فیروزه

 
 

یک فیلمفارسی پاستوریزه

بهزاد عشقیفریدون جیرانی آدم فیلمفارسی است. فیلمفارسی زیاد دیده است و فیلمفارسی زیاد خوانده است و دربارهٔ فیلمفارسی بسیار می‌نویسد. خیلی‌ها دربارهٔ فیلمفارسی می‌نویسند و فقط آمار می‌دهند و یا بر اساس خلاصه داستان فیلم‌ها اظهار نظر می‌کنند. اما جیرانی نشان می‌دهد که این فیلم‌ها را واقعا دیده است و نسبت به جزئیاتش اشراف دارد و حافظهٔ سینمایی‌اش سرشار از اتفاق‌های فیلمفارسی است. البته گاهی اتفاق‌های فیلمفارسی را به شکل مکانیکی به اتفاق‌های سیاسی و اجتماعی سنجاق می‌کند تا به مطالب خود اعتبار جامعه‌شناختی ببخشد. اما سویهٔ اجتماعی مطالب جیرانی، همچون سینمای فیلمفارسی، سطحی و بی‌منطق و سهل‌انگارانه است.

❋ ❋ ❋

و اما فیلمفارسی چیست؟ در گذشته به فیلم متفنن و سهل‌انگار، فیلمفارسی می‌گفتند و امروزه نیز این اصطلاح را در مورد فیلم‌های بی‌مایه به‌کار می‌گیرند. اما در اصل، هیچ قرابتی بین فیلم سطحی و واژهٔ «فیلمفارسی» وجود ندارد. وقتی صنعت دوبلاژ در ایران راه افتاد، در اعلان‌های تبلیغاتی برای جذب مخاطب می‌نوشتند: «ناطق به زبان فارسی». تهیه‌کنندگان ایرانی نیز به قصد رقابت با فیلم‌های وارداتی تبلیغ می‌کردند «فیلم فارسی».

هوشنگ کاووسی با سر هم نوشتن این دو واژه می‌خواست به شکل تمسخرآمیزی بگوید که این فیلم‌ها جز نطق فارسی هیچ نشانی از فرهنگ و مدنیت و هویت ایرانی ندارند. به واقع هم چنین بود و اغلب فیلم‌های ایرانی کپی‌های نازلی از فیلم‌های ترکی و هندی و مصری و دست بالا فیلم‌های آمریکایی بودند. از این نظر فیلمفارسی صرفا سهل‌انگاری در اجرا نبود، بلکه بیشتر بی‌ریشگی و بی‌هویتی در مضمون بود. اما بعدها این اصطلاح به معنای اعتباری سینمای بی‌مایه مورد مصرف قرار گرفت و مراد ما نیز از فیلمفارسی سینمایی است که با سهل‌انگاری داستانش را بنا می‌کند، با سهل‌انگاری شخصیت‌هایش را می‌پرورد، و با سهل‌انگاری داستانش را به اجرا در می‌آورد.

سینمای سهل‌انگار تنها به مخاطب عام و به گیشه و تحصیل سود می‌اندیشد و توجهی به مخاطب نخبه و ارزش‌های کیفی اثر نشان نمی‌دهد. فریدون جیرانی نیز در سینمای پس از انقلاب همان سینمای فیلمفارسی را البته به شکل پاستوریزه و با حذف رقص و آواز و تن‌نمایی و کافه بازتولید می‌کند و البته این نوع سینما را سینمای مخاطب عام و سینمای بدنه می‌نامد و به تعبیری سینمای فیلمفارسی را تطهیر می‌کند. جیرانی در دههٔ ۱۳۶۰ بیشتر فیلمنامه می‌نوشت و با نوشتن فیلمنامهٔ فیلم‌هایی چون «گل‌های داوودی» و «گمشده» و از این قبیل، به سهم خود مروج ملودرام‌های سطحی‌نگر آن دوران بود. اما از میانهٔ دههٔ ۱۳۷۰ و با ساختن فیلم‌هایی چون «قرمز» و «آب و آتش» و «سالاد فصل» و «پارک وی» به جمع سازندگان این نوع فیلم‌ها می‌پیوندد. فیلم‌های سهل‌انگارانه‌ای که به سرعت ساخته می‌شوند و به سرعت به نمایش در می‌آیند و اغلب نیز گیشهٔ کامیابی دارند. اما هرگز نخبگان را جلب نمی‌کنند و به سرعت از یاد می‌روند و در حافظهٔ سینمایی این سرزمین ثبت نمی‌شوند.

مجموعهٔ مرگ تدریجی یک رؤیا نیز، مصداق بارز یک فیلمفارسی پاستوریزه است و البته به علت پرداختن به زندگی روشنفکران عرفی، اعتراض‌هایی نیز به دنبال داشته است. اما آیا این نوع روشنفکران مصونیت انتقادی دارند و هرگز نمی‌باید مورد چون و چرا قرار بگیرند؟ آیا هنرمندان و روشنفکران عرفی از نظر اخلاقی و خانوادگی و منش روانی و عملکرد سیاسی و رویکردهای هنری هیچ خطایی مرتکب نمی‌شوند و از هیچ نظر نمی‌باید مورد پرسش قرار گیرند؟ چنین نیست و ما این حق را برای هر هنرمندی قائلیم که در مورد هر موضوعی که میل دارد دست به انتقاد هنری بزند. به عنوان نمونه مهران مدیری در مجموعهٔ مرد هزار چهره، تقریبا با تمام اقشار جامعه، از پزشکان گرفته تا نیروی انتظامی شوخی می‌کند و در فصلی از این مجموعه نیز به سراغ شاعران نوپرداز و فرامدرن می‌رود. انتظار می‌رفت که نیروی انتظامی علیه مدیری موضع بگیرد. اما صدایی از نیروی انتظامی بر نمی‌خیزد و این فقط شاعران و اهل ادب بودند که به خاطر چند شوخی، مدیری را مورد عتاب قرار می‌دهند و به جای آن که نقد را با نقد، و شوخی را با شوخی پاسخ بگویند، به اتهام‌زنی می‌پردازند و نشان می‌دهند که خود بیشتر از هر کسی احتیاج به فرهنگ تساهل دارند. آیا به این اعتبار مجموعهٔ مرگ تدریجی یک رویا می‌باید مورد تأئید قرار گیرد؟

چنین نیست و مشکل جیرانی این است که زندگی روشنفکران عرفی را صرفا با نگاهی سیاسی و سفارشی و یک‌سویه مورد بررسی قرار می‌دهد. جیرانی در این مجموعه معادله‌ای ترسیم می‌کند که در یک سوی آن هنرمندان و روشنفکران عرفی قرار دارند که جملگی غرقه در تباهی‌اند، و در سوی دیگر اقشار سنتی که خیر مطلق‌اند. این نوع مطلق‌گرایی و تیپ‌سازی مسطح ریشه در منطق فیلمفارسی دارد و جیرانی اصولا آدم فیلمفارسی است.

تمام اتفاق‌های این مجموعه و شخصیت‌هایی که فیلمساز می‌پرورد، همچون سینمای فیلمفارسی سهل‌انگارانه است. آدم‌ها همین‌طوری عاشق می‌شوند، همین‌طوری ازدواج می‌کنند، همین‌طوری طلاق می‌گیرند، همین طوری در کار هم سرک می‌کشند، همین‌طوری زندگی دیگران را ویران می‌کنند، همین‌طوری رمان می‌نویسند، همین‌طوری منتقد می‌شوند، همین‌طوری سر از جمع روشنفکران در می‌آورند، اما هیچ منطقی بر اعمال آن‌ها حاکم نیست و فیلمساز نمی‌تواند اصل چیست و چرایی وقوع وقایع را به شکل باورپذیری بپرورد. آدم‌ها همچون لعبتکان خیمه‌شب‌بازی صرفا به ارادهٔ لعبت‌باز به حرکت در می‌آیند و منش فردی ندارند و صرفا به خاطر برانگیختن احساسات مخاطب، حادثه به وجود می‌آورند. به عنوان نمونه مارال عظیمی نویسنده است. اما ما هرگز نمی‌فهمیم چه می‌نویسد، به هنگام آفرینش چه عوالمی دارد، دغدغه‌های شخصی‌اش چیست، با نوشتن می‌خواهد چه پرسش‌هایی را طرح کند. اصولا ما این نویسنده را کمتر به هنگام نگارش می‌بینیم و بیشتر او را در حلقهٔ اقوام و دوستانش می‌بینیم؛ کسانی که به هیچ اصل اخلاقی باور ندارند و بی‌هیچ انگیزهٔ موجهی زندگی مارال را ویران می‌کنند. مارال نیز منفعلانه خود را در اختیار دیگران قرار می‌دهد که سرنوشتش را رقم بزنند.

نویسنده بودن مارال تأثیر چندانی در مناسبات داستانی فیلم ندارد و مارال می‌توانست کارمند، معلم، خیاط، آرایشگر، و یا صاحب هر شغل دیگری باشد و همین حوادث را پشت سر بگذارد. چرا که در منطق فیلمفارسی هویت حرفه‌ای آدم‌ها تأثیری در منش شخصی و اجتماعی اشخاص ندارد و جیرانی نیز آدم فیلمفارسی است. آدم فیلمفارسی موجود مستقلی نیست، دنیای اندیشگون ندارد و با ساختن فیلم طرح پرسش نمی‌کند و نمی‌خواهد دغدغه‌هایش را به چالش بگیرد. آدم فیلمفارسی موجود منفعلی است که صرفا از گیشه سفارش می‌گیرد و صرفا به تحصیل سود می‌اندیشد. بنابراین برای صیانت سرمایه ناگزیر است که به سرمشق‌های رسمی تن دهد و از این نظر معمولا نگاه محافظه‌کارانه‌ای نسبت به مسائل اجتماعی دارد. آدم فیلمفارسی در مواردی نیز می‌تواند در خدمت مافیای قدرت قرار بگیرد و بر اساس سفارش فیلم بسازد. برای آدم فیلمفارسی فرقی نمی‌کند که از چه کسی سفارش بگیرد و جیرانی نیز در شرایطی دیگر می‌توانست، و یا می‌تواند، فیلمی در نکوهش اقشار سنتی جامعه بسازد. به این اعتبار مرگ تدریجی یک رؤیا، مجموعه‌ای به سیاق سینمای فیلمفارسی است که به سرعت مصرف می‌شود و به سرعت نیز از یاد می‌رود و چندان نیز نباید جدی گرفته شود. اما با این مجموعه جیرانی تتمهٔ اعتبارش در سینمای فیلمفارسی، و یا به قول خودش سینمای بدنه را نیز، بر باد می‌دهد.

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

معمای حل‌نشده‌ٔ جیرانی

واقعیت آن است که مرگ تدریجی یک رؤیا، از آن مایهٔ ارزش هنری برخوردار نیست که این همه درباره‌اش بنویسند. آنچه این سریال را بر سر زبان روشنفکرها و هنری‌ها و نه البته عموم مردم انداخته، دو چیز بیشتر نیست: یکی کارگردان سینمایی اثر ودیگرمضمون تازهٔ آن. مشکل اساسی پارادوکسی است که از تصور همزمان جیرانی و موضوع سریال در ذهن‌ها ایجاد می‌شود. شاید اگر کسانی مثل «محمد نوری‌زاد» و «فرج الله سلحشور» این مضمون را می‌ساختند -‌که البته تحمل تصور آن هم برایم دشوار است‌- این‌همه سروصدا برنمی‌خاست. من چون از مُثله کردن مؤلف روحاً رنج می‌برم فعلاً از کنار جیرانی زود می‌گذرم و تنها به این نکته بسنده می‌کنم که برداشت اولیهٔ بینندهٔ روشنفکر از کار او این است که جیرانی با قبول سفارش رسانهٔ دولتی خودفروشی کرده و آبروی هنری‌اش را برده است.

اما به لحاظ مضمون، مرگ تدریجی یک رؤیا در پی نشان‌دادن بی‌آبرویی و بی‌هویتی جریان روشنفکری است. این سخن نباید چندان دور از آبادی پنداشته شود. چون در پس تقابل چهرهٔ پاک و معصوم سنتی‌ها و روشنفکران پلید، آنچه سلاخی شده، همه از جنس مؤنث است. حالا مشکل اینجاست که زن‌های فمنیست داستان همه یا نویسنده‌اند یا مترجم یا روشنفکرمآب یا چیزی در همان حوالی؛ و این صدای حضرات ادبا و نویسندگان روشنفکر و دگراندیش ما را -‌مِن ذَکرٍ اَو اُنثی‌- درآورده است.

کاش نویسنده- یا شاید نویسندگان- اثر وبیش از همه کارگردان محترم، فمینیسم را تنها در این لباس به تصویر نمی‌کشیدند یا اصلاً به سراغ صنف دیگری می‌رفتند و این توهم به‌جا را پدید نمی‌آوردند که متصدیان رسانهٔ دولتی به جنگ بدنهٔ قلم به‌دست کشور آمده و پس از آنکه در عرصهٔ قلم نتوانسته گوی سبقت را از ایشان برباید، می‌خواهد با این ابزار از ایشان انتقام‌جویی کند.

مشکل دیگر سیاه‌نمایی متراکم فیلم از این قشر است که گمانهٔ بغض‌ترکانی مفرط رسانه را تقویت می‌کند. ضمن اینکه مخاطب نمی‌تواند این فمینیست‌های دوآتشهٔ فاسق فاجر بچه‌دزد بی‌عاطفه، بی‌هویت و خلاصه بی‌همه‌چیز را باور کند؛ حتی اگر خودش هم فمینیست باشد. وقتی می‌گویم مخاطب، منظورم باز همان روشنفکرها و هنری‌ها و اصحاب رسانه است، نه مخاطبان رسمی سریال‌های آبکی تلویزیون. از اینجا گریز می‌زنم به مشکل دیگر این مضمون اساساً مخاطبان رسمی و همیشگی سریال‌های تلویزیون، دغدغه‌ای از جنس مضمون فیلم ندارند. مشتریان «بزنگاه» و «روز حسرت» و… اصلاً این فمینیست‌های عجیب و غریب را که رمان می‌نویسند و حرف‌های روشنفکرانه می‌زنند و به‌خاطر طرز فکرشان طلاق می‌گیرند، نمی‌شناسند. این عده آن‌قدر ناپدیدند که تنها خودشان و مأموران ممیزی ادارهٔ ارشاد آن‌ها را می‌شناسند. این است که مخاطب عام تا نیمه‌های سریال و پس از آن هم با فیلم همراه نمی‌شود و «امپراطور دریا» و «افسانهٔ جومونگ» و حتی «یوسف پیامبر» را بر آن ترجیح می‌دهند.

اگر آن‌هایی که قسم خورده بودند این مضمون را به تصویر کشند، اندکی فراست و کمی شناخت از جامعهٔ مخاطبان آثار هنری داشتند، دست‌کم این بداخلاقی هنری را در سینما به نمایش می‌گذاشتند که هم عرصهٔ جدی‌تری بود و هم تیرشان در هدف‌گیری مخاطب به خطا نمی‌رفت. گو اینکه قصهٔ فیلم به‌سان همهٔ سریال‌های تلویزیون از قانون «آب بستن» پیروی کرده و در قالب یک فیلم دو ساعته می‌گنجد.

در پایان، معمای جیرانی حل نشده باقی می‌ماند. چرا جیرانی در پروژه‌ای شرکت جسته که متهم به عدم درک صحیح از هنرمند و فضای هنری است و دست‌اندرکاران آن چنان‌اند که وقتی تصویر هنرمندان جامعه‌شان را سیاه و لجن‌مال می‌بینند، پیروزمندانه خنده بر لب می‌نشانند. چگونه جیرانی راضی به کاری شده که علی‌رغم بازی درخشان هنرمندانش و حتی با ترفندهایی سینمایی مانند تقسیم پرده نیز مقبول نمی‌افتد؟!

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

مرا به خیر تو امید نیست، شَر مرسان!

پگاه احمدیقرار است دربارهٔ سریال تلویزیونی «مرگ تدریجی یک رؤیا» که چند وقتی است از شبکهٔ دوم سیما پخش می‌شود، چیزی بنویسم. از شما چه پنهان دنبال بهانه‌ای می‌گردم تا از خودم سلب نوشتن کنم. موضوع، آن‌قدر اظهر من‌الشمس است که نمی‌دانم حقیقتا چه ضرورتی برای پرداختن به آن وجود دارد. این مجموعه تلویزیونی، روایتگر زندگی زن نویسنده جوانی به نام «مارال عظیمی» است. چنانکه از داستان مجموعه برمی‌آید:

۱- این زن ِ نویسنده، جوان است. پس طبیعتا می‌تواند نمادی از نسل حاضر ِ ادبیات ایران باشد.

۲- این زن نویسنده، با وجود خطکشی‌های آشکار ِ راست و چپی که همه نهادها و حوزه‌های اندیشه‌ای و علمی‌-‌کاربردی جامعه، اعم از نهاد ادبیات را در برگرفته و آن را مشخصا به دو حوزه ادبیاتِ فرمایشی (رسمی) و ادبیات غیرفرمایشی (مستقل) تقسیم کرده است، ظاهرا هیچ‌گونه سمت و سوی عقیدتی ویژه‌ای ندارد و داستان‌های او صرفا منبعث از احساسات شخصی، تخیُلات و البته مقداری هم خلاقیت‌های فردی اوست که البته، گاه، قدری هم از مناسبات عرفی و هنجارهای مرسوم ِ تعریف شده (در حوزه ارزشیابی و نظارت بر آثار وزارت ارشاد اسلامی) فاصله می‌گیرد. این فاصله‌گیری هم تا جایی که در داستان این مجموعه به بیننده القا می‌شود، صرفاً مربوط به روایت روابط زن و مردی است نه چیزی والاتر از آن. یعنی این زن جوان نویسنده، اصلا هیچ نوع دغدغه دیگری به لحاظ اندیشه‌ای ندارد. نه با مسائلِ در جریانِ جامعه‌اش در چالش است نه در مقام یک نویسنده و یک صاحب اندیشه، دارای تفکرات یا احتمالا تحلیل‌های سیاسی‌-‌اجتماعی است. اگر باشد که اولاً نمی‌شود سریالش را ساخت! ثانیاً نمی‌شود در یک سریال آبکی از نوع سریال حاضر، به این آسانی ماهیت عقلانی(!) و وجودی‌اش را مورد تخریب و نفی قرار داد.

۳- شخصیت‌پردازیِ این زن جوان نویسنده در سریال به گونه‌ای است که ماهیتِ فردی و ماهیتِ آثار این زن، صرفاً با تشبث به احساسات و خلاقیت‌های تجربی او و مقادیری هم نیک‌سیرتی و پاکدامنی‌اش به بیننده القا می‌شود و نه با اشاره به هیچ چیز دیگری! به این ترتیب بدیهی‌ترین تصور بیننده از زن جوان نویسنده در جامعه حاضر، شخصیتی منفعل، احساساتی و متزلزل است که به دلیل فقدان برخورداری از هر نوع آرمان، ایدئولوژی و اندیشه ساختمند و رشد یافته‌ای، حتی از تصمیم‌گیری درباره خصوصی‌ترین مسائل زندگی خصوصی‌اش هم عاجز و ناتوان است و لگام اغلب امور و تصمیمات زندگی او به دست خواهری شکست‌خورده و نامتعادل و دوستانی ناموجه است!

۴- در ادامه دامن‌زدن به این شخصیت تک‌بعدی و منفعل، هیچ اشاره‌ای به گرایشات فکری، آرمان‌ها و الگوهای این زن نویسنده در عرصه ادبیات، نوع و شیوه مطالعات و تحقیقات او برای خلق آثارش، همایش‌های درون وطنی، وجود مراکز یا نشریات احتمالی و ده‌ها نمونه مرتبطِ دیگر نمی‌شود. صرفاً در یکی دو قسمت اخیر این سریال، خواهر نیمه‌روان‌پریش و الکلی! جسته گریخته آن‌هم به شکلی فوق‌العاده تصنعی، سطحی و مبتذل، از گرایشات سیاسی برادر چپ‌گرا که سال‌هاست مقیم آن‌سوی آب‌هاست، چند جمله‌ای به زبان می‌آورد. در ادامه هم، به جای اینکه شاهد گفتگوی منطقی یا بحث و چالش زن نویسنده با خواهرش باشیم، با سکوت این بانوی اهل تفکر و قلم! مواجه می‌شویم. بگذریم که برادر چپ‌گرا هم، صرف چپ‌گرا بودنش برای دزد، سارق، غیر قابل اعتماد و پست و حقیر بودنش کافی است! همان‌گونه که از مختصات اصلی «گفتمان‌های تک‌صدا»ست.

۵- از هم پاشیده شدن زندگی زن جوان نویسنده از همسرش – که خود نیز دستی در ادبیات و نشر و انتشار آن دارد – نیز، در آغاز، محصول تردیدهای مرد به وجود شخصیت‌های جدیدی در قصه زن است. آن هم ناشری اهل ادبیات و آفاق و انفس! که دست‌کم باید بداند تخیل، اولین رکن خلق شخصیت‌های گوناگون در یک اثر ادبی است! این روند، ادامه می‌یابد تا زن جوان نویسنده در سیر تکوینی و رو به رشد داستان‌نویس شدنش(!) و در هجوم خیل دوستداران و امضا بگیرها(!) بدون هیچ پیش‌زمینه و شناخت، بدون هیچ تحقیق و پرسش و یاری گرفتن و پرس‌وجویی از اصحاب قلم و همکاران درون‌وطنی – که لابد اصلاً چنین اصحاب قلمی در این جامعه وجود ندارند و هیچ مؤسسه، کانون، پژوهشکده، تشکل صنفی‌ای هم ندارند! – با داریوش آریان (جاسوس و مزدور بیگانگان و عامل فساد و تباهی و تهاجم فرهنگی و نفاق) آشنا شده و تک و تنها البته در معیت خواهر نیمه‌روان‌پریش و کودک شیرخواره‌اش، راهی دیار بیگانه می‌شود، تا «ترکان»نامی مجهول‌الهویه بدون هیچ‌گونه هماهنگی، برنامه‌ریزی و پیش‌تولیدی برای این زن نویسنده، سمپوزیوم سیاسی‌- تبلیغاتی برگزار کند! (جل الخالق! از کرامات سریال‌نویس‌ها و کارگردانان ما چه عجب!)

۶- ادبیاتی که از این زن، به مخاطب معرفی می‌شود هم خود حکایتی دارد. مواردی که ممیزی بر آن صحه می‌گذارد، تا جایی که در سریال به آن اشاره می‌شود از نوع صدها عبارتی است که در رمان‌ها و داستان‌های عامه‌پسند نویسندگانی مثل «فهیمه رحیمی» و «نسرین ثامنی» به وفور با آن‌ها مواجه می‌شویم. رمان‌هایی که از قضا در شرایط حاضر، هم بیشترین تیراژ را دارند هم حداقل ممیزی را، البته اگر مشمول ممیزی شده باشند که بعید به نظر می‌رسد. اما از سوی دیگر، وقتی پای سفر فرهنگی به میان می‌آید – که البته خاستگاه، سمت و سوها و اهداف این سفر در قیاس با نمونه‌های واقعی در این سریال به شکلی سفارشی مورد تحریف قرار گرفته است – همین ادبیاتِ از نوع فهیمه رحیمی، وارد مناسبات مربوط به ادبیات حرفه‌ای و روشنفکری می‌شود (مشخصاً شرکت در همایش‌های فرهنگی‌-‌ادبیِ برون‌مرزی!).

۷- بدیهی است که کوشش برای تخریب روشنفکر و فضای روشنفکری امروز، از مهم‌ترین اهداف ساخت و پرداختِ چنین مجموعه‌ایست که نود درصد از فضاسازی‌های آن، هیچ‌گونه حقیقت مانندی و تجانسی با واقعیت ندارند.

۸- اساسا قرار هم بر این است که زن جوان نویسنده! در پایان، به عمق بلاهت و اشتباهات خود پی ببرد. (البته هم به مثابه زن هم به مثابه روشنفکر!) و به دامان امن همسر فهیم، صبور و بی‌عیب و نقص خود بازگردد و به شکلی تام و تمام، به گرایشات اعتقادی و سمت و سوهای عقیدتی وی، اقتدا کند.

۹- اصلاً آیا صرف اینکه در این مجموعه تلویزیونی با شخصیت‌هایی به نام‌های «مارال» و «ساناز»

روبه‌رو می‌شویم، کافی نیست که از ابتدا دریابیم، قرار نیست این «نام‌ها»، حوادث مثبت و روشنی

را رقم بزنند؟! آن هم در شرایطی که «نام‌نامه» شخصیت‌های زنِ مثبت و تأثیرگذار سریال‌های

سیما، در تمام این سال‌ها از معدودی اسامی نظیر «نرگس، مریم، سارا، و لیلا» فراتر نرفته است؟ و «ناتاشا»ها و «آناهیتا»ها و «ساناز»ها معمولا مفسد، شکست‌خورده و عامل ویرانی معرفی شده‌اند!

۱۰- بی‌توجهی سازندگان این سریال پُرمخاطب به چهره‌های جدی و پر تلاش زنان داستان‌نویس ایران

و ارائه شخصیتی غیرواقعی و تخریب شده از آنان را باید به چه حسابی بگذاریم؟

۱۱- آیا جز این است که تخریب چهره تأثیرگذار روشنفکر امروز – به‌ویژه از نوع صاحب قلمش – رسالت اصلی برنامه‌سازان چنین مجموعه‌هایی است؟

۱۲- در پایان با توجه به وضعیت مظلوم و مهجور ادبیات امروز (نوع مستقل و بدون تریبون آن!) و

وضعیت نابه‌سامان ممیزی، نشر و پخش کتاب و مشکلات، بی‌مهری‌ها و ناملایمات فراوان دیگری که

اهالی شریف و صبور اهل قلم با آن مواجه‌اند، چه می‌توان گفت جز اینکه «مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان»

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

خوب‌ها و بدهای تخته سیاه

زنان مدرن «مرگ تدریجی…» چه شمایلی دارند؟ همهٔ آن‌ها مطلّقه‌هایی ولنگار و تنها و بی‌عاطفه‌اند. نشانه‌هایی از افسردگی در تَهِ نگاه‌هاشان دیده می‌شود. آشپزخانه‌هایی خاموش و کثیف دارند با یک عالمه فنجان و ظرف نشُسته. غذایشان ساندویچ کالباس است و پاستا. از نهادی به نام خانواده گریزان‌اند و شاید به‌خاطر حسادت به زندگی خانوادگی مارال است که او را به جدایی از حامد ترغیب می‌کنند. تنها و بی‌سرپرست به شمال می‌روند و شب‌هنگام در ساحل دریا قدم می‌زنند. ساناز زنی الکلی است که به نظر می‌رسد به‌خاطر افراط در مشروب‌خوری، سلامت روانش را از دست داده است. به تبع شغلش – مترجمی – با ادبیات جهان آشناست. باخ و چایکوفسکی گوش می‌دهد اما در همان حال خودزنی می‌کند. به همه – و بیش از همه آفاق – پرخاش می‌کند. بددهن است و مثل نقل و نبات فحش می‌دهد. به‌راحتی و برای پیش بردن نقشه‌های شیطانی‌اش(!) دروغ می‌گوید. قادر به تحمل مادرش نیست و با سنگدلی‌ای مثال‌زدنی به خانهٔ سالمندانش می‌سپارد و به‌گونه‌ای باعث دق‌کردن و مرگش نیز می‌شود. به تبع روان‌پریشی‌اش و بدون هیچ دلیلی، حالات چهره‌اش، مدام بین خنده‌های دیوانه‌وار و زار زدن‌های همراه با کلافگی، در نوسان است. هِلِن، دیگر عضو این حلقه‌ی ادبی نیز از زاویه‌ی نگاه فیلمساز، شخصیتی هنجارشکن با رفتارهایی غیرمتعارف است. او یک جورهایی نمایندهٔ محفل ادبی لندن‌نشین «فانوس» در ایران است. مثلا با مارال همراه می‌شود تا آثار داستانی همسو با دیدگاه آن محفل کذایی را رصد کند یا داریوش آریان همیشه به مارال توصیه می‌کند تا برنامه‌هایش را با هلن هماهنگ کند. اگرچه هلن به اندازهٔ ساناز پرخاشگر و عصبی نیست امّا باز هم شخصیتی شکننده دارد. او آن‌قدر تنهاست که بعد از مرگ سگش، برای تسلّی یافتن، احتیاج به تسلیت گفتن دیگران دارد. امّا خود همین شخص وقتی ساناز در بیمارستان، تنها و رنجور رها می‌شود، حاضر نیست به او سر بزند. شخصیت دیگر این جمع، پری هم موقعیت خانوادگی متزلزلی دارد. مدام با پسرش – که ما او را نمی‌بینیم و فقط درباره‌اش می‌شنویم – درگیر است و هر بار که به هم می‌ریزد، برای تسکین خود، لبی تر می‌کند. او آن‌قدر بی‌هویت و خودباخته است که پس از مشارکت در ربودن دختر مارال، تاب اضطراب مسئولیتش را نمی‌آورد و به چنان سرنوشت رقت‌انگیزی گرفتار می‌شود.

همهٔ این‌ها را گفتم تا سُستی و بی‌پایگی توجیهات فریدون جیرانی – در واکنش به اعتراض بخش قابل ملاحظه‌ای از بدنهٔ نخبگان به سریالش – روشن‌تر شوند. در واقع وقتی فیلمساز، در رسانهٔ فراگیری مثل تلویزیون و در پاسخ به کنجکاوی ذاتی عامهٔ مردم دربارهٔ مسائل مبهم و کمتر دیده شدهٔ زندگی شخصی هنرمندان و نویسندگان، بدون هیچ خلاقیّت و حقیقت‌جویی‌ای، خود همان باورهای کلیشه‌ای تودهٔ مردم از دنیای روشنفکران را – به‌عنوان آسیب‌شناسی این قشر از جامعه – به تصویر می‌کشد، دیگر نمی‌تواند انتظار داشته باشد مخاطب به راحتی قبول کند که شخصیت‌های زن حلقهٔ ادبی به تصویر درآمده در اثرش، نماینده‌ی کلیّت جریان روشنفکری معرفی نشوند و فقط به عنوان شخصیت‌های داستانی و ساخته و پرداخته‌ٔ ذهن فیلم‌نامه‌نویس – که نمودی در عالم واقع ندارند – تلقی شوند.

وقتی فریدون جیرانی چهره‌ای این اندازه شنیع و حرمت‌شکنانه از هنرمندان را ترسیم می‌کند و در عین‌حال سفارشی‌بودن اندیشهٔ مطرح شده در اثرش – مبنی بر توطئهٔ استکبار جهانی برای مسخ روشنفکران ایرانی – را کتمان می‌کند، مسئولیت مخدوش شدن ذهنیت مخاطبِ چشم‌وگوش‌بستهٔ تلویزیون از روشنفکران، بر عهدهٔ کیست؟

توفیق فریدون جیرانی و علیرضا محمودی، در ترسیم شخصیت‌های سفید و خاکستری نیز، به‌راحتی قابل تشکیک است. نگاه صفر و صدی فیلمساز، ما را یاد دوران دور مدرسه و ردیف «خوب‌ها» و «بدها»ی تخته‌سیاه و قاطعیت مبصر کلاس در تصمیم‌گیری‌هایش می‌اندازد. فیلمساز همان‌قدر که در طراحی شخصیت‌های سیاهش، با اغراق عمل می‌کند، در ترسیم شخصیت‌های سفید داستان – خانواده‌ٔ یزدان‌پناه – نیز به گونه‌ای عمل می‌کند که توی ذوق می‌زند. اینکه خانواده‌ای روی زمین سفره بیندازند و غذای گرم ایرانی بخورند یا به تصویر کشیدن زنانی مطیع و دلسوز که خیلی هم خوب بچه‌داری می‌کنند یا فرستادن کاسه‌های آش و بسته‌های تخمه و میوه به در خانه‌ٔ همدیگر یا پذیرش مسئولیت نگهداری از آفاق و فروغ‌الزمان و رفتارهایی از این دست، حتی اگر به این باور منتهی شوند که این خانواده، تجلی تمام خوبی‌ها هستند، باز هم همذات‌پنداری مخاطب برای همراه شدن با این مهربانی‌های تصنعی و نچسب را برنمی‌انگیزانند.

شخصیت‌های خاکستری قصه‌ی سریال جیرانی نیز پرداخت کامل و بی‌نقصی ندارند. درست است که جیرانی در فیلم‌های پیشینش نیز سراغ شخصیت نویسنده رفته بود – و اغلب به دلیل درک ساده‌اش از مقولهٔ نویسندگی، توفیق آنچنانی‌ای از این انتخاب به دست نیاورده بود – امّا شخصیت نویسنده‌ٔ «مرگ تدریجی…» به عنوان شخصی آزاداندیش، فاقد عنصر انسجام است. چه اتفاقی می‌افتد که زن نویسنده و روشنفکری مانند مارال، قادر به گفتن هیچ حرفی در دادگاه نیست؟ مارال چگونه نویسنده‌ای است که بدون داشتن هیچ خط ثابت فکری، مدام تحت تأثیر حرف‌های این و آن، ذائقه عوض می‌کند؟ او از سویی درونگرا و متعهد است و از سوی دیگر بی‌هویت و متظاهر. از جانبی هنرمندی خلاق است و از جانب دیگر انسانی وابسته و فاقد اعتماد به نفس. به خاطر رنجش خاطر از حامد، به غریزهٔ مادری خود پشت‌پا می‌زند و – همراه هلن و پری و ساناز – به شمال می‌رود امّا خیلی زود بی‌تاب هستی می‌شود و می‌خواهد به تهران برگردد. همهٔ این‌ها سبب می‌شوند تا مخاطب، تکلیف خود را با شخصیت مارال نداند. شخصیت دیگر خاکستری ساختهٔ جیرانی، حامد، نیز بیش از آنکه سمپاتیک باشد، مظلوم است! در واقع این‌بار برخلاف دیگر آثار جیرانی – که مردهایی مخوف و آنتی‌پاتیک داشتند – با شخصیت مردی مواجهیم که مهم‌ترین خصیصه‌اش خودخوری و سکوت است. فصل دادگاه و صدای بغض‌آلود و نگاه ناامید حامد به مارال یا استیصال او از دست ساناز و پناه بردنش به پدرش، بهترین نمونه‌های این احساس مظلومیت در شخصیت حامد هستند. امّا تنها شخصیتی که – طی همین دو سه قسمتی که سر و کله‌اش پیدا شده- توانسته تا حدودی دل‌نشین و باورپذیر به نظر بیاید، بی‌گمان شخصیت آراس است. جوانک لوطی‌مسلکی که هیبت و منشش کولاژی از شخصیت رضا موتوری و همفری‌بوگارت در فیلم کازابلانکاست!

امّا چه اتفاقی افتاده است که «مرگ تدریجی…» به رغم همهٔ آنچه تاکنون گفته آمد، باز هم توانسته بینندگان قابل توجه و حتی هواداران پروپاقرصی، چه بین مخاطبین معمولی آثار نمایشی و چه بین مخاطبین حرفه‌ای‌تر، برای خود دست و پا کند؟ به نظر می‌آید برای پاسخ دادن به این سؤال باید به گذشته و کارنامهٔ جیرانی رجوع کرد. جیرانی فیلمساز جسور و ماجراجویی بوده است که با انتخاب سوژه‌های بکر و حساس و با رعایت ساز و کارهای درام، توانسته حتی در ضعیف‌ترین آثارش – مثل سالاد فصل و پارک‌وی – نیز مخاطب را درگیر سرنوشت شخصیت‌ها و روابطشان کند. به بیان دیگر جیرانی تقریباً یاد گرفته است که چگونه با خلق فضایی پرفراز و نشیب و مملو از حوادث مرتبط به هم، مخاطب را هر لحظه منتظر اتفاقی جدید نگه دارد. تمهیدی که در «مرگ تدریجی…» به بلوغ خود رسیده است و مخاطب را وادار می‌کند تا برای از دست ندادن چیزی از مراحل داستان، حتی یک قسمتش را نیز از دست ندهد. در واقع، بیننده بیشتر از آنکه به خطکشی «سنتی‌»‌ها و «مدرن»ها و بایدها و نبایدهای زن ایرانی توجه نشان دهد، حرص این را می‌خورد که چرا حامد، مارال و هستی را که به فاصله‌ٔ چند ده‌متری‌اش هستند را نمی‌بینند و همچنان به ساحل خیره می‌ماند.

نمی‌توان درباره‌ٔ «مرگ تدریجی…» نوشت و از موسیقی کارن همایون‌فر نگفت. به‌خصوص آن قطعه‌ای که با ویلون‌سل نواخته می‌شود و در هر نمایی، کارکرد حسی بدیع‌تر و متنوع‌تری پیدا می‌کند. نمی‌توان از «مرگ تدریجی…» نوشت و از شیوهٔ جدید فریدون جیرانی در دکوپاژ یاد نکرد. حتی اگر قبول کنیم که انتخاب زاویهٔ دوربین و حرکت‌های دوربین‌ها و رنگ‌بندی چشم‌نواز نماها – به خصوص در استانبول – و نورپردازی دقیق و به اندازهٔ صحنه، نتیجهٔ تلاش و سلیقهٔ خلاقانهٔ کارگردان است، باز هم نمی‌توان کتمان کرد که استفاده از تکنیک تقسیم‌کردن صفحهٔ نمایش و پخش همزمان چند نما (اسلپ سکرین) – اگرچه در سینمای دنیا امری مرسوم بوده است و اگرچه به انتقال عمیق‌تر و کامل‌تر حس آن سکانس منتهی می‌شود – جایی در زیباشناسی قاب کوچک تلویزیون ندارد و محل اصلی‌ش همان سینما است؛ جایی که بیننده در مواجهه با پرده‌ٔ عریض و عظیم سینما فرصت پیدا می‌کند روی هر نما، تأمل کافی را داشته باشد.

* از ویژه‌نامه فیروزه برای مجموعهٔ «مرگ تدریجی یک رویا»


 

فرشته‌های گمشده در شهر

در میان فیلم‌هایی که این روزها بر پرده سینماها خودنمایی می‌کنند هیچکدام به اندازه «سه زن» و فیلمسازش حاشیه و جنجال نداشته‌اند. از ناکام ماندن حکمت برای دریافت مجوز تولید فیلم «صد سال پارلمان» و تهدید به اینکه به جای فیلمسازی سراغ سیگارفروشی می‌رود گرفته تا جرح و تعدیل «سه زن» و مشکلات پیش روی اکرانش و حتی این اواخر جمع کردن بیلبورد‌های تبلیغاتی فیلم. به این ها اضافه کنید گفت و گو‌های تند و تیز حکمت و اعتراض به تبعیض‌های موجود در چگونگی تخصیص سرمایه و امکانات سینمایی از طرف دولت و همچنین اعتراف به اینکه مجبور شده است نیکی کریمی در لوکیشن‌های شوش و گلوبندگ رها کند. شاید باید به منیژه حکمت آفرین گفت که در این بلبشوی سینمای ایران و در شرایطی نابرابر نسبت به دیگر فیلمسازان به مسیر دلخواهش رفته است و با وجود موانع بسیار بالاخره توانسته فیلمش را اکران کند. اما مطمئناً خود وی هم می‌داند که این حواشی و جنجال‌ها قرار نیست ارزشی برای «سه زن» محسوب شوند و بر معایب فیلم سرپوش بگذارند. واقعیت این است که «سه زن» تا مرز معیار‌های یک فیلم خوب پیش می‌رود اما خودخواسته گرفتار چندپارگی روایت می‌شود و در اوج ناباوری تماشاگر خود را دلسرد می‌کند. فیلم دو ویژگی مهم دارد که در همان صحنه‌های آغازین به خوبی از آنها استفاده می‌کند: یکی ماجرای گم شدن پگاه (پگاه آهنگرانی) و مادربزرگ وی (مریم بوبانی) و استیصال مینو (نیکی کریمی) در پیدا کردن آنها و گره خوردن این ماجرا با فروش و گم شدن فرش عتیقه و دیگری رویکردی کاملاً رئالیستی در استفاده از لوکیشن بافت قدیمی تهران و استفاده از جاذبه‌های بصری این کلان شهر. متأسفانه فیلم بعد از یک سوم ابتدایی خود با کنار گذاشتن این دو ویژگی به دام یک تعلیق آزاردهنده می‌افتد که از هیچ تکاپویی برخوردار نیست و صرفاً به روایت ساده سرگذشت سه شخصیت اصلی محدود می‌شود. در واقع بعد از فروکش کردن گم شدن مادر به همراه فرش قیمتی و ناامیدی نسبی از پیدا کردن پگاه در ادامه صرفاً همان موقعیت و شخصیت‌های قبلی بسط پیدا می‌کنند و هیچ عنصری محرکی جدیدی از سوی فیلمنامه نویس و یا فیلمساز به فیلم تزریق نمی‌شود.

فیمساز برای به تصویر کشیدن تضاد و تعارض میان سه زن موجود در فیلم که به نسل تعلق دارند تصمیم گرفته است آنها را از یکدیگر دور کند و مثلاً پگاه را به بیابان‌های بیرون شهر بفرستد و مینو را روانه جنوب شهر و شلوغی‌های بازار فرش کند. غافل از اینکه برای نشان دادن چنین تعارضی الزاماً نباید به ایجاد فاصله جغرافیایی دامن زد و امکان تماس میان شخصیت‌ها را به کلی قطع کرد. دوری و عدم درک متقابل حتی در میان انسان‌هایی که مجاور یکدیگر زندگی می‌کنند هم قابل تصور است و ایجاد بُعد جغرافیایی تنها عاملی ساده و فاقد پیچیدگی برای برای به تصویر کشیدن این وضعیت است. حکمت در یک سوم آغازین فیلم به خوبی از پس ارائه فضای مشوش و مغشوش میان شخصیت‌ها با یکدیگر و شخصیت‌ها با شهر برمی‌آید اما در ادامه از یک سو پگاه را بدون انگیزه قابل قبولی از شهر دور می‌کند و از سوی دیگر مادربزرگ را هم به همین سرنوشت دچار می‌کند. فیلمساز می‌توانست به جای این تمهید تا حدی گل درشت برای نمایش تعارض میان نسل‌ها خود را در همان لوکیشن شهر محدود کند و با استفاده از جاذبه‌های بدیع آن، که در فیلم‌های ایرانی کمتر نمود دارد مخاطب را مشتاق نگاه دارد و با توجه به موقعیت‌های پیش رویش ماجراهای جدیدی برای شخصیت‌ها بیافریند. چه اشکالی داشت اگر پگاه به همان دوستان و خانه اجاره‌ای‌اش پناه می‌برد و مینو مجبور می‌شد به بهانه پیدا کردن وی مدت بیشتری را در شهر و زوایای پنهان آن سر کند. دوستان زیرزمینی پگاه که در وضعیت محدود فعلی هم جذاب از کار درآمده‌اند می‌توانستند حضور بیشتری داشته باشند و با شدت و حدت بیشتری بر مضامین مورد نظر فیلمساز تأکید کنند. در آن صورت به جای اینکه فیلمساز مجبور می‌شد آن جوان بیابان نشین (بابک حمیدیان) که شباهتی به جوان‌های نسل پگاه ندارد را با یکی از جوان‌های امثال صابر ابر در آن محفل زیرزمینی جایگزین کند و علاوه بر تعارض نسل‌ها بر مضامین اجتماعی دیگری از جمله سرگشتگی و بی‌هویتی نسل پگاه صحه بگذارد.

به علاوه در وضعیت فعلی رفت و آمد میان شهر و روستا صرفاً کارکردی در حد از ریتم انداختن فیلم دارد و اندک جذابیت‌های موجود در صحنه‌ها را هم کمرنگ می‌کند. به تعبیر دیگر تنش موجود در صحنه‌ها شهر و روستا به کمک یکدیگر نمی‌آیند و هر جا شهر اوج می‌گیرد روستا و بیایان گرفتار فرود می‌شود و هر جا در روستا کمی جنجال به وجود می‌آید شهر به محاق می‌رود.

نمی‌دانم چقدر از ابهام‌های موجود در «سه زن» را به خصوص در شخصیت دختر روستایی (ستاره پسیانی) باید به حساب جرح و تعدیل‌های وارد شده بر فیلم گذاشت و چقدر را باید به خواست و میل فیلمنامه نویس و فیلمساز ربط داد. به هر حال در نسخه فعلی ابهام‌هایی وجود دارد که بی‌پاسخ می‌ماند و تماشاگر را آزار می‌دهد. به سختی می‌توان از سرگذشت دختر روستایی و ظاهراً اقدامش به سقط جنین و در نهایت تصمیم اهالی روستا به مرگ وی سردرآورد. فراموشی و بی‌زبانی مادربزرگ هم عامل مضاعفی شده است تا اقدام وی برای خروج از شهر و به همراه بردن قالیچه گنگ‌تر از آنچه هست به نظر بیاید.

با این حال فروش نسبتاً قابل قبول فیلم در کنار رقبای قدرتمندی همچون آواز گنجشک‌ها و دعوت و کنعان نشان می‌دهد که وجه رئالیستی فیلم و به تصویر کشیدن دلمشغولی‌های زنان فیلم توانسته به مذاق تماشاگران خوش بیاید و با استقبال آنها خصوصا تماشاگران همجنس شخصیت‌های فیلم مواجه شود. «دعوت» و «کنعان» به سیاق اکثر فیلم‌های ایرانی ظاهری شیک و آپارتمانی دارند و تنها «آواز گنجشک‌ها» در استفاده از عنصر شهر به مثابه شخصیت با «سه زن» برابری می‌کند؛ عنصری که هم برای «آواز گنجشک‌ها» و هم برای «سه زن» امتیاز ویژه‌ای محسوب می‌شود


 

موسیقی تصویر

در میان مکاتب و جنبش‌های سینمایی دوران صامت، هیچ کدام به اندازه‌ی سینمای امپرسیونیستی فرانسه مهجور نمانده‌اند. در منابع نوشتاری و دیداری تاریخ سینما به مکاتب و جنبش‌هایی مانند فرمالیسم، سوررئالیسم و اکسپرسیونیسم به تفصیل پرداخته شده است اما در زمینه‌ی امپرسیونیسم فرانسه تنها به ذکر توضیحات کلی بسنده شده است که اغلب ناکافی به نظر می‌رسند. در بدو امر شاید به نظر بیاید موج آوانگارد سینمای فرانسه که در دهه بیست و در واقع از ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۹ جریان داشته است اهمیت و اعتبار چندانی در مطالعات تاریخی ندارد و به همین دلیل خواسته یا ناخواسته مورد غفلت مورخان و محققان سینمایی واقع شده است. اما واقعیت این است این جنبش به دلیل در دسترس نبودن منابع مطالعاتی قابل توجه، قافیه را به رقبا واگذار کرده است و اتفاقاً به لحاظ ارزش‌های بصری و مضمونی و تأثیر بر سینمای سال‌های بعد از خود، کم از آن‌ها ندارد. این نکته را جاناتان رزنبام هم در مقاله‌ای که نوزدهم ژوئن امسال (۲۰۰۸) در سایت موزه تصویر متحرک نیویورک منتشر کرد مورد توجه قرار داد. وی در مقاله‌ی خود مارسل لربیه را یکی از سرآمدان امپرسیونیسم فرانسه دانست و با لحنی کنایی از ناشناخته ماندن وی به «سندرم غفلت از لربیه» تعبیر کرد. رزنبام در مقاله‌ی خود به در دسترس نبودن و دیده نشدن این فیلم‌ها پرداخت و اقرار کرد که خودش هم برای تماشای فیلم‌های مهم این جنبش با مشکل مواجه بوده است.

سندرم غفلت نه‌تنها در مورد لربیه صادق است بلکه در مورد دیگر همفکران وی از آبل گانس و ژان اپستین گرفته تا ژرمن دولاک و لوئی دلوک مصداق دارد. البته سینمای امپرسیونیستی فرانسه در دوران خودش هم سینمایی نخبه‌گرا بود و هرگز در عرصه‌ی عمومی با اقبال قابل توجهی روبه‌رو نشد و شاید به همین دلیل مورد غفلت سینمادوستان قرار گرفت و روز‌به‌روز کم‌رنگ‌تر از پیش شد. و البته شاید به همین دلیل برخی از صاحب‌نظران سینمایی مانند دادلی اندروز و ریچارد آبل از ذکر عنوان «جنبش» برای این نوع سینما صرف‌نظر کرده‌اند چرا که به نظر آن‌ها فیلم‌های امپرسیونیستی هرگز نتوانستند موج جدیدی در فرانسه به وجود بیاورند و غالباً با سرمایه‌ی شخصی تولید می‌شدند و به نمایش‌های خصوصی محدود می‌ماندند. در مقابل مورخ و منتقدی مانند دیوید بوردول بر ارزش‌های سبک‌شناسانه و خلاقیت‌های موجود در فیلم‌های امپرسیونیستی تأکید کرده است و ابداعات بصری و ذهنی سینمای سال‌های بعد را تا حد زیادی وامدار این فیلم‌ها می‌داند. بوردول در کتاب خود با نام سینمای امپرسیونیستی فرانسه (انتشارات آرنو. نیویورک. ۱۹۸۰) مدل‌های سبک‌شناسانه فیلم‌های امپرسیونیستی را بر اساس چهار عنصر کار با دوربین، میزانسن، تمهیدات بصری و الگوهای تدوین شرح و بسط می‌دهد و ماهیت تجربه‌گرای این فیلم‌ها را تحسین می‌کند. ظاهراً معیارهای بوردول و اندروز در به کار بردن عنوان جنبش با یکدیگر متفاوت است اما این اختلاف رأی چیزی از ارزش‌های سینمایی فیلم‌های امپرسیونیستی کم نمی‌کند.

این ارزش‌ها فارغ از تقسیم‌بندی بوردول با دو ترکیب نگرش سوبژکتیو و نگرش فتوژنی قابل بررسی هستند. نگرش اول به ذهنی‌گرایی مفرط فیلم‌های امپرسیونیستی اشاره دارد که متأثر از آن سعی می‌شود همواره ذهنیت، افکار و اندیشه‌های درونی شخصیت‌ها با کمک ابزار‌های سینمای به تصویر کشیده شود. امپرسیونیست‌ها به سینما همچون موسیقی و نقاشی می‌نگریستند و قصد داشتند با کمک ابزار‌های در اختیار خود احساسات ذهنی فیلمساز و شخصیت داستانی را به نمایش بگذارند. در فیلم «الدورادو/ ۱۹۲۱» مارسل لربیه مثال خوبی برای این نگرش وجود دارد: قهرمان زن داستان در یک کلوپ شلوغ به رقص مشغول است و اغتشاش ذهنی و نگرانی وی بابت پسر مریضش با استفاده از فوکوس محو (Blurred Focus) شکلی نمایشی به خود می‌گیرد. یا در فیلم «قلب وفادار/ ۱۹۲۳» ژاک فدر تصویر قهرمان زن داستان که به بیرون پنجره نگاه می‌کند با تصاویر زباله‌های موجود در بارانداز سوپرایمپوز (برهم‌نمایی) می‌شود تا از این طریق توجه مخاطب به حس دلمردگی و افسردگی وی در نقش یک خدمتکار جلب شود. در مقابل، نگرش فتوژنی به محصولی تصویری اشاره دارد که از ترکیب توانایی فیلمساز، ابزار مکانیکی و آنچه در برابر دوربین قرار دارد شکل می‌گیرد (با فتوژنیک به معنای خوش‌عکس اشتباه نشود). به عبارت دیگر فتوژنی کیفیتی است که تصویر سینمایی را از واقعیت جاری در برابر دوربین جدا می‌کند و متأثر از تکنیک‌های فیلمبرداری و اندیشه‌ی فیلمساز شکل جدیدی به آن می‌بخشد. این شکل جدید که می‌تواند در زوایای دوربین‌های انگل (سرپایین) و لو انگل (سربالا)، حرکت دوربین‌های شگفت‌انگیز و حتی نوع طراحی صحنه نمود پیدا کند. به عنوان مثال لربیه در فیلم «پول» که مشهورترین فیلم وی هم محسوب می‌شود برای به تصویر کشیدن اغتشاش و آشفتگی موجود در ساختمان بورس پاریس دوربین را به‌وسیله‌ی یک سیم نقاله از بالای گنبد ساختمان به سمت جمعیت روانه می‌کند تا نوعی کیفیت فتوژنی منحصر به فرد را به وجود بیاورد.

اما چرا از میان تصاویر مربوط به امپرسیونیسم فرانسه روی این عکس به خصوص دست گذاشته‌ام. در مطلب مربوط به مکتب مونتاژ شوروی (عکس نوشت ۷) به تجربه‌ی لف کوله شف و ایوان موژوخین اشاره کردم که با کمک یک بشقاب سوپ، یک نوزاد و یک جسد بر اهمیت تدوین در فیلم‌های سینمایی تأکید می‌شد. ایوان موژوخین به عنوان یکی از بازیگران اسم و رسم‌دار شوروی در سال ۱۹۱۹ بعد از ملی شدن صنعت سینما کشورش را ترک کرد و به همراه تهیه کننده روسی یرمولیف مقیم فرانسه شد. یرمولیف و گروهش در دهه‌ی ۱۹۲۰ به مشارکت در تولید‌های فیلم‌های فرانسوی مشغول شدند و در واقع نقش یکی از حامیان مالی و هنری قدرتمند امپرسیونیسم فرانسه و حلقه‌ی رابط فرمالیسم و امپرسیونیسم را بر عهده گرفتند. عکس فوق نمایی از چهره ایوان موژوخین در فیلم «موحوم ماتیاس پاسکال / ۱۹۲۵» به کارگردانی مارسل لربیه را به تصویر می‌کشد که از فیلم‌های کمتر شناخته شده امپرسیونیسم فرانسه محسوب می‌شود. موژوخین در این فیلم که از داستانی به قلم لوئیجی پیراندلو اقتباس شده ایفاگر نقش مردی است که تصور می‌کند مرده است و به همین دلیل زندگی‌اش به یک کابوس ذهنی تبدیل می‌شود (مضمون آشنای فیلم‌های امپرسیونیستی). البته ایووان موژوخین به عنوان کسی که نامش با مکتب مونتاژ شوروی گره خورده است در فرانسه نام خود را به ایوان موسژوکین تغییر داد و رفته‌رفته به هنرپیشه مشهورتری در سینمای آن سال‌های اروپا تبدیل شد.

ناگفته نماند فیلمسازان امپرسیونیستی فرانسه نقش به‌سزایی در رواج مجلات تخصصی سینما و گسترش نقد فیلم داشتند. لوئی دلوک به عنوان یکی از فیلمسازان شاخص سینمای امپرسیونیستی در همان سال‌ها نقد فیلم می‌نوشت و در ژورنال‌هایی که به صورت مستمر منتشر می‌شدند نوشته‌های خود را به چاپ می‌رساند و به همین دلیل وی را اولین منتقد فیلم به تعبیر امروزی‌اش نامیده‌اند. به علاوه دلوک و همفکرانش پایه‌گذار کلوپ‌های سینمایی در فرانسه بودند که در قالب سینماتک‌های متعدد به محافلی برای سینمادوستان تبدیل شدند؛ محافلی که در سال‌های آینده فیلمسازان شاخص موج نو و امثال ژان لوک گدار و فرانسوا تروفو از آن‌ها سربرآوردند.


 

تزاری متولد می‌شود

از مذاکرات میان استالین، مولوتوف (وزیر خارجه)، آندری ژدانوف (دبیر کمیته مرکزی)، سرگی آیزنشتاین و نیکلای چرکاسوف (بازیگر) در ۲۶ فوریه سال ۱۹۴۷. آیزنشتاین در آن هنگام سرگرم ساختن قسمت دوم «ایوان مخوف» بود. قسمت اول این فیلم در سال ۱۹۴۴ اکران شده بود. اما قسمت دوم، به خاطر سانسور تا سال ۱۹۵۸ اکران نشد. این گفت‌وگو از کتاب «فرهنگ و قدرت: تاریخی مبتنی بر اسناد ۱۹۱۷-۱۹۵۳» نوشته کاترینا کلارک و ایوگنی دوبرنکو از انتشارات دانشگاه ییل، گرفته شده است.

استالین: تاریخ خوانده‌ای؟

آیزنشتاین: کم و بیش… .

استالین: کم و بیش؟ من هم یک چیزهایی از تاریخ می‌دانم. در فیلم شما، «تزار»، همتای «هملت»، آدم متزلزلی به نظر می‌رسد. افراد مختلفی به او می‌گویند که چه باید کرد، ولی خود او نمی‌تواند تصمیم بگیرد. عقل «ایوان مخوف» به او حکم می‌کرد که منافع ملی را ارجح بداند و اجازه ندهد که خارجی‌ها به کشورش راه یابند. «پطر اول» هم به تمامیت ارضی کشور توجه فراوانی داشت، اما با خارجی‌ها خیلی مدارا می‌کرد و درهای کشور را زیاده از حد باز گذاشته بود و اجازه داده بود تا روسیه خیلی آلمانی شود. «کاترین» حتی از «پطر اول» هم پا فراتر نهاده بود. آیا دربار «الکساندر اول» درباری روسی بود؟ دربار «نیکلاس اول» چطور؟ نه، نبود. آلمانی‌ها بر دربار هر دو تسلط داشتند. کار خارق‌العاده‌ی «ایوان مخوف» این بود که معاملات تجاری با خارجی‌ها را به انحصار حکومت خود درآورد. او اولین کسی بود که این کار را کرد و بعد از او لنین دومین نفر در این کار بود.

ژدانوف: «ایوان مخوف» تو شبیه آدم‌های دچار ضعف اعصاب از کار درآمده است.

استالین: باید از چهره‌های تاریخی تصویر درستی بدهید. برای مثال، این‌که نشان می‌دهید «ایوان مخوف» به مدتی طولانی همسرش را می‌بوسد، اصلاً درست نیست. در آن ایام چنین کاری معمول نبود. و «ایوان مخوف» هم آدم بی‌رحمی بود (این را می‌توانید نشان دهید)، اما باید نشان دهید که چرا لازم بود بی‌رحم باشد. یکی از اشتباهات «ایوان مخوف» این بود که کلک پنج خانواده‌ی بزرگ زمیندار و بسیار پولدار روسیه را نکند. اگر او کلک آن‌ها را کنده بود، آن دوره دشوار اقتصادی هم پیش نمی‌آمد. اما اگر او کسی را اعدام می‌کرد، روزها و شب‌های متمادی می‌نشست و توبه می‌کرد و دعا می‌خواند. او می‌باید قاطع‌تر می‌بود. البته ما مسیحیان خوبی نیستیم، ولی در عین حال نمی‌توانیم نقش پیشروانه‌ی مسیحیت را در مرحله‌ای خاص از تاریخ خودمان نادیده بگیریم. در واقع روسیه داشت فاصله‌ی خود را با غرب کم می‌کرد، حال آن‌که باید بیشتر به سمت شرق متمایل می‌شد.

ژدانوف: در فیلم از آداب دینی سوء استفاده‌های زیادی شده است.

مولوتوف: این امر حال و هوایی عرفانی به فیلم می‌دهد که نباید تا این حد روی آن تأکید شود.

استالین: چهره‌های تاریخی باید همان‌طور که بوده‌اند نشان داده شوند. البته کارگردان می‌تواند در چارچوب تخیلات هنری خود از واقعیت‌های تاریخی فاصله بگیرد، ولی نباید از حال و هوای تاریخی دوره‌ی مورد نظرِ خود دور شود. تصویری که از «ولادیمیر استاریتسکی» ارائه داده‌اید خیلی خوب است. او استاد شکار مگس بود. چه مردی! مردی که چیزی نمانده بود تزار شود، ولی به شکار مگس با دست بیش از هر چیزی دیگری علاقه داشت! باید این‌جور جزئیات را نشان دهید. این جزئیات جوهر آدم‌ها را نشان می‌دهد.

چرکاسوف: آیا می‌توانیم قتل استاریتسکی را نشان دهیم؟

استالین: بله، می‌توانید. بدون تردید قتل‌هایی صورت گرفته بود.

مولوتوف: موضوع سرکوب‌ها را می‌توانید و باید نشان دهید، اما در ضمن باید نشان دهید که چرا این سرکوب‌ها صورت گرفتند و دلیل آن‌ها چه بود؟

آیزنشتاین: بعضی لحظات خیلی خوب از کار درآمدند و همین امر به من اطمینان می‌دهد که می‌توانیم قسمت دوم را هم خوب از کار درآوریم.

استالین: ما به آنچه خوب از کار درآمده و خوب بوده کاری نداریم. در حال و حاضر ما فقط با کم و کسری‌های فیلم کار داریم.

آیزنشتاین: آیا رهنمودهای خاص دیگری هم برای این فیلم خواهید داشت؟

استالین: من به تو رهنمود نداده‌ام و نخواهم داد. من فقط دارم نظرم را به عنوان یک تماشاگر مطرح می‌کنم.

* عنوان اصلی مطلب هست «A Tsar is born» که آدم را یاد «A Star is born» می‌اندازد!!


 

آرمانی به نام کشف واقعیت

ادعایی که کارگردان در مورد نحوه‌ی ساخت فیلم یونایتد ۹۳ دارد این است که این فیلم، بر اساس مستندات و تحقیقات فراوان پیرامون واقعه‌ی یازده سپتامبر ساخته شده و سعی شده که فیلم ساختاری مستند‌گونه داشته باشد. هدف فیلمساز برای ساختن این فیلم، ادای دینی بوده به قربانیان حادثه‌ی یازده سپتامبر که به زعم فیلمساز به دلیل اهمال‌کاری مسئولین ایالات متحده‌ی آمریکا قربانی شده‌اند.

نقطه‌ی تمرکز روایت فیلم، آخرین هواپیما‌ی سرقت شده توسط تروریست‌ها است که به مقصد مشخص شده‌ی خود (کاخ سفید) نمی‌رسد و در منطقه‌ای دیگر سقوط می‌کند. زمانی که روایت فیلم نیز به خود اختصاص داده است دقیقا همان مقدار زمانی است که از آغاز سرقت توسط ربایندگان تا انهدام هواپیما طی شده و در طول این زمان و در کنار مشاهده برخی اتفاقات داخل هواپیما‌ی یونایتد ۹۳، شاهد اتفاقاتی که در برج‌های نگهبانی، مرکز کنترل ترافیک هوایی آمریکا، و مراکز فرماندهی نیروی هوایی آن کشور رخ می‌دهد، نیز هستیم.

غرض از این یادداشت پرداختن به عناصر داستانی، دراماتیک یا فرم فیلم نیست. بلکه این فیلم پرسشی را در ذهن من ایجاد کرد که مایلم در این یادداشت آن را تفصیل دهم و احیانا برای آن پاسخی بیابم. و آن سؤال این است‌که آیا می‌توان فیلمی مستند ساخت؟ و در این صورت، این فیلم چگونه ساخته خواهد شد؟

در مورد این فیلم به خصوص، فرایند ساخت، اهمیت بسیاری دارد. اطلاعاتی که بر اساس آن وقایع داخل هواپیما به تصویر کشیده شده است، اطلاعاتی است که توسط قربانیان هواپیما در لحظات آخر از طریق مکالمات تلفنی با خانواده‌هایشان صورت گرفته و عوامل فیلم دوربین به دست به سراغ خانواده‌های آنان رفته‌اند و جزئیات آن مکالمات را جویا شده‌اند. سعی شده است همه‌ی اطلاعاتی که در فیلم منتقل می‌شود بر پایه‌ی مستندات باشد که برای به دست آوردن آن‌ها زحمات زیادی کشیده شده است. نکته‌ی جالب توجه این است که از خانواده‌ی همه‌ی قربانیان این حادثه اجازه گرفته شده و آنان نیز به هنگام نمایش فیلم در جشنواره‌ی نیویورک حضور پیدا می‌کنند و حمایت خود را از فیلمساز اعلام می‌نمایند.

یونایتد ۹۳ پشتوانه‌ی تحقیقی فوق‌العاده تحسین‌برانگیزی را در پی خود داشته است. اطلاعات به دست آمده حاصل تلاش‌های بی‌وقفه‌ی گروه سازنده است که نظیر آن در فیلم‌های دیگر کمتر به چشم می‌خورد. سؤال من کمی فراتر از این است که مثلاً روش تحقیق آنان چگونه بوده است، منابع‌شان چه بوده و روش تحلیل اطلاعات‌شان بر اساس چه الگویی صورت گرفته است. سؤال این‌جا است که آیا عملاً امکان دسترسی ما به واقعیتی که در این رویداد پیچیده رخ داده و یا حتی وقایع ساده‌تر مثل طلاق یک زوج از هم‌، وجود دارد یا نه؟

در فیلم صحنه‌هایی از اتفاقات داخل هواپیما نشان داده می‌شود که به جزئیاتی موشکافانه از نحوه‌ی قتل‌ها، اتفاقات داخل کابین که طبیعتاً هیچ شاهدی نداشته، پرداخته است. فیلمساز ناچار است این صحنه‌ها را با تخیل خودش بسازد و به محض وارد شدن به حوزه تخیلش از وابستگی کامل به حقایق و مستندات دور می‌شود.

از سوی دیگر افرادی با اتکا به وقایع مستند دیگری، گزارشات مختلف و همچنین بر اساس ادعاهای شاهدهای همین ماجرا فیلم‌های مستند دیگری می‌سازند و آن‌ها نیز ادعا می‌کنند که فیلم‌شان کاملا مستند است؛ ولی مستندی که با روایت یونایتد ۹۳ از ماجرا کاملاً متفاوت است. به نظر من در صورتی که با بی‌طرفی به فرایند ساخت این فیلم و همچنین فیلم‌های کاملاً متفاوت، با رویکردهایی متضاد با این فیلم نگاه کنیم، خواهیم دریافت که هر کدام احتمالاً با صداقت و دقت زیاد به واقعه‌ی یازده سپتامبر پرداخته‌اند ولی آن‌چه باعث متفاوت شدن نتیجه‌ی کار شده است، پیش‌فرض‌های هرکدام است. اگر پیش‌فرض سازنده در ساختن فیلمی از واقعه‌ی یازده سپتامبر، یافتن مهاجمی خارجی باشد مطمئناً فاکت‌ها و گزارش‌ها و شهادت‌هایی خواهد یافت که آن را تصدیق کند، و اگر پیش‌فرضش این باشد که دنبال متهمی از داخل خاک آمریکا بگردد و تمام تقصیرها را گردن او بیندازد باز هم گزارش‌ها و مؤیدات فراوانی برای منظور خود خواهد یافت.

اصولا این اتفاق در تمامی رویدادهای این جهان رخ می‌دهد. برخورد بشر با پدیده‌ها و اتفاقات پیرامونش کاملاً مبتنی بر پیش‌فرض‌هایی است که دارد. علاوه بر این عامل که باعث ایجاد دیدگاه‌های متفاوت بر رخدادی واحد می‌شود، ضعف کلی بشر بر احصاء تمامی زوایای یک رخداد، و بنابر این دستیابی به قسمت‌هایی از آن نیز باعث پیچیده‌تر شدن قضیه می‌شود. تا آخر عمر بشریت می‌توان فیلم‌های مستند و داستانی کاملاً متفاوتی از واقعه‌ی مهم یازده سپتامبر ساخت که هیچ کدام از آ‌ن‌ها تکراری نباشد. کافی است زاویه‌ی دید عوض شود، اعتماد ما به یکی از منابع اطلاعاتی‌مان کمتر یا بیشتر شود، یا به حقایق تازه‌تری که هر روز احتمال کشف آن‌ها می‌رود دسترسی پیدا کنیم. بر اساس این تحلیل عملاً امکان ساخت فیلم مستند (فیلم به عنوان یک نمونه)، منتفی است. بازسازی دقیق یک واقعه، وفاداری به تاریخ، پرهیز از هرگونه تخیل و شعارهایی از این دست، صرفاً «شعار» می‌نمایانند.

مشکلی که پس از ارائه‌ی این تحلیل به وجود می‌آید، مسئله‌ی حقیقت و آرمان حقیقت‌یابی است که یکی از زیباترین آرمان‌های انسانی است. این که آیا امکان دسترسی ما به حقیقت وجود دارد یا خیر؟ برای من فکر کردن به فیلم، و به صورت کلی مسئله‌ی روایت تا حدی راهگشا بود. اتفاقی که در روایت‌پردازی، به خصوص نوع مستند آن که دغدغه‌ی ارائه‌ی واقعیت را دارد، اتفاق می‌افتد، نمونه‌ی تبلور یافته‌ی تلاش انسان است برای کشف حقیقت. به نظر می‌رسد مفاهیم و معانی‌ای که در ذهن ما از پدیده‌ها گرفته تا اتفاقات تاریخی، و حتی تحلیل‌هایی که از رفتارهای خود یا دیگران ارائه می‌کنیم، همگی روایت‌هایی هستند که ما بر اساس پیش‌فرض‌های خود و همچنین محدود بودن‌مان از لحاظ دسترسی به تمامی جوانب آن پدیده یا اتفاق، شکل می‌گیرد. دلیل این که در طول تاریخ بشریت به این میزان در آراء و عقاید و مبانی علمی تطورهای بعضاً بنیان‌کن داشته‌ایم نیز همین است. روزی چشمان‌مان آن‌قدر قدرتمند نبود که گرد بودن زمین را ببینیم، یا علت‌های طبیعی برای بیماری‌ها را پیدا کنیم. اکنون که به این امور واقف شدیم، تازه درمی‌یابیم که به چه میزان جاهلیم و میزان دانسته‌های ما در مقایسه با نادانسته‌های‌مان قابل مقایسه نیست.

آن چه در این‌جا مهم می‌شود، آگاه شدن به این مسئله است. آگاه شدن به این که میزان نا‌آگاهی‌ها بسیار بیشتر از آگاهی‌ها است. در این صورت چه کسی می‌تواند اعلام کند که من اصل حقیقت فلان ماجرا را یافتم و گفتم؟ تنها چیزی که برای ما باقی می‌ماند تلاشی است که برای رسیدن به واقعیت و حقیقت می‌کنیم و با آن می‌توانیم دل خود و دیگران را آرام کنیم که «تا جایی که ممکن بود تلاشم را برای رسیدن به واقع انجام داده‌ام.» ولی بازهم این نمی‌تواند تضمین کننده‌ی این باشد که مخاطب کلام یا فیلم ما، آن‌چه گفته‌ایم را باور کند و اعتماد پیدا نماید.

* UNITED 93, written and directed by Paul Greengrass


 

میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک

سینمای ایران مملو از فیلم‌هایی است که صرفاً در حد سوژه و ایده باقی می‌مانند و به ضرب و زور عوامل فرامتنی از جمله بازیگران شناخته شده و مشهور، موقعیت‌های داستانی منحصر به فرد، جاه‌طلبی‌های کارگردانی و گهگاه شگرد‌های فرمال به خورد تماشاگران داده می‌شوند. در میان محصولات یکی دو سال اخیر غیر از معدود فیلم‌هایی متکی به داستان مانند «فرزند خاک» به سختی می‌توان فیلم دیگری را پیدا کرد که با اتکا به قواعد داستانگویی به جنگ سلیقه‌ی مشکل‌پسند مخاطب رفته باشد. «دعوت» هم مانند بسیاری از اسلاف خود یک «فیلم سوژه‌ای» خوش‌آب و رنگ است که اتفاقاً برای رسیدن به زمان نمایش استاندارد از حضور همه‌ی عوامل فوق سود برده است. بازیگر شناخته شده و مشهور؟ مهناز افشار برای سینما‌رو‌ها و سحر جعفری جوزانی و سیامک انصاری برای تماشاگران تلویزیونی. موقعیت داستانی منحصر به فرد؟ پرداختن به مسئله‌ی سقط جنین با این وسعت و جزئیات در سینمای ایران سابقه نداشته است و بستر‌های روایی انتخاب شده هم بعضاً مانند اپیزود پزشک (کتایون ریاحی) به خودی خود جذاب و بدیع هستند. جاه‌طلبی‌های کارگردانی؟ نسبت به عوامل دیگر حضور کمرنگی دارد اما گهگاه در قالب نمونه‌هایی از جنس بازی با برف به عنوان یک عنصر بصری جذاب خودنمایی می‌کند. شگرد‌های فرمال؟ اصل و اساس «دعوت» با آن ساختار اپیزودیک مبتنی بر شگرد فرمال، شکل گرفته است که اتفاقاً نسبت به عوامل دیگر بیشتر خودنمایی می‌کند و در این نوشته هم بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرد.

از منظر فیلمنامه‌ای سقط جنین را نمی‌توان سوژه‌ی مناسبی برای ساختار اپیزودیک دانست چرا که این ساختار خصوصاً زمانی که تعداد اپیزود‌ها از دو یا سه اپیزود تجاوز کند بیشتر مناسب فیلم‌هایی از جنس «پاریس دوستت دارم» است که در آن‌ها سوژه‌ی اصلی فاقد پیچیدگی‌های تماتیک است و از وجود یک پیش‌فرض پذیرفته شده و نه‌چندان چالش‌برانگیز سود می‌برد. به عنوان مثال در همین فیلم «پاریس دوستت دارم» مخاطب با پیش‌آگاهی و شناخت نسبی از شهر پاریس به سراغ فیلمی می‌رود که سوژه‌اش به غایت ساده، در دسترس و همه‌فهم است. سقط جنین در جامعه‌ی ایران از آن مسائلی است که علاوه بر پیچیدگی‌های قانونی و عرفی با چالش‌های اخلاقی هم همراه است و نمی‌توان بدون توجه به جوانب مثبت و منفی و نقاط روشن و سفیدش به عنوان سوژه‌ی اصلی یک فیلم اپیزودیک، آن هم با شخصیت‌ها و داستان‌های متعدد قرار گیرد. ماهیت ساختار اپیزودیک به دلیل ایجاد محدودیت‌های زمانی برای هر اپیزود، خواه ناخواه مانع پرداخت عمیق به سوژه و ایده‌ی مورد نظر فیلمساز می‌شود و به همین دلیل وقتی سوژه‌ای مانند سقط جنین در چنین ساختاری به مخاطب عرضه می‌شود نه‌تنها از پیچیدگی‌های محتوایی بازمی‌ماند، بلکه گرفتار ساده‌پردازی و سطحی‌نگری نیز می‌شود. شاید اگر فیلمنامه‌نویسان (یثربی و حاتمی‌کیا) از رفتن به سمت موقعیت‌های داستانی منحصر به فرد صرف‌نظر می‌کردند و بیشتر به سمت اپیزود‌هایی از جنس سیده خانم (گوهر خیراندیش) می‌رفتند مشکل فوق کمتر خودنمایی می‌کرد. اپیزود سیده خانم به دلیل ریشه داشتن در بافت سنتی و آشنای خانواده‌ی ایرانی می‌تواند برای تماشاگر ملموس و قابل درک شود اما مثلاً اپیزود پزشک دقیقاً از همین جانب آسیب دیده است و به مبهم‌ترین اپیزود فیلم تبدیل شده است. فیلمنامه‌نویسان با انتخاب موقعیت‌های داستانی جذاب سعی کرده‌اند ایده‌های خلاقی را به فیلمنامه تزریق کنند غافل از این‌که همین ایده‌های جذاب ممکن است در ساختار اپیزودیک به باتلاقی تبدیل شوند که کل فیلم را در خود فرو می‌برد.

به علاوه طبیعتاً در چنین ساختاری نمی‌توان روی شخصیت‌های پیچیده و دور از ذهن دست گذاشت و توقع داشت که مخاطب با آن‌ها ارتباط برقرار کند. بارز‌ترین نمونه‌ی این مشکل در شخصیت خورشید (ثریا قاسمی) نمود دارد. وقتی شخصیت‌های اصلی ما سودابه و شوهر روستایی‌اش هستند یک شخصیت جانبی در حد و حدود خورشید چگونه در پایان اپیزود رمزگشایی شود و سویه‌ی کاملاً متضاد رفتارش نمایش داده شود. بی‌توجهی به این نکته باعث شده است علاوه بر شخصیت‌های زن، برخی شخصیت‌های مرد مانند شوهر کتایون ریاحی هم ظاهری کاملاً مبهم و غیر قابل باور پیدا کنند. به بیان ساده‌تر هر کدام از اپیزود‌های «دعوت» که کمتر به اطلاعات فیلمنامه‌ای متکی بوده‌اند و خلأهای خود را با اطلاعات فرامتنی پر کرده‌اند موفق‌تر از کار درآمده‌اند و در مقابل هر کجا به هنرنمایی فیلمنامه‌نویس و کارگردان نیاز بوده است فیلم افت کرده است. البته نباید فراموش کرد که حاتمی‌کیا و یثربی متأثر از یک گرایش احساسی که در سینما مدخلیتی ندارد نکوهیده بودن مسئله‌ی سقط جنین را پیش‌فرض خود قرار داده‌اند و و به راحتی چالش‌های اخلاقی، خانوادگی، عرفی و یا حتی دینی آن را به فراموشی سپرده‌اند.

اما بعید است این مشکلات به ذهن خود حاتمی‌کیا نرسیده باشد و از روی ناآگاهی و نابلدی به داستانگویی ابتر روی آورده باشد چرا که وی به عنوان فیلمساز، به لحاظ داستانگویی کارنامه‌ی قابل قبولی دارد و از «مهاجر» گرفته تا «آژانس شیشه‌ای» تا حتی «روبان قرمز» فیلمسازی داستانگو بوده است و فارغ از برخی شعارزدگی‌های از جنس فیلم «موج مرده» و «به نام پدر» همواره وفاداری به چارچوب‌های روایی را حفظ کرده است. شاید بتوان تغییر موضع معنادار حاتمی‌کیا نسبت به اصول سابقش در فیلم «دعوت» را ناشی از شکست‌های متعدد در فیلم‌های اخیرش دانست که وی را تا حدی محافظه‌کار کرده است. حاتمی‌کیا در گفتگو با مجله‌ی شهروند امروز (شماره ۴۲) خود را فیلمسازی معرفی کرد که به برخی شخصیت‌های فیلم‌هایش حق می‌دهد و با برخی دیگر همدلی می‌کند. مشکل «دعوت» این است که فیلمساز به تمامی شخصیت‌ها حق می‌دهد اما از همدلی با آن‌ها بازمی‌ماند. فیلم‌های موفق حاتمی‌کیا فیلم‌هایی هستند که مانند «آژانس شیشه‌ای» نشانه‌های همدلی فیلمساز با امثال حاج کاظم در آن‌ها به خوبی محسوس است. «دعوت» اما از این نظر با کاستی‌های مواجه است که شاید از عدم آشنایی فیلمساز با سوژه و ایده‌ی سقط جنین ناشی شده باشد. اصلاً شاید به همین دلیل حاتمی‌کیا این‌بار بیشتر بر فیلمنامه نظارت داشته است و بخش اعظم کار را به فیلمنامه‌نویسی سپرده است که همجنس شخصیت‌های اصلی فیلم بوده است. اما محدودیت‌های ساختار اپیزودیک قدرت مانور او را گرفته است چرا که مجبور بوده داستان‌های چند دَه صفحه‌ای خود را به فیلمنامه‌هایی کمتر از پانزده دقیقه تبدیل کند و در مسیر این تغییر و تبدیل مسلماً از بسیاری ریزه‌کاری‌های مورد نیاز صرف‌نظر کرده است.

اگر حاتمی‌کیا از شیوه، گرایش جدید خود و (البته) قابلیت‌های سوژه‌ی سقط جنین مطمئن بود یکی از اپیزود‌های پنجگانه‌ی فیلم حاضر را به سلیقه و سبک خود بسط و گسترش می‌داد و با تکیه بر توانایی‌های خود در ملودرام‌سازی یک فیلم اجتماعی سرراست و استاندارد کارگردانی می‌کرد. اما این بی‌اعتمادی و تردید فیلمساز را به سمت استفاده از ابزار‌های تضمین کننده برده است تا با کمک تنوع آن‌ها پاسخگوی نیاز طیف وسیعی از مخاطبان باشد و هر نوع مخاطبی از هر قشری را به سینما بکشاند.

دعوت ظاهر فریبنده‌ای دارد اما بدون بازیگران نام‌آشنایش و بدون پراکنده‌گویی‌های داستانی‌اش و البته بدون سوژه(های) بدیعش حرف دیگری برای گفتن ندارد. پرده‌های خوش‌نقش و نگار را که کنار بزنید با فیلمی مواجه می‌شوید که اتفاقاً رویکردی سطحی به موضوع چالش‌برانگیز سقط جنین دارد؛ فیلمی که تمامی شخصیت‌هایش در دید فیلمساز از مادران و زنان رنج‌دیده گرفته تا مردان فرصت‌طلب و حق به جانب همگی بی‌عیب و نقص‌اند و به رستگاری می‌رسند.


 

مشاهدات، تصاویر و وقایع

بخش اول

یک نمایش می‌تواند با شخصیتی، بر اساس فردی که شما دیده‌اید؛ شروع شود. زمانی که من در دانشکده مشغول تحصیل بودم، استاد فلسفه‌ای به نام دکتر ویرچو[۱] داشتم. او الهام‌بخش من در نوشتن یک شخصیت در نمایشنامه‌ی «برنده‌ی انگور چینی امسال»[۲] بود. من آن شخصیت را دکتر سول[۳] نامیدم. نمایش درباره‌ی ایستادگی در برابر تعبّد کلیسایی[۴] بود. بازیگری به نام مایکل واگر [۵]، – یک طرفدار بزرگ و دوستدار اُپرا – الهام‌بخش ِ شخصیتِ «مندی»[۶] در نمایشنامه‌ی «تراویاتای لیسبون» اثر ترنس مک نالی[۷] بود. نمایشنامه‌ی «سرایدار» اثر هارولد پینتر[۸] از دو برادر اقتباس شده بود؛ آن‌ها در سال ۱۹۶۰ با یک بی‌خانمان دیگر در آپارتمانِ پینتر، با اجازه‌ی خودِ او، به مدت سه هفته زندگی کردند. هرچند پینتر این افراد را درست نمی‌شناخت، امّا این تخیّل او بود که توانست، بر اساس برخوردهای متفاوتی که با آن‌ها در خانه و خیابان داشت؛ این نمایش را خلق کند.

نمایش همچنین می‌تواند با یک تصویر آغاز شود. به گفته‌ی «مل گوسو» [۹](۱۹۹۹) در کتاب زندگینامه‌ی آلبی[۱۰]، نمایشنامه‌ی «مرگِ بسی اسمیت»[۱۱] از جلدِ یک آلبوم ایده گرفته بود. این نمایش بازتاب خشم و انزجارِ آلبی از جریان تبعیض نژادی در جنوب هم بود. آلبی در مورد ماجرای تصادف اتومبیلِ یک خواننده‌ی بزرگِ موسیقی و علت مرگش تحقیق کرد. آلبی دریافت که وی به علت خونریزی زیاد مرده است؛ زیرا به او به خاطر رنگ پوستش، اجازه‌ی ورود به بیمارستان را نداده بودند.

نمایش همچنین می‌تواند با مجموعه‌ای از تصاویر و یا یک کولاژ آغاز شود. نیلو کروز[۱۲] معمولاً وقتی در حال نوشتن نمایشنامه بود، تصاویر روزنامه‌ها و مجلات را جمع می‌کرد و با آن‌ها کولاژ درست می‌کرد. هر چیزی که به او در تجسّمِ شخصیت‌ها، مکان و کنش کمک می‌کرد را اضافه می‌نمود. گاهی اوقات او این کار را با نقّاشی‌های خودش هم انجام می‌داد.

نمایشنامه‌نویسان تنها از موقعیت‌ها الهام نمی‌گیرند. آن‌ها شخصاً با مردم و وقایع روبرو می‌شوند و مشاهده می‌کنند. همچنین آن‌ها از داستان‌های روزنامه‌ها و مجلّات اقتباس می‌کنند. نمایشنامه‌ی «اکیوس» نوشته‌ی پیتر شفر[۱۳]، برگرفته از یک داستانِ روزنامه‌ای است. داستان درباره‌ی پسری است که چندین اسب را کور کرد. نمایشنامه‌ی «قاتلِ جو» اثر تریسی لِتس[۱۴]، از داستان روزنامه‌ای دیگری درباره‌ی یک خانواده در فلوریدا گرفته شده است. طرحِ نمایشنامه‌ی «عروسی خون» اثر گارسیا لورکا[۱۵] هم برگرفته از گزارش یک روزنامه در مورد قتلِ یک تازه‌داماد است. نمایش موزیکالِ «افسونِ خدا»[۱۶] نیز از کتاب مقدّس الهام گرفته است.

من در مجلّه‌ی معلّم مقاله‌ای درباره‌ی یک معلّمِ دبیرستانِ شاد وسرزنده خواندم. او در ساعتِ کلاس از مدرسه خارج شد و موقعیت شغلی‌اش را به خطر انداخت. مقاله درباره‌ی بعضی افرادِ پیچیده و خاص در زندگی واقعی بحث می‌کرد، امّا جزئیات اندکی در مورد آن‌ها در اختیار می‌گذاشت. با وجود این، توجهم به این موضوع جلب شد و شش سال بعد را به نوشتن و بازنویسی نمایشنامه‌ی «طغیان»[۱۷] براساس این ماجرا، گذراندم. آن مقاله پیشم ماند تا شخصیت‌ها را بسازم و درونی‌شان کنم تا بتوانم درد و رنج، امید و آرزو و رؤیاهایشان را احساس کنم. موضوعات برای تحقیقات و مقالات بسیار مهم است. اما آن‌چه که یک نمایش را جذاب و تأثیرگذار می‌کند، آن چیزهایی است که شخصیت‌ها می‌خواهند، نیاز دارند، عمل می‌کنند، حرف می‌زنند، احساس می‌کنند و با آن تقابل و کشمکش دارند.

یک عکس، یک نقاشی، یک شعر، یک مقاله، یک مکالمه‌ی اتفاقی شنیده شده یا بعضی چیزهایی که نویسنده در خیابان می‌بیند؛ و هر چیزی که می‌تواند موجبِ یک ایده برای نمایش شود. یک نمایش در هر کجا، مجبور است با یک ایده شروع شود. اما در واقع این نوشته است که نویسنده را در مسیری کاملاً غیرمنتظره رهبری می‌کند. «لنفورد ویلسون»[۱۸] در کتاب «هنر نمایشنامه‌نویسی»[۱۹] می‌گوید: نمایشنامه‌ی «یک بالتیمور داغ»[۲۰] با تصویری از قطارهای گمشده، ایستگاه‌های راه‌آهن متروک و یک هتل باشکوه که در حال فرو ریختن بود؛ شکل گرفت. او نمی‌دانست آن هتل جای فاحشه‌هاست تا این‌که شخصیتِ آوریل[۲۱] متولد شد. او نمایشنامه را با تمرکز بر آن‌چه که در حال نوشتن روشن می‌شد؛ آغاز کرد. نمایشنامه‌ی «گمشده در یانکر»[۲۲] وقتی نیل سیمون برای اولین بار درباره‌اش اندیشید، خاموش و ساکن بود. او بیست صفحه از آن را نوشت و تصمیم گرفت آن را جایی نبرد. او آن نمایشنامه را کنار گذاشت و به سراغ کارهای دیگر رفت. اما آن ایده در ذهنش شروع به رشد و شکل گرفتن کرد. وقتی او به آن ایده برگشت، متوجّه اشتباهش شد. «بلا»[۲۳] کُندذهن نبود، بلکه پسر جوانی بود که آمده بود تا به تنهایی در آن‌جا زندگی کند. هنگامی که سیمون کار بر روی نمایشنامه را ادامه داد، بلا به خاطر مادربزرگش، پرشور و جالب توجه شد. بلا پسری بود که به برادرش ملحق شده بود، و حالا کسی را داشت تا با او حرف بزند. لویی[۲۴]، گنگستری شد در وجود برادرِ بلا، تا به او نشان دهد که چطور مادربزرگ از دست خانواده‌اش خلاص شد؛ و این‌که او را تشویق کند تا علیه مادربزرگ حرف بزند. «جان جار»[۲۵]، یادداشتی دارد که نمایشنامه‌ی «لیدای شوخ و شنگ»[۲۶] الهام‌گرفته از دو زن در کنار ساحل بود. او برای شنا رفته بود و آن‌جا در حال قدم زدن در امتداد ساحل بود. در همان حال زنی را در آب دید – با شور و نشاط و انرژی‌ای که او قبل از این هرگز ندیده بود – که لباسی با دامن بلند به تن داشت تا خودش را بپوشاند، و در حال اشاره کردن به دختری جوان و نصیحت کردن او بود. آن تصویری بود تا نوشتن را آغاز کند. بقیه‌ی داستان حاصل علاقه و اشتیاقِ جار بود تا درباره‌ی یکی از اجدادش بنویسد. درباره‌ی زنی بسیار زیبا که از لهستان آمده بود و طی یک سلسله وقایع فوق‌العاده، به ایالات متحده پناهنده شد.

بیماری‌ها و امراض هم می‌توانند در الهام و اقتباس، به کار آیند. بیماری مسری ایدز، منبع آثار و کارهای زیادی بوده است؛ از قبیل: «قلبِ نرمال» اثر لری کرامر[۲۷]، «شبیه است» اثر ویلیام هافمن[۲۸]، «والسِ بالتیمور» اثر پاوولا ووگل[۲۹]، «فرشتگان در آمریکا» اثر تونی کوشنر[۳۰]، «گالی در حال مرگ» اثر کریگ لوکاس[۳۱]. عقل می‌گوید یک داستان درباره‌ی یک بیمار سرطانی هم خوب است. «استیل مگنولیا» نمایشنامه‌نویسی است که بر روی دیابت تمرکز کرد.

سراسر تاریخ بشری، از جنگ یونانیان[۳۲] گرفته تا جنگ ویتنام و تا نزاعِ اسرائیل و فلسطین؛ آکنده از جنگ و خونریزی است. جنگ هم می‌تواند به عنوان یک منبع به درد نمایشنامه‌های زیادی بخورد. بر اساس تجربیات جنگ ویتنام نمایشنامه‌های بسیاری تصویر شده است. «گلوله رسّام»[۳۳] که به ذهنِ جان دیفوسکو[۳۴] خطور کرد و برایش یک نقش اصیل و غیر اقتباسی نوشت، و یا سه‌گانه‌ی «دیوید راب» که شامل: «پرچم‌های باریک»، «آموزش مقدماتیِ پاولو هومل» و «هیزم‌ها و استخوان‌ها»[۳۵]. «در قلب آمریکا» اثر ناؤومی والاس[۳۶]، یک نمایشنامه‌ی جدید درباره‌ی جنگِ خلیج است.

تعصّب، بی‌عدالتی و تبعیض؛ همچنین الهام‌بخش نمایشنامه‌هاست. فریادهای معترضِ کلیفورد اودِتس[۳۷] درباره‌ی برنامه‌های غیرمنصفانه‌ی حزب کارگر، در نمایشنامه‌ی «انتظار برای دستِ چپی»[۳۸] نمونه‌ی خوبی است. برخورد متعصّبانه‌ی جامعه با همجنس‌بازان، سبب تمرکز نمایش‌های بسیاری شده است: «زمانِ کودکان» اثر لیلیان هلمن[۳۹]، «پسرها در دسته» اثر مارت کرولی[۴۰]. نمایش‌های دیگری هم در حال نشان دادنِ ایجاد نوعی مدارا و تحمّلِ جامعه در دهه‌های اخیر نسبت به این پدیده است: سه‌گانه‌ی «آهنگِ مشعل» اثر هاروی فایرستین[۴۱]، «تراویاتای لیسبون» اثر ترنس مک نالی[۷]، «جفری» اثر پال رودنیک[۴۲] و «فرشتگان در آمریکا» اثر تونی کوشنر[۳۰].

نزاع و کشمکش به وضوح در مشکلات اجتماعی عیان است: بی‌عدالتی، جنایات جنگی، جنایات نفرت بار، تجاوز، موضوعات جنسی، مزاحمت‌های جنسی، سالخوردگی، فرهنگ جوانی، مواد مخّدر، زنای محصنه، سقط جنین، تبعیض، آزادی بیان، قتلِ از سر دلسوزی، خودکشی، تروریسم، آتش‌سوزی و الی آخر. در هر صورت، یک نمایش باید روی شخصیت‌ها تمرکز کند نه فقط بر موضوعات. اقتباسی بودن شخصیت‌ها، برای جلب توجه تماشاگران به آن‌ها کافی نیست. تماشاگران همچنین به موضوعات اهمیتی نمی‌دهند. به علاوه، بهتر است از قهرمانِ منفعل و قربانی هم اجتناب کنید. نمایشی که بر شخصیتی تمرکز می‌کند که توسط جامعه مورد ظلم واقع شده است امّا برای به‌دست آوردن حقّش و عدالت و شرافت مقاومت می‌کند، به مراتب جالب توجه‌تر است؛ زیرا عملی انجام داده و کنشی اختیار کرده است.

چه موقعیت‌هایی در زندگی‌تان، شما را واقعاً عصبانی می‌کند؟ تصوّر کنید منتظرِ جای پارک برای اتومبیل‌تان هستید و راننده‌ی دیگری شما را دور بزند و جای شما را بگیرد. چه اتفاقی می‌افتد اگر شما دیلمی از صندوق عقب بردارید و چراغ‌های جلوی اتومبیل او را بشکنید؟ چه موقعیت‌های دیگری را تجربه کرده‌اید که می‌تواند برای نوشتن نمایشنامه مورد استفاده قرار گیرد؟

پا‌نوشت‌ها

۱ – Dr.Virtue

۲ – Wine of This year s Vintage

۳ – Dr. Soul

۴ – Conformity

۵ – Michael Wager

۶ – Mendy

۷ – Terrence McNally»s The Lisbon Traviata

۸ – The Caretaker by Harold Pinter

۹ – Mel Gussow

۱۰ – Albee

۱۱ – The Death of Bessie Smith

۱۲ – Nilo Cruz

۱۳ – Equus by Peter Shaffer

۱۴ – Tracy Letts s Killer Joe

۱۵ – Garcia Lorca s Blood Wedding

۱۶ – God Spell

۱۷ – Outburst

۱۸ – Lanford Wilson

۱۹ – In The Playwright’s Art

۲۰ – The Hot 1 Baltimore

۲۱ – April

۲۲ – Neil Simon s Lost in Yonkers

۲۳ – Bella

۲۴ – Louie

۲۵ – John Guare

۲۶ – Lydie Breeze

۲۷ – Larry Kramer’s The Normal Heart

۲۸ – William Hoffman’s As Is

۲۹ – Paula Vogel’s The Baltimore Waltz

۳۰ – Tony Kushner’s Angels in America

۳۱ – Craig Lucas’s The Dying Gaul

۳۲ – Peloponnesian

۳۳ – Tracers

۳۴ – John DiFusco

۳۵ – The Trilogy by David Rabe Including Streamers – Basic Training of Pavlo Hummel and Sticks and Bones

۳۶ – In the Heart of America by Naomi Wallace

۳۷ – Clifford Odets

۳۸ – Waiting for Lefty

۳۹ – The Children s Hour by Lillian Hellman

۴۰ – Boys in the Band by Mart Crowley

۴۱ – Torch Song Trilogy by Harvey Fierstein

۴۲ – Jeffrey by Paul Rudnik