فیروزه

 
 

… و نیز آن بانو که آینه بود

سید احمد میراحسانزبان ما آینه است. رؤیاها، کنش‌ها و منش اخلاقی ما آینه است، آن‌گونه که خانهٔ خود را می‌آراییم، آن‌گونه که از دیگری یاد می‌کنیم، آن‌گونه که سوگواری می‌کنیم، ارج می‌نهیم، انصاف به خرج می‌دهیم یا دشمنی می‌ورزیم اینها آینه‌های ما هستند… و واکنش جامعهٔ ادبی و روشنفکری و دینی ما به رخت بربستن طاهره صفارزداه، آینهٔ دیگری است.

حقیقت آن است که داوری خشونت‌بار ایدئولوژیک، حذف دیگری، حسد، نابردباری و تحمل نکردن آن کس که دیگرگونه می‌اندیشد و نگرش محفلی و باندیسم، دیگر بیماری‌های روحی ما نیست که در صدد درمانش باشیم، به ویژگی تاریخی حیات درونی‌مان و عمل بیرونی‌مان بدل شده است و پیداست که در پاره‌ای مواقع با همه سنگینی و تاریکی‌اش نمود می‌یابد. آنجا که گواه بی‌انصافی به خشونت داوری، استالینسم نهفته و استبداد شفاناپذیر خود پرستانه‌ٔ چرک و ابلهانه و حقیری است. همان که فریاد فروغ را بلند کرده بود علیه آدم‌های پنج‌زاری، مجله‌های پنج‌زاری، عصری پنج‌زاری.

طاهره صفارزاده -‌که رحمت خدا بر او باد و دلم نمی‌آید کلمهٔ مرحوم را به نشانهٔ فهم دیگر زنده نبودن عامیانه درباره‌اش تکرار کنم‌- چه افکار و عقایدش را بپسندیم یا نه، چه خلق‌و‌خو و کار و بارش دلپذیرمان باشد یا نه، شاعر بزرگ ماست. درخشش مرگ ناپذیر شعر او در دههٔ پنجاه بیش از آن برای به یادماندن کفایت می‌کند که بی‌اهمیتش بخوانیم.

در اینجا قصدم، نمایاندن ارزش‌های یکه‌ٔ کار هنری او، به نمایش نهادنش همچون یک متفکر، و بقای آثارش و اثبات ارزش‌های تردید‌ناپذیرش نیست. اینها نکاتی است که نیاز به اثبات ندارد و برای کسی هم که بخواهد خود را به ندیدن و خواب بزند، مجال اندک این یادداشت فرصت خوبی برای بیدار کردنش نخواهد بود تا اهمیت و جایگاه طاهره صفارزاده را به‌درستی بشناسد.

هدفم در اینجا مبرهن دانستن و بدیهی پنداشتن مقام شاعری و فکری طاهره صفارزاده است، او در آمریکا، ژاپن، انگلستان، آلمان و کشورهای زیاد دیگری به عنوان هنرمندی برگزیده معرفی شد. صفارزاده به عنوان زن برگزیدهٔ مسلمان جهان اسلام، تئورسین ترجمهٔ خلاق و چهرهٔ جاودان شعر ایران انتخاب شد و در بسیاری موارد دیگر جوایز و گرامی‌داشت‌هایی جهانی کسب کرد. آوانگاردیسم دههٔ پنجاه او، شعر/ تفکر او در دههٔ شصت و هفتاد و فعالیت‌های علمی و دانشگاهی‌اش چیزی پنهان کردنی نیست.

با این مقدمات پرسشم آن است، چه شد که پس از آنکه چشم از جهان فروبست جامعهٔ شعری ایران و حتی مقام‌هایی که او را از نزدیک می‌شناختند همسنگ شان و جایگاهش، یادش را احیا نکرده‌اند؟

به نظرم دلایل گوناگونی دارد:

تنگ‌نظری و جان اندک جامعه شعری ما که علی‌رغم داعیهٔ فرا ایدئولوژیک بودن در داوری و زیبایی‌شناسانه وهنری، عمیقا ایدئولوژیک عمل می‌کند و «دیگری» را برنمی‌تابد و به کم‌مایه‌ترین واکنش های سیاست‌زده و سیاسی‌کارانه متوسل می‌شود. آن هم سیاستی کوتاه‌بین، محفلی و دگم. ما حتی آنجا که مدعی لیبرالیسم و یا آزادی‌خواهی هستیم بیشتر شبیه ژدانف عمل می‌کنیم تا استوارت میل! و این امر از هر دو سوی تحاصمی یاوه، رعایت می‌شود! در حقیقت اگر همین توان‌ها، تجربه‌ها، پیشینه و میراث طاهره صفارزاده متعلق به شاعری غیرمذهبی یا فاقد داعیه‌های ابراهیمی، عدالت‌خواهی انقلابی و غیره بود، او را به عرش اعلی می‌رساندند. متأسفانه حتی به‌وسیله شعرشناسان حرفه‌ای هم به سبب همین تنگ‌جانی، گفت‌و‌گو دربارهٔ دستاوردهای شعری صفارزاده به سکوت رفته است! اگر مدعیان بنیادگرایی، سیاست حذف سکولارها را در قلمرو شعر و هنر تئوریزه می‌کنند و به‌جای بررسی تفکیکی و ادای سهم هر چیز سر جای خود، به ندیده انگاشتن هنر رقیب می‌پردازند، نظیر همین رفتار از سوی شبه روشنفکری ما هم بروز می‌یابد و از هر دو سو این رفتاری دگم، حقارت‌زده در درون و ناتوانی از دفاع علمی از صلح و دادگری تفکر رهاست.

پاره‌ای مسؤولان حکومتی و نیز به‌ویژه کسانی که در دوران فعالیت علمی و تخصصی و دانشگاهی طاهره صفارزاده -‌با بروکراسی خفقان‌آوری که زنی مستقل و آزاده و عدالت‌جو و ظلم‌ستیز را برنمی‌تابد‌- او را رنجاندند، از سوی دیگر تلاش کردند که با سکوت خود بر حضور زنده زنی ابراهیمی و سازش‌ناپذیر پرده مرگ بکشند. عجیب نیست که دو برابر آن چند کلمه‌های تعارف‌آمیز و این برخورد بی‌انصاف، ناگزیر بوده‌ام اینجا و آنجا و هرجا یاد او را گرامی داریم. مسلما صفارزاده در جهان باقی، نیازی به بزرگداشت‌های کسی چون من ندارد. اما من به این یاد و تذکر محتاج بوده‌ام. برای آنکه به یاد داشته باشم هنوز حق‌گزاری از سر راستی مقهور دروغ‌ها نشده است و می‌توان چون آن بانو آینه وار زیست.


از مجموعهٔ رهگذر مهتاب – یادنامه فیروزه برای طاهره صفارزاده


 

و حالا مثلث «سین‌»ها

«سین» دیگری را دوباره باید گفت؛ او از سلام‌فروش بر حذر بود و دیگران را حذر می‌داد، اما به نظرم می‌آید که از سین دیگری به جز سلام درباره‌اش کم گفته‌اند؛ حالا کمی از این سین، یعنی سین سادگی بگوییم تا صفارزاده، طاهر و پاک‌اندیشی‌اش بازخوانی شود نه برای ما که برای نسل فردا.

سین اول: سادگی و بی‌پیرایگی، در همهٔ لحظه‌های زندگی و قدکشیدن تا بر قلهٔ بانوی نمونهٔ جهان اسلام نشستن، از قضا بریدگی از دنیا و دلدادگی به معنا را طلب می‌کند. او معنا را دید و طی کرد. معنافروشی و زهدنمایی را هم محکوم می‌کرد با آنکه دست پری داشت، همین بی‌پیرایگی سبب شد تا «هو اقرب من حبل الورید» و «الا الی‌الله تصیر الامور» را یکجا ببیند و «عالم امر» را در عالم بیداری تجربه کند، ولی بسیار ساده و بی‌پیرایه، بی‌آنکه جلوه‌ای و رنگی در رفتارش منعکس باشد.

سین دوم: سادگی و نه سادگی که سلوک او بود. این کوه علم، خود را برای دیگران نمی‌گرفت. مگر سادگی رفتار، همیشه دلیل سادگی‌ها در تشخیص است؟ خرد پیشگان، سادگی را در سلوک، پیشه می‌کنند تا دیگران به آنها تأسی جویند. علم اگر بر شاخه‌های عقل آدمی بنشیند، او را فروتنی بیشتر خواهد داد. طاهره صفارزاده، پاک‌اندیش بود ولی این پاک‌اندیشی مدیون سلوکی بود که دیگران را با خود همراه می‌کرد و در برقراری ارتباط -‌با وجود همهٔ برخوردها و دشواری‌ها‌- سلیمش می‌ساخت و صبور.

سین سوم: ساده بودن چون آب، چون زلالی آب، چون جاری بودن، در هر فردی به سادگی محقق نمی‌شود. او زلال بود و دریایی. همه را هم دریایی می‌دید؛ «بنیاد بیداری» را بنا نهاد تا جریان بیداری جاری و مستمر باشد تا قرآن حکیم و نهج‌البلاغه و دیگر آثارش، جهانی را به خود بخواند. ترجمه‌های بی‌نقص او به زبان انگلیسی از شخصیت او چهره‌ای متفاوت و صدالبته دریایی ساخته بود و… .

استاد طاهره صفارزاده، چونان در ذهن‌ها زنده و جاری است که حیفم می‌آید عنوان مرحوم را همراه نامش بیاورم. او همیشه استاد باقی ماند.

* مدرس ارتباطات و روزنامه‌نگار

از مجموعهٔ رهگذر مهتاب – یادنامه فیروزه برای طاهره صفارزاده


 

پیاده‌روی با مغز

طراحی‌های مدادی «سید امین باقری» با عنوان پیاده‌روی با مغز، نگارخانه هما

کارهای مدادی این نقاش ۲۷ ساله در ترسیم نیم‌تنهٔ آدم‌هایی کج و معوج، با صورت‌هایی از شکل افتاده و از ریخت رفته، صحنهٔ قلم‌زنی‌های آزاد و رها و بی‌نظمی است از زنان و مردانی که نامرتب و به خواست نقاش در کنار هم و بی‌ارتباط با هم صفحات سفید کاغذی را پر کرده‌اند. صورت‌های چندوجهی گویا از پشت یک عدسی دیده شده‌اند یا عکاسی از موضوع‌هایی متحرک عکس‌هایی گرفته و سپس طراح ما، از حاصل عکس‌هایی غیرفوکوس، طرح‌هایی مدادی کشیده است. خشونتی در طرح‌ها هست که از نگاهی تلخ و بدبینانه نشأت می‌گیرد.

طراحی‌ها آزاد و فارغ از قاب‌بندی و میزانباژند. دقت نقاش در نقوش لباس‌ها و پیراهن‌ها به کار رفته است و صورت‌ها کاملا اختیاری از فرم افتاده و بدریخت شده‌اند. اما قدرت طراحی نقاش جوان به عمد در اعوجاج‌ها و پرداخت صورت‌ها از بین رفته است. افزوده‌های اندک طراحی‌ها پرندگانی در جست‌و‌جوی حشرات ریز در لابه‌لای موهای افشان یک زن، سوسکی عظیم در دست یک نقش مرد، صورت‌هایی که بیشتر نقش حیوانات را تداعی می‌کنند اظهارنظرهایی صریح دربارهٔ آدم‌های ترسیم شده در طرح‌هاست.

نمایشگاه نقاشی‌های علی قائمی، نگارخانه اثر

منظره‌های شهری کوچه پس‌کوچه های قدیمی و جدید، ساختمان‌های تاریک یا پرنور، آپارتمان‌ها و مجموعه‌های آپارتمانی بلند و کوتاه، خیابان های باریک و دراز، پهن و دالبری خالی از سکنه، درخت‌های پارک های مرده و ساکن، بادگیرها و درگاه‌ها… با رنگ‌های مات و تیره اکریلیک روی بوم، اغلب در ابعاد استاندارد و معمول، شهری مرده و متروک و تیره: چیزی چون یک گاتام سیتی خفه و مرده با آسمانی تاریک و سیاه اما گرافیکی پر از خطوط صاف و تیز را شکل می‌دهند. سیاهی و سکوت، نظم قاعده‌دار ساختمان‌ها و ر نگ‌های مات و بسیار محدود نقاش (اغلب با طیف آبی‌ها و قهوه‌ای‌ها) و پرسپکتیوهای گهگاه با اعوجاج نقاش، پنجره‌هایی تاریک که به کوچه ها و خیابان هایی تاریک‌تر باز می‌شوند، آسمان‌های بی‌وسعت که بیشتر فضا را تنگ و تیره می‌کنند، جهانی کافکایی را شکل می‌دهند که در قلمرویی علمی‌-‌تخیلی بازسازی شده است. شهرها کیپ و فشرده است. ساختمان‌ها متراکم، درخت‌ها کشیده و متمایل به نور.

جهان ترسیم شده در این چهارمین نمایشگاه انفرادی نقاش در آستانهٔ چهل سالگی دنیایی شخصی اما ادبی و تخیلی و هولناک است و راه به هر تأویل فلسفی می‌دهد. دنیایی است ترسیم‌شده و حاصل خوانده هایی از اینجا و آنجا ، دیده‌هایی جسته و گریخته که بر بوم های نقاش عبوس و تلخ ما ساکن شده‌اند. بزرگترین اثر نقاش، نمایی است عمومی از شهر و بقیه ابعادی کوچکتر دارند، گویی نماهایی از جای جای این شهر خاموش و ساکت و مرده را به تصویر می‌کشد.

تخیل نقاشانهٔ نقاش که تحت تأثیر سینما و ادبیات هم هست، در بافتی اکسپرسیونیستی، ما را به متروپلیس ذهنی او می‌برد. نقاشی‌هایی ساده مثل نوجوانی که نقاشی‌های کودکی‌اش را در بزرگسالی بازسازی کرده باشد اما بسیار پرحجم و کم نقش و محو و تیره و تار.


 

او که سلام را نفروخت

چند شاعر را سراغ دارید که همچون یک «نشانه»، حامل «معنا» باشند؟ طاهره صفارزاده چنین شاعری است. شخصیت کُنشمند و شعر جستجوگرایانهٔ او معنای روشنی به حضورش در «متن» جامعه می‌دهد. اعتبار ادبی خانم صفارزاده، محصول چهل سال رفتار مستقل ادبی است. ترکیب «نویسندهٔ مستقل» کاملا برازندهٔ اوست. پرهیز از نحله‌ها و جریان‌های ادبی و در عین حال، رساندن صدای خویش در اتمسفر ادبی، کاری صعب است که دکتر صفارزاده با موفقیت آن را به انجام رسانده است. حاصل این موفقیت، جایگاهی است که در شعر معاصر به او تعلّق دارد.

هرچند شعر «کودک قرن» زمینه‌ساز شهرت ادبی خانم صفارزاده بوده است اما کتاب‌های «طنین در دلتا»، «سد و بازوان» و «سفر پنجم» در تثبیت موقعیت او در شعر امروز نقش اصلی را داشته است. بن‌مایهٔ اجتماعی‌-‌اعتقادی و شکل‌های تجربی و جذاب شعرهای این کتاب‌ها توجه خوانندهٔ حرفه‌ای شعر را جلب می‌کند. «جستجوی حقیقت» و «اثبات حق» (همان‌گونه که خود می‌گوید) موتیف‌های اصلی شعرهای او هستند که با روحیهٔ انسان‌گرای مخاطبان ادبیات معاصر همخوان‌اند.

❋ ❋ ❋

پس از انقلاب اسلامی، شاعرانی که به شاعران ادبیات انقلاب اسلامی معروف شدند شعر طاهره صفارزاده را پشتوانهٔ مناسبی برای فعالیت‌های شعری خود دیدند. سید حسن حسینی و قیصر امین‌پور هر دو، مقالاتی تحلیلی دربارهٔ شعر خانم صفارزاده نوشتند و در جلسات نقد، از این شعر، مانند یک سنگ‌نشانه استفاده می‌شد. هویت دینی و معترضانهٔ شعر خانم صفارزاده از سویی، و طنز پنهان آن از سوی دیگر، هدیه‌ای سخاوتمندانه برای شاعران انقلاب بود. کمترین اثر این شعر، اعتماد به نفسی است که در جریان شعر انقلاب اسلامی تزریق کرد و بی‌راه نخواهد بود که این جریان خود را مدیون شعر خانم صفارزاده بداند و بخواهد با خوانش این شعر، دین خود را ادا کند. چنین است که درگذشت طاهره صفارزاده، حادثه‌ای است برای شعر انقلاب اسلامی.

❋ ❋ ❋

از منظری دیگر، شعر طاهره صفارزاده، شعری است دینی. شعری که جزئی از سلوک دینی شاعر است. شعر دینی در جامعهٔ دینی، شعری تثبیت شده است و شاعر آن، کلمه‌ای است طیّبه و کلمهٔ طیّبه، چون شجره‌ای است طیّبه که ریشه‌اش پایدار است و شاخه‌هایش در آسمان. نشستن در سایه‌سار شعرهای خانم صفارزاده از این رو بسیار دلپذیر است.

رهگذر مهتاب – یادنامهٔ فیروزه برای طاهره صفارزاده


 

«فوکو» و «گاو خشمگین»

امید روحانیفوکو
ژیل دلوز
ترجمه‌ی نیکو سرخوش- افشین جهاندیده
نشر نی، چاپ اول. ۱۳۸۲ تهران، ۲۲۰۰ نسخه. ۱۹۶ ص. ۲۶۰۰ تومان.

کتاب، اولین ترجمه‌ی جدی و سامانمند و هدفمند از مقالات ژیل دلوز (۱۹۹۵-۱۹۲۵)، فیلسوف، اندیشمند و نظریه‌پرداز فرانسوی، مجموعه‌ای است گرد آمده از شش مقاله‌ی دلوز درباره‌ی دیدگاه‌ها و نظرات میشل فوکو (۱۹۸۴- ۱۹۳۶)، نظریه‌پرداز و فیلسوف دیگر فرانسوی. شش مقاله، از این‌جا و آن‌جا، از ماهنامه‌ها و فصل‌نامه‌های فلسفه و نقد تحلیلی تا کتاب‌های مختلف دلوز انتخاب شده‌اند و با پانویس‌های بسیار روشنگر و منقح و پاکیزه و دقیق، (بخش‌هایی از خود کتاب‌ها و بخش‌هایی از ترجمه‌های آثار فوکو به فارسی) آراسته شده است. همه‌ی این‌ها، البته چیزی از دشواری متن و ترجمه نمی‌کاهد که اساسا طرح مباحث فلسفی و فکری و روشنگری اروپای غربی ربع آخر قرن بیستم، نیاز به واژه‌سازی و توضیح اصطلاحات به فارسی را می‌طلبد که هر دو ترجمه، به فراخور متن انجام داده‌اند و این گهگاه فهم متن را دشوارتر هم کرده است اما کتاب، حاصل یک تعمق و ترجمه‌ی فکر شده است هرچند مثل هر ترجمه‌ی دیگری، اشتباهات گهگاه خود را هم دارد، جایی که مترجمان فرهیخته پیش‌تر متونی دیگر، چون «نیچه، تبارشناسی تاریخ» را ترجمه کرده بودند و مقالاتی دیگر را به‌رغم کوشش در یافتن معادل‌هایی دشوار (چون بس‌گانگی- ایجاب‌باوری – قضیه‌مند- و ده‌ها نمونه‌ی دیگر، واژه‌های د‌یگری مثل سمتپوم (به معنای نشانه بیماری) را بی‌یافتن معادل رها و همان را ثبت کرده‌اند.

پیوست کتاب، «درباب مرگ انسان و ابرانسان»، در واقع تحلیلی است بر اندیشه‌ی فوکو در باب مناسبات نیروها شاید محتاج توضیحاتی بیشتر، پانویس‌های مفصل‌تر می‌بود تا فهم آن را آسان‌تر کند.

در هر حال، کتاب کوششی است برای درک بیشتر فوکو، هر چند از دیدگاه اندیشمندی که به جای ساده کردن اندیشه‌های فوکو (یا دست‌کم رمزگشایی آن)، ساحت‌هایی تازه را می‌گشاید.

❋ ❋ ❋

گاو خشمگین
فیلم‌نامه
پل شریدر، ماردیک مارتین
ترجمه‌ی امید نیک فرجام
از رشته فیلم‌نامه‌های ۱۰۰ سال سینما، ۱۰۰ فیلمنامه (کتاب شماره‌ی ۵۰)
نشر نی، چاپ اول، ۱۳۸۶، ۱۶۵۰ نسخه، ۱۸۰ ص، ۲۶۰۰ تومان

گاو خشمگین (محصول ۱۹۸۰)، دهمین فیلم بلند مارتین اسکورسیزی، فیلمساز برجسته‌ی امریکایی است که خیلی از منتقدان آن را «بهترین اثر دهه‌ی ۱۹۸۰»، «بهترین اثر اسکورسیزی» و حتی «بهترین فیلم امریکایی» می‌دانند. داستان زندگی، صعود و سقوط جیک لاموتا، بوکسور عصبی، سرسخت و پارانوئید سال‌های دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ امریکا، داستان ظهور و سقوط یک قهرمان نمونه‌ای امریکایی ا‌ست. رئالیسم بی‌پرده و عریان فیلم، با کمک فیلم‌برداری سیاه و سفید، خشونت عریان و نمایش جمعیت داخل رینگ بوکس، شخصیت‌پردازی کامل فیلمنامه از قهرمان فیلم‌، که نوشته‌ی پل شریدر [فیلم‌نامه‌نویس معروف امریکایی و همکار اسکورسیزی در راننده تاکسی (۱۹۷۰). آخرین وسوسه‌ی مسیح (۱۹۸۸)، احضار مردگان (۱۹۹۹)] از فیلم‌نامه‌ی اولیه‌ی ماردیک مارتین تشخص و اعتبار داده است.

این پنجاهمین فیلم‌نامه از مجموعه‌ی ۱۰۰ فیلم‌نامه‌ای است که نشر نی، انتشار آن‌ها را از ۱۰ سال پیش با انتشار «شرق بهشت» آغاز کرد و با همه‌ی فراز و نشیب‌ها و تغییر سردبیر گرفتاری‌های نشر تا کنون- البته نه‌چندان مرتب و بسامان- ادامه داده است. کتاب حاضر، مثل اغلب فیلم‌نامه‌های این مجموعه از کتاب‌ها، جدا از متن کامل فیلم‌نامه، شامل دو مقاله درباره‌ی کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس، با فیلم‌شناسی نسبتا کاملی از هر دو، نقد و یک گفتگو بین کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس هم است کتاب را به مرجعی کامل درباره‌ی فیلم بدل می‌کند.


 

مترجمان، خائنان

امید روحانیحسن کامشاد (متولد ۱۳۰۴) دوست، همکلاسی و یار غار زنده‌یاد شاهرخ مسکوب، نویسنده‌ی کتاب «نثر نوین فارسی» (نشر آژند ۱۳۸۳)، کتابی از مجموعه‌ی نوشته‌هایش (یازده مقاله) را در قالب کتابی بسیار خواندنی و آموزنده و جذاب ارائه داده است. تاریخچه‌ی ترجمه – که یکی از جذاب‌ترین، فشرده‌ترین و در عین حال، جامع‌ترین تاریخ‌های ترجمه است – آغازگر این مجموعه است و مقاله‌ی دوم، نقد و تحلیلی کوتاه و فشرده درباره‌ی زندگی، دوران فعالیت، سبک و تأثیرگذاری همینگوی، در واقع نقدی است کوتاه و فشرده از نویسنده‌ی امریکایی. جدا از مقاله‌ی «مسئولیت روشنفکران» که در واقع خطابه‌ی اسلاو هاول رئیس جمهور چک ۱۹۹۵ در دانشگاه ویلنگتون زلاندنو است، بقیه‌ی مقاله‌ها، نقدهای ترجمه‌ی کتاب‌های گوناگون است. و از جمله بهترین آن‌ها، نقدی که نویسنده به کتاب ملیت و زبان –رساله‌ی دکترایش در دانشگاه کمبریج- نوشته است که بر بخش قابل ملاحظه‌ای از آسیب‌شناسی ترجمه‌های سردستی و غیر وفادارانه و به ظاهر سالم و قابل دفاع در ایران اشارات دقیقی دارد که مترجم‌ها چه بلایی بر سر متن، نحوه‌ی نگرش، شیوه‌ی نگارش و جهان‌بینی مؤلف یعنی خود او آورده‌اند. یا نقد او بر جامعه‌ی باز و دشمنانش کارل پوپر در امریکا که از دقیق‌ترین نمونه‌های نقد ترجمه است. اما ضمیمه‌ی کتاب، متن خاطره‌ی نویسنده از زندگی، دوستی و سال‌های گذرانش با شاهرخ مسکوب، به بخشی جالب توجه از دوران کودکی و همکلاس بودنش با مسکوب در مدارس اصفهان اشاره دارد و نقدی است به بخشی مغفول از شخصیت ادیب درگذشته، در دوران جوانی دو دوست و تغییر مسیر زندگی‌شان.

هر چند مقالات مجموعه، هیچ نوع اشتراک موضوعی ندارند و در واقع مجموعه‌ای مقالاتند که به تنهایی استعداد تبدیل شدن به کتاب را نداشته‌اند و اینک در این قالب، به هیچ روی با هم هم‌خوانی و تناسب ندارند، اما جذاب بودن نوشته‌ها و شیرینی قلم نویسنده، این نکته‌ی اصلی را قابل اغماض کرده است.

* مترجمان، خائنان. مته به خشخال چند کتاب، حسن کامشاد، نشر نی، چاپ اول، ۱۳۸۶


 

فهرست‌مان پر شده است، باشد برای سال بعد…

۱- گاهی نام کسی با چیزی گره می‌خورد و نمی‌توان او را از آن جدا کرد. چیزی که همه‌ی وجوه شخصیتی و کارهای دیگر او را در سایه قرار می‌دهد. مثلا کمتر کسی به این فکر می‌کند که استاد مهدی الهی قمشه‌ای از اساتید برجسته‌ی فلسفه و عرفان معاصر بوده است و کم از دیگر بزرگان این حوزه نداشته است و شاگردان بسیاری در مکتب او پرورش یافته‌اند. نام استاد مهدی الهی قمشه‌ای با ترجمه‌ی قرآنش گره خورده است همان‌گونه که نام فیض‌الاسلام با ترجمه‌ی نهج‌البلاغه. نام استاد محمد مهدی فولادوند هم – فارغ از دیگر ترجمه‌ها و آثارش به فارسی و فرانسه از خیام‌شناسی گرفته تا اپرای آفرینش – معادل و ملازم با ترجمه‌ی قرآنش خواهد بود و هر چه زمان می‌گذرد این تلازم روشن‌تر خواهد شد.

محمد مهدی فولادوند - عکس از فارس۲- ترجمه‌ی قرآن استاد محمد مهدی فولادوند یکی از بهترین ترجمه‌های فارسی قرآن و سرآغاز موج نو ترجمه‌ی قرآن در بیست سال گذشته است. همه ترجمه‌های موفق بعد از آن تحت تأثیر مستقیم یا غیر مستقیم این ترجمه بوده‌اند و به نوعی از دل این ترجمه برآمده‌اند درست است که اخیرا در داوری‌ها این ترجمه لزوما بر صدر نمی‌نشیند اما تردیدی نیست که اگر این ترجمه نبود ترجمه‌های خوب بعد از آن به این سرعت و با این کیفیت متولد نمی‌شدند. علاوه بر این هیچ‌یک از ترجمه‌های دیگر به اندازه‌ی ترجمه‌ی استاد فولادوند جریان‌ساز نبوده‌اند؛ نه ترجمه‌های قبل از او مثل ترجمه‌ی عبدالمحمد آیتی و جلال‌الدین مجتبوی و نه ترجمه‌های بعد از او مثل ترجمه‌ی بهاءالدین خرمشاهی و علی موسوی گرمارودی.

۳- دیگر اثر مهم قرآنی استاد فولادوند کتاب «قرآن‌شناسی» است. مجموعه مقالاتی که به تفسیر و تبیین تجربی اشارات قرآن می‌پردازد. این کتاب را باید از اتفاقات مهم در روایت غیرماورایی از قرآن در زبان فارسی دانست. کتابی که با بسیاری از باورهای متعارف پذیرفته شده در تفسیرهای قرآن به مخالفت برخاست و سعی در ارائه‌ی پیشنهادهای تازه در این زمینه داشت. عدم توجه به این کتاب شاید قدری عامدانه و آگاهانه باشد چه این‌که اگر این اتفاق می‌افتاد بعید نبود که حرمت استاد شکسته شود و حتی تا مرز تکفیر هم پیش برود.

۴- نوع برخورد مدیریت فرهنگی ما با استاد محمد مهدی فولادوند بسیار تأسف‌برانگیز و عبرت‌آموز است. در کشوری که سازمان‌ها و نهادهای بسیاری متولی امور قرآنی‌اند و بودجه‌ی فعالیت‌های قرآنی از نمایشگاه قرآن گرفته تا مسابقات بین‌المللی قرآن به میلیاردها تومان می‌رسد، و مثلا هزینه‌ی اقامت و رفت و آمد یکی از قاریان میهمان خارجی از چند میلیون تومان هم بیشتر است، یکی از بزرگ‌ترین مترجمین قرآن – در فقر و عسرت و در شرایطی که سال‌ها از حقوق شرعی و قانونی خود برای ترجمه‌اش محروم بود – از دست می‌رود و کسی هم عین خیالش نیست.

۵- می‌گفت: زنگ زدند گفتند امسال قرار بود در همایش چهره‌های ماندگار از شما تجلیل شود اما فهرست‌مان پر شده است باشد برای سال بعد… می‌گفت: نمی‌دانند که تا سال بعد ممکن است فولادوند دیگر زنده نباشد و… همین هم شد… حالا دارم به بعضی از آدم‌هایی که در سال‌های گذشته به خاطر مصالح سیاسی چهره‌ی ماندگار شدند فکر می‌کنم. آدم‌هایی که تا بیست سال بعد هم می‌توانستند در این فهرست باشند…


 

تصادف

حسین معززی‌نیاطبق عادت هر روزه وارد میل‌باکس می‌شوم تا ای‌میل‌های جدیدم را چک کنم. در بین نامه‌های جدید، نامه‌ای از آقای ناصر رفیع به چشم می‌خورد که پیش از این که بازش کنم، سطر اولش در صفحه‌ی اصلی قابل مشاهده است: «فکر نمی‌کردم یک روز بخواهم این خبر را به کسی بدهم…» بقیه‌ی نامه را هنوز نمی‌توانم بخوانم. روی نامه کلیک می‌کنم و منتظر می‌شوم متن کامل بیاید. دلشوره پیدا می‌کنم؛ این اولین بار است که نامه‌ای از آقای رفیع دریافت می‌کنم و شروع نامه به شکلی نیست که بشود انتظار یک نامه‌ی معمولی را داشت. متن کامل می‌آید: خبر این است که آقای اسدی در یک تصادف کشته شده و بدنش فردا در آمل به خاک سپرده خواهد شد. نامه، کوتاه و ساده و قابل فهم است و در چند ثانیه محتوایش را آشکار می‌کند، اما انگار کندذهنی پیدا کرده‌ام، انگار زبان فارسی را فراموش کرده‌ام، بی‌دلیل خیره می‌شوم به مونیتور و چند بار پشت سر هم نامه را می‌خوانم. به هر جمله مدتی خیره می‌شوم. محتوای خبر روشن است، پس دارم دنبال چه می‌گردم؟ کمی طول می‌کشد تا بفهمم یک تجربه‌ی تکراری در حال طی شدن است. یک بار دیگر همان موقعیت همیشگی؛ حیرت‌زدگی از شنیدن خبر مرگ کسی که قرار نبوده یک روز

به همین سادگی بشنوی که دیگر زنده نیست و از این به بعد به جای آن که آینده‌ای برای او متصور باشی و خبر فعالیت‌های جدیدش را پیگیری کنی، باید به گذشته خیره شوی و خاطراتت را بکاوی و هر آن‌چه را از او در ذهن‌ات باقی مانده به عنوان تنها بازمانده‌های کسی که دیگر نیست، مرور کنی. یک‌دفعه همه چیز متوقف می‌شود، یخ می‌زند، زمان می‌ایستد و تو ناچاری به پایان کار یک آدم فکر کنی و آماده شوی که پرونده‌ی او را در ذهنت ببندی و از این به بعد فقط با رجوع به خاطراتت او را تجسم کنی. خاطراتی که به تدریج محو و رنگ‌پریده می‌شوند و وضوح‌شان را از دست می‌دهند. این مهم‌ترین و مقاوم‌ترین قانون تغییرناپذیر دنیای ماست: خبر مرگ را می‌شنوی، حیرت‌زده می‌شوی، عجز خودت را در مقابل واقعه‌ای که روی داده با تمام وجود درک می‌کنی و چاره‌ای نداری جز آن که موقعیت جدید را بپذیری. و حداکثر این که یک بار دیگر به خودت یادآوری کنی که قاعده‌ی عالم همین است و باید با این آگاهی زیست که مرگ تا همین اندازه به ما نزدیک است و هر لحظه ممکن است یک دوستی را پایان دهد، یک آشنایی را به پایان برساند و از همه مهم‌تر این که گریبان‌گیر خودت شود و کارت را یکسره کند و برنامه‌ریزی‌ها و آینده‌نگری‌هایت را خاتمه دهد.

مرحوم آقای اسدی یکی از سه چهار نفری بود که اولین خاطرات من از حضور در سلسله کلاس‌های تدریس سینما در دفتر تبلیغات شهر قم را شکل می‌داد. او از اولین دوره‌های این کلاس‌ها حضور مستمر داشت و از پیگیرترین و علاقه‌مندترین افراد محسوب می‌شد و با این که بسیار محجوب و کم‌حرف بود، همان معدود جملاتی که می‌گفت نشان‌دهنده‌ی شدت علاقه‌اش به پیگیری مباحث تئوریک سینما و تسلط بر این حوزه بود. در سال‌های اخیر من در کلاس‌های متعددی در قم حضور داشته‌ام و افراد زیادی را سر کلاس‌ها دیده‌ام و طبعاً عده‌ای از آن‌ها را در گذر زمان فراموش کرده‌ام، اما جمع بچه‌هایی که به همراه آقای اسدی اولین دوره‌های کلاس‌های تحلیل فیلم دفتر تبلیغات را تشکیل می‌دادند، به دلیل استمرار آن کلاس‌ها انس و الفت متفاوتی با همدیگر و با من پیدا کردند و به طور کلی حال و هوای آن دوره‌ها با کلاس‌های دوره‌های آینده در مراکز بعدی بسیار متفاوت بود. آقای اسدی کم‌حرف و محجوب بود، اما شور و اشتیاق شدیدش به مباحث، در چشم‌هایش نمایان بود و هرگاه فرصتی می‌یافت این شور را در کلامش هم نمایان می‌کرد. ارتباط ما به شهر قم و کلاس‌های دوره به دوره محدود نشد و بعداً در ایام برگزاری جشنواره‌ی فجر هم او را در سالن رسانه‌ها ملاقات می‌کردم و درباره‌ی فیلم‌های جدید سینمای ایران گپ می‌زدیم. سال گذشته که در مدرسه‌ی اسلامی هنر تدریس می‌کردم، او را در اتاق آرشیو فیلم ملاقات کردم و فهمیدم مشغول سر و سامان دادن به آرشیو فیلم آن مرکز است. از آن به بعد، هر هفته قبل یا بعد از کلاس گپ و گفت شیرین و جذابی داشتیم درباره‌ی فیلم‌هایی که باید رد و بدل کنیم و معمولاً صحبت‌مان آن قدر به درازا می‌کشید که یکی از مسئولین مدرسه می‌آمد و به نحوی تذکر می‌داد که دیر شده و باید برویم سر کلاس. هنوز هم تعدادی از فیلم‌های امانت‌گرفته‌شده و تعدادی دیسک خام پیش من مانده که قرار بود به دستش برسانم تا آرشیوش را کامل‌تر کند. وضعیت عجیبی است؛ فکر نمی‌کردم قرار باشد روزی بنشینم و برایش مرثیه‌سرایی کنم. آدم وقتی در موقعیت استاد و شاگردی نسبت به جمعی قرار می‌گیرد، فکر می‌کند آن‌ها همیشه هستند و خودش ممکن است زمانی نباشد. آمادگی چنین وضعیتی را نداشتم. می‌گوییم که تصادف بوده و ظاهراً «تصادف» به معنای واقعه‌ای ناگهانی و پیش‌بینی‌نشده و خارج از اختیار ماست. در سال‌های اخیر این چندمین بار است که عزیزی را به واسطه‌ی همین تصادف‌ها از دست می‌دهم؛ آخرین‌هایش مرحوم مهرزاد مینویی و مرحوم آقای مددپور بودند و حالا هم که مرحوم اسدی. در سال‌های دورتر مرگ‌ها و جدایی‌ها «شهادت» نام می‌گرفتند که به هر حال صرف شهید نامیده شدن با خودش نوعی تسلی خاطر به همراه می‌آورد. اما این مرگ‌های جاده‌ای و تصادف‌های ماشینی، عجیب تلخ و آزاردهنده و تأسف‌بارند. چیز دیگری ندارم بگویم جز آن که دعا کنم خداوند به روح مرحوم آقای اسدی آرامش بخشد و او را بیامرزد و به پدر و مادر و همسر و فرزندان و دوستانش صبر عطا کند و مرا هم دیگر در چنین موقعیتی قرار ندهد. هر چند که بعید است این درخواست آخری محقق شود و همیشه باید منتظر بود کسی پیدا شود و بخواهد خبری را بدهد که فکر نمی‌کرده روزی برسد که مجبور شود آن را نقل کند… خدا عاقبت همه‌ی ما را ختم به خیر فرماید.


 

نادر، نادر بود

زندگی لحظه به لحظه می‌گذرد. فرصت‌ها می‌آیند و می‌روند زمان راه خودش را می‌رود. من و تو در گذر این زمان باید فرصت‌ها را غنیمت بشمریم؛ و گرنه از دست می‌روند و بازگشتی در کار نیست. برای بهتر ماندن و زندگی زیباتر چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید. دهه‌ی شصت به همت دفتر تبلیغات اسلامی حوزه‌ی علمیه قم کلاس‌های هنری برگزار می‌شد. تعدادی از کلاس‌ها در تهران بود، بیشتر فصل تابستان. تعدادی هم در قم برگزار می‌شد. اساتیدی که برای کلاس‌ها دعوت شدند، هر کدام در تغییر نگاه‌مان سهمی داشتند، و آن‌چه مهم بود همین تغییر نگاه بود. تا آن زمان هنر برای ما شکل دیگری داشت و خلاصه می‌شد در نویسندگی و شعر و خوشنویسی. از آن زمان به بعد، دنیای دیگری به روی‌مان گشوده شد. هنرهای دیگری که تا آن موقع فقط نامی از آن‌ها شنیده بودیم، حالا خودشان را به ما نشان می‌دادند. دکتر مظاهر مصفا حافظ می‌گفت؛ دکتر احمد ضابطی جهرمی درس مونتاژ می‌داد، دکتر ناصر پلنگی درس طراحی می‌داد، استاد صفدر تقی‌زاده داستان‌نویسی و ادبیات صد سال اخیر می‌گفت، محمدعلی سپانلو درباره‌ی داستان و رمان ایران و جهان تدریس می‌کرد، دکتر صلاح الصحاوی کلاس ادبیات عرب داشت؛ جناب بزرگمهر رفیعا، کارگردانی سینما می‌گفت، استاد ناصر تقوایی فیلم‌نامه‌نویسی می‌گفت؛ سر صحنه فیلم تیغ و ابریشم استاد مسعود کیمیایی درس کارگردانی می‌داد… و سرانجام استاد نادر ابراهیمی بود که داستان‌نویسی، فیلم‌نامه‌نویسی، تحلیل فیلم، ادبیات کودک و نوجوان، نقد و تحلیل شعر، نور، رنگ، طراحی صحنه و تحلیل نقاشی درس می‌داد. برای آن‌که پنجره نگاه‌مان به دنیایی دیگر گشوده شود، حضور هر کدام از این اساتید کافی بود. دهه‌ی شصت فرصتی بود تا از محضر همه‌ی این اساتید استفاده کنیم. از این جمع گران‌قدر با استاد نادر ابراهیمی بیشتر بودیم. دهه‌ی هفتاد هم دو سال ایشان را دعوت کردیم که ادبیات کودک و نوجوان می‌گفت. حاصل این تغییر نگاه در معاونت فرهنگی – هنری دفتر تبلیغات اسلامی متبلور شد. فعالیت‌های هنری هم در سطح معاونت و در سطح شهر قم چشمگیر شد. تا آن زمان انجمن سینمای جوان در اداره ارشاد قم راه‌اندازی نشده بود که با همت تنی چند از دوستان هنرمند معاونت راه‌اندازی شد و اولین مسؤول آن یکی از همان دانش‌آموختگان سینما در معاونت فرهنگی – هنری بود. انجمن هنرهای تجسمی هم به همت تنی چند از دوستان دیگر راه‌اندازی شد. با پشتیبانی مسؤولین محترم وقت دفتر تبلیغات اسلامی سالن نمایش راه‌اندازی شد و گروه‌های نمایشی قم فعالیت می‌کردند. برای اولین بار تعزیه به در همان سالن به روی سن رفت. در همان سال مسابقه فیلم هشت میلیمتری در دفتر تبلیغات برگزار شد. معاونت فرهنگی در آن زمان پایگاه طلاب هنرمند و هنرمندان قمی بود. در همان پی تغییر نگاه بود که از سال ۶۷ تصمیم به راه‌اندازی مجله‌ای برای کودکان و نوجوانان گرفتیم. انتشار مرتب سلام بچه‌ها (ویژه نوجوانان) از سال ۶۹ شروع شد و بعد در سال ۷۳ پوپک (ویژه کودکان) به آن پیوست.

میراث ماندگار کلاس‌های دهه شصت و هفتاد، تغییر نگاه جمعی بود که در آن کلاس‌ها شرکت می‌کردند. ای کاش بار دیگر آن کلاس‌ها تکرار می‌شد تا نسلی دیگر از طلاب هنرمند به آن جمع اضافه شود. کلاس‌های نادر ابراهیمی برای ما مثل یک جنگ بود. شعر می‌گفتیم و ایشان درباره آن نظر می‌دادند، داستان می‌نوشتیم راهنمایی‌مان می‌کرد، داستان می‌نوشتیم راهنمایی‌مان می‌کرد، از سینما و تئاتر می‌گفتیم، نکته‌های ظریف و راهگشا ارائه می‌داد، فیلم‌نامه می‌نوشتیم با شور و شوق راه را برای‌مان هموار می‌کرد. این‌که او از هر دری سخنی می‌گفت با خلق و خوی ما سازگار بود. ما جمعی طلبه جوان بودیم که با حرص و ولع و به صورت فشرده درس هنر می‌آموختیم، و نادر ابراهیمی پاسخی بود به اشتهای سیری‌ناپذیر ما. ابراهیمی آن‌چه در توان داشت در طبق اخلاص می‌گذاشت و در اختیار ما می‌نهاد. در درس‌هایی هم که خودش به صورت تخصصی ورودی به آن نداشت برای‌مان استاد می‌آورد. نگاه به طبیعت و عشق وطن را می‌توانستی همیشه در صحبت‌هایش بیابی. آسیب‌زدن به طبیعت مثل آسیب‌رساندن به یک انسان برایش مهم بود.


 

به دنبال جایی برای نشستن

نمایشگاه بیست و یکم هم کم‌کم به روزهای پایانی خودش نزدیک می‌شود. حالا دیگر باید پذیرفت که نمایشگاه کتاب تا پایان عمر دولت فعلی در همین مکان برگزار خواهد شد و باید با آن کنار آمد. مهم‌ترین فایده‌ی این کار این است که مصلای درندشت بلاتکلیف کاربرد دیگری جز نماز عید فطر پیدا می‌کند و قدری از عذاب وجدان چندین و چند ساله مسئولین می‌کاهد.

باید پذیرفت که همه سیاست‌های فرهنگی دولت در دادن غرفه‌های عریض و طویل به بعضی ناشران خاص و غرفه‌های پرت و کوچک به بعضی دیگر خلاصه می‌شود؛ همان‌طور که در دولت‌های گذشته نیز همین سیاست به نوعی دیگر اعمال می‌شد. فقط جای ناشران مغضوب و محبوب عوض شده است. این وسط اصلا مهم نیست که شما در میان این غرفه‌های عریض و طویل غرفه‌ی ناشر مورد نظر خود را پیدا نکنید.

باید پذیرفت که اصلا مهم نیست که خیلی از کتاب‌ها ماه‌هاست که در انتظار مجوز به سر می‌برند و مخاطبان انتظار دارند ناشران این کتاب‌ها را به نمایشگاه برسانند. مسئولین اداره بررسی کتاب هیچ تعجیلی برای اعطای مجوز به خیلی از این کتاب‌ها ندارند.

باید پذیرفت که برگزار کنندگان فعلی فکر چندانی به حال رفاه شرکت کنندگان نکرده‌اند و فکر می‌کنند همین که بازدیدکنندگان می‌توانند با مترو به نمایشگاه برسند کافی است و نباید اقدامات رفاهی دیگری برای آن‌ها انجام داد تا زیاد خوشی زیر دل‌شان نزند. مثلا هیچ فکری برای این نکرده‌اند که اگر احیانا کسی در حین بازدید از انبوه غرفه‌های شبستان اصلی خواست خستگی در کند جایی برای نشستن داشته باشد و مجبور نباشد به جدول‌ها و حاشیه‌های خاک و خلی بیرون پناه ببرد. یا خیلی برایشان مهم نیست که چه شرکتی قرار است تأمین غذای نمایشگاه را به عهده داشته باشد و اصلا وظیفه خود نمی‌بینند که نظارتی بر کیفیت یا قیمت آن داشته باشند.

باید پذیرفت که مسئولین ارشاد گاهی ممکن است هوس کنند که بعضی از کتاب‌ها را از نمایشگاه جمع کنند و برای‌شان اصلا فرقی نمی‌کند که این کتاب‌ها با مجوز همین دولت منتشر شده باشند. فقط کافی است که مثلا کتاب‌های صادق هدایت یا صادق چوبک با استقبال مواجه شوند تا در اولین فرصت اقدام به جمع‌آوری آن‌ها از نمایشگاه کنند.

البته باید انصاف به خرج داد و گفت که نمایشگاه امسال کمی منظم‌تر از پارسال بود و برگزارکنندگان زحمت این کار دشوار را به خود داده بودند که لااقل در ابتدا و انتهای هر راهرو فهرست ناشران را نصب کنند. به هر حال فکرش را بکنیم پارسال همین هم نبود.