فیروزه

 
 

تنها در شب حزین و راه دراز

حمیدرضا شکارسری«شب حزین و من غمین و ره دراز»

تکرار بیست و هشت باره‌ی این مصراع به صورت چهارده بیت در قالب قصیده، اعتراض به سنت هست، اجرای نوعی بیهودگی و ابتذال هست، طنز و تمسخری جسارت‌آمیز و حتی بی‌ادبانه هم هست، اما در فضای شعری سال چهل و یک ایران یک حرکت به شدت عصبی هم محسوب می‌شود. اما هیچ‌کس تا به حال جرات نکرده است به این عصبیت اشاره کند. یا نخواسته است؛ چرا که این عصبیت، بنیاد شعر «موج نو» و به تعبیری حرکت مدرنیستی شعر معاصر ایران را غیر اصیل و با ماهیتی صرفا سلبی معرفی می‌نماید. حرکتی که تنها به خاطر تفاوتش با شعر سنتی و به دلیل پیشنهادات ناپخته‌اش هویت یافت و نه با بنیادی اندیشیده و به اجرا درآمده و اصیل چون حرکت «نیما». جریانی که «هوشنگ ایرانی» یک دهه قبل‌تر راه انداخته بود و البته در سد خود متوقف مانده بود؛ سد بی‌ریشگی.

هیچ‌کس نمی‌تواند «احمدرضا احمدی» را برای چنین عصبیتی در مقطع انتشار کتاب کوچک «طرح» در سال هزار و سیصد و چهل و یک مؤاخذه نماید. حتی او قابل سرزنش هم نیست. او هم مثل خیلی از شاعران در آن فضای ادبی، از سویی از تاریک روشنی خسته‌کننده و کلیشه‌ای شعر «شکست» و از سوی دیگر از رمانتیک‌بازی چهارپاره‌سرایان پرشمار دو رو برش به شدت دل‌زده و ناامید شده بود و راهی برای فرار می‌جست. اما استعداد شاید غنی او در فقدان نظریه‌ای ادبی، در آثاری وحشی و لجام‌گسیخته به هدر رفت. هیچ‌کس نیز هرگز نتوانست بر شعر او شرحی، نقدی، تفسیری یا توضیحی علمی و راهگشا بنویسد. چرا که فرم «احمدی» بی‌فرمی است و ساختار او بی‌ساختی. پس نه مثل «شاملو» بدون توضیح اما با تکیه بر سنت نظم و نثر کهن شعر فارسی به ساختار موسیقایی دقیقی دست می‌یابد و نه چون «رویایی» با صد خروار تئوری‌نویسی خودی و وارداتی به فرمی درخور و قابل تامل و گاه دلنشین می‌رسد.

گسست «احمدی» در «طرح» و پس از آن از هر سنت شعری پیش از خود، او را در موقعیتی فرانقد قرار داده است. پس از طی این همه سال تنها به شرح تفسیر پاره‌هایی کوتاه یا چند سطر معدود از آثار او بسنده می‌شود. بدون آن‌که کلیت آثار او، کلیتی که نیست قابل دستیابی باشد. و الحق که این پاره‌ها به شدت زیبا و به یاد ماندنی و تازه به نظر می‌رسند. پاره‌هایی که در بلبشو و آنارشی مطلق کارها به درخششی ناپایدار بسنده می‌کنند و به انسجام کلی شعرها منتهی نمی‌شوند.

احمدرضا احمدیو اگر شعر «احمدرضا احمدی» را صمیمی و معصوم می‌گویند، لابد در ساحت همین پاره‌هاست. و اگر نه شعر او در کل بسیار مبهم و وحشی است. اتفاقا در همین پاره‌هاست که شاعر به صور خیال و سنت آشنای تصویرسازی شعر فارسی رجوع می‌کند و فهمیده می‌شود! اما این فرازها صرفا بر پایه تداعی آزاد در هم می‌روند و در هزار توی خود مخاطب حتی جدی شعر را دچار سرگیجه می‌کنند. سرگیجه‌ای که مدافعان شعر «احمدی» به ناچار آن را سوررئالیسم نسبت می‌دهند! این عجیب‌ترین و در عین حال دم دست‌ترین حکمی است که می‌توان راجع به شعر این شاعر گفت. حال آن‌که خود ارجاعی شعر «احمدی» هیچ نسبتی با تشکل خودکار کلیت شعر سوررئالیستی ندارد و انسجام تصویری همان پاره‌ها و فرازهای گفته شده شعر و هر گونه شائبه حضور روح سوررئالیسم را در کار «احمدی» انکار می‌کند. اما همان‌طور که «سوررئالیسم» و پدر کوچک‌سالش «دادائیسم» یک عکس العمل هنرمندانه عصبی نسبت به تمدن پوک متکی بر خرد ابزاری انسان مدرن غربی بود، شعر «احمدرضا احمدی» هم واکنش عصبی او نسبت به شعر کم‌تحرک، بی‌جان و مبتذل روزگارش بود.

پیشنهاد «احمدی» به شعر معاصر ایران، «وهم» است و نه «تخیلی» تازه که «بیانی» تازه را می‌طلبد. ناگفته پیداست که «وهم» مختصاتی جز پریشانی ندارد و این پریشانی را نمی‌توان با «رندی منتقدانه» به اجرای ذهنی و عاطفی شاعر در هنر مدرن و فاصله‌گیری این هزاز دغدغه بیان اجتماعی و سیاسی نسبت داد. «وهم»، شعر «احمدی» را «روان‌پریشانه» می‌نماید، اگرچه روان‌پریشی او کم‌تر با «زبان‌پریشی» همراه است. همین فاصله از زبان پریشی و نزدیکی به دکلماسیون طبیعی کلام که به اجرای توصیه «نیما» هم می‌انجامد، به توهم صمیمیت و شفافیت شعر «احمدرضا احمدی» دامن زده است.

موج نو با «احمدرضا احمدی» شروع شد و تنها با خود او ادامه یافت و تنها با خود او ادامه دارد. راستی چرا او این چنین تنها مشغول تکرار خود است؟ ظاهرا «احمدی» دوباره باید بسراید «شب حزین و من غمین و ره دراز» و مدام تکرار کند.

می‌پرسید چرا این نوشتار فاقد شاهد مثال از اشعار «احمدرضا احمدی» است؟ چون تقریبا تمام اشعار او از «طرح» تا امروز شاهد مثال محسوب می‌شوند!


 

درکه

چیستا یثربیآن‌جا
در نیم‌روز آن بهار خواب‌آلود
خط پایان دنیا بود
پلکانی زیر آسمان
که یا باید از آن می‌گذشتی
و یا همیشه می‌ماندی از ماجرا…
شیب تند اتفاق بود
برزخی میان آنچه هست
و آنچه خواهد شد
و من از کودکی
خوابش را به روز می‌کشاندم
و آرزویش را به روزهای فردا
در آغاز هر روز تازه
سرکشانه رم می‌کرد و می‌درخشید
گمت می‌کرد میان گمشده‌هایت…
در بغض بی‌قرار کوچه‌های تبدار تنش…
این طرف‌تر
پر از لحظه‌های نامنتظر
در حنابندان خورشید و ماه
پر از ذکر مدام درختها
که نمی‌دانم از کجا اجابت می‌شد
و طنین فریاد کوچکی سرخوش
که هفت سالگی‌اش را چون بادبادکی
در کوه جا گذاشت و رفت…
شعر من بود
سپید و رها
در پری‌خوانی بادها
که چون هوای بعد از عشق
پرم می‌رسید و مهربان
و تازه
همچو نان صبح وشیر داغ
از ته دره‌ها…
فراز و نشیب قلب من بود
با ماجرای آمدن‌ها و رفتن‌هایش
و من می‌رفتم
و او خستگی در می‌کرد
در آستان سبز خانه‌ی زنی
که سپیده‌مان
رخت زفافش را به آب رودخانه می‌سپرد

❋ ❋ ❋

ای اقاقی، ای برگ، ای عقیق
کمی آن طرف‌تر…
من شایسته‌ی آن ابرهای آبی و سبزم
در سکوت سنگین سنگی که از آمد و رفت هیچ مسافری
آه نمی‌کشد
و آرزوهایش
عیان است
بی‌خجالت
مثل آسمان
ای لاجورد و مینا … مرجان
ای کوه…
مرا بپذیر
تو بالا نرو…
همین‌جا بمان
که از جنس یکدیگریم
تو در واژه‌های من خانه کردی
و من نذر کرده‌ام
که در تنفس پر پرنده‌ات
ساکت شوم…


 

چرا باید بماند روی دستم؟!

سید حبیب نظاری را تا کنون بیش‌تر با غزل‌هایش می‌شناختیم. غزلسرایی که کارنامه‌اش نشان می‌دهد از دیگر هم‌نسلانش کم‌کارتر بوده است و برخلاف بسیاری از آن‌ها بیش‌تر سعی داشته است به آن‌چه پیش از او در غزل اتفاق افتاده وفادار بماند، بنابراین در کارهایش کمتر فراروی از سنت غزل دیده می‌شود و او را نمی‌توان در زمره‌ی شاعران پیشرو غزل ده سال اخیر قرار داد. پیش از این از حبیب نظاری فقط یک مجموعه غزل منتشر شده بود (گزیده ادبیات معاصر نیستان) و حالا پس از چند سال، مجموعه‌ی تازه او با سیصد و سیزده دوبیتی درباره‌ی امام زمان (عج) یا آن‌گونه که بر پیشانی کتاب آمده است «سیصد و سیزده دوبیتی مهدوی» منتشر شده است: «بگو تا صبح چند آدینه مانده است».

❋ ❋ ❋

دوبیتی یکی از کوتاه‌ترین قالب‌های شعر فارسی است و اساسا در همه‌ی قالب‌های کوتاه دست شاعر برای انجام خیلی از کارها بسته است و قالب دوبیتی از این حیث (به خاطر نوع وزن و موسیقی) حتی از قالب‌های کوتاه مشابهی مثل رباعی هم محدودتر است. در چنین وضعیتی شاعر باید توانایی بسیاری داشته باشد تا به بتواند شعرش را از این محدودیت‌ها نجات دهد و روایتگر حرف یا اتفاق تازه‌ای در آن باشد.

علاوه بر این عرصه‌ای که شاعر در آن دست به این کار زده است (شعر انتظار) نه تنها عرصه چندان بکر و تازه‌ای نیست بلکه جایی است که در شعر مذهبی و آیینی امروز (به ویژه در سال‌های پس از انقلاب) همه نوع کاری در آن انجام شده است و شاعران مختلف از منظرهای گوناگون به آن پرداخته‌اند و دیگر کمتر افق تازه و کشف نشده‌ای در آن باقی مانده است.

حال با فرض این دو نکته تصور کنید که این کار بخواهد سیصد و سیزده بار در یک مجموعه تکرار شود!

شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
ولی نه، مانده از چشم انتظاری
فقط یک ندبه تا برگشتن تو
(دوبیتی۱، صفحه ۹)

دل و آیینه و چشم‌انتظاری
شبی دیرینه و چشم‌انتظاری
تو وقتی نیستی من هستم و باز
هزار آدینه و چشم‌انتظاری
(دوبیتی ۱۳۸، صفحه ۷۸)

به باران اشتیاق رود دادند
به نی، گل‌نغمه داود دادند
برای این که دل از پا نیفتد
نوید جمعه موعود دادند
(دوبیتی ۱۴۰، صفحه ۷۹)

جهان بی‌جمعه‌ی موعود؟ هرگز
بدون رنج نامحدود؟ هرگز
دلم جاری‌ترین رود است، بی تو
به دریا می‌رسد این رود؟ هرگز!
( دوبیتی ۱۴۱، صفحه ۷۹)

بعضی عناصر و مؤلفه‌ها در شعر مذهبی این سال‌ها آن‌قدر تکرار شده‌اند که دیگر کارکرد شاعرانه خود را از دست داده‌اند. دیگر عادت کرده‌ایم در شعرهایی که برای حضرت زهرا (س) سروده شده‌اند منتظر انواع و اقسام ترکیب‌هایی باشیم که با یاس ساخته می‌شوند یا در شعرهای مربوط به حضرت ابالفضل (ع) نیز یاس و الماس را با عباس هم‌قافیه ببینیم؛ در شعرهای مربوط به امام زمان (عج) هم باید منتظر استفاده‌های مکرر از کلماتی مثل جمعه/آدینه، ندبه، انتظار، نرگس و در چند سال اخیر کلمه جمکران – با بسامد بسیار بالا – باشیم. شاعر چگونه می‌تواند کارکرد تازه‌ای از این نشانه‌های تکراری به دست دهد؟ استفاده‌ای تازه از کلماتی که شاعران مختلف آن‌قدر از آن‌ها استفاده کرده‌اند که دیگر هیچ چیز کشف نشده‌ای در آن‌ها باقی نمانده است؟ شاعر باید در جستجوی کدام افق تازه در شعر انتظار باشد؟ و مهم‌تر از آن این‌که چه‌قدر عرصه کشف نشده در این شعر وجود دارد که شاعر این‌گونه – با سیصد و سیزده دوبیتی – در آن دست به خطر زده است؟

نمونه‌های دیگری را به طور کاملا تصادفی انتخاب و بررسی می‌کنیم:

شب و حیرانی و ما چشم در چشم
نشسته در تمنا، چشم در چشم
بیا تا بشکفد آیینه از تو
تماشا در تماشا چشم در چشم
(دوبیتی ۵، صفحه ۱۱)

بیا تا چشم ما روشن بماند
جهان سرشار از لادن بماند
نمی‌خواهم دلی در حسرت تو
به قدر یک سر سوزن بماند
(دوبیتی ۷، صفحه ۱۲)

بتاب ای آخرین خورشید، ای صبح!
نسیم تازه‌ی امید، ای صبح!
به من اثبات کن آدینه‌ات را
رهایم کن از این تردید، ای صبح!
(دوبیتی ۸۱، صفحه ۴۹)

❋ ❋ ❋

تعداد شعرها آن‌قدر زیاد است که شاید به راحتی بتوان مثال نقض‌های زیادی برای هر حکم کلی‌ای درباره این مجموعه پیدا کرد اما به هرحال می‌توان گفت که:

– بسیاری از شعرهای این دفتر شعرهایی معمولی است که اتفاق تازه و قابل توجهی در آن‌ها به چشم نمی‌خورد.

– حرفها همان حرف‌هایی است که تا کنون در شعرهایی از این دست بارها شنیده‌ایم.

– ضرورت قافیه در موارد بسیاری سرنوشت یک دوبیتی را کاملا تغییر داده است.

– دو مصراع اول معمولا در خدمت دو مصراع بعد و مجموع چهار مصراع در خدمت کل اثر نیستند و هر کدام ساز خود را می‌زنند.

– تقریبا هیچ نشانی از تلاش‌هایی که در سال‌های اخیر توسط بعضی شاعران برای به کارگیری تکنیک‌های تازه در قالب‌های کوتاه انجام شده است دیده نمی‌شود. و…

در نتیجه حاصل کار شعرهایی است که برجستگی خاصی ندارند و سراینده آن‌ها می‌تواند سید حبیب نظاری یا هر شاعر آیینی دیگری در همین حد و اندازه‌ها باشد.

علاوه بر این که اگر بخواهیم در همین نمونه‌های ارائه شده در این نوشته دقیق‌تر شویم ایرادهای جزیی‌تری را نیز می‌توانیم برشمریم: مثلا دوبیتی ۱۴۱ از جهت معنایی به نوعی نقض غرض است و این معنا را القا می‌کند که جهان با جمعه موعود معادل با رنج نامحدود است. یا مثلا غیر از مصرع اول بقیه مصرع‌های دوبیتی ۷ بر اساس ضرورت قافیه شکل گرفته‌اند که در این میان قافیه لادن کمی پیش پا افتاده و قافیه سوزن قدری نامأنوس است و…

❋ ❋ ❋

بدیهی است که این حرف‌ها لزوما به این معنی نیست که در میان این سیصد و سیزده شعر نمی‌توان کارهای خوب و قابل قبولی را پیدا کرد. مثل:

تو و آن پلک، آن خورشید، آن چشم
دل ما کهکشان در کهکشان، چشم
جهان در انتظار آفتاب است
نمی‌گیرد اگر از آسمان چشم
(دوبیتی ۶۰، صفحه ۳۹)

هوایم را بهاری کرد و رد شد
دچار بی‌قراری کرد و رد شد
نسیمی مست از عطر تو آمد
مرا چون رود جاری کرد و رد شد
(دوبیتی ۱۶۶، صفحه ۹۲)

به روی دست من هر پینه چشم است
به جای دل مرا در سینه چشم است
نه تنها من، برای دیدن تو
جهان آیینه در آیینه چشم است

بلکه مشکل این‌جا است که این کارها در میان انبوه کارهای معمولی و ضعیف دیگر کم‌تر دیده می‌شوند. چه ایراد داشت که حجم این مجموعه مثلا به نصف یا یک سوم یا حتی کمتر تقلیل پیدا می‌کرد و ما بر پیشانی مجموعه به جای عدد سیصد و سیزده مثلا عدد صد یا عدد چهل را می‌دیدیم؟

به هر حال یک شاعر پیش از تولید انبوه در یک قالب باید به ظرفیت‌ها و قابلیت‌های آن قالب و نیز میزان توانیی خود توجه کند و بعد به سراغ قالب مورد نظر برود، مسأله‌ای که حبیب نظاری می‌توانست در آن دقت و تأمل بیشتری داشته باشد… به نظر شما چند دوبیتی از دوبیتی‌های این دفتر می‌توانند در شعر انتظار ماندگار شوند؟

* بگو تا صبح چند آدینه مانده است، سید حبیب نظاری، ناشر حوزه هنری استان قم، چاپ بهار ۸۶
* عنوان، برگرفته از شعر شصت و سوم (صفحه‌ی ۴۰ کتاب)


 

در باد خیابان‌ها

بازمی‌گردم
از یاد خیابان‌ها
پنجره‌ها
هیچ‌یک
مرا نشناختند
باز
می‌گردم
در باد خیابان‌ها
شهاب مقربین*

کلمات در شعر یا خودشان نیستند یا خودشان هستند به علاوه‌ی کلمات دیگر! تمام بار استعاری و نمادین کلمات در شعر ناشی از همین خصلت است و تأویل، حاصل همین بار اضافی. پس تأویل، فروکاستن متن به معنی مورد نظر تأویل‌گر نیست بلکه صرفا یکی از راه‌های کشف و روشنگری و حتی آفرینش در اثر ادبی است.

برخلاف آن‌چه تصور می‌شود جراحی اثر به منظور تأویلی متکی بر متن، فرامتن، بینامتن و پیرامتن، کشتن اثر نیست بلکه خوانش متن به منظور استخراج معنای نهایی و قطعی، کشتن اثر محسوب می‌شود.

از سوی دیگر تمام اشعار توان تأویلی یکسانی ندارند. توان تأویل نیز نزد مخاطبان مختلف، متفاوت است و حتی تأویل یک فرد از یک شعر در بافت‌های زمانی و مکانی گوناگون ثابت نمی‌ماند. به این ترتیب کشتن اثر بیشتر یک کنش اخلاقی اقتدارگرایانه و مطلق‌نگرانه از سوی تأویل‌گر به حساب می‌آید تا معضلی ناشی از عمل تأویل.

فرم و حتی نحوه چینش هندسی و تقطیع سطرها در این شعر از «شهاب مقربین» در معنایابی و تأویل مخاطب تأثیر می‌گذارد. او از خیابان‌ها بازنمی‌گردد بلکه از «باد خیابان‌ها» باز می‌گردد تا اولا استمرار خیابان‌گردی را گوشزد کرده باشد و ثانیا ارتباط مراعات النظیری با شناختن (به یاد آوردن) پنجره‌ها برقرار کرده باشد و ثالثا فرم موسیقایی-دایره‌ای با کمک ترکیب باد خیابان‌ها ایجاد کرده باشد. فرمی که به خوبی تداعی‌گر تسلسل بازگشتن‌ها و سرگردانی‌های شاعر می‌تواند باشد.

در بخش دوم شعر، شاعر با به کارگیری صنعت تشخیص به پنجره‌ها نقشی استعاری می‌بخشد و شخصیت‌های واقعی انسانی را حذف می‌کند، آنان که باید پنجره‌ها را بگشایند اما… پنجره‌ای به استقبال گشوده نمی‌شود و شاعر سرخورده‌تر از پیش به خیابان بازمی‌گردد. در این بخش با حذف شخصیت‌های انسانی، نبودن آن‌ها در هیچ‌کدام از پنجره‌ها به نوعی اجرا می‌رسد.

«باز می‌گردم» در بخش آخر در دو سطر نوشته می‌شود تا ضمن بازگشت به خیابان‌ها، گویای «آوارگی دوباره» در خیابان‌ها هم باشد. همان‌طور که در بخش اول، شاعر از خیابان‌ها برنمی‌گشت بلکه از یاد خیابان‌ها برمی‌گشت، در بخش سوم نیز به جای بازگشت خیابان‌ها، در باد خیابان‌ها، باز می‌گردد. با این تمهید نگارشی ضمن ایجاد فرمی موسیقایی-دایره‌ای، فضایی در خیابان‌ها شکل می‌گیرد که می‌تواند منعکس کننده خلوت و سکوت جاری در خیابان‌ها یا گویای غربت شاعر و بی‌پناهی او باشد.

نگارنده هرگز ادعا نمی‌کند که این آخرین و حتی بهترین خوانش از شعر «شهاب مقربین» است و به همین دلیل هرگونه اتهامی را در مورد قتل این شعر به شدت رد می‌کند. شما می‌توانید بارها این شعر را بخوانید و هر بار با تأویل خاص خود از آن لذت ببرید. این شعر هنوز نفس می‌کشد.

* کلمات چون دقیقه‌ها- شهاب مقربین- ناشر مؤلف – زمستان ۷۱


 

دو قطره اشکم را از صفحه‌ی کاغذ پاک نمی‌کنم

سیروس نوذریاز این شامگاه
چیزی بر جهان افزوده شد
ماهی که دیگر نمی‌تابد

(۱)
ایرج صف‌شکن تلفن زد که منصور برمکی در حال احتضار است و در بیمارستان سعدی شیراز. و این به نیمه‌ی پاییز بود. آن جور که او به من می‌گفت گویا شاعر دم‌دمای مرگ است و شتابناکِ رفتن. برخاستم و به راه افتادم که پیش از آن در چرت بعد از ظهر بودم.

(۲)
بیمارستان٬ همیشه بیمارستان است؛ کسالت‌بار٬ و از در و دیوار پاکیزه‌اش اندوه می‌بارد و اضطراب که این دو همزاد همیشگی هم‌اند و بی‌گمان هر آدم اهل درد٬ همنشینی این دو را تا مغز استخوان احساس کرده است.

منصور برمکی آن‌جا بود. بلند بالا با سری بزرگ٬ صورتی استخوانی، موهایی پرپشت و جوگندمی، تمیز و آراسته که همسرش تازه حمامش داده بود. شاعر بی‌رمق، زرد و زعفرانی دراز به دراز بر تخت افتاده بود با یرقان چندین و چند ساله‌اش که گریبانش را رها نمی‌کرد.

همسرش تکیده‌زنی بود سفید و بور که هنوز بار سنگین وظیفه‌اش را به دوش می‌کشید؛ بار سنگین حضور شاعر و یک عمر سرکشی او را با بغض و سکوت سالیانش.

(۳)
گمانم سال ۱۳۵۶ بود که در خانه‌ی فرهنگ شماره ۲ شیراز برای حضور منصور برمکی شب شعری برگزار شد. در همان سال برای مهدی حمیدی شیرازی، بیژن سمندر، علیرضا میبدی، عبدالعلی دست‌غیب، جلسات شعرخوانی و سخنرانی برگزار شد که این همه به همت زنده‌یاد جواد ابوالاحرار مسئول آن خانه‌ی فرهنگ ترتیب می‌یافت.

شاعر، پشت تریبون رفت و شعرهایش را خواند. او در آن دهه و دهه پیش از آن، شاعر بسیار مشهوری بود. شعر متعهد او به شعر شاعران بزرگ دهه چهل پهلو می‌زد. اهل نقد، شعر او را با شاملو مقایسه می‌کردند اما نمی‌نوشتند.

آن شب شعر «دریا دلان»‌اش را خواند که شعر شناخته شده‌ای بود. من که در آن روزگار ده سالی از دوران برومندی او جوان‌تر بودم میان جمعیت به گوشه ای نشسته٬ شگفت‌زده و با صدایی بلند از او خواستم آن شعر را بار دیگر بخواند. خواند و با چه اشتیاقی، که خود را در مقام شاعر خلق می‌دید.

به یاد نمی‌آورم آن شب چه کس، چه گفت که شاعر پاسخش داد که: ای کاش اصلا دیوار نبود تا پنجره‌ای باشد. صد البته او به اختناق آن سال‌ها اشاره می‌کرده، وجهی از رفتار روشن‌فکری آن دوران. اما گذر روزگاران چنان بر سر او آورد که دیگر مجال حضوری نیافت تا جایی، شبی شعری بخواند تا یک‌بار دیگر از آرزوی ویران‌شدن دیوارها بگوید.

(۴)
وقتی دفتر شعر «ریشه‌های ریخته» او در مجموعه‌ی حلقه‌ی نیلوفری منتشر شد، هیچ صدایی برنخاست، هیچ کس درباره‌ی شعر او ننوشت. و این به سال ۱۳۷۱ بود. او نیز چون دیگر شاعران، ندیده گرفته می‌شد. نه این که دیگر شاعر نباشد که بود و تا مغز استخوان اما زمانه دگر گشته بود و روزگار٬ این قبیله را بر نمی‌تافت، چه کوچک، چه بزرگ و چه او که بی‌تردید شاعر قدری بود.

(۵)
انزوای او انزوای هنرمندان نسل او بود. خبر دارم که شعر می‌نوشت و خوب هم می‌نوشت.

– نقل قول می‌کنم از ایرج صف‌شکن شاعر٬ اما نه کسی شوق خواندن داشت و نه او شوق انتشار شعرهایش را٬ رابطه‌ای دو سویه، بازار عرضه و تقاضا٬ بده و بستان…

مردم دیگر شاعران را نمی‌خواهند و شاعران که جز نوشتن وظیفه‌ای ندارند٬ شعرهای‌شان را درانزوا می‌سرایند. و تنها و تنها برای دیوار اتاق‌شان روخوانی می‌کنند. دیگر جایی گوش مفت و مجانی پیدا نمی‌شود که گوش‌ها پیش‌فروش شده‌اند٬ مگر که اجباری در میان باشد که اکنون چندان تالار و سخنران هست که دیگر جایی برای شاعران باقی نمانده است.

(۶)
برمکی متعلق به نسل شاعرانی است که در دهه چهل به عنوان شاعران متعهد شناخته می‌شدند با چهره‌هایی عبوس که خشم و اعتراض جان‌شان را تسخیر کرده بود و بازتاب آن، شعری تلخ و گزنده بود که جهان را بی‌دریچه و باد می‌دید. کار منصور اما به آن‌جا کشید که دیگر حضوری نداشته باشد. البته نه در عمل شاعری که در میان جماعتی که بده بستان‌های تازه‌ی خود را یافته بودند و در آن هیاهو و معرکه‌گیری محلی برای او و امثال او وجود نداشت.

با من شش نفر بودیم که دور تخت شاعر جمع شده بودیم: ایرج مهیمنی شاعر و نویسنده، فیض‌الله شریفی منتقد٬ ایرج صف‌شکن شاعر٬ همسر منصور و من. در اتاقی بزرگ با هفت تخت دیگر در آن٬ با هفت بیمار دیگر که در خاموشی خود درد می‌کشیدند و سکوت دردناک بعد از ظهر پاییزی شیراز را مزمزه می‌کردند.

صف‌شکن از او خواست شعری از خود بخواند. شاید بیشتر با این نیت که هوشیاری او را بسنجد. لحظه‌ای مکث کرد و چیزی به خاطر نیاورد بعد بی‌آن‌که به ما یا به جایی نگاه کند «نغمه‌ی خوابگرد» لورکا را خواند:

سبز٬ تویی که سبز می‌خواهمت
سبز باد و سبز شاخه‌ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا

همان دم به فکر افتادم که اگر من جای او بودم و در آن احتضار، چه شعری به یاد می‌آوردم. از خودم یا دیگران؟ دیدم چون او شعر شاعر دیگری را به خاطر می آوردم، و شاید این غزل عارف قزوینی را که در گیر و دار و هیاهوی مشروطیت سروده بود:

آورد بوی زلف توام باد زنده باد
ز آشفتگی نمود مرا شاد زنده باد
جست ار چه در وصال تو خسرو حیات خویش
مرد ارچه در فراق تو فرهاد زنده باد
………….
………….

(۷)
هنوز هوشیار بود، اما به وضوح مرگ را در چهره‌اش می‌دیدم و می‌دیدم که در سکوت و تسلیم آن را پذیرفته است. گفت که حدود ۷۰۰ شعر چاپ نشده دارد و همان‌جا و همان دم از حامی و دوست همیشگی‌اش – ایرج صف‌شکن- خواست که آن‌ها را منتشر کند. که می‌دانم، مطمئنم او نیز این خواسته شاعر را برآورده خواهد کرد.

(۸)
از بیمارستان سعدی شیراز که بیرون آمدم هوا هنوز روشن بود و فرصت پیاده‌روی اندوهباری داشتم. پیاده رفتم تا به هیاهوی کلاغ‌هایی رسیدم که خسته از کار روزانه باز می‌گشتند و درخت‌های آشنای بیمارستان نمازی را می‌جستند. نه مثل منصور برمکی که خاموش وخسته تن به مرگ می‌سپرد.

حالا حوالی سه ماه از آن ملاقات بعد از ظهر می‌گذرد. خبر مرگ شاعر را اول «راد قنبری» شاعر جوان به من داد و بعد فیض الله شریفی. و این به تاریخ ۸۶/۱۲/۱۱ بود و از قضای روزگار درست همزمان با سال‌روز مرگ شاپور بنیاد. (۱۳۸۷- ۱۳۲۶)

(۹)
شیراز شهر شاعران است٬ با انزوای رقت بارشان. از پیرترین‌شان پرویز خائفی تا جوان‌ترین‌شان مثل همین راد قنبری که پیش از این نامش را آوردم. و به شما شاعران بگویم: شما هرگز با شعرهای‌تان جهان را تغییر نداده‌اید و نمی‌دهید. تنها و تنها بار زندگی را برای خود و دیگران قابل تحمل می‌کنید. کاری البته بس عظیم که جز شما هیچ‌کس، هیچ‌کس٬ هیچ‌کس دیگر از عهده آن بر نمی‌آید. مثل منصور برمکی که جز شاعری کار دیگری در این جهان نداشت و جز «تحمل‌پذیری بار سنگین هستی» باری از دوش‌مان بر نداشت.

(۱۰)
به حرمت شاعر دو قطره اشکم را از صفحه کاغذ پاک نمی‌کنم تا مگر شما هم رطوبت آن را احساس کنید.


 

توبه‌ی حافظ بشکست!

امید مهدی نژادزلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان
نیمه‌شب مست به بالین من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد و به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده‌پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند به ما تحفه جز این روز الست
آن‌چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره‌گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

شرح:
ای صاحب فال بدان و آگاه باش که به زودی یار و دلدارت به نزد تو خواهد آمد. در نیمه‌شب یکی از روزهای گرم تابستان در حالی که قطرات عرق بر صورت او وجود دارد و یقه‌ی پیراهن او البته در زیر مانتو برای رهایی از گرما باز است و شعری در قالب غزل می‌خواند و یک صراحی در دست دارد. هر کس نرگس او را ببیند عربده زده و کسی که لبش را ببیند افسوس می‌خورد. تو در بستر بیماری هستی و او در حالی که از باده محبت مست می‌باشد به عیادت تو می‌آید و چون در عین این‌که از قدیم به هم علاقه داشته‌اید هنوز نامزدی خود را اعلام نکرده‌اید به طوری که دیگران متوجه نشوند در گوش شما می‌گوید که اگر بخوابی برای سلامتی‌ات مفیدتر است. سپس از باده‌ای که شب گرفته است و باده محبت می‌باشد به شما می‌دهد و تو آن باده را خورده و از بستر بیماری بلند می‌شوی. سفری در پیش خواهی داشت و در این سفر با زاهدی همراه خواهید بود، اما در میانه‌ی راه او بر شما که مشغول درد کشیدن می‌باشید خرده می‌گیرد و برای همین شما او جدا می‌شوید و به او می‌گویید که در روز الست (والنتاین) این تحفه (کادو) را دریافت کرده‌اید و چیز دیگری دریافت نکرده‌اید. کسی در پیمانه شما چیزی می‌ریزد و شما آن را می‌نوشید. این نوشیدنی یا از نوع خمر بهشتی بدون الکل است و یا از نوع باده مست الکل‌دار. شما از آن فرد درباره نوشیدنی سؤال می‌کنید و او جوابی نمی‌دهد. برای همین از پیمانه می‌نوشید که از آن‌جا که به وظیفه شرعی خود عمل کرده و جنس نوشیدنی مذکور را پرسیده‌اید مأجور خواهید بود ان شاء الله. در این میان ناگهان یک جام می به شما می‌خندد و به طور همزمان زلف خانم نگار گره می‌خورد و این دو امر موجب می‌شود که شما بر اثر غفلت توبه خود را بشکنید. اما خدا همواره توبه‌پذیر است و شما می‌توانید بار دیگر توبه کنید و به سوی درگاه الهی برگردید. پس همیشه به یاد داشته باش که خدا حاضر و ناظر بر اعمال توست و هرچه سریع‌تر نامزدی خود را با نگار به عقد شرعی یا قانونی دربیاور که به صلاح شما نزدیک‌تر است.


 

این ترانه‌ها فروشی نیستند

فریده حسن زادهگوش کن
وزش ظلمت را می‌شنوی؟
فروغ

«مهم این است نشان دهیم ما مثل شماییم. مثل شما شعر می‌گوییم، برای گرفتن حقوق‌مان اعتراض می‌کنیم و اسکی می‌رویم». بعد اسلاید نشان می‌دهند. از زیبایی‌های طبیعی کشورمان؛ شاهراه‌ها، مراکز هنری، پیست‌های اسکی‌، پاساژهای خرید و تظاهرات زنان معترض.

وقتی خوب توجه حضار چشم آبی و موبور جلب شد و باور کردند ما آدم هستیم و بادیه‌نشین هم نیستیم برگ برنده را رو می‌کنند: شعرهای فروغ را می‌خوانند و از او به عنوان سمبل روشن‌فکری و فمینیسم در ایران یاد می‌کنند. سمبل آزادی بیان. جلسه‌ی سخنرانی اسم و عنوان جذابی دارد: «شکستن ِ سکوت». پوستری این عنوان انقلابی را معنی می‌کند: زنی با لب‌های فرو بسته، دستش بر چانه تا هر پنج انگشتش شهادت دهند بر قداست ِ کلام. روی هر انگشت مصراع‌هایی از شعر‌های فروغ نقش بسته است.

بعضی ایرانی‌های مهاجر این نوع برنامه‌ها را با زحمت زیاد تدارک می‌بینند تا تصور ذهنی آمریکایی‌ها را از زنان مسلمان که در سکوت و تسلیم زندگی می‌کنند بشویند.

آمریکایی‌ها البته رحم و مروت دارند. وقتی می‌بینند به پای‌شان افتاده‌اید تا شما را باور کنند، دست‌تان را می‌گیرند و بلندتان می‌کنند. شما را در سایت‌هاشان به عنوان روشن‌فکر ایرانی می‌شناسانند. چند تا هندوانه‌ی گنده هم می‌گذارند زیر بغل‌تان. از تحصیلات درخشان‌تان می‌گویند. از این‌که چطور چریک‌وار از دست دولت مستبدتان فرار کرده‌اید و کوه و دشت و دمن را در نورده‌اید تا خودتان را به مهد آزادی یعنی آمریکا برسانید و تبعیدگاه خود خواسته را مهربان‌تر از مام وطن بیابید. یک عکس سوپر شیک هم از شما تعبیه می‌کنند. این نامادری مهربان همه جور شما را یاری می‌دهد تا در هدف‌تان که همانا «بخشیدن چهره‌ای انسانی» به مادر نامهربان‌تان از طریق معرفی ادبیات و موسیقی فولکلور و معاصرتان است موفق شوید.

اما راستی چرا ایرانی‌های مهاجر به رغم وجود صدها شاعر زن هموطن در آن سوی مرزها که حاضر به شرکت در شب‌های شعر و خواندن اشعار ِ سوپر فمینیستی در لباس‌های سوپر شیک هستند فروغ را به عنوان رهبر و پیشوای خود برگزیده و عکس‌ها و شعرهای او را به عنوان سند حقانیت خود رو کرده‌اند؟ جواب این سؤال را شاید بشود در شرح حالی یافت که انتشارات پنگوئن از فروغ فرخزاد در آنتولوژی شعر زنان جهان ارائه می‌دهد. این یکی از مهم‌ترین آنتولوژی‌هایی است که ما نام یک شاعر ایرانی را در جمع خلاق‌ترین شاعران زن جهان می‌یابیم:

در تهران به دنیا آمد. در ۱۷ سالگی ازدواج کرد. صاحب یک پسر شد و سه سال بعد، از همسرش طلاق گرفت. موضوعات بی‌پروای شعر او و نیز ماجراهای عاطفی زندگی شخصی او باعث نفرت و انزجار جامعه‌ی مذهبی سنتی او شد. چهار کتاب شعر منتشر کرد و فیلمی در باره‌ی زندگی جذامیان ساخت که جایزه برد. از جذام‌خانه، پسری را به فرزندی پذیرفت و در سی و دو سالگی در سانحه‌ی اتومبیل جانش را از دست داد.

ظاهرا فروغ بیش‌تر از هر زن شاعر ایرانی می‌تواند برای خارجی‌ها جالب باشد؛ زیرا با بزرگ کردن او بهتر می‌توانند ایرانی را کوچک کنند و در این راه البته از حمایت و تشویق ایرانیانی برخوردار می‌شوند که تابعیت آمریکایی را پذیرفته‌اند و در گردهمایی‌هاشان اطلاعات فرسوده را به عنوان اخبار دست اول به خورد مستمعین می‌دهند:

«در ایران مردان نان‌آور خانواده‌اند و قدرت فمینیست‌ها را فقر و عدم استقلال مالی تهدید می‌کند.»

انگار نه انگار آمار از اشتغال روزافزون زنان ایرانی می‌گوید و از حضور چند برابر ِ دانشجویان زن به نسبت دانشجویان مرد در دانشگاه‌ها. اصرار دارند از درماندگی و استیصال زنان سخن بگویند به عنوان بردگانی که ناچار از تحمل حجاب و خانه‌داری و بچه‌داری و ظلم و ستم شوهر هستند و اگر از راه راست منحرف شوند کارشان به تازیانه خوردن و سنگسار شدن می‌کشد و یا خیلی که شانس بیاورند فقط با یک طلاق‌نامه در دست از حقوق انسانی خود محروم و برای همیشه در به در شوند. برای اثبات حرف‌های‌شان زندگی فروغ را مثال می‌آورند در دهه‌ی سی و چهل. و تازه در آن مورد هم اطلاعات‌شان به روز نیست.

به یاد دارم در مصاحبه‌ای با یک شاعر خارجی که به داشتن یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌خانه‌های شخصی دنیا در خانه‌اش می‌بالید این سؤال را مطرح کردم که: چه می‌دانید از شعر ایران معاصر؟ و این بود جواب درخشانش:

«من یک آنتولوژی قطور از شعر معاصر عرب دارم»!

نه‌تنها او بلکه بسیاری از بزرگان شعر امروز جهان نمی‌دانند ایرانیان عرب نیستند. وقتی به او تذکر دادم که منظور من شاعران ایرانی هستند خود را نباخت. در آمد که:

«دوستان ایرانی‌ام در این‌جا از فروغ فرخزاد برایم گفته‌اند. بسیار تحت ستم بوده و در شانزده سالگی به زور پدر و مادرش زن مردی شده که دو برابر او سن داشته. به خاطر یک رابطه‌ی عاطفی غیر قانونی از زندگی خانوادگی طرد شده و بعد از طلاق توسط شوهر متحجرش از دیدار تنها فرزند پسرش محروم شده است و همین کارش را به جنون کشانده و او تنها به یاری شعر، موفق به ساختن و پرداختن زندگی‌اش شده. او را تحسین می‌کنم که برای به دست آوردن حقوق انسانی‌اش به عنوان یک زن و مادر جنگیده است. فقط افسوس که مرگ زودرس مجالش نداده.»

باید چندین دهه از مرگ فروغ می‌گذشت تا حقایق روشن شوند آن هم به همت خود ِ این تنها فرزند پسر؛ با چاپ نامه‌هایی که بین مادر و پدرش رد و بدل شده بود. گمانم این تنها کتابی باشد درباره‌ی فروغ که توسط ایرانیان مهاجر و آمریکایی‌های علاقمند به شعر ایران معاصر ندیده گرفته شده؛ زیرا آشکارا عطوفت و رأفت و رحم و مروت مرد ِ ایرانی را به معرض نمایش می‌گذارد. فروغ در این نامه‌ها که بسیاری از آن‌ها پس از جدایی نوشته شده، با همان صراحت و خلوص یگانه و بی‌همتای خود که سرچشمه‌ی شعر زلال و دریایی‌اش بود با مهارت یک روانکاو حرفه‌ای علل شکست زندگی زناشویی خود را (که به رغم مخالفت ِ آشکار ِ پدر و مادرش با اصرار شدید خود او سر گرفته بود)، شیدایی‌ها و آشفتگی‌های روح بی‌قرار خود عنوان می‌کند و با اطمینان از خوش قلبی و بزرگواری همسرش مصرانه از او می‌خواهد سرپرستی پسرشان را به عهده بگیرد تا او به معبودش شعر بپردازد. حتی برای خرج سفر به خارج از او پول قرض می‌خواهد؛ که در اختیارش قرار می‌گیرد. من تنها به ذکر یک جمله از این نامه‌های متعدد اکتفا می‌کنم:

«پرویز! فراموش نکن که من تو را تنها کمک خودم در زندگی می‌دانم»

ص ۲۷۵ از کتاب نامه‌های فروغ به همسرش

همه‌ی ابهت و شکوه این جمله در این است که پس از طلاق نوشته شده. مقایسه کنید با زن و شوهرهای فیلم‌های خارجی که وقتی کارشان به طلاق می‌کشد وکیل می‌گیرند و کارآگاه خصوصی استخدام می‌کنند تا انواع و اقسام تهمت‌ها را به هم بزنند و بهتر بتوانند میز و مبل و صندلی و حساب بانکی آن دیگری را شریک شوند.

چرا می‌رویم هالیوود و بالیوود؟ زندگی واقعی دو شاعر را در آن سوی مرزها مثال می‌زنیم. در سرزمین فمینیست‌های دو آتشه یعنی آمریکا که مدتی است یکدیگر را ملامت می‌کنند چرا به داد ِ زن ایرانی و افغانی و عراقی نمی‌رسند و فقط فکر خودشان هستند. رابطه‌ی فروغ و شوهرش پرویز شاپور را مقایسه کنید با رابطه‌ی سیلویا پلاتِ آمریکایی و تد هیوز ِ انگلیسی. فروغ و سیلویا دو شاعر هم‌نسل بودند.

تاریخ تولد سیلویا ۱۹۳۲ است و تاریخ تولد فروغ ۱۹۳۵ میلادی. فروغ بعد از جدایی از همسر به فعالیت‌های هنری خود ادامه می‌دهد و همچنان راه شکوفایی و بالندگی را می‌پوید در حالی که سیلویا ناچار می‌شود سر خود را در اجاق گاز فرو برد و خود را از شر همسری که او را با دو فرزند زیر دو سال رها کرده و با زن دیگری رفته است خلاص کند. سیلویا در نامه‌هایی که به مادرش می‌نویسد فهرستی از نگرانی‌های وحشتناک و طاقت‌فرسای خود ارائه می‌دهد؛ به عنوان زنی که نمی‌داند چگونه باید به تنهایی بار سنگین آینده را در جامعه‌ای مردسالار و زن‌آزار به دوش بکشد. (برای خواندن این نامه‌ها رجوع کنید به کتاب آن استیونسن به نام«Bitter Fame».

در آمریکای جنوبی هم دلمیرا آگوستینی را داریم با این شرح حال اسف‌بار:

«از ده‌سالگی به سرودن شعر روی آورد. دوران پربار شعری او با ازدواجش فرجامی غم‌انگیز یافت. وی که قادر به تحمل قیود خانوادگی به بهای از دست دادن شعرش نبود، تقاضای طلاق کرد و شوهرش بعد از جدایی او را به هتلی کشاند و با چند گلوله به زندگی او پایان داد.»

با این اوصاف در حالی که از ایرانی‌های مقیم خارج انتظار می‌رود کلی به فرنگی جماعت پز بدهند و فخر بفروشند که یکی از بزرگ‌ترین زنان شاعر کشورشان به رغم همه‌ی تلاطم‌های روح شاعرانه از حمایت شوی انسانش برخوردار بوده؛ مردی که چون کوهی استوار در برابر گلبانگ واژه‌های او ایستاد و هیچ زنی را بعد از او به حریم ِ زندگی خود و تنها فرزندشان راه نداد، اقدام به ترجمه‌ی اشعار «دیوار» و «اسیر» او می‌کند که خود فروغ هم در آخرین مصاحبه‌ها و نامه‌ها منکر ارزش‌های شعری این دو مجموعه شده و آغاز کار خود را از دفتر «تولدی دیگر» می‌داند.

فروغ هراس داشت «از زمانی که قلب حود را گم کرده است».

فروغ می‌ترسید «از تجسم بیگانگی این همه صورت».

ایرانی‌های مهاجر می‌توانند ترانه‌های سرزمین خود را به بیگانگان ببخشند اما نه از جیب شاعری که تا وقتی زنده بود وطن‌فروش نبود و حالا هم بی‌گمان از شنیدن اشعارش از دهان آن‌ها استخوان‌هایش در گور می‌لرزند.


 

چراغ کهنه

مهدی فرجی۱
من رود بودم و سر دریا نداشتم
این‌جا ادامه داشتم، آن‌جا نداشتم

مثل چراغ کهنه در رهگذار باد
شب می‌گذشت و چشم به فردا نداشتم

بویی رسید از سفر مصر اگر نه من
از پیرهن که چشم تماشا نداشتم

دیوانه آن کسی است که بی‌عشق سر کند
مجنون من‌ام که هرگز لیلا نداشتم

پیر همیشه گوشه‌نشین بودم و چه سود
در خانقاه هیچ دلی جا نداشتم

امروزهای بی‌هدفم می‌گذشت و من
راهی به جز گریز به فردا نداشتم

۲
من آمده‌ام فاتح دنیای تو باشم
تا گام نخستین به بلندای تو باشم

تو قله برفی و نفس‌گیرتر از مرگ
می‌خواهم از این دامنه همپای تو باشم

با من… که تو آغوش اگر واکنی امروز
مصلوب شوم بر تو، مسیحای تو باشم

با شاعر در بند جنون تو گرفتار
می‌سوزم و می‌سازم اگر جای تو باشم

خورشیدی و من عادت هر روزه‌ام این است
یک پنجره مبهوت تماشای تو باشم


 

همین حالا بیا

دیگر انجیل تو را نمی‌خواهیم/ دیگر معجزه‌ها، موعظه‌ها و الحق‌الحق گفتن‌هایت را نمی‌خواهیم/ حکایات و مثال‌هایت را نمی‌خواهیم/ دعاها و هشدارهایت را نمی‌خواهیم/ بیا/ همین حالا/ همه چشم به راه تو اند/ خانواده و خویشاوندان/ روزگارشان خوب نیست/ همین حالا بیا/ زمینی که تو را زایید/ خراب است/ همسایه‌ها در فلاکت‌اند/ رم مدرن هار است/ پیلاتوس میلیونی است/ یهودای اسخریوطی قانون است/ و دوازده حواری ورشکست شده‌اند/ تو صخره‌ای/ و من بر این صخره/ بیعتم را برگزار می‌کنم/ اما آن‌ها بر این صخره/ موسسه‌ای را برپا کرده‌اند/ که باد کاغذها و پرونده‌ها/ و غبار و واژه‌ها را به بازی گرفته است.

آیا تو همان مسیح داستان العازری؟/ پس بفرما/ دو هزار سال زمان طولانی‌ای است/ چشم‌مان ضعیف است و دیگر تو را نمی‌بینیم/ فاصله زیاد است/ نزدیک بیا و وارد شو/ وقت آن رسیده است/ وقت بهتری پیدا نمی‌کنی/ اگر حالا نمی‌آیی/ دیگر نیا/ اکنون به تو نیاز داریم/ می‌خواهیم بدانیم/ می‌خواهیم کسی به ما بگوید چه کار کنیم/ حق کجاست؟/ چرا زنده‌ایم؟/ اینان کیان‌اند؟/ و آنان چه کسی؟/ می‌خواهیم کسی به ما بگوید/ ما چه کس هستیم/ چرا سرکوب‌مان می‌کنند/ به ما دروغ می‌گویند/ گرسنه‌مان می‌کنند/ زندگی‌مان را زشت می‌کنند/ آینده‌ی کودکان‌مان را هدر می‌دهند/ از باب تا محراب/ زندگی را به سقوط کشانده‌اند/ می‌خواهیم بدانیم/ تو با کدام طرفی/ دیگر از تلاوت انجیل متی لوقا مرقس یوحنا/ خسته‌ایم/ و از کار رسولانی چون پولس و پترس و رویا و جمع قدیسان بیزاریم/ بیچاره‌مان کردند/ با برادر پاپانوئل/ تشکر می‌کنیم/ تشکر از زحمات کسانی که حسن نیت دارند/ و می‌خواهند که زندگی را/ در مناسبت‌های مختلف/ برای‌مان قشنگ کنند/ اما این خواسته‌ی ما نیست/ ما یک چیز بیشتر نمی‌خواهیم/ آمدن تو/ و همین حالا.

برای نیامدنت هیچ بهانه‌ای/ پذیرفته نیست

تو مسئولی/ تو مسئول اول و آخری/ پس در سایه‌ی انجیل‌ها نایست/ به ما گفته‌اند که برمی‌گردی/ تشریف بیاور/ بیا/ ما را خبر کن/ بیا و دوباره بگو/ بیا حرف‌های گذشته‌ات را ویراستاری کن/ بیا و به این دنیا نگاه دوباره‌ای بینداز/ بیا و وجدان و گفتار و کردارت را/ بازبینی کن/ به ما بگو/ راه کدام است/ می‌دانم/ می‌دانم/ «من همان راه‌ام و حق و زندگی»/ اما این حرف قدیمی است/ ما الان/ چیز دیگری می‌خواهیم/ در شعاع راه‌های بی‌نهایت و در هم تنیده/ و حقوقی که/ هیچ و فراوانش نامعلوم/ و زندگی‌ای که با قرص و کپسول ادامه دارد.

می‌خواهیم دیدگاهت را درباره‌ی یهود بدانیم/ دیدگاهت را درباره‌ی اسراییل/ درباره‌ی اعراب/ درباره‌ی غرب/ درباره‌ی سیاه‌پوستان/ درباره‌ی عشق، جنون، کار و تجارت/ جنگ، خانواده و پاپ و ایدئولوژی/ و مرگ کودکان و سازمان ملل و هنر و شعر/ و سکس و مسیحیان لبنان و سوریه و اردن/ و مصر و سودان و عراق/ کلمه بزرگ است/ کلمه خداست/ و کلمه تویی/ اما این هم قدیمی است/ ما تو را می‌خواهیم/ با تن و صدا/ همان‌گونه که هستی/ از آسمان فرود آیی/ از قبر برون آیی/ از دیوار یا/ از آب بجوشی/ فرقی نمی‌کند/ فقط بیا.

ملت‌ها دیوانه و کودن‌اند/ مردم، له‌شده و نادان/ و رهبران می‌کشند/ و خود را تقدس می‌کنند/ کلیساها/ در خاطره‌ها/ زنده‌اند/ راهبان، راهبان خویش‌اند/ صلیب، ستاره‌ی سینماست/ و انجیل‌ها، کتاب‌هایی مثل بقیه‌ی کتاب‌ها/ پس تو ناگزیری/ کارهای فعلی‌ات را کنار بگذار/ به تعویق‌شان بینداز/ از میان ابر برخیز/ همه چیز را رها کن/ و به دنبال ما بیا/ به دنبال ما روی زمین/ صلیبت را بر دوش بگیر/ و به دنبال ما بیا.

روزی/ زنی کنعانی از تو خواست/ که دختر دیوانه‌اش را شفا بخشی/ و تو پاسخش نگفتی/ به شاگردانت گفتی/ تو را فقط برای بره‌های بنی‌اسراییل فرستاده‌اند/ زن کنعانی به سجده افتاد و گفت:/ «سرورم کمکم کن»/ پاسخش دادی/ هیچ درست نیست/ که نان بچه‌ها را بگیرند/ و جلوی سگ بیندازند/ به تو گفت:/ آری سرورم/ اما سگ‌ها هم/ از ریزه‌نانی که از خوان ارباب می‌ریزد/ سیر می‌شوند/ حق با توست/ تو ما را کشف کردی/ ما خیلی وقت است که سگ‌ایم/ اما سگ‌ها هم/ سرورم/ ریزه‌نانی می‌خورند/ به طرف ما بازگرد/ ما سگ‌ها/ از صاحبان خوان محتاج‌تر ایم/ زیرا صاحبان خوان/ از این سگ‌ها وحشی‌تر اند/ سوی ما بازگرد/ یک بار دیگر به ما بگو/ که ما سگ‌ایم تا باور کنیم/ وقتی می‌آیی/ بگو لایق نیستیم تا باور کنیم/ هر چه به ما بگویی باور می‌کنیم/ اما شما بیا/ حوادث از آموزه‌های سابق تو/ جلو افتاده‌اند.

سخنان تو ابدی است آری/ اما حوادث امروز از ابدیت هم جلو زده‌اند/ ما دیگر کتاب نمی‌خواهیم/ ما دیگر نماینده‌های تو را روی زمین نمی‌خواهیم/ دیگر پناه بردن به غیب و خیال را نمی‌خواهیم/ تو را با گوشت و استخوان می‌خواهیم/ تو عیسای مسیحی/ ما می‌خواهیم روشن شویم/ می‌خواهیم همه چیز را بدانیم/ اما از شخص تو بشنویم/ با حرف‌های تازه، روشن، شمرده، آشکار/ بیا/ ناصره چشم به راه توست/ بیت‌اللحم چشم به راه توست/ قدس، چشم به راه توست/ جبل زیتون چشم به راه توست/ جلجتا چشم به راه توست/ فلسطین چشم به راه توست/ و جهان همه.

❋ ❋ ❋

* أنسی الحاج/ ۱۹۳۷/ شاعر و مترجم/ از مؤسسان مجله شعر همراه با آدونیس و یوسف‌الخال/ سردبیر روزنامه النهار/ از او تا کنون شش مجموعه شعر منتشر شده است: هرگز، سربریده، گذشته روزهای آینده، با طلا چه کردی با گل چطور؟، پیام‌آور بانویی با گیسوان بلند تا سرچشمه‌ها، ضیافت/ سه جلد مقالات با عنوان کلمات کلمات کلمات و دو جلد تأملات فلسفی با عنوان خواتم

* Ounsi Al-haj


 

خط میخی

پنج بار به خشت خام فرو شد قلم
و واژه‌ای
که به یک دم می‌توانستی‌اش گفت
خاموش خفت
تا آن‌گاه که اسم‌های خدایان فراموش شد.
سپس، بیگانگان که لوح را به دست گرفتند،
آن‌دم که ستارگان درون تاریکی بادبان برافراشتند،
فراسوی جهان،
زبان مرده
به سخن در آمد
در لوح.

❋ ❋ ❋

اما این‌که:
اول دسامبر ۱۹۵۰ در گرینویل می‌سی‌سی‌پی از پدر و مادری نویسنده به دنیا آمده است. خود می‌گوید که به شدت از والدینش تاثیر پذیرفته است. او در دانشگاه‌های ویسکانسین و سیراکیوز تحصیل کرده و اکنون در دانشگاه مریلند نویسندگی خلاق را تدریس می‌کند. آقای هکستن چند مجموعه‌ی شعر و یک ترجمه از ادبیات یونان باستان را منتشر و جوایز متعددی دریافت کرده است. از کتاب‌های شعر منتشر شده‌ی او «خورشید در شب» است و در ماه جاری (اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۷ – می ۲۰۰۸) آخرین کتابِ شعر او، «آن‌ها بال به گریه می‌گشایند» به بازار کتاب عرضه می‌شود.

و دیگر این که:
شعر «خط میخی» آقای هکستن را در آخرین شماره‌ی «آتلانتیک مانتلی» (می ۲۰۰۸) خواندم. ترجمه‌ی این شعر را به ضیاءالدین ترابی تقدیم می‌کنم که در شعرهای اخیرش به دغدغه‌ی تاریخ‌نگری مشغول است.

* Brooks Haxton