فیروزه

 
 

فقط سی و شش وضعیت!

طرح روی جلدمی‌گویند: در عالم دیگر حرف تازه‌ای وجود ندارد، ما تنها همان قدیمی‌ها را تکرار می‌کنیم. حال اگر این گفته و نظریه بسیار شنیده شده را بخواهیم در حوزه ادبیات نمایشی دنبال کنیم می‌شود کتاب جالب و خواندنی ژرژ پولتی.

پولتی در مقدمه‌اش به منبع این حصر وضعیت‌ها اشاره می‌کند؛ و همچنین کسانی را که به پیروی از او اقدام به گسترش وضعیت‌ها کردند.

وی «گوتزی» را صاحب این نظریه می‌داند که توسط «شیلر» و «گوته» معرفی شده و آنان به تبعیت از او ادعایش را پرورانده و تلاش ناموفقی در گسترش وضعیت‌هایش داشتند.

مراد از وضعیت، همان پیرنگ و درون‌مایه/ (Themes) اصلی یک اثر نمایشی است. پولتی با تمسک به نظریه گوتزی، اقدام به تدوین و عنوان‌گذاری این ۳۶ وضعیت می‌کند و با ادعای قطعی بودن این نظریه، در مورد هر وضعیت تازه و بکری، تشکیک می‌نماید. وی نهایت خلاقیت را کشف و ابداع ترکیب‌های تازه و جدید از این ۳۶ وضعیت مادر می‌داند.

البته پولتی این نظریه را محدود به جهان نمایش نمی‌داند و آن را قابل تعمیم به تمامی رشته‌ها نظیر ادبیات و حتی فلسفه و اندیشه دانسته و نیز پا را فراتر می‌نهد و ادعایش را سرآغاز تحقیقی مفصل و پردامنه درباره سایر ابعاد زندگی بشر و مواجهات انسانی معرفی می‌کند و می‌گوید:

«در زندگی هم فقط ۳۶ وضعیت عاطفی وجود دارد. ما تمام شور هستی را در این ۳۶ وضعیت عاطفی درمی‌یابیم»

ویژگی کار نویسنده در این کتاب، بررسی علل و انگیزه‌های پدیدآورنده هر وضعیت نمایشی است؛ و نیز آوردن فهرستی از مثال‌هایی که مصداق آن وضعیت باشند؛ که غالباً از نمایش‌نامه‌ها و اندکی از جهان سینماست.

مطالعه این کتاب ذهن خلاق را تحریک می‌کند تا پا در عرصه رقابت بگذارد و وضعیتی تازه یا ترکیبی بدیع در جهان ادبیات نمایشی ارائه کند.

شما چطور؟ آیا می‌توانید به این ۳۶ وضعیت، چیزی اضافه و یا کم کنید؟

* «۳۶ وضعیت نمایشی»/ ژرژ پولتی/ ترجمه: جمال آل احمد – عباس بیاتی


 

روان‌شناسی یا مک‌گافین؟

روان پیچیده، پیش‌بینی ناپذیر و کم‌شناخته شده‌ی آدمی دارای ظرافت‌ها و ظرفیت‌های فراوانی برای تحلیل و بررسی است. این ویژگی‌ها شرایط و موقعیت‌هایی را در اختیار روان شناسان، نویسندگان و به تبع آن‌ها فیلم‌نامه‌نویسان و سینماگران قرار داده است.

همین مختصات روان آدمی موجب شده تا هم آثار علمی و هم آثار هنری در مورد آن – اعم از قلمی و تصویری – دارای گوناگونی فراوانی باشد. البته همان‌گونه که از عنوان و سطر اول این نوشتار برمی‌آید در این‌جا نگاه ما صرفاً یک نگاه سینمایی خواهد بود.

برخی آثار سینمایی به روان‌شناسی افراد معمولی یا خاص (سارق، تبه‌کار، قاتل، منحرف اخلاقی و…) در متن زندگی روزمره می‌پردازند‌، برخی به روان‌کاوی این افراد در شرایط خاص (سکوت بره‌ها) و یا در فضایی انتزاعی (مکعب)، برخی به ریشه‌های مشکلات و عقده‌های روانی می‌پردازند و به پی‌آمدهای حاصل از آن (روانی/هیچکاک) و دسته‌ای به درمان با توجه به حالات کنونی (شرق بهشت/ الیاکازان) و گروهی به درمان با نظر به ریشه‌ها و پی‌آمدها می‌پردازند (بازی/فینچر)؛ که در هر کدام از این آثار معمولاً به یک یا دو بخش به صورت پررنگ‌تری پرداخته می‌شود. البته در غالب آثار روان‌کاوانه به ریشه‌ها در زمانی کمتر و به صورتی سطحی‌تر پرداخته می‌شود.

همان‌طور که می‌بینید تقسیمات، تنوع و گستردگی زیادی دارد که ناگزیر به تقسیم و مقایسه‌ای کلی و گذرا اشاره می‌کنم.

بررسی روانی شخصیت‌ها به طرزی واقع‌گرایانه دغدغه اصلی برخی آثار سینمایی است. این آثار ترجمه‌ی سینمایی روان‌های رنجور به ظاهر سالم، روان‌های سالم به ظاهر رنجور و روان‌های بیمار با نشانه‌های آشکار است. سینمایی که خالق این‌گونه آثار است را می‌توان «سینمای روان‌شناسانه» نامید. اصولاً شاید بتوان هر فیلمی را که شخصیت‌پردازی درست و موفقی دارد، اثری روان‌شناسانه نامید. به عنوان نمونه یک اثر موفق از این دست را معرفی می‌کنیم و خیلی خلاصه بررسی می‌نماییم:

«شرق بهشت» ساخته‌ی الیاکازان در سال ۱۹۵۵؛ نوشته‌ی بل آزبورن بر اساس رمانی از «جان اشتاین بک»

عامل اول موفقیت فیلم، فیلم‌نامه قوی و درست آن است. عامل دیگر و اصلاً برگ برنده‌ی فیلم، حضور «جیمز دین» است. اصولاً آثاری از این نوع برای موفقیت به بازیگرانی نیاز دارند که بتوانند رنج روانی شخصیت را در حالات چهره و رفتارهای عادی خود نشان دهند. (مانند «رابرت دنیرو» در راننده‌ی تاکسی «تیم رابینز» در رودخانه‌ی مرموز و البته «جیمز دین» در شرق بهشت) بازی «دین» واقعاً طبیعی و باور‌پذیر است. کال (دین)، جوانی عاصی و به ظاهر تندخو است ولی در واقع خوش‌قلب و مهربان؛ که در عصیان و بی‌اعتنایی ظاهری‌اش نسبت به همه کس و همه چیز پیش از هر چیز در پی جلب توجه و محبتی است که تا به حال از آن بی‌بهره بوده است. سال‌ها کمبود محبت در اثر فقدان مادر و درک نشدن از سوی پدر، او را به این جا کشانده است. البته او به عصیان و انزوا و سکوت قناعت نمی‌کند و همیشه در پی یافتن راهی و انجام کاری برای اثبات حسن نیت خود است. در پایان پس از یک سلسله حوادث، وقتی خود واقعی‌اش از سوی پدر شناخته می‌شود و مورد توجه قرار می‌گیرد، خود را به طور کامل باز می‌یابد و روان مضطربش آرام می‌گیرد و آن عصیان ظاهری او را رها می‌کند و مهربانی و وفاداری باطنی‌‌اش جایگزین آن می‌شود و «کال» به حالت و رفتاری طبیعی دست می‌یابد.

این نمونه‌ی یک داستان‌/ فیلم روانکاوانه‌ی موفق به معنی واقعی است که در متن زندگی روزمره روی می‌دهد. داستانی که برای ایجاد کشش و جذابیت نیازی به حوادث پیچیده و عجیب و دور از ذهن و واقعیت ندارد. بلکه همان روان پیچیده‌ی آدمی آن را در رسیدن به چنین هدفی کفایت می‌کند.

در برخی دیگر از آثار به اصطلاح روانکاوانه، سوژه و موضوع چیز دیگری است و مسائل روانی برای آن‌ها یک بهانه و دست‌آویز (مک کافین) است برای پرداختن به دغدغه‌های اصلی. این‌گونه آثار، روان‌شناسی را قالبی قرار می‌دهند تا آن‌چه دغدغه اصلی آن‌هاست – و هرچه که هست روان‌شناسی نیست – در آن قالب بریزند و به نوعی از روان‌شناسی سوء استفاده‌ کنند. این‌گونه آثار «روان‌شناسی سینمایی» را مطرح می‌کنند که با روان‌شناسی واقعی تناسب اندکی دارند. مانند برخی فیلم‌های روانکاوانه‌ی متظاهرانه‌ی هیچکاک. فیلم‌هایی که منشأ مشکلات روانی را صرفاً عقده‌ها و مشکلات جنسی و یا یکی دو حادثه‌ی عجیب و مرموز و غیر عادی و مبهم که در سال‌های قبل و به خصوص در دوران کودکی برای شخص روی داده معرفی می‌کنند. و نتیجه این مشکلات را ترس‌های عجیب و غریب که بعضاً به سختی قابل باورند (طلسم شده) یا قتل (بیمار روانی) و یا سرقت (مارنی) آن هم به صورت ناخود‌آگاه و غیر ارادی بیان می‌کنند.

در «طلسم شده» داستان چنان کم می‌آورد که برای گره‌گشایی از یک پروفسور روان‌کاو استفاده می‌کند. و بدتر از آن «بیمار روانی / روح» چنان در توضیح مطلب می‌ماند که در آخر چند صفحه از نظرات فروید، یونگ یا دیگران روخوانی می‌شود. در «طلسم شده»، «پک» چون گمان می‌کند در بچگی مسبب مرگ برادرش روی پله‌های جلوی خانه شده است و نرده‌های دو طرف پله دو خط موازی در ذهنش ایجاد می‌کنند، از هر دو خط موازی‌ای می‌هراسد. چه با چنگال روی سفره یا کیک ایجاد شود و چه با چوب اسکی روی برف و چه با دیدن نرده‌های پنجره اتاق در ذهنش تداعی شوند. و چون حالت فراموشی دارد در هر مرگی که بین خطوط موازی رخ دهد و او شاهد آن باشد، خود را قاتل می‌داند. و البته با پیدا شدن قاتل آن حالت روانی‌ای که به آن «عقده‌ی گناه» می‌گویند و سال‌ها با او بوده، یک‌باره از او دور می‌شود و همه چیز به خوبی و خوشی به پایان می‌رسد، جز کلاغه (!) که به خانه‌اش نمی‌رسد.

«مارنی» در کودکی مردی را که به مادر بدکاره‌اش حمله کرده به قتل می‌رساند. حالا در بزرگسالی با این‌که هیچ خاطره‌ای از آن واقعه در ذهن ندارد، از رنگ سرخ وحشت دارد، سرد مزاج است و به تبع آن دچار بیماری دزدی است!

اما وقتی مادرش همه چیز را برای او بازگو می‌کند، او که تازه به قاتل بودن خود پی برده تمامی مشکلاتش برطرف می‌گردد!

البته «روح» از این جهت حداقل این نقطه‌ی قوت را دارد که در آن شاهد معجزه‌ی روان‌شناسی و درمان آنی نیستیم.

هرچند هیچکاک بگوید: من «مجبور بودم» تمامی جنبه‌ی روانکاوی داستان را ساده کنم

ولی انسان اینقدر موجود سطحی، تخت و ساده‌ای نیست که با یک حادثه‌ی ناخوشایند، روانی، سارق و جانی شود و احیاناً با یک حادثه‌ی دیگر که سال‌ها بعد از حادثه‌‌ی اول اتفاق می‌افتد، خیلی راحت‌تر درمان شود. این نوع نگاه به مسایل روانی و اجتماعی انسان‌ها برای جذب خلایق و میخ‌کوب کردن آن‌ها و خلاصه در آوردن یک اثر سینمایی پرکشش شاید به کار بیاید‌، ولی رابطه‌‌‌ی این نوع نگاه با واقعیت پیچیده‌ی روان آدمی رابطه‌ای ضعیف و دور از حقیقت است. همان‌گونه که تا حد زیادی و به زیبایی در «شرق بهشت» می‌بینیم، مشکلات روانی و رفتاری انسان غالباً منشأ‌هایی (و نه فقط یک منشأ) پیچیده و درمان‌هایی به غایت پیچیده‌تر دارند. و این‌که احیاناً در برخی موارد یک حادثه چنین آثاری داشته است نباید آن را به دلیل این‌که از لحاظ داستان‌پردازی (فیلم‌نامه‌نویسی) و سینمایی سهل الوصول‌ترند و برای عوام قابل درک‌تر و جذاب‌تر؛ به اغلب موارد تعمیم داد و با بیش از حد ساده کردن مسائل، واقعیت انسانی را تحریف کرد و مخاطب را به غذای راحهٔ‌الحلقوم و سهل‌الهضم عادت داد. بنابراین هنگام تماشای این‌گونه آثار هیچکاک باید حواس‌مان باشد که همچنان با یک استاد دلهره طرفیم و نه چیزی بیشتر که حرف عمیق‌تری برای گفتن داشته باشد.


 

اومبرتو دی

واقعیتی که در زیر اسطوره‌ها مدفون شده بود اکنون به آرامی دوباره جوانه زده است و سینما بار دیگر به خلق دنیای واقعی انسان‌ها روی آورده است. در این‌جا درختی بود. این‌جا مرد سال‌خورده… سینما باید آن‌چه را که معاصر است بدون قید و شرط بپذیرد.
چزاره زاواتینی

فیلم امبرتو د یکی از تلخ‌ترین فیلم‌های سبک نئورئالیسم است که تمام عناصر این مکتب را به شکلی بسیار پر رنگ در خود جای داده است. از بی‌رحمی جامعه و طبقه بالا‌دست نسبت به پایینی‌ها و پول‌محوری و دورویی که بین انسان‌های جامعه حاکم شده است. نمای آغازین فیلم، ما را با توده‌ای از مردم عصبانی همراه می‌کند که با سرعت زیاد از طول خیابان می‌گذرند و مقابل یک ساختمان دولتی شروع به شعار دادن می‌کنند و با حضور نیروهای امنیتی خیلی زودتر از زمانی که آمده‌اند پراکنده می‌شوند. ما شخصیت اصلی فیلم را زمانی که گوشه‌ای مخفی شده و نفس‌نفس می‌زند پیدا می‌کنیم که بعد از مطمئن شدن از رفتن نیروهای امنیتی از مخفی‌گاهش بیرون می‌آید؛ با دوستان دور و برش که آن‌ها هم سال‌خورده هستند و در تظاهرات شرکت داشتند سلام و احوال‌پرسی می‌کند و نگاهی به ساعتش می‌اندازد و به راه خود می‌رود. نحوه پرداخت این تصاویر هیچ شکی در ذهن ما باقی نمی‌گذارد. بله این حرکت هم قسمتی از روزمرگی این آدم‌هاست. آدم‌هایی که از طرف اجتماع تحت فشار قرار گرفته‌اند و کاری به جز این موش و گربه بازی‌ها از دست‌شان بر نمی‌آید. سراسر فیلم به سبک فیلم‌های نئورئالیستی حول یک موقعیت و عدم تعادل شکل گرفته است. پیرمرد مستمری بگیری که صاحب‌خانه‌اش او را برای پرداخت اجاره خانه‌اش تحت فشار قرار داده است. پیرمرد گاهی به دنبال پول برای جور کردن اجاره خانه و گاهی به دنبال سگش که تنها همدم تنهایی‌های اوست و گاهی از پاافتاده در بیمارستان ما را به دنبال خود می‌کشاند و با وضعیت نابسامان جامعه آشنای‌مان می‌کند. این فیلم رابطه میان آدم‌ها را به شکلی بسیار تیره‌تر از دیگر فیلم‌های این سبک تعریف می‌کند. از این‌که پیرمرد بازنشسته حتی یک نفر را هم برای همدردی ندارد و تنها کسی که با اوست سگ خانگی‌اش است. این سگ در تمام طول فیلم دلیل اشتیاق پیرمرد به زندگی است و حتی در جایی که پیرمرد قصد خودکشی دارد به خاطر نگرانی‌اش درباره سگش از این کار منصرف می‌شود. در مقابل صاحب‌خانه به عنوان یکی از شمایل اجتماع جدید کاملاً نسبت به وضعیت پیرمرد بی‌تفاوت است و فقط اجاره خانه‌اش را می‌خواهد در حالی که از صحبت‌های پیرمرد متوجه می‌شویم که تا قبل از بازنشسته شدنش و تا زمانی که او پول اجاره را به موقع پرداخت می‌کرده – پدرم و آقای- صدایش می‌زدند و حالا هیچ. از این تفاصیل چنین بر می‌آید که در جامعه این‌گونه مادی شده، حتی ادبیات و آداب اجتماعی هم با پول تنظیم می‌شود و بدون منفعت برای شخص مقابل کسی حاضر نیست به شما احترام بگذارد و یا حتی کسی پول درشت شما را بدون چشم‌داشت خرد نمی‌کند. (برخورد پیرمرد با مرد دست‌فروش و درخواست خرد کردن پول که با یک کلمه «ندارم» جواب داده می‌شود و وقتی که پیرمرد پول درشتش را برای خرید یکی از اجناس دست‌فروش به او می‌دهد او پول پیرمرد را خرد می‌کند.) یکی دیگر از تاکید‌های پر رنگ فیلم بر بی‌معنی‌شدن رابطه دوستی بین افراد است. به عبارتی کسانی که هنوز دچار درد پیرمرد نشده‌اند و هنوز کارمند همان اداره‌ای هستند که او روزی در آن کار می‌کرد حاضر به کمک کردن به پیرمرد نیستند و در‌خواست قرض او را بی‌جواب می‌گذارند؛ در عین حال پیر‌مردی که دوست قدیمی اوست و وضعیت او هم مثل پیرمرد است حاضر به قرض دادن پول به او می‌شود. دیگر نکته مورد تاکید در فیلم، دورویی است که حتی در قبال مذهب در جامعه جا افتاده است. وقتی پیرمرد در بیمارستان بستری شده، مردی که در تخت مجاور اوست به او یاد می‌دهد که چطور با درخواست تسبیح برای ذکر گفتن از خواهر مقدس، جیره اضافه بگیرد. در کل سیاهی حاکم بر فیلم چنان زیاد است که به چشم مردم ایتالیای آن زمان خوش نیامد و فیلم در اکران عمومی‌اش شکست خورد و مورد انتقاد منتقدان قرار گرفت؛ چرا که به اعتقاد آن‌ها این فیلم در همه چیز اغراق کرده است و واقعیات جامعه به این تلخی نیستند.

* اومبرتو دی/۱۹۵۲/ویتوریو دسیکا


 

نئورئالیسم ایتالیا

تولد سینمای نئورئالیستی ایتالیا را می‌توان از سال‌های ۱۹۴۳-۱۹۴۲ دانست. زمانی که حکومت فاشیستی موسولینی نفس‌های آخرش را می‌کشید و ایتالیا در آتش جنگ می‌سوخت و به همراه دار و ندار مردم، تمام امکانات فیلم‌سازی ایتالیا هم از بین رفت. ویرانه‌های شهرک بزرگ سینمایی چینه چیتا اردوگاه آوارگان جنگی شده بود و حتی فیلم خام به اندازه کافی یافت نمی‌شد. با تمام این اوضاع مکتب نئورئالیسم شکل گرفت و نام سینمای ایتالیا را در تاریخ سینمای جهان به درخشش در آورد.

سینمای قبل از جنگ ایتالیا
شروع سینمای ایتالیا با ساز و برگ بسیار مفصل و پر زرق و برقی همراه بود. فیلم‌های بلند و تاریخی که با صرف هزینه‌های سرسام‌آور برای ساخت دکور و در مدت طولانی به داستان‌گویی می‌پرداختند؛ و همه این‌ها در حالی بود که فیلم‌هایی که در اروپا و امریکا ساخته می‌شدند تصاویر خام و بدون سیری بودند که طول‌شان از پانزده دقیقه فزونی نمی‌یافت. تا قبل از موفقیت فیلم‌های بلند ایتالیایی، تفکر عمده این بود که تماشاگران بیشتر از چند دقیقه حوصله نشستن بر روی صندلی را ندارند و ساخت فیلم بلند باعث خستگی آن‌ها می‌شود‌. این طرز تفکر مخصوصاً از طرف کمپانی حق انحصاری ادیسون در امریکا اعمال می‌شد و فیلم‌سازان آمریکایی که قصد ساخت فیلم بلند را داشتند، از ترس اجازه پخش نگرفتن فیلم‌شان، از ساختن آن منصرف می‌شدند. اما با فروش بسیار بالای فیلم عظیم «‌به کجا می‌روی» در امریکا، فیلم‌سازان به ماندگاری سینمای داستان‌پرداز و بلند ایمان آوردند. تماشاگران آن زمان با اشتیاق فراوان به تماشای صحنه‌های عظیم با هزاران سیاهی لشکر و قصر‌های مجلل و داستان‌های پر‌جزئیات و پر‌شخصیت می‌نشستند و چون هنوز مفهوم سینمای بومی در جهان شکل نگرفته بود و فیلم‌ها بدون اشاره و یا استفاده از زبان یا داستان‌ها و یا فرهنگ ملتی ساخته می‌شد‌ند به راحتی با تماشاگر ار‌تباط بر‌قرار می‌کرد و می‌توانست آن‌ها را برای چند ساعت سرگرم کند. این فضای غیر بومی فیلم‌ها از طرف دیگر فاصله آن‌ها را با واقعیت‌های روز جامعه بسیار زیاد می‌کرد و در واقع از زندگی معاصر در آن خبری نبود. فیلم‌ها به داستان‌های مربوط به طبقه مرفه جامعه رم باستان می‌پرداخت و از بقیه اقشار جامعه به جز در سیاهی لشکرها خبری نبود.

به هر حال این نوع فیلم‌سازی که به واسطه اشتیاق مخاطبان آن روز، – که از تجربه چنین فضایی لذت می‌بردند- هر بار به شکل مفصل‌تر و پر زرق و برق‌تری ساخته می‌شدند، تا شروع جنگ اول ادامه داشت‌.

زمان جنگ و به قدرت رسیدن موسولینی

در طول جنگ اول، تاسیسات سینمای ایتالیا آسیب دیده بود ولی با روی کار آمدن موسولینی در ۱۹۲۲ اوضاع دوباره تغییر کرد. موسولینی در الگو‌گیری از شوروی برای تلفیق سینما و سیاست دست به اقداماتی زد. در واقع با شروع شدن جنگ اول، فیلم‌ها به سمت بومی شدن پیش رفتند. دولت‌ها شروع به اعمال نظر در مورد فیلم‌ها کردند و کشورهای در حال جنگ، فیلم‌های دشمنان‌شان را تحریم می‌کردند و بر ضد آن‌ها و به نفع عقاید و سیستم خود فیلم می‌ساختند. با اقدامات موسولینی و یارانه‌هایی که می‌پرداخت خرابی‌های جنگ به سرعت بازسازی شد و موج جدیدی از فیلم‌سازی به راه افتاد. در واقع اقدامات موسولینی باعث شد که سینمای ایتالیا اولین سینما در اروپا باشد که دوباره به تولید بالای فیلم دست پیدا می‌کند. فیلم‌های تولید شده در این زمان ملودرام‌های آمریکایی بودند که مورد علاقه تماشاگران قرار گرفتند و موجبات سرگرمی آن‌ها را فراهم می‌آوردند.

اما موسولینی در پی ترویج عقاید و ایدئولوژی فاشیستی بود و سینما را به عنوان ابزاری کار آمد در این مسیر می‌خواست و به همین دلیل او «ای ان آی سی» را برای کنترل و نظارت بر فیلم‌ها تاسیس کرد. در آن زمان ورود فیلم‌های آمریکایی نیز به شدت محدود بود و با قوانین خاص و گاه عجیب و غریبی با این فیلم‌ها بر‌خورد می‌شد. نمونه بسیار روشن آن آزاد بودن اکران فیلم سوپ اردک بود؛ اما با این قانون که در خلال فیلم کسی حق نداشت به آن بخندد.

این سیاست‌های اقتدارگرایانه حکومت از طرفی و نیز فاصله‌ای که سینمای روز ایتالیا از واقعیت‌های زندگی مردم گرفته بود از سوی دیگر؛ باعث شد امواج نو‌خواهی و اعتراض در میان متفکران به طور خاص در منتقدان سینمایی آن کشور شکل بگیرد.

خصوصاً آن‌که تاریکی و خفقان سیاسی حاصل از حکومت فاشیسم و همین‌طور سر‌خوردگی جهانی از وقوع جنگ اول جهانی و به بار آمدن آن همه خسارت‌های جبران‌ناپذیر؛ و به فاجعه بدل شدن رویای دمکراسی و حکومت مردمی، موج گسترده‌ای از گرایش‌های چپ و مارکسیستی را در جهان به راه انداخت. در ایتالیا نیز نهضت‌های مقاومت و گروه‌های زیر‌زمینی و پارتیزانی تحت اندیشه‌های مارکسیسم نسبت به مقولاتی چون تضادهای طبقاتی و فقر و بی‌عدالتی اعتراض می‌کردند. نمونه این جنبش‌ها در اواخر دوران موسولینی بسیار به چشم می‌خوردند.

تمام این شرایط مهملی را برای ظهور نئورئالیسم فراهم می‌آوردند و در عین حال فیلم‌هایی در این سال‌ها تولید شده‌اند که مقدمه‌ای برای شکوفایی نئورئالیسم بوده‌اند؛ از جمله فیلم‌هایی که کالیگرافیسم (‌فیلم‌نوشته‌) خوانده شده‌اند. فیلم‌هایی که داستان‌های قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم را واو به واو موضوع خود قرار داده بودند و به جای پرداخت جزء به جزء صحنه و ریزه‌کاری‌های آن به نوعی شکل‌گرایی و طراحی زینتی رسیده بودند. دسته دیگر فیلم‌هایی بودند که به کمدی رفتاری شناخته می‌شدند و داستان‌هایی از زندگی طبقه متوسط ایتالیا را در بر‌می‌گرفتند.

نئورئالیسم
چزاره زاواتینی نظریه‌پرداز این مکتب و همین‌طور نویسنده اصلی این مکتب در ۱۹۴۲ شروع نوعی جدید از فیلم‌سازی را خبر داد. سینمایی که به گفته او به واقعیت روزمره اجتماع می‌پردازد و به قول خودش «‌فیلم آرمانی است که در ظرف نود دقیقه هیچ اتفاقی در آن نیفتد.» سینمایی که سنت داستان‌های شسته رفته و از پیش تعیین شده را کنار می‌گذارد و در بهترین وضعیت به سراغ یک موقعیت دراماتیک می‌رود؛ برای نزدیک شدن به واقعیات جامعه ابزار خود را به مکان‌های واقعی می‌برد و از نا‌بازیگرها بازی می‌گیرد. این منش در فیلم‌سازی با صبغه مارکسیستی که بعضاً در سردمداران نئورئالیسم دیده می‌شد باعث شد که موضوعاتی همچون فقر و روابط سرد جامعه طبقاتی و فرو دستی و زیر دست و پا بودن طبقه فقیر و جنگ زده به موضوع همیشگی این فیلم‌ها بدل شوند.

تاثیر‌پذیری نئورئالیسم از دو جریان فیلم‌سازی کاملاً مشهود است. مکتب مونتاژ شوروی و رئالیسم شاعرانه فرانسه.

واقع‌گرایی القاء‌گرانه فیلم‌های مکتب مونتاژ شوروی و سبک خاص تدوین آن‌ها جلوه خاصی در فیلم‌های نئورئالیستی نیافت و تشابه این دو سینما بیشتر در زمینه ایدئولوژی باقی ماند. اما سبک تیره و در عین حال پرداخت غنایی فیلم‌های رئالیسم شاعرانه فرانسه نقش پررنگ‌تر در فیلم‌های این مکتب سینمایی دارد.

اولین فیلم نئورئالیستی با عنوان «‌رم شهر بی‌دفاع» ساخته روبرتو روسلینی در ۱۹۴۵ ظهور این مکتب را به جهانیان اعلام کرد. این فیلمک که درست چند روز پس از جنگ فیلم‌برداری شده است تصویر خشک و خشن خود را از رم آن روز به قاب تصویر می‌کشد. نبود وسایل فنی برای فیلم‌برداری و حتی در دسترس نبودن نگاتیو مرغوب، کیفیت فیلم را به شدت پایین آورده بود و در عین حال به فیلم جلوه‌ای مستند‌گونه داد. به گونه‌ای که شایعاتی از واقعی بودن بعضی از تصاویر استفاده شده در فیلم هم وجود دارد. فیلم از چند اپیزود تشکیل شده است که در فصل‌های گوناگون واکنش شهروندان رمی را در قبال اشغال آلمان‌ها نشان می‌دهد. فیلم دزد دوچرخه را می‌توان نمونه‌ای کامل از این مکتب دانست. فیلم تلاش‌های مرد فقیری را نشان می‌دهد که به همراه پسر بچه‌اش به دنبال دوچرخه دزدیده شده‌اش است. دوچرخه‌ای که تمام دارایی مرد است و بدون آن کسب معاش برایش ممکن نیست.

جستجوی مرد لحظه به لحظه سخت‌تر می‌شود تا بالاخره رد یکی از دزدان را پیدا می‌کنند ولی او از همراهی پسر با پدر سوء استفاده می‌کند و به شکلی بی‌رحمانه مرد را مقابل دیدگان فرزندش تحقیر می‌کند. پدر که بدون دوچرخه گذران زندگی برایش ممکن نیست در نومیدی کشیک می‌دهد تا دوچرخه دیگری بدزدد ولی در حین دزدیدن دوچرخه گرفتار می‌شود و باز به شکلی درد‌آور مقابل دیدگان جمعیتی که پسرش هم جزء آن‌هاست تحقیر می‌شود و پسرک در می‌یابد که پدرش نه قهرمان که انسانی کاملاً معمولی است که یاس او را تسلیم وسوسه کرده است. در پایان فیلم، پدر و پسر د‌ر کنار هم راه می‌روند و از شرم سرشان را پایین انداخته و به آرامی می‌گریند.

افول مکتب نئورئالیسم
یک تناقض بزرگ در تفکرات نئورئالیستی که با جلو رفتن این مکتب به یک سوال بنیادی تبدیل شد مرز میان واقعیت مورد ادعای نئورئالیست‌ها و تخیل ناشی از قاب تصویر سینما بود. این‌که موقعیت‌های فیلم‌ها هر چند از واقعیت اجتماع گرفته می‌شد و در مکان‌های واقعی و با نابازیگرها کار می‌شد ولی باز هم از قبل طراحی و داستان‌پردازی شده بود و نوعی تخیل را به همراه داشت.

از طرف دیگر با پیروزی دمکرات مسیحی ها در انتخابات ۱۹۴۸ جبهه ضد فاشیستی سقوط کرد که یکی از منابع ایدئولوژیک این مکتب به شمار می‌رفت. محافظه‌کاری و کشیش سالاری در جامعه بالا گرفت و سینمای نئورئالیسم که در صدد بیان واقعیات تلخ بود دیگر جایی برای فعالیت نداشت‌. مضاف بر این‌که سرکوب دولتی بر علیه این مکتب تشدید شد و در راستای همین سرکوب‌گری در سال ۱۹۴۹ قانونی تصویب شد که پخش فیلم‌های ضد دولتی ضد طبقاتی و تهدید کننده امنیت عمومی اعلام شد. وضعیت اقتصادی ایتالیا هم به روال عادی خود باز می‌گشت و دیگر داستان‌های از این دست برای‌شان جالب نبود‌. این دلایل خارجی به همراه تناقضات درونی کم‌کم روند افول نئورئالیسم را سرعت بخشیدند. و می‌توان گفت که در اواسط دهه ۵۰ کار نئورئالیسم با آن رویه اجتماعی‌اش به پایان رسید. هر چند تاثیرات این مکتب بر سینما‌گران نسل بعد ایتالیا و همین‌طور سینمای کشور‌های دیگر بسیار زیاد بوده است. حتی اکنون بعد از حدود نیم قرن که از دوران این مکتب گذشته است هر جا حرکت آزادی‌خواهانه و انقلابی در سینما پیش می‌آید، ریشه‌هایی از نئورئالیسم در آن دیده می‌شود.


 

سندرم کایزر شوزه

اگر از تاریخ به خوبی آگاه نباشیم در قضاوت دچار اشتباه می‌شویم. در سینما اگر کسی امروز فیلم کازابلانکا را ببیند به هیچ وجه لذتی را که بیننده آن فیلم در زمان ساخته شدنش برده نخواهد برد؛ چون آن را یک کلیشه تمام عیار می‌بیند. و به حق ساختار آن امروزه کلیشه‌ای بیش نیست. اما اگر بداند موفقیت این فیلم باعث شده فیلم‌های بعدی شبیه این فیلم ساخته شده‌اند، آن وقت به ارزش آن فیلم پی خواهد برد. این اتفاق در مورد فیلم «مظنونین همیشگی» هم تکرار شده است و این هر دو، فیلم‌هایی کلیشه سازند.

بیننده‌ای که امروز فیلم «مظنونین همیشگی» را ببیند با خودش غر می‌زند که: «باز هم از این غافل‌گیری‌ها که جدیداً مد شده». این مخاطب اگر کمی با تاریخ سینما آشنا باشد یا کسی به او بگوید که غافل‌گیری پایانی در سینما به این صورت از سال ۱۹۹۵ و از این فیلم آغاز شده، به جایگاه این فیلم در تاریخ سینما پی خواهد برد. پس از این فیلم بود که موج فیلم‌های غافل‌گیر‌کننده‌ای رواج پیدا کرد که تمایل داشتند در پایان فیلم نکته مهم هویتی درباره قهرمان را برای مخاطب رو کنند و او را شگفت‌زده کنند و مجبورش کنند صد دقیقه به عقب برگردد و دوباره تمام فیلم را در ذهن مرور کند؛ چون صد دقیقه سرش کلاه رفته است. این رویه گسترش زیادی پیدا کرد مثل آن‌چه که پزشکان به آن سندرم می‌گویند. از نمونه‌های معروف این فیلم‌ها می‌توان به بازی ۱۹۹۷، حس ششم ۱۹۹۹، باشگاه مشت‌زنی ۱۹۹۹ و دیگران در سال ۲۰۰۱ اشاره کرد.

«مظنونین همیشگی» داستان پیگیری یک جنایت است که به یک سلسله جنایت و سپس به یک اسم مرموز و ترسناک می‌رسد: کایزر شوزه. در پی یک سرقت بزرگ، پلیس مثل همیشه عده‌ای سابقه‌دار را دستگیر کرده است اما هیچ مدرکی مبنی بر دست داشتن این پنج نفر در این حادثه در اختیار ندارد و آنان آزاد می‌شوند. ادامه ماجرا را از زبان یکی از آنان می‌شنویم که چند ماه بعد در پی حادثه‌ای دوباره دستگیر شده است. او وربال کینت است. یک فلج مغزی که دست و پای چپش چلاق است. وربال تعریف می‌کند که این پنج نفر پس از آزادی به این فکر می‌افتند حالا که این قدر تاوان می‌دهیم چرا باید همچنان بی‌گناه باشیم و تصمیم می‌گیرند که کاری بکنند. آنان نقشه یک سرقت را می‌کشند و … .

مظنونین همیشگی محصولی از نسل جوان سینماست. برایان سینگر این فیلم را در بیست و هشت سالگی کارگردانی کرده است و یکی از محصولات جوانان دهه نود است. افرادی مانند کوئنتین تارانتینو، دیوید فینچر، ام نایت شیامالان و … که پس از نسل تحصیل‌کرده دهه هفتادی هالیوود مانند اسپیلبرگ، اسکورسیزی، کاپولا و جرج کامرون روی کار آمدند و با تکیه بر تجربه گذشتگان و دانش خودشان فیلم‌هایی ماندگار ساختند.

فیلم در سال ۱۹۹۵ برنده اسکار بهترین فیلم‌نامه و بهترین بازیگر نقش دوم مرد شده است و از نقاط اوج کارنامه حرفه‌ای سازندگان آن است. مهم‌ترین دلیل ماندگاری این فیلم استفاده دقیق و به‌جا از ساختار است. با مقایسه این فیلم با دیگر فیلم‌هایی که به این صورت ساخته شده‌اند در می‌یابیم که مظنونین همیشگی بر خلاف بقیه، قابلیت مشاهده چندین باره را دارد و لذتی تکرار شدنی را به همراه دارد که محصول تقسیم درست اطلاعات و هدایت احساس مخاطب و بازگذاشتن احتمالات گوناگون در داستان است. آن‌چه در دیگر فیلم‌های مشابه کمتر دیده می‌شود. فیلم‌های مشابه با تکیه بیش از حد بر غافل‌گیری پایانی تمام صحنه‌ها و اطلاعات را در جهت شوک پایانی هدایت کرده‌اند و محصول آن خستگی مخاطب در طول فیلم است و این‌که فیلم برای بار دوم قابلیت دیدن ندارد اما در مظنونین همیشگی نکته اصلی غافل‌گیری نیست بلکه آن‌چه مخاطب را به وجد می‌آورد چگونگی غافل‌گیری است که دوست دارد بارها ببیند و از این همه مهارت لذت ببرد که چه‌گونه همه چیز وارونه جلوه داده می‌شود و حقیقت غیرقابل دسترسی است. مظنونین همیشگی هنوز ماهرانه‌ترین اجرای غافل‌گیری پایانی در فیلم‌هاست که به درستی مرحله به مرحله مخاطب را همراه خود می‌کند و در آخر داستان پایانی دارد که بی‌اغراق هیچ‌کس قادر به حدس زدن آن نیست. پایانی منطقی و در عین حال عجیب. تلخ و در عین حال شیرین. اگر ماهرانه سرمان را کلاه بگذارند به زرنگی طرف مقابل احترام می‌گذاریم.


 

این بار، واقعاً نمایش نامه بنویسید

Play writing یک کتاب آموزش نمایش‌نامه‌نویسی است که برخلاف روش‌ها و کتاب‌های رایج این رشته (حداقل در ایران) به هیچ‌وجه سراغ کلیات، نظریات، مکاتب و مبانی درام و … نمی‌رود. شما از همان اول درگیر داستانی می‌شوید که اسمش نوشتن نمایش‌نامه است. شما با این کتاب تجربه‌ای را شروع می‌کنید و همین‌طور آن را توسعه می‌دهید که اکنون به صورت جدی به آن نویسندگی خلاق Creative Writing می‌گویند. این کتاب علاوه بر آن‌که در مقوله و زیر مجموعه کتاب‌های نویسندگی خلاق قرار می‌گیرد از زمره کتاب‌های کاربردی و عمل‌گرا نیز به حساب می‌آید که یک هدف را دنبال می‌کند؛ و آن این‌که به صورت کاملاً عملی به شما نوشتن نمایش‌نامه را آموزش دهد. اگر شما به دنبال هر چیزی غیر از نوشتن نمایش‌نامه‌اید، باید این کتاب را ببندید و به دنبال کتاب دیگری بروید. اما اگر هدف‌تان همین است، احتمالاً کتاب خوبی را انتخال کرده‌اید.

در کتاب Play writing سر و کار شما با تمرین است. از همان ابتدا بعد از آن‌که ۹ صفحه از اولین برگ کتاب ورق بزنید به اولین تمرین می‌رسید و اگر شخص جدی و مصممی در این رشته باشید، تا پایان کتاب ۱۳۹ تمرین کوچک و بزرگ را برای انجام دادن در پیش رو دارید. تمرینات از نمونه‌های ساده و دارای پیچیدگی و هزینه زمانی کم شروع می‌شوند و تا انتهاب کتاب، دقیق‌تر، پیچیده‌تر و زمان‌برتر می‌شوند. در کنار این تمرین‌ها ۱۳۶ مثال و نمونه مختلف برای شفاف‌تر شدن موضوع و شیوه انجام تمرین‌ها وجود دارد. در واقع کل کتاب، همین نمونه‌ها و تمرین‌ها است که شما را گام به گام با اصول و جزئیات نوشتن نمایش‌نامه آشنا می‌کند و در نهایت به شما قدرت خلق یک نمایش‌نامه می‌دهد.

به عنوان نمونه شما در نمایش‌نامه نیاز به ایده و داستان دارید. گریک برای شما چند نمونه از شکسپیر، آرتور میلر و هارولد پنتیر می‌آورد و به شما نشان می‌دهد که از چه چیزهای ساده‌ای داستان ساخته‌اند. و بعد تمرین‌هایی به شما می‌آموزد که چگونه از موارد و اتفاقات بسیار ساده دور و برتان، داستانی جالب بسازید و بعد در فصل‌های بعد به گسترش این تجربه و تمرین‌ها می‌پردازید. و همین‌طور گریک با تمرین به شما می‌آموزد که چگونه شخصیت‌های داستان‌تان را، دیالوگ آن‌ها، تم و درون‌مایه نمایش‌نامه را بیابید و خلق کنید. در این کتاب شما با تمرین و خلق کردن به اهمیت، شیوه خلق و جایگاه هر یک از موارد تشکیل دهنده یک نمایش می‌رسید نه با تئوری خواندن و کلیات شنیدن.

نویسنده در مقدمه بسیار کوتاه کتابش تمام سعی‌اش را می‌کند که به مخاطب خود نکته‌ای را بفهماند و خیالش را در همین ابتدای کار راحت کند و سریع او را درگیر با پروسه جذاب نوشتن گرداند. و آن این‌که خواننده بدان برای این کتاب سعی و کوشش بسیار شده تا به گونه‌ای باشد که هر انسانی در هر شرایط سنی، تحصیلی، زبانی، فرهنگی و میزان تسلط و آشنایی‌اش با مقوله نمایش‌نامه و درام بتواند از این کتاب استفاده کند. او این روش خودش را در آموزش نمایش‌نامه در مکان‌های مختلفی از این کره خاکی (جنوب آفریقا، هند و آسیا، آمریکا و انگلستان) پیاده کرده و هم‌چنین در میان دانش‌آموزان ابتدایی و راهنمائی، آکادمی‌های آموزش تئاتر در میان گروه‌های حرفه‌ای تئاتر نیز از این روش‌ها که اکنون تبدیل به این کتاب شده است، استفاده کرده.

گریک معتقد است مواد اولیه و لوازم و شیوه اجرایی این تمرین‌ها بر پایه یک سری مشترکات انسانی است که برای همه قابل درک و استفاده است. او در این کتاب سعی کرده تمامی تمرین‌ها، قابلیت اجرا در میان دسته‌های زیر را داشته باشد : (البته او در مقدمه چند تمرین را استثنا کرده)

۱-همه سنین، همه سطوح ۲- برای استفاده فردی و همین استفاده گروهی درون کار گروه های خلاق ۳- همه فرهنگها و همه بومهای جغرافیایی ۴- این کاره‌ها (حرفه‌ای های تئاتر و درام) و غیر این کاره‌ها (نوآموزان و آماتورهای این رشته)

شاید با این توصیف تصور کنید با کتابی دم دستی و بسیار عمومی رو به رو هستید. این تصورتان زمانی برطرف می‌شود که اندکی با این کتاب مأنوس شوید. مطمئناً شما – به عنوان حرفه‌ای این رشته- در میانه کتاب دچار روغن‌سوزی می‌شوید و حتی ممکن است کم آورید.

این کتاب از ۹ فصل تشکیل شده. فصل اول، فصل گرم کردن و آماده شدن است. «Getting going and warming up» شما در این فصل در قالب تمرین‌هایی به نسبت ساده‌تر از دیگر تمرینات، هم خود را آماده می‌کنید و هم با اهداف و کلیات این کتاب آشنا می‌شوید. شما در این فصل با اجزا و هر آن‌چه که نمایش‌نامه از آن ساخته می‌شود آشنا می‌شوید و در سطحی ابتدائی خودتان را با آن‌ها درگیر می‌کنید. از یافتن ایده و سوژه تا نوشتن دیالوگ و خلق شخصیت و تا تم و درون‌مایه اثر؛ و شما در فصول بعدی همین تمرین‌ها را بسط و توسعه می‌دهید و با جزئیات و نمودهای خاص یک اثر نمایشی به صورت دقیق‌تر و پیچیده‌تر آشنا می‌شوید و رفته رفته ساختار یک اثر نمایشی را به دست می‌آورید و مدام در حال تکمیل زوایای آن هستید.

و در پایان:

نکته اول: کتابی که معرفی شده برای آموزش نمایش‌نامه است. مسلماً کسی که با این کتاب (البته ترجیحاً همراه با آموزش یک مربی) پیش برود، می‌تواند نمایش‌نامه بنویسد اما نمایش‌نامه‌نویس نمی‌شود. فتأمل.

نکته دوم: نمایش‌نامه قسمتی از درام است و مباحث فیلم‌نامه نیز که با تفاوت‌های بسیار، از سنخ و صنف همین مقوله است، می‌تواند مورد استفاده علاقه‌مندان به این رشته باشد و کمک‌های شایانی به آنان بکند؛ به شرط این که توجه داشته باشندهدف این کتاب، آموزش نمایش‌نامه است نه فیلم‌نامه.

واقعاً تمرین‌ها و روش‌ها و نکته پایانی در این کتاب تا‌کنون چندین بار توسط اساتید مختلف سینما و تئاتر، در کشورمان ایران اجرا شده که ظاهراً نتایج خوبی داشته است و در حال حاضر نیز با کتاب Play writing توسط یکی از همین اساتید در حال ترجمه به فارسی است.

* Playwriting: A Practical Guide – Noel Greig – Routledge – 2005

ادامه دارد


 

نگره فیلم

نگره‌های فیلم توضیحاتی نظام‌یافته و عمومی پیرامون جنبه‌های ماهیت، کارکردها و تأثیرهای سینما ارائه می‌دهند. این نگره‌ها سینما را در حکم رسانه‌ای مستقل از کاربردهای خاص آن، به منزله عملکردی اجتماعی یا نهادی یا مجموعه‌ای از فیلم‌هایی در نظر می‌گیرند که توصیف یا تحلیل می‌شوند. نگره‌پردازان فیلم روزنامه‌نگار، فیلم‌سازان فعال، محققان و پژوهش‌گرانی بوده‌اند که در رشته‌های گوناگون آکادمیک فعالیت داشته‌اند. به طور کلی نگره فیلم در ابتدا تا حد مختصری در عرصه علوم اجتماعی گسترش یافت و این کار عمدتاً به وسیله روان‌شناسانی که به مطالعه ادراک و جامعه‌شناسانی که علاقه‌مند به تأثیرهای عمومی رسانه‌های انبوه بودند، انجام شد. بخش عمده نگره فیلم به شدت جنبه انسان‌باورانه (اومانیستی) و نظری داشته، مرتبط با بررسی انتقادی فیلم‌ها و فیلم‌سازان بوده و جهت‌گیری زیبایی‌شناختی داشته است.

تاریخ
سینما در حکم رسانه‌ای بسیار جوان (پیشینه نخستین فیلم‌ها به اواسط دهه ۱۸۹۰ برمی‌گردد) گستره‌ای غنی از نگره‌های مختلف را به خود دیده است. دوران سینمای صامت که در حدود سال ۱۹۳۰ به پایان رسید، عرصه‌هایی از پژوهش را گشود که هنوز هم دنبال می‌شود.

نخستین کوشش‌های بلند پروازانه برای درک سینما طی دهه ۱۹۱۰ انجام گرفت، زمانی که تهیه‌کنندگان سعی داشتند طبقه متوسط را به سوی پدیده‌ای جلب کنند که سرگرمی بی‌ارج و قربی متعلق به طبقه کارگر محسوب می‌شد. روشنفکران که مجذوب زیبایی بصری و نیروی عاطفی فیلم شده بودند، تدریجاً استدلال کردند که سینما هنری متمایز است. از همان ابتدا این تمایز شامل جداسازی فیلم از تئاتر شد. احتمالاً هوگو مونستربرگ نخستین کتاب مهم را در مورد نگره فیلم به سال ۱۹۱۵ با عنوان فتوپلی: یک مطالعه روان‌شناختی نوشت و نظر داد که سینما با تقلید اعمال چشم و ذهن خود را از تئاتر متمایز می‌سازد، مثلاً زمانی‌که یک نمای درشت ناگهان حالت توجه عمیق به امری جزئی را تقلید می‌کند. در همان دوره، خالق فیلم در مقام هنرمندی که رسانه خاص خود را دارد، مطرح شد. منتقدان فرانسوی از جمله لویی دِلوک، کارگردان‌های آمریکایی چون سیسیل ب. دِمیل را تحسین کردند، در حالی که استادان آلمانی درام و داستان پیشنهاد ساختن فیلم‌های مؤلفانه را مطرح و آن‌ها را اجرا کردند، فیلم‌هایی که دارای گستره و ظرافتی به سیاق آثار ادبی بودند. در دهه ۱۹۱۰ روشنفکران تلاش کردند تا این سرگرمی عامه‌پسند را مشروعیت بخشند و آن را به عنوان پدیده‌ای مطرح سازند که متعاقباً «هنر هفتم» نامیده شد.

طی دهه بعد مجموعه‌ای از آثار فوق‌العاده متنوع و متفکرانه، مبانی مفهومی نگره فیلم را گسترش دادند و زمینه تداوم آن را فراهم آوردند. نویسندگان تکنیک‌های خاص این رسانه را متمایز ساختند. آن‌ها انواع برش، نورپردازی و حرکات دوربین را رده‌بندی کردند. آن‌ها مجموعه‌ای از نقاط عطف سینما را بررسی کردند از جمله فیلم‌های ژرژ مه‌لیس با تمهیدات سینمایی‌شان، آثار ادوین س. پورتر (سرقت بزرگ قطار، ۱۹۰۳) و دیوید وارک گریفیث (خصوصاً تولد یک ملت، ۱۹۱۵) آثار اساتید آلمانی از جمله فردریش ویلهلم مورناو (نوسفراتو، ۱۹۲۲؛ آخرین خنده، ۱۹۲۴) و فریتس لانگ (مرگ زیگفرید، ۱۹۲۴)، کارگردانان فرانسوی از جمله اَبِل گانس (چرخ، ۱۹۲۳) و خصوصاً فیلم‌سازان شوروی سابق، دیگا ورتوف (مردی با دوربین فیلم‌برداری، ۱۹۲۹)، لف کولشف (طبق قانون، ۱۹۲۶)، فِسیه‌والات پودوفکین (مادر، ۱۹۲۶) و سرگی آیزینشتاین (رزمناو پوتمکین، ۱۹۲۵) که این دو فیلم‌ساز آخر خود نگره‌پردازان سینمایی معروفی هم بودند. فیلم‌سازان روسی در جست‌و‌جوی اصولی بودند که از طریق آن بتوانند کاری کنند تا فیلم تأثیر فوق‌العاده‌ای بر مخاطبان بگذارد و در این راه زیبایی‌شناسی خود را عمداً بر مونتاژ استوار ساختند. از نظر آن‌ها مونتاژ صرفاً مترادف با تدوین نبود، بلکه مفهومی از سازه فیلمیک بود که از طریق آن همجواری نماها باعث هدایت واکنش احساسی و فکری تماشاگر به طرف دست‌مایه فیلم می‌شد. این اِیده هم برای زیبایی‌شناسان فیلم و هم برای منتقدان فرهنگی از جمله والتر بنیامین که فیلم را نشانه‌ای از محیط تکان دهنده و توجه‌برانگیز شهرهای مدرن می‌دانستند، نقش مهمی یافت.

بلندپروازی علاقه‌مندان سینمای صامت در کتاب فیلم به منزله هنر (۱۹۳۲) اثر رودُلف آرنهایم نمود یافت. به هر حال تا آن زمان فیلم صامت به وسیله «فیلم‌های ناطق» از پا درآمده بود. بسیاری از زیبایی‌شناسان از سینمای صامت در حکم رسانه‌ای بسیار سبک‌مدارانه و متکی بر شکل دفاع کردند، اما این استدلال‌ها در برابر صدای همزمان و رویکردهای واقع‌گرا به بازیگری، طراحی صحنه، برش، حرکات دوربین که در سینمای ناطق دیده شد کاری از پیش نبردند. در دهه ۱۹۴۰ نویسندگان کوشش کردند تا نگره‌های معتبری برای سینمای ناطق پدید آورند. آیزینشتاین مفهومی اُپرایی را مطرح و از آن پشتیبانی کرد. مطابق این مفهوم موسیقی و تصویر به صورت «نمایشی ترکیبی و باشکوه» و مهقورکننده با هم تلفیق می‌شدند. نمونه تأثیرگذارتر رشته‌ای از نگره‌های واقع‌گرا بود که آندره بازن منتقد پاریسی آن‌ها را ارائه کرد. بازن عامدانه گرایش‌های سینمای صامت را رد و ادعا کرد که سینما با نقاشی و تئاتر متفاوت است، زیرا علت وجودی آن، بازسازی مکانیکی است. مطابق با این دیدگاه غنای سینما در توانایی‌اش برای ضبط واقعیت است و کوشش برای تبدیل آن به نقاشی متحرک باعث سوء تفاهم نسبت به ویژگی‌های منحصر به فرد این رسانه می‌شود. بازن کارکرد و تأیید عملکرد واقع‌گرای سینما را در همه جا جست‌وجو می‌کرد و می‌یافت، از شاهکارهای نئورئالیسم ایتالیا (پاییزا، ۱۹۴۶؛ دزد دوچرخه، ۱۹۴۷) در اقتباس‌های هوشمندانه از نمایش‌نامه‌ها و رمان‌هایی و در تجربه فیلم‌برداری نماهای با عمق میدان زیاد و برداشت‌های بلند که اورسُن ولز (همشهری کین، ۱۹۴۱) و ویلیام وایلر (روباه‌های کوچک،۱۹۴۱) در آثارشان دنبال کردند. بازن معتقد بود که غنی‌ترین فیلم‌ها آثاری هستند که نوعی «زیبایی‌شناسی واقعیت» را پی می‌گیرند و عناصر تصنعی و قراردادها را تا حدی به نفع گرایش به ضبط و آشکارسازی واقعیت پدیداری کنار می‌گذارند.

جنگ جهانی دوم مشخص ساخته بود که سینما در حکم وسیله‌ای برای تبلیغ و تلقین به توده مردم قدرت فوق‌العاده‌ای دارد. پس از جنگ برخی از نگره‌پردازان فیلم به جست‌جوی مبنایی علمی برای درک تأثیرهای اجتماعی و روان‌شناختی این رسانه پرداختند. یکی از این مسیرها به وسیله متفکران اجتماعی و تجربه‌گرایانی دنبال شد که علاقمند به گرایش فیلم به کلیشه‌ها و قراردادهای اجتماعی بودند. این گرایش غالباً منجر به نقدهای تندی شد که معروف‌ترین آن‌ها به وسیله تئودور و. آدُرنو و ماکس هورکهایمر در نفی «صنعت فرهنگ» مطرح و در کتاب دیالکتیک روشنگری (۱۹۴۷) ارائه شد. جنبش «فیلم‌شناسی» در فرانسه مسیر بی‌طرفانه و خنثی‌تری را دنبال کرد. این جنبش تحقیقات تجربی را با ادراک، شناخت و واکنش‌های احساسی نسبت به فیلم توام ساخت و کلاً نگرش نظری گسترده‌تری نسبت به کارکردهای اجتماعی رسانه‌های انبوه داشت.

درچارچوب علوم انسانی گرایش شبه علمی دیگری هم ریشه گرفت و نشانه‌شناسی سینما تحت تأثیر ساختارگرایان فرانسوی دهه ۱۹۵۰ پدید آمد. نشانه‌شناسان با تأثیرپذیری از الگوهایی که فردینان دو سوسور و سایر زبان‌شناسان اروپایی ارائه داده بودند، به جست‌جوی درک این موضوع پرداختند که چگونه بازنمایی‌ها در حکم نشانه‌ها – واحدهای رمزداری که می‌توانستند به شیوه‌های قاعده‌مند تلفیق شوند، عمل می‌کنند. معروف‌ترین نشانه‌شناس سینما، کریستین متز هم تصویر فیلم و هم شیوه‌های تلفیق تصاویر را متکی بر قواعد دانست و آن‌ها را روندهای دلالت‌گرِ نسبتاً خودسرانه قلمداد کرد. مثلاً متز استدلال می‌کند که یک رمز عظیم به طور نظام‌یافته بازنمایی زمان و مکان در فیلم روایی را هدایت می‌کند. سایر نشانه‌شناسان، تکنیک‌های فیلم را در حکم رمزهایی برای معانی صریح و معانی ضمنی بررسی کردند. بین سال‌های ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ این اعتقاد وجود داشت که نشانه‌شناسی، نگره فیلم را بر مبنایی بسیار علمی استوار کرده است. ‍‌‍[نگاه کنید به نشانه‌شناسی.]

طی همان سال‌ها، تحولات سیاسی در جنبش صلح، نقد رادیکال اجتماعی، جنبش‌های رهایی‌بخش جهان سوم و فعالیت‌های فمینیستی به طور کلی بر نگره هنر تأثیر گذاردند. نگره‌پردازان فیلم از مواضع مختلف به این وضعیت واکنش نشان دادند. نخست نوعی نشانه‌شناسی انتقادی و سیاسی ظهور کرد. این گرایش وظیفه درک فیلم را رمززدایی از نظام‌های نشانه‌ای دانست که روابط اقتصادی سرمایه‌داری را حفظ می‌کنند. دوم توسل به توضیحات روانکاوانه برای سلطه و تبعیت سیاسی بود که طی شورش‌های مه ۱۹۶۸ در پاریس موج می‌زد و به شکل قدرتمندی در علوم انسانی تثبیت شد.

نگره‌پردازان نظر دادند که سینما به طریقی با ناخودآگاه بیننده ارتباط می‌یابد که سازوکارهای پدیدآورنده هویت ثابت اجتماعی را تقویت می‌کند. سوم، نگره‌پردازان فمنیست استدلال کردند که روندهای بازنمایانه و مرسوم سینما براساس جنسیت کنترل می‌شوند. لورا مالوی در مقاله‌ «لذت بصری و دیگر لذت‌ها» (۱۹۸۹) تصریح می‌کند که سینمای رایج به طور ضمنی خطاب به بیننده مذکر نمایش داده می‌شود، زنان را تبدیل به اُبژه می‌سازد، روندهای ناخودآگاه از جمله اضطراب اَختگی ( (castrationرا نادیده می‌گیرد تا لذت را حفظ کند.

تمام این گرایش‌ها کلاً به نگره‌های «ذهنیتِ» سینمایی معروف شدند و طی دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ ترکیب‌های فراوانی از این گرایش‌ها پدید آمد. یکی از این ترکیبات که غالباً «نگره آپاراتوس» نامیده می‌شد متکی بر روانکاوی لاکانی برای جلب توجه به این موضوع بود که موقعیت تماشای پرده سینما تماشاگر را ترغیب می‌کند تا با تصویر رابطه‌ای همذات‌پنداری برقرار سازد، بدین ترتیب درست مانند حالتی است که در آن کودک بازتاب آیینه را در حکم فردی دیگر و در عین حال خودش می‌پندارد. همذات‌پنداری تبدیل به مبنایی برای ذهنیت اجتماعی شد. یکی دیگر از این گرایش‌ها نقد سیاسی فمینیسم از فمینیسم را با روانکاوی متوازن‌شده‌ای، به شیوه جنسیت محور زیگموند فروید یا ژاک لاکان تلفیق کرد که البته نگره‌های‌شان ابزارهایی برای افشای روند تبدیل زنان به سوژه‌های مطیع و فرمان‌بردار در نظام مرد سالاری ارائه می‌دهد. نمونه‌های قابل توجه‌ای از این استدلال‌ها در صفحات نشریه سینمایی و انگلیسی اسکرین ارائه شد.

نشانه‌شناسی، توجه به زیبایی‌شناسی را در حکم عرصه‌ای از پژوهش به حداقل رساند و نشانه‌های هنری و غیرهنری را در به طور یکسان مورد بررسی قرار داد. نگره‌های ذهنیت در حالی که نخبه‌گرا بودن رده هنر را به دیده تردید می‌نگریستند، بیش از پیش گسترش یافتند. از سوی دیگر تأکید بیشتری بر کارکردهای اجتماعی و ایدئولوژیک سینما شد، در نتیجه اُبژه‌های مورد علاقه برای مطالعه، سرگرمی‌های رایج در هالیوود (عمدتاً ژانرهایی که پیش‌تر کم‌اهمیت قلمداد می‌شدند) و آثار آوانگارد رادیکالی بودند که ایدئولوژی حاکم را در تمام سطوح به چالش می‌طلبیدند، موقعیت سیاسی، شکل و سبک و همچنین واکنش روانی (که شاید با ایجاد «ناخوشایندی») پدید می‌آمد. نگره جدید فیلم خود را بر پس‌زمینه مجموعه آثار سینمای صامت و آثار قوام‌یافته سینمای ناطق قرار داد: نویسندگان به بررسی ملودرام‌های ماکس افولس و تریلرهای آلفرد هیچکاک و نیز مدرنیسم سیاسی و نیرومند ژان لوک گدار (باد شرق، ۱۹۶۹) و ژان – ماری استروب و دانیل اویه (موزِز و آرون، ۱۹۷۴) پرداختند.

نگره ذهنیت همچنان گرایش فعالی است، اما طی اواخر دهه‌۱۹۸۰ تأثیر آن کاهش یافت. این نگره که از ابتدا بحث‌انگیز بود، با این مخالفت مواجه شد که تلقی سینما به منزله ماشینی نیرومند برای ایجاد تماشاگر- تابع، جای بسیار محدودی برای کنترل فعال بیننده باقی می‌گذارد. چنین مخالفتی باعث آسیب‌پذیری نگره ذهنیت شد. برخی از نویسندگان نظر دادند که نمونه‌هایی از نگره فرهنگی، پیشرفت‌های نشانه‌شناسی را هم در بردارد، خصوصاً امکان پرداختن به بازنمایی با ساختار و کاربرد اجتماعی، در حالی که این نقش را هم برای تماشاگران قائل شدند که با روش‌های مختلف به ملاحظه فیلم می‌پردازند و برخی از آن‌ها به نحو متمایزی در برابر آن‌چه «متن» حکم می‌کند، می‌ایستند و رفتار متفاوتی انجام می‌دهند. نگره‌پردازان فرهنگی به جای آن‌که پویایی ناخودآگاه بیننده را در نظر بگیرند، از بیننده‌ای سخن گفتند که آگاه است و تجربیاتی را به فیلم می‌آورد (یا در مشاهده فیلم دخالت می‌دهد) که هویت نژادی و متکی بر جنسیت او را هم دربر دارد.

مطابق با یکی از دیدگاه‌هایی که در این چارچوب قرار می‌گیرند و مرتبط با پدیده گسترده‌تر پسامدرنیسم هستند، «سوژه فعال» در لحظه تاریخی کنونی شکل گرفته است، در زمانی که نشانه‌ها، اشارات‌گرها ((referents و رمزها، نیروی خود را از دست داده‌اند. یکی دیگر از این دیدگاه‌ها خود را با جنبشی مرتبط می‌سازد که موسوم به مطالعات فرهنگی است و می‌خواهد بفهمد چگونه زیرفرهنگ‌ها، محصولات رسانه‌ای را با حال و هوای خود متناسب می‌سازند. مطالعات فرهنگی که طیفی از نگره اندیشه‌گرانه ((speculative تا روش‌شناسی قومی را در برمی‌گیرد، فیلم‌ها را مانند تمام بازنمایی‌هایی رسانه‌ای به صورتی در نظر می‌گیرد که در چارچوب فرآیندهایی از هویت اجتماعی عمل می‌کنند، فرآیندهایی که پایانِ بازی دارند.

نگره فرهنگی بزرگ‌ترین چالش را در برابر نگره‌های ذهنیت قرار داد، اما تنها نگره‌ای نبود که چنین کرد. برخی از پژوهش‌گران ادبی نگره ساخت‌شکنی را به عرصه سینما آوردند. عده دیگری از نویسندگان نظر دادند که پرسش‌های مربوط به معنی و تأثیر تماشاگرانه که به وسیله نگره‌های روانکاوی مطرح شده با نگره‌های مبتنی بر شناخت (cognition) بهتر قابل پاسخ است. «انقلابِ شناختی» در علوم اجتماعی با نگره فیلم در آثار نگره‌پردازان تجربه‌گرا و اندیشه‌گرایی پیوند خورد که هر دو می‌خواستند فیلم‌ها را در حکم طرح‌هایی برای هدایت فعالیت ادارکی – شناختی استنباط کنند. فیلسوفان تحلیل‌گر، هنر سینما را در مسیرهایی بررسی کردند که به موضوعات کارکرد و ارزش زیبایی‌شناختی برمی‌گردند. همچنین تلاش‌هایی در مسیر احیای دغدغه‌های سینمای صامت با اصول هنری شکل و سبک فیلم انجام شده است، خصوصاً در زمینه «بوطیقای تاریخی» و خودآگاه سینما. در ۱۹۹۵ که سینما صدمین سالگرد خود را جشن گرفت، مجموعه‌ای متنوع از نگره‌های متفاوت درباره سینما پدید آمده بود.

مشخصه سینمایی
از همان سال‌های اولیه، نگره‌پردازان در مورد هستی‌شناسی فیلم نظر داده بودند. با فرض این‌که فیلم رسانه‌ای فتوگرافیک است، چه ویژگی‌های آن را از واقعیت تجربی‌ای که ثبت می‌کند متمایز می‌کند؟ آیا مختصات مهمی وجود دارند که فیلم ر ا از سایر رسانه‌ها چون نقاشی یا تأتر متمایز می‌سازند؟

از هنگامی که سینما به منزله رسانه‌ای برای بازسازی واقعیت در نظر گرفته شد، دیگر به سختی می‌توانست قابلیت‌های هنری را بپرورد. نگره‌پردازان دوره سینمای صامت با علاقه درجست‌و‌جوی «جنبه‌های سینمایی» برآمدند تا بتوانند امری زیبایی‌شناختی، وسیله‌ای برای نشان دادن این موضوع ارائه دهند که سینما به منزله یکی از هنرهای زیبا ارزش بررسی دارد. علاوه بر این مؤلفه‌های خاص سینمایی مبنایی برای سبک فیلم به وجود آورد، در حکم منابعی که هنرمندان خلاق می‌توانستند از آن ها استفاده کنند.

به طورکلی‌تر نگره‌پردازان دهه‌های۱۹۱۰ و۱۹۲۰ استدلال کردند که سینما دقیقاً با پرهیز از ضبط منفعلانه آن‌چه در برابر عدسی آن اتفاق می‌افتد، تبدیل به هنر می‌شود. تغییر در زوایای دوربین و ترکیب‌بندی، همراه با انتخاب در مورد چیدن و اتصال نماها، آن‌چه را که فیلم‌برداری می‌شد تبدیل به امری معنی‌دار، بیان‌گر و مهم از جنبه هنری ساخت. کتاب فیلم به منزله هنر نوشته رُدلف آرنهایم بیانیه‌ای با ابعاد گسترده در مورد این دیدگاه بود. مشخص‌تر از آن نگره‌پردازان در پی جوهری سینمای بودند که بتوانند اولویت زیبایی‌شناختی خود را در آن قرار دهند. یکی از گزینه‌های محتمل به عنوان جوهر سینمایی، «نور متحرک»، دیگری فتوژنی، نوعی پیوند و شباهت رازورزانه ((mystical عدسی دوربین با جنبه‌های خاصی از واقعیت بود. محبوب‌ترین گزینه به عنوان جوهر سینمایی، نسخه روسی مونتاژ سازمند بود. گزینه بر مبنای این نکته شکل گرفت که صرفاً سینما می‌تواند از طریق سرهم‌کردن و چیدن تصاویرِ متحرک، زمان و مکان خیالی پدید آورد. فیلم‌هایی که از مونتاژ برای آفرینش احساسات و افکار استفاده می‌کردند، امکانات بالقوه رسانه را به کار می‌گرفتند، آن‌هایی که چنین نمی‌کردند، در حد «تئاترهای کنسرو شده» باقی می‌ماندند.

بازن و معاصرانش این دیدگاه را به چالش طلبیدند. آن‌ها ادعا کردند که سینما برخلاف هنرهای سنتی رابطه‌ای ممتاز با واقعیت پدیداری دارد، زیرا هنری فتوگرافیک است. نگره‌پردازان دوره سینمای صامت این خصوصیت را به منزله ایرادی قلمداد کردند که بایست آن را برطرف می‌کردند، اما دچار اشتباه بودند. زیبایی‌شناسی متمایز سینما می‌تواند از پیوندی هستی‌شناسانه با جهان، ظرفیت آن برای ضبط وقایع عینی در دنیای زمانی مکانی ما به وجود آید، بدین ترتیب نه فقط شاهکارهای ژان رنوار، اورسن ولز و روبرتو روسلینی، بلکه مستندهایی که می‌توانستند جوهر رسانه را با کیفیتی هنری نمایش دهند، مورد توجه قرار گرفتند.

از دوره بازن، نگره‌پردازان فیلم غالباً اظهار می‌کردند که جست‌و‌جوی جوهر سینمایی کار بیهوده‌ای است. نگره‌پردازان ذهنیت در دهه ۱۹۷۰ این کوشش‌های هستی‌شناسانه را نفی کردند، زیرا چنین دیدگاه‌هایی عوامل بسیار تعیین‌کننده اجتماعی و مادی را که به سینما شکل می‌دادند، نادیده می‌گرفتند. نکته مهم آن‌که متز نشانه‌شناس هم‌چنان ایده مشخصه سینمایی را دنبال کرد: وی نخست آن را به منزله «مشخصه‌ای ناهمگون» در نظر گرفت که از دست‌مایه‌ها و رمزهای متمایز شکل گرفته و سپس آن را «یک دال ((signifierخیالی» قلمداد کرد، تصویری که از بیننده می‌خواهد بین باور و دانش در نوسان باشد. اخیراً فیلسوفان تحلیلی فیلم دوباره به پرسش‌های هستی‌شناختی، از جمله پرسش‌هایی بازگشتند که شامل ماهیت «جنبش توهمی» در فیلم می‌شود.

سبک و شکل فیلم
نگره‌پردازان دوره سینمای صامت که در پی جوهر سینمایی بودند، پرسش‌های مرتبط دیگری را مطرح ساختند: منابع (منحصر به فرد یا غیره) رسانه فیلم کدام هستند؟ چه تکنیک‌هایی برای دستیابی به جلوه‌های هنری وجود دارد؟

نگره‌پردازان دهه‌۱۹۲۰ بسیاری از تکنیک‌های بنیادین رسانه را تعریف کردند: زوایای دوربین (رو به بالا یا رو به پایین)، اندازه‌های نما (دور، متوسط یا نماهای نزدیک)، حرکات دوربین و بسیاری از امکانات تدوین. دغدغه‌های هستی‌شناختی این نگره‌پردازان و گرایش‌های تجویزی (prescriptive) آن‌ها باعث نشد تا از پژوهش نظام‌یافته در زمینه سبک فیلم باز بمانند. روس‌ها این موضوع را تبیین کردند که چگونه می‌توان طراحی نما و تدوین را به نحوی نظام‌یافته منسجم ساخت. مقاله‌های آیزینشتاین در اواخر دهه ۱۹۲۰ و اوایل دهه‌۱۹۳۰ نظرات فراوانی در این مورد ارائه می‌دهند. بازن بر اساس تفکرات فیلم‌سازان روسی نشان داد که محبوب‌ترین گزینه‌های فنی، از جمله مونتاژ انتزاعی صرفاً یکی از موارد قابل انتخاب هستند. وی پیشگام تشخیص این موضوع بود که فیلم‌برداری با عمق میدان زیاد، تأکید بر سطوح مهم رویداد (اکشن) به طور همزمان و امکان فیلم‌برداری بی‌وقفه همگی جایگزین‌های مؤثری برای مونتاژ محسوب می‌شوند.

فیلم نیز مانند نقاشی، نمایش‌نامه و رمان به صورت کلی تولید و مصرف می‌شود، با وجود این نگره فیلم فاقد سابقه استواری از پژوهش در مورد شکل گسترده خود است. چگونه می‌توانیم فیلم‌ها را به منزله سازه‌های فرمال (شکلی) و منسجم استنباط کنیم؟

در این زمینه نگره‌پردازان ادبی فرمالیست روسی که ضمناً در ایجاد نگره سبک هم نقش داشتند، پیشنهاداتی ارائه دادند. آیزینشتاین هم نظر داد که فیلم‌ها آثاری تماشایی مبتنی بر «پلی‌فونی (چندآوایی)» صوتی – تصویری هستند. بازن تلویحاً نگره‌ای در مورد شکل داشت و داستان‌گویی سنتی را به منزله الگویی قلمداد کرد که می‌شد آن را برای ارائه واقعیتی گسترده‌تر حذف کرد یا مورد استفاده قرار داد. به طور کلی تا دهه‌۱۹۶۰ پژوهش نظام‌مند در مورد فیلم‌ها به منزله آثار کلی فرمال شکل نگرفته بود. نوئل بِرچ تحت تأثیر نگره‌های سلسله‌وار در تصنیف موسیقیایی نظر داد که می‌توان فیلم‌ها را به منزله «ساختارهای» ترکیبی مبتنی بر پارامتر‌های سبکی بررسی کرد. همچنین پژوهش‌گران فیلم، نگره‌هایی از شکل روایی را از مبحث انسان‌شناسی و نگره ادبی برگرفتند. ماری‌- کلر روپارس وُیلومیر، ریمون بلور و تی‌یری کُنتزل، ضمن آن‌که خود را به شدت محدود به «تحلیل متنی» آثار خاص کرده بودند، راه‌هایی برای بررسی فیلم‌ها به منزله کلیتی گسترده ارائه دادند. در دهه ۱۹۸۰ نویسندگان آمریکایی انگلیسی تبار از جمله سیمور چَتمن نگره‌هایی در مورد داستان‌گویی سینمایی مطرح ساختند. دیوید بُردول و کریستین تامپسن اصول شکل روایی و غیرروایی در سینما را ارائه کردند.

درک فیلمیک
غالباً افراد فراوانی فیلم‌ها را می‌بینند و درک می‌کنند. چگونه می‌توانیم این روند را توضیح بدهیم؟ نگره‌پردازان دوره سینمای صامت، همچنین واقع‌گرایانی چون بازن دغدغه چنین مواردی را نداشتند: آن‌ها برخی از جنبه‌های اساسی روان‌شناختی ادراک را از پیش بدیهی فرض کردند. به هر حال با ظهور نشانه‌شناسی، این پیش‌فرض‌ها قطعیت خود را از دست دادند.

فیلم از همان بدو پیدایش به مفهومی کلی در حکم «زبان» قلمداد شد، اما نشانه‌شناسان دهه‌۱۹۶۰ می‌خواستند تا این قیاس کلی را تبدیل به مفهومی نظری، نیرومند و واقعی سازند. آن‌ها نخست این اِیده را به منزله ادراکی روش‌شناختی در نظر گرفتند که اگر فیلم زبان محسوب شود، قابل بررسی خواهد بود. پژوهش‌گر بدین ترتیب می‌توانست وارد واحدهای کمینه شود و قواعدی برای جایگزینی و تلفیق را فرض کند که به ایجاد سلسله‌مراتبی منسجم از موارد جایگزین می‌انجامید. اما بسیاری از نشانه‌شناسان قیاسی مجکم‌تر بین فیلم و زبان ایجاد کردند. آن‌ها نظر دادند که هم تک‌تصویر و هم مجموعه نظام‌یافته تصاویر در مونتاژ، از طریق روندی قابل درکند که شبیه خواندن زبان نوشتاری است اُمبرتو اِکو اِیده مجموعه‌ای آشیانه‌وار از رمزها را مطرح ساخت که به تماشاگران امکان می‌دهند تا با استفاده از واحدهای کوچک‌تر گرافیکی، تصاویر اُبژه‌ها و عوامل را بسازند. متز هشت رده‌بندی از تلفیق نماها به منزله الگوی انتخاب برای مشخص ساختن زمان و مکان روایی ارائه داد. فرض بر این بود که تماشاگران آموخته‌اند تا نماها و سکانس‌ها را درست همان طوری بفهمند که یک گوینده زبان بومی‌اش را می‌آموزد تا آن را بفهمد. این ایده با تأکید نشانه‌شناسی بر «عامل سازنده اجتماعی» سازگار بود.

کمتر پیش می‌آمد که این دو گرایش «زبان فیلم» به طور آشکار نفی شوند، اما به مرور زمان در حالی که نگره ساختارگرا وارد عرصه و بسیار «علمی» شد از محبوبیت افتادند. نمونه جدید و محبوب‌تر، فیلم را در حکم «متن» یا «گفتمان» درنظر گرفت، قیاسی که نه متکی بر دستورزبان زبان‌شناختی بلکه ریطوریقا و هرمنوتیک ادبی بود. جایی که نگره ذهنیت و نگره فرهنگی دغدغه درک را داشتند، این قیاس‌ها مورد توجه قرار می‌گرفتند و عمدتاً بر تأویل و نه مسائل معنای صریح تأکید می‌ورزیدند. به نحوی متضاد، گرایش جدیدِ شناختی در سینما اساساً درک را کانون توجه خود قرار داده است. یک نمونه شناختی معمولاً بر نقش تماشاگران در گردآوری کلیدهایی تأکید می‌ورزد که فیلم ارائه می‌دهد و استنتاج‌هایی که به وسیله پیش‌گرایش‌های ادراکی و ساختارهای مفهومی هدایت می‌شوند. شماری از نگره‌پردازان نمونه‌هایی از چگونگی دنبال کردن روایات یا پردازش سبک فیلم به وسیله تماشاگران ارائه دادند و برخی از پژوهش‌گران خواسته‌اند تا این موارد و نگره‌های وابسته را به محک آزمون بگذارند.

کارکردهای اجتماعی و سیاسی سینما
نگره‌پردازان دوره سینمای صامت به نقش فرهنگی سینما بسیار علاقه‌مند بودند و برخی از متفکران چپ‌گرا روش‌هایی را می‌جستند که از طریق آن‌ها محبوبیت عظیم فیلم برای تحقق اهداف مترقی قابل استفاده بود. ورتوف معتقد بود که «سینما – چشم» متکی بر مونتاژ می‌تواند ایدئولوژی ارتجاعی را آشکار سازد و ضرورت تحقق سوسیالیسم را نشان دهد. بنیامین در وجود سینما ریتمی جنبشی می‌دید که هم ناشی از تکرار وزن حسی تجربه زندگی شهری و هم اعتراضی قوی علیه فرهنگ رو به اضمحلال بورژوایی بود.

نگره ذهنیت که پس از شکست شورش‌های اواخر دهه‌۱۹۶۰ پدید آمد، غالباً در پی آن بوده تا بفهمد که چگونه نظام‌های نشانه‌ای از مخاطبان می‌خواهند تا قابلیت‌های انتقادی خود را کنار بگذارند. نگره‌پردازان با تأثیرپذیری از برتولت برشت و نگره ایدئولوژی لوئی التوسر، نظر دادند که سینما آدم‌ها را «تابع‌» می‌کند. این کار نه صرفاً از طریق محتوای دنیایی که بر پرده تصویر می‌شود بلکه به وسیله ابزارها و تکنیک‌های رسانه صورت می‌گیرد. بدین ترتیب ژان لوئی کومولی و دیگران استدلال کردند که سینما وارث مستقیم نظام‌هایی تصویرست که مرتبط با اوج‌گیری علایق بورژوایی هستند. دوربین سینما که پرسپکتیو رُنسانس را بازسازی می‌کند، تأثیر اساسی و کاملاً قابل شناخت تبعیت را هم به وجود می‌آورد که کاملاً رویت‌پذیر است. به همین نحو «سبک نامرئی» سینمای رایج با برش‌های نرم و حرکات نامحسوس دوربین، حسی از نوعی دانای کل بودن، نوعی تسلط توهم‌آمیز بر دنیای داستان ارائه می‌دهد.

نکته مهم‌تر آن‌که سینما با هدایت انگیزه‌های ناخودآگاه به شکل‌هایی که از نظر اجتماعی قابل پذیرش‌ترند از بینندگان می‌خواهد تا در این بازنمایی «خود» را بیابند. لذت مشاهده فیلم با تابع ساختن خود ایجاد می‌شود: تماشاگر تابع برنامه‌ریزی ایدئولوژیکی می‌شود که ارضاکننده ولی نهایتاً در خدمت شرایط موجود اجتماعی است. نویسندگان فمینیست استدلال کردند که سینمای رایج زنان را مجاب می‌سازد تا لذت را در هویتی بیگانه بیابند، در صحنه‌های که طی آن‌ها جسم زن به نمایش گذارده می‌شود یا زنان تبدیل به اُبژه تعقیب یا راز می‌شوند.

فیلم سازان صرفاً با کنار گذاشتن وسایل بیانی رایج سینما- نظام‌های مکانی، ایدئولوژی تکنیک نامرئی، رضایت سطحی از فرمول‌های روایی‌- توانستند نوعی فاصله میان بیننده و اثر فراهم آورند که امکان نقد اصیل را فراهم می‌آورد. این موارد جایگزین گاهی به معیارهای سرگرمی رایج گاهی ناخوشایند (خسته‌کننده، آزاردهنده) به نظر می‌رسند، اما از «قرار دادن» بینننده در موقعیت تابع که به وسیله این روال متعارف تحقق و ادامه می‌یابد، پرهیز می‌کنند.

چندی طول نکشید که نگره‌پردازان فمینیست اعتراض کردند که این تصور نسبتاً بدبینانه و بی‌انعطاف از تأثیرهای اجتماعی فیلم جای اندکی برای انتخاب از سوی تماشاگر مؤنث باقی می‌گذارد. برخی از فمینیست‌ها در محافل روانکاوی به بررسی لذت «مشخصاً زنانه» حتی در سینمای رایج هالیوود پرداختند. سایر نگره‌پردازان توجه به بُعد ناخودآگاه را بسیار محدود ساختند. یکی از دلایل ظهور نگره‌های فرهنگی فیلم، گرایش آن‌ها به آزادسازی دوباره تماشاگر بوده است.

در همین راستا بسیاری از نویسندگان به سوی توضیحات «غیرمتمرکز» در مورد کارکردهای روان‌شناختی سینما رفتند. نظرات کنونی فمینیستی و گروه‌های اقلیت از لذت سینمایی بر تنوع جذابیت‌هایی تأکید می‌کنند که هر فیلمی می‌تواند ارائه دهد. بنابر این استنباط فیلم می‌تواند سرکوب‌گر یا رهایی‌بخش باشد و این موضوع تا حدی بستگی به تصور شخصی مخاطب فیلم از هویت و جامعه دارد. در هر صورت این مفهوم «خوانش سازگارانه» عمدتاً از طریق تأویل فیلم‌های خاص تبیین شده است. این مفهوم برخلاف نگره‌های مربوط به ذهنیت که آن‌ها را به جدل می‌طلبد، هنوز نگره‌ای منسجم و عمومی در مورد کارکردهای روان‌شناختی و اجتماعی سینما ارائه نداده است. کارکردهای اجتماعی و سیاسی سینما مانند سایر پرسش‌های اساسی زمینه‌ای برای بررسی نگره‌های نوین فیلم ایجاد می‌کند.

نگره‌پردازان دوره سینمای صامت توضیحاتی کلی ارائه دادند، اما این توضیحات همچنان در فیلم‌ها و سینما نقش محوری دارند. شاید مفهوم جوهر سینمایی باعث شده تا نگره‌پردازان همچنان به زمینه کار نزدیک بمانند. با ظهور نگره نشانه‌شناسی و ذهنیت، نظراتی که در مورد سینما مطرح شده و می‌شوند، تبدیل به بخشی از جهان‌بینی عظیم‌تری گشته‌اند، نگره‌ای تمامیت بخش درمورد دلالت، روابط اجتماعی و هویت روانی. سینما تبدیل به نظام دلالت‌گر دیگری، ماشین دیگری برای به تبعیت درآوردن بیننده و کنترل اجتماعی شد. نگره فرهنگی چارچوبی گسترده ولو انعطاف‌پذیرتر ارائه می‌دهد. پیشرفت‌هایی که از دهه ۱۹۸۰ به بعد صورت گرفته، جایگزین‌هایی برای این «نگره‌های گسترده» فراهم آورده است. مسائل معمول (درباره درک یا ساختار روایی) طبعاً مجموعه‌ای از نگره‌های نسبتاً معمولی را می‌طلبند که پرسش‌های خاصی را در کانون توجه قرار می‌دهند.


 

رنجی که می‌بریم

رابطه‌ی میان دو مقوله‌ی چالش برانگیز «فقر» و «سینما» به دلیل تضاد دیالکتیکی موجود در لوازم و اقتضاءات آن دو، در بدو امر چندان آشنا و مأنوس نمی‌نماید. سینما بی‌شک هنری پرهزینه است و در پر هزینه بودنش نیز به حق سرآمد سایر هنر‌های مرسوم این دوران است؛ و البته بر تکیه بر همین ویژگی بنیادین، سر و شکل ویژه‌ی خاص خود را یافته است. با توجه به این ویژگی مهم، ظاهراً فقر نباید و نمی‌تواند به رابطه‌ای همسان با سینما دست یابد و به دلیل همین عدم تجانس ظاهری، بحث از رابطه‌اش با سینما همواره مهجور واقع شده است. فارغ از ظاهربینی مذکور در واقع اما این دو مقوله متضمن ارتباطی هستند تقریباً دوسویه که گرچه در سطحی واحد نبوده و نیست اما به لحاظ میزان تأثر و تأثیرگذاری قابل بحث است و سنجش. بحث و سنجشی که از یک سو به تأثیرگذاری‌های فقر بر سینما بپردازد و از سوی دیگر سینما را در مقام تأثر بر فقر مورد مداقه قرار دهد. تا در مقام تحقیق و تفحص روش شود زمانی که از ارتباط میان فقر و سینما سخن می‌گوییم چه وجه یا وجوهی از این ارتباط مد نظرمان است.

این چنین بحثی هم به دلیل بکارت موضوع و هم به دلیل گستردگی مصداق از مناظر مختلفی قابل بررسی است که اول منظر اما به همان هزینه‌بر بودن سینما که بیشتر از وجه صنعتی آن نشأت گرفته است بازمی‌گردد. نیم‌نگاهی به تاریخ سینما به یادمان می‌آورد وجه مذکور که در بحث ما به «فقدان تمکن مالی» کشورهای سازنده‌ی فیلم تعبیر می‌شود همواره عاملی بوده است در برابر گسترش سینما در سال‌های اولیه. بدین معنا که در مقیاس عالم سینما و برای تولید فیلم، بی‌شک پول و در اختیار داشتن هزینه‌ی مکفی حرف و شرط اول و آخر بوده که بدون آن سینما به لحاظ ماهیت امکان وجودی نمی‌یافت. چنین عاملی با همان تعبیر فقدان تمکن مالی چه در سال‌های اولیه‌ی پیدایش سینما و چه در سال‌های بسط، گسترش و اوج آن، حضور و بروزی مستمر و همیشگی داشته است و تأثیر آن بر چرخه‌ی تولید فیلم‌های سینمایی غیر قابل انکار است. حتی می‌توان علت انحصار تولید فیلم‌های سینمایی و به خصوص صنعت سینما در کشور‌های خاص را ناشی از همین تمکن مالی به لحاظ سرمایه‌گذاری‌های گسترده و مستمر دانست که با وجود آن و البته در هم‌جواری اندیشه‌ای سازنده‌ حاصل شده است. می‌توان به یاد آورد مصائب کشور‌های اروپایی درگیر در دو جنگ جهانی سده‌ی گذشته و البته بحران اقتصادی معروف و مشهور آمریکا که تأثیرش بر نظام فیلم‌سازی آن کشور مشهود و غیر قابل انکار است. بدل شدن کمپانی پاته در فرانسه‌ی درگیر جنگ به پایگاه نظامی و استودیوهای چینه چیتا در ایتالیا با سرنوشتی مشابه را تحت همین عنوان کلی قرار داد و در بحث میان سینما و فقر عوارض و تبعات آن را سنجید. همین‌طور انبوه مستعمرات اقماری زمان پیدایش سینما در اواخر قرن نوزده و اوائل قرن بیست که چنین عاملی بی‌شک در کنار دیگر عوامل از دلایل عدم پاگیری و پیگری سینما در آن کشور‌ها بوده است. وضعیت مذکور در جهان سینمایی کشور‌ها را می‌توان تنها تا زمان بروز انقلاب تکنولوژیک سال‌های اخیر پابرجا دانست؛ چرا که پس از آن به دلیل تغییر بنیادین کیفیات گزاره‌ای ساخت و تولید فیلم با کمک تکنولوژی جدید، از اهمیت این عامل کاسته است. عاملی که در سال‌های گذشته اهمیتی بلاانکار و غیر قابل رد داشت و اکنون با تغییر ماهیت سینما شکلی دیگر یافته است.

منظر دیگری که در بیان چگونگی رابطه‌ی میان دو مقوله‌ی مذکور شایسته‌ی تأمل است با در نظر گرفتن نقش مخاطب به عنوان محور مستمر مطالعات سینمایی تبیین و تنقیح می‌شود. نقش مخاطب در مواجهه با سینما همواره ربط مستقیمی به میزان تمکن مالی وی داشته است. در بحث پیشین تمکن مالی کشورها و شرکت‌های متمایل به فیلم‌سازی مط‌رح بود و این‌بار همان موضوع، همجوار مفهوم مخاطب در سینما است. بدین معنی که مخاطب سینما در هر رده‌ی سنی و در هر کشور و عضو هر ملتی که باشد استقبالش از سینما و مواجهه‌اش با فیلم‌های سینمایی در گرو تمکن مالی وی و قدرت پرداخت حداقلی از هزینه‌هاست. برای چنین مخاطبی فقدان تمکن مالی حداقلی به معنای حذف سینما از برنامه‌های زندگی‌اش است تا این‌گونه از فشار احتمالی و قریب‌الوقوع مالی بر شالوده‌ی زندگی‌اش بکاهد. انتخاب سینما به عنوان محملی هزینه‌بر توسط چنین مخاطبانی بی‌شک با ذات سرگرم کنندگی و خصوصیات تفریحی هنر سینما عجین است؛ چه، در مواقع و شرایط مذکور همواره چنین اموری در اذهان مخاطبان کارکرد سرگرم کنندگی و تفریحی خود را از دست داده و به امور زائد جلوه می‌نمایند. اگر در سینمای آمریکای اوائل قرن بیستم، سالن‌های ارزان قیمتی همچون نیکل‌اودئون‌ها ساخته شد و رونق یافت، دلیلی نداشت جز جبران کاستی‌های هنر سینما؛ از این جهت به خصوص و تبدیل آن از هنری اشرافی به هنری عامه پسند و مردم‌گرا. در آن سال‌ها بود که چنین سالن‌هایی با بلیط‌های ارزان قیمت ده سنتی عاملی شد تا مهاجران انبوه آن سال‌های آمریکا نشستن بر صندلی‌های چوبی و نه چندان راحت نیکل اودئون‌ها را به سایر طرق سرگرمی ساز آن ایام ترجیح دادند. شیوه‌های دیگری همچون رواج سالن‌های سرباز و نمایش فیلم در پارک‌ها و در سال‌های بعد گسترش‌های سالن‌هایی شبیه گریندهاوس‌های کنونی همگی در چنین قالبی معنا می‌یابند.

از سوی دیگر اما فقر و فقدان امکانات و عدم توانایی مالی مکفی در همجواری با سینما و نظام فیلم‌سازی در برخی موارد خود باعث و مولد نوعی از هنر و یا به تعبیری مقوم وجوه هنرمندانه‌ی سینما بوده است. مثال بارزش نئورئالیزم ایتالیا است که از دل شرایط نابه‌سامان اقتصادی ایتالیای بعد از جنگ برخاست و در کوتاه‌مدت علاوه بر خلق جایگاهی منحصر به فرد در مکاتب سینمایی به لحاظ سبکی نیز ارزش‌های زیباشناسانه‌ی خاص خود را پدید آورد. بنیان مؤلفه‌های تئوریک نئورئالیزم ایتالیا در پیوند و هم‌جواری ناگسستنی با فقر مالی و مادی نظام فیلم‌سازی ایتالیا شکل گرفت و بسط آن‌ها نیز در همین قالب و چارچوب ممکن شد. چه، مقارن گذشت چندین سال از جنگ جهانی اول و ترمیم آفات و مضرات جنگ و بازگشت نسبی به شرایط پیش از آن نه تنها نئورئالیزم فراموش شد بلکه بار دیگر فیلم‌های ایتالیایی به سمت و سوی تاریخ‌نگاری پرهزینه و کمدی‌سازی مخصوص به خود رجوع کردند. چنین فرایندی در سینمای کشورهای جهان سوم نیز نمود و بروز آشکاری داشته است. چه کشورهای آمریکای لاتین در آن سوی اقیانوس آرام و چه کشورهای آسیایی و عمدتاً مستقر در خاورمیانه هر دو متأثر از شرایط خاص بومی و زیستی خود تا حدی مسیر نئورئالیزم ایتالیا را پیموده‌اند. تکیه بر مؤلفه‌های بومی و ظواهر نه چندان جذاب کشور‌شان در قالب سینما امری بود که فیلم‌سازان این کشورها به خصوص کشورهای آسیایی بر آن اصرار داشتند و در قبال آن خواسته یا ناخواسته، مطلوب یا نامطلوب زبان سینمایی خاص خود را خلق کردند. زبانی که بر تأکید و توجه بر فقر، فقدان امکانات و به بازی گرفتن مؤلفه‌های سینمایی در کشورهای توسعه یافته اصرار داشت و البته به دلیل همین اصرار مستمر به رغم موفقیت‌های آشکار جهانی اتهامات آشکار و نهانی را نیز به جان خرید که آثار و تبعاتش در ایران خودمان هنوز هم جاری و ساری است.

موارد سه‌گانه مذکور بیشتر ناظر به ارتباط و تعامل از سوی مقوله‌ی فقر بر سینما تحمیل بود. در حالی که چنین ارتباط و تعاملی، سوی دیگری هم دارد که در چارچوب و عنوان تأثیر مقوله‌ی سینما بر پدیده‌ی فقر قابل بحث و بررسی است. حقیقت این است که در مقام تحقیق و تفحص چندان نمی‌توان تا بدان حد که فقر بر سینما تأثیرگذار بوده است سینما را نیز بر آن مؤثر دانست و به جز عناوین محدود و معدودی هم‌چون به تصویر کشیدن فقر توسط سینما و مشخصاً سینمای مستند به عنوان ثبت این پدیده و یا گه‌گاه عامل مؤثر بر اصلاح فقر از طریق معرفی و تأکید بر موضوعی مشخص در فیلمی خاص، دستاویز دیگری جهت تبیین ارتباط یافت نمی‌شود. تنها شاید بتوان چنین ارتباطی را البته به لحاظ روانی در مورد مبتلایان به فقر بررسی کرد؛ آن‌هم با این فرض که چنین مخاطبانی در مواجهه با سینما و فیلم‌های سینمایی به دلیل ذات سرگرم کنندگی و تفریحی سینما با غرق شدن در جهان به ظاهر مجازی فیلم سینمایی برای لحظاتی مصائب دشوار فقر را به فراموشی می‌سپارند. رابطه‌ای که شاید تحت عنوان تخدیر و به عبارتی تسکین توده‌های فقیر قابل شرح و بسط باشد و به نوعی از آثار غیر مستقیم سینما بر فقر دانسته شود.

در بحث در باب رابطه‌ی فقر و سینما مناظر و وجوه مذکور هر یک می‌توانند محمل کنکاشی مفصل باشند تا در سایه‌ی آن بتوان زوایای تاریک چنین ارتباطی را بهتر و بیشتر شناخت و بر اعماق نامکشوف آن آگاهی یافت. آن زمان شاید تصور ترکیب فقر و سینما تصاویر ملموس‌تری را به اذهان مخاطبان منتقل کند.


 

شیطان را نمی‌شناسیم

موضوع این نوشته، شیطان‌های تکراری ماه رمضان است. این که چرا شیطان سالی یک بار به مدت یک ماه به شکل یک جادوگر مرد یا زن، مجسم می‌شود و آدم خوب‌ها را گول میزند و بعد شکست می‌خورد تا سال بعد؛ و این که چرا شیطان‌های ما این همه شبیه شیطان‌های فیلم‌های شیطان‌پرستی هالیوود می‌شوند.

وقتی هم که اعتراض می‌کنیم یک دسته روایت ردیف می‌کنند که در آن‌ها شیطان به شکل آدم ظاهر شده و باقی ماجرا. اما به هر حال جا دارد، چند سوال از آقایان بکنیم؛ اول آن‌که وقتی همه روایت‌های آن‌چنانی را جمع می‌کنیم – تازه بعد از معلوم شدن درست و غلطشان – مگر چند تا می‌شوند؟ یعنی در طول تاریخ چند بار تجسم شیطان به صورت بشر گزارش شده که شیطان تلویزیون همیشه خدا این طوری است؟ حالا بماند که معنا و تفسیر شیطان در این روایت‌ها خودش بحث مفصلی دارد و قضیه به همین سادگی‌ها نیست که فکر می‌کنیم.

خوب، فرض می‌کنیم که تجسم شیطان قطعی باشد، اما باز سوال این‌جاست که شیطان برای چه کسانی ناچار است به صورت آدم ظاهر شود. چیزی که روشن است، شیطان عموماً برای فریب دادن ما آدم‌ها خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها عمل می‌کند. اصولاً خیلی از ما شیطان را ندیده، دنبالش راه افتاده‌ایم و بعضی‌هامان داریم دنبال شیطان می‌دویم که یک وقت از قافله جا نمانیم. حالا فرض می‌کنیم که آدم خوب قصه ما به هیچ قسمی گوشش به حرف شیطان بدهکار نباشد و چاره‌ای نیست جز این‌که شیطان لباس آدم بپوشد و بیاید حضرت آقا را منحرف کند. در بیشتر این روایت‌ها هم شیطان برای گول زدن آدم حسابی‌ها ناچار به این کار شده. پس یک شرط مهم باید توی قصه ما رعایت شود و آن این که آدم خوب ما آن‌قدر خوب باشد که ارزشش را داشته باشد، شیطان زحمت آدم شدن را به خود بدهد.

پس باز هم یک مشکل جدی: شیطان من و تو با آدم خوب قصه باید فرق بکند. گناه من ساده با گناه یک آدم ویژه فرق می‌کند. نوع وسوسه‌ها و انحراف‌ها باید با شخصیت تناسب داشته باشد. اما نمی‌دانم چرا شیطان‌های تلویزیون یک خرده که روی طرف‌شان کار می‌کنند فوری به نماز و روزه طرف گیر می‌دهند شاید چون سریال دارد در ماه رمضان پخش می‌شود. اصلاً خیلی از بی‌نمازها ماه رمضان که می‌شود، روزه می‌گیرند و نماز هم می‌خوانند. ظاهراً این حضرات که از روی روایت! فیلم می‌سازند این روایت را ندیده‌اند که شیطان در این ماه در غل و زنجیر است (یعنی کمتر آدم را اذیت می‌کند) به همین خاطر است که شیطان تلویزیون درست در ماه رمضان راه می‌افتد توی کوچه و خیابان و برای خودش جولان می‌دهد.

سوال‌ها تمامی ندارد. مثلاً چرا شیطان واقعی این قدر با دقت و ظرافت کار می‌کند که کسی به راحتی نمی‌تواند دستش را بخواند، اما شیطان تلویزیون از وسط‌های ماه رمضان قابل پیش‌بینی است ولو می‌رود و چرا و چرا و چرا… .

شاید نویسنده‌های ما هنوز آن‌قدرها که فکر می‌کنند شیطان را نشناخته‌اند که خودشان را جای او بگذارند.


 

معنای عمیق شیفتگی!

سینمای ایران و جهان، تا به امروز شیفتگان و عاشقان زیادی را به خود دیده است. اما این جماعت شیدا چه تاثیری بر کلیت سینما گذارده‌اند؟

درطول تاریخ، افسون و سحر سینما افراد فراوانی را گرفتار خود کرده است. ولی در این میان بوده‌اند کسانی که میزان علاقه‌مندی و شیفتگی‌شان به حدی بوده است که سینما و تمام اهالی آن را گرفتار و متحول کرده‌اند.

شاخص‌ترین این افراد کسانی بودند که با موج نو، نه‌تنها سینمای فرانسه بلکه سینمای جهان را تحت تاثیر خود قراردادند تا همین امروز هم کسی نتواند تاثیر موج نو را بر تک‌تک فیلم‌های سینمایی در هرگوشه دنیا، انکار نماید.

این شیفتگان نظیر تروفو، گدار، اریک لومر و… ابتدا اشتیاق‌شان را با سینماتک لانگلوآ پاسخ می‌دادند؛ سپس به نقد و نویسندگی در مجله کایه دو سینما پرداختند و در مورد همه مبانی سینما تا به آن روز، تشکیک نمودند. آن‌ها در قدم بعدی پا را از این هم فراتر نهادند و بطور مستقیم وارد دنیای سینما و فیلم‌سازی شدند و دست به تجربه‌های نو و ساختار شکنانه‌ای زدند، که امروزه به موج نو فرانسه مشهور است.

در باب تاثیر و تاثر موج نو بر سینمای جهان، حرف و سخن بسیار است؛ ولی آن‌چه گفتنی است تفاوت و نتیجه شیفتگی آنان با شیفتگی امثال ماست. جای تامل بسیار است که شیفتگی، آنان را به کجا رساند و ما را به کجا خواهد رساند؟

عمقی که در شیفتگی امثال تروفو دیده می‌شد، دیگر نایاب شده است. تروفو در مصاحبه‌ای می‌گوید: اشتیاق و نیاز فراوانی در خودم، به وارد شدن در فیلم‌ها احساس می‌کردم… .

معنای «وارد شدن» در فیلم را تنها با مرور حیات سینمایی تروفو می‌توان دریافت.

امروزه روز شیفتگی بدل به یک ژست و ادعای روشن‌فکرانه شده است. و این تازه پس از گذر از شیفتگی‌های نازلی است که مردم را به کلاس‌های بازیگری و فیلم‌سازی می‌کشاند.

آری شیفتگی، مخاطب عام را بدل به تماشاگر خاص و فهیم سینما می‌سازد و این عالی است. اما روی سخن با آندسته از اهالی سینماست که عشق و شیفتگی‌شان به سینما، سبب شده پیشه‌ی اصلی‌شان را سینما قرار دهند و از سر سفره سینما نان بخورند.

اینان باید حق این شیفتگی را ادا کنند و چنان عاشقانه در عالم سینما مشی و سلوک نمایند و چنان عالمانه در زیرساخت‌ها و مبانی سینمای ایرانی بازنگری نمایند و دست به تجربه‌های بکر و بدیع بزنند که شاهد ارتقا و پیشرفت در تمامی ابعاد سینمای کشور باشیم.

باید دین خود را به سینمایی که دوست داریم ادا کنیم. بحث بر سر رعایت اصول حرفه‌ای و وجدان کاری نیست، بلکه باید در هر کاری که می‌کنیم همه آن شیفتگی را به کار بندیم تا در هر تجربه، گامی به جلو برداریم نه عقب.

سینمای ایران به شدت نیازمند شیفتگانی است که با وجدان بیدار و شیفته‌شان تحولی اساسی پدید آورند. می‌گویند در سینمای ایران هم موج نویی اتفاق افتاده است که امتداد آن به سینمای روشنفکری امروز می‌رسد. درهمین قد و قواره هم، این حرکت حاصل کار شیفتگانی نظیر: شهید ثالث، فریدون گله، امیر نادری و… بوده است.

سینمای امروز ایران نیاز به تحولات بسیاری دارد که تنها می‌توان به شیفتگان سینما امیدوار بود.