فیروزه

 
 

۱۰۱ راه برای دهن‌کجی به بی‌عدالتی! یا این آنارشیسم معصوم و دوست‌داشتنی

موفقیت «بانوی کوچک سان‌شاین» در ارائه یک تصویر هارمونیک، بیش از هر چیز زاییده تلفیق درست عناصر و تشکیل ساختار مؤلف و در عین حال اصیل و مرتب و قابل قبول سینمایی است. فیلم، با داستان خطی‌اش، محملی قرار می‌گیرد برای روایتی صریح از یک اتفاق چند روزه در خانواده ای که کم کم از طبقه متوسط به پایین جامعه به سمت یک آنارشیسم خانوادگی نه چندان محترم و نه خیلی خطرناک، حرکت می کند.

بستر روایی فیلم، به خوبی توانسته است در عین سادگی و روانی و یک‌دستی، چند دستگی و چندگانگی «شخصیت»ها را در هم آمیزد و به هارمونی روند ملودرام کمک کند.

فیلمنامه

فیلمنامه کلاسیک «بانوی…» با آن روایت روراست و یک خطی اش، محمل خوبی شده برای عرض اندام یک تصویر ساده و بی‌ادعا و به دور از ادا و اطوارهای مد روز سینمای امروز دنیا و در عین حال بیان تلاقی شگرف و حساس احساسات خانوادگی، اتفاقات غیر منتظره و بی‌عدالتی اجتماعی.

مرور فیلمنامه این نکته را واضح می کند که ساختار سنتی سه پرده ای- وام گرفته از تئاتر-، تعبیه نقاط عطف و روند تدریجی شخصیت‌پردازی با التزام به قواعد بصری ناشی از نوع داستان، آدم‌ها و اتفاقاتش، «بانوی…» را نمونه ای مثال‌زدنی برای مشاهده اثری سینمایی کرده است که «تعهد» دارد روایتی عادی را برگزیند و در عین حال با جذابیت های خاصی که خلق کرده ما را با خودش – و البته خودمان- درگیر کند.

اولین چیزی که درباره فیلمنامه «بانوی…» به ذهن می‌رسد، عمیقا «مرتب» بودن آن است. انگار همه چیز با نظم خاص و دقیق و البته نه چندان غیرمعمولی کنار همدیگر چیده شده ؛ هر چند در همین چیدمان هم حسی رسوخ کرده که از ضمیری ناخودآگاه به ذهن‌مان تلنگری می زند که «انگار قرار است اتفاقی بیفتد».

درست مثل همان سکانس اول فیلم که اعضای خانواده که چندان هم به یکدیگر مربوط – غیر از بعد نسبی- نیستند- و به لحاظ سببی و فکری و دنیای ذهنی دور از همند- برای خوردن شام دور هم جمع می شوند.

اما این روند کلاسیک و نرمال و ساده – و نه ساده انگارانه و مبتذل- هرگز مانع از ایجاد موقعیت های خلاقانه و ظهور و بروز فضای جذاب و وقایع دیدنی و مجذوب کننده نمی شود. بلکه حتی در بعضی مواقع موجبات خلق لحظاتی استثنایی را فراهم می آورد.

شاخصه های خلاقه

از جمله این لحظات خاص می‌توان به بازی بازیگر نقش دخترک خردسال اشاره کرد که خود را برای مسابقه بزرگ رقص آماده می‌کند. حضور او در فیلم فوق‌العاده است. جای پرسشی جدی و محلی از اعراب و تامل که چگونه کارگردان توانسته است این بازی روان و احساس مند را- خاصه در آن چند پلانی که دخترک معصومانه و عمیق به تامل و درنگ فرو می رود، بغض میکند و روان و بی صدا می‌گرید- از آب و گل درآورد.

نکته دیگر نوع چینش شخصیت‌هاست و رسوم ایجاد گره های موقعیتی در فضای فیلمنامه در روند داستان. به لحاظ چینش، علاوه بر این‌که ساختار روایت نیازمند این افراد با وجود دنیای فکر و دل و آمال و احیانا آرزوها و مصایب و رنج های‌شان است، این آدم‌ها به هیچ وجه به فیلم الصاق نشده‌اند و به اصطلاح «گل درشت» نیستند و به نوعی به خوبی جاافتاده‌اند.

از شخصیت عصبی و دلواپس پدر گرفته که فروش کتابش همچون کابوسی آزارش می‌دهد تا مهر و قدر مادر و مصایبی که محوریت از دست رفته او در خانواده برایش به همراه دارد تا نق زدن‌ها و از کارماندگی‌های پدربزرگ و نیز افسردگی و روانپریشی جالب توجه برادر مادر. اما شخصیتی که از این لحاظ خاص تر و جالب تر می نماید، پسر خانواده است که برای قبول شدن در آزمون خلبانی و ورود به نیروی هوایی روزه سکوت گرفته است.

در هم تنیدگی این آدم و داد و ستد نیازها و علایق و همبستگی ها و الزامات زندگی جمعی شان، فضای خوبی را برای ادامه یافتن پر و پیمان داستان و حرکت جذاب درام آماده می کند.

اما ترفندهای فیلم که نوعی گره افکنی سخت‌افزارانه و در عین حال نرم افزارانه در فیلم است، خیلی خوب از کار درآمده. و در وجه اول، مسئله حرکت ماشین و نوع روشن و خاموش شدن آن و این‌که همه باید آن را هل بدهند و بعد، یکی یکی بپرند بالا و سوار شوند و این‌که ماشین نمی تواند به خاطر موارد جزئی خاموش شود و حتما باید اتفاق خاصی بیفتد که از آن درجه از اهمیت برخوردار باشد تا همه متفق القول، ایستاده و خاموشی را طلب کنند.

فوق‌العاده است! فکر کنید چقدر ساده و در عین حال همراه با رگه هایی از طنز و جدیت و نوستالژی و تراژدی می‌توان «معنا»یابی در عناصر ساده بصری را دنبال کرد و آن‌وقت این نمونه ها را مقایسه کنید با ژانگولر بازی‌ها و ادا و اطوارهای غیرحرفه‌ای معناگرایی در خیلی از آثار معروف شده به این نام در سینمای ایران که چیزی جز «بی‌سوادی» و بی‌بهره بودن سازندگان‌شان از «هنر» را یادآور نمی شود.

آنک آنارشیسم

یک خانواده نسبتا محروم و رنج‌کشیده، با وضعیتی رو به تعلیق، در گذشته ای شکست خورده به قول پسرک فیلم «میراث‌داران ورشکستگی، طلاق و خودکشی» اتفاقا در مسیری برای رشد و رسیدن به یک پیروزی قرار می گیرد که هر چند فرجامی ندارد و نتیجه ای، اما همین طی طریق موقعیتی می شود برای حرکت دسته-جمعی این خانواده، مقابله اش با مشکلات و در نهایت غرقه شدنش در یک خواست معصومانه و کودکانه که حاصلش اما یک دهن‌کجی خانوادگی به قواعد و منش های مؤدبانه، امل و کثیف اجتماع امروزی است!

آن‌چه به لحاظ مفهومی، فیلم «بانوی کوچک سان‌شاین» را اثری فوق‌العاده ارزشمند و قابل تامل و درنگ می نماید، همین روحیه جمع کوچک و مظلوم خانواده است که ناخودآگاه به سمت نوعی «آنارشیسم» هدایت می شود، هرچند این فضا، باز به خاطر معصومیت باقی‌مانده در فطرت زندگی خواه و مسالمت‌جوی آدم‌هایش و خاصه حضور روح زمانه یعنی «کودک و مادر» پسوند «محترم» را برای خود برمی‌گزیند. «آنارشیسم محترم».

درست است که در پایان فیلم، سن رقص کودکان با حضور افراد متفاوت اما «درهم» این اجتماع کوچک آسیب دیده، «به هم» می‌ریزد، اما این به هم ریختگی، روزنه سوسو زدن «نظم»ی است که باید از دل «عدالت» بیرون آید. زیبایی و معصومیتی که در بسیاری از صحنه های فیلم، رمق تن و روح دخترک، مادر، پدر، برادر، دایی و حتی پدربزرگ را می‌گرفت و گاه تا مرز تر شدن چشمان «منتقد» پیش می‌رفت.

باید یادمان بماند که طنز و خنده و بغض و حقیقت و شوخی در هم تنیده «بانوی…» در بسیاری از سکانس‌ها، جلوه هایی ماندنی یافت و این دستاورد بزرگی است. به یاد بیاوریم سکانس نهایی را که دخترک در جواب مجری برنامه که پرسید «این پدربزرگی که رقصت را به او تقدیم کردی حالا کجاست؟» جواب داد که «پشت ماشینمون!».

و در لحظه ای منتظر ماند که از بغض مرگ نابه‌هنگام- مرگ هم مگر هنگام و ناهنگام دارد؟!- پدربزرگ، غمین شود یا از جلوه رندانه این شوخی جذاب، قهقهه بزند. و بعد به هردو مبتلا شد لحظه ای!

فیلم «بانوی کوچک سان‌شاین» علاوه بر این‌که با فیلمنامه ای کلاسیک و روان، شاخصه های خلاقانه معتبر و دوست‌داشتنی، چینش فعال و دقت‌مند شخصیت ها و بازی در خور دخترک هنرمند – چه هنرمندی!- اثری خواستنی و خوب در سینمای امروز به یادگار گذاشت، ارمغان دیگر اما مهم‌تری هم داشت و آن یک «دهن‌کجی» جدی، گستاخانه اما معصومانه و محترم بود به اجتماعی که هنوز «عدالت اجتماعی» را در کتاب‌ها و مقاله ها و سخنرانی‌ها بیشتر می‌خواهد و می پسندد تا فرصت ناب و بی تاب زندگی «الیو».


 

نقش سینما با تار و پود شعر

بخش اول

نمونه‌های دیگر از تلفیق شعر و سینما را در آثار مهدی اخوان ثالث (م – امید) (۶) شاعر معاصر ایران می‌بینیم تا آنجا که میتوان گفت این نوع اشعار وی از زمره نزدیکتری شعرها به هنرهای نمایشی و بویژه سینما است. خاصه شعر «کتبیه» ایشان. توضیحاً اینکه یک کارگردان مؤلف نیز می‌تواند تقریباً تمام مقصود وی را با همین فضا و چشم انداز و همین آدمها به زبان تصویر و بی کلمه ای حرف پیاده کند و این نحوه بیان از همان آغاز که نمایش زنجیریان در دامنه کوه همراه با اضطراب و امید آنهاست و حتی شب که «شط جلیل» روشنی است و بعد که بحران حرکتها و نفس‌ها است، تا رسیدن به پایان شعر (به آن طرف سنگ) زمانی که شب «شط علیل» تاریک می‌شود همچنان حفظ شده است این نوع بیان نمایشی را بیش و کم در شعر «گلگون سوار» منوچهر آتشی (۷) نیز می‌توان دید سواری که در عصر ماشین ناگهان در شهر ظاهر می‌گردد و همراه پچ پچ دختران جوان از چراغ قرمز می‌گذرد و به بوی خصمی نامرئی می‌کوبد و برای اسب مجسمه شیهه می‌کشد و سرانجام از چشم مردم در جلمه کبود دریا گم می‌شود. هر دو شعری که از آغاز تا پایان قابل برگشت به زبان سینما است. ضمن اینکه در کنار این دو شعر اشعار بسیار دیگر هم هست خاصه از اخوان و نیما که اگر تنها بندی یا بخشی از آنها برداشته شود آن سفرها نیز همچون «کتیبه» و «گلگون سوارز قابلیت عینی نمایشی خواهند یافت مثلاً «اجاق سرد» نیما (۸) که با بند زیر آغاز می‌شود:

مانده از شب‌های دورادور در مسیر خامش جنگل

سنگ چینی از اجاقی خرد اندرو خاکستر سردی

یا شعر «پیوندها و باغ‌ها» از اخوان با این آغاز:

لحظه‌ای خاموش ماند، آنگاه سیب سرخی را که برکت داشت

بار دیگر به هوا انداخت سیب چندی گشت و باز آمد

سیب را بوئید

که صرف نظر از برخی تشبیه‌هایش همچون:

و نگاهم مثل پروانه

در فضای باغ او را می‌گشت

و نیز در بند خطابی پایان شعر:

به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ!

و:

ای درختان عقیم، ریشه‌تان در خاکهای هرزگی مستور!

عیناً به زبان سینما برخواهد گشت. یا شعر بلند «مرد و مرکب» که اگر تنها دو سطر ترجیعی شعر:

… خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش

و آسمان هشت شد

که به قصد بیان سرعت فزاینده سوار، مستفاد از این بیت مشهور فردوسی است:

ز سم ستوران در این پهن دشت

زمین شش شد و آسمان گشت هشت

به عهده راوی سپرده شود و نیز بخش مربوط به شکاف دانه گندم، به نیت شبیه «دره رسوایی» حذف گردد همچنان قابل برگشت به سینما است. اما دراین میان شعرهایی هم وجود دارند که با همه ظاهر عینی و توصیفی و نشان دادنی شان گاه با بندهایی هستند که مطلقاً از چگونگی بیان و توان دوربین بیرون‌اند. زیرا در این گونه شعرها حرکت نگاه شاعر در عین حال که طولی یا عرضی است عمقی نیز هست و از آن جمله است شعر «مرگ ناصری» شاملو که صرفاً توصیف حرکت عیسی است که صلیب بر دوش، رو به مشهد «جلجتا» آرام گام برمیدارد. عیناً همچون سکانس‌های تصلیب در فیلمهاییی که راجع به زندگی حضرت مسیح ساخته شده است. با این تفاوت که در این گونه فیلمهای سکانسی با مفهوم بند زیر را نمی‌توان دید.

از رحمی که در جان خویش یافت

سبک شد

و چونان قوئی مغرور

در زلالی خویشتن نگریست

چرا که نگاه شاملو در این بند نه طولی یا عرضی که با حرکتی رو به ژرفا است. به این معنی که شاعر در اینجا به اعماق ذهن و احوال درون مسیح، در لحظات صعود به «جلجتا» نیز توجه کرده است. بندی با بیانی که اگر به فرض، یک سینماگر را نیز به صرافت ساخت آن انداخت و او با آوردن تصویر بزرگ چهره عیسی (ع) بر روی پرده سینما و لاجرم با طرز نگاه، ظاهر سیما یا نحوه ترکیب نور و سایه حالت خاص مسیح را نشان داد و حتی برای القای منظور خود از حرکت قوئی بر آب و به تناوب، در تقابل با حرکت عیسی نیز غفلت نکرد (هرچند خود بیانی کهنه است و از بیان پیشرفته‌ی شعر به مراتب عقب مانده‌تر) اما هرگز نخواهد توانست عیناً مقصود و منظور شاعر را بر پرده سینما نشان دهد و از این نظر جالب‌تر شعر «تمثیل» شاملو است خاصه آنجا که می‌گوید:

در یک فریاد زیستن

(پرواز عصیانی فواره‌ای که خلاصی‌اش از خاک

نیست و رهایی را تجربه‌ای می‌کند)

که چنان که پیدا است همچون «مرگ ناصری» با ظاهری نشان دادنی است:

فواره‌ای و صدای فورانی و ریختن آبی اما آیا یک سینماگر نیز می‌تواند عیناً مقصود شاعر را همان طور که خواننده شعر او را درک می‌کند به بیننده فیلم نیز القاء کند؟ درست برعکس «کتیبه» اخوان که از آغاز تا پایان زمینه‌ی برگشت به زبان سینما را دارد، اما آیا شعر «تمثیل» نیز با چنین قابلیتی است؟ تصور نمی رود و اگر برود و این کار بشود و به تصویر مفهوم خاص از قبل فراهم گردد، آن نیز به دلیل تزاحم (نماد) آشنا و کهنه (فواره) در سینما امکانپذیر نخواهد بود.

از همه این شعرها مثال زدنی‌تر، شعر کوتاه (طرح) شاملو است:

شب با گلوی خونین خوانده است دیرگاه

دریا نشسته سرد یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور

فریاد می‌کشد.

که همینطور که می‌بینید تنها وصف طلوع روز در کنار دریا است. گاهی که شب می‌رود و صبح می‌آید دریا آرام است و پرتو خورشید بر چگاد بلندترین درخت جنگل پرتو افکنده است، اما آیا با نگاه به فلق سرخ در افق دور دست هنگام دیدن فیلم، به تعبیر گلو (گلوی خونین شب) نیز خواهیم رسید؟ و از تماشای بلندترین شاخه نورانی جنگل، در میان درختان تاریک، به شاعر روشن بین فریادگر، در میان آدمهای مهر بر لب کوتاه اندیش نیز خواهیم اندیشید؟! و تازه همه این شعرها از مقوله اشعار توصیفی و عینی است و نه شعرهای حرفی چون شعر «سبز» اخوان یا «مرغ آمین» نیما که هفتاد درصد از اشعار امروز از نوع همین شعرها و طبعاً بیرون از حوزه بحث ما است یا حتی شعرهای توصیفی محض همچون شعر «سهند» مفتون امینی (۹) با این آغاز:

برجسته سپید طهارت چتر فرود زرتشت

افسانه خروج نهنگ از کنار نیل …

که چنان که پیداست چشم دوربین جز عین کوه را نمی‌تواند ببیند و هرگز به دیدن کوه با چنین توصیفاتی قادر نیست یا هوشنگ ابتهاج (۱۰) که در شعر «دفتر خورشید» در تخیل طلوع صبح به توصیفی این چنین رسیده است:

در نهضت پرده شب دختر خورشید

نرم می‌بافد دامن رقاصه‌ی صبح طلایی را

که همچنان بدیهی است تصویری از این دست غیر قابل انتقال به پرده سینما است و اما چنانکه به اشاره گذشت منظورمان نه این شعرهای توصیفی و به طریق اولی نه آن شعرهای «حرفی» است که هیچ کدام در دایره این بحث نمی‌گنجد، بلکه منظور و مراد ما همان اشعار عینی نمایشی نشان دادنی است همچون «مرگ ناصری» و «تمثیل» شاملو که بر خلاف شعرهایی مانند «کتیبه» و «گلگون سوار» نه همه بندها البته که صرفاً یکی بدو بند از آنها به دلیل حرکت در عمق و نفوذ در ضمیر انسان بنا به کاربرد ویژه کلمات غیر قابل تبدیل به زبان سینما است و این مختصه در اغلب اشعار مشهور و موفق زمان ما دیده می‌شود. اشعاری که دیگر از حد (نشان دادن) در گذشته‌اند، زیرا در چشم شاعران این شعرها کلمات همواره از چنان نیروی جاذبه‌ای در دنیای کلام برخوردارند که مصالح کار یک سینماگر از هر زاویه و فاصله‌ای که دوربین را به کار برد، هرگز قدرت نفوذ و استعداد ابراز و افشای اعماق و ابعاد آن دنیا را نمی‌تواند داشته باشد. آخر چگونه می‌توان مظاهر و مصالح عینی شعر زیبای (نیما) را با نام «تو را من چشم در راهم» همچون «نیلوفر و سرو کوهی، سایه‌های سیاه و شاخ تلاجن و دره‌های ساکن و … » آنچنان که در ذهن و چشم خیال انگیز شاعر، آن ه مبا چنان بافت ظریف و ساخت دقیق با یکدیگر پیوند یافته‌اند و ترکیب شده اند عیناً به پرده سینما انتقال داد؟ یا شعر «نشانی» سپهری (۱۱) را، شعری که هرچند، با (درآمد) اسب و سوار و شاخه نوری که در دست او است، در کادر یک سکانس شاعرانه زیبا هر سینماگری را جذب خواهد کرد، اما بدیهی است که هر سطری را که پشت سر خواهد گذارد، به قدرت جادوئی کلمات در دنیای شعر در مقابل ضعف دوربین در برداشت تصویر بیشتر پی خواهد برد. یا شعر «ترانه‌ی آبی» شاملو با آن فضای شرقی‌اش: وجود حوض و خانه سنتی و کاشی‌های ساده و منقش و فواره آب در بعد از ظهر داغ تابستان که چه بسا در برخی از فیلمهای ایرانی نظیر آن را ولد در حد یک سکانس نتوان سراغ گرفت. اما آیا در چنین فیلمهایی آن آفتابی را که روی پنجه پا راه می رود و آن امیر زاده کاشی را با اشک‌های آبیش در فضای خاطره انگیز و راز آمیز غمگنانه و غریبانه شعر می‌توان دید؟ یا شعر «هنوز در فکر آن کلاغم» از شاملو کلاغی که چرخش‌های او را در دامنه کوه هر دوربینی همچون نگاه شاعر میتواند تعقیب کند، اما آیا عین اندیشه شاملو را به کلاغ و بازتاب جیغ کلاغ را در کوه در جوهر معنای پرسشی که در ذهن شاعر می‌گذرد نیز می‌توان از ذهن و چشم خواننده بگذراند؟ و از این نوع اشعار نمونه‌های بسیاری وجود دارند. اشعار دقیق و عمیقی که به علت نفوذ کلمات با ابعاد گوناگون و ترکیب و تزویج آنها در حین حرکت ذهن از چنان قدرت زایش و نمایش همراه با تفکر و تخیلی تازه و نو برخوردارند که هرگز در توان دوربین و در حیطه کاربردهای محدود آن نیستند و از همه این اشعار مثال زدنی‌تر، شعر فروغ فرخزاد است که هر چند از گروه اشعار «حرفی» به شمار می‌رود و گاه به خاطره‌هایی اشاره می‌کند که کاملاً نشان دادنی است به عنوان مثال از دو گیلاس همزاد می‌گوید که از دو گوش خود می‌آویزد و از برگ گل کوکب که به ناخن‌هایش می‌چسباند و از پسران لاغر کوچه‌شان که عاشق او هستند و ….

یا بندهای خاصی که معمولاً در هر شعر او یکی دو نمونه آن را می‌توان دید همچون این بند مشهور:

سفر حجمی از خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که زمهمانی یک آینه برمیگردد

که به نظر می‌رسد دوربین همچنان استعداد بیان آن را دارد، زیرا صرف نظر از وجود برخی از افعال و کلمات همچون «آبستن کردن» و «مهمانی» چه بسا نظایر آن را به مناسب‌ت های مختلف در آثار سینماگران مولف و گاه با همین تعبیر «فروغ» نیر بتوان دید. اما کدام سینماگیری است که هنرپیشه تنها و دل گرفته خود را از اتاق تاریک به ایوان هدایت کند تا به امید جهش جرقه‌ای بر پوست کشیده «شب» دست کشد؟ چرا که این «تشخیص» و شخصیت بخشی به اشیاء و مفاهیم دیگر در حیطه قدرت دوربین و سینما نمی‌باشد و این بدین علت است که (گذشته از زبان ناب موسیقی که زبانی است دیگر و در عین یگانگی فرم و محتوا تنها از کانال گوش و از راه تخیل صرف به مواقف تفسیر می‌رسد) هر هنری (و خاصه هنرهای بصری و دیداری) را زبانی است که به اعتبار مصالح خاص آن هنر از زبان دیگر هنرها جداست. مثلاً زبان سیما با دوربین و نحوه حرکتش بر پرده نمایش یا زبان نقاشی با «قلم مو» و چگونگی رفتارش بر پهنه بوم با زبان داستان و شعر یا کلام و ترکیب واژه‌ها بر صفحه کاغذ شکل می‌گیرد: جهان واژه هایی که با معناها و بارها و شکلها و آواهای گوناگون و با قدرت سحرآمیزشان به چراغ های جادو تبدیل می‌شوند. چراغهایی که با نفوذ در زوایای تاریک به جز کشف «شب» وظیفه‌ای نخواهند داشت. همان زبان جادوی نافذ و کاشف روشنی بخشی که هنرهای دیگر همواره آرزوی تقرب بدان را دارند هنرهایی که اگر هر کدام از نزدیکی آن دیگری به حریم خود می‌گریزند، در حقیقت گریز آنها جز به شوق رسیدن به حریم شعر و جوهر حیات بخش آن نیست. همچنین است گریز نقاشی از عکاسی، گریز رمان از سینما به همین ترتیب نزدیک تر شدن رمان به شعر، زیرا داستان امروز که اغلب در ذهنیت انسان نفوذ می‌کند، طبعاً از سینما می‌گریزد تا همچنان فاصله‌اش با رمان و سینما محفوظ بماند. خاصه شعر امروزی که شعری است ساختمند و یا پارچه و هر بخش یا بند آن مکمل و متمم بخش یا بند دیگر و همچون شعر قدیم بر استقلال اجزاء و ابیات استوار نیست و (صرف نظر از نوعی شعر عینیت گرا که ویلیام کارلوس ویلیامز پایه گذار آن بود) معمولاً در یکی از انواع زیر چهره خود را نشان می‌دهد:

نخست: شعری که پیش از این نیز به پاره‌هایی از آن اشاره شد و آن شعری است که ضمن حرکت بر سطوح اشیاء و در پشت مهمی از ابهام و در میان هاله‌ای از جوهر شعری به نقاطی رسیده است و می‌رسد، که از آن نقاط میتوان به درون آن نفوذ کرده و به ژرفای آن دست یافت.

آنچنان که اگر خط محتوایی شعر جاده‌ای فرض شود، در حقیقت این نقاط به منزله منازلی هستند که خواننده ناچار از توقف آنهاست و ما از این منازل در شعر «فروغ» بسیار می‌توانیم ببینیم. منازلی که تنها در سفر و حرکت مفهوم می‌یابد. زیرا شعر واقعی، خود نفس حرکت است و این از همان لحظه‌ای که شعر از سرچشمه ذهن به حرکت آغاز میکند و همچنان تا همیشه به حرکت خود ادامه می‌دهد و هیچگاه متوقف نمی‌شود، پیدا است. گویی شاعر، همواره در متن شعر خود، در حرکت است و هر تکه از وجود او همراه شا‌خه ای از این رود بزرگ، به سوی ابدیت دریا جاری است و این همان حرکتی است که نمی توان دایره ای پیرامون آن کشید. حرکت در همه دنیا است. دنیایی که گویی ظرفی کوچکتر از مظروف روح بزرگ او است و او جز اینکه این ظرف را بزرگتر کند و تکه‌ای دیگر یا راهی دیگر بر بر آن بیفزاید چاره‌ای نمی تواند داشته باشد و این کار، از آنجا که در حدود بینش سیاره‌های نورانی می‌چرخند، کار همه کس نیست و به طریق اولی کار آن کس که عنوان کارگردان سینما است.

دوم: شعری که عرصه آمیختگی شعر و شاعر است، به عبارت دیگر شعر و شاعر چنان به هم آمیخته‌اند که هیچ جائی برای حرکت دوربین در تصویر و توصیف آن فضا باقی نگذاشته‌اند. نمونه کامل این نوع شعر «هست شب» اثر نیمایوشیج است. شعری همچون آیینه‌ای مواج که شاعر در هر تموجی از آن حالتی از حالات و شکلی از اشکال خود را باز می‌یابد. با این توضیح که وقتی احساس می‌کند، تنها و تب دار، در خلوت شبانه خود نشسته است، ناگهان شب را به هیئت تنی ورم کرده و گرم می‌بیند. انگار که خود او است خودی که دیگر از شب جدا نیست و آن چنان خاک را با باد و باد را با ابر و ابر را با خود و بیابان را با قلب بزرگ خود در می‌آمیزد که امکان تمییز چهره هر یک جدای از دیگری نمی‌باشد. شعر نیمایی که خود شعری است دیگر و شعری که دیگر چهره نیما است و در مرز آمیختگی عینیت و ذهنیت، که دوربین مطلقاً توان نفوذ در آن را ندارد و به فرض حرکت در آن فضا نیز هر یک از عهده بیان یک جای آن برنخواهد آمد.

سوم: شعری که در متن زبان حرکت می‌کند و صرفاً در زبان است که جوهر تعریفی خود را نشان می‌دهند و البته این گونه شعر دیگر از مرحله «تشخیص» و «حس آمیزی» صرف و اصل «جانشینی» و «همنشینی» واژه‌ها و حتی انتساب «فعل» به «نهادی» جز «نهاد» ویژه خود، همچون نسبت «ریختن» به «صدا» یا «زادن» به «چراغ» یا «مردن» به «گیاه» یا «روئیدن» به «شعر» و امثال اینها نیز گذشته است و بیشتر سر سرپیچی و روی گردانی از قواعد دستوری و نحوه زبان و بازسازی آن به استمداد نیروهای بالقوه و نامکشوف و ناشناخته همیشگی شعر را دارد، اما با پشتوانه اصولی و اندیشه و تجربه مدام.

پی نوشت‌ها:

۱- استعاره در اصطلاح به کار بردن لفظی است در غیر آنچه برای آن وضع شده است، به جهت علاقه مشابهتی که بین معنای حقیقی و معنای مجازی وجود دارد با قرینه باز دارنده از اراده معنای اصلی.

۲- در شعر نیز مانند نثر تجسم شخصیت به معنای آن است که چیزی مجرد، شیئی بی جان و یا چیزی در طبیعت را از خصایص انسانی برخوردار سازیم.

۳- احمد شاملو «ا. بامداد» (۱۳۰۴ – ۱۳۷۹) از پیشوایان شعر نو حماسی – اجتماعی، و برجسته‌ترین چهره‌ی شعر منثور فارسی است.

۴- «خانه سیاه است» فیلمی سیاه و سفید و ۳۵ میلیمتری است که به سفارش انجمن جزامیان ایران در باباداغی تبریزی فیلمبرداری شد و محصول سال ۱۳۴۱ است.

۵- فروغ فرخزداد (۱۳۱۳- ۱۳۴۵) او بیش از آنکه شاعر تصویر ساز و ایماژگرا باشد شاعری فضا ساز است که ذات زنانه خود را در اشیاء و عناصر می‌دمد.

۶- مهدی اخوان ثالث «م. امید» (۱۳۰۷ – ۱۳۶۹) از پیشکسوتان شعر نو حماسی – اجتماعی در روزگار ماست.

۷- منوچهر آشتسی (۱۳۱۰) همزیستی و هم تپشی با طبیعت بومی و بدوی جنوبی، جانمایه بینش شاعرانه‌ی آتشی است.

۸- نیمایوشیج «علی اسفندیاری» (۱۲۷۶ – ۱۳۳۸ ش) پدر شعر نو در ایران با انتشار کتاب افسانه.

۹- یدالله امینی «مفتون» (۱۳۰۴) در ابتدا شاعری کلاسیک و کهن پرواز بود اما بعدها – به خصوص طی سالهای بعد از انقلاب – به شعر بی وزن و قالب آوا نگارد روی آورد.

۱۰- هوشنگ ابتهاج «ه.ا. سایه» (۱۳۰۶) سایه را باید یکی از چند غزلسرای نوکلاسیک برجسته در دوران معاصر به شمار آورد.

۱۱- سهراب سپهری (۱۳۰۷ – ۱۳۵۹) او در یک کلام شاعر آرامش آبی و خلسه‌ی سبز است. دغدغه‌های درونی او رسیدن به ژرفای اسرار جاودانه‌ی هستی است.

منابع

۱- ادبیات فیلم: جایگاه سینما در علوم انسانی – نوشته‌ی ویلیام جینکز – ترجمه محمد تقی احمدیان و شهلا حکیمیان – سروش، تهران ۱۳۶۴.

۲- فروغ فرخزاد و سینما – نوشته غلام حیدری – نشر علم، ۱۳۷۷.

۳- ادبیات معاصر ایران (شعر) نوشته محمد رضا روزبه – نشر روزگار – ۱۳۸۱.

۴- آهنگ دیگر – اثر منوچهر آتشی – تهران: [ناشر] رضا سید حسینی، اردیبهشت ۱۳۳۹.

۵- آینه در آینه (برگزیده شعر)، به انتخاب شفیعی کدکنی – اثر هوشنگ ابتهاج – تهران، چشمه، چ اول، ۱۳۶۹.

۶- از این اوستا- اثر مهدی اخوان ثالث (م. امید) تهران، مروارید، چ پنجم، ۱۳۶۱.

۷- صدای حیرت بیدار (گفتگوهای مهدی اخوان ثالث) با مقدمه مرتضی کافی – تهران، زمستان ۱۳۷۱.

۸- انارستان (مجموعه شعر) – اثر یدالله امینی (مفتون) تبریز، ابن سینا، چ اول، ۱۳۶۴.

۹- انگشت و ماه (خوانش نه شعر احمد شاملو) اثر ع، پاشایی – تهران، زمستان، چ اول ۱۳۷۴.

۱۰- سفر درمه (تأملی در شعر احمد شاملو) اثر تقی پور نامداریان – تهران، زمستان، چ اول ۱۳۷۴.

۱۱- شعر زمان ما (۳) – ویژه سهراب سپهری – نوشته محمد حقوقی – تهران، نگاه، چ اول، ۱۳۷۲.

۱۲- شعر زمان ما (۴)- ویژه فروغ فرخزاد – نوشته محمد حقوقی – تهران، نگاه، چ اول، ۱۳۷۲.

۱۳- هشت کتاب – اثر سهراب سپهری – تهران – طهوری- چ هشتم، ۱۳۶۸.

۱۴- ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد – اثر فروغ فرخزاد – تهران مروارید، چ هفتم، ۱۳۶۸.

۱۵- تولد دیگر (مجموعه شعر)- اثر فروغ فرخزاد – تهران، مروارید، چ چهارم، ۱۳۶۳.

۱۶- پریشا دخت شعر (زندگی و شعر فروغ فرخزاد) اثر محمود مشرف آزاد تهران (م. آزاد)- تهران، ثالث، چ دوم، ۱۳۷۸.

مجموعه‌ی آثار نیما یوشیج (دفتر اول – شعر) – به کوشش طاهباز – تهران، دفترهای زما


 

سرزمین آتش، سینما، فقر و مبارزه

«در راه متوجه شدیم که چرخ عقب پنچر است. آن را وصله کردیم و دوباره حرکت کردیم. باز پنچر شد و باز وصله شد. سرانجام مجبور شدیم شب را در همان حوالی سپری کنیم. به مزرعه یک اتریشی رسیده بودیم. اجازه گرفتیم و شب را در انبار مزرعه او خوابیدیم. او با اسپانیولی دست و پا شکسته‌ای حالی‌مان کرد که در آن حوالی یوزپلنگ‌های خطرناکی زندگی می‌کنند و از ما خواست که موقع خواب در انبار را خوب ببندیم. اما هرچه تلاش کردیم در انبار خوب بسته نمی‌شد. به ناچار تپانچه‌ای را که همراه داشتیم بالای سرم گذاشتم. نزدیکی‌های سحر بود که احساس کردم پنجه‌ای به در کشیده می‌شود. آلبرتو از ترس خشکش زده بود. در باز بود و دو چشم درشت حیوانی گربه‌سان در تاریکی می‌درخشید. ناگهان حیوان با تمام بدن سیاهش به ما نزدیک شد. ترمز عقل و شعورم بریده شده بود. غریزه صیانت ذاتم بود که ماشه تپانچه را کشید و شلیک کرد. لحظه‌ای همه چیز در سکوت فرو رفت. از صدای نعره سرایدار و هق هق گریه‌ی همسرش فهمیدیم که سگ آن‌ها را با تیر زده‌ایم. ما نیز همچون دون کیشوت پرده‌های آسیاب را هیولا فرض کرده بودیم. فوراً بساط‌مان را جمع کردیم و زدیم به چاک. دیگر نمی‌توانستیم در خانه‌ای بمانیم که در آن قاتل محسوب می‌شدیم. (به نقل از کتاب خاطرات موتور سیکلت، ارنستو چه گوارا)

«سرزمین آتش» تعبیری غریب و متضمن متریال و در عین حال پرولتاریای منطقه‌ای واسع به نام «آمریکای لاتین» است، در برگیرنده بخش اعظم قاره آمریکا، از شمال مکزیک تا جنوب شیلی و آرژانتین با وسعتی بیش از ۲۱ میلیون کیلومتر مربع که به بخشی از آمریکای شمالی، آمریکای مرکزی، حوزه کارائیب و جنوب آمریکا تقسیم می‌شود و دارای ۱۵ درصد مساحت کره زمین، ۳۹ کشور و حدود ۵۶۰ میلیون نفر است.

نگاهی به حوزه جغرافیایی، ساختار سیاسی، اجتماعی و تاریخ اقتصادی این منطقه، حاوی مؤلفه‌هایی پر فراز و نشیب از رویدادهای فرهنگی است که منتج به چهار دهه «خاص» اخیر شده و در این میان «سینمای آمریکای لاتین» به نوعی انفجار اجتماعی می‌ماند، آیینه مساحت‌های متنوع، پرافت و خیز و تأمل برانگیز مردمان این سرزمین. تردیدی نیست که «تصویر فقر و گرسنگی» از شاخصه‌های اولیه و بسامد ظهور و بروز شیء در زندگی و توابع آن در میان مردم این منطقه «مهم» دنیا، از وضوح قابل توجهی برخوردار است. همین فقر در داد و ستدی ناخواسته و مستعمری با رویکردهای سیاسی شبه دموکراسی‌خواه و درگیری با یوغ و استیلازدگی اروپایی (چه در مساحت فرهنگ، و چه در ادب سیاسی و سیاستمداری) منتج به دورانی که منشاء تمدن‌هایی غریب شده است، بوده و گرچه در این میانه مؤلفه‌های دیگری هم به مدد این «شبه‌تمدن» آمده اما نقش بستری فقر و همآوردی همیشگی آن در طول تاریخ دوران بشر، همان پابرجا باقی مانده است. درباره سینمای آمریکای لاتین، دو نکته معتبر و قابل دقت‌مندی وجود دارد که یکی از بسترهای تاریخی – اجتماعی – فرهنگی برمی‌خیزد و دیگری ویژگی اخصی که مربوط به تعامل ادبیات آمریکای لاتین و سینمای این منطقه نسبتاً فراجغرافیایی است. در بررسی تاریخ تحولات منطقه فرهنگی «*** و آمریکا» بر شاخصه‌های ذیل به عنوان مراجع نمود و ظهور و بروز «اتوپیاگرای» سینمایی می‌رسیم: ویژگی اول که بسط آن در نکته دوم این نوشتار دنبال می‌شود، همراهی و هم‌نفسی و مددجویی این عنصر فراهنری صرف با انفجاری عظیم در سرزمین آمریکای لاتین، یعنی «جنبش ادبی» است. ظهور و تجلی فاخر و مبرز نویسندگانی همچون «جولیو کورتازار»، «کارلوس فوئنتس» «گابریل گارسیا مارکز» و «ماریو وارگاس یوسا» و … دو دیگر، نوعی «تعامل» و داد و ستد جدی و پویا با اکتیویته غنی فرهنگی – مبارزاتی و به عبارتی دیگر تجانسی فرمیک میان دو شکل ساختارمند «درام» و «مستند» است که در نگاهی و از منظری دیگر، رهیافتی از دل «مدرنیسم» و اعتلای خرده‌فرهنگ‌های فولکلوریک مناطق واسع آمریکای لاتین است که در همین «محل»‌گرایی وامدار و وفادار به نو به نو شدن مدرنیستی، میدانی برای تجمیع سیاست و اجتماعیات فراهم می‌آید. سومین شاخصه که به نوعی پرچم پررنگ این دیار است در مبارزه با استعمار و اصالت‌یابی‌های مبتنی بر «بازگشت به خویشتن» و در عین حال دست یازیدن به نوعی «اجتهاد الهی» در مقابل وگماتیسم مذهبی مبشرین سلیمی و در واقع نوعی حرکت آزادی‌خواهانه الهی است. شاخصه بعدی بحث تعمیم یافته و البته محصول رویکردهای نوگرایانه سیاسیون و عواقب توسعه‌نیافتگی این اجتماع یعنی «مهاجرت» و فرهنگ و منش «مهاجرپذیری» است و به تبع پدیده «چند ملیتی» بودن و پیوند سرزمین‌های این ارض واسع به مدد «مهاجرت». بی‌تردید آیینه جدی و بزرگ این سینمای مهم که بازخورد شاخص‌های فوق‌الذکر در آن متجلی و متظاهر است، آثاری همچون «نبرد شیلی» و «ساعت‌کوره‌ها» است.

در تقسیم‌بندی آثار سینمایی شاخص آمریکای لاتین در سه حوزه فیلم‌های مستند، داستانی و کوتاه، شاهد محصولاتی هستیم که به دلیل نوع «مستندگرا»ی این عرصه «واقعیت‌نما» در سینما، معطوف به فیلم‌های مستندی است که قابلیت‌های شگرف و قابل اعتنایی را در خود متجلی ساخته است. آثاری همچون «ارنستو چه‌گوارا: خاطرات بولیوی»، «انقلاب در تلویزیون به نمایش درنمی‌آید!»، «پرنده کوچک»، «رفیق»، «سالوادور آلنده»، «سفر با چه‌گوارا»، «فیدل»، «قتل عام اجتماعی»، «گابریل گارسیا مارکز»، «نبرد شیلی»، «ویکتور فارا»، هوگو چاوز»، «ببر آزاد»، «خون زمین»، «غارت»، «نیکاراگوئه آزاد» و … قاعده مستندگرایی و واقع‌نمایی در سینمای این خطه، به نوعی «تابلو»ی رؤیایی «فرهنگ»ی تاریخی است که از بطن علل و عوامل اجتماعی – سیاسی و اقتصادی برمی‌آید و آن برآیند فرایندی است که پیشینه و عقبه اصلی و بستر عاطفی مهمش را، عنصر «فقر و گرسنگی» تشکیل می‌دهد. نمود چنین موقعیتی را در سینمای «نئورئالیسم» ایتالیا هم شاهد هستیم که فقر به عنوان یکی از رگه‌های اصلی تولد و جریان‌یابی این نوع سینما موثر می‌افتد. اساساً با بررسی تاریخ سینما به این نکته رهنمود می‌شویم که همیشه فقر، سینما را به نوعی به سمت «واقع گرایی» و مستندنمایی هدایت یا منحرف کرده است. آن‌چنان‌که در سینمای آمریکای لاتین و نئورئالیسم ایتالیا، هدایت و در سینمای «جشنواره‌ای» گاه خیانت‌پیشه ایران، انحراف‌آمیز بوده است.

از جمله فیلم‌های داستانی به آثاری چون «استراتژی حلزونی»، «اواپرون»، «ایستگاه مرکزی»، «بولیویا»، «تاریخ رسمی»، «جنوب»، «رومرو»، «شهر خدا»، «فراموش شدگان» و «ماچوکا» برمی‌خوریم و فیلم‌های «باربر»، «راه حل»، «پنجه کلاغ»، «خداحافظ مامان» و «روز شانس» هم جزء فیلم‌های کوتاه اما بلند، دیدنی و قابل‌توجه این مدیوم به شما می‌آیند.

نکته دوم که پیشتر بدان اشارتی و گذر کردیم، بحث تعامل «انفجار ادبی» آمریکای لاتین و «سینما»ی این سرزمین است. سینمای آمریکای لاتین، عمیقاً مرهون ادبیات عظیم و شاخص و اصیل آن است. و اساساً هنر سینما، چنین نیازمندی را در بطن و ذات خود دارد. سینما نیازمند ادبیات است – به خصوصه- و این تلاقی همیشه با متبدائیت ادبیات فاخر، غنی و بومی و سرشار سرزمین جهانی، «جز» از سینمای پر و پیمان و ارزشمند داده است. البته در صورت پایبندی این هنر پست اما مدرن و متشکل و بهره‌مند از همه هنرها و مؤلفه‌های خلاقانه و آفرینندگی‌های انسانی‌شان به اصالت‌ها و زیبایی‌های متراکم و منزه موجود در سایر هنرها (منظور از «پست» وجه مدرج فلسفی و کلامی به لحاظ مبانی تصویری و تصدیقی علمی است نه به معنای بی‌ارزش و مبتذل)

سینمای آمریکای لاتین، پتانسیل درنگ‌های متنوعی را در ساحت‌هایی چون «انقلاب»‌های سیاسی به دنبال دموکراتیزه شدن ملل و دول آمریکایی، روند دوگانه روشنفکران بومی در «اروپاگرایی» و سپس خودشناسی و تسهیل تصحیح زیست بومی‌شان، متدولوژی خاص و در عین‌حال «جهانی» زیبایی‌شناسی گرسنگی و فقر و «نداری» و پیوند عمیق و دقیق این مؤلفه‌های تاریخی، فرهنگی، سیاسی با روابط و ضوابط پیچیده زندگی امروز بشر، خاصه در چهاردهه اخیر که رشد سینمای آمریکای لاتین به گویایی و در عین‌حال تفوق و تسلطی نسبی در جهان در حال توسعه دست یافته است دارد.

نهایتاً این‌که جریان‌سازی این سینما در مقایسه با گستره خاص این هنر، نوعی رقابت را با سایر ملل و فرهنگ‌ها و از جمله غول هالیوود که البته در سال‌های اخیر و با تغییرات سیاسی به وجود آمده در ساختار دول و تعامل‌شان با ملل آمریکای لاتین، شکل «سیاسی»تری به خود گرفته است، در ذهن تداعی می‌کند.

به قول والتر سالز کارگردان برزیلی فیلم «خاطرات موتور سیکلت» موج فیلم‌های آمریکای لاتین به راه افتاده و هیچ کس نمی‌تواند منکر این شود که فیلم‌های مربوط به آمریکای لاتین را می‌توان به خوبی با سایر فیلم‌های بزرگی که جریان‌ساز بودند قیاس کرد.

در چایخانه قدیمی آگیلا[۱] ، در خیابان فلوریدا[۲] ، نزدیک تقاطعش با خیابان پیئداد[۳] ، این روایت را شنیدیم.

بحث بر سر مسأله شناخت بود. یک نفر نظریه افلاطون را مبنی بر این‌که همه چیز را قبلاً در عالمی پیشین دیده‌ایم عنوان کرد، و چنین نتیجه گرفت که شناختن، در واقع، بازشناختن است؛ اگر اشتباه نکنم، پدرم گفت که بیکن[۴] نوشته بود که اگر آموختن به یاد آوردن باشد، لاجرم نادانستن بمنزله فراموش کردن است. مخاطبی دیگر، آقایی مسن، که ظاهراً این مباحثه ماوراء الطبیعی گیج‌اش کرده بود، مصمم شد که رشته کلام را به دست بگیرد.با لحنی شمرده ومطمئن گفت:

– «هنوز نتوانسته‌ام این قضیه صورت‌های نوعی افلاطونی را بفهمم. هیچ کس یاد اولین باری که رنگ زرد یا سیاه را می‌بیند یا اولین دفعه‌ای که مزه میوه‌ای را می‌چشد و از آن خوشش می‌آید در خاطرش نمی‌ماند، شاید چون خیلی کوچک است، نمی‌تواند درک کند که این آغاز رشته‌ای است که سر دراز دارد. صد البته، اولین تجربه‌هایی هم وجود دارند که هیچ کس فراموش‌شان نمی‌کند.

شخصاً می‌توانم ماجرای شبی را برای‌تان تعریف کنم که بارها خاطره‌اش را در ذهنم مرور کرده‌ام، شب سی‌ام آوریل ۷۴.

سابق بر این، تعطیلات طولانی‌تر بودند، ولی نمی‌دانم چرا تا آن تاریخ اقامت‌مان را در املاک چند تا از پسر عمه‌هایم، خانواده دورنا[۵] ، واقع در چند فرسخی بولوس[۶]، کش داده بودیم. در آن ایام، یکی از کارگران مزرعه، روفینو[۷]، مرا با امور کشاورزی آشنا می‌کرد. هنوز سیزده سالم تمام نشده بود؛ او از من خیلی بزرگ‌تر بود و به خوش‌مشربی و زودجوشی شهرت داشت. خیلی زرنگ و چالاک بود؛ هر وقت با چوب زغالی بازی می‌کردند، همیشه برد با او بود و صورت حریفش سیاه می‌شد. یک روز جمعه، پیشنهاد کرد که شنبه شب با هم به ده برویم و خوش بگذرانیم. فوراً قبول کردم، بی‌آن‌که به درستی بدانم موضوع از چه قرار است. از قبل به او گفتم که بلد نیستم برقصم؛ جواب داد که رقص یاد گرفتن مثل آب خوردن آسان است. بعد از شام، حدود ساعت هفت و نیم، از خانه خارج شدیم. روفینو لباس پلوخوری‌اش را پوشیده بود، انگار بخواهد به مهمانی یا جشن برود، و دشنه‌ای نقره‌ای هم به کمر بسته بود؛ من چاقویم را همراه نبردم، چون می‌ترسیدم مبادا دستم بیندازند و اسباب خنده بشوم. پس از کمی راهپیمایی، خانه‌های روستایی را از دور دیدیم. شما، آقایان، هیچ وقت در لوبوس نبوده‌اید؟ اصلاً مهم نیست؛ همه دهات کشور مثل هم‌اند، حتی از این نظر که خود را تافته جدا بافته می‌دانند و خیال می‌کنند تک و بی‌نظیرند. همه چیزشان شبیه است: کوچه پس کوچه‌های خاکی، دست اندازها، خانه‌های کوتاه، برای آن‌که مردان سوار بر اسب با ابهت‌تر جلوه کنند. نبش کوچه‌ای، مقابل خانه‌ای با دیواری به رنگ آبی آسمانی یا صورتی، که بر سر درش نوشته بودند استریا[۸] (ستاره)، پای بر زمین گذاشتیم.

دهانه اسب‌هایی با زین و یراق شکیل را به میخی فرو رفته در زمین بسته بودند. از در نیمه‌باز نور باریکی به بیرون می‌تابید. در انتهای دالان، اتاق بزرگ بود با نیمکت‌هایی از الوارهای کهنه که در حاشیه دیوار نزدیک هم ردیف شده بودند و در بین‌شان درهایی به چشم می‌خوردند که خدا می‌داند به کجا باز می‌شدند. توله سگی حنایی رنگ، پارس‌کنان و در حالی‌که دم می‌جنباند، به استقبالم آمد. جماعت نسبتاً زیادی آن‌جا بودند؛ نیم دو جین زن با ربدوشامبرهای گل‌دار به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند. چشمم به بانویی با ظاهری آبرومند افتاد، که سراپا سیاه پوشیده بود، و حدس زدم که باید صاحب‌خانه باشد. روفینو به او سلام کرد و گفت:

– رفیق جدیدی همراهم آورده‌ام که هنوز در سوارکاری نابلد است. سرکار خانم جواب داد: – نگران نباشد، یاد می‌گیرد.

خجالت‌زده شدم. برای آن‌که حواس‌شان را پرت کنم یا برای آن‌که بفهمند که هنوز پسربچه‌ای بیشتر نیستم، لبه نیمکتی نشستم و خودم را به بازی با توله‌سگ مشغول کردم. روی میز آشپزخانه، چند شمع روغنی داخل بطری‌هایی می‌سوختند، و همین‌طور آتش‌دانی را به یاد می‌آورم که کنج اتاق بود. به دیوار گچی مقابلش، شمایلی از «عذرای شفقت» آویزان کرده بودند.

بین شوخی و خنده، یک نفر ناشیانه گیتار می‌زد. خجالت کشیدم لیوان پر از عرق تخم عرعری را که تعارفم کردند ننوشم، و تا بیخ حلقم سوخت. بین زن‌ها، متوجه یکی شدم که به نظرم رسید با سایرین فرق دارد. «اسیر خانم» صدایش می‌کردند. حدس زدم که آب و اجدادش باید از سرخ‌پوستان باشند؛ خطوط چهره‌اش مثل پرده‌های نقاشی موزون و زیبا بودند و چشم‌های غمگینی داشت. گیس‌های بافته‌اش تا کمرش می‌رسیدند. روفینو، وقتی دید که محو تماشای آن زن شده‌ام، به او گفت:

– باز هم قضیه حمله سرخ‌پوست‌ها را تعریف کن تا ماجرا یادمان بیاید.

دختر جوان طوری حرف می‌زد که انگار تنها باشد، و نمی‌دانم چرا به نظرم می‌رسید که نمی‌توانست به موضع دیگری فکر کند و این ماجرا تنها اتفاق زندگی‌اش بود، این چیزی است که از زبانش شنیدم:

– وقتی مرا از کاتامارکا[۹]، آوردند خیلی بچه بودم. از هجوم سرخ‌پوست‌ها چه خبر داشتم؟ در مزرعه، از ترس حتی اسم‌شان را هم نمی‌آوردند. کم‌کم، مثل آدمی که رازی را کشف کند، فهمیدم که ممکن است سرخ‌پوست‌ها مثل مور و ملخ به آن‌جا بریزند، مردم را بکشند و احشام را بدزدند. زن‌ها را با خودشان به آن دورها می‌بردند و هزار بلا سرشان می‌آوردند. می‌خواستم به هر قیمت شده این حرف‌ها را باور نکنم. برادرم، لوکاس[۱۰]، که بعدها اسیر کمندشان شد و به قتل رسید، الکی قسم می‌خورد که همه این‌ها دروغ است. ولی وقتی چیزی راست باشد، اگر فقط یک نفر یک بار هم آن را بگوید، آدم می‌فهمد که درست است. دولت به سرخ‌پوست‌ها، عرق و توتون و علف‌های مخدر می‌دهد تا آرام بمانند و مزاحم کسی نشوند، ولی آن‌ها جادوگرهای خیلی زبل و ناقلایی دارند که حواس‌شان حسابی جمع است و همیشه نصیحت‌شان می‌کنند. کافی است کاسیه لب[۱۱] ترکند و فرمان بدهد تا آن‌ها بی چون و چرا به قلعه‌های کوچک و پراکنده یورش ببرند. بس که مدام به آن‌ها فکر می‌کردم، تقریباً آرزویم شده بود که زودتر سر و کله‌شان پیدا شود، و همیشه چشمم به سمتی بود که خورشید آن‌جا غروب می‌کند. بلد نیستم حساب زمان را نگه دارم، ولی یادم می‌آید که قبل از هجوم آن‌ها چند بار یخبندان شد و چند تابستان آمدند و رفتند و چند نوبت احشام را داغ زدند و پسر استاد بنا مرد. انگار باد پامپا[۱۲] آن‌ها را با خود می‌آورد. در مرغدانی یک خارخسک به چشم می‌خورد و شب خواب سرخ‌پوست‌ها را دیدم. حمله صبح سحر اتفاق افتاد. درست مثل وقتی که زلزله می‌آید، حیوانات قبل از آدم‌ها خبردار شدند.

احشام ناآرام بودند، پرندگان بی‌خودی در آسمان می‌رفتند و می‌آمدند و دور خودشان می‌چرخیدند. با عجله به سمتی دویدیم که همیشه چشم به آن‌جا بود.

کسی پرسید: – کی خبر آمدن‌شان را آورد؟

دختر، انگار که جایی دیگر، در عالم خودش باشد، آخرین جمله را تکرار کرد:

– با عجله به سمتی دویدیم که همیشه چشمم به آن‌جا بود. آدم خیال می‌کرد که بیابان به حرکت درآمده است. از بین میله‌های فلزی نرده، اول گرد و غبار را دیدیم و پشت سرش سرخ‌پوست‌ها برای جنگ و کشتار آمده بودند. با دست بر دهان‌شان می‌کوبیدند و نعره می‌کشیدند. در سانتا ایرنه[۱۳] چند تا تفنگ لوله بلند بودند، که به هیچ دردی نخوردند، فقط با سر و صدای‌شان سرخ‌پوست‌ها را گیج کردند و بیشتر به خشم آوردند.

لحن صحبت «اسیر خانم» مثل کسی بود که از حفظ دعا می‌خواند، ولی من در خیابان هیاهوی سرخ‌پوستان بیابان‌نشین و فریادهای‌شان را شنیدم. ناغافل به داخل ریختند، انگار با اسب‌هایشان وارد حجره‌های خواب و خیال شده باشند. عده‌ای مرد مست بودند. حالا، در خاطرم آن‌ها را خیلی قد بلند مجسم می‌کنم. کسی که پیشاپیش همه قدم برمی‌داشت با ضربه آرنج روفینو را، که نزدیک در ایستاده بود، هل داد. رنگ از روی رفیقم پرید و خود را کنار کشید. بانوی موقر، که از جایش نجنبیده بود، بلند شد و خطاب به ما گفت:

– این خوان موریرا[۱۴] است.

با گذشت این همه سال، دیگر نمی‌دانم آیا تصویری که در ذهنم مانده همان مردی است که آن شب ملاقاتش کردم یا شخصی که بعداً بارها در میدان گاوبازی دیدمش. هم یاد موی بلند و ریش سیاه پودستا می‌افتم، و هم قیافه‌ای آبله رو و مو قرمز را به خاطر می‌آورم. توله‌سگ از شادی جست و خیز می‌کرد و پارس‌کنان به آن‌ها خوش‌آمد می‌گفت. موریرا با یک ضربه شلاق او را نقش زمین کرد. بر پشت افتاد و دست و پازنان جان داد. اصل ماجرا از این‌جا شروع می‌شود.

بی‌صدا خودم را به یکی از درها رساندم که به راهرویی تنگ و پلکانی چوبی باز می‌شد. طبقه بالا، در اتاقی تاریک قایم شدم. نمی‌دانم، جز تخت‌خوابی خیلی کوتاه، چه مبل و اثاث دیگری آن‌جا بود می‌لرزیدم. پائین، صدای فریادها قطع نمی‌شد و چیزی شیشه‌ای شکست. قدم‌های زنی را شنیدم که بالا می‌آمد و برای لحظه‌ای نوری باریک به چشمم خورد. بعد صدای «اسیر خانم» را شنیدم که زمزمه‌کنان اسمم را تکرار می‌کرد.

– من این‌جا برای خدمت حاضرم، به شرط این‌که طرف شرور و اهل جنجال نباشد. بیا جلو! نترس اصلاً اذیتت نمی‌کنم.

نمی‌دانم چه مدت گذشت حرفی بین ما رد و بدل نشد. بعد از آن شب دیگر ندیدمش و هیچ وقت نفهمیدم اسمش چه بود.

شلیک گلوله‌ای ما را از جا پراند. «اسیر خانم» بهم گفت:

– می‌توانی از آن یکی پله‌ها خودت را به بیرون برسانی.

همین کار را کردم و خودم را در کوچه‌ای خاکی دیدم. شبی مهتابی بود. یک سرجوخه پلیس، با تفنگ و سرنیزه، کنار دیوار نگهبانی می‌داد. خندید و گفت:

– از قرار، شما هم جزو آدم‌های سحرخیز هستید.

زیر لبی جوابی دادم، ولی توجهی نکرد. مردی از دیوار پائین می‌آمد.

سرجوخه خیز برداشت و تیغه فولادی را در بدنش فرو برد. مرد پخش شد؛ پشتش بر خاک بود، ناله می‌کرد و خون زیادی از بدنش می‌رفت. یاد توله سگ افتادم. سرجوخه برای آن‌که خلاصش کند با سرنیزه ضربه دیگری به او زد. با شادی خاصی گفت:

– موریرا، بالاخره به چنگ‌مان افتادی! دیگر از فرار خبری نیست.

ماموران اونیفورم پوش، که خانه را محاصره کرده بودند، و بعد، همسایه‌های فضول، از هر طرف، سر و کله‌شان پیدا شد. آندرس چیرینو[۱۵] به زور اسلحه‌اش را از جنازه بیرون کشید. همه می‌خواستند دستش را بفشارند. روفینو خنده‌کنان گفت:

– بالاخره این گردن کلفت هم غزل خداحافظی را خواند.

– من از گروهی به طرف گروهی دیگر می‌رفتم و آن‌چه را دیده بودم برای مردم تعریف می‌کردند. یک‌باره احساس خستگی شدیدی کردم؛ شاید تب داشتم. خودم را از چنگ جمعیت خلاص کردم، دنبال روفینو گشتم و راهی منزل شدیم. سوار بر اسب، روشنایی سپیده دم را دیدیم. بیشتر از آن‌که خسته باشم، سیل حوادث گیج و منگم کرده بود.

– پدرم گفت: رود روان رویدادهای آن شب.

مرد حرفش را تأئید کرد.

– همین طور است. ظرف فقط چند ساعت، هم عشق را شناخته بودم و هم چهره مرگ را دیده بودم. همه چیز بر همه انسان‌ها آشکار می‌شود، یا دست کم، همه چیزهایی که مقدر است انسان‌ها از آن‌ها باخبر شوند، ولی من، یک شبه، دو پدیده اساسی زندگی را کشف کردم.

سال‌ها می‌گذرند و آن‌قدر این ماجرا را تعریف کرده‌ام که دیگر نمی‌دانم آن‌چه به اید دادم واقعاً رخ داده یا تنها خاطره کلماتی است که برای روایت کردنش بر زبان آورده‌ام. شاید «اسیر خانم» هم با قضیه حمله سرخ‌پوست‌ها همین مسأله را داشت. حالا برایم اصلاً فرق نمی‌کند که خودم شاهد کشته شدن موریرا بودم یا کس دیگری این صحنه را دید.

پاورقی‌ها

عقاب [۱] Aguila

[۲] Florida

[۳]Piedad

۱۵۶۱ – ۱۶۲۶؛ حقوقدان و فیلسوف انگلیسی[۴] Franciso Bacon

[۵]Dorna

[۶]lobos

[۷]Rufino

[۸]Esterella

مرکز استانی به همین نام در آرژانتین[۹] Catamarca:

[۱۰]Lucas

رئیس یا امیر نزد برخی قبایل سرخ‌پوست آمریکا، که اکنون منقرض شده‌اند :[۱۱] Cacique

جلگه وسیع علف‌زار در آمریکا جنوبی :Pampa [12]

[۱۳]Santa Irene

[۱۴]Juan Moreitra:

قهرمان مجموعه پلیسی پرآوازه ادواردو گوتیئرث Eduardo Gutierrez و نمایش‌نامه‌ای تحت‌عنوان «خوان موریرا» که گروه تئاتری برادران پودستا Podesta آن را به صحنه برد.

[۱۵] Andres Chirino


 

سینما به مثابه مسلسل

توجه به سینمای کشورهای آمریکای لاتین در ایران به دو دوره‌ی مجزا از هم تقسیم می‌شود. بار اول در سال‌های پرالتهاب پیش و پس از انقلاب بود که سینمای آمریکا لاتین در ایران مورد توجه ویژه‌ای قرار گرفت و طرفداران و هواداران خاصی را برای خود رقم زد. تب و تاب انقلابی آن سال‌های ایران به روشنی با سینمای همیشه در جوشش آمریکای لاتین پیوند خورد و به دلیل اشتراکات بارز فرهنگ‌ها و دولت‌ها اعتراضات چندانی را هم دامن نزد. سینمای آمریکای لاتین متأثر از فضای سیاسی و اجتماعی کشورهای آن حوزه، از همان سال‌ها سینمایی بود انقلابی و سیاسی که خصوصیات ضداستعماری آشکاری داشت و فیلم‌های تولیدی در آن نیز عموماً فیلم‌هایی بودند بازتاب دهنده‌ی شرایط و الزامات مذکور.

ایرانیان آن سال‌ها که تمام هم و غم‌شان در عرصه‌ی سینما معطوف بود به اثبات ذات و ماهیت پاک و آراسته‌ی سینما، سینمای آمریکای لاتین را نمونه‌ی مناسبی یافتند که علاوه بر عدم تأثر و وابستگی به اندیشه‌های امپریالیستی غرب و آمریکا، استقلال فکری و ساختاری خود را حفظ کرده است و توانسته تا حدودی به سینمای آرمانی انقلابیون آن سال‌ها نزدیک شود. البته کسانی که قرابت ایدئولوژیک بیشتری با کشور‌های آمریکای لاتین و فرهنگ حاکم بر آنها داشتند در این مسیر پیشقدم بودند و مدتی زمان لازم بود تا انقلابیونی که به اسلامیت انقلاب اعتقاد داشتند نیز در جرگه‌ی هواداران و مبلغان این سینما درآیند. بدینگونه سینمای آمریکای لاتین در آن سال‌ها بدل به الگوی مناسبی شده بود برای اثبات و تقدیس ذات سینما و مروج سینمای متعهد و انقلابی و مستقل که نه به اجانب باج می‌دهد و نه حتی به خودی‌های وابسته به اجانب. کتاب‌های نوشته و مقالاتی ترجمه شد همچون «فیلمسازی در آمریکای لاتین» و «سینمای سیاسی کشورهای جهان سوم؛ آمریکای لاتین» که همگی در راستای معرفی، شناسایی و البته تبلیغ مولفه‌های سینمای آمریکای لاتین بودند. البته کمی که از آن سال‌های پر التهاب فاصله گرفتیم دیگر چندان کسی بر طبل تبلیغ سینمای آمریکا لاتین نزد و فضای غالب در کشور به سمت سینمای اروپا و کشورهایی مانند روسیه، آلمان و فرانسه متمایل شد تا این که مجدداً در سال‌ها و ماه‌های اخیر به دلایل آشکارا سیاسی مجدداً سینمای کشورهای فقیری همچون کوبا، شیلی، آرژانتین، بولیوی و ونزوئلا برجسته شده و بر لزوم توجه به آن‌ها تأکید می‌شود. چنین اقبال مجددی به مانند سال‌های انقلاب ایران بر وجوه انقلابی و سیاسی و البته ملاحظات ضدامپریالیستی سینمای آمریکای لاتین تأکید دارد که اکنون دیگر با توجه به تغییرات وسیع و گسترده‌ی سینمای این کشورها چندان موجه و معقول نمی‌نماید.

سینمای آمریکای لاتین اما فارغ از چنین اموری سینمایی است معلوم‌الحال که علاوه بر پیشینه‌ی دیرینه‌اش که تقریباً برابر است با زمان شکل‌گیری سینما در کشورهای توسعه یافته، شرایط پر تب و تابی را برای رسیدن به جایگاه کنونی از سر گذرانده است. سینما در این کشورها نیز با نگاهی کلی به دوره‌ی انقلابی و فراانقلابی تقسیم می‌شود. در دوره‌ی اول، سینمای این کشورها متأثر از ایدئولوژی حاکم و غالب بر آن منطقه (فارغ از کشورهایی مانند مکزیک)، سینمایی است سیاسی که بنا به ضرورت تاریخی باید سینمایی انقلابی بوده و تنها هدفی که برای آن متصور است چیزی نیست جز تکریم و تعظیم «خلق» موجود در جامعه. چه، در نظر آنان خلق مولد نیرو و کار است و در نهایت آنانند که آفرینندگان تاریخند و فیلم‌سازان و در کل هنرمندان در این میان تنها عناصر و ابزارهایی اجتماعی‌اند که باید به خدمت خلق درآیند؛ در نتیجه‌ی چنین دیدگاهی فیلم‌ها چیزی نیستند جز همان ابزارهای لازم برای آگاهی به خلق آمریکای لاتین در جهت مبارزه علیه دیکتاتوری، فاشیسم، استعمار و استثمار.

بر همین اساس داستان فیلم‌های تولیدی در این کشورها نیز چیزی نمی‌توانند باشند جز داستان شورش‌های چندباره‌ی کارگران و پرولتاریا علیه نیروهای غاصب و یا داستان فساد و تباهی حکام امپریالیست. تاریخ سینمای آمریکای لاتین مملو از شورش‌ها و منازعات محتلف در ساختار نظام اجتماعی بوده است و همین امر تا سال‌ها بستر مناسبی بوده است برای فیلم‌سازان این خطه تا همواره موضوعی سیاسی و اجتماعی را به فیلم بارگردانند و توسط آن شعارهای سیاسی و انقلابی خود را سر دهند. شورش‌های پی در پی کارگران شیلیایی مثال خوبی برای چنین وضعیتی است که فیلم‌سازان شیلیایی را به آن سمت کشانده تا هر کدام از این شورش‌های بعضاً مهم را به فیلم برگردانده و اثر و تبعات آن را در تاریخ ثبت کنند که بهترین نمونه‌اش شاید همان نبرد شیلی Batalla de Chile (۱۹۷۷) ساخته‌ی پاتریشیو گوزمن باشد.

تاریخ این سینما در دور اول حیاتش مملو از اعلامیه‌ها و جنبش‌های ریز و درشتی است که هر یک سعی داشته‌اند به طریقی به تعریفی جدید از سینما رسیده و جریان فیلم‌سازی خود را بر اساس آن شکل دهند. جنبش سینمایی نووُ (Novo)در برزیل و گرایشات ضد هالیوودی آنان و همچنین نظریه‌ی سینمای سوم فیلم‌سازان آرژانتینی در دهه‌های میانی سینما آمریکای لاتین متأثر از چنین فضایی بوده‌اند. جنبش‌سینمایی نوو در اوائل دهه‌ی پنجاه با شعار اعتراض به تقلید از فیلم‌های هالیوودی و ساخت کمدی‌های مبتذل در برزیل شکل گرفت و کمی بعد فضای سینمایی سایر کشورهای آمریکای لاتین را نیز تحت تأثیر قرار داد. فیلم‌های سوزن در کاهدان Aqulba No Palberio (۱۹۵۲)، ریو؛ چهل درجه Rio, 40 Graus (۱۹۵۵)، ریو؛ بخش شمالی Rio, Zona Morte (1957) و البته فیلمی از روبرتو سانتوس با نام لحظه‌ی باشکوه O Grande Momento (۱۹۵۸) فیلم‌های بودند متفاوت که علاوه بر رعایت اصول جنبش سینمای نوو از نئورئالیسم ایتالیا نیز تأثیر پذیرفته بودند. نظریه‌ی سینمای سوم نیز که توسط دو فیلم‌ساز آرژانتینی با نام‌های فرناندو سولاناس و اکتاویو گتینو سازندگان فیلم ساعتِ کوره‌ها Hora de los Hornos (۱۹۶۸) مطرح شده بود گرایشی افراطی محسوب می‌شد که با تقلیل سینما به امری کاملاً سیاسی ارزش هنری فیلم‌های آمریکای لاتین را تا حد بسیاری کاهش داد. در بیانیه‌ی این دو فیلم‌ساز آمده است: «دوربین یک سینماگر انقلابی به مثابه‌ی مسلسل یک انقلابی مسلح در میدان جنگ است… انسان سینمای سوم یک مبارز است؛ مبارزی که خود را برای رسیدن به هدف به خطر می‌اندازد و فیلم سینمای سوم تنها برای یک نوع انسان ویژه و خاص ساخته می‌شود، انسانی که دائماً در کشاکش مبارزه است و برای رهایی‌اش تا آخرین نفس می‌جنگد…». بدیهی است فیلم‌سازانی با چنین دیدگاه و نگرشی هیچ گاه نتوانستند فیلم‌های سینمایی به غایت ارزشمندی خلق کنند و عموم آثار تولیدی‌شان علاوه بر این‌که در خارج از کشورهای آمریکای لاتین با استقبال مواجه نشدند در داخل نیز به دلیل فقر اقتصادی عموم مردم این کشورها و البته تغییر پی در پی نظامات سیاسی و سانسور شدید حکومتی هیچ‌گاه مخاطب چندانی کسب نکردند. چه، مضمون فیلم‌های آمریکای لاتین در دور اول حیاتش تنها مضامینی یک‌سویه و سطحی‌نگر بودند که در گذر زمان به سرعت کهنه و مندرس می‌شدند. مضامینی همچون تسلط پی در پی نیروهای استعمارگر، غارت منابع طبیعی توسط نیروهای امپریالیستی و در رأس آن‌ها آمریکا، مسئله‌ی زمین، سرکوب دهقانان و کارگران معادن، خشونت و اختناق سیاسی، حکومت‌های نظامی دست‌نشانده، سوء تغذیه و گرسنگی مردمان جامعه، الیگارشی و البته مهم‌تر از همه جنگ‌های چریکی خشن که جذابیت‌های همیشگی خود را داشته است.

سینمای آمریکا لاتین تا اواخر دهه‌ی نود روند تقریباً ثابتی داشت و تحول چندان شگرفی در آن روی نداد. سر و شکل فیلم‌ها تا حد بسیاری تغییر کرد و بر خلاقیت‌های بصری فیلم افزوده شد اما مضامین کماکان همان بودند که سالیان پیش و پیشینش. چنین سکون و بن بستی اما در اواخر دهه‌ی نود و اوایل هزاره‌ی جدید با ظهور فیلم‌سازان جوان آمریکای لاتین که علاوه بر تفوق بر تکنیک سینما بر ارزش‌های هنری آن نیز آگاهی داشتند شکسته شد. فیلم‌سازانی که عموماً در همان آمریکای لاتین تحصیل کرده بودند اما تحت تأثیر وجوه مثبت سینمای هم‌جوارشان در هالیوود و با بهره‌گیری از دانش سینمایی دیگر کشورها توانستند از دل فرهنگ اصیل آمریکای لاتین و وجوه معاصر آن و با تکیه بر احوالات روانی انسان‌های جامعه به جای پرداختن به وجوه برونی و کنش‌مند آنان فیلم‌هایی بسازند که هم مخاطبان جدیدی را در کشور مبدأ به خود جذب کرد و هم در عرصه‌ی بین‌المللی مخاطبان جدیدی را برای سینمای آمریکای لاتین تعریف کرد. فیلم‌سازانی همچون آلفونسو کوارون، گیلرمو دل تورو و مشهورتر از همه الخاندور گونزالس ایناریتو که سرآمدان دور دوم حیات سینمای آمریکای لاتین محسوب می‌شوند. در آثار این فیلم‌سازان و تابعان آن‌ها دیگر از آرمان‌های انقلابی و سیاسی دوره‌های پیشین خبری نیست و عمده‌ی مسائل مطروحه در آن‌ها با بهره‌گیری از شرایط خاص بومی کشورهای‌شان مسائلی است همچون بحران هویت جوانان، فروپاشی نظام خانواده و روابط مغشوش میان انسان‌ها. فیلم‌های مانند عشق فاحشه است Amores Pros به کارگردانی ایناریتو، کرونوس Cronos به کارگردانی دل‌تورو و و مادرت هم Y tu Mama Tambien به کارگردانی کوارون از سرآمدان این فیلم‌ها محسوب می‌شوند. فیلم‌هایی که سینمای آمریکای لاتین را با سرعت هر چه تمام‌تر در عرصه‌ی جهانی بازتعریف کرد و افق جدیدی را پیش روی فیلم‌سازان این خطه گشود. البته نباید از این نکته‌ی بسیار مهم غافل شد که سینما در دور دوم حیاتش درآمریکای لاتین فاصله‌ی بسیار چشم‌گیری با سینمای سنتی سالیان گذشته‌ی این کشورها یافته و به همین دلیل علاوه بر اقبال جهانی موقعیت ویژه‌ای برای فیلم‌سازان آمریکای لاتین در هالیوود خلق شده است. چه، سینمای جدید آمریکا لاتین در عین تکیه بر ویژگی‌های بومی خود در بخش‌های محتوایی، در سر و شکل و وجوه بصری کاملاً هالیوودی است. به همین دلیل فیلم‌سازان مذکور و تابعان آن‌ها به راحتی با سیستم هالیوودی فیلم‌سازی کنار آمده و فیلم‌های به مراتب پردردسرتری طبق چارچوب آن تولید می‌کنند. حال در این میان باید پرسید توجه کنونی به سینمای آمریکای لاتین که دیگر هالیوودی شده در ایران با چه توجیهی صورت گرفته است. آیا کماکان منظور گرایشات تند انقلابی سینمای این کشورها مد نظر است، یا پس‌زمینه‌ی محتوایی و بومی آن سینما و یا حتی گرایشات هالیوودی آن در وجوه بصری فیلم‌ها و تلاش برای رسیدن به سینمای کارآمد و حرفه‌ای؟


 

منتقدانی که قدم به عرصه فیلم‌سازی گذاشتند

بخش اول / بخش دوم

فرانسوا تروفو، ژان لوک گدار، ژاک ریوت، کلود شابرول و…، همگی منتقدانی بودند که با تهور و تمرد به جرگه فیلم‌سازان گام نهادند. وجه مشترکشان هم این بود که صدها فیلم دیده بودند، به فیلم‌سازان بزرگ امریکایی ( فورد، هاکس، هیچکاک، ولز و غیره) و به نئورئالیست‌های ایتالیا (ویسکونتی، دسیکا، روسلینی و…) و همچنین به سینمای مؤلف فرانسه (رنوآر، برسون، کوکتو و دیگران ) علاقه‌مند بودند. بعد هم نشریه‌ای مقالات دنباله‌داری تحت عنوان «خودتان دست به کار شوید و فیلم مورد علاقه‌تان را بسازید» منتشر کرد.

پیشگامان موج نو، هم ساختارهای موجود را بی‌اعتبار و منسوخ دانستند و قواعد را زیر پا گذاشتند. فرنان لژه، نقاش مشهور، درباره سبک فوویسم گفته است: «پیش از ما آسمان آبی بود و گیاه سبز. از نسل ما به بعد، آسمان می‌تواند سبز باشد و گیاه آبی.» آن‌ها هم همین‌طور فکر می‌کردند. از هیچ چیز ابا نداشتند؛ می‌خواستند سینما را «‌از بن تا رأس احیا کنند، از تنظیم فیلم‌نامه گرفته تا نحوه‌ استفاده از وسایل فنی سینما، همه چیز را می‌خواستند دگرگون کنند. حتی رابطه دیرینه هنر و صنعت را هم می‌خواستند تغییر دهند.»

کلود شابرول می‌گوید: برای این‌که بتوانیم فیلم بسازیم، نوعی تعاون تشکیل داده بودیم. قرار بود که آلن رنه — دوست و همکاری که فیلم‌های کوتاهش مورد قبول ما بود — اولین فیلم بلندش را به اتفاق ژاک ریوت — به عنوان دستیار — بسازد. بعد هم ریوت با دستیاری تروفو اولین فیلم خود را کارگردانی کند، تروفو هم قرار شد با شارل پیچ کار کند. بعد شارل که خواست کارگردانی کند، من دستیارش شوم… البته این نحوه چرخشی کار کردن، چندان معقول نمی‌نمود، هیچ وقت هم عملی نشد.»

این پندارهای رؤیایی نشانه صمیمت حاکم بر جمع دوستان بوده ریوت فیلم «ضربه چوپان» را در منزل شابرول فیلم‌برداری کرده و دیول والکروز را هم به عنوان هنرپیشه انتخاب کرده است.

فیلم «سرگذشت آب» را تروفو کارگردانی و گدار مونتاژ کرده بود. رومر برای فیلم خود (سونات در کروتزر) گدار را به عنوان هنرپیشه برمی‌گزیند. فیلم کوتاه بعدی ریوت (ورونیک و خرچنگش) را شابرول تهیه می‌کند. سرانجام ریوت فیلم‌برداری «پاریس از آنِ ماست» را — با هشتاد هزار فرانک وام از صندوق مجله کایه دو سینما — شروع کرد. مخارج فیلم‌برداری و لابراتوار را هم بعد از نمایش فیلم پرداخته است. کلود شابرول مقداری فیلم خام — که بعد از ساختن فیلم «رفقا» برایش باقی مانده بود، در اختیار ریوت می‌گذارد تا او بتواند فیلمش را تمام کند…

این فیلم‌سازان جدید که میشل دولا آی آن‌ها را «نوفیلسوفان» قیاس می‌کند، چیزی بیشتر از موج پدید می‌آورند. در سال ۱۹۵۸ فرانسوآز ژیرو طی سلسله مقالاتی در نشریه اکسپرس از نسل جدید فیلم‌سازان خبر می‌دهد و حرکت جدید را هم در مجموع «موج نو» می‌نامد. گرچه پیش از او نیز پی‌یر بیار در فوریه ۱۹۵۸ با نوشتن مقاله‌ای عبارت مزبور را به کار برده و از هوشیاری آکادمی جوان سینما سخن گفته بود. «موج نو» ناگهان به عنوان یک پدیده در جامعه مطرح می‌شود. کلود شابرول اعلام می‌کند: «اگر روزنامه‌های پرتیراژ مدام درباره ما مقاله می‌نویسند، علتش این است که می‌خواهند معادله برقرار کنند: دوگل مساوی است با احیا، هم در حوزه سینما و هم در عرصه اجتماع. ژنرال می‌آید، جمهوری عوض می‌شود، فرانسه از نو تولد می‌یابد و حالا بیایید و شکوفایی استعدادها را نظاره کنید. روشنفکران، استعدادها را نظاره کنید! روشنفکران در زیر سایه صلیب لورنی می‌شکنند… و ما مثل متاعی بودیم که تاریخ مصرف آن گذشته بود.»

موج نو روز می‌شود و دامنه‌اش حتی تا قوطی سیگار تهیه‌کنندگان هم کشانده می‌شود. به گفته میشل دویل: «هر تهیه‌کننده‌ای در جست‌و‌جوی کارگردان جوانی بود تا فیلم موج نویی بسازد؛ چون فروش داشت.» ژان کوته در نشریه سینما به طعنه گفته بود: «به دفتر هر تهیه‌کننده‌ای که می‌روی، می‌گوید: یک فیلم‌ساز جوان به من معرفی کن، هر که می‌خواهد باشد، فقط جوان باشد، جوانی که هنوز کار نکرده باشد.» آنیس وردا می‌گوید: «ژرژ بروگار — تهیه‌کننده فیلم از نفس افتاده ساخته گدار — روزی به‌گدار گفته بود: «در بین رفقایتان کسی را نمی‌شناسید که بخواهد فیلم بسازد؟ البته کم‌هزینه، بعد هم این‌که مثل خود شما خوش اخلاق باشد». گدار هم ژاک دمی را به او معرفی می‌کند.

رنوآر و سینمای مؤلف

در مقالات نشریات آن دوره، دو برداشت متفاوت از سینما رواج یافته بود: عده‌ای میزانسن را اصل می‌دانستند و رنوآر بانی این نوع سینما به حساب می‌آوردند. البته در مورد سینمای مؤلف موضع‌گیری واحدی داشتند و ضمن این‌که از ادبیات و آثار برجسته متأثر بودند، در عمل نمی‌پذیرفتند که سینما کار یک جمع باشد که در آن یکی صحنه‌آرایی کند، یکی دیالوگ‌نویس باشد و یکی هم کارگردان.

از نظر آن‌ها فیلم فقط یک مؤلف دارد. بدین ترتیب، بر خلاف آنچه برخی تصور می‌کردند، سیاست شناخته‌شده فیلم‌سازانِ حامی سینمای مؤلف که ثقل مباحث کایه دو سینمای آن دوره (دوره جلد زرد) بود، به عنوان حکم قطعی از جانب مؤلف — کارگردانی تلقی نشد. البته آن‌ها در آغاز قصدشان این نبود که بگویند تمام فیلم‌های هیچکاک دیدنی است و فیلم‌های هیوستون بی‌ارزش؛ گرچه صرفا به دلیل مجادلات قلمی، چنین اشاراتی هم می‌شد؛ مثلا ریوت در تحلیل بسیار خواندنی‌اش از آثار میزوگوشی، اشاره‌ای هم به کوروساوا کرده و گفته بود که این فیلم‌ساز چیزی برای گفتن ندارد. می‌دانیم که مجادلات قلمی آن دوره، حالا دیگر خیلی کهنه شده است.

امروزه شاهدیم که گفتن یا نوشتنِ «زنده باد هاکس! نابود باد هیوستون!» در نشریه کایه دو سینما به طور نسبی به تعادل رسیده است. البته علت وجودی نقدها و مجادلات قلمی در همین بگومگوهاست.

نباید فراموش کرد که آثار هاکس به فراموشی سپرده شد و نه کسی آن را نادیده گرفت. بحث و جدل پیرامون آثار هیچکاک نیز هنوز به پایان نرسیده است. این را هم می‌دانیم که هیچکاک، یکی از کارگردانانی است که تاکنون بیشترین مقالات سینمایی را به زبآن‌های مختلف در نشریات سراسر جهان به خود اختصاص داده و نمایش فیلم‌هایش همچنان بیشترین تماشاچی را دارد و به عنوان کارگردانی هیجان‌آفرین، طنزپرداز و خالق اضطراب شناخته شده است، که البته شایستگی آن را هم دارد. توجه نویسندگان کایه دو سینما به آثار هیچکاک نیز، به همین دلیل است. نویسندگان مزبور هیچکاک را به عنوان کارگردان می‌شناسند؛ یعنی کسی که به کار خود احاطه کامل دارد و هیچ وقت از اصول فیلم‌نامه غافل نبوده است (فیلم‌نامه‌های هیچکاک را از همان آغاز یا خودش نوشته یا همسرش). در هالیوود نیز از هیچکاک به عنوان استاد مسلم فیلم‌سازی نام می‌برند: هیچکاک به گواه آنچه روی پرده نشان می‌دهد، منظور خود را صرفاً از راه امکانات سینمایی بیان می‌کند و نه حرف و گفتار، و ما می‌دانیم که رؤیای بزرگ تروفو و همچنین شیفتگی‌اش به هیچکاک، به طور دقیق به همین دلیل است.

مسأله اساسی آندره بازن

اگر پانیول را محق بدانیم و بگوییم که نوستالژی نسبت به سینمای صامت اساساً خطا بوده و در سال ۱۹۴۵، یعنی با گذشت پانزده سال از سینمای ناطق، سینما از طریق آثار بزرگی نشان داده است که اهمیت نقش صدا نه کمتر بلکه بیشتر از تصویر است، در این صورت باید گفت که فیلم‌سازان جوان بت افسانه آوانگار را در هم شکستند و همین باعث شد تا دوباره به ادبیات رو آورند. در واقع صدا وسیله‌ای بود برای کشاندن ادبیات به سینما. در دوره سینمای صامت، مشارکت ادبیات در قلمرو سینما ، فقط از راه میان‌نویس میسر بوده، و این نوع مشارکت، در واقع مشارکت ضعیفی بود. منتها بعدها، یعنی از فیلم «گرا» (ساخته پرمینجر) به بعد، صدای راوی (صدای خارج از کادر) در سینما باب شد. این روش حالا دیگر منسوخ شده، ولی شیوه جالب و بی‌نظیری بود که صحنه‌های کلیدی فیلم را شرح می‌داد. میان‌نویس‌ها تأثیر ادبی خاصی داشت که نویسندگان را جذب می‌کرد و ذهنیتشان را به سینما معطوف می‌داشت. در آن دوره صدای خارج از کادر به وفور در «رمان – فیلم»های آمریکایی به کار گرفته می‌شد.

به سرچشمه موج نو که برمی‌گردیم، به فیلم (= سینما) برمی‌خوریم و نه به ادبیات. در تاریخ نقاشی، به ویژه نقاشی قرن بیستم — همه قضیه به همین منوال است؛ یعنی نقاشی، مولد نقاشی بوده است. در تاریخ سینما نیز فیلم‌ها،زاده فیلم‌های دیگری هستند. این نظر البته به مالرو تعلق دارد، و واقعیت‌ها هم درستی این نظر را اثبات می‌کند. به هر حال، شاید سینمای موج نو را بتوان به نوعی زاده فیلم «خانم‌های جنگل بولوی» (ساخته ژاک دمی جوان) دانست یا به طور اخص زاده «همشهری کین»، فیلمی که تروفوی جوان بارها و بارها آن را دیده بود. پدر واقعی موج نو، همین فیلم‌ها هستند. ناگفته نماند که تروفو درباره «همشهری کین» گفته است: «فیلمی است آشنا و صمیمی، درست مثل رمان.» ملاحظه می‌کنید که ابراز چنین نظری خیلی چیزها را روشن می‌کند. این نظر درست هم اگر باشد تناقض آمیز است؛ چون هنری مثل سینما را به هنر دیگری (ادبیات) ارجاع می‌دهد. معنای این تناقض‌نمایی روشن است: سرچشمه سینمای موج نو، ادبیات هم هست.

چنین ارجاعی باعث طرح مسأله اساسی از جانب بازن می‌شود که می‌پرسد: «سینما چیست؟» و این پرسشی است که ثقل تمام فیلم‌های موج نو را تشکیل داد. حتی در حال حاضر نیز، فیلمی چون «پارسیفالِ ویلز» (گال) همین مسأله را مطرح می‌کند. می‌دانیم که فقط سینمای فرانسه بود که این موضوع را در سطح وسیعی در جهان مطرح کرد. البته در فیلم ضربه چوپان هم (که صحنه‌هایی از آن در فیلم «میستون‌ها» نشان داده می‌شود)، شاهد این موضوع بودیم. به هر حال، گدار در بافت درونی فیلم‌هایش به طور مشخص به این موضوع پرداخته است. می‌توان گفت که فیلم «تفنگچی‌ها» (گدار) بر حول این موضوع شکل گرفته است (به طور اخص صحنه حضور تفنگچی‌ها در سینما و در صحنه‌ای از فیلم در حال نمایش، زنی داخل وان حمام می‌شود، تفنگ‌دار به سرعت از پله سکوی جلوی پرده بالا می‌رود، نزدیک پرده سینما می‌شود تا از نزدیک شاهد ماجرا باشد…) از ویژگی‌های سینمای موج نو، یکی هم به محک آزمایش گذاشتن سینماست. همچنان دور از انتظار نبود که اهل قلم به فیلم‌سازانی توجه نشان دهند که فیلم‌هایشان اقتباس از آثار مشهود ادبی بود؛ عمدتاً از استاندال، و مهم‌ترین فیلم‌های اقتباس شده هم صومعه پارم و سرخ و سیاه بود؛ نتیجه اما متفاوت از سینمای گذشته بود. فیلم‌سازان جدید اگر اقتباس هم می‌کردند، به قصد ایجاد سینمایی بود که در آن همه چیز فقط روی پرده شکل بگیرد؛ یعنی در قالب سینما و نه حرف و گفتار. اشتیاق این فیلم‌سازان برای دیدن فیلم‌هایی نظیر «عشاق جدی» و «کنتس پابرهنه» نیز از همین زاویه بود. این‌ها نقد و مقاله هم که می‌نوشتند، از فیلم‌سازانی چون هیچکاک مانیکه و پیچ الهام می‌گرفتند؛ یعنی از فیلم‌سازانی که دیدِ ناب سینمایی داشتند.


 

رئالیسم جادویی در سینما

سبک ادبی نوین مرکب از خیال و واقعیت، با عنوان – رئالیسم جادویی – قبل از هر چیز با نام آمریکای لاتین گره خورده است و نمی‌توان این منطقه از جهان را بدون نام نویسندگان بزرگی چون مارکز، یوسا، اسپینوزا و … به خاطر و زبان آورد.

این قدمت و سابقه ادبیات با چنین نوآوری و شهرت جهانی، مسلماً می‌بایست تأثیر فراوانی بر سینمای آمریکای لاتین گذارده باشد و البته چنین است.

ولی حتماً جالب است که بدانید این تأثیر گذاری به نحو مستقیمی صورت پذیرفته است.

گابریل گارسیا مارکز به همراه اسپینوزا و فرناندوبیری – پدر سینمای مستند و معترض آمریکای لاتین – اقدام به تأسیس مدرسه سینمایی کوبا می‌کنند که هم اکنون نیز با عنوان «مدرسه بین المللی سینما و تلویزیون کوبا» فعال است. اینان با مشاهده فقر و فقدان دانش لازم، جهت تحصیل به ایتالیا- رم- سفر می‌کنند و سالیانی را با سینما محشور می‌شوند، در عین حال که از ادبیات و داستان هم فارغ نیستند(خاصه مارکز و اسپینوزا) .

اینان هر کدام در حال حاضر در کنار شهرت و فعالیت در جهان ادبیات و رمان و داستان، به مشغولیات سینمایی نیز فعالند.

فرناندو بیری، موسس و مدرس «انستیتو فیلمسازی مستند» در آرژانتین است، اسپینوزا مدیر همان مدرسه سینمایی در کوباست و مارکز مدیر عامل و یکی از بنیانگذاران نهاد سینمایی آمریکای لاتین با عنوان – بنیاد سینمایی نوین آمریکای لاتین – است.

آری باید حوزه تأثیر ادبیات این منطقه را با آن شهرت جهانی بر سینما بسیار فراتر از آن‌چه به نظر می‌رسد، بررسی کرد. شاید بتوان گفت، سینما را رویای همان سبک و نوآوری که سبب شهرت جهانی ادبیات شده است، در سر است. برای این تحلیل، شواهدی نیز می‌توان جست. یکی از این شواهد و ویژگی‌های این سینما، در هم‌آمیختگی درام و مستند در آثار است. همان دو عنصری که ماده اصلی ایجاد سبک ادبی این منطقه و نویسندگانش بوده است (خیال و واقعیت) ایستگاه مرکزی/ برزیل را به یاد بیاورید و یا خاطرات موتور سیکلت / آرژانتین / والتر سالز.

شاید اگر بخواهیم از کشورهای حوزه اقیانوس اطلس تا حوزه دریایی کارائیب که روی هم رفته کشورهای آمریکای لاتین را تشکیل می‌دهند، بین سینمای مستند و معترض، که حاصل جنبش‌ها و انقلاب‌های پی در پی این دیار است و اکثراً تولید کشورهای حوزه جبال آند (شیلی، کلمبیا، ونزوئلا ….) است؛ و سینمای داستانی و درام‌پرداز آمریکای مرکزی، با نمایندگی تام و تمام مکزیک که تنه‌اش به تنه هالیوود خورده است (به دلیل همسایگی) و اکثر کارگردانان شاخصش نیز تا اسمی می‌شوند جذب هالیوود می‌شوند (ایناریتو، دل تورو، کوآران و …)

به سینمایی برمی‌خوریم که در عین داستانگویی، مستند گونه است و تعادل بین این دو بعد را نیز به خوبی حفظ می‌کند که شاید نمونه‌اش را در ادبیات با همان عنوان – رئالیسم جادویی – می‌توان یافت.

این البته تحلیلی چشم و گوش بسته نیست و خود کارگردانان شاخص این نوع از سینما در آمریکای لاتین به صراحت به آن اذعان دارند:

«سینمای آمریکای لاتین علی‌رغم همه مشکلاتی که هالیوود عمدتاً و عمداً پیش‌پای آن قرار می‌دهد، مثل ادبیاتش در حال جهانی شدن است.» سالز – کارگردان فیلم خاطرات موتور سیکلت.


 

آلخاندرو گنزالس ایناریتو

الخاندرو گونزالز ایناریتو، این نام خوش‌آهنگ و خوش‌ترکیب از آنِ فیلم‌سازی است که در چهار – پنج سال گذشته، بر سر زبان‌ها افتاده و در محافل و نشریات سینمایی، از او بسیار یاد می‌شود. او از دیار آمریکای لاتین برآمده است و به همراه گیلرمو دل تورو و آلفونسو کوآرون به سینمای مکزیک اعتباری جهانی بخشیده است. این سه کارگردان و نیز فیلم‌نامه‌نویس موفق، گیلرمو آریاگا اکنون به هالیوود رفته‌اند و توفیقات آن‌ها جهانی شده است.

ایناریتو تا کنون، سه فیلم بیشتر نساخته؛ اما همین سه فیلم آن‌قدر خوب بوده‌اند که او را به این درجه از شهرت و اعتبار جهانی رسانده‌اند.

فیلم نخست او، عشق سگی (آمورس پروس) در سال ۲۰۰۰ در مکزیک تولید شده است. این فیلم شامل سه اپیزود است که هر اپیزود دارای شخصیت‌های متفاوت است. این شخصیت‌ها در صحنه سانحه‌ای رانندگی، به هم می‌رسند؛ اوکتاویو (گائل گارسیا برنال) که قصد دارد با پول شرط‌بندی روی جنگ سگ‌ها، با همسر برادرش بگریزد، با مدلی به نام والریا (گویا تولدو) تصادف می‌کند. والریا در اثر تصادف، سخت معلول می‌شود و زندگی نوپای او با دانیل (آلوارو گوئرو) که خانواده‌اش را به عشق والریا رها کرده دچار بحران می‌گردد. شخصیت دیگر ول‌گردی خیابانی و سگ‌باز به نام ال چیوو (امیلیو اچه‌وریا) است که اتفاقاً هنگام تصادف آن‌جاست و سگ زخمی اوکتاویو را با خود می‌برد. او با درگیری در ماجرای کلاهبرداری دو دوست نسبت به همدیگر، پولی به جیب می‌زند تا آن را به دخترش بدهد.

این فیلم نخستین بار، در دوره سال ۲۰۰۰ جشنواره کن به نمایش درآمد و مورد استقبال قرار گرفت و توانست جایزه بهترین فیلم بخش «هفته منتقدان» را به دست آورد. نمایش این فیلم در دیگر جشنواره‌های معتبر جهان نیز بسیار موفق بود و جوایزی از قبیل: بهترین فیلم و بهترین بازیگر مرد (امیلیو اچه‌وریا و گائل گارسا برنال) در جشنواره شیکاگو؛ بهترین فیلم و بهترین کارگردان جشنواره توکیو را از آن خود کرد. همچنین در بخش بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان اسکار نیز نامزد شده است.

فیلم دوم ایناریتو، ۲۱ گرم محصول سال ۲۰۰۳ آمریکاست. خلاصه داستان فیلم، با حذف شاخ و برگ‌ها، بدین قرار است: جک جردن (بنیسیو دل‌تورو) در سانحه رانندگی، موجب مرگ دو دختر و مرگ مغزی پدر آن‌ها، مایکل (دنی هیوستن) می‌شود و می‌گریزد. قلب او در سینه پل ریورز (شان پن) جای می‌گیرد که با همسرش، مری (شارلوت گینزبورگ) دچار اختلاف شده است. جک دچار عذاب وجدان می‌شود و خود را لو می‌دهد. او زندانی و سپس آزاد می‌شود. پل، کریستینا را می‌یابد و به او دل می‌بازد. مری از پل جدا می‌شود. پل به قصد گرفتن انتقام کریستینا از جک، با او درگیر می‌شود؛ اما خودش گلوله می‌خورد و در نهایت می‌میرد. جک برای رهایی از احساس گناه، خود را قاتل معرفی می‌کند؛ ولی شواهد کافی نیست و او آزاد می‌شود.

جوایز: بهترین بازیگر مرد (شان پن) جشنواره ونیز و نامزد بهترین فیلم همین جشنواره؛ نامزد اسکار بهترین بازیگر زن اصلی (نیامی واتس) و مرد مکمل (دل تورو)؛ نامزد گلدن گلاب بهترین فیلم‌نامه اورژینال، تدوین و بازیگر (پن، دل تورو و واتس) و … .

فیلم سوم او، بابل محصول ۲۰۰۶ آمریکا، مکزیک و ژاپن است. این فیلم نیز از ساختاری اپیزودیک برخوردار است و چهار داستان مجزا از چهار گوشه جهان را روایت می‌کند.

داستان نخست در مراکش می‌گذرد؛ دو پسر چوپان هنگام آزمایش برد تفنگ‌شان، به اتوبوس گردشگری نیز شلیک می‌کنند. گلوله به سوزان(کیت بلانشت) اصابت می‌کند. او به همراه همسرش، ریچارد (براد پیت) برای دیدن صحرا آمده است. ریچارد اتوبوس را به روستا می‌برد تا سوزان را از مرگ نجات دهد.

محل وقوع داستان دوم آمریکاست؛ آملیا (آدریانا بارازا) زنی مکزیکی است که مراقبت از دو فرزند ریچارد و سوزان را به عهده دارد. او چشم به راه بازگشت آن دو است تا به جشن عروسی پسرش برسد؛ اما آن‌ها به موقع نمی‌آیند و او با بچه‌های آن دو به مکزیک می‌رود.

داستان سوم در ژاپن روی می‌دهد؛ دختری کر و لال به نام چیکو (رینکو کیکوچی) که در بحران‌های بلوغ دست و پا می‌زند، می‌کوشد با برقراری رابطه با دوستان، نیازهای عاطفی‌اش را برآورد؛ اما موفق نمی‌شود. کارآگاهی نزد او می‌آید و سراغ پدر بازرگانش را می‌گیرد. او گمان می‌کند علت تحقیق پلیس، خودکشی مادر اوست و به کارآگاه می‌گوید به خانه برود. کارآگاه از پدرش درباره تفنگی که داشته می‌پرسد. او می‌گوید تفنگ را به یک راهنمای مراکشی هدیه داده است.

داستان چهارم در مکزیک می‌گذرد؛ آملیا پس از عروسی، با برادرزاده‌اش سانتیاگو (گائل گارسیا برنال) و دو فرزند ریچارد عازم آمریکاست. در ایست بازرسی، پس از بازجویی پلیس، پا به فرار می‌گذارند. راننده، آن‌ها را در بیابان رها می‌کند و می‌رود. پلیس نیز آنان را می‌یابد و آملیا را از آمریکا بیرون می‌کند.

به مراکش برمی‌گردیم؛ با مراقبت‌های اولیه، سوزان زنده مانده است. با هلیکوپتر، او را به بیمارستان می‌رسانند. تیراندازی به اتوبوس گردشگران در جهان به خبری تروریستی بدل شده است. پلیس سرانجام فروشنده تفنگ و دو پسر چوپان را می‌یابد و با آن‌ها درگیر می‌شود. یکی از پسرها کشته می‌شود و دیگری پس از شکستن تفنگ تسلیم می‌شود.

نخستین نمایش این فیلم در جشنواره کن سال ۲۰۰۶ بوده است که در نتیجه، برنده جایزه بهترین کارگردانی، بهترین تدوین و نامزد دریافت نخل طلا شده است. در مراسم اسکار نیز برنده جایزه بهترین موسیقی گردیده و نامزد بهترین فیلم، کارگردانی، فیلم‌نامه اورژینال، تدوین، دو بازیگر زن (آدریانا بارازا و رینکو کیکوچی)؛ همچنین نامزد سزار (اسکار اروپایی) بهترین فیلم خارجی؛ برنده جایزه گلدن گلاب بهترین فیلم درام و نامزد بهترین فیلم‌نامه، موسیقی، بازیگر (براد پیت و آدریانا بارازا) و … .

در بخش آینده، درباره ویژگی‌های سبکی این فیلم‌ساز سخن خواهیم گفت.


 

اینک رستگاری در غبار مراکش

بسیاری از نکات فنی و ساختاری مورد علاقه‌ی نویسنده که در فیلم بابل ظهور و بروزی دوست‌داشتنی و عجیب دارد، به خاطر علاقه افسار گسیخته و سرطانی او به مباحث کلامی و تریلر الخاندرو گونزالس اینارتیو (عشق سگی، ۲۱ گرم و بابل)، دقیقاً با رویکردی سخت‌افزارانه با برخوردی سرشار از اعتماد به نفس با فیلم‌نامه (در ساختار و درامازیزاسیون) همراه است.

این حرکت در عشق سگی محک خورد، در ۲۱ گرم به ظهور و بروزی جهان‌شمول رسید و در بابل با پشتوانه‌ی پرداخت‌های سهمگین و رشک برانگیزش (به ویژه در اثر پیش از آخر او؛ یعنی «۲۱ گرم» که به لحاظ پس ساختاری فیلمنامه، در جهان رو به گذار از سینمای دیروز به طبیعت غیر طبیعی امروز و فردای مخاطبین، اثری کاملاً پست‌مدرن است) همه‌ی ما دنبال کنندگان حرفه ای «سینما» را به تأمل واداشت.

به نظر می‌رسد درباره‌ی فیلم «بابل» هم پیش از این که بخواهیم به رویکرد آمریکایی‌محورِِ اثر و پرداخت جلوه‌های تفکر غربی بر پدیده‌ی «جهانی شدن» – این تعبیر به شدت چالش برانگیز و ابهام‌زا – بپردازیم، بنابر مبانی اخلاقی موظفیم درباره‌ی فیلم‌نامه گفت‌و‌گو کنیم و از آن به عنوان تلقی درست کارگردان و دستاورد آن که همانا سازه‌ی اصیل سینما بودن «فیلم‌نامه» و خروجی به شدت سازگار و متناسب با این تلقی، یعنی جلوه‌یابی کیفی و کامل و سرشار از مضمون در قالب بیانی و شیوه روایی‌اش است، یاد کنیم.

فیلم «بابل» ساختاری (قبل از مدرن بودن و بلکه به پست‌مدرن کنایه زدن) «منسجم» دارد. در انسجام ساختار فیلم‌نامه بر خلاف باور واپس‌گرایان سنت‌زده و کلاسیک گزیده‌ی سینما، بیش و پیش از هر چیز درک درست از ساختار مورد علاقه کارگردان مهم است و سپس شناخت و آمارگیری آشکار و دقیق از میزان توانایی او در خلق «سینمایی» این ساختار.

به عقیده من هر چند دو فیلم «۲۱ گرم» و «بابل» آثار منسجم و موفقی بوده و دارای عناصر و مؤلفه‌هایی مانند نسبت‌سنجی موقعیت، دیالوگ‌پردازی سنتی، فلاش‌بک‌ها و فلاش‌فورواردهای شگفت‌آور و رستاخیزی و اعتماد به نفس فوق العاده در پردازش پازل ریز و کشنده‌موقعیت، فضا، شخصیت، روایت، میزانسن، دکوپاژ و بسیاری از داشته‌های مهم و تأثیرگذار دیگر هستند؛ اما اساسی‌ترین نکته‌ای که در آن‌ها وجود دارد و گفتن آن نیز «ساده» به نظر می‌رسد، اصل بسیار پیشرفته، فعال و پر هیاهوی «شناخت سینما» است. اساساً گنجایش و شایستگی «هنر» و به ویژه بزرگی، زیبایی و «ارزش» سینما در «پیشروی» و ایستای نبودن آن است.

به یاد داشته باشیم «درک سینما» تنها به معنای دانستن تاریخ سینما و مطالعه و گاه عملی ساختن ناتمام نظریه‌های کتاب بوردول و تامسون و … نیست؛ زیرا استفاده از شناخت و توجه به تجربه برای «کشف» نیز از دیگر آثار «درک سینما» می‌باشد؛ «کشفِ» شاهرگ‌های جدید برای رسیدن به دستاوردی جذاب و این جذابیت با هزار و یک قاعده و بی‌قاعدگی و هزار و یک ترفند ثمره‌اش «چیزی» جدیدی است که ما آن را «سینما» می‌نامیم.

مطمئن باشید «بابل» پیش از آن که با فیلم‌نامه‌ی خاص، امروزی (نو، جلوه‌دار و دوست‌داشتنی برای ما امروزی‌ها) و دقیق‌اش متعلق به امکانات و تکنولوژی شگفت‌آور و مهار ناشدنی سینمای امروز غرب باشد، وام‌دار و مرهون چیز مهم‌تری به نام «سینما» به ما هو سینما است.

آن‌گاه این سینما، البته بی هیچ تعصبی نسبت به ساختارهای به قاعده در‌آمده دیروزی و یا از هم گسیختگی آثار پوچ و بی‌بهره از هرگونه زیبایی‌شناسی (البته انسانی!) سینمای معروف به جشنواره‌ای و گلخانه‌ای‌، به دنبال «کشف»های نو می‌رود.

این اشاره‌ها برای یادآوری فضای ساختاری، پشتوانه فکری و رهاوردهای تکنولوژیکی فیلم «بابل» بود برای رسیدن به داستان و ویژگی‌های درام‌پردازی و روایت ویژه فیلم.

داستان فیلم چند لایه و تو در تو‌، با قید زمان و مکان و شخصیت‌های به هم پیوسته و در هم تنیده است. (چه چیزی آن‌ها را در هم می‌تند؟ انسان و طبیعت؟ خواسته و ناخواسته؟ به دلخواه یا به اجبار؟) و در این میان، این نگاه بیننده در پس پرده‌ی رنگارنگ این داستان است که از مراکش به مکزیک و از آمریکا به … – شاید به جهان انتزاعی‌تر از آنچه کارگردان توانسته در فیلم بگنجاند — در حرکت است. جهانی در پس پرده‌ی رنگ دنیای سینما و یا حتی نزدیک و نزدیک‌تر شدن به همان تعبیر پیش آمده و در ایهام و ابهام گرفتار گشته؛ اما همگانی و همه‌جایی و همزمانی «جهانی شدن»!

مشکلی نیست! ما می توانیم نگاه فلسفی ژرف، تاریخ‌مدارانه و بسیار کنجکاوانه به این فیلم داشته باشیم و در عین حال می‌توانیم با نگاهی کاملاً غیر فلسفی به تماشای فیلم «بابل» بنشینیم.

شاید بپرسید و تعجب کنید که چرا در ردیف کشورهای به بازی کشیده شده در «بابل» نام «ژاپن» را نبردم. دلیلش این است که در ساختار معنایی و از شکل فیلم‌نامه خارج شده‌ی این فیلم، حضور ژاپن، چندان پر رنگ نیست و یا شاید بتوانیم با جرأت و جسارتی بیشتر، ساختار پیرنگی دخترکان کرولال ژاپنی و آن «اکس ترکاندن‌های» وسط خیابانی را چندان معتبر و جدی فرض نکنیم. در هر صورت، آفتاب آمد دلیل آفتاب! بی آن که قصد و نیتی خاص را در این‌باره معتبر و موجود بدانم به شما سفارش می‌کنم یک بار دیگر فیلم را ببینید و لوکیشن‌ها و شخصیت‌ها، فراز و فرودها و اهمیت داستان شان در حرکت فیلم‌نامه و جور چینی معنای جهانی‌اش با حضور، امریکا، مراکش، مکزیک، ژاپن و … را مقایسه کنید.

برای بیننده بسیار جالب و نیز سوال برانگیز است که چگونه خواستگاه «جهانی شدن» در مدرن‌ترین ورسیونش، یعنی سینما، آن هم در مدرن‌ترین (پست مدرن‌ترین؟!) ورژنش، یعنی ساختار درهم و طوفنده و پرآشوب فیلم «بابل»، ضمن بر ساختن یک پشتوانه تریلوژی‌مدار (به ویژه حضور برق‌آسا و بکر و نفس‌گیر «۲۱ گرم») با توجه به «ماوراء»، «اسباب غیر» و اشارت دادن به نوعی « معجزه» می‌ماند.

در اخبار دینی و شرایع فلسفی و کلامی و حتی اخلاقی – مذهبی، توجه به «اسباب باطنی و غیبی» که در تار و پود اسباب ظاهری پنهان هستند و برای به مقصد رسیدن و به دست آوردن نتایج دنیوی، ظاهرترین ظواهرند، فراوان به چشم می‌خورند و این موضوع از ظریف‌ترین و جذاب‌ترین موضوعات کلامی است که از آن به «قضا و قدر» هم تعبیر می‌شود؛ اما جدای از تعبیرات چند گانه، آن‌چه باقی ماند تعبیر ساده‌ی «مسیر زندگی» است.

در برخورد با این پرسش‌ها که زندگی ما را در چه مسیری پیش می‌برد؟ باید حواس‌مان را متوجه کدام عوامل و نگاه‌های‌مان را در پی چه عنصر محرک یا بازدارنده بگردانیم، توجه به «ماوراء» به نوعی رندانه و دقیق، برای ما جدی‌تر می‌شود.

از همه این‌ها گذشته فیلم «بابل» واقعاً از جلوه‌های دوست‌داشتنی و البته در خور و مهم، سینمای معناگرا و ماورائی برخوردار است.

ریزپردازی‌های فیلم‌نامه‌ای، پرداخت تصویری جذاب، شیوه‌ی روایی ویژه و درگیر کننده و … ما را متوجه «عالم» می‌کند که از فرط روشنی و وضوح و «دیدار»ی، توانایی دیدنش را نداریم!

فیلم با رخدادی بسیار ساده شروع می‌شود؛ پسرکی چوپان برای آزمایش اسلحه‌اش، با نفرت از فروشنده دروغگویی که یک کیلومترش ?? متر هم نیست و با خیال راحت از این که هیچ اتفاقی نمی‌افتد، گلوله‌ای را به سمت اتوبوس جهان‌گردهای امریکایی شلیک می‌کند و با این شلیک ساده که ممکن است در هر لحظه میلیون‌ها بار در گوشه‌گوشه‌ی جهان رخ دهد و آب هم از آب تکان نخورد و از آن خبر نداشته باشیم و یا خبری به ما نرسد! سبب به هم ریختن بخشی از جهان متمدن؛ اما بسیار بدوی و ساده امروز می‌شود و این پرسش‌ها ذهن بیننده را درگیر می‌کند که چرا مراکش؟ چرا مسلمانان؟ چرا آن صحنه‌ی چندش‌آور، طولانی و خفه‌کننده‌ی عروسی آن مرد مکزیکی با آن مادر بی‌قرار و دلواپس؟ چرا در میان این همه دهاتی عقب‌مانده سیه‌چرده که با آن وضع دردناک و چندش‌آور دست‌ها را تا آرنج داخل کاسه‌ی غذا می‌برند؟ آیا تنها همان راهنمای امریکایی‌ها، آدم است و دیگران چیزهایی شبیه آدم هستند؟! و صدها «چرا»ی دیگر که متأسفانه سینمای یک طرفه غرب، هیچ‌گونه پاسخ قانع‌کننده، هر چند کوتاه به آن‌ها نمی‌دهد.

متأسفانه!


 

سینما؛ تصویری از انقلاب و مبارزه

«هدف ما، کمک به اهداف مبارزات رهایی‌بخش در آمریکای لاتین است» این جمله «خورخه سان خی نس» به زبانی صریح، عمق فعالیت سینماگران در دوران استعمار و استثمار و وسعت متد مبارزه‌جویانه هنرمندان آمریکای لاتین را می‌سازد و می‌رساند.

موج استقلال‌خواهی، مبارزه و انقلاب در رگ و خون مردم آمریکای لاتین از سال‌های دور وجود داشته است. در واقع آمریکای لاتین همواره با استعمار و استثمار، فقر و تبعیض به مبارزه برخاسته و تا امروز فراز و نشیب و قدمت سترگی در از میان برداشتن و ویرانی قدرت‌های بزرگ و دولت‌های دست نشانده داشته است.

تاریخ و مبارزه

در سال ۱۸۰۴ هائیتی استفاده از شورش بردگان به عنوان نخستین کشور آمریکای لاتین به کسب استقلال نائل آمد و سیمون بولیوار (۱۸۳۰ – ۱۷۸۳) علیه استعمارگران اسپانیایی ایستادگی کرد. برزیل در سال ۱۸۲۲ با مبارزان و درگیری‌ها، سلطه استعماری پرتقالی‌ها را درهم شکست. اعلام استقلال کرد. قدرت گرفتن قاره آمریکای جوان و نفوذ این قاره با توجه به تفکر ایجاد یک تمدن آمریکایی خاص مردم مهاجرنشین قاره آمریکا تأثیر به سزایی در کل قاره داشت. هرچند انقلاب ۱۸۰۰ قدرت فدرالیست‌ها را درهم ریخت و در ۱۸۶۰ و با به قدرت رسیدن آبراهام لینکلن جنگ داخلی را برای آمریکایی‌ها به ارمغان آورد اما برای آمریکایی که سعی در قدرت گرفتن داشت و توسعه و صنعت را سرلوحه برنامه خود قرار داده بود، نفوذ استعماری اولین رویکردهایی بود که باعث می‌شد آمریکای جوان پای خود را بر دوش مستعمرات گذاشته و بگذارد قدرت بگیرد و از این رو جزایر هاوایی در سال ۱۸۹۸ به کشور آمریکا پیوست. جنگ اسپانیا و آمریکا به تصرف پوئرتوریکو و جزایر فیلیپین و گوآم از سوی آمریکا انجامید و کوبا تحت‌الحمایه آمریکا شد و در واقع مبنایی شد برای دست‌اندازی و دخالت آمریکا در تشکیل دولت‌های استعماری در آمریکای لاتین از طرفی روند مبارزه، سرنگونی و کودتا مسیری را ایجاد نموده بود که نیم‌قاره آمریکایی جنوبی تا قرن بیستم با آن دست به گریبان باشد. از این رو رژیم‌های محافظه‌کار در بیشتر کشورهای آمریکایی لاتین سعی در مستحکم نمودن موقعیت خود بودند اما از طرفی هم آزادی‌خواهان امان آن‌ها را بریده و این کنش و واکنش اوضاعی متزلزل، انقلابی و نابه‌سامان به آن کشورها داده بود. در شیلی حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده با کودتای خونین ژنرال پینوشه در سپتامبر ۱۹۷۳ سرنگون شد. کودتاهای نظامی مختلف در اغلب کشورهای آمریکا لاتین مانند آرژانتین در سال ۱۹۷۶، بولیوی در سال‌های ۱۹۷۱ و ۱۹۷۹ و پرو در سال ۱۹۷۶ نشان‌دهنده موقعیت و خواست مبارزه در میان ملت و آزادی‌خواهان بود. از طرفی نفوذ چپ‌گرایان و لیبرال‌ها، رژیم سوموزا در نیکاراگوئه را سرنگون کرد و زد و خوردها و شورش‌هایی در السالوادور مقدمات یک انقلاب بزرگ را نمایان ساخت. در کشور نیکاراگوآ ساندنیست‌های چپ‌گرا که بعد از سال ۱۹۷۹ به قدرت رسیده بودند، با مخالفت‌های داخلی طرفداران آمریکا مواجه شدند که این کشور را به یک جنگ داخلی دراز مدت سوق می‌داد. در السالوادور کودتای نظامی اکتبر ۱۹۷۹ در جلوگیری از عملیات وحشیانه راست‌های افراطی و تروریست‌های چپ‌گرا ناتوان ماند و اسقف اسکار رومرو در مارس ۱۹۸۰ ترور و بسیاری از غیر نظامیان کشته شدند. تظاهرات‌های خشونت‌آمیز که اولین تحرکات انقلابیون در جریان انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۸۴ خوزه ناپلئون دو آرته به اوج خود رسید. در هائیتی ژان برتراند آریستیه در انتخابات دسامبر ۱۹۹۰، ریاست جمهوری را از آن خود کرد اما پس از ۹ ماه زمامداری با یک کودتای نظامی سرنگون شد. سازمان ملل متحد از آمریکا خواست تا رئیس جمهور منتخب مردم را در مقام خود ابقا کند. در نیکاراگوآ در انتخابات سال ۱۹۹۰ ویولتا چامارو دانیل اورتگا را شکست داد و در پاناما نیروهای آمریکایی به مقر ریاست‌جمهوری حمله بردند و مانوئل نوریگا را در همان سال دستگیر کردند و این عاملی شد برای استقرار نیروهای آمریکایی در پاناما. در پروجه قدرت رسیدن البرتو خوجیموری در سال ۱۹۹۰ باعث دستگیری رهبر شورشیان راه درخشان در سال ۱۹۹۲ بود. در واقع این تنش‌ها به طور طبیعی علاوه بر اقتصاد اثر مستقیم و دراز مدتی بر جامعه، فرهنگ و خصوصاً هنر که باید انعکاس‌دهنده وضع موجود جامعه باشد گذاشته است.

سینما و مبارزه

هنرمندان و صاحبان رسانه‌ها به دلیل انعکاس مستند – داستانی وقایع مبارزاتی تلاشی در تصویرسازی از مبارزات آزادی‌خواهان در مقابل بی‌عدالتی‌ها، ظلم‌ها و استعمارگری‌های داخلی و خارجی داشتند. در اصل این تاریخ، تاریخ تصویرگری و ثبت وقایعی است که به عنوان شورش، مبارزه و انقلاب توانست بخشی از تاریخ آزادی‌خواهی و انقلاب در بخش عظیمی از دنیا را رقم بزند. فیلم‌های این دوران به عنوان سندهایی متحرک در بسیاری از کشورهایی که در موقعیتی مشابه قرار داشتند روحیه مبارزه‌طلبی و استقلال‌خواهی آنان را زنده و تشدید می‌کرد. خورخه سان خی نس و بسیاری دیگر از سینماگران هم‌طراز او در آمریکای لاتین، سینما را سلاح مبارزه خود تعریف می‌کردند:

«سینمای ما، سینمای مبارزه است، ما در نبرد هستیم و زمانی که دشمن از سنگرها به روی ما آتش بگشاید، فرصت نداریم که بپرسیم آیا آدم واقعاً خوبی است و مادر دارد؟ ما فقط فرصت داریم در دفاع از کشورمان به آتش دشمن پاسخ دهیم. وظیفه ما عبارت است از هشدار دادن، تقبیح کردن و افشای سرشت واقعی اعمال آنان.»

اما تاریخ سینما در آمریکای لاتین از نقطه‌ای غیر مبارزاتی آغاز می‌شود.

در سال‌های اولیه قرن بیستم، استیلای فرهنگ آمریکایی اروپایی بیش از هر چیز از طریق سینما بر فرهنگ و سینمای قاره آمریکای لاتین حکومت می‌کرد.

«به استثنای آرژانتین، برزیل و مکزیک که استقلال اقتصادی نسبی‌شان حامی زیرساخت‌های بومی سینمای آن‌ها بود، قاره آمریکای لاتین تا حد بازاری برای عرضه و نمایش فیلم‌های آمریکایی و اروپایی تنزل یافت.»

دهه سی، دهه مخالفت با وضعیت سلطه‌گری سینمای آمریکا بود به طوری که کشور مکزیک به عنوان بانی اصلی، کشورهای آمریکای لاتین را برای تحریم سینمای آمریکا بسیج کرد:

«تلاش برای مخالفت با سینمای هالیوود اعتراض به تولیداتی بود که از نظر ملی یا قومی برای مخاطبان آمریکای لاتین، اهانت‌آمیز به شمار می‌رفت.»

سینمای آمریکای لاتین، سینمایی با تاریخ سراسر مبارزه از جنگ استعمار و رهایی از بندهای ظلم امپریالیستی در دهه‌های میانی قرن بیستم خصوصاً سال‌های پس از جنگ جهانی دوم است. زنجیره این کشورها و تأثیرگذاری و اثرپذیری کشورهای بزرگ این قاره از یکدیگر، سرنوشت ملت‌های این قاره را به یکدیگر پیوند داده است. دخالت‌های ظلم‌ستیزانه آمریکا اثر منفی بر روی فضای اجتماعی و سیاسی جوامع آمریکای لاتین به بار آورده است و سینما در این کشورها به مثابه الگوهایی فرهنگی در پی آگاهی و بیداری ملت‌های همیشه آماده مبارزه بوده است:

«پیشرفت یا عقب‌نشینی سینمای جدید آرژانتین و برزیل، همیشه با گشایش یا بسته‌شدن فضای سیاسی این کشورها ارتباط مستقیم داشته است. سینمای کوبا با انقلاب کوبا عجین شده است. سینمای شیلی عنوان دیگری برای نام‌بردن از جنبش اتحاد مردمی شیلی است که در شروع دهه ۷۰ میلادی، سالوادور آلنده را به ریاست جمهوری رساند. ده سال بعد سینمای جدیدی در نیکاراگوئه و ال‌سالوادور ظهور کرد که احیاگر سینمای مبارزه‌جویانه دهه ۶۰ دهه مبارزات چه‌گوارا و پیروانش بود.»

سینمای مبارزه در چند کشور

می‌توان رویکردی محتوایی و در برخی تحلیل‌ها در سطح فرم برای سینمای مبارزه‌طلبانه آمریکای لاتین ترسیم کرد. در این مسیر تحلیلی بر الگوهای مورد نظر هر کشور در خور توجه خواهد بود. بنابراین لازم است به نقش سینمای مبارزه در خلال مؤلفه‌های سیاسی در این کشورها پرداخت. شاید نیکاراگوئه به عنوان کشوری با قدمت مبارزه، سینمای مثال‌زدنی داشته باشد که پرداخت به آن به عنوان اولین کشور ضروری به نظر برسد. شاید اشاره‌ای به جمله‌ای معروف از ادواردو گالیانو نویسنده اروگوئه‌ای در مورد انقلاب نیکاراگوئه رویکرد خشمگینانه انقلابیون را عیان‌تر سازد:

«این انقلاب نوعی رازگشایی از فرهنگ ملی است که خود نیکاراگوئه‌ای‌ها به کشف آن رسیده‌اند. این فرهنگ را انقلاب مردمی غنی کرده و وسعت بخشیده است که دیگر حاضر نبود شاهد بدبختی‌های خود باشد.»

نیکاراگوئه در فاصله سال‌های ۱۹۲۵ – ۱۹۱۲ و نیز مجدداً در فاصله (۱۹۳۳ – ۱۹۲۷) تحت اشغال مستقیم ایالات متحده قرار داشت. حرکت‌های ضد امپریالیستی و موج اعتراضات علیه فرهنگ امپریالیسم خصوصاً با اشاعه سینمای آمریکا توسط هالیوود در سال ۱۹۳۲ مصادف با اشغال علنی نیکاراگوئه توسط آمریکا شد. در سال ۱۹۳۴ آگوستو، سزار ساندینو توسط اعضای گارد ملی که در آن زمان تحت فرمان آناستازیو سوموزا بود، ترور شد. آگوستو قهرمان محبوب نیکاراگوئه‌ای تا آخرین نفس با تفنگ‌داران دریایی آمریکا جنگید و سرانجام در سال ۱۹۳۴ ترور شد. سوموزا با تصاحب مقام نهادهای اساسی کشور را به گارد ملی سپرد.

«سوموزا چند سال قبل از ترورش در ۱۹۵۶ گام‌هایی را برای راه‌اندازی مرکز فیلم‌سازی موسوم به «پرودوسین producine» برداشت.»

در ژوئیه ۱۹۷۹ ساندنیست‌ها در نیکاراگوئه انقلاب کردند و دولت سروموزا سقوط کرده فیلم‌سازی بر اساس آموزه‌های مبارزه‌طلبانه پیش از انقلاب منشأی در جنگ‌های آزادی‌بخش داشت به طوری که سینما به عنصری در کنار نهاد رسمی دولت حمایت‌های خود را از انقلاب با ساختن آثار انقلابی آغاز کرد و مورد حمایت دولت قرار گرفت.

یک سال پیش از انقلاب گروهی کاستاریکایی بنام ایستمو فیلم، فیلم سرزمین یا هرگز را ساختند که اثری مبتنی بر جنبش چریکی و رویکردی جسورانه نسبت به زمینه‌سازی‌های انقلاب داشت. این فیلم در اطراف پایگاه‌های چریکی FSLN در کاستاریکا فیلم‌برداری شد و به طور فرضی زندگی چریکی و مبارزاتی در کوه‌های نیکاراگوئه را به نمایش گذاشته است. فیلم سرشار از آموزش‌های چریکی و زندگی به شیوه دشوار مبارزاتی است و به نوعی در کنار مبارزه به آموزه‌ها و مباحث مذهبی نیز اشاره دارد. جولیا لسژ در خصوص این فیلم گفته است:

«فیلم به خاطر کاوشی عمیق در امور روزمره زندگی در اردوی چریکی، به یکی از جالب‌ترین مستندهای سینمایی بیانگر انقلاب تبدیل شده است، توجه ما بیشتر جلب می‌شود وقتی مشاهده می‌کنیم که برای بسیاری از مبارزان آمریکای جنوبی، اردوی چریکی یک راه و رسم زندگی است.»

آدریان کاراسکو و فاستو کرو رالس از اولین گروه‌ها و افرادی بودند که از شرایط انقلاب بیش از ۶۰۰۰۰ فوت فیلم گرفتند. این فیلم‌سازان در ۱۹ ژوئیه ۱۹۷۹ همراه ارتش انقلابی به ماناگوا وارد شدند و با تشکیل کمیته‌ای کار تأسیس سینمای ملی را هدایت کردند. در کوبا نیز وضع به همین شکل بود.

در دوران جنگ‌های چریکی کوبا و مبارزات مسلحانه‌ای که کوبایی‌ها علیه دولت و نظام حاکم صورت می‌دادند سینما جایگاه خود را به عنوان رسانه‌ای مهم به رخ کشید. فیدل کاسترو، رئیس دولت انقلابی، سینما را مهم‌ترین قالب بیان هنری خطاب کرد.

در سال ۱۹۵۹ دولت انقلابی کوبا با تأسیس انجمن هنر و صنعت سینما به نوعی دستور تولید و پخش فیلم‌های سینمایی را صادر نمود، این اتفاق در واقع تحت ریاست آلفردو گوارا از دوستان نزدیک فیدل کاسترو افتاده.

«انجمن هنر و صنعت تبدیل به نمونه خوبی از دخالت و کنترل دولت در امور فرهنگی در تمامی آمریکای لاتین شد.»

روش این انجمن یا سازمان برخلاف رویکردهای باتیستا بود. در اصل پس از سرنگونی باتیستا این سازمان که ترویج‌دهنده سینمای انقلابی در کوبا بود و پس از به قدرت رسیدن انقلابیون تأسیس شد، مؤلفه‌های سینمای انقلابی را در فیلم‌ها ترویج کرد. این سازمان و انجمن بخشی از شورای ملی ارتش انقلابی کوبا بود.

«آلفردو گوارا اعلام کرد که سینما ازحیث اهمیت و تأثیر اولویت دوم دولت جدید است.»

خود فیدل کاسترو زمانی که رئیس دولت انقلابی شد سینما را در کنار سایر رسانه‌ها در ردیف مهمترین و قدرتمندترین ابزارهای آموزش ایدئولوژیک خواند. او در گزارش خود به کنگره حزب در سال ۱۹۷۵ این قالب هنری را تحسین کرد؛ کنگره‌ای که از سینما به عنوان هنر برجسته قرن یاد کرد. البته ریشه شکل‌گیری انجمن و گروه‌هایی که به نوعی به سینمای مبارزه علاقه نشان داده و آن‌را مشی ایدئولوژیک خود برای مبارزه برگزیده بودند به سال‌های گذشته و دوران مبارزات باز می گشت.

«بسیاری از گروه‌های سینمایی به جنبش‌های اجتماعی [دوران انقلاب] وابسته بودند. برای نمونه انجمن فرهنگی Muestro tiempo که در دهه ۵۰ توسط مشتی کمونیست جوان در هاوانا اداره می‌شد، محفلی گردید که بعدها تعدادی از کارگردانان مشهور کوبایی از آن سر برون آوردند.»

از همین رو بود که فیلم‌های مستندی چون «این سرزمین ماست» اثر توماس گوتیرز آلما و خانه اثر خولیو گارسیا اسپینوزا با تشکیل جریان انجمن به سینمای انقلابی پیوستند. این فیلم‌ها در واقع تصاویری از مبارزه و انقلاب بودند.

فیلم خاطرات عقب‌ماندگی ساخته آلئه آدر در سال ۱۹۶۸ به تصویری از پیچیدگی ما و ذهنیات ظریف روشنفکری از طبقه بورژوا در بحبوبه انقلاب می‌پرداخت. همچنین اولین حمله شمشیر به دستان ساخته مانوئل اوکتاویو گومز در سال ۱۹۶۹ روایت‌گر تصویری از تاریخ انقلاب کوبا بود. در خلیج خوک‌ها مهم‌ترین اثر سیاسی – انقلابی سینمای کوبای که در سال ۱۹۷۲ توسط مانوئل هررا ساخته شد تصویری از حمله آمریکا به کوبا در سال ۱۹۶۱ بود که در آن مقاومت کوبایی‌ها به حماسی‌ترین شکل ممکن به نمایش درآمد.

با فاصله گرفتن از دوران اوج مبارزه، سینما نیز در کوبا خواسته و ناخواسته دستخوش تغییراتی شد. این امر شاید به تحولات جدید سیاسی در دنیا نیز باز می‌گشت.

«کارگردانان کوبایی در دهه ۷۰ به ژانر جدید فیلم‌های اکشن روی آوردند که در آن‌ها آدم‌های خوب انقلابی و آدم‌های بد ضدانقلابی بودند.»

این شاید به نوعی فرود و فروکش کردن تب سینمای انقلابی در کوبا به شمار می‌رفت تا آثار انقلابی به نوعی بیان‌گر «تاریخ» انقلاب باشد تا سینمای انقلابی.

سینماگران شیلی در دهه ۱۹۶۰ با یک ائتلاف چپ (اتحاد مرکزی) در طی دورانی که به انتخاب سالوادور آلنده به عنوان رئیس‌جمهوری در سال ۱۹۷۰ انجامید آثاری انقلابی تولید نمودند. نبرد شیلی محصول سال ۱۹۷۵ ساخته پاتریشیو گازمن با اشاره‌هایی به رویدادهای ماه آخر دولت آلنده می‌پرداخت.

«نبرد شیلی پس از سقوط آلنده بلافاصله به کوبا فرستاده شد و مراحل فنی چون تدوین آن طی شد.»

به گفته مایکل چنن سینماگران شیلیایی درست مثل دیگر هنرمندان کشورهایی که به جنگ دست راستی‌ها می‌افتاد، یا مجبور به مهاجرت شدند و یا اگر نتوانستند فرار کنند سر به نیست شدند.

پس از دوازده سال تبعید میگوئل لیتین کارگردان برجسته شیلی که در زمان تبعید در اروپا زندگی کرد، مدتی برای تهیه فیلمی مخفیانه به وطن بازمی‌گردد. سال ۱۹۷۳ در زمان کودتای نظامی آگوستو پینوشه بر علیه دولت «اتحاد ملی» سالوادور آلنده، میگوئل لیتین از فیلم‌سازان نامی شیلی بود. در سال ۱۹۷۰ آلنده او را به سمت ریاست شیلی فیلم برگزید. ارگانی که فیلم‌سازان از طریق آن می‌کوشیدند نظریه‌های خود را در مورد فرهنگ مردمی/ قدرت مردمی به وسیله توسعه روش‌های جدید تولید و پخش ترویج کنند. با وقوع کودتا، لیتین از کشور می‌گریزد و از آن پس در مکزیک و اسپانیا زندگی می‌کند.

میگوئل لیتین فیلم‌ساز مبارز شیلیایی در دیداری از نیویورک سال ۱۹۸۳ می‌گوید: «وطن هر کس همان جایی است که او به دنیا آمده، اما همچنین جائی است که هر کس دوستی دارد، جایی که بی‌عدالتی در آن حاکم است و می‌توان با هنر خود به مقابله با آن برخاست.»

تهاجم‌های مختلف امپریالیستی به کشورهای در حال رشد آمریکای لاتین به نوعی تحقیر ملت‌های بزرگ این قاره را به دنبال داشت در واقع واکنش‌های متعدد کشورها از ابعاد سیاسی گرفته تا فرهنگی نوعی تعهد به مسائل انسانی در مقابل پیچیدگی‌ها و رذالت‌های رویکردهای سیاسی بود، برای مکزیک تهاجم به پاناما نوعی ظلم به خاک و ملیت محسوب می‌شد از این رو مقابله و مبارزه با آن دستمایه فیلم‌سازان شد. «پل لودک مکزیکی فیلمی به نام Dollar Mambo در سال ۱۹۹۳ ساخت که ماجرای این تهاجم نیروهای آمریکایی به پاناما را در سال ۱۹۸۹ بدون دیالوگ با تصویری از رقصی حزن‌انگیز به تصویر می‌کشید.»

سینمای آرژانتین نیز دوران خاص مبارزه و جنبش را از سر گذرانده است. این سینما در اصل به اتکای مقاومت‌های تشکیلاتی به تولید فیلم پس از کودتای نظامی سال ۱۹۶۶ دست زده است و این امر به دلیل قرار گرفتن آرژانتین در میان کشورهای واجد آزادی‌بخشی آمریکای لاتین است. سینماگران آرژانتینی چون فرناندو سولانس و اولتاویو جتینو تحت بیانیه‌ای مخالفت خود را با سینمای هالیوودی و سینمای اصلاح‌طلب محافظه‌کار انتشار دادند که به جریان سومی اشاره می‌کرد که از دل یک سینمای آزادی‌بخش سربرمی‌آورد و با سیستم به مبارزه برمی‌خاست: «سینمای آرژانتین در دهه ۶۰ به خاطر اختناق سیاسی در پستو مانده بود، ولی لزوم فعالیت‌های سیاسی برای مقابله با رژیم با پایه‌گذاری گروه سینمای آزاد به رخ کشیده شد. این گروه بی‌پروا در سیاست، فیلم دوران کوره‌ها را ساخت که کودتای نظامی سال ۶۶ محدودیت‌هایی برای کار آن‌ها ایجاد کرد که به اتکای مقاومت‌های تشکیلاتی و با یاری اعضای جنبش پرونیست، این اثر فیلمبرداری شد.»

رابرت استم دوران کوره‌ها را فیلمی مبارزه‌جویانه که به سیستم به شدت حمله می‌نمود، خواند.

در سینمای برزیل یک نوع رابطه فرهنگی اجتماعی با جنبش‌های متعارف و یک نوع سینمای خاص در دل جریان سینمای رایج مبتنی بر انگار پرسش‌هایی در باب چرایی و چگونگی استعمارزدگی قاره آمریکای جنوبی به چشم می‌خورد. فیلم «فرانسوی من چه خوشمزه بود» (۱۹۷۱) به کارگردانی پریرادوس سانتوس و مبارزه یک کوبایی علیه شیاطین (۱۹۷۱) ساخته تی . جی، آلئه‌آ اشاره کرد. در هر دوی این فیلم‌ها شاهد رویکردی تجربی جهت حل مشکل حقیقت‌یابی تاریخی تهاجم و تسخیر آمریکای جنوبی توسط اروپایی‌ها هستیم.

به طور کلی آن‌چه به سینمای آمریکای لاتین شهرت یافت سینمای مبارزه و تصویرگری از انقلاب بود. این روزها فاصله گرفتن از وقایع انقلاب در هر کشور از کشورهای آمریکای لاتین گرایش سینمای این قاره را به سوی موضوعات دیگر می‌برد. تنها تحدید آمریکاست که شاید بتواند نوعی مقاومت ممتد برای کل کشورهای ضد آمریکایی و نوعی امتداد سینمایی مبارزه در این کشورها را با همه ظرایف هنری تصویرسازانه‌اش به دنیا عرضه کرد.


 

نقش سینما با تار و پود شعر

بی‌تردید بسیاری از اجزایی که در تناسب هنری مقوله سینما نقش دارد، همان اجزاء ترکیبی است که یک شعر زیبا را می‌آفرید و یا یک نثر فاخر ادبی را فراهم می‌سازد. وجود بشر سرشار از عواطفی است که تلاقی آن‌ها می‌شود همان نگاهی که او به هستی دارد و باز پردازش زیبایی‌شناسانه این تلاقی‌ها و ترکیب‌ها، آفرینش‌هایی را به همراه دارد که یکی در قالب تصویر و دیگری در بیان کلامی نمود می‌یابد اما هر یک از این قالب‌ها، فارغ از ویژگی‌های منحصر به فردشان قابلیت‌هایی مشترک و گیرایی‌های درهم‌تنیده‌ای دارند که بازشناخت آن‌ها می‌تواند به تقویت هر یک با استفاده به‌جا و فهیمانه از این شاخص‌ها و در نهایت خلق آثاری هنرمندانه‌تر بیانجامد.

آنچه نگاه هنرمندانه یک سینماگر را تقویت و اثر او را ارزشمند و دارای «روح» پرشکوه می‌سازد، علاوه بر فهم درست فن و یادگیری و به‌کارگیری مؤلفه‌های هنری سینما، آگاهی و «خرد»‌ی است که نتیجه مطالعه و شناخت سایر رشته‌ها و گونه‌های دیگر هنر و ادبیات است.

آن‌چنان‌که می‌بینیم تفاوت اثر هنری یک سینماگر ادیب و اهل شعر با دیگر آشنایان این فن که با مقولات دیگر ادبی و هنری بیگانه‌اند بسیار است. تار و پودهای درهم‌تنیده‌ای که با الیاف گوهرین کلمات، شعر و ادب فاخر این سرزمین را آفریده به نقش‌هایی بس شگرف و سترگ انجامیده، نقش‌هایی که تو در تو، خانه به خانه و گره به گره، کلمه و «وزانت» و تنفس عاشقانه را در قلب نماهای تصویری دمیده و به میزانسن و دکوپاژ و صحنه‌آرایی و جلوه‌گری، حیاتی دگرگون بخشیده. تصویر در شعر و مکنت اندیشه‌پرور ادب در سینما، چون خونی در رگ و رگی در قلب حیات هنرمند، او را به پیش می‌برد و اثر آفریده او را «هنرمندانه» می‌سازد. آن‌سان که مخاطبی با ذائقه ادب وشعر – به‌ویژه مردمان ایران زمین – همدلانه با لانگ‌شات‌ها و کلوزآپ‌های این فریم‌های لحظه‌ای همراه می‌شود و همان روح سرشار و معطوف شاعرانه را در «فیلم» می‌بیند. به گونه‌ای مشخص‌تر، تصویر در شعر، یکی از مهمترین ترکیبات و دسته‌بندی‌های این هنر است. به نحوی که شعر تصویری از جمله آثار فخیم و درنگ‌برانگیز و رو به رشد گذشته و معاصرین زبان فارسی بوده است.

این نوشتار در پی کند و کاوی گذرا و کوتاه بر این حرکت است. تکنیک‌های سینمایی و زبان تصویری و الگوهای نمادین در شعر پارسی. گرچه در مطالعه ما بیشتر شعر معاصرین مد نظر قرار گرفته است، لیکن آثار بی‌نظیر گنجینه ادب نیاکان ما: چون دریایی مواج، ما را به تأمل، توجه و استفاده بهینه و شایسته از آن دعوت می‌کند.

به‌جاست «هنرمندان» اهل ذوق و دوست‌داران ادب پارسی را دعوت کنیم به درنگی جانانه در اقیانوس «شعر» و شعور فارسی، باشد که کشتی طوفان‌زده و – گاهی – بی‌مایه و چشم به فرهنگ نداشته دیگران مانده سینمای امروز را تحرکی به سمت «هنرمندانه» دیدن دست دهد. البته درنگی آگاهانه و محققانه نه سطحی و ناشی از بدفهمی این و آن.

سینما هنری است تصویری و شعر هنری است کلامی که تصویرآفرینی در آن اهمیت والایی دارد. سینما و شعر هر یک در ارائه تصویر ابزار خاص خود را دارند. با این تفاوت که در کلام خلق تصویر، خلاقیت برتری می‌طلبد. در سینما تصویرها می‌توانند عیناً عکسبرداری از واقعیت حاضر و آماده دنیای خارج باشند. به همین دلیل هم هنر فیلم ساز اغلب در مرحله پشت سر هم نهادن تصویرها تجلی پیدا می‌کند، در مرحله تدوین است که فیلم‌ساز می‌تواند با تصرف در توالی نماها پیوندها و رابطه‌های تازه‌ای کشف کند و دنیای دیگر متفاوت با دنیای خارج بسازد و در هر صورت چه در سینما چه در شعر و به خصوص اشعار نوئی که بیان تصویری دارند، هنر اصلی هنر رفتار با تصویرها است و چگونگی ترتیب و پیوند میان آن‌ها. هرچند آن‌چه در این مقاله مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد نقش و جایگاه سینما و تکنیک‌های سینمایی در شعر معاصر است، اما نباید از این نکته غافل شد که در دیدگاهی وسیع‌تر پیوندی ناگسستی میان ادبیات وجود دارد. در عرصه ادبیات به‌خصوص شعر معنای مجازی، اساس زبان رمزی و استعاره ادبی است. زبان رمز که شامل استعاره (۱)، شبیه‌سازی، تجسم شخصیت (۲)، قیاس ضد و نقیض، مبالغه و کم‌بها دادن می‌شود، از لحاظ تجربه ادبی حائز اهمیت بسیاری است. اگر بتوان تصویری را با زبان مجازی بیان کرد که ظاهراً می‌توان چنین کرد، آن‌گاه بررسی این موضوع که آیا چیزی به عنوان کاربرد رمزی یک تصویر وجود دارد؟ و آیا در سینما می‌توان معادلی برای استعاره، شبیه سازی و سایر کنایات ادبی یافت؟ مفید خواهد بود. به مفهوم دقیق‌تر یک تصویر وقتی رمزی است که فیلمساز به منظور تأکید و تازگی صحنه از روش‌های متعادل منحرف شود.

برای مثال اگر موضوع مورد نظر فیلمساز یک گروه از زنان ثروتمند باشد که همگی لباس‌های گرانقیمت به تن کرده‌اند و کلاه‌های بزرگ بر سر نهاده‌اند، احتمالاً روش متداول، فیلم‌برداری از کل نما است. ولی او می‌تواند به جای این شیوه مستقیماً از بالای سر و از روی کلاه‌هایشان فیلم‌برداری کند. در این صورت بیننده فقط پرهای رنگارنگ و تزئینات و گل‌های کلاه را مشاهده می‌کند. این نمای ویژه زنان ثروتمند را شبیه موجودات عجیب و غریب و پرنده مانند، در نظر بیننده مجسم می‌کند.

«جان هوارد لاوسون» در کتاب خود به نام «فیلم: فرآینده سازنده» که بررسی با ارزشی در مورد زبان و ساختار سمعی و بصری است مثالی در مورد استعاره فیلم ذکر می‌کند که با مجاورت یک صحنه نامربوط از نوار صدا و نمایی از یک کتاب ایجاد شده است. در «دستخط» فیلمی نه دقیقه‌ای ساخته «چارلز ریتنهاوس» گفتار فیلم را یک شعر تشکیل می‌دهد:

زمانی صدای پرنده‌ای سفید را شنیدم.

در بال‌های خال‌دارش دقیق شدم

و راز علامت‌هایش را یافتم

در صحنه، شاعر مشغول ورق‌زدن کتاب است. ورق‌های کتاب به بال‌ها و کلمات چاپ‌شده به خال‌های پرنده تشبیه شده است. اگر کلمات همراه با نمادهایی از پرنده سفید بود احتمالاً تصویری زیبا به دست می‌آمد. ولی رابطه این نمادها با کلمات، بی‌روح و غیر لازم بود. حال آنکه در این‌جا با کنار هم گذاردن پرنده و کتاب چیزی نو به‌وجود آمده است. به نظر لاوسون تشبیه استعاری ریتنهاوس حاوی کیفیتی جدید و غیرقابل پیش‌بینی است. احتمالاً بیننده در ابتدا با دیدن ترکیب ظاهراً بی‌ربط پرنده و کتاب گیج خواهد شد ولی بعد از مدتی به اصل تشبیه پی خواهد برد. از این لحظه به بعد است که بیننده می‌تواند از تقارن پرنده و کتاب احساس رضایت و لذت خاطر کند.

با نظر به موارد مذکور و موارد بسیار دیگری که وجود دارد به‌راحتی می‌توان از ارتباط تنگاتنگ دو حوزه ادبیات و سینما سخن گفت. از دیدگاه هنری می‌توان ادبیات را این‌گونه معرفی کرد: «هر اثر مکتوب [یا شفاهی؟] مبتنی بر کلام عاطفی و خیال‌انگیز که در متعالی‌ترین اشکال و اسلوب‌ها باشد» یا «نظامی است که از ترکیب عناصر عاطفه، خیال معنی و اسلوب در زبان شکل گیرد» اشکال اصلی ادبی عبارت‌اند از: شعر، داستان، نمایشنامه.

در این نوشتار، تصویرسازی‌های سینمایی که در شعر معاصر انجام گرفته‌اند مورد بررسی قرار می‌گیرند. استفاده از این تصویرسازی‌ها که مربوط به این بخش از هنر می‌شود، با توجه به این که هنر سینما خود پدیده‌ای نو و جدید است بیشتر در عرصه‌های شعر نو ظهور و بروز پیدا می‌کند. برای ریشه‌یابی این بحث باید توجه داشت که شعر قدیم و شعر نو در حوزه ساختمان شعر دارای تفاوت‌های عمده‌ای هستند که به راحتی از یکدیگر متمایز می‌شوند. وقتی که از ساختمان شعر یا شکل درونی سخن می‌گوییم به چیزی فراتر از قالب ظاهری شعر و اسلوب حاکم بر آن نظر داریم. در این حوزه تفاوت‌ها را می‌توان در چند مورد خلاصه نمود که ما فقط مورد پایانی را که با بحث‌مان در ارتباط است، توضیح می‌دهیم.

شعر قدیم

– شکل ذهنی سنتی

– توجه به محور افقی و کم‌توجهی به محور عمودی (بیت اندیشی)

– وجود تناسبات سنتی بین صورت و محتوا

– یکنواختی در طرح کلی اشعار

شعر نو

– شکل ذهنی تازه

– توجه توأمان به محورهای افقی و عمودی (بند اندیشی)

– وجود تناسبات نو بین سنت و محتوا

– ابتکار در طرح، کلی اشعار

– در حوزه ریخت‌شناسی شعر کهن، در می‌یابیم که طرح کلی (plot) آثار در اکثر قالب‌ها دچار یکنواختی است. یکنواختی ناشی از رکود سنت‌های ادبی. حال آن‌که شاعران معاصر در جستجوی فضا و زیبایی‌شناسی نو، گاه در حوزه پلات و پیکره شعر نو، نوآوری کرده‌اند. مثلاً نظام خطی روایت را در هم شکسته‌اند یا در یک شعر از چند گویه زبانی (معیار، عامیانه، محلی و …) توأمان استفاده کرده‌اند، اما بهره‌گرفتن از برخی تکنیک‌های سینمایی می‌توان گفت جالب‌ترین نوآوری آن است که در عرصه شعر نو صورت گرفته است. در این‌جا برای آشنایی بیشتر با کارکرد این‌گونه تکنیک‌ها در شعر امروز نمونه‌هایی از اشعار شاعران معاصر را در این رابطه همراه با شرحی اجمالی تقدیم می‌داریم. در ابتدا شعری از احمد شاملو (۳)، که افزون بر هندسه‌ی واژگان، از نوعی منطق سینمایی نیز برخوردار است:

کویری / نیمیش آتش و نیمش اشک / می‌زند زار / زنی / بر گهواره خالی / گلم وای / در اتاقی که در آن / مردی هرگز / عریان نکرده حسرت جانش را / بر پینه‌های کهنه نهالی / گلم وای / گلم! در قلعه نیمه ویران / به بیراهه‌ی ریگ / رقصان در هرم سراب / به بی‌خیالی / گلم وای / گلم وای / گلم!

این شعر برای «زیور» همسر «گل‌محمد» سروده شده است که هر دو از شخصیت‌های رمان (کلیدر) اثر محمود دولت‌آبادی هستند. زیور زنی عقیم و نازا است، پس وجودش سراسر، نیمی آتش حسرت و نیمی اشک محرومیت است. دوری از شوهر نیز بر درد او می‌افزاید. هووی او (مارال) شوهرش را پدر می‌کند و او خود بی‌فرزند و نا امید، در اتاقی بر گهواره‌ای خالی زار زار می‌گرید. تنها شیء مورد توجه در اتاق تشکچه کهنه‌ای است که زن می‌توانسته بر آن بار بردارد. اتاق در قلعه‌ای رو به ویرانی واقع است و قلعه در جایی بی‌نشان در کویر. تمامی اشیاء و اجزاء با هم ارتباطی کنائی و تنگاتنگ دارند. کویر خود عقیم است و قلعه نیز رو به ویرانی. تصویر شعر با تکنیک سینمایی مدام عقب می‌کشد، مثل دوربین فیلم‌برداری که از نمای درشت زن فاصله می‌گیرد، تا تمام اتاق را نشان دهد. سپس قلعه و بعد از آن کویر و امواج سراب را در برمی‌گیرد که همه مظهر سترونی و نازائی‌اند. سوگی به عظمت یک زن و به وسعت یک کویر. زن، گهواره، نهالی کهنه، قلعه‌ی ویران، کویر و سراب، همه طیفی از ناباروری را پیش چشم مجسم می‌کنند. سپس امواج سراب جلوی چشم را می‌گیرند و قلعه و کویر از دیده پنهان می‌مانند … در پایان فقط شیون زن به گوش می‌رسد.

نمونه کامل پیوند حس شاعرانه با سینما را می‌توان در فیلم مستند «خانه سیاه است» (۴) به کارگردانی فروغ فرخزاد (۵) شاعر و سینماگر معاصر ایران و فیلمبرداری سلیمان مناسبات مشاهده نمود. «خانه سیاه است» بر اساس یک فیلم دکوپاژ شده یا طرح نوشته شده ساخته نشده است و محصول جوشش طبعی و بدیهی و بدعت شاعری است که به سینما یا تصویر از منظری شاعرانه می‌نگرد. «خانه سیاه است» در عین حال که در کمال سادگی و صداقت ساخته شده است فیلمساز کوشیده است تجربه تازه و زنده‌ای را پیش از پیچیده‌شدن در لای زورق زاویه‌ها و حرکت‌های دوربین با بینش شهودی خود ضبط کند. قوت تأثیر تصاویر او به مقدار فراوان در این است که ما احساس می‌کنیم آنچه می‌بینیم اصلاً حساب شده و دکوپاژ شده نیست، بلکه عین واقعیت است. واقعیتی متبلور شده در تصاویر. چه بسا اگر «خانه سیاه است» از روی یک طرح نوشته و سفارش‌شده ساخته می‌شد تخیل شاعرانه و شور آفرینش فیلمساز را از حرکت باز می‌داشت و ما امروز در میراث سینمای مستند ایران این اثر اصیل و بدیع را نداشتیم. نگاه فروغ به جامعه بسته جزامی‌ها در این فیلم از جهان‌بینی و بینش فکری او نسبت به زندگی، از گرایش او به مفهوم زوال و تباهی که جزء مایه‌های اصلی اشعار اوست جدا نیست. طنین صدای فروغ در «خانه سیاه است» به روشنی در شعر بلند «آیه‌های زمینی» که فروغ آن را در سال ۱۳۴۰ سروده است شنیده می‌شود:

آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین‌ها رفت

سبزه‌ها به صحرا خشکیدند و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت شب در تمام پنجره‌های پریده رنگ

مانند یک تصویر مشکوک پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راه‌ها ادامه خود را در تیرگی رها کردند … … خورشید مرده بود خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان مفهوم گنگ‌شده‌ای داشت

آنها عزابت این لفظ کهنه را در مشق‌های خود

با لکه درشت سیاهی تصویر می‌نمودند

یا شعر «در آب‌های سبز تابستان» که جلوه تصویری آن در «خانه سیاه است» دیده می‌شود:

تنهاتر از یک برگ با بار شادی‌های مهجورم

در آب‌های سبز تابستان آرام می‌رانم

تا سرزمین مرگ … . .

ما بر سرزمینی هرزه روییدیم ما هیچ را در راه‌ها دیدیم

ما بر زمینی هرزه باریدیم ما هیچ را در راه‌ها دیدیم

بر اسب زرد بال‌دار خویش چون پادشاهی راه می‌پیمود

افسوس ما خوشبخت و آرامیم افسوس ما دلتنگ و خاموشیم

خوشبخت زیرا دوست می‌داریم دلتنگ، زیرا عشق نفرینی است

آه، این صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی خور خواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی ای آخرین صدای صداها …

فروغ هشت سال آخر عمر خود را در محافل سینمایی و مشخصاً در ارتباط با سازمان فیلم گلستان گذراند که حاصلش تدوین چند فیلم مستند، بازی در صحنه‌هایی از فیلم‌های کوتاه و بلند و ناتمام ابراهیم گلستان و ساختن چند فیلم مستند است و «خانه سیاه است» بلند آوازه‌ترین فیلم او است که نامش را به عنوان سینماگر در تاریخ سینمای مستند ایران ماندگار ساخت. فیلم «خانه سیاه است» در جنبه‌های اصلی شکل اغراق‌آمیز شعرهای آخر فروغ فرخزاد است، به ویژه شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» که از بلندترین و آخرین شعرهای اوست.

آشنایی فروغ فرخزاد با تکنیک‌های سینمایی موجب شد در عرصه «شعر سینمایی» بسیار موفق ظاهر گردد.

تصویری در شعر «دیدار شب» فروغ هست که خواننده را به یاد صحنه‌ای از فیلم ادیسه‌ی فضایی – ۲۰۰۱ استنلی کوبریک می‌اندازد. سکانسی که انسان به حالت جنینی باز می‌گردد:

گویی که کودکی در اولین تبسم خود پیر گشته است

و قلب – این کتیبه مخدوش که در خطوط اصلی آن دست برده‌اند

به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد

شعر «دیدار شب» جنبه بصری چشم‌گیری دارد. شکل ارائه تصویرها طوری است که نشان می‌دهد شاعر با دید سینمایی به موضوع نگاه کرده است. درون‌مایه این شعر مسخ شدن چهره است – همان «انحطاط» که تم اصلی شعر فروغ است – چهره شگفت که از آن سوی دریچه سخن می‌گوید در همین «کادر» دیده می‌شود:

خطوط این چهره، انگار که در آینه‌ای محدب (یا لنز دوربین) از هم باز و گسسته و در «تراکم تاریکی» محو می‌شود:

و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله‌دار سست

که باد، طرح جاری‌شان را لحظه به لحظه محو و دگرگون می‌کرد

و گیسوان نرم و درازش که جنبش نهانی شب می‌ربودشان

و بر تمام پونه شب می‌گشودشان همچون گیاه‌های تر ته دریا

در آن سوی دریچه روان بود و داد زد:

«باور کنید من زنده نیستم!»

من از ورای او تراکم تاریکی را و میوه‌های نقره‌ای کاج را هنوز

می‌دیدم، آه، ولی او ….

چهره شگفت، در آن سوی دریچه، لحظه به لحظه محو و آشکار می‌شود او بر تمام این همه‌می‌لغزید

و قلب بینهایت او اوج می‌گرفت

گوئی که حس سبز درختان بود

و چشم‌هایش تا ابدیت ادامه داشت

در متن تصویرهای شعری تک گوئی (مونولوگ) چهره شگفت ادامه دارد. صدای مرده از آن سوی دریچه:

– حق با شماست من هیچگاه پس از مرگم

جرأت نکرده‌ام که در آیینه بنگرم

آن قدر مرده‌ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر

ثابت نمی‌کند

همه وقایع در شهری مرده اتفاق می‌افتد به فضای بصری شهر دقت کنید این شعر یادآور لحن شعر تی – اس – الیوت – به ویژه «مردان پوک» او – هم هست:

– من در سراسر طول مسیر خود

جز با گروهی از مجسمه‌های پریده رنگ و چند رفتگر

که بوی خاکروبه و توتون می‌دادند

و کشتیان خسته خواب آلود با هیچ رو به رو نشدم

افسوس من مرده‌ام

و شب هنوز هم گودی ادامه همان شب بی هوده است

و باز برگشتی به «چهره شگفت» که از آن سوی دریچه فقط پهنه وسیع دو چشمش را می‌بینیم:

خاموش شد و پهنه وسیع دو چشمش را

احساس گریه تلخ کرد

شعر«شب دیدار» از این لحظه به بعد بیان نامه شاعر است در انحطاط هر چند به صورتی پرسش‌گونه که به خشونت بیان می‌انجامد:

« و دختران عاشق / با سوزن بردری دوزی / چشمان زود باور خود را دریده‌اند؟»

هرچند این تکه بیش از حد احساساتی – و عاریتی – جلوه می‌کند اما زمینه‌ساز این تصویرهای ذهنی – عینی درخشان می‌شود: «اکنون طنین جیغ کلاغان / در عمق خواب‌های سحرگاهی / احساس می‌شود. آینه‌ها به هوش می‌آیند / و شکل منفرد و تنها / خود را به اولین کشاله بیداری / و به هجوم مخفی کابوس‌های شوم / تسلیم می‌کنند … »

شاید بتوان در شعرهای دیگر فروغ فرخزاد دید خاص سینمائی او را نشان داد اما نخستین بخش شعر «دیدار شب» حاوی تصویرهایی است که با دید بصری ساخته و شناخته شد، تا گویای موضوعی ذهنی باشد (مسخ شخصیت و انحطاط اجتماعی). از همین جهت است که بندهای نخستین «دیدار شب» را می‌توان به عناصر بعدی تأویل و تفسیر کرد: وگرنه معنای این تصویرها – که استعاره‌های بصری‌اند و نه سمبل یا نماد – دشوار می‌شود.

تصویرهای نهایی این شعر: «آیینه‌ها به هوش می‌آیند / و شکل‌های منفرد و تنها / خود را به اولین کشاله بیداری / و به هجوم مخفی کابوس‌های شوم / تسلیم می‌کنند … »هر چند تصویرها مجرد و ترکیبی‌اند، اما برآیند تصویری کل شعر هم هستند و تجسم آنها – برای درک معنای قسمت پایانی شعر – چندان دشوار نیست. تصویری که شاعر از بیداری به دست می‌دهد – بیداری در زندگی کابوس‌وار هر روزه – گویای آن است که همه مسخ شده‌اند و همه چیز وارونه است.

ادامه دارد …