فیروزه

 
 

حبس ابد در زندان کرمانشاه

امید مهدی‌نژادآن‌که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به منِ مسکین داد
وان‌که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد منِ غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنجِ زر گر نبود، کنج قناعت باقی است
آن‌که آن داد به شاهان، به گدایان این داد
خوش عروسی است جهان از ره صورت، لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده‌ی فروردین داد
در کف غصه‌ی دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام‌الدین داد

❋ ❋ ❋

تفسیر: ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که آن کسی که صورت تو را بدون استفاده از کرم‌پودر و رژ گونه به رنگ قرمز گلی و بنفش نسرینی درآورده است، اگر بخواهد می‌تواند منِ کم‌درآمد را نیز بدون استفاده از آموزه‌های اشو و دون‌خُوان به آرامش درونی برساند. همچنین همان کسی که رسم تطاول کردنِ* گیسو را به تو آموخته است، می‌تواند مرا نیز از ناراحتی نجات دهد. پس این‌قدر به خود غره مباش و پررو نشو.

ای صاحب فال! می‌دانی من از چه زمانی از فرهاد قطع امید کردم؟ از زمانی که بدون توجه به نصایح دوستانش افسار خودش را به شیرین (همسر شرعی و قانونی عالی‌جناب خسرو) داد و به جرم تمایل به ارتباط با زن شوهردارِ شاهنشاه، به حبس ابد در زندان کرمانشاه محکوم شد.

ای صاحب فال! باز هم بدان و آگاه باش که عدالت اجتماعی در جهان برقرار است و اگر اقشار مرفه، از ذخایر طلا و ارز برخوردارند، اقشار آسیب‌پذیر هم از ثروت‌های معنوی از قبیل صبر و قناعت بهره‌مندند که خیلی هم بهتر است. در ضمن اگر می‌خواهی با جهان ازدواج کنی بدان و آگاه باش که تنها ناحیه‌ی صورت او جالب‌توجه می‌باشد و وقتی بقیه‌ی نواحی او را ببینی از کرده‌ی خود پشیمان می‌شوی. اما آن‌وقت دیگر کار از کار گذشته است و باید هزار سکه مهریه‌ی او را بپردازی تا آزاد شوی، که اگر تا آخر عمر هم کار کنی تنها می‌توانی هشتصد سکه برای او تهیه نمایی. پس به جای ازدواج با جهان، به لب جوی برو و دست‌هایت را بشوی و بعد از آن‌که دست‌هایت تمیز شد، دامن یک سرو را بگیر و از آن بالا برو و تا فروردین‌ماه صبر کن و بعد از آن، روی یکی از شاخه‌هایش بخواب و وقتی خواجه قوام‌الدین** خواست از زیر درخت رد شود بر سر او داد بکش و عدالت اجتماعی را از او مطالبه کن.

موفق باشی.

پانوشت
* تطاول یکی از شیوه‌های آرایشی است که ترکیبی از تتو، مش و فر می‌باشد. به این ترتیب که ابتدا گیسوان را به حالت مش رنگ کرده و پس از آن، موها را از کنار شقیقه‌ها فر داده و از زیر روسری به بیرون هدایت می‌کنند. در نهایت هم پس از کندن کلیه‌ی موهای ناحیه‌ی ابرو، در یک سانت و نیم بالاتر از محل سابق ابرو (پیشانی) با استفاده از تتو یک ابروی دیگر طراحی می‌نمایند. این نحوه‌ی آرایش در قرن هفتم و هشتم هجری در زنگبار و ماداگاسکار مرسوم بوده است.

** خواجه قوام‌الدین نماینده‌ی اقشار مرفهِ قرن هشتم بوده است.


 

هزار شمع غزل

محمد سعید میرزاییچه کوچک است ببین شیشه هواپیما، برای دست تکان دادن
برای دیدن زیبایی‌ات برای وداع، چه کوچک است برای من
دو چشمهای تو در قاب شیشه‌ای ابری درست مثل دو پروانه
تمام راه به چشمم نگاه خواهد کرد و ابری از غزل آبستن –
تمام خاطره‌ات را مرور خواهد کرد و شب در آینه خواهد گفت:
هزار خانه غمگین عاشقان خاموش! هزار شمع غزل روشن!
و اینکه گونه‌ی خود را به شیشه چسبانده – به اشک و بوسه – منم یا تو؟
و آنکه شهر تو را تا چراغ آخر اشک گریسته است، تویی یا من؟

❋ ❋ ❋

روزا شب می‌شن که از فردا سراغتو بگیرن
آدما می‌خوابن از رؤیا سراغتو بگیرن
شاعرا تو شعر شون جای چشات آهو می‌ذارن
آهوا می‌دون از صحرا سراغتو بگیرن
ماه میا تو خواب رودای غریب از تو می‌خونه
رودا ماهی می شن از دریا سراغتو بگیرن
تو که گل می‌شی تو باران اگه اسمتو بپرسن
تو که مه می‌شی اگه حتی سراغتو بگیرن
اشکام، این مسافرای کوچولو که نمی‌دونن
از کدوم سیاره‌ی تنها سراغتو بگیرن
نمیای تا همه‌ی ستاره‌های آسمونا
با تموم مردم دنیا سراغتو بگیرن


 

من یوسفم پدر!

محمود درویشمن یوسفم پدر!
پدر! برادرانم دوستم نمی‌دارند
پدر! مرا همراه خود نمی‌خواهند
آزارم می‌دهند
با سنگریزه و سخنم می‌رانند،
می‌خواهند که من بمیرم تا به مدح من بنشینند،
آنان در خانه‌ات را به رویم بستند،
از کشتزارم بیرون کردند،
پدر! آنان انگورهایم را به زهر آلودند
پدر آنان عروسک‌هایم را شکستند
آن‌گاه که نسیم گذشت و با گیسوانم بازی کرد،
آنان رشک بردند و بر من شوریدند،
و بر تو شوریدند!
مگر من با آنان چه کرده بودم، پدر!
پروانه‌ها بر شانه‌هایم نشستند
خوشه‌ها به رویم خم شدند
و پرنده بر کف دستانم فرود آمد.

با آنان چه کرده بودم پدر!
و چرا من؟

تو یوسفم نامیدی،
آنان به چاهم انداختند
و به گرگ تهمت بستند
حال آن‌که گرگ مهربان‌تر از برادران من است.

آی پدر!
آیا من به کسی جفا کردم،
وقتی گفتم: «به رؤیا یازده ستاره دیدم
و خورشید و ماه را …
دیدم که بر من سجده می‌برند.»


 

عاشق بد اقبال

محمود درویشدلم بر من شوریده است
از کنار عشق می‌گذرم، چونان ابری بر انگشتری درخت
بی سرپناه، بی باران
چونان گذر سایه بر سنگ
و خود را از پیکری که هرگزش ندیده‌ام واپس می‌کشم
و دلم را چون پیراهنی بر شانه‌ی خویش می‌برم .

❋ ❋ ❋

…و ای عشق، ای که عشقش می‌نامند
تو کیستی که هوا را شکنجه می‌کنی
و زنی را در سی سالگی‌اش به جنون می‌کشانی
و مرا پاسدار مرمری می‌سازی که آسمان از گام‌هایش جاری است؟
چه نام داری ای عشق، چیست آن نام دوردست که در پس پلک‌هایم آویخته است
و چیست نام آن سرزمینی که در گام‌های زنی خیمه زده است
تا بهشتی باشد برای گریستن.
و تو کیستی، بانوی من ای عشق، تا فرمان‌بردارت باشیم
و از قربانیانت گردیم؟
تو را چندان می‌ستایم تا بر کف دستانم واپسین فرشته‌ات بینم.

❋ ❋ ❋

عاشقی بد اقبالم
بخواب تا رؤیایت را ادامه دهم
بخواب تا فراموشت کنم
بخواب تا جایگاهم را در ابتدای گندم، در سرآغاز کشتزار و آغاز زمین از یاد ببرم
بخواب تا بدانم بیش از آن‌چه دوستت دارم دوستت می‌دارم
بخواب تا در میان بیشهّ انبوهی از لطیف‌ترین موها
بر تن آواز کبوتر گام بگذارم
بخواب تا بدانم در کدامین نمک می‌میرم
و در کدامین عسل برانگیخته خواهم شد
بخواب تا دستانم را شماره کنم
تا آسمان‌ها و شکل گیاهان را در تو بشمارم
بخواب تا گذرگاهی برای روحم حفر کنم
روحی که از سخنم گریخته و بر زانوانت فرو افتاده است…
بخواب تا بر من بگریی.

❋ ❋ ❋

دوست دارم، دوست دارم، دوستت دارم
نمی‌توانم به آغاز دریا برگردم
و نه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوه‌ی توت را در ستاره‌ی زحل
بر آتشزنه‌ی زانوانت به دست آورم.
دوست دارم، دوست دارم، دوستت دارم
اما نمی‌خواهم بر موج‌هایت سفر کنم
مرا بگذار، همان‌گونه که دریا صدف‌هایش را
بر کرانه‌ی تنهایی بی‌آغاز وامی‌گذارد.
عاشقی بد اقبالم
نه می‌توانم به سویت بیایم
و نه می‌توانم به خودم برگردم.
دلم بر من شوریده است.

*ترجمه‌ی بخشی از یک شعر بلند که سال‌ها پیش به این قلم و به لطف مرحوم سیدحسن حسینی در مجله‌ی کیان به چاپ رسیده بود.


 

هیچ نبود

– هیچ نبود. آب.
– هیچ؟ هیچ است آب؟
– هیچ نبود. گل.
– هیچ؟ هیچ است گل؟

– هیچ نبود. باد بود.
– هیچ؟ هیچ است باد؟
– هیچ نبود. خیال.
– هیچ؟ هیچ است خیال؟

❋ ❋ ❋

اما این که:

Juan Ramon Jimenez

شاعر بزرگ اسپانیا (۱۹۵۸ – ۱۸۸۱)، برندهی نوبل ادبی در ۱۹۵۶. خیمنس بنیانگذار مدرنیسم اسپانیایی است و بر شعر پس از خود تأثیری انکارناپذیر گذاشته است.

یکی از مشخصههای تکرارشونده در شعر او، بهویژه در نخستین کتابهایش، استفاده از واژههایی است که ریتمیک و پرصدا، تأثیری موسیقایی تولید میکنند و فضا، رنگآمیزی یا طنین ِ شعر را به هنرهای دیگری چون تئاتر، نقاشی یا موسیقی نزدیک میسازند.

شعر «هیچ نبود» – که با واژهی «هیچ» (که در هر هشت سطر شعر حضور دارد) اداره میشود – یک دیالوگ است و در نتیجه کیفیتی تئاتری دارد. زاویهی دیدِ طرفِ اول گفتوگو، منظری رئالیستی است که آب و گل و باد و خیال را «هیچ» میخواند. طرفِ دیگر که میتوانیم او را «شاعر» بدانیم، با استفهامی انکاری با رأی نفر اول مخالفت میکند و تلویحاً برایشان روح و زندگی قائل است. گرایش به «جاندار پنداری» جهان پیرامون (از گلهای وحشی تا ستارهها) یکی از اساسیترین عناصر جهانبینی شاعرانهی خیمنس است.

نکتهی دیگر، تعلق ِ زمانی رأی طرف اول به «گذشته» و طرف دوم به زمان «حال» است و از «نبود» به «هستن» رسیدن، کنش آفرینش را در این شعر پیش میکشد.

شاعر، در این شعر، با کمترین واژهها به بیشترین نتیجه میرسد.

و دیگر این که:

خالی از لطف نیست که ذکر خیری از کتاب «ای دل بمیر یا بخوان»، تنها مجموعهی مستقلی که از شعرهای خیمنس به زبان فارسی (به ترجمهی آقای مهدی اخوان لنگرودی) سراغ دارم، بشود. در صفحهی ۱۳ این کتاب، نامهی خیمنس به ناشرش آمده است که بخشی از آن را در اینجا میآورم که مقوّم حرف من است:

«سادگی چیست؟ چیزی که با کمترین وسیله بدان دست توان یافت. خودجوشی یا خودانگیختگی چیست؟ آن چه بیکمترین ساختی و دشواری خلق شود. آن چه با کمترین وسیله آفریده شود و به حاصل آید فقط میتواند از کمال سرچشمه گرفته باشد.»


 

تکنیک‌های آخر بازی

امید مهدی نژادبلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان‌دل کرد
طوطی‌ای را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قرهٔالعین من آن میوه‌ی دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان! بار من افتاد، خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طرب‌خانه از این کهگل کرد
آه و فریاد که از چشم حسود مهِ چرخ
در لحد ماه کمان‌ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

❋ ❋ ❋

تفسیر: ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که اتفاق بدی افتاده است. بلبلی از بازنشستگان تأمین اجتماعی، خون دلی خورده بود و بعد از عمری تلاش و زحمت، گلی حاصل کرده بود. اما ناگهان باد تنومند و متعصبی با صد عدد خار به سراغ او آمده و دل او را پریشان کرده است. از طرف دیگر طوطی‌ای در این وضعیت گرانی و تورم دو رقمی دل خودش را با خیال مقداری شکر خوش کرده بود، اما ناگهان سیل آمده و خیال شکر او خیس شده و دیگر قابل‌استفاده نمی‌باشد. از طرف دیگر قرهٔالعین – که از میوه‌های کمیاب و پرخاصیت بوده و خوردن آن هزار و یک درد بی‌درمان را دوا می‌کند – به شکل معجزه‌آسایی آسان شده و کارها را مشکل کرده است. حال در این وانفسا که از یک‌سو قیمت مسکن سر به فلک گذاشته و از سوی دیگر مایحتاج اولیه‌ی مردم نایاب و بلکه کمیاب شده است، تو توقع داری جناب ساربان – که مسئول هدایت سیستم اجرایی و اقتصادی مملکت است – فقط به خاطر این‌که بار تو افتاده است، کاروان را متوقف نماید؟ زکی خیال باطل!

با این‌همه بدان و اگاه باش که نباید امید خودت را از دست بدهی و تا آخرین قسمت، تلاش و کوشش نمایی. همچنین به یاد داشته باش که چهره‌ی خاکی و نمِ چشم کسی را تحقیر نکنی، چرا که چرخ بسیاری از سایت‌ها از همین طریق می‌چرخد و برای مثال همین سایت فیروزه هم از این طریق به حیات طرب‌انگیز خود ادامه می‌دهد.

در ادامه به بازی شطرنج روی می‌آوری و سعی می‌کنی با شاه خود، رخ حریف را بزنی. اما وزیر او مدافع رخ است و تو باید نخست پیاده‌ی خانه‌ی f5 را حرکت دهی و اسب حریف را تهدید نمایی و پس از حرکت او، از فضای ایجاد شده استفاده نموده و فیلت را از آچمز بیرون آورده و با آن پیاده‌ی بی‌دفاع خانه‌ی b7 را تهدید کنی و با این حرکت انحرافی، وزیر حریف را به عقب‌نشینی و دفاع از پیاده‌ی یادشده وادار کنی و بعد از آن با کیش‌های بی‌هدف و مکرر خود، حریف را گیج نمایی و بعد از آن‌که گیج شد و حرکت اشتباهی انجام داد، با شاهت رخ او را بزنی.

پس ای صاحب فال! بدان و آگاه باش که هر سختی مقدمه‌ی آسانی است و به یاد داشته باش که اگر بازی ایام تو را غافل کند، مثل بلبل و طوطی یاد شده بدبخت می‌شوی. پس همیشه به یاد خدا باش و قبل ار هر حرکت فکر کن و سعی کن تکنیک‌های آخر بازی را نیز بیشتر مطالعه کنی.


 

در جست‌وجوی شعر

ما خواه ناخواه بخشی از زمانه‌ی خود هستیم. مابه زبانِ زمانه‌ی خود سخن می‌گوییم. برای شاعران چه بسا این زبان محدودتر، آراسته‌تر و پیچیده‌تر باشد اما به هرحال بازتابی از فرهنگ ماست.

می‌دانم تنها نیستم وقتی اعتراف می‌کنم که هر روز ساعت‌ها به صفحه‌ای کاغذ سفید چشم می‌دوزم. راستی چرا؟ چرا سرودن تا این حد دشوار است؟ زیرا می‌خواهم به مکانی بکر سفر کنم. نه‌فقط در جست‌و‌جوی زبانی تازه‌ام که افکارم را نیز تازه و بکر می‌خواهم و بی‌گمان همه‌ی جهان را نیز! ما می‌دانیم که چنین آرزویی محال است با این همه امیال ما منطق نمی‌شناسند.

شکی نیست که کریستف کلمب به قصد کشف آمریکا روانه‌ی دریاها نشد اما آن‌چه یافت چندان هم بد نبود. ما همه دانسته‌های خود را در (لحظه) متمرکز می‌کنیم، با نگاه دزدانه‌ی نگرانی به آینده‌ی نزدیک.

هرگاه مرتکب این اشتباه می‌شوم که طرحی کلی برای شعری در نظر بگیرم بی‌درنگ دلم می‌خواهد آن را یک‌سره نابودکنم. هیچ چیز نباید جایگزین سیر طبیعی مکاشفه گردد. شعر، معشوقه‌ی دردانه‌ی بسیار پرتوقع اما دوست‌داشتنی و زیبایی است. او می‌گوید: «من از این می‌خواهم. نه! از آن یکی می‌خواهم. حالا هم از این هم از آن. نه! اصلاً آن‌چه می‌خواهم نه این است ونه آن.»

واکنش مطلوب: طلبیدن حقیقت و زیبایی هر دو باهم. زیبایی زبان به خاطر دست یافتن به حقیقت.

بعضی اشعار خوش دارندکارشان را به آرام‌ترین شیوه‌ی ممکن به انجام برسانند درست مثل عنکبوتی که در کنجی گرمِ تنیدن است. بعضی دیگر پرهیاهویند. کلمات باصداهایی ناهنجار مدام به یکدیگر فشار می‌آورند درست مثل تعدادی قوطی حلبی. هیچ‌یک از این دو نوع شعر فی‌نفسه به یکدیگر برتری ندارند.

حیرت‌انگیز است که سال به سال اشعاری تکان‌دهنده، هشیارانه، عمیق، گاه مفرح و گاه بس محزون نوشته و منتشر می‌شوند. اشعاری که در تصور ما نیز نمی‌گنجیده‌اند. اشعاری که اکنون در می‌یابیم نیازمند آن‌ها بوده‌ایم و نیاز ما را به شعر هرگز پایانی نیست. بی‌شعر فرهنگ ما و مهم‌تر از آن، عواطف و احساسات مشترک انسانی ما چیزی متلاشی شده و از دست رفته است.

روندِ روزمره‌ی زندگی ما می‌تواند خوب و حتی عالی باشد اما همواره در ما عطشی برای راز نهفته در آب‌های عمیق وجود دارد و شعر فرونشاننده‌ی این عطش است. شعر مخاطب قرار می‌دهد آن‌‌جایی را که در اندرون ما ناتمام به نظر می‌رسد و می‌تواند به ما اطمینان ببخشد که دیوانه یا تنها نیستیم و آن امری است شاق و طاقت‌فرسا.

توقع ما از شعر به حرکت در آوردن است. به حرکت در آوردن ما از جایی که اکنون ایستاده‌ایم. ما تنها در پی تأیید افکار یا احساسات خود نیستیم و اگر چنین باشد شعر ما دیگر نه شعر که وعظی تکراری و ملال‌آور خواهد بود اندر کراهتِ بچه‌کشی، مضرات قطع درختان جنگلی و غم‌انگیز بودن مرگ.

شاعر خوب ضمن همدردی با همه‌ی این احساسات پاک و شریف تقلا می‌کند به چیزی فراتر و در نتیجه عمیق‌تر و مؤثرتر دست یابد.

شاعر تنها وقتی به مرحله‌ی کشف و شهود می‌رسد که زبان را بر لبه‌ قرار دهد یا استعاراتی بیافریند که افکار خطرناک را به ذهن متبادر کند و یا بسیاری روش‌های گوناگون دیگر. نکته‌ی مهم این‌جاست که زمان به عنوان نخستین مستمسک ما در این جهان می‌تواند مخاطره‌آمیز باشد. وقتی زبان تحریف می‌شود دنیا جلوه‌ای دیگرگون می‌یابد مشروط بر این‌که خواننده‌ی شعر بتواند این زاویه دیگرگون را پیدا کند حتی اگر نخستین تجربه‌اش از تعامل کردن باشد.

وقتی شما به شعری علاقه‌ی خاصی پیدا می‌کنید آن‌چه آن را از بسیاری اشعار خوبِ دیگر متمایز می‌کند

«بصیرت» ِ خاص آن است و من با اطمینان می‌توانم کلمات والاتری را جایگزین کلمه‌ی بصیرت کنم؛ کلماتی همچون «الهام» یا «کشف و شهود».

سبک و نحوه‌ی بیان از عوامل جذبه و فریبندگی‌اند. آن‌ها در واقع آیین عشق‌ورزی به شمار می‌آیند. آن‌ها کمک می‌کنند به ایجاد لحن و فضای مناسب و مجموعه‌ای از امکاناتی که شاید به واسطه‌ی آن‌ها کشف و شهود تحقق یابد. می‌گویم «شاید» زیرا هیچ تضمینی وجود ندارد. شاعر تنها می‌تواند امیدوار باشد. مکاشفه‌ی از پیش طراحی‌شده قطعاً مکاشفه نیست.

کار نوشتن شعر جست‌وجوی ناشناخته‌هاست. هر سطر نوشته شده سطر بعدی را می‌جوید و هر چه شعر طویل‌تر و سنگین‌تر می‌شود فشار برای رسیدن به لحظه‌ی مکاشفه نیز بیشتر می‌شود. هر تصویر یا اندیشه‌ای باید راه را برای تصویر و اندیشه‌ی بعدی هموار کند و همین نشان‌دهنده‌ی نیاز ضروری شعر است برای کسب حداکثر توان خود. هر شعر تأکیدی است بر اهمیت سیر مکاشفه. مشاهده‌ی کوچک‌ترین بارقه‌ی بصیرت نیز ارضاکننده است که تنها با ارائه‌ی آگاهی نو به خواننده‌ی شعر برای دیگرگون دیدن موضوعی پیش پا افتاده یا تجربه‌ای فرسوده میسر می‌شود. چارلز سیمیک شعری به نام (چنگال) را این‌گونه آغاز می‌کند:

«این شیء غریب می‌باید راست از جهنم سر در آورده باشد. پنجه‌ی پای مرغی را می‌ماند پرتاب شده از دهان آدمی‌خواره‌ای…»

با خواندن این قطعه خود را در دنیایی شگفت‌آور و نو و در عین حال کاملاً قابل تصور می‌یابیم. وقتی آثار شاعرانی چون اوید (Ovid) یا جان کلر (John Clare) یا ادنا سنت وینسنت میلی(Enda st Vincent Millay) یا جان اشبری (John Ashbery) را می‌خوانیم به روشنی پی می‌بریم که موجودات انسانی تغییرپذیر نیستند. اوضاع و احوال آن‌ها توقعات دنیوی و نیز زبان‌هایی که به آن‌ها سخن می‌گویند تغییر می‌پذیرد اما احساسات‌شان نه. شادی‌ها و آلام، ناکامی‌ها و حسرت‌های آن‌ها به نحو بارزی همان‌گونه است که چندین هزار سال پیش. با این همه، شاعران همواره اصرار به کاویدن در اسرار پیرامون ما و بخشیدن جانی تازه به زبان داشته‌اند.

نوشتن شعر شبیه پرش از موانع متعدد یا عبور از هزارتوهای پرپیچ و خم است. اسکی در سراشیبی. ما به خاطر هیجان‌آفرینی و بالا بردن نرخ به خودمان می‌گوییم که انتخاب‌های ما می‌توانند سرنوشت‌ساز باشند و تعیین‌کننده‌ی مرز میان مرگ و زندگی. هر چیزی که ما را یاری دهد برای رسیدن به جایی که باید برویم گو- هر جهنمی- نکوست.

شاعران به هنگام کار برای تنها جیزی که مطلقاً فرصت ندارند نظریه‌پردازی است.

در لحظه‌ای ناگاه شعر گرم می‌شود و چنین به نظر می‌رسد که دارد به نقطه‌ی اوج خود نزدیک می‌شود. بسیار اندک‌اند شاعرانی که لحظه‌ی رسیدن شعر را تشخیص نمی‌دهند و البته این اتفاق احتمالا همیشه بسیار ساده و طبیعی روی می‌دهد. تقریبا همان‌قدر ساده و طبیعی که پختن یک پیتزای حاضری.

بعضی اشعار خوب در یک نشست نوشته می‌شوند بعضی دیگر ماه‌ها یا سال‌ها طول می‌کشند. چندان اهمیتی هم ندارد. این که درباره‌ی ذره‌ای ناچیز سخن بگویند یا درباره‌ی پایان جهان چندان اهمیتی ندارد. یکی از چیزهایی که اهمیت دارد رابطه‌ی بین اجزا و ارکان شعر با یکدیگر است. آیا همه چیز در جهت هدفی مشترک پیش می‌رود؟ آیا چیزی هست که نامربوط باشد؟ و اگر به ظاهر نوعی پراکندگی و آشفتگی بر شعر حاکم است آیا می‌توان آن را در جهت دست‌یافتن به هدفی بزرگ‌تر دانست؟

چرا شما نمی‌توانید بعضی نوشته‌های ادبی زیبا را تکه‌تکه زیر هم بیاورید و آن را شعر بنامید؟ ]به خاطر چنین پرسش طنز آلودی از تو سپاسگزارم؟ ای لوده![ آن‌جا که نثر نوعی پرحرفی، تفسیر، تعیین و توجیه است شعر تنها در صحنه‌ای تن به سخن گفتن می‌دهد که پرده‌ی پس‌زمینه‌ی آن از جنس سکوت باشد. شعر در واقع از سخن گفتن کراهت دارد؛ آگاه از این نکته که هرگز قادر به بیان منظور اصلی خود نیست. میان کلمات، تصاویر، افکار و ابیات، سکوتی نیازمند و نگران نهفته است. به همین سبب است که ما می‌توانیم یک شعر خوب را بارها و بارها بخوانیم. خواننده چه بسا ناخودآگاه و کاملاً غریزی چشم می‌دوزد به روزنه‌هایی که او را به دنیایی دیگر می‌کشانند؛ جایی که سخن ناگفته در تاریکی مسکوت مانده است.

دوستان و همکاران خوش‌نیت همواره ایده‌هایی را برای اشعار به من پیشنهاد کرده‌اند: از حوادث عجیب و غریبی که خود شاهد آن بوده‌اند تا وقایع خنده‌داری که خود به وجود آورده‌اند و موجود قدر ناشناسی که من‌ام هرگز سعی نکرده‌ام از این مواهب در شعرم استفاده کنم.

هنگامی‌که جوان بودم چنین می‌پنداشتم که باید دست به ماجراجویی‌های بسیاری بزنم تا بتوانم دنیا را بهتر و عمیق‌تر بشناسم و به عنوان یک شاعر حرفی برای گفتن بیابم و چنین کردم و از پی جستن‌ها و خطر کردن‌های بسیار ماجراهای بسیاری را پشت سر نهادم و افسوس که باید بگویم هیچ یک از آن‌ها به شعر من راه نیافتند حتی به اندازه‌ی یک کلمه.

امروز نیز احتمال این که پرنده‌ای ناشناخته به شعر من راه یابد بسی بیشتر از قطار از ریل خارج‌شده‌ای است که خود شاهد متلاشی ‌شدن آن بوده‌ام. آیا سبب این نیست که قطار متلاشی شده‌ خود حرف می‌زند و تراژدی‌اش را آشکارا به نمایش می‌گذارد در حالی که پرنده به خاطر ظرافت نهفته در او می‌تواند برانگیزنده‌ی هزار و یک پرسش احتمالی باشد؟ این‌ها نمونه‌هایی نسبتاً واضح و روشنی هستند. آن‌چه من سعی داشتم نشان بدهم این است که چگونه شاعر به «موضوع» خود دست می‌یابد. اما اولاً دست‌یافتنی در کار نیست و ثانیاً اکثر شاعران به شما خواهند گفت که کلمه‌ی «موضوع» وقتی صحبت شعر در میان باشد کلمه‌ی نامناسبی است. همه‌ی اجزا و عوامل تشکیل‌دهنده‌ی شعر، خوِد شعر هستند. شما نمی‌توانید «موضوع» را از آن جدا کنید مگر آن که واقعاً معتقد باشید لباس‌های انسان تشکیل‌دهنده‌ی وجود اویند.

گاه برای من شعر در مراحل اولیه‌ی آن، چیزی جز احساسی گنگ و مبهم نیست. بعدِ ساعت‌ها پرسه زدن و پرس‌و‌جوی درونی شاید بتوانم یکی دو کلمه بیابم که ماهیت آن احساس را برای من تا حدی روشن کند. در واقع این راهی بسیار طولانی و کند است برای آغاز کردن شعر که من بارها و بارها آن را آزموده‌ام. راهی که منجر به گشودن درها شده است و چه بسا در صورت پیمودن این راه احساس اولیه‌ی ناشناخته و مبهم مانده و از میان می‌رفت. اما یافتن همین یکی دو کلمه مرا به کلمات دیگر رهنمون شده چندان که سرانجام افکار و تصاویر چکه‌چکه یا سیل‌آسا جاری شده‌اند.

وقتی کسی نسبت به زبان شدیداً هشیار و مراقب باشد آن وقت است که تقریباً هر واژه‌ای از نظر او استحقاق راه یافتن به حریم شعر را پیدا می‌کند. هر واژه‌ای که بر حسب اتفاق دیده یا شنیده شود چه در مترو یا در یک سوپر مارکت، چه در یک شعار دیواری یا در تیترهای درشت روزنامه و یا ذهن ِ محصلی که در خیابان درس‌هایش را با صدای بلند مرور می‌کند و این هیجان‌انگیزترین موقعیتی است که می‌توان به آن دچارشد. کلمات عادی و پیش پا افتاده ناگهان زیبا و اسرارآمیز جلوه می‌کنند. یک نفر اصطلاحی عادی را به کار می‌برد مثل «شیرخوارگاه» و ناگهان جرقه‌ای ذهن شما را روشن می‌کند. «کلم‌برگ»، «شانه‌ی دندانه‌باریک»، «وانت شهربانی»، مهم نیست این واژه‌ها تا چه حد عادی و پیش پا افتاده باشند در حالی که شاعر خارج از اختیار و اراده‌ی خود در جست‌و‌جوی زبان و آزمودن آن است. شاعر، آن تکه‌ی عادی و پیش پا افتاده‌ی زبان را بر می‌دارد و سپس آن را نو می‌کند.

بنا بر تجربه‌ی شخصی من، شاعران موجودات متفاوتی نیستند. آن‌ها حماقت‌ها، فکر و خیال‌ها و عادات و رفتارهای کم و بیش متعارفِ همه‌ی آدم‌ها را دارند. تفاوت اصلی تنها در یک چیز است: آن‌ها شعر می‌نویسند و در این مورد است که کاملاً غیر عادی و متفاوت‌اند.

کار آن‌ها چه بسا منتهی شود به جست‌و‌جو برای یافتن شنوندگان یا خوانندگان شعرشان اما واقعیت این است که شاعران اشعارشان را با درجات مختلف وسواس صرفاً برای خودشان می‌نویسند. به خاطر شعف و احساس رضایتی که این کار به آن‌ها می‌دهد و به خاطر عطش و خواهشی که هیچ چیز دیگری قادر به فرونشاندن آن نیست و سپس اگر بخت با آن‌ها یار باشد با شادی و اشتیاق مجموعه‌ی اشعارشان را به دست چاپ می‌سپارند و یا در جلسات شعرخوانی آن‌ها را به گوش مخاطبان بسیار می‌رسانند و با طیب خاطر به استقبال هر گونه تحسین و تشویق و جایزه‌های احتمالی می‌روند و در این هنگام چنین به نظر می‌رسد که شاعر با تسلط کامل بر ذهن خود و به نیت دست یافتن به چنین اهدافی اقدام به سرودن کرده است و چه بسا خود شاعر هم در این لحظات در جست و جوی چنین چیزی باشد، نوعی سرگرمی یا نمایش. اما واقعیت ندارد زیرا شاعر، اشعار خود را در خلوت و انزوا صرفاً برای خود می‌نویسد؛ به امید فرونشاندن عطشی توصیف‌ناپذیر که همیشه او را تشنه نگه می‌دارد و برای ارضای والاترین نیازهای روحی خود کاملاً عاری از انگیزه‌های مادی و دنیوی.

شعر تطمیع‌ناپذیر است و می‌تواند آفاقی را در پیش رو بگستراند که برای عامه‌ی مردم در زندگی روزمره حتی قابل تصور هم نباشد. بنابر این وقتی همین مردم شعری را می‌خوانند یا گوش می‌دهند چه بسا مشتاقانه واکنش نشان دهند و شهامت شنیدن یا خواندن حرف‌هایی را بیابند که خود هرگز قادر به بیان آن‌ها نبوده‌اند اما اکنون دیگر کاملا ترس‌شان ریخته است. من گمان می‌کنم اگر شاعران تنها به ارضای امیال و خواسته‌های مخاطبان خود بیندیشند هرگز هیچ حرف تازه‌ای گفته نخواهد شد.


 

چیزی به نام شعر هست

جیمز تیت در ۱۹۴۳ درکانزاس میسوری به دنیا آمد. کتاب شعری که در چهل و هشت سالگی از او انتشار یافت دو جایزه‌ی مهم را نصیب او کرد؛ پولیتزر و جایزه‌ی ویلیام کارلوس ویلیامز.

چند سال بعد کتاب شعر تازه‌اش دوباره برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر شد.

«بازگشت به شهر خرهای سپید»، «خاطرات قرقی» و «کفن کوتوله‌ها» از دیگر کتاب‌های شعر او هستند. یک‌بار نیز برنده‌ی بهترین کتاب سال شد. در نوشتن رمان و داستان کوتاه هم موفقیت‌های قابل توجهی به دست آورده است. در سایت آقای اسدالله امرایی می‌توانید یکی از داستان‌های کوتاه او را بخوانید. جیمز تیت در حال ِ حاضر علاوه بر تدریس در دانشگاه، ریاست آکادمی ِ شاعران ِ امریکا را نیز عهده‌دار است. این شاعر در یکی از تازه‌ترین سروده‌های خود از نیاز ِ انسان به شعر این گونه می‌گوید:

هستند کسانی‌که عمری می‌زی‌اند
بی‌آن‌که حتی یک خط شعر بنویسند
آدم‌های عجیبیکه به راحتی
قلبی را می‌شکافند یا جمجمه‌ای را می‌درند.
آن‌ها هر آخر ِ هفته با خاطری آسوده
بیس‌بال یا گلف بازی می‌کنند.
همان‌ها یکشنبه‌ها سری بهکلیسا می‌زنند
گویی کاری بس طبیعی را انجام می‌دهند.
سرمایه‌گذاری عادت ِ همیشگی‌شان است.
در گیر ِ فعالیت‌های سیاسی می‌شوند
انگار نه انگار چیزی به نام ِ شعر هست
و روزهایی به نام ِ پیری و تنهایی.
شب‌ها دور ِ میز ِ شام می‌نشینند
و تظاهر می‌کنند چیزی گمکرده‌اند.
کودکان ِ آن‌ها به جرم ِ دزدی از مغازه‌ها دستگیر می‌شوند
و هیچ‌کس اعتراف نمی‌کند گمشده‌ی آن‌ها شعر است
سگ ِ خانواده تمام ِ شب زوزه می‌کشد،
تنها و تشنه‌ی یک سطر شعر.
چگونه استکه صاحبان‌شان درنمی‌یابند بی‌شعر
زندگی‌شان زهرآگین است؟
بی‌تردید آن‌ها ضیافت‌های خود را دارند، اعیادشان را،
قمار و شکار، ییلاق و قشلاق و غروب‌های خورشید را،
بزم‌های شبانه در مهتابی، مسابقات و شرط بندی‌ها،
و ماجراهای عشقی‌شان را. آن‌ها هرگز از یاد نمی‌برند
فعالیت‌های خیریه‌ی خصوصی و همگانی،
پرستاری از سنجاب ِ زخمی را در طول ِ شب،
دانه ریختن برای پرندگان در سرتاسر ِ زمستان،
کمک به غریبه‌ها و پنچرگیری لاستیک ِ ماشین‌شان.
با این همه، آن بوی ناخوشایند ِ زوال و پوسیدگی
نامحسوس اما همیشگی، مشام‌شان را می‌آزارد.

از شعر Dream on


در جست‌وجوی شعر – برگردان مقاله‌ای از جیمز تیت – فریده حسن‌زاده (مصطفوی)


 

هایکوهای تابستان

سیاهی یک تابستان تمام
در یالَش –
اسب عصّاری

❋ ❋ ❋

عرق تن
سرازیر در خطی راست
کلامی‌ست نیز

❋ ❋ ❋

آهنگ افشاندن چیزی را دارد
در اقیانوس،
یک رنگین‌کمان

❋ ❋ ❋

فکر می‌کنم دیده‌ام
آدم را در دهانه‌ی دریاچه
شناگرانه با حوا

❋ ❋ ❋

با آوایی زمینی
برخاستم
از خواب آسمانی بعد از ظهر

❋ ❋ ❋

فاخته می‌خواند
در یکی دریاچه
می‌خواند
در گوشی بزرگ

❋ ❋ ❋

می‌شتابد و زاده می‌شود دیگر بار
اسب ارابه‌ی دهات بالا
همچون پگاسوس


از کتاب سالی از هایکو (One Year of Haiku) سروده‌ی شوگیو تاکاها (Shugyo Takaha) به ترجمه‌ی انگلیسی جک استم (Jack Stamm).


 

حواله و شاه تندحمله

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون می‌خورم مدام
روزی ما ز خوان قدر این نواله بود
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن‌دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود
آن شاه تند حمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

❋ ❋ ❋

ای صاحب فال! دیشب به خواب می‌روی و خواب خوبی می‌بینی. در خواب می‌بینی که یک عدد پیاله در دست داری. در خواب برای تعبیر خوابت به نزد فال‌گیر می‌روی و فال‌گیر تو را به مراکز دولتی حواله می‌دهد. چهل سال بعد با در دست داشتن اصل حواله به سراغ مراکز دولتی می‌روی و در آن‌جا می‌بینی که بیهوده چهل سال صبر کرده بودی و اگر همان موقع به دیدار مردمی رفته بودی بعد از دو سال به مراد دل خود رسیده بودی. خاک بر سرت. مراد دل تو نافه‌ای بوده است که از چین وارد می‌شود و در طی این چهل سال روابط کشور ما با چین به سردی گراییده و دیگر نافه در بازار موجود نمی‌باشد… .

در هنگام سحر از خواب ببیدار می‌شوی و احساس می‌کنی که خیلی خمار هستی. در همان هنگام می‌بینی همان پیاله که دیشب در خواب دیدی کنار بالشت است و روابط دولت نیز با چین برقرار است و نفس راحتی می‌کشی. داخل پیاله را نگاه می‌کنی و می‌بینی داخل آن می ریخته شده است. زنهار که از آن می تناول نکنی چون این یک امتحان الهی است و اگر در این امتحان مردود شوی خیلی زشت است. حتی اگر مجبور شوی خون تناول کنی این کار را بکن اما به آن پیاله دست نزن.

بدان و آگاه باش که هرکس که مهر بکارد از خوبی گل می‌چیند و هرکس که مهر نکارد و از خوبی گل نچیند مثل این است که در جایی که باد شدید می‌وزد نگهبان باشد و از یک لاله نگهداری کند. پس به یاد داشته باش همواره و در هرجایی که هستی مهر بکاری و از خوبی گل بچینی و به یاد خدا باشی. در هنگام صبح از خانه بیرون می‌آیی و به طرف باغ حرکت می‌کنی. در آن‌جا مرغ سحر را می‌بینی که مشغول آه و ناله است. به او توجهی نمی‌کنی و یک بیت از شعر دلکش حافظ را می‌خوانی که در مدح شاه گفته شده است و خیلی خوب است. باید توجه کنی که منظور از این شاه آن شاه است که همواره تند حمله می‌کند و در روز معرکه خورشید شیرگیر در پیش او کمتر از یک غزاله است و شاه دیگری منظور نمی‌باشد.