فیروزه

 
 

یکی از آن صبح‌ها

هارولد نورسو ناگاه همه چیز باغی زیباست
با پرنده‌ها و فرشته‌ها و درخت‌هایی
ساخته از بال و پر
خط‌خطی‌های دیوانه‌واری از یک باغ
و تو چیزی در نمی‌یابی
اما هستی
که شعری بسازی از آن
بی‌امیدترین شعر دنیا
آه، خدایا انگشت پایم چه خارشی گرفته!
آن باغ زیبا
دوستان
آنجا نیست

❋ ❋ ❋

اما این‌که:

Harold Norse

هارولد نورس در نیویورک به دنیا آمده و از دانشگاه این شهر فارغ التحصیل شده است. او آمریکا را در سال ۱۹۵۳ ترک کرده و از آن زمان در ایتالیا، پاریس، اسپانیا، مراکش، آلمان، سوییس، یونان و انگلستان اقامت داشته است. از کتاب‌های شعر او می توان به «کوهستان زیر دریا» (۱۹۵۳)، «سانِت‌های رمی جی. جی. بللی، ترجمه و اقتباس» (۱۹۶۰)، «جانوران رقصان» (۱۹۶۲) و «مدار کارما» (۱۹۶۶) اشاره کرد.

شعرهای او در نشریات بین المللی شعر به دفعات منتشر و به زبان‌های مختلف ترجمه شده است. در ۱۹۶۶ مجلهٔ آمریکایی «اوله» به مجموعه ای از شعرهای او اختصاص یافت، با نوشته هایی ستایش‌آمیز از نویسندگان مشهوری چون ویلیام باروز و ویلیام کارلوس ویلیامز.


 

برف‌بازی

برگ را
از درخت
پیراهن آبی ام را
از بند رخت
جدا کرد
آخرین باد پاییزی

آه
سایهٔ عزیز
می‌دانی
در روزهای ابری چقدر تنها می‌شوم.

پروانه
از گلی به گلی
باد
از درختی به درختی
من
از کوچه‌ای به کوچه‌ای
تا…

غرق می‌شود فانوس
در تاریکی شب
ماه در پشت ابرها می‌گرید

زنبورِ جوان
سرگردان
در میان گل‌های نوشکفتهٔ قالی.

برف‌بازی آسمان وزمین
آدم‌برفی‌ها
آدم‌برفی‌ها

ازچاه بیرون می‌آید
به چاله می‌افتد
این ماه ولگرد


 

والنتاینِ ارنست مان

نی‌اومی شهاب ناینی‌اومی شهاب نای شاعری است که در سال ۱۹۵۲ به دنیا‌آمده .پدرش فلسطینی است و مادرش امریکایی. شعرهای زیادی دارد.این هم یکی از آنهاست. شعری که در فاصله یک چای و جند بیسکویت خواندم و لذت بردم.چای و بیسکویت که تمام شد، نشستم ترجمه‌اش کردم. همین‌جا می‌گذارم. به امید روزی که جهان زیبا شود.

شعر ساندویچ تاکو نیست که سفارش بدهی
بروی دم پیشخوان،بگویی دوتا لطفاً
انتظار داشته باشی توی بشقابی تمیز برایت بیاورند

اما روحیه‌ات را دوست دارم
هر کس می‌گوید:«این نشانی من است
برای من شعری بنویس» جوابی را شاید.

پس بگذار رازی برملا کنم
شعر پنهان است
در کفِ کفش‌های تو،
در خواب است
سایه‌ای است که می‌خزد به سقفِ لحظه‌هامان
پیش از آنکه بیدار شویم

کاری که باید بکنیم
زندگی است آن‌چنان که ما را به آن دسترسی باشد

مردی را می‌شناختم که برای والنتاین
دو راسو به زنش هدیه داد
نمی‌دانست چرا گریه می‌کند زنش
«فکر کردم چشم‌های قشنگی دارند
جدی می‌گفت. آدمی جدی بود و زندگی را جدی می‌گرفت.»
هیچ جیز به صرفِ اینکه می‌گویند، زشت نیست
مثل آن دو راسو.
پس دوباره ساخت
برای هدیهٔ والنتاین و آنها زیبا شدند
دستِ‌کم برای او.

شعرهایی که پنهان بود
در چشم راسوها چندین قرن
بیرون خزید و در پای او چنبره زد.

شاید اگرهر آنچه زندگی می‌بخشد به ما
دوباره بسازیم
شعرهایی بیابیم
برو انباری را بگرد،یک لنگه جوراب توی کشو،
کسی که دوستش داری،اما نه بسیار
به من هم خبر بده.


Valentine for Ernest Mann

by Naomi Shihab Nye

You can»t order a poem like you order a taco.

Walk up to the counter, say, «I»ll take two»

and expect it to be handed back to you

on a shiny plate.

Still, I like your spirit.

Anyone who says, «Here»s my address,

write me a poem,» deserves something in reply.

So I»ll tell you a secret instead:

poems hide. In the bottoms of our shoes,

they are sleeping. They are the shadows

drifting across our ceilings the moment

before we wake up. What we have to do

is live in a way that lets us find them.

Once I knew a man who gave his wife

two skunks for a valentine.

He couldn»t understand why she was crying.

«I thought they had such beautiful eyes.»

And he was serious. He was a serious man

who lived in a serious way. Nothing was ugly

just because the world said so. He really

liked those skunks. So, he reinvented them

as valentines and they became beautiful.

At least, to him. And the poems that had been hiding

in the eyes of the skunks for centuries

crawled out and curled up at his feet.

Maybe if we reinvent whatever our lives give us

we find poems. Check your garage, the odd sock

in your drawer, the person you almost like, but not quite.

And let me know.

* aprilliamay.blogspot.com


 

طاعون

محمود درویشاین سطرها برشی از شعر بلندی است که بیست و پنج سال پیش سروده شده است، امّا انگار حکایتِ امروز شهرهای فلسطین است. دریغا و دردا که پس از گذشت شش دهه از اشغال فلسطین هنوز جنایت در فجیع‌ترین شکل خود جاری است و شاید با ابعادی وسیع‌تر از غربت و تنهایی مردم.

«محمود درویش» شاعر دردمند فلسطینی چند ماه پیش رخ در نقاب خاک کشید امّا چهره مهربانش را از ورای این سطرها می‌توان دید که همچنان اندوه و غربت کودکان معصوم وطن را در طنینِ اشک و خون، آه می‌کشد.

فجر ادامه دارد
از هنگام فجر،
آسمان بر سر قرصی نان میشکند،
هوا بر سر مردم از سنگینی دود می‌شکند
و نزد عربیّت خبر تازه‌ای نیست
یک ماه بعد، همه حاکمان با همه اصناف حاکمان دیدار خواهند کرد؛
از سرهنگ تا سرتیپ،
امّا اکنون، اوضاع آرامِ آرام است، چونان گذشته
و مرگ با همه جنگ‌افزارهای آسمانی و زمینی و دریایی نزد ما می‌آید.

هزار، هزار انفجار در شهر.
هیروشیما، هیروشیما
ما به تنهایی به غرّش سنگ گوش می‌دهیم، هیروشیما
ما به تنهایی به پوچی و بیهودگی در روح گوش فرا می‌دهیم
و آمریکا بر دیوارها به هر کودکی، عروسکی خوشه‌ای برای مرگ هدیه می‌کند.
ای هیروشیمای عاشق عربی!
آمریکا همان طاعون است
و طاعون همان آمریکاست
خوابیده بودیم،
هواپیماها بیدارمان کرد و صدای آمریکا
آمریکا از آنِ آمریکاست
و این افقِ سیمانی از آن درنده‌ای که از هوا حمله می‌کند،
درِ قوطی ساردین را باز می‌کنیم،
هدفِ توپخانه‌ها قرار می‌گیرد،
به پرده‌های پنجره پناه می‌بریم
درها از جا کنده می‌شوند، ساختمان می‌لرزد.
آمریکاست،
پشتِ در آمریکاست
و ما در خیابان به جستجوی سلامتی راه می‌رویم
چه کسی ما را به خاک خواهد سپرد، آنگاه که می‌میریم؟
ما برهنه‌ایم،
نه افقی است که ما را بپوشانَد
و نه قبری که پنهان‌مان کند،
…اندکی شتاب کن!
شتاب کن؛ تا دریابیم که واپسین فریادمان کجاست


 

ریگ صحرا

علی محمد مؤدبسبو افتاد، او افتاد، ما ماندیم و واماندیم
روان شد خون او بر ریگ صحرا‌؛ رفت‌؛ جا ماندیم

فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور
به بوی گندم ری، در تنور کربلا ماندیم

رها بر نیزهٔ تن‌هایمان، بیهوده پوسیدیم
به مرگی این چنین از کاروان نیزه‌ها ماندیم

سبو او بود و سقا بود، دستی شعله‌ور بر موج
گلی ناپخته و بی دست و پا ما… زیر پا ماندیم

گلویش را بریدند و بیابان محشر از ما بود
که چون خاری سمج در دیدگان مرتضی ماندیم

جهان چون عصر عاشوراست‌، او پر بسته‌، ما هستیم
دریغا دیده‌ای روشن که وا بیند کجا ماندیم


 

بر دیوارهای اسرائیل

نزار قبانیاشاره:

«نزار قبّانی» شاعر نامدار عرب در ستایش مقاومت فلسطین و بازخوانی آرمان‌ها و حرمان‌های مردم دردمند آن دیار مقدّس شعرهای درخشانی سروده است؛ «سمفونی پنجم جنوب» و «کودکان سنگ» از مشهورترین فلسطینیاتِ اوست.

پیش‌ترها -به سال ۱۳۸۰- توفیق داشته‌ام که کودکان سنگ (اطفال الحجاره) را به فارسی برگردانم، این بار امّا فاجعه خونباری که بر غزّه می‌گذرد، سبب آمد تا دیوانِ نزار قبّانی را بگشایم و فلسطین را باری دیگر در آیینه کلماتش به تماشا بنشینم. این نکته را نیز شایان ذکر می‌دانم که صدای عاشقانه‌سرایی چون قبّانی در قضیّهٔ فلسطین، صدایی ستیهنده و سرشار از رجزخوانی‌های حماسی است.

۱
ملّت ما را
ملّتی سرخپوست نپندارید!
ما اینجا ماندگاریم…
در این خاک که دستبندی از گل با اوست…
اینجا سرزمینِ ماست،
از سپیده دَم عمر اینجا بوده‌ایم،
اینجا بازی کرده‌ایم…
عاشق شده‌ایم…
و شعر نوشته‌ایم…
ما ریشه داریم در آب‌راهش
چون گیاهان دریا،
ریشه داریم در تاریخش،
در نانِ نازکش،
در زیتونش،
در گندمِ زردگونش…
ریشه داریم در وجدانش،
ماندگاریم در آذار و نیسانش،
ماندگاریم چون نقش بر فولادش،
ماندگاریم در پیامبر والایش،
در قرآنش
و ده فرمانش…

۲
بر پیروزی سرمست نباشید!
خالد را بکشید،
عَمْرو خواهد آمد،
گلی را نابود کنید،
عطر خواهد ماند.

۳
از نیِ بیشه‌ها
چون جن بر شما یورش می‌آوریم،
از بسته‌های پستی،
از صندلی‌های اتوبوس‌ها،
از جعبه‌های سیگار،
از حلبی‌های بنزین،
از سنگ گور مردگان،
از گچ‌ها… از تخته‌ها…
از گیسوانِ دخترکان…
از تیرآهن‌ها…
از دیگ‌های بخار…
از چادرهای نماز…
از برگ‌های قرآن،
بر شما وارد می‌شویم
از سطرها و آیات
از چنگ ما گریزتان نیست
که ما پراکنده‌ایم در باد…
و در آب
و در گیاه،
و ما تنیده‌ایم در رنگ‌ها و صداها
گریزتان نیست
گریزتان نیست
که در هر بیتی تفنگی است
ار کرانه نیل
تا فرات…

۴
هرگز با ما نخواهید آسود…
هر کشته‌ای نزد ما
هزار بار خواهد مُرد.

۵
همیشه در انتظار ما باشید،
در هر آنچه ناگهانی است
ما در همه فرودگاه‌ها هستیم…
و در همه بلیط‌های سفر…
در روم… و در زوریخ
از زیر سنگ می‌روییم
از پشت مجسّمه‌ها سر برمی‌کشیم
و حوضچه‌های گُل…
مردانِ ما -‌بی‌گاه‌- سر می‌رسند،
در خشم آذرخش و در رگبار باران
در عبای پیامبر می‌آیند…
یا در شمشیر اصحاب…
زنان ما…
رنج‌های فلسطین را بر اشک درخت نقش می‌زنند
کودکان فلسطین را در وجدان بشر دفن می‌کنند
زنانِ ما…
سنگ‌های فلسطین را به سرزمین ماه می‌برند.

۶
شما وطنی را دزدیده‌اید،
آنگاه دنیا برای این ماجراجویی کف زده است
شما هزاران خانه از ما را مصادره کرده‌اید،
و هزاران کودک ما را فروخته‌اید،
آنگاه دنیا برای دلّالان کف زده است،
شما نفت را از معابد دزدیده‌اید،
مسیح را از خانه‌اش در ناصره دزدیده‌اید،
آنگاه دنیا برای این ماجراجویی کف زده است،
حال آنکه ماتم به پا می‌کنید،
وقتی ما هواپیمایی را برباییم!

۷
در یاد بسپارید…
همیشه در یاد بسپارید…
که آمریکا -‌با همه توش و توانش‌-
خدای عزیزِ توانا نیست،
و آمریکا -‌با همه آزارگری‌اش‌-
هرگز پرندگان را از پرواز باز نتواند داشت،
گاهی باروتی کوچک
در دست کودکی خُرد
انسانی بزرگ را به خاک و خون خواهد کشید.

۸
آنچه میانِ ما و شماست،
به یک سال به‌سر نمی‌رسد،
به پنج سال به‌سر نمی‌رسد،
یابه ده سال، یاهزارسال
نبردهای رهایی‌بخش
مانند روزه دیرپایند،
و ما بر سینه‌هاتان می‌مانیم
چونان نقش بر سنگ،
می‌مانیم در آوای ناودان‌ها، در بال‌های کبوتران
می‌مانیم در خاطره خورشید، و در دفتر روزگاران
می‌مانیم در بازیگوشیِ کودکان، در خط‌خطی کردن دفترها
می‌مانیم در لبان آنان که دوست‌شان داریم
می‌مانیم در مخارجِ کلام…

۹
اندوه را فرزندانی است که بزرگ خواهند شد…
دردِ دیرپا را فرزندانی است که بزرگ خواهند شد…
آنان را که در فلسطین کشته‌اید، کودکانی است که بزرگ خواهند شد…
خاک را… محلّه‌ها را… دروازه‌ها را فرزندانی است که بزرگ خواهند شد
و همه اینان که از سی سال پیش جمع شده‌اند
در اتاق‌های بازجویی… در مراکز پلیس… در زندان‌ها
اینان که چون اشک در چشم‌ها جمع شدهاند،

همه اینان
هر لحظه و هر لحظه
از همه دروازه‌های فلسطین وارد خواهند شد…

۱۰
من فلسطینی‌ام،
پس از سفر گم‌گشتگی و سراب
چون گیاه از ویرانی سر بر می‌کشم،
چون آذرخش چهره‌هاتان را روشن می‌کنم
چون ابر سیل‌آسا می‌بارم،
شب همه شب سر برمی‌کشم
از حیاط خانه… و از دستگیره درها
از برگ توت… و از بوته‌های پیچک…
از برکه آب…
و از همهمه ناودان…
از صدای پدرم سر برمی‌کشم
و از رخساره مادرم؛ خوش و جذّاب
از همه چشمان سیاه و مژه‌ها سر بر می‌کشم
و از پنجره‌های دلداران
و از نامه‌های عاشقان،
از رایحه خاک سر برمی‌کشم
دروازه خانه‌ام را می‌گشایم،
وارد خانه می‌شوم
بی آنکه منتظر جواب بمانم،
زیرا سؤال و جواب
خودِ من هستم!

۱۱
می‌آییم
با چفیه‌های سپید و سیاه‌مان،
بر پوست‌تان داغِ خونبها می‌زنیم،
از زهدان روزگار می‌آییم
چونان سرریز شدنِ آب،
از خیمه حقارتی که به هوا جویده می‌شود،

*
از رنج حسین می‌آییم…
از اندوه فاطمه زهرا…
از اُحد، می‌آییم، و از بدر…
و از غم‌های کربلا…
می‌آییم برای تصحیحِ تاریخ و اشیا
و برای پاک کردن حروف
ازخیابان‌هایی که نام‌های عبری دارند!


 

در غیاب من

حمیدرضا شکارسریهر متن اعم از هنری یا غیر هنری، مصالح خود را از همین جهانی که می‌بینیم و با آن سروکار داریم به دست می‌آورد. حتی خود ارجاع‌ترین متون نیز از این قاعده مستثنی نیستند. در این متون، خود متن یا نظام نشانه‌شناسیِ استفاده شده در آن، به عنوان یک ابژه مورد شناسایی قرار گرفته‌اند.

بعضی از متون (بیشتر متون) هنری اما، نه تنها مصالح خود را از جهان پیرامون خود به دست می‌آورند، بلکه موضوع خود را نیز از ترکیب آماده و فراهم شده همین مصالح در جهان مستند به دست می‌آورند. کار هنرمند در این موارد، دست اندازی در منطق علمی‌-‌فلسفی این ترکیبات آماده و در نتیجه بازآفرینی آنهاست. در حقیقت هنرمند در متون با خود ارجاعی زیاد به آفرینش جهانی بکر می‌پردازد و هر چقدر خود ارجاعی متن کمتر باشد، هنرمند در واقع به جای آفرینش، درجهٔ بالاتری از بازآفرینی تجارب اکتسابی خود از جهان درون و پیرامونش را به نمایش گذاشته است.

روشن است که در هر دو حالت اثر هنری می‌کوشد به درجه یا درجاتی از استقلال و خودبسندگی دست یابد. عدم موفقیت در این کوشش، متن را به گزارش بازنمایانهٔ ابژه‌ها تبدیل می‌کند و از قطب هنر به قطب علم و فلسفه و دیگر حوزه‌های غیر هنری سوق می‌دهد. در آن صورت متن وجهی توصیفی و ایجابی خواهد یافت و محور صدق و کذب در آن به رسمیت شناخته خواهد شد. محوری که در متون هنری هیچ رسمیتی ندارد.

❋ ❋ ❋

خلاقیت مرز نمی‌شناسد و هر چه این مرز ناشناخته‌تر و در بی‌انتهاها، گم‌تر باشد. اثر هنری گوهری والاتر خواهد داشت. طبیعی است که این ارزش‌گذاری به ارزش موضوع اثر هنری برنمی‌گردد و در ساحتی کاملاً جدا از ساحت موضوعی مطرح می‌گردد.

گشترش مرزهای تخیل اگرچه سری در وجود عصیانگر و شورشی هنرمند دارد، اما سر دیگر آن در به کارگیری و حتی ابداع تکنیک‌ها، شگردها و صنایع هنری قرار دارد. سری در متافیزیک سیال و بی‌شکلی که اگرچه هنرمند در وجود آن کمترین نقش را دارد، اما می‌تواند با پرورش و پالایش روح خویش بر شفافیت و روانی آن بیفزاید. و سری در خردی برخاسته از دانش خلاق، جوشش و کوشش توأمان و چرا نگوییم عقل و عشق؟

پس گسترش مرزهای تخیل چندان آسان به نظر نمی‌رسد و عرقریزی یکپارچهٔ روح و حتی جسم را طلب می‌کند. در بازآفرینی موضوعات مذهبی در آثار هنرِی، علاوه بر این عرقریزی دشوار و طاقت فرسا، مانع دیگری هم بر سر راه گسترش مرزهای خلاقیت وجود دارد و آن باید‌ها و نبایدهای مذهبی است که در حوزه‌ای کاملاً جدا و بی‌ارتباط با هنر شکل می‌گیرد.

به همین دلیل در آفرینش اثر هنری مذهبی نمی‌توان به یکی از دو ملاحظهٔ هنری و مذهبی ارزش بیشتر و برتر داد، چرا که اصولاً نمی‌توان میان ارزش‌های برآمده از حوزه‌های برخاسته از نظرگاه‌های متفاوت، مقایسه و داوری کرد و حکم صادر نمود. پس هنرمند در این وضعیت، دشوارترین کار را پیش رو دارد. او باید بین خطوط قرمز شریعت و بی‌خط و مرزی‌های هنر و خلاقیت هنری، راهی خطیر بیابد و پیش برود.

❋ ❋ ❋

چهارده بند عاشورایی «علی موسوی گرمارودی» نتیجه جستجوی چنین راه خطیری‌ست.

«می‌گریم از غمی که فزون‌تر زعالم است
گر نعره برکشم زگلوی فلک، کم است
پندارم آنکه پشت فلک نیز خم شود
زین غم که پشت عاطفه زان تا ابد خم است»

حرکت دو سویهٔ زبان در این اثر از همین سطرهای نخست کاملاً آشکار است. از سویی شاعر پیش از ذکر روایت غم‌انگیز بودن آن را پذیرفته است و زبان از اجرایی شاعرانه محروم مانده است. این حرکت زبان به بیرون از متن است. نوعی همسان‌سازی بین متن و ارجاعات خارجی است و نوعی وابستگی و عدم استقلال متن هنری. از سویی دیگر کلمات، مصادیقی ایجاد کرده‌اند که واقعی نیست ودر خارج از متن یافت نمی‌شود. این حرکت زبان به درون متن است. در حرکت اول زبان ابزار نمایش جهانِ واقع شده است و در حرکت دوم زبان ابزاری صرف برای نمایش جهان نیست بلکه خود را فی‌نفسه به نمایش می‌گذارد. در این نمایش اما، نکته اینجاست که شاعر تا چه حد از خلاقیت به ارث رسیده از سنت ادبی، به واسطهٔ تسلط فنی خود برسنت، بهره برده است و تا چه حد از خلاقیتی برآمده از برخورد نو با زبان است؟

همانگونه که در «خط خون» در عین ساختار کلاسیک اثر، از تعابیر و مضامین بکر، برآمده از برخوردی نو با زبان بهره برده است، در چهارده بند عاشورایی‌اش، تقریباً دربست دست زیر سنگ دانش ادبی خویش از سنت شعر فارسی دارد. این سرسپردگی گاه به تکرار مضامین و تعابیر خلق شده پیشین انجامیده است. (چون همین تشخیص و مبالغه در بیت آغازین) و گاه به ارائهٔ معدودی مضامین و تعابیر بکر که یادآور شاعر «خط خون» است:

«از بس که در زلالی خود محو گشته بود
گویی خیال بود و تنی از سراب داشت»

«قدش کمی زقامت شمشیر بیشتر
گویی چو ذوالفقار علی (ع) در نیام بود»

«گاهی به آسمان نگه از درد می‌فکند
گویی ز روزگار، هزاران سوال داشت.»

روی هم رفته کلیت چهارده بند عاشورایی مورد بحث حرکتی رو به سوی بیرون از متن دارد و جزء متون کاربردی، توصیفی، ایجابی قرار می‌گیرد. اگرچه توان شاعر در ایجاد خود بسندگی زبان، همانگونه که ذکر شد، تقریباً در کل بندها، به صورت جریانی پیوسته و حاکم، کم و بیش نمود یافته است.

بی‌تردید نه تنها قالب کلاسیک بلکه زبان کاملاً آرکاییک به کار رفته در این چهارده بند چنین سرنوشتی را برای آن رقم زده است. این گزینش شعر را از انعکاس جهان معاصر محروم می‌کند و اجازهٔ حضور اساطیر کهن را در جهان امروز نمی‌دهد. آنگونه که مثلاً در «خط خون»، «در سایه سار نخل ولایت» و یا مثلاً در عاشورایی‌های «گنجشک و جبرئیل» امکان پذیر شده است. گویا شخصیت‌ها و رویدادها همچنان در صحنهٔ کهن خود جامانده‌اند و شاعر، روایتی شاعرانه از آنها ارائه می‌دهد بی‌آنکه به روزآمد کردن آنها بیندیشد.

این نحوهٔ برخورد با زبان کلاسیک و آرکاییک باعث بروز نوعی معناگرایی مفرط در بندها شده است که به صورت حضور کلماتی کلی و فاقد پتانسیل شعری فاش می‌شود. کلماتی که بی‌واسطه افادهٔ معنا می‌کنند و جایگاه فکری شاعر را به نمایش می‌گذارند. حال آنکه شعر امروز، برعکس، سعی در پنهان کردن و نگفتن دارد و از مخاطب انتظار دارد خود به استخراج معنا بپردازد. این سپیدنویسی در بخش اعظمی از شعر کلاسیک ما، مگر در شطحیات عارفانه و تک و توک غزل درخشان از شاعران بزرگ پارسی غایب است. واژه‌هایی چون غم، حقیقت، سیاهی، زیبایی، شکوه و واژه‌های بسیاری از این دست، چهارده بند مورد نظر را به بیانیه‌ای مستقیم اما هنرمندانه و پرشور و تأثیر گذار بدل نموده‌اند که فایده‌مندی آن غیر قابل انکار است.

این با «هدف‌مندی بی‌هدف» مورد نظر «کانت» و دیگر فلاسفه که راجع به زیبایی‌شناسی هنری بحث کرده‌اند در تضاد قرار می‌گیرد. به عبارت دیگر، غایت این اثر، بیش و پیش از وجه زیبایی‌شناختی، وجهی ایدئولوژیک یافته است. مسجدی قدیمی را بیاد آورید که علی‌رغم رعایت اصول زیبایی‌شناسانهٔ معماری، در اصل، اثری هنری محسوب نمی‌شود و اثری کاربردی به حساب می‌آید. اگر چه این امید هست که با خاتمهٔ دوران بهره‌برداری، وجه هنری آن بر وجه کاربردی‌اش غلبه یابد. امروزه دیگر «تاریخ بیهقی» را به عنوان یک متن تاریخ پژوهانه نمی‌خوانند بلکه به عنوان متنی زیبا، با زبانی مرکزگرا، فارغ از آنچه می‌گوید می‌خوانند و لذت می‌برند. آیا چهارده بند عاشورایی «علی موسوی گرمارودی» چنین سرنوشت خوش عاقبتی خواهد یافت؟

❋ ❋ ❋

« من» فردی و متشخص شاعر در شعر کلاسیک غایب است و هر جا سرو کله‌اش (به ندرت) پیدا می‌شود، قصد شوخی، هجو، هزل یا فکاهی و در یک کلام برخورد تفننی با قالب و بیان شعری وجود داشته است.

«من» در شعر کلاسیک یک من نوعی است. نوع انسانی، منی با یک مجموعه مشخصات کاملاً مشترک با من‌های دیگر. این من تنها به شباهتش با من‌های دیگر اشاره می‌کند و کاری به تفاوت‌ها ندارد. همین اشارهٔ همیشگی به شباهت‌ها، نشانه‌ها را در شعرها شبیه به هم می‌کند و حتی به تکرار نشانه‌ها و به تدریج به تبدیل آنها به سمبل و در نهایت به اسطوره می‌انجامد. به عبارت دیگر فرم‌ها با اندک تصرفی تکرار می‌شوند و شاعر، ناخودآگاه به بازتولید سنت مشغول می‌گردد:

«از بادهٔ نگه، دل ما را خراب کن
بر تاک مانده‌ایم، تو ما را شراب کن
لبریز بادهٔ نگه توست خم دهر
ما را به یک صراحی دیگر خراب کن»

منِ نوعی، «تو»‌ی نوعی هم تولید می‌کند. «تو» در این ابیات از این چهارده بند، «سالار شهیدان» است و می‌تواند در بند دیگری شهید دیگری باشد و در شعر دیگری معشوقی زیبارو و…

در چنین متونی سمبل‌ها و نشانه‌ها و نیز قالب و زبان، امروزین نیست چون «من» فردی و متشخص شاعر اصلاً بروز نکرده است که نشانه‌ها و سمبل‌ها و زبان شخصی و به هنگام خود را به شعر فرا بخواند.

در بهترین حالت، «من» شعر، منی جمعی است و این همان منی است که در اشعار ایدئولوژیک و انقلابی به وفور یافت می‌شود و البته در هر صورت نسبت به من نوعی شعر کلاسیک روزآمدتر به حساب می‌آید.

نگارنده نشانی از خود «علی موسوی گرمارودی» در چهارده بند عاشورایی‌اش نیافته است!

❋ ❋ ❋

ساختار حاکم بر چهارده بند عاشورایی مورد نظر این نوشتار، ساختاری صرفاً موسیقایی‌-‌فرمی است. البته حمایت نوعی فرم زمانی و تقدم و تأخر روایی از این ساختار به چشم می‌آید. اما هیچ رابطهٔ معنایی مستحکمی علاوه بر فرم عروضی و تقدم و تأخر زمانی، حضور این چهارده بند را در کنار یکدیگر توجیه نمی‌نماید. تعداد این بندها فارغ از نوعی تقدس برای عدد چهارده، تابع هیچ ساختاری نیست. به این ترتیب به راستی چرا نتوانیم غزلهایی را که با موضوعاتی نزدیک به هم و تصادفاً در یک وزن عروضی مشخص و ثابت در طول یک عمر فعالیت شعری سروده‌ایم، کنار یکدیگر مونتاژ کنیم و …؟ به عبارت دیگر چهارده بند عاشواریی ما، یک متن واحد به حساب نمی‌آید و چهارده متن مستقل محسوب می‌شوند.

در هر کدام از این متن‌های چهارده‌گانه نیز ساختاری کلاسیک حاکم شده است. ساختاری که متکی بر انسجام ابیات و استقلال ابیات، جدا از ابیات دیگر همان متن می‌باشد. در این بین وحدت فضا و موضوع و مهمتر از همهٔ آن عروض و قافیهٔ انتخابی است که ابیات را از متلاشی شدن نجات می‌بخشد.

❋ ❋ ❋

چرا یک شعر عاشورایی می‌نویسیم؟ اولین پاسخ درست بی‌شک این است که، تا یک شعر نوشته باشیم! هر نیتی جز این، اصلی‌ترین دلیل سرودن هر شعری نمی‌تواند باشد (نباید باشد!/ باید؟!) فکر می‌کنید پاسخ جناب «علی موسوی گرمارودی» به این سؤال، راجع به چهارده بند عاشورایی‌اش چه می‌تواند باشد؟!

* ترکیب‌بند «از گلوی غمگین فرات» – روزنامهٔ اطلاعات ۲۰/۱/ ۱۳۸۷ شماره ۲۴۱۶۲


 

پایان داستان

سهیل نجمجنون والا
چه بسیار،
جنون والا
چونان پرنده‌ای غریب فرود می‌آید،
بر روح آدمیزاد
تا از او شاعری بسازد،
خشابش را از شعر می‌آکند
همان دم که دلش را از اندوه پر می‌کند
و او را با فقر داغ می‌زند
و با مصونیت در مقابل عقل.

❋ ❋ ❋

غربت
غربتی در خانه، در اتاق کار، در برابر تلویزیون
غربتی در خیابان،
آنجا که خروش است و خورشید رخشان،
غربتی در بازار؛
آنجا که هیاهوی سوداگران است وشتاب خریداران.
غربتی در کافه،
وقتی دیدار کنندگان از سر دلتنگی درباره آخرین خبرها وراجی می‌کنند،
غربتی با خویشانم،
که گاه همنوا می‌شوند و گاه ناساز

❋ ❋ ❋

پایان داستان
قصه همان است،
فرق نمی‌کند؛ راوی گفته باشد
یا خود این گونه دانسته باشیم:
شهریار
وقتی ناخن‌هایش دراز شد،
پوستش را کند،
افعیان سیاهی از پوستش به در آمدند،
که به مشرق و مغرب می‌دویدند،
تا آنکه شب و روز اشتباه شد
و جهان به ماده نخستین بازگشت
و راوی قصه را به پایان نبرده بود.
هنگام که فردا از راه رسید،
مردمان خواب آلوده بیدار
همچنان در انتظار ماندند و ماندند
بی که بدانند راوی را افعیان بلعیده‌اند
و شهریار دیوانه
همچنان در سوراخش پوست عوض می‌کند،
هر روز.

❋ ❋ ❋

فاطمه عروسکش را نجات می‌دهد
این مرگ است
این مرگ است
بگریز عروسک کوچک من!
گیسوانم را به دستانت ببند و پرواز کن،
مثل فرشتگان
من از تو دفاع می‌کنم
نه تانک‌ها و امدادگران،

این مرگ است، ای احمق!
بگریز!
مادرم بر درگاه خانه منتظر توست
برایش شیرینی و النگو ببر،
برایش بوسه‌ای از من ببر،
و به او نگو که من گوشواره‌هایم را گم کرده‌ام
و نگو که من نیستم،
و نگو از این مرگی که به سویم می‌آید
در لباس گراز
آنک، مرگ به سوی تو می‌آید
بگریز، بگریز، عروسکم!
این مرگ است
شبحی لغزان
که شاید تو را یه خون و گل آغشته کند،
و تو از من خشمگین شوی،
این مرگ است
در سر گلوله دارد
و کودکان را دوست ندارد،
و عروسکان دوستش ندارند،
و دماغی برآمده چون میخ،
این مرگ است
دیدمش که کوچک و بزرگ را می‌بلعد
و خنده‌ها را سر می‌کشد،
دیدمش که ابرها را به خون می‌کشاند
و برخورشید چیره می‌شود…

باتوام، بگریز!
عروسکم!
دروازهٔ ما را باز کن،
توپ بازی‌اش بوسه‌های من است
و سرانگشتان برادر شیرخوارم،
سپس در جامهٔ من
آسوده بخواب.


 

مردن

شاندور ویورسچشم‌های صدف، بوی به،
صدا چون یکی ناقوس و ویولن‌هایی دورتر از دور
و تردید گام‌های مردد، غلظت،
دوقلوهای سخت شاخ ِ پوزخندِ خلاء،
غرق شدن، لبریزی سرد، وسعت آبی فراگیر!
آبی جذاب وسیع، برقابرق گاوآهن‌ها،
و خارهای شعله‌ور در توفان عریان،
شیارهای زمین،چکیدن بر خاک‌چال،
لرزش نازآشیانهٔ وحشی،
پرواز بشقاب تابناک در روشنای منتشرش.

❋ ❋ ❋

اما این که:

Sandor Weores

شاندور ویورس در خانواده‌ای از خرده مالکان غرب مجارستان در سال ۱۹۱۳ متولد شد. او در دانشگاه‌های پکس و بوداپست به تحصیل حقوق، تاریخ، جغرافیا و فلسفه پرداخت و زندگی‌اش را با کتابداری، ویراستاری و ترجمه گذراند. اولین کتاب شعرش را در ۱۹۳۴ به چاپ رساند. از کتاب‌های او می‌توان به «کنگرهٔ سکوت» (۱۹۵۶)، «چاه شعله‌ها» (۱۹۶۴) و «غرق شدن زحل» (۱۹۶۸) اشاره کرد. در کارنامهٔ ادبی او کتاب‌های شعر کودک و ترجمه‌های شعر دیده می‌شود. ویورس در ۱۹۸۹ در بوداپست دیده بر جهان بست.

و دیگر این که:

این شعر از ترجمهٔ انگلیسی ادوین مورگان شاعر به فارسی ترجمه شده است. آقای مورگان در مقدمه‌ای که بر ترجمه‌اش از شعرهای ویورس نوشته، به تبارشناسی عناصر اصلی شعرهای این شاعر مجار پرداخته و منابع تخیل او را -‌که تخیلی اسطوره محور از زاویهٔ مردم شناسی است‌- از هند و چین و مصر و آفریقا معرفی کرده است. خود ویورس به تأثیرپذیری‌اش از متونی چون گیلگمش و اوپانیشادها و آثار لائوتسه سخن گفته است.

و اما:

برای معرفی ویورس، شعر «اورفهٔ مقتول» را انتخاب کرده بودم که تصویر روشنتری از شیوهٔ شاعری او را نشان می داد ولی مرگ یکی از مهمترین چهره های ادبی قرن بیستم، یعنی هارولد پینتر که پیش از این، شعر «مرگ» او را در همین ستون نوشته ام، مجابم کرد که شعر دشوار و رمزی «مردن» را به مثابهٔ واکنشی به مرگ یک نویسندهٔ بزرگ ارائه دهم. شعرهای دیگر ویورس بماند برای مجال‌هایی دیگر…


 

باد خزان

قسمت اول

اما باید دانست که بعدها اصول هایکوی کلاسیک، همراه با تغییرات تاریخی و اجتماعی ژاپن ثابت و ساکن نماند، که البته بازتاب این دگرگونی‌ها به آرای شاعر و نظریه‌پرداز ژاپن ماسا اوکاشیکی [۳۱] بر می‌گردد. او به نوعی با هایکوی باشو به مخالفت برخاست و هر گونه ذهن‌گرایی را در هایکو مردود شمرد و عینیت ناب و محض را -‌البته با پذیرش فصل‌واژه Kigo‌- به عنوان عنصر درونی نگاه شاعر مطرح نمود. او با توجه به این دیدگاه هایکوهای یوسابوسون[۳۲] را برتر از هایکوهای باشو داشت.

هایکوهای زیر از بوسون که سرشار از عینیّت ناب و بی‌مداخله‌ی احساسات فردی‌ست، به خوبی شیوه نگاه شیکی را به هایکو نشان می‌دهد:

شمعی را
به شعله‌ٔ شمعی دیگر برافروختن…
یک شامگاه بهاری
هایکو – ص ۲۴۵

در این هایکو و بسیاری از هایکوهای بوسون، با هیچ‌گونه احساس انسانی سر و کار نداریم. آنچه شاعر دیده، همان را عرضه می‌کند و به دست مخاطب می‌سپارد:

آب ژرف است.
داسی تیز
نی‌ها را می‌بُرد
همان – ص ۲۴۴

از این زاویه شیکی هایکوهای بوسون را برتر از هایکوهای باشو دانست و در کتاب (وراجی‌های باشو) او را به باد انتقاد گرفت. به احتمال می‌شود بعضی هایکوهای باشو را که مورد اعتراض شیکی هستند، نمونه آورد:

گرش به دست گیرم
در اشک سوزانم خواهد گداخت
همچون شبنم یخزده‌ی پاییزی
همان – ص ۱۴۸

و یا:

بجنب ای گور!
صدای گریه‌ٔ من است.
باد خزانی
همان – ص ۱۶۸

اما بی‌آنکه نیازمند به قضاوت در مورد نظریات شیکی باشیم، باشو هایکوهای بسیاری دارد که بازتاب همان توجه محض او به عینیت نابی است که مورد نظر شیکی بوده. و از این جهت پیشتاز بوسون و شیکی‌ست:

بیدبنی سبز
در لای و گل فرو می‌چکد
در واپس نشستن آب
همان – ص ۱۵۰

و یا:

زنی قطعه قطعه می‌کند
کنار آزاله‌های نهاده به گلدان
ماهی دودی را
همان – ص ۱۵۵

و فشرده به گمان شیکی: (هایکوهای باشو زیبایی ابژکتیو را بیان می‌کند، مانند واگاهای زمان‌های گذشته، ولی بوسون بسیار ابژکتیوتر از اوست)[۳۳].

اما همین بوسون نیز هایکوهای فراوانی دارد که نشان‌دهنده‌ٔ ردپای ذهنیت اوست:

بازویم را بالش سر می‌کنم؛
احساس می‌کنم که دلداده‌ی خویشم
زیر ماه مه‌آلوده.
همان – ص ۲۴۵

اما آنچه را که شیکی در تئوری خود مطرح می‌کند هایکوسرای بزرگ دیگری چون «ایسا»[۳۴] را نیز در برمی‌گیرد. ایسا نیز کم و بیش هم دوره‌ٔ بوسون، شاعر مورد ستایش شیکی است. هایکوهای ایسا سرشار از عشق و توجه مفرط او به طبیعت، به ویژه جانداران و حشرات است.

احساسات عمیق او نسبت به طبیعت، با نوعی رقت احساس در می‌آمیزد که بر آمده از شخصیت و منش ویژه‌ٔ اوست.

(ایسا کوچک‌ترین چیزها، و بی‌ارزش‌ترین چیزها را دوست دارد، او ناچیزترین و کم‌بهاترین چیز را عمیقاً درک می‌کرد. به چیزهای زنده، خصوصاً چیزهایی که احترامی برنمی‌انگیزند، عشق می‌ورزید. باشو به معنای دینی چیزها، بوسون به زیبایی و غرابت آنها و ایسا به «چیزی» و چگونگی (خنده‌آور) آنها وابستگی داشت. در نظر ایسا «چیزیِ» خند‌ه‌آور چیزها در آنِ واحد غم‌انگیز و اندوه‌آور است)[۳۵]

با این توصیف به نظر می‌ر‌سد که شیکی هایکوهای ایسا را نمی‌پسندیده است:

گریه نکنید حشره‌ها،
چون حتی ستاره‌های عاشق
درد هجران را می‌کشند
نور ماه بر درختان کاج – ص ۸۷

و یا:

یک جهان اندوه و درد
حتی هنگامی که شکوفه‌های گیلاس
شکفته‌اند
هایکو – ص ۳۱۲

اما آنچه در دیدگاه شیکی بسیار حائز اهمیت است این است که او هایکو را نه تنها به عنوان راه زندگی و تفکر بر آمده از ذن که از دیدگاه هنر و زیبایی‌شناسی می‌نگرد. این گفته‌ٔ اوست که: (چه از دیدگاه ظاهر و چه از حیث محتوا، هایکو را باید از دید زیبایی‌شناسی ادبی مورد بررسی قرار داد)[۳۶]

۶
بعد از شیکی نیز گرایشات تازه‌ای در هایکو پدید آمد، مانند آنچه که (هی‌گی‌گتو)ی شاعر بر آن پافشاری داشت.

در این گرایش… [برخلاف قبل که بر اساس «روش دید چشم» بود، بر اساس «روش القاء» بود. در هایکو به روش دید چشم، هایکوسرا به توصیف آنچه می‌بیند می‌پردازد، بدون هیچ‌گونه دخالت ذهنی، اما در هایکو به روش القای آنچه با دیدن یک منظره در ذهن هایکوسرا القاء می‌شود، به صورت هایکو بیان می‌شود.

پرندگان مهاجر
آرزو می‌کنند فردا
کوه‌ها و دشت‌های تابستانی را

هی‌گی‌کتو با به کارگیری این روش جدید به انتقاد و خرده‌گویی از نظریه‌ٔ بسط یافتهٔ «توصیف ظاهر»[۳۷] پرداخته و می‌گوید: هایکو برای بیان شخصیت و آنچه در ذهن ماست با استفاده از آنچه مشاهده می‌کنیم به کار می‌رود.[۳۸]

اما نیشی واکی[۳۹] شاید اولین شاعر و نظریه‌پرداز ژاپنی باشد که با ادبیات و هنر مدرن اروپایی آشنایی یافت و این آشنایی سبب نفوذ و گسترش ادبیات مدرن در هنر و شعر ژاپنی شد.

او که کاندیدای جایزهٔ نوبل در سال ۱۹۵۸ بود، مقالات تئوریک خود را در مجله‌ٔ ادبی دانشگاه گی‌یوتو به نام (میتابونگاکو، ادبیات میتا) شروع کرد. این مقاله‌ها در نخستین کتاب مهمش (بوطیقای سوررئالیستی، ۱۹۲۹ گردآوری و انتشار یافت. [۴۰]

هایکو نیز از تأثیرات هنر مدرن اروپا بی‌نصیب نماند و مکاتب جدید، تأثیرات خود را بر هایکوهای مدرن باقی نهاد. اما باید گفت که هایکو با معیارهای کلاسیک آن با گرایشی شگفت‌انگیز همچنان در ژاپن پیروان و طرفداران بسیار دارد و به حیات خود ادامه می‌دهد.

هایکو بعدها به راه‌های دیگر رفت و در چرخش‌های بعد، فصل‌واژه و رعایت سه سطری بودن آن و تعداد مشخص هجاها کنار گذاشته شد و آزادی بیشتری برای شاعر فراهم آورد: به نمونه‌های زیر از سانتوکا تانه‌دا [۴۱] توجه کنید:

در کاسه‌ٔ گدایی هم
تگرگ.[۴۲]

و یا:

نهار امروز
فقط آب
صد و یک هایکو – ص ۱۰۳

اما پیش از همه‌ٔ این تحولات در هایکو، بهتر است به یکی از نخستین حرکت‌هایی که بعد از باشو و در جهت رها کردن هایکو از قید و بندهای ساختاری و درون‌مایهٔ آن شده، اشاره‌ای بشود. (کارای سن‌ریو)[۴۳] پایه‌گذار نوعی هایکو بود که [محدودیت‌های مضمونی هایکو را ندارد و در آن اغلب از الفاظ عامیانه و زبان محاوره استفاده می‌شود. در این نوع شعر، از ناتوانی‌ها و احساسات بشر با حالتی طنزگونه سخن می‌رود][۴۴] و همچنین به فصل واژه نیز خود را مقید نمی‌سازد و…

[شیوه‌ٔ سن‌ریو تا حد زیادی نوعی واقع‌گرایی زشت است، و پشت شکوه و احساساتی شدن و خودفریبی جای دارد.][۴۵]

۷
… آنچه از میراث هایکوی این شاعر بزرگ به جا مانده هنوز به عنوان عالی‌ترین هایکوهای سروده شده شناخته می‌شود و در تمام جنگ‌هایی که در زبان‌های مختلف از هایکوها ارائه می‌شود، پیوسته نام و هایکوی باشو در رأس تمام نام‌ها جای گرفته است.

آخرین نکته‌ای که مایل به ذکر آن درباره‌ٔ هایکو هستم مسأله‌ٔ شیوه‌ٔ خوانش آن است.

به نظر می‌رسد که اساساً هایکو شعر دکلماسیون نیست. شعری نیست که آن را با صدای بلند برای دیگران روخوانی کرد یا در جلسات و شب‌های شعر ارائه نمود؛ و این، هم مربوط به قالب بسیار کوتاه آن و هم به درون‌مایه‌ٔ آن می‌شود. شاید خوانش یک هایکو -‌تنها یک هایکو‌- برای مخاطب ممکن باشد، اما خواندن چند هایکو سبب نوعی آشفتگی در ذهن مخاطب می‌شود، زیرا پیش از آنکه او به قدر کفایت با جان هایکوی خوانده شده درآمیزد، هایکوی بعدی ذهن او را آشفته خواهد نمود و در این شرایط قادر به درک و جذب هیچ یک از آنها نخواهد گردید. بنابراین همان هایکوی اول که در خود تمام شده است، ناتمام و گنگ باقی می‌ماند. از سوی دیگر استقرار در هایکو که بر آمده از تفکر ذن است نیازمند نوعی تربیت ذهنی و نوعی مراقبه‌ٔ درونی است که تنها در سکوت‌خوانی و در تنهایی‌خوانی آن میسر خواهد بود. از این‌رو هایکو نه شعر «شنیداری» که شعر «دیداری» و «خاموش‌خوانی» است. بنابراین خواننده‌ٔ هایکو باید خود را رو در رو با نوعی شعر بداند که نمی‌توان با شیوه‌ٔ خوانش اشعار نیما یا شاملو به سراغ آن‌ها رفت.

پانوشت‌ها

۳۱ – Kirji. این نقطه‌گذاری شاعرانه به نوعی در شعر کلاسیک ما وجود دارد. در شعر کلاسیک فارسی بیش از آن‌که علامت‌گذاری به شیوه‌ٔ زبان‌های اروپایی مرسوم شود مکث‌ها معمولاً در پایان بیت‌ها اتفاق می‌افتد. گاه از شیوه‌ٔ نگارش شعر و محتوای آن می‌توان دریافت که جمله در مصرع دوم پایان نیافته و ادامه‌ٔ آن را باید در بیت بعد دنبال کرد. گاه در غزل -‌مثل غزل حافظ‌- هر بیت مستقل بوده و گسست معنایی وجود دارد.

۳۲ – Masaoka Shiki (1867-1902)

۳۳ – Yosa Buson (1716-1783)

۳۴- هایکو- ص ۳۲۱

۳۴ – Kobayashi Issa (1763-1828)

۳۵ – هایکو- ص ۳۰۰

۳۶- زنبور بر کف دست بودن خندان- ص ۱۷.

۳۷- همان ابژکتیویته که شیکی مبلّغ آن بود.

۳۸ – زنبور بر کف دست بود ای خندان- ص ۱۹.

۳۹ – Junzaburo Nishiwaki

۴۰ – هیچ مسافری بر نمی‌گردد- ص ۲۵.

۴۱ – Santoka Taneda (1882-1940)

۴۲ – از ترجمه‌ی منتشر نشده‌ٔ خانم معصومه فخرایی.

۴۳ – Karai Senryu (1718-1790)

۴۴- آوایی جهیدن غوک- ص ۱۳۰.

۴۵ – هایکو- ص ۲۳۱.