‌تفاوتی از نگاه‌شان هویدا بود و نمی‌دانستند که سکوت در آثار پینتر سرشار از ناگفته‌هاست. سوژهٔ نمایش «بازگشت»، «جشن تولد» و «مستخدم ماشینی» نیز مرا مسحور خود کرده بود عجیب بود که از ابتدا می‌توانستم انتهای نمایش‌های پنیتر را حدس بزنم.گویی که نوعی تداعی افکار میان ما در جریان بود. دانشجویان من هنوز به عمق داستان پنیتر پی نبرده بودند و آن تراژدی مدرن عمیقی است که در روابط عاطفی و اخلاقی امروز انسان‌ها وجود دارد. تراژدی نسل ما شاید ظاهر و روبافت جنسیتی داشته باشد، اما زیربافت آن به شدت روان‌شناختی و گاهی فلسفی است و از اضطراب جدایی و حس تنهایی شدید میان آدم‌ها نشأت می‌گیرد. آدم‌هایی که ظاهراً در یک خانه و زیر یک سقف زندگی می‌کنند، اما هر کدام در دنیای تنهایی خود اسیرند و تنها مرگ نقطه‌ٔ اشتراک آنهاست. آدم‌های بی‌هویتی که بدون شناخته شدن می‌میرند…

آنچه از دیدگاه من هارولد پینتر را از نویسندگان معاصرش متمایز می‌کند بدعت یگانهٔ او در ایجاد فضاهای خاص، مخوف و گاه گروتسک‌وار است که با حداقل کلمه، تماشاگر را بمباران فکری و احساسی می‌کند. او با کمک نماد و ایجاد فضای خیالی، واقعیت خشن زندگی انسانی را به رخ می‌کشد و نظام‌های مقرراتی امروز جهان را زیر سؤال می‌برد. در جشن تولد کمترین کلمات میان افراد نمایش رد و بدل می‌شود. ظاهراً قرار است جشن تولدی گرفته شود اما دو نفری که برای برگزاری جشن می‌آیند، در اوج گمنامی مشکوک و غریبه به نظر می‌رسند و در نهایت فرد را با خود سوار ماشینی می‌کنند و به ناکجاآبادی می‌برند که به نوعی پیک مرگ را تداعی می‌کنند در واقع تولد به نوعی مرگ فرد تلقی می‌شود و این با نگاه رمانتیک امروز سینما به مرگ تفاوت دارد و نوعی نگاه گروتسک‌وار را تداعی می‌کند. پینتر حتی در اشعار خود به شدت از نفوذ رمانتیسم در آثارش جلوگیری می‌کند. جهان‌بینی او ترکیبی از سمبولیسم مدرن است که با رگه‌هایی از سوررئالیسم ناخودآگاهی انسان را عیان می‌کند. به نظر من این اتفاق در پنیتر بازیگر، به شکل غیر ارادی و ناآگاه رخ داده است. او ناگهان می‌بیند که علاوه بر بازیگری، نمایشنامه‌نویس، شاعر، نویسنده و فیلمنامه‌نویس تلویزیون است. علاوه بر آن گاهی هم دستی بر نقد و تحلیل دارد و راجع به تئاتر مقاله می‌نویسد. آثار او با مبانی رمانتیک و حتی واقع‌گرایی سنخیتی ندارد.

اما اعتقاد به مفهوم «ناخودآگاهی» و نقش مهم آن در میان روان بشر و شباهت آثار او به جریان خواب و رؤیا و تشابهات سوررئالیستی آثارش با آثار برخی نمادگرایان، او را در موقعیتی منحصر به فرد قرار می‌دهد. به نظر من او یک فیلسوف شاعر ست که روان‌شناسی اجتماعی را هم خوب می‌شناسد. کسی که قادر است چنان به کالبدشکافی، باز آفرینی و تغییر در اجزای معمولی زندگی بپردازد تا چهرهٔ پنهان انسان را هویدا کند و بحران‌های اخلاقی و سیاسی قرن معاصر را به خوبی به رخ بکشد و البته پینتر همواره منتقد تیزبینی بوده است. در اثر هیچ نمایشنامه‌نویسی فضاهای اتفاقی، مخوف و غیر متعارف چنین تصویر انسان را آفتابی نمی‌کند. به همین دلیل پنیتر را از نویسندگانی می‌دانم که سرشت و ذات انسان را خوب می‌شناسند و بلدند قصهٔ خود را چگونه از جایی تعریف کنند که اصلاً کسی تصورش را هم نمی‌کند. از اوج سادگی و بی‌اتفاقی از روزمرگی سرد و یخ‌زده و اتفاق درست در اوج همین یکنواختی و سادگی است که رخ می‌دهد. آن هم با ورود یک پشه!

حیف می‌دانم که به پنیتر اشاره کنم بی‌آنکه به کلاس‌های نقد و تحلیل آثار پنیتر توسط زنده‌یاد دکتر «پروانه مژده» در کلاس‌های فرهنگسرای نیاوران در اوایل دههٔ هفتاد اشاره‌ای نداشته باشم. دکتر مژده -‌که ظاهراً مدتی دستیار پنیتر هم بوده است‌- با استادی نمایشنامه‌های او را تحلیل می‌کرد و از حضور ناخودآگاه در شخصیت‌های پنیتر، کهن‌الگوها و آفتابی شدن آن‌ها توسط موقعیت غریب نمایش‌های او سخن می‌گفت پنیتر یک هنرمند واقعی بود نوشتن همان‌قدر پیشه‌اش بود که بازیگری و تحلیل. فرزند یک خانوادهٔ هنری بود و فکر کردن را پیش از سخن گفتن تمرین کرده بود اما در کنار همه اینها در دوران میان‌سالی‌اش و به خصوص پس از ازدواج دومش با یک روزنامه‌نگار تمایلات سیاسی آشکاری پیدا کرد که به تدریج به شکل خطابه‌ها و مقاله‌هایی منتشر می‌کرد و معروف‌ترین آن در خطابهٔ معروف جایزه نوبل او آمده است که در آن مستقیماً سیاست‌های جنگ‌طلبانهٔ آمریکا را زیر سؤال می‌برد. شاید به همین دلیل نمایش‌هایش کم‌حرف اما بسیار پرمحتوا و غنی هستند و به همین کارگردانی آنها، توانایی ویژه‌ای می‌طلبد.

پنیتر در ایران آنقدر که شایستهٔ نامش است، روی صحنه نیامده است و حالا که رفته است، من واقعاً مانده‌ام که کدام زنده‌تر بودند، خود پنیتر با سرطان یا پنیتری که شاهکارش مجسمه‌هایی واقعی‌تر از انسان بودند و فضاهای مخوفی که در عین غیر واقعی بودن، خشن و واقعی و امکان پذیرند.

اکنون هم درد خفیفی در چشمم حس می‌کنم….به قول پنیتر همیشه بزرگ‌ترین تحولات جهان از همین دردهای خفیف شروع می‌شود. دردهای خفیف را باید جدی گرفت. مرگ پنیتر بی‌شک، فقدانی بزرگ و جبران ناپذیر برای تئاتر و ادبیات جهان خواهد بود. امیدوارم اجراهای متفاوت از آثارش نام او را در تهران و شهرستان‌های ایران، بیش از آنچه که این سال‌ها سزاوارش بود و در حقش کوتاهی شد، بر سر زبان‌ها بیندازد و این امر قطعا در تعالی و تفکر تئاتری ما نیز اهمیت به‌سزایی خواهد داشت.

روحش هم‌نفس با جوهر کلمات آفریدگار.


مرگ – هارولد پینتر


 

‌مهلت‌

اول از همه وضع هوا را می‌فهمی که عوض شده. آفتاب از پس گرد و غبار معلق توی جاده زردگون می‌درخشد، که زنت همین چند لحظه پیش با ماشین سلیکا دنده چاق کرد و از کنار راهی که به صندوق پست می‌رسید گاز داد و رفت. آسمان طبق معمول آبی بود فقط انگار همه چیز ناگهان مختصری کش آمد بعد دوباره جمع شد.

قیچی برقی هرس را خاموش می‌کنی با این تصور که لابد لرزش دستگاه گوش تو را می‌لرزاند. بعد متوجه می‌شوی که سگ زیر ایوان زوزه می‌کشد. از طرف دیگر صدای هیچ پرنده‌ای را توی آسمان نمی‌شنوی. تراکتور تریلرکشی در آن دوردست با اگزوز بلند خود دود سیاهی بیرون می‌دهد. کمی بالاتر از خط افق هواپیمای جت ناپیدایی خط سفیدی بر آسمان می‌کشد.

می‌خواهی قیچی برقی را دوباره روشن کنی که حس می‌کنی زمین زیر پایت می‌رنبد. رنبیدن واقعی نیست، انگار ضربان قوی چیزی در آن اعماق زمین را به حرکت آورده است. همان وقت نوسان نوری کوتاه از پشت تپه‌ها می‌درخشد. یک لحظه بعد یکی دیگر. باز هم همین حس ابلهانه به تو دست می‌دهد که همه چیز باد می‌کند و بعد آب می‌رود.

دلت به تاپ تاپ می‌افتد ناگهان یاد اتساع شرایین می‌افتی؛ فشارت ۱۳۵ روی هشتاد است و دو ماه قبل باید برای آزمایش می‌رفتی. نه، سگ حالا می‌نالد و تنها هم نیست. سگ سیاه همسایه هم به او ملحق شده و در فاصله‌ای دوردست ده دوازده تای دیگر هم‌صدا شده‌اند.

به خانه تن می‌کشی، شلنگ‌انداز نه، سلانه سلانه هم نمی‌روی. به دوستی تلفن می‌کنی که توی شهر زندگی می‌کند آن طرف تپه مرکز منطقه. بعد از صدای تون شماره‌گیر مکثی طولانی و بعد صدای بوق اشغال، نگران می‌شوی بعد شماره رئیس محلی سازمان آتش‌نشانی را می‌گیری که با او آشنایی. مشغول است.

سیم دراز تلفن را با خودت می‌کشی دم پنجره و زل می‌زنی بیرون را تماشا می‌کنی. ضربه این بار کاملاً محسوس است. آسمان سمت غرب کاملاً روشن می‌شود و در همان حال یکی از تیرچه‌های خانه در گوشه‌ای ترک برمی‌دارد. شماره کلانتر را می‌گیری، اشغال است. گشت جاده‌ای. اشغال. ۹۱۱ اشغال. پیام ضبط شده‌ای توی گوشی می‌پیچد، صدایی محکم و گزنده و ماشینی به شما می‌گوید تمام خطوط اشغال است و امکان برقراری ارتباط نیست.

باز هم بیرون را نگاه می‌کنی و لرزه خفیف نور را توی هوا حس می‌کنی. کنار قرنیز پنجره بیرون از خانه، ذرات خاکستر روی شیشه نشسته. کی‌وی‌تی ایکس. اشغال. کوریر. اشغال. دلت شور می‌زند به بیرون از ایالت زنگ می‌زنی، به پدر زنت، زنت کجاست، باید تا حالا نامه به دستش رسیده باشد، نه؟ پدر زنت استاد زمین‌شناسی است و توی دانشکده‌های معتبر درس می‌دهد. تلفن زنگ می‌خورد. یک‌بار، دوبار، سه‌بار. تلق. «نیروگاه فیزیک بفرمایید.»

دکتر ابند ساکس، زیر لب می‌گویی، با دکتر ابند ساکس کار داری.

«اینجا نیروگاه است، می‌فهمی. نمی‌توانیم به جایی وصل کنیم.»

داد می‌زنی: «چه خبر شده. سر جَو چه بلایی آمده…» او نمی‌داند. آنها توی زیرزمینی بدون روزنه هستند. همه چیز عادی و عالی است. وقت ناهار است و آنها قرعه‌کشی هفتگی فوتبال را داشتند.

حالا بیرون برف می‌بارد. برف راه ماشین‌رو دم در و کوچه و پرچین و گاراژ را می‌پوشاند. می‌بینی که قیچی برقی‌ات کنار پرچین به چشم می‌خورد. بار دیگر با سرعت شماره پدر زنت را می‌گیری. تلق صدایی می‌آید.

پیام ضبط شده می‌گوید که همه‌ٔ اپراتورها مشغول هستند و به محض این‌که خطی آزاد شود خبرتان می‌کنند. نوار تمام می‌شود و بعد صدای موسیقی. صدای آهنگ ارکستر بزرگ که ویولن می‌نوازد و «شبِ روزی سخت» را پخش می‌کند. جایی که باید قطع شود سوزن گیر می‌کند و مرتب یک تکه را تکرار می‌کند.

باز هم از پنجره بیرون را نگاه می‌کنی. خانه می‌لرزد. می‌بینی که روشن، روشن و روشن‌تر می‌شود.

طرح از سید محسن امامیان

* Grace Period by Will Baker