فیروزه

 
 

مارلون براندو؛ استاد بازیگری متدی

در گرماگرم «فصل درخشان» تئاتری برادوی در سال ۱۹۴۶، آگهی خشمگینانه‌ای در روزنامهٔ «نیویورک تایمز» به چاپ رسید که آن را «الیا کازان» و «هرولد کلرمن» امضا کرده بودند، اما حتی این آگهی هم نتوانست نمایش اجتماعی آنان را در مورد سربازانی که از جبهه‌های جنگ دوم جهانی بازگشته بودند، از شکست تجاری نجات دهد. این نمایش که «کافهٔ رانندگان کامیون» نام داشت پس از فقط سیزده اجرا به ناچار تعطیل شد. اما همین نمایش به لطف یک تک‌گویی حدود پنج دقیقه‌ای، توسط بازیگر نه‌چندان شناخته شده‌ای که در آن یک نقش درجه دو را ایفا می‌کرد، جایگاه خاصی در تاریخ تئاتر یافته است. این بازیگر مارلون براندو بود که در بیست و یک سالگی نقش یک سرباز از جنگ برگشته را ایفا کرد که وقتی به خانه و کاشانه خود بازمی‌گردد در می‌یابد که همسرش به او وفادار نمانده و سرباز اعتراف می‌کند که به همین خاطر همسر خود را به قتل رسانده و جنازهٔ او را به دریا انداخته است. کال مالدن که او هم در این نمایش نقشی فرعی به عهده داشت، بعدها گفته بود که بعد از خروج براندو در پایان این تک‌گویی، مابقی بازیگران باید یکی دو دقیقه به انتظار می‌ماندند که صدای کف زدن تماشاگران فروکش کند تا بتوانند به بازی خود ادامه دهند. بازی او هم به خاطر کارهایی که در آن تک‌گویی انجام داد و هم نداد، بسیار درخشان از کار درآمد. پالین کیل که در آن موقع جوانی بیش نبود و هنوز با شهرت و اعتبار آتی خود فاصله زیادی داشت، یک شب دیر به تماشای این نمایش آمد، فقط صحنه‌های پایانی و از جمله صحنه تک‌گویی براندو را دید، بعدها گفت که فکر می‌کرد آن بازیگر سر صحنه دچار رعشه شده بود تا اینکه دوست و همراهش او را متوجه بازی براندو می‌کند و اضافه می‌کند که تازه در آن موقع بود که فهمید براندو دارد «بازی» می‌کند.

سرنوشت غم‌انگیز این نمایش در کازان انگیزه‌ای ایجاد کرد تا «اکتورز استودیو» را تشکیل دهد. از کل بازیگران آن نمایش، فقط براندو و مالدن بودند که آن بازی مورد نظر کازان و کلرمن یعنی یک بازی طبیعی واحساسی را ارایه داده بودند. این همان چیزی بود که دنیای نمایش آمریکا در آن ایام طلب می‌کرد. آرمان آنان از بازی بازیگران، براساس تجارت ایشان در «گروپ تیاتر» استوار بود که در دههٔ ۱۹۳۰ با به صحنه بردن نمایش‌های سیاسی و اجتماعی پرشوری چون «در انتظار لفتی» اثر کلیفورد اودتس به موفقیت چشمگیری رسیده و کارهای موفقی ارایه داده بود. در این نمایش، زندگی مردم کوچه بازار به سبکی کاملا واقعگرایانه مطرح می‌شد و بازیگران این گروه چنان در نقش خود فرو رفته بودند که گاه حتی نمی‌شد فهیمد که چه می‌گویند.

این انقلاب در بازیگری، خود در تعالیم استانیسلاوسکی و تجارب او در تئاتر هنری مسکو ریشه دارد و به اختصار «بازیگری متدی» نامیده می‌شود. هدف آن دستیابی به یک جور صداقت نمایش است و برای این کار تمرینات سنتی تئاتری با تمریناتی به منظور تقویت حافظهٔ بازیگر و آزادسازی قوهٔ تخیل از خلال کاوش خاطرات شخصی، تقویت قوهٔ مشاهده و بداهه سازی جایگزین می‌شود. هدف عالی‌تر آنان، خلق یک فضای نمایشی صدابرداری و ضد تئاترهای تجاری بود. برای بازیگران، هدف اصلی متناقض جلوه می‌کرد: نمایش احساسات واقعی که باید سر مواقع مشخصی خلق می‌شد.

به سال ۱۹۴۴ که براندو به نیویورک رفت، از آنجا که «گروپ تیاتر» دیگر وجود نداشت، با یکی از اعضای آن، یعنی «استلا آدلر» کلاس گرفت. آدلر با خود استانیسلاوسکی کار کرده بود و براندو تا آخر عمر از او به عنوان «آموزگار» خود یاد می‌کرد. براندو دربارهٔ آدلر چنین نوشته است: «او به من یاد داد که واقعی باشم و اگر احساسی را در حین بازی تجربه نکرده‌ام، سعی نکنم آن را به طور جعلی در خود خلق کنم». آدلر نیز به نوبه خود نوشته است که خیلی زود دریافت که این جوان روزی «بهترین بازیگر آمریکا» خواهد شد. اما منکر آن است که چیز خاصی به براندو یاد داده باشد. «ایلین استریچ» که او هم همزمان با براندو شاگرد آلرد بود، بعدها گفت، «رفتن مارلون براندو به کلاس برای یادگیری اصول بازیگری متدی، مثل این بود که پلنگی را در جنگل رها کنیم تا شکار یاد بگیرد.»

اما اولین تمرین‌های براندو در نمایشنامهٔ «کافه رانندگان کامیون» فاجعه‌بار بودند. او کلمات را جویده شده ادا می‌کرد و صدایش هم ار ردیف پنجم به بعد اصلا شنیده نمی‌شد. کازان به عنوان تهیه کننده، نگران آن بود که نکند ادعاهای آدلر، که همسر کلرمن بود، در مورد براندو صحت نداشته باشد. اما کلرمن که کارگردان نمایش بود، احساس می‌کرد که بازیگر جوانش، سرشار از شور و احساسات است و فقط کافی است تلنگری بخورد تا منفجر شود. در پایان آن فصل تئاتری، نشریهٔ «ورایتی» لارنس اولیویه را به عنوان بهترین بازیگر معرفی کرد و مارلون براندو هم جایزه «بهترین بازیگر جوان خوش آتیه» را به دست آورد، بازیگری که وقتی نمایشش تعطیل شد نمی‌توانست کاری دست و پا کند. او کمی بعد پیشنهاد بازی در نمایش «بخند» کاری از نوئل کوارد را رد کرد و گفت: «مثل اینکه خبر ندارید در اروپا آدم‌هایی هستند که به طور روزمره با گرسنگی دست و پنجه نرم می‌کنند.» او سپس پیشنهاد قراردادی هفت ساله با حقوق هفته‌ای سه هزار دلار شرکت «مترو گلدوین می‌یر» را رد کرد.

تابستان سال بعد که صحبت از اجرای نمایشنامهٔ درخشان آمریکایی «اتوبوسی به نام هوس» به میان آمد، مارلون براندو انتخاب اول هیچ کدام از دست‌اندرکاران آن نبود. ماجرای این نمایش برخورد میان یک سرباز سابق به نام «استنلی کوالسکی» که رگه‌هایی از خشونت در وجودش نمایان است و یک زن شکننده و اشراف‌زاده به نام «بلانش دوبوا» است. تنسی ویلیامز نویسندهٔ این نمایشنامه خلاصه داستان را در یک کلام چنین بیان می‌کند «میمون‌ها بر کرهٔ زمین تسلط خواهند یافت.» قرار بود کازان کارگردان و آیرین می‌یر سلزنیک تهیه کننده باشد و همه جا شایعه بود که «جان گارفیلد»، که نه تنها ستاره سرشناس سینما بود، بلکه از جمله اعضای سابق «گروپ تیاتر» هم به حساب می‌آمد. نقش استنلی کوالسکی را بازی خواهد کرد. ولی وقتی گارفیلد درخواست‌های غیر منطقی خود را مطرح کرد. کازان در میان شاگردان کلاس «تازه کازان» خود در مؤسسهٔ «اکتورز استودیو» دنبال بازیگر گشت و تصمیم گرفت روی براندو ریسک کند، هر چند که براندو برای این نقش خیلی جوان به نظر می‌رسید. وقتی براندو جلوی تنسی ویلیامز چند صحنه را بازی کرد. کار او «درخشان چون رعد و برق» توصیف شد. ویلیامز او را «خودِ استنلی» نامیده بود. براندو کارش را با تانی آغاز کرد و به نظر می‌رسید که در حفظ کردن جملاتی که باید می‌گفت مشکل دارد و سلزنیک بارها شکوه کرده بود که صدایش را نمی‌شنود. اما کازان و همینطور تنسی ویلیامز به او ایمان داشتند.

ولی مشکل کازان این بود که نمایشنامه‌ای که قرار بود حول محور «بلانش» استوار شده باشد، دربست در کنترل مارلون براندو قرار گرفته بود. براندو بدون اینکه حتی یک کلمه را پس و پیش کند، معنای درونی مورد نظر ویلیامز را زیر و رو کرده بود. «جسیکا تندی» بازیگر انگلیسی و ایفاگر نقش «بلانش» از این شکوه می‌کرد که تماشاگران به شوخی‌های استنلی می‌خندند و اهمیت بازی او به چشم نمی‌آید و حیرت می‌کرد که چگونه مردم با این جلاد همزاد پنداری می‌کنند، نه با قربانی. نکته فقط در جوانی محسوس براندو یا هیکل برازندهٔ او نهفته نبود. بلکه در تجلی درد و رنجی ریشه داشت که بعد از آنکه همسرش او را ترک می‌کند از خود بروز می‌دهد و عجز و لابه می‌کند تا او را باز گرداند. شور بازی او غیر قابل تحمل می‌نمود. یکی از منتقدان در نقد خود نوشت. «چنین به نظر می‌رسد که براندو با دست خالی صحنه را ویران می‌کند». «اتوبوسی به نام هوس» به سرعت مورد استقبال قرار گرفت و بازی جسیکا تندی مورد تحسین قرار گرفت، اما مارلون براندو بود که محبوب قلوب تماشاگران شد. افزون برآن دست اندرکاران تئاتر او را نماینده یک انقلاب تئاتری می‌یافتند. به نظر کازان، بقیهٔ بازیگران این نمایش، «بازی‌های خوبی» عرضه می‌داشتند، اما مارلون براندو در آن زندگی می‌کرد. درگیری او آنقدر بود که فقط پس از چند هفته، بازیگری در آن را رها کرد. مگر چند مرتبه یک نفر آدم می‌تواند خود را بشکند و نابود کند؟

اما او قرارداد داشت و در نتیجه بازگشت و شب به شب سر صحنه چندین بشقاب می‌شکست و در پایان عجز و لابه می‌کرد. در این دوره یک سال و نیمی، بازی هر شب او با شب دیگر تفاوت داشت. او در اواخر سال ۱۹۴۹ که از قید قرارداد خلاص شده بود، پا به هالیوود نهاد و بعد از آنکه با چند تن از کله گنده‌ها شاخ به شاخ شد، اعلام کرد که قصد دارد دو باره به عالم تئاتر بازگردد. البته در مورد فیلم اولش «مردان» شور وشوقی داشت. گرچه این فیلم که استنلی کریمر کارگردانی کرده بود چندان موفق از کار در نیامد. اما بازی او «واقعی» توصیف شد. خود او اعتراف کرد که برای کسب تجربه بازی در نقش یک افلیج، سه هفته با مجروحان فلج شدهٔ جنگی در یک بیمارستان نظامی گذرانده بود. بازیگران دیگر، بازی او را «سبک بازیگری نیویورکی» نامیده بودند و وقتی کازان تصمیم گرفت «اتوبوسی به نام هوس» را به فیلم برگرداند، دقیقا همان نوع بازی را می‌خواست.

به استثنای «ویومن لی» در نقش «بلانش» که جانشین «جسیکا تندی» می‌شد، بقیه بازیگران اصلی فیلم همان کسانی بودند که در نمایش برادوی حاضر بودند و براندو که اساسا اعتقاد داشت انتخاب «جسیکا تندی» انتخاب درستی نبود، ضمن استقبال از بازی «دیوین لی» او را همان «پروانهٔ زخم خورده» مورد نظر «تنسی ویلیامز» نامید. براندو برای بازی در این فیلم نامزد جایزه اسکار شد که نبرد، اما دیوین لی که او هم نامزد کسب جایزه اسکار شده بود. این جایزه را تصاحب کرد. به خاطر شور و هیجانی که براندو نشان می‌داد و بد فهمی‌های مردم از «بازیگری متدی» در خیلی از مقالات او را یک «شورشی و عاصی بد دهن» یا یک «بشر اولیه با خصوصیات حیوانی» نامیدند.

براندو به دلایل مختلف، از جمله همین که در بالا اشاره شد، از شخصیت استنلی نفرت داشت و از آن با تنفر یاد می‌کرد. او در فیلم بعدی خود «زنده باد زاپاتا!»(باز هم به کارگردانی الیا کازان) دربارهٔ زندگی و مرگ یک انقلابی آرمانگرا، پشت نقاب سنگینی از گریم پنهان شد و حتی لهجه خود را تا حد ممکن تغییر داد تا چهره و صدای یک مکزیکی را پیدا کند. این بازی نیز یک بار دیگر نامزدی کسب جایزه اسکار را برای او به همراه داشت. ولی وقتی براندو اعلام کرد که قصد دارد در فیلم «جولیوس سزار» در نقش مارک آنتونی ظاهر شود، خیلی‌ها از این خبر متحیر شدند و چند کمدین ادای او را درآوردند که با صدای تو دماغی خود در برابر سنای رم خطابه ایراد می‌کند. خود براندو گرچه از دوستداران سرسخت شکسپیر بود و کتاب‌های متعددی از او را از حفظ می‌خواند، نگران بود که در این نقش خوب جا نیفتد. براندو بعدها توضیح داده بود که دشواری بازی در نقش‌های شکسپیری این است که بازیگر باید به متن تکیه کند، حال آنکه سبک بازی او کار با کلمات، مکث‌ها، اداها، زیر لب حرف زدن‌ها، شکستن کلمات و حتی سکوت بود. در نهایت بازی براندو چنان موفقیت‌آمیز از کار درآمد که یک بار دیگر نامزد کسب اسکار شد و جان گیلگود همبازی او در «جولیوس سزار» از او دعوت کرد تا به لندن بیاید و علاوه بر به صحنه بردن «اتوبوسی به نام هوس» در «هملت» ظاهر شود. اما براندو این پیشنهاد را رد کرد. ظاهرا خودش تنها کسی بود که از کار خود در یک نقش شکسپیری رضایت نداشت.

براندو درعوض در فیلمی در مورد جوانان کت چرمی پوش موتورسوار و عاصی به نام «جوان وحشی» ظاهر شد که در دسامبر سال ۱۹۵۳ اکران شد. خود او امیدوار بود که این فیلم توجه جامعه را به تضاد میان جوانان عاصی و زندگی متداول و روزمره جلب کند، اما فیلم چندان موفق نبود. جک کرواک نویسندهٔ کتاب «در راه» از براندو دعوت کرد تا نقش اول اقتباس سینمایی از آن را بپذیرد. یک سال بعد سر وکلهٔ «الویس پریسلی» پیدا شد و در ابتدا همه او را «مارلون براندوی عالم موسیقی» نامیدند.

اما واقعیت زندگی این واقع‌گراترین بازیگر سینما چه بود؟ استفن کنفر نویسندهٔ کتاب «زندگی آشفته و حیات درخشان مارلون براندو» می‌نویسد، «درد و خشم درونی این مرد، او را به عالی‌ترین بازیگر سینما بدل کرد. او با پنج دهه فعالیت سینمایی و حضور در ۳۸ فیلم از یک نظر بی‌همتا بود و آن هم اینکه هیچ‌وقت نقاب به چهره نداشت. درحالی‌که بازیگران دیگر بین زندگی شخصی و خصوصی خود با نقش‌هایی که بازی می‌کنند مرز بازری می‌گذارند، بین براندوی بازیگر و براندوی غیر بازیگر هیچ تفاوتی وجود نداشت و هر دوی آنها یک روح سرکش، یاغی و همیشه متعرض داشتند که خیلی اوقات عذابشان می‌داد.» این حرف تازه‌ای نبود. هارولد کلرمن سال‌ها پیش از آن نوشته بود که سرچشمهٔ بازی براندو، دردهای درونی اوست. اما کنفر عقیدهٔ جسورانه دیگری هم در کتاب خود مطرح می‌کند، اینکه براندو از یک نوع بیماری ذهنی رنج می‌برد که دهه‌های متمادی هم او را عذاب داد، هم مسبب بازی‌های درخشان او شد و هم ناکامی‌های بعدی او را به بار آورد.

احتمالاً خود براندو با این ادعا مخالفت نمی‌کرد. او به دفعات قصهٔ زندگی خود را تعریف کرده که به نوعی مؤید همین نظر است. او به سال ۱۹۲۴ در شهر اوماها در ایالت نبراسکا متولد شد؛ مادرش به او توجهی نداشت و یک روز گذاشت و رفت و پدر الکلی نیز به پسرش مهر و محبتی ابراز نمی‌کرد. دو خواهرش گهگاه از او مراقبت می‌کردند و پرستاری که داشت به او علاقه خاصی نشان می‌داد. اما همین پرستار نیز یک روزی بی‌خبر ناپدید شد و براندو بعدها نوشت «با رفتن او، جهان من فرو ریخت.» او که در مدرسه شاگر خوبی بود، به نمایش و بازیگری رو آورد.

بازیگری -‌که می‌توانست به هر سبکی جز بازیگری متدی‌- راه گریزی برای او از واقعیت‌های روزمره زندگی باشد، به وسیله‌ای در جهت بیان دردهای نهفته در درون بدل شد. براندو اشاره می‌کند که کار با آدلر برایش یک جور روانکاوی و خودشناسی بود. در دوره‌ای که در نیویورک می‌زیست، مادرش پیش او آمد و مدتی آن دو با هم زندگی کردند و وقتی که مادرش او را ترک کرد، براندو دچار فروپاشی روانی شد. وقتی در «اتوبوسی به نام هوس» بازی می‌کرد، جملات عصبی‌اش بدتر هم شد و براندو می‌ترسید که در جنون ناشی از این حملات، به کسی صدمه بزند. به توصیهٔ کازان به روانکاوی مراجعه کرد. پنج سال بعد، به کازان گفت که تنها دلیل رضایت به بازی در فیلم «در بارانداز» این بود که مکان فیلمبرداری در نیوجرسی به مطب پزشک روانکاوش نزدیک بود. او طبق قرارداد می‌توانست کمی بعد از نیمروز صحنه را ترک کند و پیش پزشک برود.

براندو در ابتدا قصد نداشت در فیلم «بارانداز» ظاهر شود و این به خاطر شهادت‌های الیا کازان در کمیته «فعالیت‌های ضد آمریکایی» بود که طی آن کازان نه تنها به عضویت در حزب کمونیست آمریکا اعتراف کرد بلکه حتی دوستان خود را هم لو داد. کازان بعدها گفت که این فیلم را به قصد تبرئهٔ خود ساخته بود. در نهایت فیلم که در سرمای زمستان در نیوجرسی ساخته شد، آغازگر یک سبک جدید ضد هالیودی و نو‌رئالیستی بود که بعدهابه «مکتب نیویورک» مشهور شد. اما موقعیت فیلم تا حد زیادی مدیون بازی براندو بود که به خاطر تجربه‌ها و احساسات شخصی خودش، تغییرات مهمی در گفت‌و‌گوها پدیدآورد. کازان بعدها بازی براندو در این فیلم را بهترین بازی در تاریخ سینمای آمریکا نامید که براساس دردها، تردیدها و تضادهای درونی او شکل گرفته بود و در عین حال حرفه‌ای گری و استعدا بارز براندو را هم تحسین کرد. خود براندو گفته بود، «هوا چنان سرد بود که نمی‌شد در بازی اغراق کرد».

«در بارانداز» هشت جایزه اسکار برد (از جملهٔ برندگان براندو و کازان بودند) اما به جای آنکه آغازگر دوره‌ای باشد، پایان بخش آن شد. سینما در آن دوران در رقابت با تلویزیون بازنده بود و تماشاگران خود را از دست می‌داد. براندو که سخت‌گیری را کنار گذاشته بود، برای بازی در دو فیلم قرارداد بست، که یکی از آنها «مصری» نام داشت که براندو همان روز اول فیلمبرداری صحنه را ترک کرد و هرگز بازنگشت. او که با شکایت مدیران استودیو مواجه شده بود رضایت داد که در اثر تاریخی دیگری ظاهر شود و نقش ناپلئون را در فیلم «دزیره» بازی کند. وقتی فیلم اکران شد، براندو گفت آنقدر به فیلم بی‌علاقه بود که به جای خودش گریمش در آن بازی می‌کرد. هفته‌نامهٔ «تایم» در همان موقع عکس مارلون براندو در قالب ناپلئون را روی جلد چاپ کرد و پرسید، «اگر براندو برای هنر بازیگری خود ارزش قایل است. در هالیوود چه می‌کند؟» اما مسأله این بود که نمایشنامه درخشانی هم نبود که او را برای بازی فرابخواند و به قول خود براندو، «اگر هم چیزی بود، واریاسیونی بود براساس شخصیت استنلی کوالسکی.» او بازیگر بزرگ آمریکا بود، اما فرهنگ آن دوره برای عرضه به او چه داشت که پیش بگذارد؟

نتیجه آن شد که براندو در فیلم‌هایی چون «مردها و خوشگل‌ها» و «چایخانه آگست مون»، «سایونارا»، «شیرهای جوان»، «سربازهای یک چشم»، «شورش در کشتی بانتی» ظاهر شد. او حتی کارگردانی را امتحان کرد (در «سربازهای یک چشم») که موضوع جالبی داشت که نظریهٔ کنفر را تایید می‌کند. مرد شروری به نام «داد» (مترادف «پدر») به دوست خود که «کید» (مترادف «پسرک») نام دارد خیانت می‌کند و در او حس انتقام‌جویی پدید می‌آورد و در نهایت «پسرک» است که «پدر» را می‌کشد.

این اولین فیلم شرکت فیلمسازی «پنه بیکر» بود که براندو ایجاد کرد و نام خانوادگی مادرش را برآن نهاد. این شرکت چند فیلم دیگر هم ساخت. در آنجا برای براندو فرصتی فراهم آمده بود تا آرمان‌گرایی خود را عملاً به نمایش بگذارد و بدهد که فیلمنامه‌ها را بازنویسی و در شخصیت‌پردازی‌ها دستکاری کنند تا پیام‌های اجتماعی مورد نظر او به تماشاگر عرضه شود. براندو جدا می‌پنداشت که به مدد نفوذ سینما می‌تواند در جامعه تحولاتی ایجاد کند.

اما با توجه به چنین اهداف بلند پروازانه‌ای، پروژه‌ها یکی پس از دیگری ناکام می‌ماندند. براندو در واکنش به چنین ناکامی‌هایی، تلافی را سر دیگران در می‌آورد. سر صحنه دیر حاضر می‌شد. جملات خود را از بر نمی‌کرد، دست به پرخوری می‌زد و چاق و چاق‌تر می‌شد و نتیجه اینکه هزینهٔ فیلم‌هایش سیر صعودی داشت و فیلم‌هایش نمی‌فروختند. اما چهرهٔ سینمایی‌اش چنان جذابیتی داشت که این پرسش که با او چه باید کرد، به یک معضل ملی بدل شده بود. پالین کیل در اواخر دهه ۱۹۶۰ نوشت «عظمت براندو چنان است که در این فیلم‌های معمولی نمی‌گنجد».

براندو برای انتخاب‌های خود دلایل موجهی داشت «آمریکایی زشت» و «آتش» فیلم‌های سیاسی بودند با در «تعقیب» به آرتور ین جوان، کارگردان فیلم امید زیادی بسته بود و فیلم «کنشی از هنگ کنگ» را فیلمساز اسطوره‌ای چارلی چاپلین کارگردانی می‌کرد. در «آپالوزا» کوشید تا تصویر رایج و کلیشه‌ای از سرخپوستان آمریکای را تغییر دهد. به هر حال باید پول هم در می‌آورد و خرج دو همسر سابق و همسر سوم و تعدادی اولاد را می‌داد.

براندو در سال ۱۹۳۶ از جنبش اجتماعی برابر خواهی سیاهپوستان حمایت کرد. برای دکتر مارتین لوتر کینگ پولی جمع کرد و در راهپیمایی واشنگتن حضور یافت. به سال ۱۹۶۸ که دکتر کینگ به قتل رسید، براندو سخت متأثر شد و اعلام کرد که می‌خواهد از سینما کناره بگیرد و تمام وقت خود را به مبارزات سیاهپوستان اختصاص دهد. هرچند بعضی‌ها گفتند این سینماست که او را ترک می‌کند. بعد از شکست تجاری «آتش!» خودش گفت «خسته وبیکارم»، تا اینکه یک روز «ماریو پوتزو» به او تلفن کرد. پوتزو در سراسر زمان نگارش زمان «پدرخوانده» مارلون براندو را در نظر داشت. کمپانی پارامونت حتی پیش از آنکه کار نگارش کتب به پایان برسد، حق به فیلم برگرداندن آن را خریده بود. گرچه مدیران استودیو نمی‌خواستند با براندو کار کنند، اما کارگران جوانی که استخدام کرده بودند تا این فیلم کم‌بودجهٔ گنگستری را بسازد، آرمان‌های با شکوهی در سر داشت و می‌گفت که نقش «دن کورلیونه» را باید یکی از دو بازیگر بزرگ آن زمان، لارنس اولیویه یا مارلون براندو ایفا کند. این فیلمساز جوان فرانسیس فوردکوپولا بود. اولیویه بیمار بود و کوپولا با براندو زد و بند کرد که نگرانی‌های مدیران استودیو را رفع کند. براندوی ۴۷ ساله حتی حاضر شد تست بدهد تا نشان دهد که می‌تواند نقش یک پیرمرد شصت و چند ساله را بازی کند. او صدای خود را تغییر داد، گریم هم به کمک او آمد. اما نمی‌توانست یا نمی‌خواست حتی یک جمله تمام و کمال را حفظ کند. با این همه، لحظات فی‌البداهه‌ای که خلق کرد. در میان به یادماندنی‌ترین صحنه‌های فیلم جا دارند. آنجا که منکر آن می‌شود که قاتل است. اما مکث می‌کند تا گل سرخی را ببوید، به صورت مرد جوانی سیلی می‌زند، پرتقالی پوست می‌کند و آن را به شکل دندان مصنوعی درمی‌آورد. هیچکدام از اینها در فیلمنامه نبود.

«پدرخوانده» نشان داد که فیلم تجاری هم می‌تواند اثری ارزنده و درخشان باشد. همه می‌گفتند که براندو باید همواره در این جور فیلم‌ها ظاهر می‌شد. اما این فیلم‌ها کجا بودند؟ او در عوض فیلم بعدی خود را «آخرین تانگو در پاریس» ساخته برناردو برتولوچی برگزید که گرچه سرشار از صحنه‌های بی‌پروایانه بود، اما اثری در قلمرو آثار اگزیستانسیالیستی محسوب می‌شد. «پدرخوانده» در بهار سال ۱۹۷۲ اکران شد و «آخرین تانگو» در پاییز همان سال در جشنواره سینمایی نیویورک به نمایش درآمد. شاید بهتر بود که او همان‌جا کار را تمام می‌کرد و برای مدتی هم به نظر می‌آمد که دیگر سروکله‌اش پیدا نخواهد شد. اما بعد آن ماجرای عدم حضور در مراسم اسکار پیش آمد که دختر جوان سرخپوستی به جای او حاضر شد و جایزه را گرفت و بیانیه‌ای در مورد رفتار بد هالیوود با سرخپوستان در فیلم‌های سینمایی قرائت کرد. براندو اعلام داشت که می‌خواهد فیلمی درباره تاریخ سرخپوستان بسازد، کاری که هرگز عملی نشد. در فیلم «MISSOURI BREAKS» پول هنگفتی گرفت، اما بازی سردی ارائه داد و در زمان ساخته شدن «اینک آخر زمان» در سال ۱۹۷۹ چنان چاق شده بود که تنسی ویلیامز به شوخی گفته بود، براندو براساس وزنش پول می‌گیرد. او در سال ۱۹۸۰در فیلم «فرمول» در نقش یک تاجر فربه نفتی ظاهر شد و در سراسر دههٔ ۱۹۸۰ در هیچ فیلمی جز یک فیلم درباره آپارتهید در آفریقای جنوبی ظاهر نشد. دستمزدش برای بازی در آن فیلم فقط چهار هزار دلار بود. او کماکان هفته‌ای چند بار به روانکاو مراجعه می‌کرد. از همسر سومش نیز جدا شد و به گفته خودش کوشید تا با فرزندانش رابطهٔ بهتری برقرار کند. اما نکته اینجاست که کودکی فرزندان او هم بهتر از دوران کودکی خودش نبود. پسر بزرگش، کریسچن، همیشه با مشکل مواد مخدر سروکار داشت و تلاش‌های براندو برای دورنگه داشتن او از مواد مخدر بی‌ثمر بود. خانه‌اش در تاهیتی که قرار بود محل گردهمایی هنرمنان و روشنفکران باشد، به تدریج رو به زوال نهاد.

در سال ۱۹۹۰ همین پسرش، دوست پسر خواهر خود را به ضرب گلوله‌ای که در جمجمه‌ٔ او خالی کرد به قتل رساند. عده‌ای گفتند شهادتی که براندو داد، یکی از بهترین تجلیات بازیگری او بوده است. براندو در آنجا گریه و لابه کرد تا به هیأت منصفه بقبولاند که تیراندازی تصادفی بود. در پایان، ده سال زندان برای متهم در نظر گرفته شد و براندو برای اینکه از عهده پرداخت وکلای مدافع برآید، دست به قلم شد تا زندگینامه خود را بنویسد.

گفته می‌شد که مبلغ قرارداد ۵ میلیون دلار بود و قرارش با ناشر این بود که در مورد فیلم‌ها، همسران و فرزندانش هیچ ننویسد. گرچه او در نهایت موفق شد بحث در مورد فیلم‌ها را به ناشر بقبولاند، اما مضمون اصلی کتاب «آوازهایی که مادرم به من آموخت» (۱۹۹۴) ایام کودکی و زندگی روانی پس از آن است.

براندو در آنجا در مورد «استلا آدلر» آموزگار محبوبش چنین می‌نویسد، «معمولا بازیگران توجه نمی‌کنند که سبک چه تأثیری بر بازی دارد. استلا آدلر برای یادگیری سبک تا روسیه رفت و با خود استانیسلاوسکی کار کرد.» او در جای دیگر اضافه می‌کند، «عملا آنچه از بازیگری در سینمای هالیوود مانده، در واقع ناشی از استلا آدلر است.» هر چند عدهٔ زیادی عقیده دارند که آنچه مانده، ثمرهٔ بازی‌های خود اوست. مردی که واقع‌گرایی و صداقت را به سینما آورد. سوای شش یا هشت فیلم درخشانی که بازی کرد، بقیهٔ فیلم‌های او آثار ماندگاری نبودند، اما حتی مجموعهٔ همهٔ آن فیلم‌های بد هم نتوانسته‌اند به اعتبار و ارزش او لطمه‌ای بزنند. او پدیدآورندهٔ سنتی است که از جیمز دین تا رابرت دنیرو آل‌پاچینو ودیگران تداوم یافته است. جک نیکلسن به عنوان نماینده بازیگران سینما درباره او گفت:«اگر ما بازیگران، امروز آزادی عملی احساس می‌کنیم، این را مدیون براندو هستیم»، اما خود او به بازیگری در آمریکا چندان امیدوار نبود و می‌گفت، «ما آن سبک، آن تعلق خاطر به زبان یا پس‌زمینهٔ فرهنگی انگلیسی را نداریم. کدام بازیگر ما می‌تواند یک بازی در حد بازی «کنت برانا» در «هنری پنجم» عرضه کند.»

براندو در آخرین گفت‌و‌گوی خود که با خبرنگار نشریهٔ «رولینگ استون» در سال ۲۰۰۲ انجام داد گفته بود، «اگر در کار بداهه‌سازی ماهر نباشی، بازیگر نیستی» خود او استاد این کار بود.

* from The NewYorker


 

اسطورهٔ مدرنی که به قهرمانی مفلوک بدل شد

فرقی نمی‌کند! شیفته و واله جیمز باند خوش‌پوش باشیم و یا وی را ظاهر‌پرستی متجمل بدانیم به هر حال نمی‌توانیم انکار کنیم که مجموعه فیلم‌های جیمز باند محبوب‌ترین، سودآورترین و پرمخاطب‌ترین دنباله‌های تاریخ سینما بوده‌اند و قریب به نیمی از جمعیت جهان حداقل به تماشای یکی از فیلم‌های خوش آب و رنگ این مجموعه نشسته‌اند. ممکن است جزء آن نیمه‌ای باشیم که هرگز به جیمز باندهای ریز و درشت روی خوش نشان نداده‌ایم اما مگر می‌شود درباره اساطیر مدرن سینما نوشت و اشاره‌ای به خصویات این جاسوس انگلیسی نکرد؟ ممکن است رمان‌های یان فلمینگ را محصولاتی بازاری و عامه پسند بدانیم که جز در قشر آسان پسند جامعه خواننده‌ای ندارند اما مگر می‌شود درباره اقتباس در سینما نوشت و خاستگاه ادبیاتی پدیده جیمز باند را نادیده گرفت؟ ممکن است طرفداران ۰۰۷ را فیلم‌بین‌هایی آماتور بدانیم که افق دید‌شان از تفکیک استون مارتین و فورد فراتر نمی‌رود اما مگر می‌شود درباره تأثیر سیاست بر سینما نوشت و رویکرد فراگیر ضد کمونیستی اغلب فیلم‌های این مجموعه را کنار گذاشت؟ ۴۶ سال از اکران «دکتر نو» می‌گذرد و شکل و شمایل جیمز باند فیلم به فیلم تغییر و گهگاه تکامل یافته است در مقابل محبوبیت و مقبولیتش در گذر زمان نه تنها کمرنگ نشده بلکه حفظ و البته ماندگار شده است.

❋ ❋ ❋

یان فلمینگیان فلمینگ اولین رمان جیمز باند را در سال ۱۹۵۳ با نام «کازینو رویال» منتشر کرد و یکباره در اوج ناباوری با موج اقبال خوانندگان اروپایی مواجه شد که مجذوب جاسوس‌بازی‌های مأمور ۰۰۷ شده بودند و برای پیگیری سرنوشت او سر و دست می‌شکستند. فلمینگ در فاصله‌ای ۱۳ ساله دوازده رمان و دو مجموعه داستان تحت عنوان ماجراهای جیمز باند روانه بازار کتاب کرد و تمامی آنها بدون استثنا سرنوشتی مشابه کتاب اول یافتند و نقطهٔ عطفی در ادبیات جاسوسی رقم زدند. از همان سال‌های اولیه و قبل از اینکه بحث تولید فیلم‌های سینمای بر اساس آثار فلمینگ پیش کشیده شود منتقدان و مفسران در صدد ریشه یابی دلایل اقبال عامه خوانندگان به جیمز باند جاسوس برآمدند و بعضا‌َ به نتایج قابل توجهی هم دست یافتند که برای فهم دلایل استقبال تماشاگران از فیلم‌های اولیه هم مفید فایده است. فارغ از جذابیت و روانی قلم فلمینگ و زاویه دانای کل که برای تعریف ماجراجویی‌های قهرمانش برگزیده است باید مباحث فرامتنی را پیش کشید و به جریانات سیاسی و فرهنگی دوران انتشار کتاب‌ها اجاع داد. باید به یاد آوریم که آثار فلمینگ محصول تب و تاب جهان پس از جنگ دوم جهانی بود و دلهر‌ه و اضطراب آن دوران پر افت و خیز را منعکس می‌کرد. بریتانیا در روزگار پس از جنگ هنوز مانند آمریکا ابرقدرتی یکه‌تاز بود و حاضر نبود به هیچ قیمتی در برابر رقبایی همچون شوروی کمونیستی سر تعظیم فرود بیاورد و اعتبار بین المللی خود را خدشه دار کند. چرچیل وقتی در سال ۱۹۵۱ دوباره به قدرت رسید شعار «بریتانیای بزرگ» را در دستور کار خود قرار داد و سعی کرد روحیهٔ برتری و آقامنشی انگلیسی را به سرتاسر جامعهٔ انگلستان تزریق کند. فلمینگ که خود نیز سابقه‌ای نظامی در سرویس اطلاعاتی بریتانیا (MI6) داشت و در دوران جنگ جهانی از نیروهای زبدهٔ اطلاعاتی به شمار می‌رفت در چنین فضایی و درست دو سال بعد از دور دوم نخست وزیری چرچیل دست به قلم برد و بر اساس تجربیات خود و سرگذشت جاسوس کهنه‌کار بریتانیایی سر ویلیام استفنسن «کازینو رویال» را منتشر کرد. رمانی با قهرمانی جذاب که در گیر و دار نجات جهان از دست شخصیت‌های شرور و بدمن‌های بدنام دلبستهٔ دختری به نام وسپر لیند می‌شود که در نهایت خودکشی می‌کند و داغ وصال را بر دل جیمز باند می‌گذارد. فلمینگ در همان اولین رمان با انتساب قطب منفی داستان به شوروی پایه گذار سنتی شد که در سایر کتاب‌ها و بعداً در فیلم‌های اولیه ادامه یافت و به مهم‌ترین ویژگی سیاسی پدیده جیمز باند بدل شد. گرچه جنگ سرد و جهان دو قطبی به خصوص دوران نخست در فاصله سال‌های ۱۹۴۵ تا ۱۹۶۳ بیشتر معطوف به رابطه مسکو‌-‌واشنگتن بود اما بریتانیا هم بعد از سال ۱۹۵۲ که به قدرتی هسته‌ای تبدیل شد در کنار آمریکا یکی از نمادهای قطب غرب به شمار می‌رفت و همان‌قدر که آمریکا از قطب شرق واهمه داشت، دولت‌مردان بریتانیایی و به تعبیر دقیق‌تر ساکنین جامعهٔ آن روز بریتانیا هم گرفتار هراسی فراگیر شده بودند و آرامش دوست‌داشتنی خود را حتی بیش از دوران جنگ جهانی در خطر می‌دیدند. چرا که بمب اتم شوخی بردار نبود و در یک لحظه می‌توانست تمامی آروز‌های دور و دراز آنان را بر باد دهد. جیمز باند در چنین شرایطی ردای منجی جهان غرب را به تن کرد و یک‌شبه در سرتاسر اروپا به شهرت و محبوبتی مثال‌زدنی دست یافت. با این حال رمان‌های فلمینگ تا سال ۱۹۶۰ اسم و رسم چندانی در آمریکا نداشتند و بعد از استقبال رئیس‌جمهور کندی بود که ناشران معتبر به سراغ فلمینگ آمدند و آثارش را در سرتاسر آمریکا در شمارگان کثیر منتشر کردند. کندی از طریق یکی از دوستانش به نام ماریون لایتر با رمان‌های فلمینگ آشنا شد و شیفتهٔ برخی از آنها از جمله «از روسیه با عشق» شد. در همان سال ۱۹۶۰ کندی فلمینگ را که به آمریکا آمده بود به کاخ سفید دعوت کرد تا در یک ضیافت شام بیشتر با نویسندهٔ محبوبش آشنا شود. کندی وقتی دید فلمینگ دیدگاهی مشابه دیدگاه او درباره بحران کوبا، خلیج خوک‌ها و البته فیدل کاسترو دارد به وجد آمد و ارج و قرب بیشتری برای آقای نویسنده قائل شد. همین اتفاق کافی بود تا کمی بعد نام فلمینگ و رمان‌هایش در فهرست رمان‌های محبوب رئیس جمهور آمریکا از سوی کاخ سفید منتشر شود و کنجکاوی آمریکاییان آن دوران را به این نویسندهٔ کمتر شناخته شده برانگیزد. آمریکاییان که حسابی دلباخته رئیس‌جمهور خوش‌قریحه‌شان بودند به کتاب‌فروشی‌ها هجوم بردند و کتاب‌های جلد کاغدی جیمز باند که در قطع پالتویی منتشر شده بود را به خانه بردند تا از قافله عقب نمانند. چیزی نگذشت که بازاریابان و مدیران استودیو‌های هالیوودی که همواره در کمین چنین موقعیت‌هایی هستند پا پیش گذاشتند و برای خریداری حقوق اقتباس از رمان‌های فلمینگ با وی مذاکره کردند. در نهایت قرعه به نام هری سالتزمن افتاد که همکار آلبرت بروکولی بود و توانست با خوش‌شانسی حقوق تمامی رمان‌ها و داستان‌های کوتاه جیمز باند در گذشته و آینده را به خود ثبت کند. اولین فیلم جیمز باند در سال ۱۹۶۲ روانهٔ پرده‌ٔ سینما‌ها شد و تا آن زمان فلمینگ کتاب‌های زیر را روانه بازار کرده بود: «کازینو رویال ۱۹۵۳»، «زندگی کن و بگذار بمیرند ۱۹۵۴»، «مون ریکر ۱۹۵۵»، «الماس‌ها ابدی هستند ۱۹۵۶»، «از روسیه با عشق ۱۹۵۷»، «دکتر نو ۱۹۵۸»، «گلدفینگر ۱۹۵۹»، «فقط به خاطر چشمهایت (مجموعه داستان) ۱۹۶۰»، «تاندربال ۱۹۶۱»، «جاسوسی که مرا دوست داشت ۱۹۶۲». فلمینگ بعد از اکران نسخهٔ سینمایی «دکتر نو» با کتاب‌های دیگری مجموعه خود را کامل کرد: «در خدمت سرویس مخفی ملکه ۱۹۶۳»، «تنها دو بار زندگی می‌کنید ۱۹۶۴»، «مردی با تپانچهٔ طلایی ۱۹۶۵»، «اختاپوس» و «روشنایی‌های پایدار روز (مجموعه داستان) / ۱۹۶۶».

❋ ❋ ❋

جیمز باند‌های فلمینگ فارغ از شخصیت‌های شرور و ماجراهای جذاب و هیجان‌انگیز تا حد زیادی وامدار ویژگی‌های کاریزماتیک شخصیت خود باند هستند؛ جاسوسی خوش‌لباس، خوش‌صحبت و کاربلد با قدی بلند و اندامی ورزیده. از همان دوران پیش‌تولید «دکتر نو» بحث و جدل‌های زیادی دربارهٔ بازیگر این نقش درگرفت و نامزد‌های متعددی هم در مقابل دوربین تست دادند اما هیچ‌کدام به اندازهٔ شان کانری ۳۲ ساله رضایت تهیه کنندگان و فلمینگ را جلب نکردند. گرچه فلمینگ بدش نمی‌آمد کریستوفر لی که نسبتی فامیلی هم با او داشت ایفاگر نفش جیمز باند شود اما در نهایت این شان کانری بود که با تکیهٔ بر توانایی‌های خود گوی سبقت را از رقبا ربود و خود را به‌عنوان اولین جمیز باند تاریخ سینما به جهانیان شناساند. گرچه جوزف وایزمن در «دکتر نو» آن چنان که باید نتوانست ایفاگر نقش شخصیت شرور فیلم باشد اما کانری حضوری بی عیب و نقص داشت و در کنار جذابیت‌های بصری فیلم و استفاده از لوکیشن جامائیکا و با تکیه بر عقبهٔ ادبیاتی خود به فروش فوق‌العاده‌ای دست یافت و تهیه‌کنندگان را برای تولید دنباله‌های جدید بیش از پیش ترغیب کرد. از هنرپیشه‌های دیگری از جمله ریچارد جانسون و پاتریک مک گوهن هم به عنوان نامزد بازی در اولین فیلم جیمز باند نام برده شده است اما کانری به قدری حضور مؤثری در تست‌ها داشت که با حضورش همه رقبا سکوت پیشه کردند و بعداً که فیلم هم با استقبال خوبی مواجه شد دیگر کسی شک نکرد که کانری بهترین انتخاب ممکن از میان بازیگران فعال در دههٔ شصت بوده است. ناگفته نماند تهیه‌کنندگان ابتدا تمایل داشتند به جای «دکتر نو» به سراغ «تاندربال» بروند و مجموعه را با داستان بمب اتمی که قرار است انگلستان و آمریکا را با خاک یکسان کند آغاز کنند. اما به دلیل مشکلات حقوقی با فیلمنامه‌نویس فیلم کوین مک‌کلوری به سراغ «دکتر نو» رفتند. پیرنگ «تاندربال» نسبت به «دکتر نو» از بار سیاسی به مراتب بیشتری برخوردار است و می‌توان حدس زد سازندگان متأثر از فضای جنگ سرد و رویارویی هسته‌ای ابرقدرت‌ها متوجه رویکرد‌های سیاسی ماجراهای جیمز باند بوده‌اند و بدشان نمی‌آمده است با «تاندربال» هراس جهانیان و دولت‌مردان نسبت به جانب شرق را به شکلی کاملاً مؤکد به تصویر بکشند. «تاندربال» که بالاخره در سال ۱۹۶۵ و به عنوان چهارمین فیلم جیمز باند روانه سینما‌ها شد داستان دو بمت اتمی را تعریف می‌کند که قرار است انگلستان و آمریکا را نشانه روند که و اگر مأمور ۰۰۷ دیر بجنبد ممکن است کارگو یک چشم (آدولفو چلی) پایه‌گذار جنگ سوم جهانی شود. اتفاقاَ این فیلم به لحاظ ساختاری از فیلم‌های نه چندان محبوب مجموعه است و به رغم فروش بالایش هواداران جیمز باند را چندان راضی نکرد. مبارزهٔ شان کانری با افراد کارگو در زیر آب، ماجرای کوسه‌ها که در فیلم‌های قبلی و بعدی جیمز باند هم حضور دارند، مبارزهٔ نهایی باند با کارگو در قایقی هر لحظه امکان دارد با صخره‌ها برخورد کند هیچ‌کدام شور و هیجان کافی و متناسبی ندارند. در تماشای دوبارهٔ فیلم ضعف‌های کارگردانی و بازیگری بدجور توی ذوق می‌زند و هوادران جیمز باند باید خوشحال باشند که چنین فیلمی نقطهٔ آغاز مجموعهٔ جیمز باند نبوده است. مهم‌تر اینکه رابطهٔ کانری با هیچ کدام از دخترهای فیلم به عمق و غنای لازم نمی‌رسد و و در سطح دیالوگ‌های خام دستانه و عشوه گری‌های ناشیانه باقی می‌ماند. اگر مأمور ۰۰۷، شخصیت شرور و دلربای مؤنث را سه اصل شخصیتی مجموعه فیلم‌های جیمز باند بدانیم در «تاندربال» دو اصل دوم دچار کاستی و نقصان است و به همین دلیل جذابیتی به اثر تزریق نمی‌شود.

شان کانری در مجموع شش بار لباس جیمز باند را به تن کرد و به‌عنوان بازیگر در تمامی آنها حضور قابل قبولی داشت: «دکتر نو»، «از روسیه با عشق ۱۹۶۳»، «گلدفینگر ۱۹۶۴»، «تاندر بال»، «الماس‌ها برای همیشه هستند ۱۹۷۱». البته قرار بود کانری بعد از فیلم «تاندربال» با نقش جیمز وداع کند اما حضور ناموفق جرج لازنبی در قسمت ششم مجموعه با نام «در خدمت سرویس مخفی ملکه ۱۹۶۹» باعث شد کانری یک بار دیگر با پیشنهاد بازی در نقش باند مواجه شود. ماجرا از این قرار بود که بعد از «تاندربال» علاوه بر اینکه کانری اشتیاقی به بازی در قسمت بعدی داشت تهیه کننده مجموعه آلبرت بروکولی هم به دنبال چهره‌ای جدید بود تا مانع تکراری شدن شخصیت جیمز باند شود و متناسب با سلیقهٔ مخاطبان تغییر و تحولاتی هم در شکل و شمایل وی ایجاد کند. به همین دلیل دوباره مانند زمان پیش‌تولید «دکتر نو» گزینه‌های متعددی کنار هم قرار گرفتند تا برای بازی در فیلم جدید تست بدهند. یکی از این گزینه‌ها تیموتی دالتن بود که به دلیل جوان بودنش کنار گذاشته شد تا سال‌ها بعد با فیلم «روشنایی‌های پایدار روز ۱۹۸۷» نقش جیمز باند را بازی کند. نام راجر مور هم به میان آمد که چون درگیر بازی در یک سریال تلویزیونی بود نمی‌توانست به پروژهٔ باند ملحق شود. جرمی برت که مخاطبان ایرانی وی را در نقش شرلوک هولمز مشهور می‌شناسند هم یکی از گزینه‌ها بود که مانند جان ریچاردسون رضایت تهیه‌کننده را جلب نکرد. تا اینکه بروکولی در یک آگهی تبلیغاتی به جرج لازنبی استرالیایی برخورد که بازیگر چندان شناخته شده‌ای نبود اما می‌توانست نقش بندهٔ زرخرید بروکولی را به خوبی بازی کند. لازنبی با اشتیاق پیشنهاد بروکولی را پذیرفت اما «در خدمت سرویس مخفی ملکه» در جذب مخاطب شکست سختی خورد و ناکامی اقتصادی بزرگی برای بروکولی به همراه آورد. شاید اگر بریژیت باردو قبول می‌کرد نقش مقابل لازنبی را بازی کند ورق برمی‌گشت اما بروکولی تردید نکرد و با حذف بی‌چون و چرا لازنبی باز هم به سراغ کانری رفت تا با پیشنهاد دستمزد نجومی یک میلیون و دویست هزار دلار که در آن زمان کم‌سابقه بود وی را برای بازی در «الماس‌ها ابدی هستند» به خدمت بگیرد. کانری پذیرفت اما حضوری باری به هر جهت در فیلم داشت و گرچه با تکیه بر کاریزمای جذابش سود خوبی به جیب تهیه کنندگان ریخت اما همه می‌دانستند باید فکر دیگری برای جیمز باند بعدی کرد و دیگر نمی‌توان به هر قیمتی به کانری خوش‌بین بود.

❋ ❋ ❋

جولین گلاور، جرمی برت، مایکل بیلینگتون، و رابرت واگنر نامزد‌های جیمز باند جدید بودند که در نهایت جملگی ناکام ماندند و نقش نصیب راجر مور شد. گرچه مور در ابتدا بازیگر توانایی نبود و اما فیلم به فیلم کیفیت کار خود را ارتقاء داد و توانست بیشتر از کانری در هفت فیلم متوالی نقش جیمز باند را به‌خوبی بازی کند. فلمینگ در سال ۱۹۶۴ بر اثر مصرف بی‌رویهٔ سیگار و حملهٔ قلبی فوت کرد و تنها شاهد دو فیلم اولیه بود اما خیلی‌ها معتقدند اگر زمان انتخاب بازیگر فیلم «زندگی کن و بگذار بمیرند ۱۹۷۳» در قید حیات بود مطمئناً راجر مور را به شان کانری ترجیح می‌داد. تورقی هرچند مختصر در کتاب‌های فلمینگ ثابت می‌کند که یکی از ویژگی‌های شخصیتی مهم جیمز باند شوخ‌طبعی منحصر به فردش در مواجهه با مصائب ومشکلات است که اتفاقاً جذابیت بسیار زیادی هم دارد. گرچه کانری سعی می‌کرد در مواقع لازم اندکی بازی اغلب خشک خود را تلطیف کند اما چهرهٔ کاملاً مردانه‌اش به او اجازه نمی‌داد چندان از ابهت و صلابت یک جاسوس کارکشته فاصله بگیرد. در مقابل راجر مور با شیطنتی که در چهره و به‌خصوص چشمانش موج می‌زد نماینده وفادارتری برای جیمز باند فلمینگ در سینما بود و می‌توانست شیطنت و شوخ طبعی مد نظر وی را بهتر از هر بازیگر دیگری به نمایش بگذارد و وجه سرگرمی‌سازی مجموعه فیلم‌های جیمز باند را ارتقا ببخشد. در اولین فیلم وی در نقش جیمز باند یعنی «زندگی کن و بگذار بمیرند» به‌خصوص در رابطه‌اش با جین سیمور و ترفندهایی که برای سر به راه کردن وی به کار می‌برد به خوبی می‌توان این دو عنصر را ردیابی کرد. « زندگی کن و بگذار بمیرند» به لحاظ مضمونی فیلمی شناخته شد که رویکردی نه چندان منصفانه به سیاه‌پوستان محله هارلم دارد و آنها را وحشیانی درنده خو و جانی معرفی می‌کند. با این حال نمی‌توان فراموش کرد که این فیلم جیمز باند را از جهانگردی‌هایش منصرف کند و وی را در یک بستر شهری نگه دارد. لوکیشن نیویورک در این فیلم یادآور فیلم‌های شهری سال‌های اولیه دههٔ هفتاد از جمله دو قسمت اول «پدرخوانده» است و لحن تا حدی ابزوردش هم در میان تمامی فیلم‌هایش جیمز باند یک استثناء محسوب می‌شود. کافی است همان صحنهٔ ابتدای فیلم را به یاد آورید که یک صحنهٔ تشییع جنازه چگونه جای خود را به جشن و پایکوبی می‌دهد و تماشاگر را برای یک لحظه (و نه بیشتر!) به یاد آثار فیلمسازان پیشرو دههٔ هفتاد از جمله هال اشبی می‌اندازد.

راجر مور علاوه بر «زندگی کن و بگذار بمیرند» در فیلم‌های زیر هم به ایفای نقش جیمز باند پرداخت: «مردی با تپانچه طلایی ۱۹۷۴»، «جاسوسی که مرا دوست داشت ۱۹۷۷»، «مون ریکر ۱۹۷۹»، «فقط به خاطر چشم‌هایت ۱۹۸۱»، «اختاپوس ۱۹۸۳» و «منظری به یک قتل ۱۹۸۵». در میان این فیلم‌ها نمی‌توان به آسانی از کنار «جاسوسی که دوستم داشت» گذشت چرا که در آن به تأثیر از فضای تشنج‌زدای دههٔ هفتاد مضمون کمونیست هراسی جیمز باند تا حدی تعدیل می‌شود. در این فیلم جاسوس انگلیسی همیشه هشیار داستان برای یک هدف مشترک با جاسوس مؤنث اهل شوروی متحد می‌شود و حتی رابطه‌ای عاشقانه میان‌شان شکل می‌گیرد. در واقع رابطهٔ عشق و نفرتی که در جنگ سرد همواره میانه دو قطب شرق و غرب وجود داشت به خوبی در این فیلم به تصویر کشیده می‌شود و قدرت‌نمایی ابرقدرت‌های جهانی با لحنی کنایی به تمسخر گرفته می‌شود. فارغ از بازی بد باربارا باخ و حضور غول بی‌شاخ و دم فیلم با آرواره‌های پولادین که به زحمت قابل تحمل است رابطهٔ تلافی جویانه مأمور ۰۰۷ و مأمور XXX، اشارات سیاسی فیلم و لوکیشن مصر آن قدر کشش دارند که یکی از بهترین قسمت‌های مجموعه فیلم‌های جیمز باند را خلق کنند. در میان فیلم‌های راجر مور از «مون ریکر» نباید غافل شد چرا که یکی از منحصر به فردترین بدمن‌های مجموعه باند را با بازی بازیگر فرانسوی مایکل لانزدیل در نقش هوگو درکس رونمایی می‌کند. درکس در این فیلم شروری است که برای توجیه هداف پلید خود از اسکار وایلد نقل قول می‌کند که فارغ از محتوای کلامش همین‌که در یکی از جیمز باندهای تاریخ سینما از اسکار وایلد نام برده می‌شود آن قدر بدیع و خاص است که امتیاز ویژه‌ای برای «مون ریکر» محسوب شود. جالب اینکه «مون ریکر» و اولین قسمت «جنگ‌های ستاره‌ای» هر دو در یکسال به نمایش درآمدند و داستانی فضایی را دستمایه خود قرار دادند و هر دو هم از فروش قابل توجهی برخوردار شدند. «مون ریکر» تا همین اواخر عنوان پرفروش‌ترین فیلم جیمز باند را به دوش می‌کشید که اخیراً زمزمه‌هایی مبنی بر شکسته شدن رکورد به دست «تسکین ناچیز» شنیده می‌شود که باید صبر کرد و بعد اتمام اکران فیلم جدید به جمع‌بندی نهایی رسید. البته ماجرای «مون ریکر» با اینکه ظاهراً ربطی به اتحاد جماهیر شوروی ندارد با بحث نژاد برتر بیشتر به هیتلر و نژاد پرستی نازی‌ها گریز می‌زند اما از رسالت اصلی خود غافل نمی‌شود و گهگاه پای نیروی متخاصم شوروی را هم به میان می‌کشد؛ نمونه‌اش نحوهٔ به تصویر کشیدن رهبر شوروی و ماجرای خط تلفنی مستقیم مسکو – واشنگتن.

❋ ❋ ❋

با افزایش سن راجر مور زمزمه‌هایی مبنی بر انصراف او از بازی در نقش جیمز باند به گوش رسید اما تهیه‌کنندگان فیلم آلبرت بروکولی و مایکل جی ولیسون در نبود گزینهٔ مناسب برای جایگزیی باز هم به سراغ مور رفتند. حاصل کار «اختاپوس» و «منظری به یک قتل» بود که توفیقی نسبی یافتند و با تکیه بر ابزار‌های همیشگی کار خود را پیش بردند. به‌عنوان مثال در «اختاپوس» بار اصلی فیلم بر دوش لوکیشن رنگارنگ هند است و مضامین سیاسی و معاملهٔ کمال خان با روس‌ها همگی در سایه جذابیت‌های بصری از جمله ماجرای جزیرهٔ زنان و رابطه باند با ماد آدامز قرار گرفته است. بعد از «منظری به یک قتل» دیگر نمی‌شد به سراغ راجر مور سالخورده رفت و به بازیگری جدید نیاز بود تا نمایندهٔ جیمز باند زمانه در اواخر دهه هشتاد باشد. سام نیل، پیرس برازنان و لوئیس کالینز نامزد‌های مورد نظر بودند اما تهیه‌کنندگان باز هم مرتکب اشتباه شدند و تیموتی دالتن را انتخاب کردند که اگرچه فیلم اولش «روشنایی‌های پایدار روز ۱۹۸۷» با تکیه بر کنجکاوی مخاطبان پرفروش شد اما دومین فیلمش «جواز قتل ۱۹۸۹» چندان مورد توجه قرار نگرفت و با بی‌میلی تماشاگران مواجه شد. تیموتی دالتن با آن چهرهٔ رقت‌انگیز و میمیک مضحک بیشتر به درد بازی در فیلمی مانند «غرور و تعصب» می‌خورد تا در نقش مقابل دختر‌های مخلوق جین آستین را قرار گیرد. در واقع دالتن نه صلابت شون کانری را داشت و نه در شیطنت و شوخی‌های کلامی و اندامی به گرد راجر مور می‌رسید. وی را تنها می‌توان جیمز باندی برای مرحلهٔ گذار دانست تا بعد از او پیرس برازنان تحولی اساسی در شخصیت باند ایجاد کند. فیلم‌هایی هم که دالتن در آنها بازی کرده است آثاری سخیف و کم مایه هستند که در برابر جیمز باند‌های گذشته حرفی برای گفتن ندارند. «روشنایی‌های پایدار روز» و سفر جیمز باند به افغانستان و ملبس شدن به لباس اهالی آنجا همان‌قدر مسخره و هجوآمیز است که تلاش وی برای برقراری ارتباط با ماریون دادو و رابطه‌اش با کامران شاه. با این حال اشارات سیاسی هم در جای‌جای فیلم خودنمایی می‌کنند و گهگهاه آزار دهنده هم می‌شوند. از نصب تابلوی عکس گورباچف در کیوسک نگهبانی گرفته تا ماجراهای پوشکین و پایگاه نظامی روس‌ها در افغانستان و مبارزهٔ بی هیجان باند در هواپیمای در حال پرواز. باند در این فیلم وجه اساطیری خود را از دست می‌دهد و مانند یک قهرمان اکشن معمولی و آسیب‌پذیر درگیر جنجالی جهانشمول می‌شود و در نهایت هم با خوش‌شانسی از مهلکه می‌گریزد. واقعاً که باند با لباس افغانی و در حالی‌که به جای سلاح‌های پیشرفته با کلاشنیکف مبارزه می‌کند نه تنها هیچ جذابیتی ندارد بلکه احمقانه هم جلوه می‌کند.

❋ ❋ ❋

دههٔ نود اما عرصه حضور بلامنازع پیرس برازنان در قامت جیمز باند بود تا بعد از وقفه‌ای شش ساله و پس از فراموش شدن نقش آفرینی تیموتی دالتن در «جواز قتل» با «چشم طلایی ۱۹۹۵» خاطره جیمز باند را تجدید و بلکه احیا کند. در دههٔ نود دیگر خبری از جنگ سرد و جهان دو قطبی نبود و باید دشمنان و اهداف جدیدی برای باند تعریف می‌شد. خیلی‌ها تصور می‌کردند بعد از فروپاشی شوروی و از میان برداشتن دیوار برلین فاتحهٔ جیمز باند هم خوانده می‌شود اما آلبرت بروکولی باز هم برای کسب سود بیشتر دندان تیز کرده بود و نمی‌خواست به این راحتی‌ها بی‌خیال افسانه جیمز باند شود. از سوی دیگر در دههٔ نود با رواج و گسترش فراگیر جلوه‌های ویژهٔ کامپیوتری امکان تولید فیلم‌هایی به مراتب جذاب‌تر وجود داشت که می‌توانستند به لحاظ بصری تفاوت چشمگیری با اسلاف خود داشته باشند. عوامل فیلم دست به کار شدند و با اعمال تغییراتی همچون جایگزینی جودی دنچ به جای رابرت براون در نقش ام، افزودن پیچیدگی‌های روحی و روانی برای جیمز باند و انتخاب بستر داستانی جدیدی که با وقایع سیاسی روز مرتبط باشد «چشم طلایی» را به یکی از فیلم‌های پرمخاطب دههٔ نود تبدیل کردند. دنباله‌ها یکی بعد از دیگری سر رسیدند، بدون استثناء با استقبال جهانی مواجه شدند وحتی به هزاره جدید هم پا گذاشتند؛ «فردا هرگز نمی‌میرد ۱۹۹۷»، «دنیا کافی نیست ۱۹۹۹» و «روز دیگر بمیر ۲۰۰۲». به‌عنوان مثال «دنیا کافی نیست» متأثر از تحولات پس از یازده سپتامبر بحث نیروی شر را متوجه تروریسم و خاورمیانه می‌کند و به جای آنکه دائماً از شوروی و روسیه و آلمان شرقی و غربی نام ببرد پای کشورهایی همچون ایران، عراق، سوریه و لبنان، آذربایجان و ترکیه هم پیش کشیده می‌شود.

❋ ❋ ❋

برازنان جیمز باندی بود که مانند راجر مور به دلیل مشکل سنی از چرخه تولید حذف شد چرا که همگان وی را سمبل قهرمان سال‌های اخیر و با همه ویژگی‌های خوب و بدش می‌دانستند و دلیلی برای کنار گذاشتنش نداشتند. برازنان حضور تأثیرگذاری بر پردهٔ سینما داشت و تماشاگران هم در استقبال از فیلم‌های وی کم نگذاشته بودند. شاید اگر همان زمانی که برازنان برای فیلم «روشنی‌های پایدار روز» تست داد انتخاب می‌شد بخت بیشتری برای بازی در نقش جیمز پیدا می‌کرد و حتی می‌توانست رکورد رقبای خود را هم بشکند اما در سال ۲۰۰۲ در آستانه ۵۰ سالگی قرار داشت و جذابیت جوانی‌اش روز به روز کم‌فروغ‌تر می‌شد. مایکل جی. ویلسون و باربارا براکولی که پس از مرگ پدرش سِمَت وی را ادامه داد بعد از تست‌ها و آزمون‌های متعدد به سراغ دنیل کریگ رفتند که آن زمان محبوبیت و حتی شهرت زیادی میان سینما دوستان نداشت. هواداران سینه‌چاک جیمز باند در برابر این انتخاب موضعی به شدت منفی اتخاذ کردند و موجی از مخالفت‌ها علیه وی به راه انداختند. گرچه بعد از نمایش فیلم «کازینو رویال» رویکرد منفی تماشاگران تا حدی تعدیل شد و منتقدان هم بازی وی را ستایش کردند و به لحاظ فروش هم در گیشه شکست نخورد اما هیچ‌کس نمی‌تواند در تفاوت‌های شمایل جدید با اسلاف خود تردید کند. اصولاً پدیده جیمز باند تا حد زیادی وابسته و وامدار جو زمانه است و از همان ابتدای پیدایش رمان‌ها و فیلم‌ها با تکیه بر نگرش‌های سیاسی دولت‌ها و روحیات جمعی ملت‌ها به موفقیت‌های پی در پی رسیده است. در پارانویای جنگ سرد ابرقدرت‌هایی مانند انگلستان و آمریکا از خطری نه چندان ملموس هراس داشتند که حتی در فیلم‌های سینمایی ازجمله مجموعهٔ جیمز باند هم شکلی عینی به خود نگرفت. بر همین اساس جیمز باندهای اولیه بر پایهٔ دو اصل فانتزی و رئال در مسیر جذب مخاطب گام برداشتند و اتفاقاً موفقیت‌های بی‌نظیری در زمزینه سرگرمی سازی کسب کردند. تکیه بر فضای عمومی جامعه به قدری در آثار جیمز باند جدی بوده که فیلم‌ها را به محصولاتی تاریخ مصرف دار تبدیل کرده است که تماشای دوباره برخی از آنها حتی به فاصله یک سال پس از تولید هم تجربه‌ای خوشایند نبوده و نیست. به همین دلیل تهیه‌کنندگان این مجموعه فارغ از انگیزه‌های اقتصادی با علم به کهنه شدن فیلم قبلی به سراغ فیلم بعدی رفته‌اند و هر بار تمهید جدیدی را برای هماهنگی فیلم‌شان با حس و حال زمانه به کار گرفته‌اند. شان کانری هم از جاذبه‌های بازیگران کلاسیک برخوارد بود و هم با خط شکنی‌های دههٔ شصت آشنایی داشت و بهترین انتخاب برای فیلم‌های اولیه بود. همین‌طور راجر مور که بی‌خیالی و خوش‌گذرانی را سرلوحه خود قرار می‌داد و هرگز لحن و چهره‌ای جدی به خود نمی‌گرفت. در مقابل برازنان محصول جدیت جهان در دههٔ نود و اوایل هزارهٔ جدید بود که بالطبع قهرمانی خاص خود می‌طلبید. اکنون اما رواج تروریسم در گوشه گوشه جهان خطر ذهنی سابق را به خطری کاملاً عینی و ملموس تبدیل کرده است و به همین دلیل دنیل کریگ بی‌شباهت به اسلاف خود علاوه بر جدیت گرفتار بد‌بینی و کج خلقی هم شده است و به ندرت لبخندی هر چند کم‌رنگ بر لبانش نقش می‌بندد. جیمز باند در سال‌های اولیه یک تکنوفیل بود که بر تکنوفوبیای ما سرپوش می‌گذاشت اما دنیل کریگ چه در «کازینو رویال» و چه در «تسکین ناچیز» آنقدر منزوی، گوشه‌گیر و سرخورده شده است که با حداقل تکنولوژی کارش را پیش می‌برد و اغلب به یک تلفن همراه بسنده می‌کند. یان فلمینگ همیشه آرزو داشت هیچکاک کارگردانی فیلمش را بپذیرد و نقش جیمز باند را هم کری گرانت بازی کند اما به قول خود باند در (رمان) کازینو رویال: «این روزها تاریخ آن‌قدر در حال تغییر و تحول است که قهرمان‌ها و شخصیت‌های شرورش دائماً شکل عوض می‌کنند».


 

نگارش خلاق: صاف کردن حنجره

خوب نوشتن درگرو تمرین است. درست مثل ورزش کردن هرچه تمرین‌تان بیشتر باشد کارتان بهتر خواهد بود. اما چگونه می‌خواهید گام اول را در این مسیر بردارید؟ مسیری که غالبا وحشت‌زاست و شما در آن از سویی با کاغذهای سفید مواجهید و از سوی دیگر در جست‌و‌جوی کلماتی هستید که بیانگر افکار و احساسات‌تان باشد. شما چند تا ایده دارید و اندکی هم اعتماد به نفس در بیان این ایده‌ها. اگر آنها اشتباه باشند چه؟ اگر این ایده‌ها نگاهی کودکانه و ساده‌دلانه را نصیب شما کنند چه؟ اگر از عهده انجام آنها برنیایید چه؟ به نظر می‌رسد صفحات سفید کاغذ شما را مسخره می‌کنند. اما آیا این به این معنی است که قبلا تمام کارها انجام شده و همه حرف‌ها گفته شده است؟ این اندیشه باعث می‌شود که تمام ایده‌ها و جملات و کاراکترهای‌تان بژمرده شده و فقط آرزوی‌تان برای نوشتن باقی بماند. تنها راه غلبه بر این مشکل، نوشتن است. موضوعات خام یا آماده‌ای را برروی کاغذ بگذارید ودربارهٔ آنها بنویسید. با بندها و قطعات و جملات نصفه آغاز کنید تا لکنت‌تان متوقف شود و زمانی به خود آیید که تمام جملات و پاراگرافها و صفحات را نوشته‌اید.غالبا نخستین مانع، خودآگاهی نویسنده نسبت به عمل نوشتن است. مانعی که باید چند صفحه را برای برطرف کردن آن سیاه کرد. درست مثل یک ماشین قدیمی با باک بنزین آلوده. ابتدا چند کیلومتر ریپ می‌زند، به یک‌باره متوقف می‌شود و با استارت دوباره حرکت می‌کند. در مسیر کسب مهارت‌های نوشتاری بعضی از چیزهای نامأنوس برای‌تان جذاب می‌شود. انتظار نداشته باشید که در اولین قدم یک شاهکار خلق کنید. کار را با سوژه‌هایی ازاین قبیل آغاز کنید: چیزی که برای خوردن دارید. صدایی که شنیده‌اید، رنگ چشمان دوست‌تان، کاست مورد علاقه‌تان، خودتان را به‌عنوان یک سوژه در نظر بگیرید و به مدت پنج دقیقه بدون توقف و بازنگری بنویسید. حتما چند صفحه خواهید نوشت و بخشی از کار را تولید خواهید کرد. آن‌گاه برگردید و نوشتهٔ خود را بخوانید.

خیلی سخت است .دفعهٔ اول -‌که این مسیر را طی می‌کنید و نوشتهٔ خود را می‌خوانید‌- متوجه می‌شوید که حاصل کار، در مقایسه با زمانی که برای اولین بار خود را در تلویزیون می‌بینید یا صدای ضبط شدهٔ خود را می‌شنوید خیلی متفاوت است. می‌پرسید آیا من واقعا این‌طورهستم؟ خواهید گفت من هرگز نمی‌توانم خودم را این‌طور ببینم. در اینجا ممکن است خجلت‌زده و ناامید شوید. اما متوقف نشوید. این یک مرحله موقت است. یک مهندس رادیویی خوب آنقدر به صداها گوش می‌دهد و امواج را جا‌به‌جا می‌کند تا تلاطم آنها از بین برود و صدا صاف شود. نویسندهٔ خوب هم باید آنقدر نوشته‌اش را بخواند و جملاتش را بازبینی کند تا بتواند با ویرایش و غلط‌گیری و حذف و اضافه نوشتهٔ خود را بهتر کند و اعتماد به نفس لازم برای نگارش داستان را به دست آورد. این تنها راه بیش روی شما برای دستیابی به بیان داستانی خاص خودتان است. بیان داستانی شما از بیانی که با آن صحبت می‌کنید خیلی فاصله ندارد (یعنی همان‌طور که در گفتار هر فرد صدا و بیان منحصر به فردی وجود دارد در داستان‌سرایی و نوشتار هم می‌توان به یک بیان شخصی و ویژه دست یافت) مسلما داستان‌سرایی با بیان شخصی بسیار گویاتر و استوارتر است. بیان شخصی هر فرد مثل اثر انگشتش مخصوص خود اوست. کتابهایی که خوانده‌اید را مرور کنید. کدام یک از انواع بیانی برای‌تان هیجانی‌تر و قابل توجه‌تر بوده است؟ طبیعتا شما بیان‌های خاص را دوست دارید با لهجه‌های متفاوت و ریتم ها و انعکاس‌ها و ظرافت‌های خاص هر سبک بیانی. بیان شخصی در داستان یا شعر می‌تواند به تصویر یا خصوصیت اختصاصی هر فرد تشبیه شود. بیان شخصی با سبک -‌که می‌توانید آن را بعدا توسعه دهید‌- متفاوت است. (یعنی بیان شخصی مثل اثر انگشت منحصر به فرد است اما سبک قابل تغییر است) مثلا من در ۱۳سالگی شعری سروده‌ام که شبیه کارهای دههٔ سوم عمرم است. شاید این تصویر غم‌انگیزی از ادامهٔ جوانی (و نابختگی) من باشد، یا حتی شدیدتر باید بگویم که این ریسمان فردیت من است که میان کارهایم جریان دارد. فردیتی که در تمام کلماتی که می‌نویسم جاری است.

اکنون تمرین زیر را به صورت انفرادی یا گروهی انجام دهید:

پنج صدایی را که می‌شنوید، بنویسید. سبس فهرستی از چیزهایی را که با آن صداها مرتبط هستند، تهیه کنید. مثلا (صدای) ماشین می‌تواند کورس گذاشتن‌های بعد از مدرسه را به یادتان بیاورد. با صدای به هم خوردن ظروف سفالی می‌توانید تابستانی را به یاد آورید که در کنار برج پیزا بوده‌اید، و با صدای هوابیما به یاد تعطیلات‌تان در سواحل یونان می‌افتید. این تمرین خصوصا در کلاس بسیار مؤثر خواهد بود، زیرا در سکوت جمعی افراد کلاس در فضایی مثل ساختمان دانشگاه صداهای زیادی شنیده می‌شود. مثل صداهای براکنده در فضا. صدای وزوز پنجره‌های نورگیر. صدای پا در راهرو. صدای سخنران اتاق مجاور. همهٔ افراد گروه صداهای مشابهی شنیده‌اند اما هر کدام آنچه را که شنیده‌اند با عبارات متفاوتی بیان می‌کنند. همهٔ افراد چیزهای مشابهی شنیده اند اما تولد تجربه‌های فردی با هر کدام از این عبارات داستان‌های ویژه‌ای را پدید می‌آورد. این بیوندهای (منحصر به فردی که افراد در کلمات ایجاد می‌کنند و هر کس داستان خاص خودش را پدید می‌آورد) شکل جنینی و نوبای بیان فردی هر نویسنده است. اگر شما هم این تمرین را انجام داده‌اید، به کلماتی که از آنها برای توصیف شنیده‌های‌تان استفاده کرده‌اید نگاه کنید. آنچه پدید آمده داستان و زبان خاص شماست. این شروعی است برای دستیابی شما به بیان داستانی مخصوصتان.

قرارگرفتن در یک روال منظم: من می‌خواهم شروع به نوشتن کنم، شروع به یافتن ایده‌ها. «فرانسوا ساژان» می‌گوید که: هر روز بنویسید حتی اگر نوشته‌تان در حد یک نامه هم نباشد. اکنون باید قلم را روی کاغذ قرار دهید و نوشتن بعضی چیزها را امتحان کنید. خودتان را در مسیر اهداف قابل انجام قرار دهید. شروع کنید به نوشتن داستانی که همیشه می‌خواستید آن را بنویسید. مثلا داستان آن زن دیوانه ای که موهای نارنجی دارد و در پایین جاده زندگی می‌کند. یا داستانی دربارهٔ گربه‌تان و شعری که برایش سروده‌اید.

سوژه های واقعی را انتخاب کنید.:شرحی کوتاه از اتاق نشیمن یا حیات خلوت خانه‌تان یا یک آکواریم ماهی. عادت کنید طوری به اشیاء نگاه کنید که بتوانید آنها را با جزئیات بیان کرده و صفاتشان را ناگفته نگذارید. آن‌گاه با کم و زیاد کردن یک صفت سوژه‌ای جالب و جذاب به وجود می‌آید. اگر می‌خواهید کلمات نوک انگشتان‌تان باشد باید دیوانه‌وار مطالعه کنید. همه چیز و هیچ چیز: فرهنگ لغات، کتاب‌های آشبزی، کتاب‌های داستان و شعر، زندگی‌نامه‌ها، کتاب‌های درسی، کتاب‌های راهنمای ماشین، برنامه‌های فوتبال ومجلات. فهرستی از کلمات منتخب و مورد علاقه‌تان را در کنارخود داشته باشید. به‌عنوان یک تمرین۵۰۰کلمه بنویسید که در هر جمله اش یک لغت تازه وجود داشته باشد.

یک دفتر و خودکار مناسب تهیه کنید و یک روز تمام را بیرون خانه بگذرانید.به یک کافه بروید، یک فنجان بسیار بزرگ قهوه سفارش دهید و به مدت چند ساعت بنویسید. من خودم وقتی کنار دریا زندگی می‌کردم، در کنار ساحل می‌نوشتم. آن هم در لبهٔ برتگاه تا کسی مزاحمم نشود. در کلاس‌های درسی‌ام یکی از چیز هایی که از دانشجویان می‌خواهم این است که به یک کافه یا رستوران بروند و در باره آدم‌هایی که اطرافشان می‌بینند قدری بنویسند.

تمرین‌های نوشتاری باید به صورت منظم انجام شود. شما می‌خواهید تمرین کنید و دست‌تان نرم شود و (دوباره به شکل صحیح) قوام یابد. این امر زمانی اتفاق می افتد که در یک روال منظم قرار بگیرید. اگر تمرین هر روزه برای‌تان دشوار است، مطمئن باشید که خودتان را گول می‌زنید (و به جایی هم نمی‌رسید) البته من در یک صورت توقف را مفید می‌دانم آن هم در جایی است که برای تکمیل جملات و پاراگراف‌های قبلی مکث کنید. برای شروع دوباره کار را از همان جایی آغاز کنید که روز قبل در آنجا متوقف شده‌اید.

نگارش خلاقانه تمرکز خاصی می طلبد. تمرکزی که کم‌کم عادات خاصی را ایجاد می‌کند. ما همیشه می‌خواهیم بدانیم که نویسندگان بزرگ چگونه می‌نوشتند. الگوهای رفتاری آنها می‌تواند به ما نشان دهد که کارمان را چگونه

دنبال کنیم. این عادات در هر نویسنده‌ای منحصر به فرد است. «کیتس» فقط زمانی که پیراهن تمیز به تن داشت می‌نوشت. «ویرجنیا وولف» فقط صبح‌ها می‌نوشت. «داگلاس کوبلند» دوست داشت در رختخوابش آن هم بین ساعات نیمه شب تا ۲ بامداد بنویسد. او وقتی دربارهٔ موضوعی فکر می‌کرد، برای یک رانندگی طولانی به بیرون می‌رفت و ضبط ماشینش را با صدای بلند روشن می‌گذاشت. انتظار نداشته باشید که در اولین قدم یک داستان بی‌عیب و نقص بنویسید. اگر در میان راه دچار سردرگمی شدید، برگردید و دوباره شروع کنید. داستان و شخصیت‌ها و موقعیت داستانی‌تان را دائماً مرور کنید. بعضی از اینها مناسب نوشته شدن نیستند. اینها (داستان و شخصیت و موقعیت) همان جوهره‌ای هستند که با توسعه جملات گسترش می‌یابند ونشان می‌دهند که شما می‌خواهید چه چیزی را بیان کنید. لایه‌های افزودهٔ شخصیت و موقعیت است که یک روایت باوربذیر را پدید می‌آورد.


 

بعد از تماشا بسوزان!

همشهری کین؛ همشهری کین؛ همشهری کین! شصت و هفت سال از اولین اکران شاخص‌ترین فیلم اورسن ولز می‌گذرد، اما جاه‌طلبی‌های چارلز فاستر کین هنوز ادامه دارد و ظاهراً قرار نیست از شدتش کاسته شود. فرقی نمی‌کند سینمادوستی نوآموز باشیم یا سینماپرستی دلباخته یا حتی سینماگری چیره‌دست؛ چرا که در کوچه پس کوچه‌های تاریخ سینما نام هیچ فیلمی به اندازهٔ «همشهری کین» تکرار نشده است و هیچ فیلمی به اندازه این فیلم در فهرست‌های سینمایی برترین‌های تاریخ سینما صدرنشین نبوده است. از همان اولین فهرست معتبر سایت اند ساوند در سال ۱۹۶۲ گرفته تا فهرست اخیری که چند روز پیش از سوی نشریه کایه دو سینما منتشر شد فیلم شکیل و خوش ساخت اورسن ولز صاحب مقام و منصبی رفیع بوده و با تبختری مثال زدنی درست مانند ولز در همین عکس از عمق دالان تاریخ سنیما به دیگر رقبای متغیر خود نگریسته است. بارها از خود پرسیده‌ایم ولز چه افسونی به اثر خود تزریق کرده است که در طول همه این سال هوش از سر منتقدان و بعضا مخاطبان عادی سینما ربوده است؟ هر بار با جواب و پاسخی تکراری خود را قانع کرده‌ایم با استمداد از کارگردانی و بازی هوشمندانه ولز، روایت مدرن، فیلمبرداری خلاقانه گِرِگ تولند و مضمون نسبتاً اسطوره‌ای فیلم چنین اقبال شگفت انگیزی را توجیه کرده‌ایم اما باز هم وقتی نام «همشهری کین» را بر پیشانی فهرست‌های ریز و درشت آمریکایی، اروپایی و حتی وطنی می‌بینیم انگشت حیرت به دهان می‌بریم و به سراغ دلیل و برهانی قانع کننده می‌رویم.

در چند ماه اخیر فارغ از فهرست مؤسسهٔ فیلم آمریکا چندین فهرست تحت عنوان بهترین فیلم‌های سینمایی از سوی نشریات اسم و رسم داری همچون امپایر و تایم منتشر شد که «همشهری کین» جایگاه قابل توجهی در هیچکدام‌شان نداشت. در فهرست امپایر «همشهری کین» در رتبه دهم جای داشت و منتقدان و خوانندگان تایم هم به جای این فیلم به سراغ دیگر اثر قابل اعتنای ولز «نشانی از شر» رفتند و رتبه هشتاد و نهم را به آن بخشیدند. اما فهرست کایه دو سینما در ماه‌ها و روزهای پایانی سال باز هم نام این فیلم را سر زبان‌ها انداخت تا ارادت دیرپای منتقدان فرانسوی به اورسن ولز کمرنگ نشود. چه اینکه، این آندره بازن فرانسوی بود که در سال ۱۹۴۶ و درست بعد از سال‌های پر افت و خیز جنگ دوم جهانی و البته بعد از بی‌مهری‌هایی که در آمریکا نثار «همشهری کین» شد این فیلم و کارگردانی‌اش را کشف کرد و همراه با جمع مریدان خود آن را به جهانیان شناساند. و البته چند سال بعد بود که در اویل دهه ۱۹۵۰ نه سینمارو‌های آمریکایی بلکه مخاطبین تلویزیونی این قاره پهناور به لطف فراگیری جعبه جادوی تازه ظهورکرده «همشهری کین شناس» شدند و موج تحسین را نثار فیلم و گهگاه فیلمسازش به راه انداختند.

ناف «همشهری کین» را از همان ابتدا با حاشیه بریده بودند. از همان زمان اکران فیلم و تلاش روزنامه نگار معروف ویلیام رندلف هیرست برای نابودی فیلم بگیرید تا هالهٔ تقدسی که اکنون بر گرد فیلم کشیده شده است تا از گزند زمانه در امان باشد. هیرست که فیلم را به نوعی داستان زندگی خودش می‌دانست به هر ابزاری متوسل شد تا فیلم ولز در سال‌های ابتدایی نادیده گرفته شود و در نقش یک شخصیت قدرتمند رسانه‌ای به تمامی روزنامه‌ها و مجلاتش دستور داد خبری از این فیلم منتشر نکنند. حتی معروف است که وی به قدری از این فیلم متنفر بود که روزی روزگاری به استودیوی آر.ک.او پیشنهاد داد تمامی کپی‌های فیلم به علاوه نگاتیو‌های اصلی را به مبلغ گراف ۸۰۰۰۰۰ دلار بخرد و با خیال راحت بسوزاند! از طرف دیگر کسان دیگری هم وجود داشتند که مانند خورخه لوئیس بورخس ستایشگر ولز و فیلمش بودند و «همشهری کین» را واجد کیفیتی متافیزیکی می‌دانستند. یا کسان دیگری مانند دیوید تامسون که کماکان «رُزباد» این فیلم را بزرگ‌ترین راز عالم سینما می‌دانند.

قبول! «همشهری کین» بهترین فیلم تاریخ یکصد و چند ساله سینما. اما مگر می‌شود یک فیلم با هر کیفیت و خاصیتی آن قدر خوب و بدیع و خاص باشد که به هر نوع مذاقی خوش بیاید و تماشاگر را برای سال‌ها راضی نگه دارد؟ در این جهان متکثر با آدم‌هایی که سلیقه‌شان از زمین تا آسمان با یکدیگر متفاوت است چگونه باید فیلمی را نماینده تام و تمام هر نوع سلیقه و متر و معیاری دانست؟

در خصوصیات شاخص «همشهری کین» حرفی نیست و اصلاً منتقدانی همچون آندره بازن با توجه به همین خصوصیات رأی به شاهکار بودن فیلم داده‌اند. بحث بر پیش‌فرض‌هایی است که از سال‌ها پیش حول «همشهری کین» شکل گرفته است تا تماشای این فیلم بدون حواشی تأثیر گذار تقریباً غیر ممکن شود. اکثر افرادی که رأی گیری‌های اخیر شرکت کرده‌اند به لحاظ سنی زمانی با «همشهری کین» آشنا شده‌اند که هالهٔ تقدس دور آن به دست منتقدان ابتدایی شکل گرفته بود. در واقع این روزها کمتر کسی پیدا می‌شود که به لحاظ روانشناختی با «همشهری کین» به مثابهٔ یک فیلم برخورد کرده باشد چرا که اکثر منقدان و مخاطبان کنونی با پیش‌فرض پدیده بودن این فیلم به تماشایش نشسته‌اند و ناخودآگاه‌شان قبل از خودآگاه‌شان در مورد فیلم قضاوت کرده است. «همشهری کین»، «پدر خوانده»، «کازابلانکا» «سرگیجه»، «بر باد رفته» و انبوه فیلم‌های دوست داشتنیِ دیگری که در فهرست‌های پرشمار بهترین فیلم‌های تاریخ سینما خودنمایی می‌کنند و حتی پدیده نوظهور «شوالیه سیاه» در وهله اول یک کالت مووی هستند و تقدم ناخودآگاه بر خودآگاه یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های این دسته فیلم‌ها به شمار می‌رود؛ فیلم‌هایی که فارغ از خوب یا بد بودن‌شان به دلایل متنی و یا فرامتنی ناخودآگاه مخاطب را نشانه می‌روند با تکیه بر همین اصل استمرار و دوام می‌یابند. در میانهٔ چنین روندی تنها می‌توان فهرست‌های برترین فیلم‌های سینمایی را صرفاً راهنمای فیلم برای آثار هنوز دیده نشده دانست و ارزش و اعتبار هنری و سینمایی برایشان قائل نشد تا بتوان برای رسیدن به قضاوت‌های صحیح و عادلانه با فیلم‌ها را به مثابه فیلم روبه‌رو شد. مشکل جایی بروز می‌کند که بخواهیم ارزشی معیارگونه برای این فهرست‌ها قائل شویم و با حاکم کردن سلیقهٔ دیگران بر سلیقهٔ خود به نوعی استبداد سینمایی تن بدهیم


 

دعواهای زن و شوهری

«چهارشنبه سوری» یک فیلم ایرانی است که بیشتر به کمدی‌های ایتالیایی یا آثار نوشته‌شده توسط باکری Bacri و ژاوویی Jaoui شباهت دارد تا سینمای مؤلف ایرانی که ما اینجا (فرانسه م.) می‌شناسیم.

در این فیلم، جذابیتی که هجو اجتماعی «مسائل سطحی» ایرانی (از نظر ما) به وجود می‌آورد، با شعفی بی‌حد درمی‌آمیزد که حاصل فیلمنامه‌ای خوب، دیالوگ‌هایی گزنده (به شرط آنکه زیرنویس‌ها وفادارانه بوده باشند)، بازی‌هایی درست و تکان‌دهنده و کارگردانی ظریف است.

طرح ماهرانهٔ فیلمنامه، دو مضمون کلاسیک را در ۲۴ ساعت با هم درمی‌آمیزد: مثلث زناشویی (زنی به شوهر بی‌وفایش شک می‌کند) و قصهٔ آشنایی اولیهٔ فردی با راه و رسم زندگی (دختر جوانی اولین تجربه‌های جدی زندگی را از سر می‌گذراند). چند تم دیگر به این دو مضمون اضافه می‌شود تا هجو جان بگیرد، اما نه آن‌قدر که فیلم به هجویه‌ای آموزشی تبدیل شود؛ این تم‌ها عبارت‌اند از شرایط زنان و استبداد اجتماعی و شغلی.

اصغر فرهای، که این فیلم سومین کار اوست و اولین فیلمش که به دست ما رسیده، فیلمنامه‌اش را به لطف توالی غافلگیری‌ها و تعلیق‌ها پیش می‌برد و کاری می‌کند که تماشاگر با نگاهِ ابتدا ساده‌لوحانه و رفته‌رفته دقیقِ دختر جوان همراه شود.

زیباترین کشف فیلم کمابیش از تئاتر کلاسیک می‌آید: قهرمان فیلم دختر جوانی است که نگاه بی‌تفاوتی به ارباب‌هایش دارد. اما روحی جوان فقط یک خدمتکار موقتی است؛ او خطری برای از دست دادن کارش حس نمی‌کند و دست به «گستاخی»‌هایی می‌زند که برای خدمتکارهای دائمی میسر نیست. او حتی می‌تواند در دعوای زناشویی ارباب‌هایش شرکت کند و در نهایت، این دعوا را در حالی ترک می‌کند که به‌خاطر قضاوت عجولانه‌اش دربارهٔ شوهر، همسر و معشوقهٔ فرضی متأسف است.

تمام حس‌ها و هیجان‌های بازیگر جوان در چهره‌اش هویداست، همین‌طور تمام نظراتی که می‌خواهد با او در میان بگذاردشان؛ بازیگوشی و کنجکاوی او را هم نباید فراموش کرد: او با حرص و ولعی هم‌اندازهٔ حرص و ولعِ ما، داخل یک کشو یا میان برگ‌های یک آلبوم عکس دنبال نشانه‌های یک وودویل عجیب می‌گردد. یک نگاه، یک حرکت، یک شی‌ء کوچک (فندک موزیک‌دار) می‌تواند روی قضاوتمان تأثیر بگذارد: کارگردانی بسیار دقیق (سیالی دوربین و ویژگی سوبژکتیو صدا) ما را در پیچ‌وخمی بامزه از نشانه‌های فریبنده یا افشاگر هدایت می‌کند. دوربین با مهارتی حیرت‌آور نقطهٔ دید خود را تغییر می‌دهد. در عین حال، تلّی از جزئیات کوچک‌ترین واکنش‌ها را باورپذیر می‌کنند (به‌عنوان مثال، جایی که مدیر سخت‌گیر مدرسه با ترقه‌های توقیف‌شده بازی می‌کند).

کاتارسیس نهایی فیلم، نقطهٔ کلیدی فهم یک دنیای فریبنده است: «جشن آتش» (چهارشنبه‌سوری م.) انفجاری از شادی است که آتش‌هایش آشوب‌های شبانهٔ لندن در فیلم «سامی و رُزی در آسمان پرواز می‌کنند» اثر استفان فریرس Stephen Frears و حنیف قریشی Hanif Kureishi را به‌یاد می‌آورد.

فیلم تناقض‌های جامعه‌ای بسته را به نمایش می‌گذارد که اعضایش پتانسیل زیادی برای شوخی دارند. لباس عروسی را توی توالت امتحان می‌کنند، برداشتن زیر ابرو بهانه‌ای می‌شود برای دعوای یک زوج، و در عین حال، این افراد با گرفتن نقش‌های دیگر وارد بازی می‌شوند: ظرف چند دقیقه، یک دختر نامزدکرده و خجالتی تبدیل می‌شود به خدمتکاری درستکار، مشتری آرایشگاه و یا خواهرزاده‌ای که برای مهمان‌ها چایی می‌برد. تئاتر کوچک زندگی روزمره، باطراوت و صریح آشکار می‌شود. فیلم به هدف می‌نشیند، چه اهل تهران باشیم، چه اهل پرسپولیس و چه اهل هر جای دیگر.

منبع: پوزیتیف، ژانویهٔ ۲۰۰۸.


 

کلیشه‌های رایج

حس پنهان
کارگردان: مصطفی رزاق کریمی

آنچه «حس پنهان» نخستین فیلم بلند کارگردان مستعد مستندساز ایران (با سابقهٔ تحصیل سینما در آلمان و چند سال تجربه‌اندوزی در تهیهٔ فیلم کوتاه و مستند و بلند با همکاری برادرش مرتضی رزاق کریمی) را دیدنی و قابل تأمل می‌کند به پرداخت و لحن و اجرای متفاوت و هوشمندانه و اغلب خوش‌ساخت فیلم برمی‌گردد که دستمایهٔ روایی‌اش بر اساس یک قصهٔ مستعمل و بارها ساخته شده و تکرار یک رابطهٔ عاطفی مثلثی در یک شکل اجرایی متعارف ما را به فیلمی معمولی و اندکی خسته‌کننده (با توجه به موانع تولیدی فیلم عاشقانه در ایران) می‌رساند. پرهیز از پرداختن به کلیشه‌های رایج (دختر فقیر و مرد پولدار، مرد زن‌دار سنتی و دختر امروزی و….) و پرهیز از گره‌های کلیشه‌ای (همسری که نمی‌تواند فرزندی بیاورد و دختر شیرین و شوخ و شنگی که می‌تواند یا اساسا دختر شاداب و امروزی در قبال زن روشنفکر و سردمزاج و… اتفاقا خلق یک گره غیرمعمول و بسیار به کار رفته در سینمای جهان یعنی پرسونای روانی و نامتعادل که تعادل ناپایدار دراماتیک فیلم را به اوج بحران و نقطهٔ تراژیک می‌رساند. قصهٔ فیلم اینجا بر اساس کنش عاطفی و غیرعادی مردی موفق به دختری جوان است که به لحاظ شخصیت‌پردازی حتی از همسر مرد مصمم‌تر، فعال‌تر و کنش‌مندتر نیست، و نه حتی زیباتر.

حس پنهان

اما این داستان معمولی و پیش پاافتاده در اجرای کارگردان با دوربینی کنجکاو، موشکاف، اندکی فضول که به همه‌چیز با لحنی وسواسی و مالیخولیایی و آمادهٔ انفجار می‌نگرد، همراه با لحنی از تعلیق صحنه‌آرایی غلو شده تدوین که به این حس کمک می‌کند حرکات دوربینی که پیشاپیش وقوع یک فاجعهٔ احتمالی را زمینه‌چینی می‌کند، حس پنهان را از سطح یک درام معمولی نازل بالاتر می‌برد.

❋ ❋ ❋

دیوار
کارگردان: محمدعلی طالبی

بر اساس ایدهٔ مرکزی دختری جوان که سوار بر موتور سیکلت در یک پیست استوانه‌ای و بر دیوار آن می‌چرخد و به قصد نان‌آوری یک حانواده و مشکلات اقتصادی و اجتماعی و موانع شرعی و عرفی آن، فیلم آقای طالبی چیزی بیش از فیلم کوتاه «در زابل به دیدنم بیا» (مصطفی امامی ۱۳۸۳ نمایش داده شده در جشنوارهٔ رشد همان سال) ندارد.

دیوار

در واقع نمی‌دانم آقای طالبی سازندهٔ سه‌گانهٔ معروف چکمه تیک‌تاک کیسه برنج اساسا این فیلم کوتاه چند دقیقه‌ای را دیده‌اند یا نه، اما این ایدهٔ قدیمی که بارها در مطبوعات به آن پرداخته شده و دست‌کم یک فیلم درباره‌اش ساخته شده که اینجا در فیلمنامهٔ دیوار گسترش یافته است، در واقع چیزی بیش از آن فیلم کوتاه نمی‌گوید همهٔ ایدهٔ مرکزی فیلم حول محور دختری نوجوان که در دالان مرگ، موتورسواری می‌کند خیلی زود جذابیتش را از دست می‌دهد و پس‌زمینهٔ خانوادگی پدری که جانش را بر سر همین راه گذاشته، برادری که غیرتی است اما به‌خوبی دختر نمی‌تواند براند، یک مادر متعارف، یک همکار مسن پدر که حالا کسب را اداره می‌کند، امکان سفر به خارج، پولدار شدن خانواده و… البته فکر کوچک مرکزی را برای یک فیلم بلند سینمایی کش می‌دهد اما کلیت اثر را در حد یک بیانیهٔ اجتماعی دربارهٔ وضعیت نابه‌سامان و ناپایدار خانواده بالا نمی‌برند ماجراهای فرعی حتی ضرب پیام‌های اجتماعی را کاهش هم می‌دهد مثل دختری که ازدواجی ناخواسته و زورکی را می‌پذیرد یا همهٔ ماجرای اداری پرونده و فرک اجرای برنامه در خارج از کشور و… اما مهم‌ترین نکتهٔ اجرای سینمایی آقای طالبی شکل پرداخت‌های قدیمی او در اجرای پریف و دقیق و وسواسی جزئیات و نفوذ به لایهٔ زیرین درون‌مایه و پردازش شخصیت‌ها (که در هر سه فیلم سه‌گانه‌اش به وضوح دیده می‌شد و نقطهٔ قوت کار او بود) درآوردن شخصیت محله، کوچه، شهر (که بهترینش در کیسه برنج بود) و معرفی آدم‌های فرعی و در نهایت کوشش برای برداشتن فاصله میان تصویری از واقعیت یا واقعیت تصویری – یعنی همهٔ تعریف غایی و نهایی سینما – این‌ها جای خود را به پرداختی متعارف‌تر آشناتر و عام‌تر داده است که واجد هیچ‌کدام از نقاط قوت فیلمسازش نیست. خطوط خط‌کشی شده‌اند: یک مقدمهٔ طولانی برای رسیدن به فکر اصلی و سپس ادامهٔ طولانی بن‌بست و فصل پایانی که فصل رؤیاست و – کاملا منتظره – همراه است با باران. مهارت فیلمساز تجزربه طولانی‌اش در کار با سینما خودداری از اطالهٔ کلام شجاعت او فیلمبردارش در صحنه‌های موتورسواری اما فیلم را نجات می‌دهد و به آن گرما و طراوت زندگی می‌دهد و البته این کم نیست.


 

متأسفم! این سینمای لعنتی، این سینمای کثیف، هنوز نفس می‌کشد.

یک مشت خلافکار ایستاده‌اند جلوی چشمتان، از آن دسته آدم‌ها که مطمئنی در عمرشان چند نفری را فرستاده‌اند به ملاقات حضوری با جناب عزراییل، مشروب خورده‌اند و بدمستی کرده‌اند، احیانا هر وقت سر دلشان درد گرفته برای تسکین دردشان، داده‌اند یکی را درسته کباب‌ترکی کنند و از آن دسته آدم‌ها که می‌دانی تا زیر بغل، بله! درست تا زیر بغلشان به خون ملت آلوده است… خُب… موقعیت پیچیده‌ای نیست. احیانا دوست داری یک اسلحه وینچستر به تو بدهند، با یک قاضی کور تا تو در کمال خونسردی، انتقام بشریت را از آن‌ها بگیری، ولی…

ولی تو عاشق آن‌ها شده‌ای… برایشان کف می‌زنی و دوست داری آن‌ها از دست یک مشت پلیس عدالت‌طلب عقده‌ای خیلی زود رها شوند… .

«این قاضی‌های پرحرف و اون هیئت منصفه احمق چرا این‌ها رو تبرئه نمی‌کنند؟»

حالا موقعیت پیچیده شده است. شما در برابر همه اخلاقیات مادرزادتان ایستاده‌اید… آیا چنین روزی فرا می‌رسد؟

❋ ❋ ❋

پنجشنبه‌شب، همان آخرین روز آبان‌ماه ۱۳۸۷، برنامه «سینمای یک»، فیلمی با نام «مرا متهم بدان»، به کارگردانی گرگ پیر هالیوود، سیدنی لومت پخش کرد. یک فیلم گیرا و تأثیرگذار؛ گیرا چون بالاخره تماشاگر را تا انتها با خود، درگیرانه پیش برد و تأثیرگذار چون توانست همه مخاطبانش را وادار کند به چیزی دل ببندند که در دنیای واقعی نمی‌بایست به آن دل ببندند. کاری که سینما در هر لحظه، در حالِ انجام آن است؛ این‌که ما را قانع کند می‌توان دنیا را بر اساس قوانینی جدید خلق کرد، قوانینی که از دل تعامل خلاقانه ولی گاه غیراخلاقی تهیه‌کنندگان سینما، فیلمنامه‌نویسان و کارگردانان بیرون می‌آید و تیر خلاصش را هم البته بازیگران دوست‌داشتنی‌مان به ما می‌زنند.

البته این مجال اختصاص به نقد فیلم ندارد. اصلِ حرف، همان است که در پاره اولِ نگاشته خواندید. تصور یک چنین دنیای وارونه‌ای را می‌توانید بکنید؟ دنیایی که در آن این اندازه اخلاقیات و ضداخلاقیات جابه‌جا شده باشند.

برای آن‌ها که نتوانستند فیلم را ببینند، بد نیست خلاصه‌ای از داستان را بازگو کنم: داستان از آنجا شروع می‌شود که یک عضو خانواده‌ای مافیایی (ناگفته پیداست ایتالیایی) با بازی وین دیزل (همان بازیگر عضلانی فیلم‌های درِ پیتی چون XXX) به همراه باقی اعضای محترم خانواده، توسط یک دادستان سمج و بدپیله به جرم اغتشاش در نظم انسانی آمریکا(!) بازداشت می‌شوند. جناب دادستان، عزمش بر این مقصود جزم است که همه این اعضا را به یک پیک‌نیک طولانی خانوادگی در زندان‌های آمریکا بفرستد ولی خُب، قضیه به این سادگی‌ها هم نیست. هر کدام از این اعضای محترم با یک‌دوجین وکیل پدرسوخته‌تر از خودشان به دادگاه می‌آیند تا بدیهی‌ترین ادله پلیس را هم رد کنند و خودشان را از بچه‌های سه‌چهار‌ساله هم معصوم‌تر جلوه دهند. این وسط یکی دو چیز جالب‌تر هم هست:

۱. یکی از اعضای شوخ و البته لات و لوت خانواده (همان وین دیزل عزیز) خودش وکالت خود را به‌عهده می‌گیرد. (در حالی که تنها شش کلاس سواد دارد)
۲. او به شدت به پسرعموهای خود (همان باقی خانواده تبهکارش) علاقه‌مند است و برای آن‌ها حاضر می‌شود، پیشنهادات پلیس (برای آدم‌فروشی) را رد کند.
۳. یک وکیل کارکشته هم هست که قدش به زور از بلند‌قدترین عضو خانواده هفت‌کوتوله و سفید‌برفی بالاتر می‌رود. (در دادگاه وقتی می‌خواهد از موکلش دفاع کند، باید برایش جایگاه مخصوص بیاورند تا هیئت منصفه او را ببینند!!)

کل فیلم به چالش دادستان، قاضی، هیئت منصفه و وکلای متهمین برای دور زدن همدیگر طی می‌شود. داستانِ فیلم، واقعی است و محاکمه هم چیزی حدود ۶۰۰ روز طول می‌کشد. فیلم، لحنی طنز دارد و البته دوبله‌های ایرانیزه‌شده فیلم هم در باورپذیرتر شدن آن مؤثر افتاده‌اند. (تصور صدای حسین عرفانیان روی وین دیزل به فهم بهتر مدعای بنده کمک می‌کند)؛ اما چالش اصلی جای دیگر است. ما به عنوان بیننده فیلم به‌تدریج با شخصیت لمپن و فردین‌وار وین دیزل (که برای این فیلم ۱۵ کیلو چاق کرده و یک گریم سنگین را تحمل کرده تا دو برابر سن واقعی‌اش نشان دهد) هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم، تا جایی که دوست داریم او در این نزاع پیروز شود و این در حالی است که ما می‌دانیم او کوکایین قاچاق می‌کرده، سنگ‌های بی‌ارزش رنگی را به جای جواهر به ملت می‌انداخته، یک رذل آدم‌کش قاچاقچی است و و و… ولی همین ما، از او خوشمان می‌آید که رفقای کثیفِ بدتر از خودش را نمی‌فروشد. ما وقتی می‌بینیم دادستان و شُهّادش در محکوم کردن آن‌ها مرتب شکست می‌خورند پیروز می‌شویم، ما وقتی می‌بینیم یک دادستانِ عدالت‌طلب از دست او و دار و دسته مافیایی‌اش حرص می‌خورد، کیف می‌کنیم و این همه در شرایطی شکل می‌گیرد که ما آن‌چنان مسحور فیلم و شخصیت‌های آن شده‌ایم که یادمان می‌رود هر روز در دور و برمان پر است از این دسته آدم‌ها که یا زمین‌خوارند یا بیت‌ا‌لمال‌خور یا دزد یا قاچاقچی یا رانت‌خوار و ما در گعده‌های شبانه و خانوادگی‌مان دولتمردانمان را به محاکمه می‌کشیم که چرا ایشان را سریع، ولو از طُرُق غیرقانونی، مجازات نمی‌کنند.

خُب، سِرِّ این تناقض در چیست؟

❋ ❋ ❋

سینما کثیف، رذل و دروغگوست. این را دیگر باید اعتراف کنیم که این ساخته دست بشر، دارد ما را غرق در دنیایی می‌کند که ساخته و پرداخته ذهن آن‌هایی است که یا بیمارند یا قاتلینی ناکام هستند که می‌خواهند با خلق جانیانی که با لذت آدم می‌کشند (مانند هانیبال لکتر، زن و شوهر قاتلین بالفطره و عمده شخصیت‌های فیلم‌های تارانتینو) انتقام قاتل نشدن خود را این‌گونه از ما مقتولینِ بی‌سر و صدا بگیرند و مشتی تهیه‌کننده مافیاصفت هم هستند که پشت ساخت این فیلم‌ها تمایلات عقده‌گونه خود در نرسیدن به عظمت دُن کورلئونه‌ها را با ساخت این فیلم‌ها ارضا می‌کنند.

سینمایی که در آن برای هر حرکت کثیفِ بدمن فیلم، یک مشت نویسنده نشسته‌اند و فلسفه‌بافی می‌کنند… و ما نیز در برابر بیانات آن‌ها دو گوش خویش و قلب خود را تقدیم کرده‌ایم… حکایت خنده‌دار ولی حقیقی‌ای است.

در همین فیلم مرا متهم بدان، سکانسی هست که دادستان فیلم نشسته و برای همکارانش با لحنی اعتراض‌گونه درد و دل می‌کند. او می‌گوید اعضای هیئت منصفه نمی‌توانند اعضای خانواده مافیا را گناهکار بخوانند، چون از قِبَل قاچاق اجناس ارزان‌قیمتِ آن‌ها، همین اعضای هیئت منصفه غیرمستقیم بهره‌مند می‌شوند. او با لحنی ترحم‌برانگیز آدم‌هایی چون ما را ناسپاس می‌خواند که تلاش‌های امثال او برای پاک کردن جامعه از شر وین دیزل‌ها را برنمی‌تابیم و عاشق لودگی‌های وین دیزل‌ها شده‌ایم، عاشق این هستیم که او مادرش را خیلی دوست دارد، برای دخترش پدری می‌کند و فردین‌بازی در می‌آورد.

با این همه، ما این سینما را دوست داریم چون رؤیاهایمان را تعبیر می‌کند، (رویایی چون مجازات غاصبین حقوق مردم؛ به واقع یک رؤیا!!!) چون به ما اجازه می‌دهد از چیزهای جزئی، کوهی عظیم بسازیم و بعد بایستیم و از دیدنش لذت ببریم. چون به ما اجازه می‌دهد در داستان‌های عاشقانه‌ای که هیچ‌گاه تجربه‌شان نکرده‌ایم، ولو مجازی، مشارکت داشته باشیم و لذت ببریم. به ما این اجازه را می‌دهد به جای قهرمانِ مرد داستان، مورد خواستگاری یک دختر قرا بگیریم، به ما اجازه می‌دهد عاشق یک دختر پولدار یا یک پسر فقیر لوطی‌مسلک بشویم و به خاطر او یک شهر را بر هم بریزیم. به ما اجازه می‌دهد وقتی می‌بینیم قانون، مانع تحقق اهدافمان است، بزنیم و همه چیز را بر هم بریزیم و شاهد مقصود را در آغوش بکشیم و البته کسی هم خم به ابرو نیاورد. آنقدر این رویاها زیاد می‌شوند که وقتی یکی از گرد راه می‌رسد و به ما پرده‌ای از واقعیت را نشان می‌دهد (مانند سریال روزگار قریب و ده‌ها نمونه رئالیستی و ناتورالیستی دیگر) چیزی در وجودمان می‌شکند و این‌ها (این تصاویر واقعی‌نما) را بیشتر می‌پذیریم و قبول می‌کنیم؛ چون ناگهان به دنیای واقعی پرتاب می‌شویم. گرچه پس از مدتی، دیگر تحمل این همه تلخی واقعیت را نداشته و به اولین عاشقانه سوزناک هندی پناه می‌بریم تا باز در تخدیر سینما و کلاً جادوی تصاویر غرق شویم.

این است که ما در برابر قهرمانانی چون وین دیزل، خلع سلاح می‌شویم. در ظاهر، عاشق خصایل مردانه او شده‌ایم ولی یادمان می‌رود که این جزئی‌نگریِ کذابانه سینما قرار است ما را به همان نتیجه‌ای برساند که هیئت منصفه دادگاه رسید:

متهمین بی‌گناه هستند.

ما به جای آن‌که از ناکامی دادستان فیلم، این نماد عدالت که از قضا بسیار هم انسانی پرداخته شده (نه مانند بازرس ژاور) ناراحت شویم، خوشحال می‌شویم و برای همه متهمین رها شده فیلم و پایداری ۶۰۰ روزه‌شان در فریب افکار عمومی کف می‌زنیم.

این وسط ما درگیر این دو تناقض باقی می‌مانیم: اخلاقیات و سینما!

سینما گاه ما را تا اندازه‌های یک چشم‌چران پایین می‌آورد و گاه ما را در مقام یک فیلسوف می‌نشاند. ولی لذت، سر جای خودش باقی می‌ماند.

❋ ❋ ❋

چند روزی است که هیاهویی راه افتاده که سینما مرده است یا زنده.خُب، گویا به دیگر هنرهای ما ایرانیان بایست هنر پزشکی قانونی بودن را هم اضافه کرد! ولی تا سینما می‌تواند فیلم‌هایی بسازد که در آن از بازیگران درجه دویی چون وین دیزل یک کاراکتر دوست‌داشتنی بیرون می‌آید که در عین رذل بودن مطلوب عامه می‌شود، تا سینما می‌تواند جای اخلاقیات و ضداخلاقیات را به گونه‌ای عوض کند که عذاب وجدان نگیریم، تا سینما می‌تواند کاری کند که من و تو از دیدن دو ساعته یک بیانیه ضداخلاقی در پوششی از بازی و بازیگری لذت ببریم، تا سینما کاری می‌کند که پیرمردی هشتاد و دوساله چون سیدنی لومت می‌آید و فیلمی چون مرا متهم بدان می‌سازد، تا سینما داستان‌هایش را برای ما روایت می‌کند، لاجرم باید بپذیریم سینما نفس می‌کشد. شاید ایراد از ماست که فکر می‌کنیم نبض سینما در دهه سی، چهل یا حداکثر هفتاد از زدن بازمانده. شاید چون برای سینما تعریفی دیگر داشته‌ایم، نمی‌توانیم بپذیریم سینما زنده است و سرخوشانه هنوز ما را به آسانیِ دادن یک آب‌نبات چوبی قرمز به یک کودک سه ساله، فریب می‌دهد.

آری برادر!

متاسفانه این سینمای کثیف، لعنتی و دوست‌داشتنی هنوز زنده است…


 

کمدین‌های سر به هوایی که هرگز به سر به راه نشدند

سینمای ناطق عرصهٔ حضور بلامنازع کمدین‌های جدید در سینما بود تا امثال برادران مارکس روی کار بیایند و اسلاف خود را به حاشیه‌ای نه‌چندان امن برانند. برادران مارکس سال‌ها قبل از ظهور صدا در سینما فعالیت‌های نمایشی خود را شروع کرده بودند و در اوائل دههٔ ۱۹۲۰ با نمایش‌هایی مانند «نارگیل‌ها» و «بیسکوئیت حیوانی» شهرت و محبوبیتی مثال‌زدنی داشتند. اما حضور جدیشان در سینما به بعد از سینمای صامت موکول شد چرا که مهم‌ترین ویژگی‌های آن‌ها یعنی شوخی‌های کلامی‌شان تنها در قامت فیلم ناطق امکان بروز و ظهور می‌یافت و هرگز نمی‌توانستند در مقابل کمدین‌های قَدَر دوران صامت و امثال چاپلین و کیتن و لوید حرفی برای گفتن داشته باشند. مثالش فیلم «ریسک شوخی» که به گواه تاریخ در سال ۱۹۲۱ با حضور برادران تولید شد اما آن‌قدر فیلم چرند و مزخرفی از کار درآمد که هرگز نمایش داده نشد و بعد‌ها به دلیل گم‌شدن نگاتیو‌هایش برای همیشه به تاریخ سپرده شد. شایع است گروچو آن‌قدر از این فیلم بدش می‌آمد که روزی روزگاری دور از چشم مأموران استودیو نگاتیو‌های آن فیلم را به آتش کشیده است!

برادران مارکس را اغلب سه یا در نهایت چهار برادر می‌دانند که با کمدی‌های آنارشیستی خود و شوخی‌های کلامی بی‌نهایت خنده‌دارشان هوش از سر تماشاگران می‌برده‌اند. اما این برادران در واقع پنج نفر بودند که فعالیت‌های نمایشی خود را از سال ۱۹۱۰ همراه با مادر و دایی‌شان شروع کردند. سبک کار آن‌ها در ابتدا به قدری ساده بود که هرگز از آوازخوانی و اجرای نمایش‌های دم دستی فراتر نمی‌رفت تا این‌که در سال ۱۹۱۲ اتفاق خوشایندی سرنوشت آن‌ها را برای همیشه تغییر داد. در آن سال هنگام اجرای یکی از همین نمایش‌های ساده و پیش‌پا‌افتاده قاطری چموش بیرون از صحنه آشوبی به پا کرد و تماشاگران به جای این‌که به اجرای برادران چشم بدوزند مجذوب جفتک‌اندازی قاطر شدند. برادران هم – و به‌خصوص گروچو – خشمگین از این رفتار شروع به تمسخر تماشاگران کردند تا با شوخی‌های جانانانه و نیش‌دار، آن‌ها را توبیخ کنند. اما نتیجه‌ای کاملاً برعکس رقم خورد و تماشاگران با شنیدن شیرین‌زبانی‌های تند و تیز برادران به جای این‌که ناراحت شوند از خنده روده‌بُر شدند و تشویقی به‌یاد‌ماندنی نثار آن‌ها کردند. این‌گونه بود که برادران به توانایی‌های خود و البته ذائقهٔ مخاطبان آن سال‌ها پی بردند و از آن به بعد نمایش‌های خود را بر پایهٔ همان شوخی‌ها بنا کردند. گروچو، گومو و هارپو سه عضو اصلی گروه در سال‌های ابتدایی فعالیتشان بودند و بعد‌ها چیکو هم به آن‌ها ملحق شد.

با شروع جنگ جهانی اول گومو متأثر از فضای ملتهب آن دوران سینما را کنار گذاشت، به جبهه‌های جنگ اعزام شد و هرگز به عالم بازیگری بازنگشت تا کوچک‌ترین برادر یعنی زپو جایگزین وی در گروه شود. چند سالی طول کشید تا برادران به تیپ ثابت خود در نمایش‌های وودویل رسیدند و تا سال‌ها با همان تیپ‌ها چه در سالن نمایش و چه بر پرده سینما مخاطبان را می‌خندانند. عینک بزرگ، ابروی پرپشت و سبیل کلفت گروچو، کلاه سبدشکل و لهجهٔ انگلیسی-ایتالیایی چیکو، لال‌بازی و شیطنت هارپو و عاشق‌پیشگی زپو از ویژگی‌های ثابت برادران در آن سال‌ها بود.

با ظهور صدا در سینما نوبت آن‌ها بود تا کمدین‌های معصوم، فاقد جنسیت و اندکی ساده‌لوح دوران صامت را کنار بزنند و در قامت کمدین‌های شرور، بدجنس و تا حدی شیطان‌صفت به کمپانی پارامونت پا بگذارند و شش فیلم اولیهٔ خود را برای همین کمپانی بازی کنند: «نارگیل‌ها/ ۱۹۲۹»، «بیسکوئیت حیوانی/ ۱۹۳۰»، «خانه‌هایی که سایه‌ها ساخته‌اند/ ۱۹۳۱»، «مسخره‌بازی/ ۱۹۳۱»، «پرهای اسب/ ۱۹۳۲» و در نهایت «سوپ اردک/ ۱۹۳۳».

آن‌ها بعد از استودیوی پارامونت سری به متروگلدین مه‌یر زدند و دیگر فیلم مشهورشان یعنی «شبی در اپرا/ ۱۹۳۵» را بازی کردند. گرچه این سال‌ها برادران مارکس را بیشتر با دو فیلم «سوپ اردک» و «شبی در اپرا» می‌شناسند اما محبوب‌ترین فیلمشان در سال‌های حیاتشان «پرهای اسب» بود که عکسی از سکانس آخرش هم بر روی جلد مجلهٔ تایم (آگوست ۱۹۳۲) به چاپ رسید. در مقابل شوخی‌های سیاسی «سوپ اردک» چندان به مذاق تماشاگران آن سال‌ها خوش نیامد و برادران به ناچار بعد از فروش پایین این فیلم راهی مترو شدند. بعد از ناکامی «سوپ اردک» زپو که معمولاً در سایهٔ دیگر برادرانش حرفی برای گفتن نداشت با بازیگری وداع کرد و به عنوان کارگزار در صنعت سینما مشغول به کار شد.

آیروینگ تالبرگ، تهیه‌کنندهٔ مشهور استودیوی مترو معتقد بود مخاطبان خانواده‌دوست با شوخی‌های شیطنت‌آمیز برادران ارتباط برقرار نمی‌کنند و به همین دلیل سبک کمدی آن‌ها باید به پیرنگ‌های رمانتیک و روایات داستانی منطقی متمایل شود. در واقع تالبرگ با این تصمیم کاری کرد که برادران مارکس روز‌به‌روز و فیلم‌به‌فیلم از روزهای اوج خود در سال‌های اولیه دهه ۱۹۳۰ فاصله بگیرند و کمدی آنارشیستی خود را با کمدی صرفاً کلامی و فیزیکی جایگزین کنند. گرچه برادران به دلیل تنگناهای مالی چیکو در دهه ۱۹۴۰ با دو فیلم «شبی در کازابلانکا/ ۱۹۴۶» و «خوشحال عاشق/ ۱۹۴۹» باز هم مشترکاً بر پردهٔ سینما ظاهر شدند اما بعد از شکست‌های مالی پی‌در‌پی حرفی برای گفتن نداشند و رفته‌رفته به برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی متمایل شدند.

اوژن یونسکو فیلم‌های آن‌ها را در شکل‌گیری تئاتر پوچی مؤثر می‌دانست و تورتون وایلدر هم معتقد بود جیمز جویس در «بیداری فینگان» از آن‌ها الهام گرفته است. با این حال فیلم‌های آن‌ها با تکیه بر اصول کمدی آنارشیستی بر هزل و هجو استوار است و عموماً موضوعات پوچ و بی‌مایه را دستمایهٔ خود قرار می‌دهد. البته رگه‌هایی از دیگر سبک‌های کمدی هم در سبک آن‌ها مشاهده می‌شود. گروهی کار کردنشان کمدیا دل‌آرته‌های ایتالیایی را به یاد می‌آورد، دیالوگ‌های کنایه‌آمیزشان وامدار کمدی‌های اسکروبال است، هجوآمیز بودن فیلم‌هایشان به کمدی‌های فارس نزدیک است، بزن‌بکوب‌های فیزیکیشان به‌خصوص در شخصیت لال هارپو یادآور اسلپ استیک است و تمسخر افراد مرفه جامعه (اغلب زنان بیوه) که در فیلم‌هایشان به وفور مشاهده می‌شود به نمایش‌های بورلسک گریز می‌زند. اتفاقاً یکی از ایراداتی که به برادران مارکس وارد می‌شود همین تحقیر مستمر شخصیت‌های زن است که نمونه‌اش در «سوپ اردک» و نیش و کنایه‌های واقعاً خلاقانهٔ گروچو به مارگارت دمونت به خوبی مشاهده می‌شود.

عکس فوق که در سال ۱۹۵۷ با دستان عکاسی به نام آلن گرانت ثبت شده است دیگر رمز موفقیت پنج برادر یعنی اتحاد‌شان را حتی در سال‌های پیری به خوبی نشان می‌دهد. چیکو ایفاگر نقشی در نمایش تلویزیونی «فصل پنجم» بود که چهار برادرش با حضور در شب افتتاحیه خاطره‌های گذشته را دوباره زنده کردند. گرچه گرد پیری بر چهره آن‌ها خودنمایی می‌کند اما هنوز هم در پس این چین و چروک‌ها می‌توان شخصیت‌هایی را به یاد آورد که با شرارت کلامی و بعضاً فیزیکی نام خود را در تاریخ سینما ثبت کردند. نباید از یاد برد که «سوپ اردک» همان فیلمی است که وودی آلن بعد از تماشای آن در «هانا و خواهرانش» به این نتیجه می‌رسد که زندگی ارزش زنده ماندن دارد!

از چپ به راست: هارپو، زپو، چیکو، گروچو، گومو


 

ایده‌ها از کجا می‌آیند چگونه می‌توان آن‌ها را بر روی کاغذ آورد؟

ایده‌های نگارش خلاق از هر جایی می‌آیند.

من چیزی برای نوشتن ندارم. این را چند بار از دهان خودتان شنیده‌اید. من [هم] خودم این را چندین‌بار گفته‌ام. این ساده‌انگاری است نه حقیقت [که] هر چیزی شما را متوقف کرده و بگویید: آه این به نظر بیمزه(یخ) می‌آید.

شما چیزهایی برای نوشتن دارید. اگر همیشه به جهان اطرافتان نگاه کرده‌اید و شگفت‌زده شده‌اید که چرا مردم کارها را این‌گونه انجام می‌دهند. یا چرا رویدادها به این طریق اتفاق افتاده‌اند پس شما چیزهایی برای نوشتن دارید. اگر جشن تولد داشته‌اید، درمدرسه رقص بوده‌اید، اولین دلدادگی [که داشته‌اید] یا اگر رویدادی امروز صبح باعث بیدار شدنتان شد، شما چیزهایی برای نوشتن دارید.

بهترین روش یک نویسنده برای به دست آوردن ایده‌های نگارش خلاق این است که بگوید «چه می‌شود اگر» اجازه دهید امتحان کنیم. چه می‌شود اگر کسی یک نقشهٔ قدیمی در اتاق زیرشیروانی خود پیدا کند که راهنمای گنج است. او حتما به دنبال یافتن گنج خواهد رفت درست است؟ خب اگر نرود خنده‌دار است. پس او چمدانش را می‌بندد با خانواده و دوستانش خداحافظی می‌کند و برای یافتن گنج می‌رود. چه می‌شود اگر او از میان سرزمین‌های خطرناک عبور کند. مثل یک جنگل جادویی یا یک کوه مملو از غول‌ها. چه می‌شود اگر او از مسیر اصلی منحرف شود. شاید افرادی را ببیند که از او کمک می‌خواهند.

دریافت ایده از هر چیزی ممکن است. از تخیلات شما تا زندگی روزمره‌تان. چه می‌شود اگر یک روز صبح از خواب بیدار شوید و پدر و مادرتان کسان دیگری باشند؟ چه می‌شود اگر در یک تست ریاضی که در آن کاملا عرق ریخته‌اید یک نمرهٔ A به دست آورید. این‌ها را امتحان کنید. به اطرافتان نگاه کنید و از خود بپرسید «چه می‌شود اگر…»

بسیار خوب شما توانستید تعدادی از ایده‌های نگارش خلاق را که در اطرافتان به صورت شناور [و پراکنده] وجود دارد به دست آورید. می‌پرسید گام بعدی چیست؟ اکنون خوشی آغاز می‌شود. اکنون شما می‌نویسید. اکنون زمانی است که شما تعدادی از ایده‌های نگارش خلاقتان را بر روی کاغذ می‌آورید. به خودتان اجازه دهید که با این ایده‌ها خوش باشید.

در مسیر نوشتن باید احساس کنید که در فضای خاصی سیر می‌کنید فضایی که خودتان آن را خلق کرده‌اید. در زندگی واقعی شما نمی‌توانید برای شام آب‌نبات بخورید. شما زمان خواب مشخص و تکلیف شب دارید و اگر رختخوابتان را به‌هم ریخته باشید برای خوابیدن دوباره آن‌را مرتب می‌کنید. زندگی پر از چیزهایی است که به نظر نمی‌رسد شوخی باشد. اما در نگارش خلاق شما رئیس هستید. اگر کاراکتر(شخصیت) اصلی شما می‌خواهد برای شام کیک بخورد به او اجازه دهید بخورد.

در اینجا لیست تعدادی سوژهٔ نگارش خلاق عرضه می‌شود که می‌تواند تخیل شما را راه بیندازد. این‌ها می‌توانند برای کمک به توسعهٔ کاراکترهایتان یا شروع یک داستان کاملا جدید یا در هر جایی که شما دوست دارید استفاده شوند [ممکن است] شما همهٔ این‌ها را انجام ندهید [یا حتی] هیچ‌کدام این‌ها را انجام ندهید ولی در نوشتن هرچه بیشتر تمرین کنید نتیجهٔ بهتری می‌گیرید. یکی از این چیزهای خوب را انتخاب کنید و ببینید شما را کجا می‌برند.

* فردی یک جعبه جواهر بوشیده پیدا می‌کند.

* شخصیت اصلی شما از خواب بیدار می‌شود و خود را در مکانی کاملا متفاوت با جایی که خوابیده بود می‌یابد.

* شخصیت شما از چیزهایی می‌ترسد آن‌ها چه هستند؟ او با آن‌ها چگونه مواجه می‌شود؟

* شخصیت شما تعقیب شده و داخل یک چاله آب چسبناک و اسرارآمیز افتاده است. یا اینکه یک چرخش اشتباه داشته و به یک پایان مرگبار منتهی شده است یا به وسیلهٔ کسی که او را دوست نداشته نجات یافته است.

* شخصیت شما ماهیگیری می‌کند و چیز جالبی به دست می‌آورد.

* شخصیت شما نوری را که در میان درختان می‌درخشد مشاهده می‌کند.

* آسمان تغییر رنگ می‌دهد.

* یک اتاق مخفی کشف می‌شود.

* یک راه سه بخش متفاوت دارد و شخصیت شما طرحی برای رفتن [از کدام مسیر] ندارد.

* یک هیجی خنده‌دار [بخش کردن کلمات] به شدت اشتباه [بیان] می‌شود

منبع: creative writing solutions


 

خواهرانی نه از جنس «سه خواهر» چخوف

فریده (فاطمه معتمد آریا) و فرشته (پگاه آهنگرانی)، سفرهٔ افطار را پهن کرده‌اند و منتظر خواهر سومشان فرزانه (لادن مستوفی) نشسته‌اند تا از سرکار بیاید و با هم روزه‌شان را باز کنند. اما خیلی وقت است که هوا تاریک شده است و خبری از فرزانه نیست. که ناگهان صدای برخورد چیزی با پنجره را می‌شنویم و می‌فهمیم فرزانه خیلی وقت است که برگشته؛ اما چون کلید همراهش نبوده و برق خانه نیز اتصالی داشته، «هرچی زنگ زدم، سنگ زدم»، کسی متوجهش نشده و معلوم نیست اگر با آن شدت، به پنجره سنگ نمی‌زده تا چه زمانی باید پشت در، از سرما می‌لرزیده است!

نگارندهٔ این سطور بعد از خارج شدن از سالن سینما با خود این‌گونه می‌اندیشید که اگر سیامک شایقی قصه‌اش را با آن موقعیت بجا و غافل‌گیرانه به پایان نمی‌برد، چگونه می‌توانست نقصان و لکنت روایت فیلمش را تا حدودی جبران کند و آن را از اثری ضعیف به فیلمی متوسط تبدیل کند. در واقع «خواب زمستانی» به اندازه‌ای از فقدان ایده‌های جذاب در روند روایت و کم‌رمقی گرانیگاه محوری‌اش رنج می‌برد که اگر همان پایان‌بندی تلنگروار را هم نمی‌داشت، معلوم نبود چگونه می‌خواست خود را – از سرگردانی‌ای که دچارش شده بود – نجات دهد.

فیلم به تبع درام شخصیت‌محورش، داستانی کم‌ماجرا دارد؛ اما وقتی بین همین ماجراهای موجود نیز ارتباط ارگانیک قدرتمندی برقرار نمی‌سازد، نه‌تنها توقعمان از ظرفیت بالای هسته‌ی قصه‌اش برای چالش و کشمکش را ناکام می‌گذارد بلکه سایر مؤلفه‌های موفق اثر را نیز تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. همهٔ این‌ها را اگر با زمان طولانی – و به تعبیر دقیق‌تر ریتم کند و کشدار – فیلم لحاظ کنیم درمی‌یابیم که انسجام بیشتر فیلمنامه تا چه اندازه می‌توانست از خسته‌کننده بودن فیلم بکاهد و مخاطب را درگیر و همراه خود کند. این عدم انسجام گاهی خود را به صورت پراکنده‌گویی و طرح موقعیت‌های بی‌ربط نیز نشان می‌دهد. مثلا ما به راحتی نمی‌فهمیم که فصل آموزشگاه بازیگری و توصیه‌های مربی آموزشگاه (آزیتا حاجیان) به فرشته مبنی بر «آب کم جو تشنگی آور به دست»، در ساختار کلی فیلمنامه چه محلی از اعراب پیدا می‌کند. با این وجود، «خواب زمستانی» به هیچ وجه آزاردهنده نیست چون در طرح قصه و مضمون انسانی خود، به شعور مخاطب توهین نمی‌کند و هوش او را دست‌کم نمی‌گیرد. فیلم دربارهٔ آرزوها و نگرانی‌ها و وابستگی‌های سه خواهر تنها و مجرد از سه نسل متفاوت است. سه خواهری که نوع روابطشان – بر اثر مشکلات و گرفتاری‌هایشان – در آستانهٔ تغییر است. یعنی هم می‌خواهند به دغدغه‌های شخصی‌شان برسند و هم مراقب همدیگر باشند. در واقع فیلمساز می‌کوشد با روایت موازی قصهٔ سه خواهر، در نهایت ما را با دنیای شخصیت‌ها و چرایی واکنش‌هایشان آشنا کند.

فریده که روزگاری دبیر ریاضی بوده و با فداکاری‌ای مثال‌زدنی، دو خواهر کوچک‌ترش را به دندان گرفته تا آن‌ها را به جایی برساند و در این راه تا جایی پیش رفته که پیشنهاد ازدواج مظفر سالاری (شاهرخ فروتنیان) را نیز رد کرده است، هم‌اینک بیمار و زمین‌گیر است و بدون استفاده از عصا، قادر به حرکت نیست. این زمین‌گیری و بی‌حرکتی موجب افسردگی و خانه‌نشینی او شده است و به او شمایلی مادرگونه در برابر دو خواهر دیگر داده است (مثلا جایی که به فرشته گوشزد می‌کرد از روی نوشته و کاغذ هیچ‌وقت نمی‌تواند آشپز خوبی شود) ولی وقتی متوجه می‌شود که ممکن است فرزانه آن‌ها را تنها بگذارد، آن‌قدر با خودش کلنجار می‌رود تا در نهایت تصمیم می‌گیرد این بار بدون کمک و ترحم دیگران به کار قبلی‌اش برگردد و به چشم سربار به خودش نگاه نکند.

فرزانه، خواهر وسطی، موقعیتی بسیار پیچیده و بحران‌زا دارد. او تنها نان‌آور خانه است و به همین دلیل تا حدودی به همه چیز از زاویهٔ نفع و زیان نگاه می‌کند. (رو به پردهٔ نیم‌سوخته می‌گوید: «پنجاه، شصت تومانی خرج دارد») اما باید به خواستگاری مصفا سالاری (کوروش تهامی) – مدیرعامل کارخانهٔ کاشی‌سازی‌ای که فرزانه مدیر امور مالی و اداری آنجاست – پاسخ بدهد و از سوی دیگر نمی‌تواند خواهرانش را رها کند. (جایی از خواهرانش می‌پرسد: «حالا من چی‌کار کنم؟» و فریده پاسخ می‌دهد: «منظورت اینه که ما رو چی‌کار کنی»؟) همهٔ این‌ها بدون درنظرگرفتن سر و کله‌زدن‌های روزانهٔ او با کارگران و طراح کارخانه است. (جایی به سردستهٔ کارگران معترض پرخاش می‌کند که «تو حق نداری سر من داد بکشی»). آخرین خواهر این جمع، فرشته، می‌تواند نمایندهٔ طیف وسیعی از هم‌نسلان خود باشد. رشتهٔ تحصیلی‌اش حسابداری است اما دل در گرو شعر و رؤیای هنرپیشگی دارد. حواس‌پرت است (جریان آتش گرفتن پرده)، احساساتی است (بغضش وسط دکلمه‌ای که برای خواهرانش می‌خواند می‌ترکد)، کمی خجالتی است («از بس هول شدم گفتم جناب حامد آقا»!) و با همهٔ این‌ها هیچ‌وقت روحیهٔ شاد و تا حدودی طنازش را از دست نمی‌دهد. این‌ها را گفتیم تا به این سؤال بپردازیم که چرا مخاطب به یک اندازه با قصهٔ هر کدام از سه خواهر ارتباط برقرار نمی‌کند؟ به نظر می‌رسد در روایت فیلم‌هایی که چند قصهٔ موازی دارند، حفظ تعادل و ریتم و جذابیت هر ماجرا و یک‌دست کردن تمام قصه‌ها با هم، یکی از مهم‌ترین مؤلفه‌ها باشد. چیزی که در «خواب زمستانی» تا حدودی مفقود است و سبب می‌شود مخاطب در عین حال که نمی‌تواند عمیقا با فیلم درگیر و همراه شود، نتواند به صورت مطلق نیز آن را رها کند و در مورد شخصیت‌هایی که قصه‌شان را تا هم‌اینک دنبال کرده، موضعی از سر بی‌تفاوتی داشته باشد. زیرا اگرچه که با مشکلات فریده و فرشته – که یکی‌شان کشمکشی درونی است و سریع حل می‌شود و دیگری به راحتی درک نمی‌شود – ارتباط آنچنانی‌ای برقرار نمی‌کند اما مسائل و سرنوشت فرزانه آن‌قدر کنجکاوی برانگیز هست که بیننده را تا انتها پای فیلم بنشاند.

«خواب زمستانی» اگرچه یکی دو جا – مثلا در ابتدای فیلم که به‌رغم تغییر زاویهٔ دوربین، باز هم می‌بینیم فرشته و فرزانه به صورت تمام‌رخ رو به دوربین خوابیده‌اند – از دستور زبان سینما تخلف کرده است اما بی‌انصافی است اگر آن را حداقل یک بار ببینیم و از کنار برخی نکات مثبتش به آسانی عبور کنیم. بازی فاطمه معتمد آریا مثل همیشه باورپذیر و تأثیرگزار است (لحن مستأصل او هنگام گفتن این دیالوگ که «چه قدر پله داشت!» یا نحوهٔ راه رفتنش با عصا را به یاد بیاوریم). فیلمساز توانسته با دکوپاژ و طراحی میزانسن دقیق سکانس‌های خود – به خصوص در فضای بسته و تنگی مانند آن خانه – فضاهای فیلمش را کاملا رئال به تصویر بکشد (فصل آتش گرفتن و نقلای سه خواهر برای خاموش کردنش را به یاد بیاوریم) و از ایدهٔ سروصدای هواپیما و رابطه‌اش با اتصالی جریان برق خانه، استفاده‌ای خلاقانه، تأویل‌پذیر و متناسب با موقعیت مرکزی داستانش بکند.

در پایان اشاره به این نکته نیز خالی از لطف نیست که تفاوت سه خواهر «خواب زمستانی» با «سه خواهر» آنتوان پاولوویچ چخوف – جایی از فیلم، مربی آموزشگاه بازیگری این نمایشنامه را به دست فرشته می‌دهد – فقط در نداشتن برادری به نام «آندری» خلاصه نمی‌شود! چون سه خواهر سیامک شایقی – برخلاف ماشا و اُلگا و ایرنا – ملال و تباهی و پوچی را برای زندگی‌شان برنمی‌تابند و پس از خواب زمستانی، چشم به فردایی پرامید و پرتکاپو دارند.