فیروزه

 
 

گنجشک‌ها در آسمان برلین

جشنواره برلین در کنار ونیز، کن و سن‌سباستین مربع قدرتی را می‌سازند که در طول سال توجه علاقه‌مندان سینمای هنری جهان را به اروپا جلب می‌کند. اگر قاره سبز در ابعاد صنعتی و تجاری سینما همواره زیر سایه هالیوود مانده است، در عوض با برگزاری این چهار جشنواره داعیه کشف استعدادهای جدید و جایگاه نمایش بزرگان سینمای جهان را به رخ می‌کشد. در میان این جشنواره‌ها که همگی عمری بیش از نیم قرن دارند، جشنواره برلین به عنوان نخستین رویداد مهم سینمایی اروپا در سال میلادی همواره مورد توجه بوده است. از سوی دیگر، بر خلاف کن و ونیز کمتر به زرق و برق ستاره‌های مشهور آلوده شده و به همین دلیل، همچنان به عنوان یک جایگاه واقعی برای معرفی فیلم‌سازان پیشرو شناخته می‌شود.

طی چند سال اخیر، حضور دیتر کاسلیک به عنوان دبیر جشنواره برلین، به بهبود جایگاه این رویداد انجامیده است. او درعین حال که به اصالت سینمای متفاوت وفادار مانده و کوشیده تنوع فیلم‌ها و کشورهای صاحب‌نام در این عرصه را رعایت کند، به بازتاب رسانه‌ای جشنواره و لزوم حضور افراد معتبر بی‌تفاوت نمانده و پس از یک دوره رکود که برلین را در برابر کن و ونیز بازنده نشان می‌داد، توانسته با کشاندن افراد سرشناس و ترتیب دادن نخستین نمایش جهانی فیلم‌های آن‌ها، جشنواره را احیا کند. با این حال، آخرین دوره جشنواره برلین بنا به دلایلی نتوانست توقع سینما دوستان را برآورده کند.

درباره ترکیب فیلم‌های این دوره آن‌چه بیش از هر چیز جلب نظر می‌کرد، فاصله گرفتن نسبی برگزار کنندگان از انتخاب فیلم‌های صد درصد سیاسی بود. این درحالی است که برلین سابقه طولانی در نمایش و تجلیل سینمای سیاسی داشته است. با این حال تعداد فیلم‌هایی که با مضامین سیاسی – و به‌خصوص جنگ – در برلین به نمایش درآمد، کمتر از حد انتظار بود. البته مسئولان جشنواره برای آن که نشان دهند همچنان به این نوع سینما توجه دارند، برای نخستین بار در تاریخ جشنواره یک فیلم مستند را در بخش مسابقه رسمی پذیرفتند و این مستند به کارگردانی ارول موریس با عنوان رویه معمول عملیات مستندی ضد جنگ بود که در نهایت هم دومین جایزه مهم جشنواره (جایزه بزرگ هیات داوری) را دریافت کرد. در این زمینه نمی‌توان نقش کوستا گاوراس، فیلم‌ساز برجسته یونانی تبار را که ریاست هیات داوری را بر عهده داشت، نادیده گرفت.

پنجاه و هشتمین دوره جشنواره برلین با یک اتفاق عجیب آغاز شد؛ چند ساعت مانده به برگزاری مراسم افتتاحیه، مسئولان جشنواره اعلام کردند که دو تن از اعضای هیات داوری رسمی به دلیل مشکلات شخصی از داوری در جشنواره انصراف داده‌اند؛ سوزان بیر فیلم‌ساز دانمارکی اعلام کرد برای موضوعی نامشخص درباره فیلم جدیدش باید به آمریکا برود و ساندرین بونار، بازیگر فرانسوی و عضو دیگر هیات داوری گفت که به دلیل مساله خانوادگی از حضور در برلین انصراف داده است. هرچند این اتفاق به دلیل مشکلات این دو داور رخ داد، اما به هر حال برای جشنواره‌ای در قد و قامت برلین یک نکته منفی محسوب می‌شود. به‌خصوص که برگزار کنندگان وقت کافی برای جایگزینی این دو داور نداشتند و اعلام کردند هیات داوری به جای هشت نفر، با ترکیب شش‌نفره به قضاوت درباره آثار بخش مسابقه می‌پردازد.

نکته دیگر، نارضایتی منتقدان از فیلم‌های حاضر در جشنواره بود. با مرور بازتاب‌های رسانه‌ای جشنواره طی روزهای برگزاری درمی‌یابیم که اغلب آن‌ها با ناامیدی اعلام کردند هیچ فیلم خارق‌العاده‌ای در برلین ندیده‌اند. جالب است که یک روز مانده به معرفی برگزیدگان، خبرگزاری رویترز در گزارشی اعلام کرد از نظر منتقدان، دو فیلم خون به پا خواهد شد ساخته پل تامس اندرسون و لاابالی به کارگردانی مایک لی بیش از سایر فیلم‌ها شانس دریافت جایزه خرس طلایی را دارند. اگر به این نکته توجه کنیم که فیلم اندرسون پیش از این اکران عمومی شده بود و مایک لی هم فیلم‌ساز برجسته‌ای است که همواره آثارش در جشنواره‌های گوناگون تحسین شده‌اند، به این نتیجه می‌رسیم که منتقدان و روزنامه‌نگاران پرشمار حاضر در برلین با هیچ اتفاق تازه‌ای روبه‌رو نشدند و کشف غیر قابل پیش‌بینی در کار نبوده است.

جالب است که هیات داوری جشنواره با انتخاب فیلم گروهان ویژه ساخته خوزه پادیلا از برزیل به عنوان برنده خرس طلایی، اغلب ناظران را غافل‌گیر کرد و باعث انتقاد آن‌ها شد. چون از این فیلم به عنوان اثری نه چندان درخشان که خشونت افسار گسیخته‌ای را به شکل عریان به نمایش می‌گذارد، یاد شد و اغلب رسانه‌ها نیز بیشتر از آن به عنوان فیلمی جنجالی یاد کردند.

امسال سینماگران ایرانی از برلین دست خالی بازنگشتند؛ جایزه خرس نقره‌ای بهترین بازیگر مرد برای رضا ناجی بازیگر فیلم آواز گنجشک‌ها و دو جایزه بخش‌های جنبی برای بودا از شرم فرو ریخت ساخته حنا مخملباف، حاصل حضور فیلم‌های ایرانی در برلین ۲۰۰۸ بود. البته یک مستند آلمانی با عنوان فوتبال با حجاب که به شکل مشترک توسط آیت نجفی، فیلم‌ساز ایرانی و دیوید آسمن کارگردان آلمانی کارگردانی شده بود نیز توانست جایزه «تدی بلورین» برای بهترین فیلم مستند را از آن خود کند. جالب است که جایزه تدی از چند سال قبل برای تجلیل از فیلم‌های مرتبط با همجنس‌گرایی در جشنواره برلین تاسیس شده و مشخص نیست مستند مذکور که بازی فوتبال میان تیم ملی بانوان ایران و تیم منتخب زنان برلین را دست‌مایه‌ی خود قرار داده است، چه ارتباطی به همجنس‌گرایی دارد؟ از سوی دیگر خانواده مخملباف چند سالی است که از ایران مهاجرت کرده و خودشان و فیلم‌های‌شان ارتباط چندانی با ایران و سینمای ایران ندارد. به این ترتیب تنها موفقیتی را که در این دوره از جشنواره برلین نصیب سینمای ایران شد، باید به نام رضا ناجی نوشت. البته استقبال دوباره جشنواره برلین از سینمای ایران که از سال ۲۰۰۶ و با حضور کاسلیک در ایران اتفاق افتاد، برای فیلم‌های ایرانی یک غنیمت است. در آن سال، چند فیلم ایرانی در بخش‌های مختلف جشنواره حضور داشتند. در سال ۲۰۰۷ نیز آفساید جعفر پناهی جایزه خرس نقره‌ای گرفت و امسال هم یک جایزه مهم دیگر جشنواره برلین به ایران رسید. اگر توجه داشته باشیم که طی دوسال گذشته جشنواره‌های کن و ونیز روی‌شان را به شکل مطلق از فیلم‌سازان ایرانی برگردانده‌اند، توجه برلین به ایرانی‌ها می‌تواند یک اتفاق مهم تلقی شود.


 

اول سینما، بعد اسلحه

پرونده جنگارادتش به سینماگرانی هم‌چون فورد و هیچکاک بر کسی پوشیده نیست. گواه این مدعا کتاب «هیچکاک، همیشه استاد» اوست. مسعود فراستی؛ دوست و هم‌کار سیدمرتضی آوینی در مجله‌ی سوره، کتابی هم گردآوری کرده با عنوان «جنگ برای صلح» که حاوی مجموعه‌ی مقالات، مصاحبه‌ها، نشست‌ها و یادداشت‌هایی است که پیرامون سینمای دفاع مقدس به چاپ رسیده است. در یک بعد از ظهر زمستانی میهمان‌مان بود و خیلی راحت و بی‌تکلّف نظراتش را گفت. ابایی هم از این نداشت که از اسباب دیر سر قرار رسیدنش با ما درددل کند!

❋ ❋ ❋

مسعود فراستیغبیشاوی: پژوهش‌گران عرصه‌ی رسانه عقیده دارند وقتی جنگی تمام می‌شود، به جز روایت‌ها یا گزارش‌هایی که از آن می‌شود چیزی در اذهان عمومی باقی نمی‌ماند. تفاوت جوهری سینما با سایر رسانه‌ها در این گزاره چیست؟ چه اثری بر اذهان عمومی باقی می‌گذارد؟ – اثر کوتاه‌مدت یا بلند مدت که بعدها هم بشود نشانه‌هایش را جست‌وجو کرد- آیا به خاطر اثرات منفی و مخرّب این‌گونه از سینما بر اذهان عمومی است که در مقایسه با دیگر ژانرها کم‌تر به آن پرداخته می‌شود؟

فراستی: من از آخر شروع می‌کنم. گفتی چرا نقش جنگ کم است؛ اصلاً این طور نیست. در دنیا هم‌چنان مهم‌ترین ژانر سینمایی ژانر جنگ است. هم‌چنان در مورد جنگ و سینمای جنگ بیش‌ترین کار در دنیا می‌شود. این ژانر شاید مهم‌ترین ژانر سینمایی باشد. به این دلیل که در این ژانر قهرمان‌سازی که به شدت برای سینما از نظر مخاطب، مهم است وجود دارد. این بستر بهترین جا است برای ورود به سینمای دنیا؛ اکشن، رویداد، حادثه. تبلیغ ایدئولوژی، سیاست و خط مشی حکومت‌ها بهترین چالش در سینمای جنگ است. همه‌ی این کارها را آمریکا در سینمای جنگش کرد. اگر حقیقت را بخواهید آن‌ها معتقدند که اگر آمریکا اولین صادراتش اسلحه و دومیش سینما است من فکر می‌کنم از نظر بُردی که دارد اولی‌اش سینما است بعد اسلحه. چیزی که اگر ما بفهمیم توی ایران، خیلی کارمان راه می‌افتد. اگر سینما را – سینما که عرض کردم منظورم مجموعه‌ی تصاویر است – همین امروز از لحاظ آمار و ارقام دریابیم و مجموعه‌ی این خوراک و کالا را یک جوری از آمریکا حذف کنیم قطعاً آمریکا حذف خواهد شد. به عنوان یک ابرقدرت شماره یک جهان قطعاً بدون تردید حذف خواهد شد.

غبیشاوی: منظورتان امپراتوری رسانه‌ای است؟

فراستی: امپراتوری رسانه‌ای که با خودش اسطوره می‌سازد. همه‌ی کارها را سینما می‌کند. شما این را از آمریکا حذف کنید فقط یک کشور تکنولوژِیک که اسلحه‌اش مقام اول را در جهان دارد باقی می‌ماند. برای این‌که اسلحه ببرد و بفروشد چه پشتیبانی لازم دارد؟ برای این‌که جنگ به وجود بیاید چه موانعی وجود دارد؟ تهاجم تصویری – خبری، رئالیستی، تخیلی؛ همه این‌ها را اگر نداشته باشیم نمی‌توانیم جنگ بسازیم. زمینه را این آماده می‌کند بعد جنگ به وجود می‌آید. اگر سینما را از آمریکا بگیرید قطعاً به عنوان ابرقدرت دیگر مطرح نیست. فرهنگش را از طریق دسته‌های موسیقی پاپ، راک و غیره و از طریق قصه‌پردازی‌های باتحریف‌ِ تاریخ منتقل می‌کند. همه این کارها را انجام می‌دهد. در مورد جنگ بیش از همه‌ی قسمت‌های دیگر این کار را انجام می‌دهند. شما نگاه کنید آمریکایی‌ها راجع به ویتنام فیلم ساختند؛ بهترینش را هم ساختند. «کوبریک» بهترین فیلم آمریکایی ضد جنگ ویتنام را ساخت. به نظر من تفکرش به نوعی، تابع همان نظام رسمی ارتجاعی است. وقتی دارد آمریکا را وصف می‌کند خیلی خوب وصف می‌کند. اما وقتی می‌رسد به دختر ویتنامی، تفکرش کاملا ارتشی و تابع نگاه رسمی است. تا جایی که نقد خودشان است تند و تیز و قابل تحمل است. اما جایی که می‌رسد به ما یعنی ایران، عراق، ویتنام و… می‌شود همان نگاهِ حاکم بر جامعه. نگاه کنید به فیلم «کلاه‌زردها». یک اثر روشن‌فکری گردن کلفت جهانی که آخرش باز هم به نفع آمریکاست.

چرا می جنگیمغبیشاوی: اگر سینمای اجتماعی را به عنوان یک ژانر یا گونه‌ی مستقل قبول کنیم، تعامل بین آن و سینمای جنگ چگونه بوده‌است؟ آیا اثری فراتر از تهییج احساسات عمومی بر جا می‌گذارد؟

فراستی: یک فیلم «کاپرا» دارد به اسم «چرا می‌جنگیم؟» خیلی از فیلم‌سازها باهاش کار کردند که جنگ روسیه، انگلیس و خیلی از کشورها را در این فیلم گفته است. فیلم سفارشی است به نفع آمریکا. آمریکایی که در جنگ جهانی دوم خواسته یا ناخواسته علیه فاشیسم وارد جنگ شد؛ با تأخیر هم وارد شد. بمب به هیروشیما انداخت با این توجیه که من علیه فاشیسم مقابله کردم. توجیه خیلی کمی هم نیست. ژاپن هم فاشیست و هم آخرین پایگاه است. منتها دیگر توضیح نمی‌دهد که چطوری مقابله کرده؟ ۲۰۰۰۰۰ کشته از مردم عادی در هیروشیما و ناکازاکی در اثر بمباران بجا ماند. یعنی در واقع هم استفاده از بمب را تمرین کرده و هم ضدفاشیست بودن را. این وجه ضد فاشیستی را باید تفکیک کرد. آن‌جایی که علیه دولت فاشیستی است آن را باید مثبت دانست. اما جایی که ده هزار نفر مردم عادی را قتل عام می‌کند ضد بشری است. یعنی می‌خواهم بگویم باید در نگاه‌ها تفکیک قائل شد. شما بروید فیلمی در مورد جنگ جهانی دوم بسازید به نفع آمریکا. آن زمان در واقع در حوزه ضد فاشیستی قرار می‌گیرید. چون آمریکا از آن زمان در جبهه متفقین بود. اما یک نگاه تحلیلی که بخواهد نقش آمریکا را در جنگ توضیح دهد و بگوید آمریکا چطوری تأخیر داشت در ورود به جنگ، چطوری کم‌کم تبدیل شد به یک ابرقدرت و کوچک‌ترین آسیبی در جنگ جهانی دوم ندید – در جنگ اول هم ندید – به نظر من این‌ها نکات ریزی در این قضیه است که باید به آن توجه شود.

غبیشاوی: ما یک سری کلیشه در فیلم‌های جنگی دنیا داریم. مثلا گروهی می‌روند می‌جنگند و چند نفرشان قهرمانانه باز می‌گردند. (به عنوان مثال فیلم‌های پرچم‌های پدران ما و نجات سرباز رایان) آیا ما شمایل‌نگاری‌های مرسومی داریم که فیلم‌سازِ جنگمان از آن‌ها تبعیت کند؟ آیا ما توانسته‌ایم در سینمای جنگ خودمان به یک نگاه جمعی برسیم یا هنوز سینماگرهای ما شخصی کار می‌کنند؟

فراستی: کاملاً شخصی کار می‌کنند. به عنوان مثال در «سفر به چزابه» شما نگاه کنید تصویری که از آن بچه‌ها ارائه می‌شود تصویر نزدیک‌تری است تا تصویر نیمه رمانتیک حاتمی‌کیا در دیده‌بان و مهاجر که بهترین فیلم‌های او هستند. قهرمانانش مظلوم‌اند اما رزمنده نیستند. در سفر به چزابه، رزمنده‌ها، هم اهل حماسه‌اند هم مظلومند. اما در «دیده‌بان» و «مهاجر» صرفاً مظلومیت را نشان می‌دهد. شهادت را خیلی خوب نشان می‌دهد اما رزمندگی و حماسه را در سفر به چزابه بیشتر می‌بینیم.

غبیشاوی: یعنی می‌خواهید نتیجه بگیرید در هالیوود به چنین دید شاعرانه‌ای رسیدند و توانستند یک نگاه جمعی به وجود بیاورند؟

فراستی: دقیقاً رسیدند. نگاه ملی به وجود آورده‌اند. حتی فیلم بازاریِ «ژنرال هاتن» هم متحد می‌شود برای دفاع از آن عظمت و شوکت که در اثر جنگ به وجود آمده و جنگ را این جوری تعبیر می‌کنند. ما باید این‌جا چند تا چیز را کنار هم نشان بدهیم که ندادیم. به همین دلیل تا به امروز فیلم‌های ما که در بهترین حالت عرفان شخصی مظلوم (دیده‌بان، مهاجر، هور در آتش) را به تصویر کشیده‌اند. نرفتیم یک فیلم دفاع ملی بسازیم. یک فیلمی نساختیم تا به امروز که نشان بدهد حصر آبادان و فتح خرمشهر را. بگوید که چرا امام از این فتح به «خرمشهر را خدا آزاد کرد» تعبیر کرد. نشان بدهد که ایستادن جلوی دشمن و دفاع کردن در آبادان یعنی چه؟ بچه‌هایی که توی خرمشهر آخرین هسته‌های مقاومت را تشکیل می‌دادند را نشان ندادیم. یعنی دفاع را نشان ندادیم. یعنی مخاطب غیرمسلمان که فیلم‌های جنگی ما را می‌بیند، با ادبیات خاصی که این فیلم‌ها دارند – برادر، حاجی – به فیلم نزدیک نمی‌شود. فکر می‌کند یک مشت بچه ایدئولوژیکِ نماز شب‌خوان که مخاطب‌شون من نیستم، همه آسمانی، همه سفید، رفتند جنگیدند. برای چی جنگیدند؟ از چی دفاع کردند؟ مخاطب می‌گوید: من تعاملم با اون‌ها چیه؟ آن‌قدر این‌ها آسمانی‌اند که نمی‌شود نزدیک‌شان شد. کاری که فیلم «اخراجی‌ها» می‌کند این است که این را می‌شکند. با فرهنگ خیلی درست و حسابی که من و تو هم خوش‌مان بیاید. فیلم دو سه تا جمله خیلی طلایی دارد. مثلاً جایی که «جنگ من جنگ ماست». اصلاً هم‌چنین جمله‌ای را در کل تاریخ سینمای جنگ نمی‌بینید. هیچ فیلمی این جمله توش نیست که «جنگ ما، جنگ همه‌است». جنگ آمریکا با عراق جنگ همه دنیای غرب است. بعد هم توی هیچ فیلم دیگری نمی‌بینید که بگوید همه حق داشتند دفاع کنند. همه فیلم‌های دیگر یک جور است و این یک جور دیگر. در «سفر به چزابه» در لایه‌های زیرینش یک ذره است. فیلم، فیلمِ تلخی است. اما از آن فیلم‌های تلخی است که من فکر می‌کنم درست و حسابی است. من چقدر اون ترکه را دوست دارم! من چرا همه این بچه‌ها رو دوست دارم!

رحیمی: آیا سینمای جنگی ما آینه جنگ‌مان بوده یا خیر. آیا در سفر به چزابه این آینه‌گی وجود دارد؟ حتی اگر ماهیت دفاعی بودن جنگ‌مان را هم بگذاریم کنار آیا باز هم آینه بوده؟

فراستی: نبوده.

غبیشاوی: ببینید به نظر می‌رسد فیلمِ حرفه‌ای ساختن دارد در این مملکت خیلی کار سختی می‌شود. وقتی مثلا منِ جوان از دانشکده فارغ‌التحصیل می‌شوم می‌بینم امکان فیلم‌سازی برای من وجود ندارد. بودجه نمی‌دهند. تهیه‌کننده اعتماد نمی‌کند. امکان پخش و اکران فیلم وجود ندارد و کلی مشکل دیگر. پس برای این‌که مورد حمایت قرار بگیرم می‌روم بدون تحقیق و مطالعه فیلم‌نامه‌ای با رنگ و لعاب جنگ می‌سازم با تفسیر و دیدگاه خودم از جنگ. چون می‌دانم فیلمم مورد حمایت دولت قرار می‌گیرد. به نظرتان سینمای جنگ ما چه قدر از این مقوله آسیب خورده است؟

فراستی: اصلاً به نظر من برای چی دوستان می‌خواهند برای جنگ فیلم بسازند؟ اصلاً شما وقتی وارد این زمینه می‌شوید باید یک دل‌مشغولی داشته باشید. این دل‌مشغولی از کجا باید بیاید؟ من باید دل‌مشغولی‌ات را در اثرت ببینم. پدرت، برادرت، دوستت، کسی از دستت رفته یا آن‌چه که بر ملتت گذشته قلبت را به درد آورده یا نسبت به‌اش مسئولی؟ هیچ کدام از این‌ها نیست. یا بودجه می‌خواهی یا می‌خواهی جایزه بگیری یا قصد پُز دادن داری یا حرف اون‌وری‌ها رو می‌زنی. برای جایزه گرفتن که بگویی من روشن‌فکر ضد جنگ هستم. همه این‌ها در فیلمت لو می‌رود. چون آدمت واقعی نیست. پرستویی در «به نام پدر» یک شخصیت دروغین و قلابی است. شخصیت نیست. تیپ هم نیست. قدرِ این حرف‌ها نیست. اما در «مهاجر»، «دیده‌بان» و «از کرخه تا راین» شخصیت در آمده است. پس چون دغدغه‌اش را نداری تحقیق نمی‌کنی. اگر نبودی، ندیدی، حداقلّش این است که بروی تحقیق کنی. کتاب بخوانی. با چهار نفر صحبت کن. قبل از انقلاب طرف می‌خواست در مورد معتادها فیلم بسازد می‌رفت ۶ ماه با معتادها زندگی می‌کرد. آن وقت تو می‌خواهی در مورد مهم‌ترین اتفاق تاریخ معاصر یک مملکت حرف بزنی هیچ تحقیق نکردی؟ از خودت آدم می‌سازی؟ مسئله ایجاد می‌کنی برای این‌که بگویی «چرا»؟ «چرا» گفتن مُدِ روز شده. به خاطر این است که جنگ را رها کردی. مد روز شدی. مد بودنت هم در فیلم‌های قبلی‌ات مشخص شده بود. اگر نبودی باید بروی تاریخ بخوانی، گزارش خبری بخوانی باید محقق باشی. این کارها را باید بکنی. با این میزان مطالعه همان قدر برایت مسئله ایجاد می‌شود که بتوانی حرف بزنی. من هم همان اندازه می‌فهمم که تو این قدر مسئله داری. اگر مسئله‌ات جدی‌تر باشه، سوزی در کارت باشه، چون سوز در کارِت نیست کارِت قلابی درمی‌آد.

رحیمی: یعنی وقتی می‌خواهی قربانی‌ِ بودن را نشان بدهی، چون خودت قربانی نبودی نمی‌توانی قربانی بودن را بچشانی؟

فراستی: درسته. اصلاً به زبان ساده حرف بزنیم. با روشن‌فکر بازی، با تحقیق‌نکردن، با محشور نبودن، نمی‌توانی. اصلاً از دنیای غرب بگویم که شما مخاطب‌ها بیشتر از اون می‌فهمید. فیلم‌سازی هست به نام «ژان رنوار». خیلی هم گردن‌کلفت است. می‌گوید اگر بخواهم یک فنجان را در پس‌زمینه تصویرم بگذارم، حتماً باید در آن قهوه خورده باشم. یعنی چه؟ تمام حرف من را دارد می‌گوید. وقتی تو اصلاً در آن فنجان قهوه نخوردی، توی کافی‌شاپ هم نبودی، فقط یک جایی دیدیش گفتی این را می‌گذارم دکورم. اصلاً دکورت قلابی درمی‌آد. نماهات قلابی درمی‌آد. اصلاً کل اثرت قلابیه.

رحیمی: پس این آثاری که در مورد جنگ دیدیم، یعنی آواز دهل را از دور شنیدن در سال‌های جنگ؟

فراستی: اصلاً نشنیدند.

رحیمی: پس فیلم‌ساز حق ندارد فیلمش را در متن جنگ بسازد؟ باید در حدّ همان چیزهایی که شنیده است نگاه خودش را عرضه کند؟

فراستی: همین طوره. همین طور غیر دموکراتیک. اما این واقعیت تلخ تاریخیه. همه‌ی تاریخ حرف من را ثابت می‌کند. اصلاً نمی‌شود شما درباره‌ی چیزی حرف بزنید که از آن شناخت ندارید. با آن زندگی نکردید. شناختن فقط شناخت تعقلی نیست. شناخت واقعی، شناخت حسّی. یک پدیده‌ای را که لمس نکردی اگر در اثرت بیاوری در اثرت غیر قابل لمس می‌شود. باید پدیده را لمس کرده باشی تا بتوانی درست بیانش کنی تا من بتوانم لمسش کنم. باید در آن فنجان قهوه خورده باشی و گرنه دکورت شعاره، اون راننده‌ات، راننده جنگی نیست. اتوبوست، اتوبوسِ جنگی نیست. پسر بچه‌ات، بچه‌یتیم نیست. عراقی‌هه، عراقی نیست. فضای فیلمت هم جنگی نیست. همه چیز می‌شود مثل همین خمپاره که می‌گفت قلابیه. ربطی هم به ما ندارد. هزار تا جایزه هم بهِت بدهند الکی بهِت داده‌اند.

غلاف تمام فلزیرحیمی: می‌خواستم در مورد فیلم «نجات سریاز رایان» حرف بزنیم؛ که اشاره‌هایی از لحاظ اقتباسی به جنگ خودمان هم داشته. آیا این درگیری با اصل جنگ و درگیری ذهنی با ماهیت عریان جنگ را خوب نشان می‌دهد؟ اسپیلبرگ در سکانس اولیه «نجات سرباز رایان» آیا توانسته فیلم را دربیاورد؟

فراستی: دو تا تفاوت بین اون‌ها و ما وجود دارد. اولین تفاوت این که اون‌ها به معنای واقعی کلمه سینماگرند. یعنی کارشون را بلدند. دومین تفاوت این که اهل تحقیق‌اند. آقای کلینت ایستوود برای فیلم «نامه‌هایی از ایوجیما» دو سال تحقیق کرده. راجع همه فیلم‌ها صاحب نظر شده. این فیلم از نظر تفکر هم بسیار مشکل دارد ولی تحقیق پشتش است. کوبریک وقتی می‌تواند «دو هزار و یک، ادیسه فضایی» را بسازد که ۵ سال کار تحقیقی کرده است. شما یک فیلم از کل تاریخ ایران نام ببرید که دو روز تحقیق داشته باشد. اصلاً ما بلد نیستیم. تحقیق پشت کارهامون نیست. فکر می‌کنند تحقیق فقط برای اثر علمی است! نه اصلاً این طور نیست. هر اثر هنری که از دل تاریخ درمی‌آد پشتش تحقیق است. یک دفعه مونالیزا نمی‌آید بشود تصویر اول نقاشی از ۵ قرن پیش تا الآن. تحقیق پشتوانه‌اش است. سینمای ما پشتوانه ندارد. نه در زمینه‌ی فنی نه در زمینه‌ی تحقیقاتی. در هیچ زمینه‌ای هر چیزی هم که وجود دارد فقط یک جرقه است. در یک لحظه اتفاق می‌افتد و یکی آن را ضبط می‌کند می‌شود : سفر به چزابه. یک کار جدّی تحقیق‌شده که من بخواهم انگشت روی آن بگذارم، «روایت‌فتح» سید مرتضی است. یک سندِجدّی برای کار مستند بعد از انقلاب که برای فردا هم به درد می‌خورد. پس قضیه تخیل هم روشن شد. من می‌گویم دوستان عزیز در زمینه‌ی جنگ ما لطف کنید ابداً تخیّل‌تان را سهیم نکنید. سعی کنید واقعیت را بازسازی کنید. برای بازسازی کردن واقعیت دو تا بخش وجود دارد. اول باید شناخت. یک سفر بروید خرم‌شهر. جنگ هم که دیگر نیست. آثاری که به جا مانده را ببینید. آن آدم‌هایی که باقی ماندند؛ محله‌ها، خانه‌ها. با این آدم‌ها زندگی کنید. از طریق محشور شدن با واقعیت، از طریق ورق زدن خاطرات، مصاحبه کردن. این پشتوانه را پیدا کنید تا دیگر سر از تخیل خودتان در نیاورید. جنگ ما صدها قصه نگفته دارد. قصه‌ی شبی که در سوسنگرد ۱۲ نفر می‌خواهند بمانند و مقاومت کنند مردم بهشون می‌گویند بروید دشمن هم می‌گوید تا وقتی این‌ها این‌جا هستند من مردم را لت و پار می‌کنم. اما این‌ها می‌خواهند بایستند. این قصه را بگویید. برای ابد قصه هست. همه‌ش اتفاق افتاده و جای بازسازی دارد. اگر فیلمی را می‌خواهید به شهید شوکت‌پور تقدیم کنید باید در مورد او بخوانید. با خانواده‌اش صحبت کنید. جایی که زندگی می‌کرد، مدرسه‌اش، محله‌اش را ببینید. تخیل ممنوع! واقعیت را بگیرید و دنبالش بروید. وقتی دستت از واقعیت پر شد حالا هر تخیلی بکنی واقعیت را درست‌تر نشان می‌دهد. هنری‌تر! اگر واقعیت را حذف کنی کارت هیچ اثری نمی‌گذارد.

رحیمی: اگر ما بخواهیم بین سینمای جنگ و سینمای اجتماعی جمع کنیم چگونه این امکان قابل تصور است؟ و چه فرقی می‌توانیم بین آن دو بگذاریم؟

فراستی: من نمی‌خواهم بحث‌های خیلی تئوریک نظری سینما را بگویم. چون جایش این‌جا نیست. اما این دو با هم فرق دارند. ژانر اجتماعی اساساً در مورد آن‌چه که در اجتماع می‌گذرد حرف می‌زند. نگاهش هم نگاه تند اجتماعی است. از اوضاع انتقاد می‌کند. به نظر من چنین ژانری نداریم. فیلم‌های اجتماعی داریم اما ژانرش را نداریم. ژانر وقتی به وجود می‌آید که علائم تکرار شوند. هم متنی و هم فردی، و در اثر تبلور پیدا کند. نظم بگیرد. ساختار پیدا کند و قابل عرضه باشد. این در اثر اراده‌ی من هم به وجود نمی‌آید. این یک زمینه‌ی اجتماعی دارد. یک زمینه‌ی فردی دارد. زمینه‌ی اجتماعی ایجاد ژانر اجتماعی در سینمای ما وجود ندارد. چرا وجود ندارد؟ جامعه‌ی ما جامعه‌ی بسته‌ای است. کسی نقد نمی‌پذیرد. بگویی آقا بالا چشمت ابروست فردا…! من در برنامه‌ی دست به نقد دو تا سریال را نقد کردم از من شکایت کردند. این‌ها دو تا مبحث هستند. تو می‌توانی فیلم اجتماعی بسازی که آخرش به یک آدم‌ِجنگی برسد (مثل راننده تاکسی). هر چند من نگاه «آژانس شیشه‌ای» را قبول ندارم – نگاهِ حاتمی‌کیا در «آژانس شیشه‌ای» مخملبافی است!- تحول‌گرایانه نقد می‌کند. ولی فکر می‌کنم دیگر هم‌چنین اثری تکرار نشود. یک لحظه یک اتفاقی می‌افتد و دیگر هیچ‌وقت زمینه‌اش به وجود نیامده است.

رحیمی: شما باور می‌کنید که حاتمی‌کیا نگاهی به بعد از ظهر سگی نداشته است؟

فراستی: نه اصلاً. من می‌گویم دکوپاژ ۴ سکانس را عیناً از آن‌جا گرفته است. به نظر من اشکالی هم نداشت اگر می‌گفت من از آن‌جا گرفته‌ام. نمره فیلمش بیشتر هم می‌شد. برای این‌که همه می‌گفتند آفرین! این‌قدر خوب این فیلمو فهمیدی. این هنرمند نبودن است. قصه‌ای که در دنیا صد نفر از رویش نوشته‌اند و ریشه‌اش هم برمی‌گردد به «سوفوکل» حالا شما می‌خواهید بگویید من از هیچ جا نگرفته‌ام. بر من نازل شده است!

غبیشاوی: حرف آخر ؟

حرف آخر این‌که وضع‌مان خراب است. وضع سینمای ما خراب است. وضع سینمای جنگ ما از آن هم بدتر است. هی نگوییم به‌به! چه‌گلی! چه بته‌ای! چقدر همه چی خوب است! جشنواره بگیریم. جایزه بدهیم. وضع‌مان خراب است. دل کسی هم برای فرهنگ ما نمی‌سوزد. به اندازه بودجه‌ای که به آسفالت خیابان می‌دهند برای سینما نمی‌دهند. برای مردم هم ۴ تا سریال و ۲ تا «شارلاتان» می‌سازند که خلق‌الله ببینند. حداقل بدانیم که وضع‌مان خراب است. باید یک کارزار فرهنگی راه بیفتد. گردانندگان فعال، سریع، پویا، زنده داشته‌باشد. دیالوگ آغاز شود و حرف‌ها زده شود. نقادی در تلویزیون و مطبوعات زمینه‌ساز شود تا سینمای ما از این وضعیت بحران‌زده‌ی سَتَرون خارج شود. والسلام


 

فیلم کوتاه صد ثانیه‌ای

خیابان – روز – خارجی
پیرزنی با چادر گل‌گلی تیره و گیوه‌ای سیاه، با قدی خمیده در حاشیه خیابانی شلوغ، به اطرافش و به ماشینها که به سرعت می‌گذرند نگاه می‌کند. سرش را به راست و چپ می‌گرداند، عینک ته استکانی کائوچوئی به چشم دارد و چین و چروکها، صورتش را مچاله کرده است. بند چادرش را از روی چادر انداخته که گردی کوچک کلّه‌اش را واضح کرده است. پیرزن چند قدمی به این طرف و چند قدمی به آن طرف می‌رود. مردی با کت و شلوار سیاه و کیف سامسونت می‌خواهد از عرض خیابان عبور کند. مرد عینک دودی زده لحظه‌ای به ساعتش نگاهی می‌اندازد. پیرزن مقداری قدمهایش را تند می‌کند ولی باز هم از قدمهای یک شخص سالم و معمولی کندتر است. به سمت مرد می‌رود و دست راستش را دراز می‌کند و صداهای مبهمی از دهانش خارج می‌شود. مرد سرش را به طرف پیرزن برمی‌گرداند و سکّه‌ای از جیب کتش، در دست او می‌گذارد. پیرزن سکّه را می‌بیند و دوباره دستش را به طرف مرد دراز می‌کند ولی او از خیابان رد می‌شود. پیرزن مسیر حرکت مرد را تماشا می‌کند.

خیابان – روز – خارجی
پنج دقیقه بعد پیرزن با همان حالت قبلی ولی قدری کلافه. این پا و آن پا می‌کند. زنی با مانتوی چرمی و کفش پاشنه بلند و شلوار لی از کنارش می‌گذرد و مقداری جلوتر از او می‌ایستد پیرزن باز هم با صداهایی مبهم که از دهانش در می‌آید به سمت زن می‌رود. دست‌اش را دراز می‌کند و روبروی زن می‌ایستد. زن آرایش غلیظی دارد و با گوشه چشم پیرزن را برانداز می‌کند و کیف دستی‌اش را باز می‌کند و در آن به جستجو می‌پردازد و عاقبت اسکناس صد تومانی را در می‌آورد و در دستان پیرزن قرار می‌دهد. پیرزن بدون اینکه به اسکناس نگاه کند، دست چپ زن که به او نزدیک‌تر است را از انگشتان می‌گیرد و به سمت خیابان می‌کشاند. زن می‌خواهد دستش را رها کند ولی پیرزن با همان صداهای مبهم با او حرف می‌زند. آنان به اتفاق عرض خیابان را طی می‌کنند. و پیرزن از زن جدا می‌شود.


 

راه‌های بی‌افتخار یا … فیلمسازی در سایه‌ی سیاست

پرونده جنگمقدمه‌ی مترجم: گرچه هالیوود کمی از مواضع ضد جنگ خود عدول کرده است اما نمی‌توان انکار کرد که تا همین چندی پیش گیشه‌های آمریکا پذیرای مجموعه‌ای از فیلم‌های ضد جنگی بودند که با به چالش کشیدن سیاست‌های نظامی آمریکا فضای فرهنگی ناامنی را برای سیاستمداران کاخ سفید فراهم کرده بودند. چنین موج عظیمی از فیلم‌های ضد جنگ در تاریخ سینمای آمریکا امری بی‌سابقه است و طبیعی است که عکس‌العمل‌ها و رفتار‌های متفاوتی را از سوی منتقدان موجب شود. شرایط فعلی اما ظاهراًَ چندان به مذاق منتقدان محافظه‌کار آمریکایی خوش نیامده و اکثر آن‌ها مانند نویسنده‌ی اسم و رسم‌دار این یادداشت با استمداد از فروش پایین این فیلم‌ها در صدد بوده و هستند ارزش‌های دیگر آن‌ها را به کلی انکار کرده و جهت‌گیری‌های سیاسی آن‌ها را مردود شمارند. گرچه شواهد و قرائن حاکی از آن است که هالیوود معادله را به نفع خود به پایان رسانده است اما مخالفانی هنوز وجود دارند که سعی می‌کنند با ارجاع به سوابق تاریخی هالیوود و مانور بر حسن نیت آن در سال‌های پیشین از غلظت جبهه‌گیری‌های اخیر کاسته و باعث رویگردانی هر چه بیشتر مخاطبان از این فیلم‌ها شوند.

❋ ❋ ❋

نظام هالیوود در شرایط کنونی با کنار نهادن هر گونه احتیاطی و بی‌توجه به نگرانی‌ها و دلواپسی‌های مالی، به نمایش مجموعه‌ای از فیلم‌های ضد جنگ روی آورده است که همگی آن‌ها در یک نکته اتفاق نظر دارند: پیروزی به سبک آمریکایی بدون خشونت امکان پذیر نیست.

طبیعی است زمانی که تنها فیلم‌های ضد جنگ اجازه ساخت پیدا کنند و صدای گرایشات مدافع آمریکا همگی به حاشیه رانده شوند با فیلم‌های مواجه می‌شویم که به لحاظ ایدئولوژیک فیلم‌هایی تک‌بعدی هستند، به لحاظ اخلاقی رویکردی سطحی دارند و بویی از خلاقیت نبرده‌اند. به همین دلیل زمانی که چنین فیلم‌های ضد جنگی مثل «در دره الاه» و یا «استرداد» در گیشه شکست خورده و از فروش بالا ناتوان می‌مانند جای هیچ تعجبی وجود ندارد!

بیایید فیلم‌های ضد جنگ این مدت را مرور کنیم: «در دره الاه» با بازی تامی لی جونز و «آماده انتشار» به کارگردانی برایان دی پالما که مدت زیادی هم از اکران‌شان نگذشته است هر دو سربازان آمریکایی موجود در عراق را شبیه جنایتکاران و بیماران روانی به تصویر کشیده‌اند. «استرداد» به دنبال تلقین این تصور است که حکومت آمریکا اجازه می‌دهد تا مسلمانان غیرنظامی و بی‌گناه به دلایل واهی شکنجه شوند. «شیرها در کمین بره‌ها» با بازی تام کروز و رابرت ردفورد در پی تلقین این امر است که یک سناتور جمهوری‌خواه رشوه‌خوار چگونه برای ارتقاء موقعیت شغلی خود جان سربازان آمریکایی را به خظر می‌اندازد. همین طور فیلم «جلوی ضرر را بگیر» با بازی رایان فیلیپس بر سر این نکته پافشاری می‌کند که سربازان شرافتمند آمریکایی تنها کسانی‌اند که از اعزام به مناطق جنگی طفره می‌روند. حتی فیلمی مانند «کشور پادشاهی» هم در نهایت نیروهای سیا و تروریست‌های عربستانی را در یک مقام و مرتبه قرار می‌دهد.

چنین فیلم‌های همگی متأثر از فضای ضد جنگی هستند که از سه سال پیش تا به کنون در سینمای آمریکا حاکم شده است و باعث شده چنین فیلم‌هایی تا این حد به لحاظ مضمونی با یکدیگر شبیه باشند. این فیلم‌ها حتی به خاطره‌های مقدس و شیرین ما از جنگ جهانی دوم رحم نکرده‌اند و مانند فیلم «آلمانی خوب» تمام آن خاطره‌ها را از بین برده‌اند (فیلمی که یک بازسازی تیره و تار و به لحاظ اخلاقی مبهم و مشوش از کازابلانکا محسوب می‌شود).

باید اعتراف کرد که چنین کثرتی در تولید فیلم‌های ضد جنگ آن هم در حالی که آمریکا هنوز از شر جنگ‌های خاورمیانه خلاص نشده واقعاً بی‌سابقه است. فیلمسازان آمریکایی در خلال جنگ‌های جهانی اول و دوم (چه فیلمسازان محافظه‌کار و چه لیبرال) بی‌توجه به این که جنگ از سوی چه نهاد دولتی هدایت می‌شد در حمایت و تبلیغ از جنگ گوی سبقت را از یکدیگر می‌ربودند. تا جایی که در سال‌های جنگ بزرگ (جنگ جهانی اول) ستاره‌های محافظه‌کاری همچون مری پیکفرود و داگلاس فیربنکس با همکاری لیبرال‌هایی مانند چارلز چاپلین از طریق تبلیغات جهت فروش «سهام آزادی» میلیون‌ها دلار به خزانه جنگی آمریکا واریز کردند.

در خلال سال‌های جنگ جهانی دوم نیز روسای جمهوری‌خواه برخی کمپانی‌ها – اشخاصی مانند لوئیس ب. مه‌یر، جک وارنر و داریل اف. زانوک – زمانی که فرانکلین روزولت دموکرات از آنان کمک خواست از هیچ تلاشی فروگذار نکردند و می‌توان گفت ساخت فیلم‌های همچون «کازابلانکا»، «داشتن و نداشتن»، «گروهبان یورک» و مجموعه‌ی « چرا می‌جنگیم» همگی در راستای همین کمک قابل توجیه و تفسیر بودند.

در همین راستا می‌توان به حمایت هالیوود به سیاست‌های نظامی کشورش در خلال سال‌های جنگ کره و حتی جنگ ویتنام اشاره کرد. در آن سال‌ها به رغم وجود گرایشات ضد جنگ استودیو‌ها هرگز به عنوان مثال صرفاً به دنبال ساخت فیلم‌هایی با مضمون ضد جنگ نبودند و هیچ گاه در سال‌های درگیری آمریکا در مناطق جنگی به صورت یکپارچه و منسجم علیه سیاست‌های دولت موضع‌گیری نکردند. شاید بتوان «کلاه سبز‌ها» با بازی و کارگردانی جان وین را تنها فیلم آمریکایی دانست که در همان زمان جنگ ویتنام ساخته شد و مواضعی ضد جنگ اتخاذ کرد. البته بگذریم از این که همان فیلم در کنار مضامین ضد جنگش به چهره‌ی آمریکاییان خدشه‌ای وارد نمی‌کرد و مدافع سرسخت وجهه آمریکایی بود.

معادلات اما زمانی تغییر کرد که پای فرزندان «دوران پرزایی» در دهه‌ی هفتاد به هالیوود باز شد چرا که همین افراد بودند که روایت سینماتیک ضد آمریکایی و مبتنی بر نفرت از خود را به سینما کشاندند. روایتی که به جهان پس از یازده سپتامبر کنونی هم سرایت کرده و با اسلوب معین و مشخصی در صدد طرد گرایشات جمهوری‌خواهان آمریکایی است.

فلیمساز هوشمندی مانند سیروس نورسته (کارگردان مستند «مسیر منتهی به یازده سپتامبر» محصول شبکه ای. بی. سی)، رابرت آوریچ که فیلمنامه نویس برنده جایزه امی است (با فیلم «Body Double»)، یا رمان‌نویس و فیلمنامه‌نویسی همچون اندرو کلیون (نویسنده رمان فیلم «جنایت حقیقی» کلینت ایستوود) و یا در نهایت رابرت دیوی (بازیگر سریال «Profiler») همگی از کسانی بوده‌اند که در طول سالیان گذشته تلاش کرده‌اند فیلم‌هایی در تبلیغ جنگ‌های آمریکا بسازند اما توسط نظام هالیوود به حاشیه رانده شده و به آسانی فراموش شده‌اند. حتی ابرستاره‌ای مانند بروس ویلیس هم که همین چندی پیش قصد داشت فیلمی بر خلاف جو رایج درباره جنگ عراق بسازد از طرف استودیو‌ها محلی از اعراب پیدا نیافت.

چنین همنوایی ایدئولوژیکی در ساخت و نمایش فیلم‌های ضد جنگ هم برای آمریکا و هم برای سینما یک فاجعه است. هنر می‌بایست بتواند در هر شرایطی و به دور از اجبار به هر طرف متمایل است خیز بردارد. زمانی که هالیوود با تبعیت روشی از پیش تعیین شده مرز میان آمریکاییان عاشق آزادی و تروریست‌ها را مبهم و تار کرده و هر دوی آنان را به یک چشم می‌نگرد دیگر تعجبی ندارد که در سینمای آمریکا با فیلم‌های ملال‌انگیزی همچون «استرداد» مواجه شویم (به جای کلاسیک‌های مسحورکننده‌ای مانند «کازابلانکا»). به عبارت دیگر زمانی که در مواجهه با رژیم‌ها و شرایط استبدادی رویکردی دوپهلو و مبهم اتخاذ شود هم امکان بیان یک داستان خوب ممکن نمی‌شود و هم امکان همراه کردن مخاطب با خواسته و میل هنرمند از دست می‌رود.


 

بگذارید جنگ تمام شود

چیزهای زیادی در ویرایش‌شده، فیلم جدید برایان دی‌پالما وجود دارد که احتمالا تماشاگران را وحشت‌زده می‌کند و باعث غم و غصه آن‌ها می‌شود؛ یک نوجوان عراقی مورد تجاوز قرار می‌گیرد و سپس همراه با اعضای خانواده‌اش به دست سربازان آمریکایی به قتل می‌رسد، یک بمب جاسازی‌شده یکی از شخصیت‌ها را تکه‌تکه می‌کند، یک سرباز دیگر توسط شورشیان سر بریده می‌شود. اما دلهره‌آمیزترین تصاویر در پایان فیلم می‌آیند، بعد از اتمام سبعیت تبدیل شده به داستان. در این نقطه، مستندنمایی خودبینانه فیلم به واقعیت خالص تغییر شکل می‌دهد و عکس‌های بسیار واقعی عراقی‌های مرده و معلول پرده را پر می‌کند.

این عکس‌ها مدت‌ها پیش از اکران فیلم هم باعث بحث و جدل میان دی‌پالما و شرکت «ماگنولیا پیکچرز» (پخش کننده فیلم) شده بود. از آن‌جا که چشم‌ها و چهره‌ی برخی از افراد درون این عکس‌ها را برای نمایش، سیاه کرده بودند، آقای دی‌پالما گفت که خود فیلمش هم مورد ویرایش و سانسور قرار گرفته و تاثیر کوبنده‌اش تعدیل شده است. در عوض ماگنولیا می‌گوید که اصلاح عکس‌ها به خاطر ملاحظات قانونی و خودداری از ریسک نمایش چهره افراد واقعی بدون کسب اجازه صورت گرفته است.

این توضیح نمی‌تواند به سوال‌های زیبایی‌شناسانه و اخلاقی درباره دخالت واقعیت در یک داستان سینمایی توضیح دهد. تاثیر مشمئز کننده و دردناک این عکس‌ها غیر قابل انکار است. اما به جز این خشونت، ارتباط این تصاویر با آن‌چه بیرون از سالن‌های سینما رخ می‌دهد، چیست؟ در پس‌زمینه توقع و تجربه سینماروها، آن‌ها چه معنایی دارند؟ این‌ها پرسش‌هایی هستند که بسیار فراتر از این عکس‌ها و خود فیلم طنین می‌اندازند. این سوال‌ها را می‌توان درباره تعداد رو به افزایش فیلم‌های دیگر هم به کار برد، آثاری که با سبک‌های متفاوت و درجات مختلف موفقیت می‌کوشند ارتباطی میان روایت سینمایی و حقیقت جنگ برقرار کنند. نه‌تنها جنگ عراق، بلکه نبردی تیره‌تر و بزرگ‌تر. جنگ با تروریسم؟ برخورد تمدن‌ها؟ پاسخی به یازدهم سپتامبر؟ امپراتوری بیش از حد گسترده شده؟ هریک از فیلم‌ها به بخشی از این نبرد می‌پردازند.

فصل این فیلم‌ها امسال با در دره الاه، تریلری غم‌انگیز درباره‌ی عراق و پادشاهی، تریلری دیوانه‌وار درباره‌ی عربستان سعودی آغاز شد. بازگرداندن درامی درباره آدم‌ربایی و بازجویی وحشیانه سازمان سیا از یک مصری‌تبار بی‌گناه ساکن شیکاگو از ۱۹ اکتبر اکران شد و در ماه نوامبر، همراه با ویرایش شده دی‌پالما، شیرها در پوست بره‌ها ساخته رابرت ردفورد به نمایش در آمد. فیلم ردفورد درباره دو سرباز آمریکایی است که در افعانستان برای زنده ماندن مبارزه می‌کنند، درحالی‌که استاد سابق آن‌ها در آمریکا درحال بحث با یک دانشجو درباره مسئولیت مدنی است و در نقطه‌ای دیگر از آمریکا، یک سناتور درباره استراتژی نظامی برای یک خبرنگار سخنرانی می‌کند.

در فصل تعطیلات نیز گریس مرده است آمد که در آن جان کیوزاک نقش یک نظامی را بازی می‌کند که باید به دو دخترش بگوید مادرشان در عراق کشته شده است. و بعد نوبت به بادبادک باز بر اساس کتاب پرفروش خالد حسینی درباره زندگی در افغانستان زیر سیطره طالبان و فیلم جنگ چارلی ویلسون رسید.

این فقط یک فهرست ناتمام بود و فیلم‌های مستند و آثار مستقل کوچک از آن حذف شده بود. اما خلاصه ماجرا واضح است: خشونت، بمب‌گذاری‌های انتحاری، اتفاقات وحشتناک که سربازان آمریکایی انجام می‌دهند یا بر سرشان می‌آید، رازهای مسئولان و دروغ‌های دولت آمریکا، شکست‌ها و مسئولیت‌های روزنامه‌نگاران، سیاستمداران، قانون‌گذاران و شهروندان عادی در برخورد با تروریسم. دوری از برخورد با این مسائل در سالن‌های سینما از حالا تا کریسمس کار مشکلی است. البته یک استثنا وجود دارد؛ عامه مردم. حتی مسئولیت پذیرترین افراد در میان ما ممکن است هنگام نمایش عکس‌ها روی تیتراژ پایانی ویرایش شده مکثی کند و از خود بپرسد: «واقعا لازم است که این چیزها را ببینم؟» و این گونه است که گیشه عزیز خودش را به رخ می‌کشد و ما به سرنوشت در دره الاه و بازگرداندن در گیشه نگاه می‌کنیم [که شکست خوردند]. این اتفاق‌ها به یک‌پارچه شدن دانش عرفی عامه مردم -که ما از آن بی‌بهره‌ایم-کمک می‌کند. درعوض، بی‌تفاوتی عمومی این ایده ساده‌انگارانه ایدئولوژیک را تقویت می‌کند که هالیوود از مردم آمریکا جدا شده است. یا این اندیشه اقتصادی را که مردم به سینما می‌روند که از مشکلات دنیا فرار کنند، نه این که با این مشکلات رو در رو شوند.

شاید همه این نکته‌ها تا حدی درست باشند. بر اساس نظرسنجی‌ها، اکثریت مردم از سیاست خارجی آمریکا در دوران بوش ناراضی‌اند، بخصوص به خاطر جنگ عراق. شاید این مخالفت بهترین راه ابراز خود را به جای علاقه به فیلم‌های انتقادی، با این خواسته نشان می‌دهد که همه چیز درباره جنگ عراق حذف شود. شاید هم این‌طور باشد که سرسخت‌ترین مخالفان رئیس جمهور و سیاست‌هایش دوست ندارند در سینما موعظه شوند.

از سوی دیگر، وقتی فیلمسازان این مضامین حساس و جدی سیاسی را کنار می‌گذارند، به خودپسندی و بزدلی متهم می‌شوند. اما توصیف فیلم خشمگینانه و پرخاشگری مانند ویرایش شده با عناوینی مانند «عصبی‌کننده» یا «شعاری» انحراف از موضوع اصلی است. نکته جالب توجه درباره این محصولات جدید سینمای جنگ آمریکا جدیت یا وجه آموزنده آن‌ها نیست (که البته این ویژگی را آشکارا دارند)، بلکه قصد آن‌ها برای برخورداری از آشفتگی، پیچیدگی و ابهام است.

ویرایش شده بیشتر علاقه‌مند است مجموعه‌ای از بحث‌های عصبی، غیر قابل پیش‌بینی و گاهی بی‌ربط را میان سربازان به تصویر بکشد. در بازگرداندن و شیرها… هم مقدار زیادی بحث و جدل هیجان زده و نیش‌دار را می‌توان شنید. این درحالی است که این فیلم‌ها به شکل آشکار نمی‌خواهند بی‌طرف و خنثی باشند – بازگرداندن یک فیلم ضد شکنجه است و شیرها… با ماجراجویی نظامی مخالفت می‌کند- و می‌کوشند روایت خود را به گوش صاحبان سایر دیدگاه‌ها برسانند.

در بازگرداندن یک مقام بلندپایه سازمان سیا با بازی مریل استریپ درباره نیاز استراتژیک و توجیه اخلاقی وجود زندان‌های مخفی و روش‌های خشن بازجویی برای یک کارمند مجلس سنا سخنرانی می‌کند. البته این شکنجه نیست. وقتی او می‌گوید: «ایالات متحده شکنجه نمی‌کند» به نظر می‌رسد یک ترجمه کلمه به کلمه از خط مشی دولت حاکم آمریکا ارائه می‌شود. مکالمه سناتور جاسپر اروینگ با بازی تام کروز در شیرها… به شکل وحشتناکی اغراق شده است. طرف صحبت او خبرنگاری با بازی مریل استریپ است که باید برای نگه‌داشتن شک‌گرایی حرفه‌اش مبارزه کند. مبارزه‌ای که وقتی ماجرای جنگ عراق آغاز شده، او می‌ترسد درون آن گم شود.

البته من پیشنهاد نمی‌کنم که فیلم‌سازان ملزم شوند فهرستی از جزئیات واقعی را در آثارشان ارائه کنند. رئالیسم یک ردای گشاد است، نه یک زره جنگی، و فکت‌ها به کار فیلم‌های مستند می‌آیند، حداقل مستندهایی مانند منظره بی‌پایان که تابستان گذشته به نمایش درآمد و به شکل طاقت‌فرسایی تصمیم‌های سرنوشت‌ساز اتخاذ شده در واشنگتن و بغداد در ماه‌های پیش از اشغال عراق را بازسازی کرده بود. اما داستان‌های دیگری برای گفتن و روش‌های دیگری برای روایت وجود دارد و هالیوود با وجود شهرتش به گرایش‌های لیبرالی، حاضر نیست بر روی ریزش مخاطب ناشی از یک‌جانبه‌نگری ریسک کند. شاید از زمان موفقیت تجاری فارنهایت ۱۱/۹ مایکل مور این ترس هالیوود کنار رفته باشد. اما این جالب است که سازندگان فیلم‌های داستانی همچنان میان واقعیت و داستان مرزی قائل هستند که باعث می‌شود بیشتر رویدادهای سیاسی ناخوشایند زمانه ما معنای سیاسی تعدیل‌شده‌ای داشته باشد. در عوض، این فیلم‌ها احساسات، عواطف، استعاره و تجرید تدارک می‌بینند. حتی آن عراقی‌های خونین در پایان ویرایش شده کارکرد نمادین دارند، چون ما نمی‌دانیم چه کسانی بوده‌اند یا چگونه مرده‌اند. در دیگر فیلم‌های با موضوع عراق – از جمله چندین مستند- مردم محلی نامرئی هستند. فیلم‌های دیگری که در مناطق جنگی دیگر ساخته شده‌اند، شخصیت‌های عرب یا مسلمان دارند، اما کارکرد آن‌ها هم به سمت نمادین بودن گرایش دارد.

در جریان جنگ جهانی دوم، هالیوود با سرعت فراوان فیلم‌های جنگی ساخت که تا حد زیادی واجد ویژگی‌های تولید در دوران جنگ بود. آن فیلم‌ها یک وفاق عمومی را بازتاب می‌دادند و همچنین هدف‌شان تبلیغات بود. بهترین‌های آن دوران فراتر از پروپاگاندای محض بودند و نوعی حس نظم و هدفمندی را در ساختار روایی و انتخاب موضوع با مخاطب تقسیم می‌کردند. حتی پیش از پایان جنگ، نتیجه مورد علاقه -شکست نازی‌ها و عقب راندن امپراتوری ژاپن- در جهان کوچک سینما به نمایش درمی‌آمد.

بعد فیلم‌های ویتنام پس از پایان جنگ آمدند که حداقل می‌توانستند به آگاهی مربوط به چگونگی پایان داستان بزرگ‌تر تکیه کنند. نوعی آگاهی که در قالب داستان‌های خردتری که روایت می‌شد، مورد اشاره قرار می‌گرفت. دیدگاه سیاسی آن نوع سینما از لیبرالیسم زخم خورده‌ی بازگشت به خانه و جوخه تا محافظه‌کاری زخم خورده شکارچی گوزن و رمبو در نوسان بود، با این حال سازندگان همه آن‌ها قبول داشتند که زخم‌ها وجود دارند، التیام می‌یابند، تلافی می‌شوند و یا سر باز می‌کنند.

اما چگونه می‌توان فیلمی درباره جنگ عراق یا جنگ با تروریسم را تمام کرد؟ آیا امکان دارد پیروزی را به شکل عینی و با جزئیات روایی به تصویر کشید؟ آیا امکان تصویر کردن شکست وجود دارد؟ تفاوت‌های این دو چطور؟ ما کجا طعم شیرین آسودگی و تلخی تصفیه مورد انتظار از فیلم‌ها را خواهیم یافت؟ از ابتدا، هم از طرف دولت و هم از سوی منتقدان دولت به ما گفته شده که این یک نبرد طولانی، پیچیده و چند مرحله‌ای است. بنابراین تلاش برای منطقی جلوه دادن اجزای روایی آن از ابتدا تا پایان، ناقص و غیر قابل باور جلوه می‌کند.

شاید درس آموزنده ناشی از دیدن این فیلم‌های متعدد درباره جنگ عراق یا جنگ با تروریسم این باشد که فیلمسازان هنگامی که به چگونگی روبه‌رو شدن با جنگ در حال وقوع فکر می‌کنند، باید کاملا در آن غرق شوند. مساله، ساخت یک ملودرام یا فیلم پلیسی یا فیلم حماسی پرخرج نیست، مساله، حق انتخاب آزادانه و آگاهانه است.


 

جشنواره فیلم فجر

جشنواره‌ی فیلم فجر می‌تواند و باید مثل هر جشنواره‌ی دیگری در هر کجای دنیا، فواید و دقایق قابل تامل و معتنابه و نسبی را جهت تولید و رشد «سینما» -بما هو سینما عجالتا و بدون هیچ پیشوند و پسوندی مثل «دینی»، «معناگرا»، «ملی»و «معنوی»- به همراه داشته باشد. اما این «عبارت» تنها تعبیر بخشی از خوابی است که ما برای سینما دیده‌ایم. جشنواره ویترین محصول است و برای «ارزش‌مند»شدنش نیاز به پاس‌کردن درس‌های پیش‌نیاز است که البته هنوز پس از درگذشت بیست و چند دوره، نه تنها این پیش‌نیازها گذرانده نشده، بلکه با تبصره‌ها و تک‌ماده‌های بعضا من‌درآوردی و نه چندان هنری-سینمایی، در‌جازنی‌مان به عقب‌گرد و پس‌رفت انجامیده است.

سینمای ایران در «تولید» دچار عیوب جامعه‌شناختی خاص خود است. وضعیت انجمن‌های سینمای جوان‌، کانون‌های سینمایی، سالن‌های سینمای شهرستان‌ها، مطبوعات سینمایی، جامعه منتقدین و مهم‌تر از همه عدم تعامل سینماگران با اندیشمندان حوزه‌های مختلف فکری، همگی شاخص‌هایی هستند که سبب شده سینمای ایران جایگاهی نازل، معیوب، بی‌کار و دم‌دستی و ساده‌انگارانه و ابتدایی داشته باشد.

محافل جوانان سینمایی، حالتی عوامانه، نذرگرایانه و خیراتی دارند و در آن گُتره‌ای از جوانانِ بعضا در حد متوسط و گاه عشق سینما -بخوانید از همه جا رانده و مانده،- به شکلی توده‌ای و کلونی به «عادت»هایی شبه سینمایی مشغولند: با تعدادی کتاب عاریتی قفسه‌ای پر می‌شود، فیلم‌هایی به نمایش درمی‌آید، گعده‌هایی گرفته می‌شود و… این‌ها همه خوب است و به‌جا و -شما بگویید دوست‌داشتنی- اما آن‌چه مسلم است، از درون این سیستم و شیوه‌ی «هرجایی» و بی‌برنامه و «رها»، فیلم‌ساز بیرون نمی‌آید و آدم سینمایی ِ مبرز تربیت نمی‌شود که هیچ، احتمالا نیروهایی هرز می‌روند و موقعیت‌هایی از دست.

در این میان، سینمای شهرستان‌ها، کَالمِیّت و چیزی در حد دهه‌ی ۶۰ باقیمانده و موجودی نحیف و رنجور و میان بودن یا نبودن -مسئله این است؟!- هم‌چنان دست و پا می‌زند. در همین راستا، نوعی تمرکزگرایی و از تولید به مصرف در تهران، اساسا شهرستان‌ها را از هر نوع انتفاع و اهتمام در میدان سینماورزی و تولید، ساقط کرده است. قاعدتا اهالی سینما هم در اقصی نقاط کشور بی‌میل و بی‌اعتنا -که حاصل از عدم پاسخ و ارضای ابتدایی‌ترین نیازهای هنری و فرهنگی‌شان است-، عموما عطای این موقعیت را به لقایش بخشیده، گلیم علایق خود را از آب نه چندان زلال این عرصه کشیده و راه خود را گرفته‌اند. سینما در شهرستان‌ها در احتضار و هر نوع حرکتی برایش بی‌معنا است.

هم‌چنان‌که در بیان رهبری هم آمد، تعاملی میان هنرمند و نخبگان دیگر عرصه‌های فکری-فلسفی جامعه وجود ندارد. ایشان البته مقصر را نه «کارگردان»، که دانشگاه و حوزه و سایر سازمان‌های نخبه و نخبه‌پرور دانستند -به درستی-؛ لکن نکته‌ای که در همین موضوع و محمل قابل اشاره و نیازمند تامل و بررسی است؛ سواد سمعی-بصری افراد در همه حیطه‌ها و از جمله سینماست.

فارغ از این‌که شبکه‌ی عمومی جامعه تا چه حد پاسخ‌گو و ترتیب دهنده‌ی این تعامل فکری میان اهالی اندیشه و هنر است، شعور و بینش و سواد خود «فرد» هم مهم است. نمی‌توان شخصی را که اساسا قصدی برای فراگیری و اندیشه و تدبیر و تدبر ندارد، به سیستم‌های کارآمد شبکه‌ای در نهادهای علمی-فرهنگی جامعه حواله داد و خروجی ِ مفید از آن خواست.

نمونه‌های متعدد از محصولاتی که با «عنایت» و به مدد «سفارش» افراد، نهادها و به پشتوانه‌ی «سوابق» مهمل، نتیجه‌اش آثاری ساده‌انگارانه و بلاهت‌آمیز اخیر گشته، در طی این ربع قرن پس از انقلاب به وفور می‌توان یافت.

در این میان نبود مطبوعات جدی سینمایی و عدم پوشش اندیشگی‌شان،عدم وجود جلسات باارزش و بی‌توجه به بیلان کاری نهادها، کار «نقد» به جای آن‌که برآیندی از یک فرآیند معتبر و فعال و علمی و تجربی باشد، تحویل مجموعه‌هایی جعلی، بولتن‌هایی سفارشی و گردهمایی‌های خاص گردیده که بیش از آن‌که نگران سینما و رشد آن باشند، در حال فراهم آوردن «آتش تهیه» برای گعده‌ی خود و پشتیبانی از رفقاست. به این همه اضافه کنید حجم احمقانه و ساده‌لوحانه هزار و یک جشنواره‌ی باسمه‌ای که هر روز مثل قارچ از گوشه و کنار مملکت می‌روید!

جشنواره زن، مرد، کودک، پیر، جوان؛ جشنواره‌ی هفته، ماه، سال، دهه؛ جشنواره‌ی آبی، زرد، قرمز.

تعداد مطبوعات جدی و قابل هضم و مطالعه به تعداد انگشتان یک دست هم نمی‌رسد، تعداد فیلم‌های خوب و قابل تحمل جشنواره‌ی اصلی ِ کشور، به ۱۰ تا -از هفتاد و اندی اثر راه‌یافته به بخش مسابقه- هم نمی‌رسد. تعداد سینماگرانی که تسلطِ نسبی بر سینما داشته باشند معدود است، تعداد سینماهای استاندارد و قابل تنفس کم، تعداد کتاب‌های جدی -مرجع یا نیمه مرجع و معتبر- محدود، تیراژ همین کتاب‌ها پایین و‌… اما در عوض روزی یک جشنواره از سوی هزار و یک نهاد و شبه‌نهاد…

با این همه و با در نظر گرفتن این شرایط و مصائب و معایب، چه توقعی از جشنواره‌ی فیلم فجر، به واقع نزدیک‌تر، حقیقی‌تر و در عین حال مفیدتر است؟

قطعا جشنواره فجر، مصداق تام و تمام «خلایق هرچه لایق» است. ما نمی‌توانیم از یک سیستم ملوک‌الطوایفی معیوب‌، توقع یک فستیوال با شکوه، جذاب، مفید و دوست‌داشتنی و دقیقا سینماورزانه که هر سال شاهد رشد و ارتقائش هستیم، داشته باشیم.

لازم است تکلیف‌مان را با چند چیز مشخص کنیم: مسوولان وظیفه‌ی خود را شعرخوانی و مرور و دوره‌ی گلستان و بوستان و نظامی در جلسه افتتاحیه جشنواره ندانند، اساسا خود را شاعر و کلمه‌پرداز و سخنران ندانند. خود را «مسوول» سینما بدانند. و مسوول یعنی خادم یعنی مجری، یعنی متصل به عقبه‌ی فکری، یعنی مدیریت، یعنی فهم و حتی بینش. قطعا مسوول ما نیاز به بینش دارد، منتهی به تناسب مسوولیت و کارش.

شاید لازم باشد، هشتاد درصد مراسم‌ها، همایش‌ها و خصوصا قارچ‌هایی به نام جشنواره را نابود کنیم تا بودن و نبودن «سینما» برای‌مان مساله باشد.

و حتی شاید لازم باشد برای مدتی، احتناب‌ناپذیر و در عین حال صبور و با طمانینه، سینما و حداقل «جشنواره» را تعطیل کنیم. شاید! البته این کار به مذاق «عشق سینما»یی‌ها و آن گروه که با پهن‌شدن این سفره، آب و نانی نصیب می‌برند خوش نیاید؛ قاعدتا جراحی، درد دارد. اما زیبایی، امیدواری و خوبی قضیه در این است که مطمئنیم همیشه هستند دیدگان نافذ و آگاه اهل نظر که فارغ از هیاهوی زمانه و گرد و غبار کور کننده‌ی روزگار، سره را از ناسره تشخیص داده و عیار نقد را به میدان محک می‌برند و اینان‌اند که از عقب کاروان می‌آیند.


 

داستان در لحظه

داستان‌های در لحظه

(۲)

مشارکت کنندگان: گروهی، فردی

زمان: برای هر کدام ۳۰ ثانیه

۱- این سه کلمه را یادداشت کنید: گل داوودی، گربه، آشپزخانه

۲- جمله‌ای بنویسید که این سه کلمه در آن به هم مرتبط شوند و تشکیل یک داستان بسیار کوتاه بدهند. فاعل داستان‌تان معلوم باشد و آن را با کلمه‌ی «دیروز» شروع کنید.

مثال: دیروز یک گل داوودی چیدم اما گربه آن را خورد و در آشپزخانه حالش به هم خورد.

۳- با این کلمات سعی کنید:

– موز، فوتبال، تلفن

– درخت، خودکار، رودخانه

– تلویزیون، مرغ، رخت‌خواب

– کامپیوتر، کروکودیل، نان

– کتاب، کفش، پنگوئن

۴- با شروع‌های متفاوت سعی کنید.

– امروز من دوست دارم که …

– من نمی‌فهمم چرا …

– جهان جای بهتری می‌شد اگر …

نتیجه‌ی تمرین:

نوشتن خلق معنی می‌کند. با کنار هم گذاشتن کلمات، معنا را در یک روش جدید، تصاویر جدید و تجربه‌های جدید خلق می‌کنیم. کامپیوتر، کروکودیل و نان چه کار می‌کنند وقتی ما آن‌ها را با هم داریم؟ این تمرین نشان می‌دهد چگونه با مرتبط کردن چیزهایی که ظاهراً هیچ ارتباطی با هم ندارند، می‌توانیم روایت‌هایی خلق کنیم که قبل از آن‌ها شنیده نشده‌اند.

❋ ❋ ❋

چه اتفاقی خواهد افتاد؟

(۳)

مشارکت کنندگان: گروهی – فردی

زمان: ۱۰ تا ۱۵ دقیقه

تمام داستان‌ها مخاطبان را دعوت به سؤال کردن می‌کنند. «چه اتفاقی خواهد افتاد؟» هر چه داستان پیچیده‌تر شود، سؤالاتی که در ذهن شکل می‌گیرد نیز پیچیده‌تر می‌شود. سؤالاتی که برآمده از عدم توانایی فوق‌العاده شخصیت-های داستان، امتناع‌ها، نشانه‌هایی که خبر از فاجعه‌ای در آینده می‌دهد. مهمترین سؤال‌ها آن‌هایی هستند که در پی خود سؤال‌های دیگری را پدید می‌آورند.

طرح‌ریزی یک نمایش می‌تواند پروسه سؤال کردن نویسنده از خودش درباره داستان در نظر گرفته شود. اکنون می-بینیم این سؤال‌ها چگونه ما را پیش می‌برد.

۱- خیلی سریع یک شخصیت خلق کنید، دو یا سه خصیصه برای آن یادداشت کنید: چه کاره است، خصیصه بارز آن شخصیت چیست؟ چه نوع آدمی است؟

مثال: او یک مدیر بانک است. آدم کنجکاو ولی محتاط و هوشیاری است. حوصله آدم‌های احمق را ندارد.

۲- سؤالی درباره این شخصیت بنویسید: این سؤال می‌تواند بزرگ یا کوچک باشد.

مثال: راز بزرگ این مدیر بانک چیست؟ (سؤال بزرگ)

رئیس بانک صبحانه چه چیزی خورده است؟ (سؤال کوچک)

۳- سه یا چهار سؤال مرتبط با سؤال اول که آن را توسعه می‌دهد یادداشت کنید.

مثال: چه کسی فکر می‌کند مدیر بانک چیزهایی را مخفی کرده است؟ چه افتضاحی به بار آورده؟ به چه علت رئیس بانک وحشت زده است؟

مدیر بانک صبحانه‌اش را کجا خورده؟ آیا صبحانه‌اش را تمام کرده است؟ زمانی که صبحانه می‌خورد به چه چیز فکر می‌کرد؟

۴- به همه سؤال‌ها پاسخ ندهید. برای هر سؤال، سه یا چهار سؤال بیشتر که از دل همان سؤال‌ها برآمده باشد پیدا کنید. در آخر حدود ۲۰ سوال یا بیشتر (کوچک و بزرگ) درباره شخصیت‌تان دارید. آن‌ها چه کسانی هستند و در زندگی‌شان چه کار می‌کنند.

۵- سؤال‌هایی که به نظر می‌رسد بیشتر به داستان شما می‌خورد انتخاب کنید. به هیچ وجه به این فکر نکنید که داستان شما باید چگونه باشد. تمام کاری که شما انجام می‌دهید کند و کاو در این سوال است: «چه اتفاقی خواهد افتاد».

۶- سعی کنید هر کدام از این سؤال‌های شروع کننده زیر را با ۵ یا ۶ سؤال دیگر توسعه دهید.

– برای چه دانش آموز از مدرسه فرار می‌کند؟

– پرستار داروها را کجا مخفی می‌کند؟

– زن میان سال می‌خواهد با چه کسی ملاقات کند؟

– سرباز چه چیزی را با خود از جنگ به خانه آورده است؟

پی‌آمد:

نوشتن در واقع طرح‌ریزی مسئله و سپس مبادر به حل آن است. روایت‌مان را با پرسیدن سؤالات می‌سازیم و هر چه سؤالات عمیق‌تر باشد ما داستانی پیچیده‌تر و رضایت‌بخش‌تر برای مخاطب‌های‌مان به ارمغان می‌آوریم.


 

پول را بردار و فرار کن!

«وودی آلن به آخر خط رسیده است»؛ دوران فیلم‌سازی وودی آلن سال‌هاست به پایان رسیده است»؛ «بدترین فیلم یک نابغه‌ی نیویورکی» و… . اکثر منتقدان با جملاتی از این دست به استقبال آخرین فیلم وودی آلن رفته‌اند. بدون هیچ تردید و تأملی از وودی آلن و فیلمش بد گفته‌اند. ظاهراً وودی آلن که مدتی پیش با ساخت «امتیاز نهایی» علاقه‌مندانش را کمی امیدوار کرده بود، با «رویای کساندرا» شکست مفتضحانه‌ی «خبر داغ» را تکمیل کرده است. عده‌ای فاصله گرفتن آلن از خصیصه‌های ثابت فیلم‌های سابقش را دلیل ناکامی‌های اخیرش می‌دادند و عده‌ای دیگر معتقدند پیری کار خودش را کرده است و هوش و نبوغ آلن این سال‌ها در گذر زمان جای خود را به سستی و رخوتی داده که تأثیرش بر فیلم‌هایی همچون «خبر داغ» و «رویای کساندرا» مشهود و معلوم است. در این میان اما خود آلن مانند سال‌های قبل بی‌توجه به ستایش‌ها و نکوهش‌های منتقدان همچنان تلاش می‌کند سنت فیلم‌سازی خود را بدون وقفه ادامه دهد و هنوز عرقش از فیلم قبلی خشک نشده به سراغ فیلم بعدی برود. آلن در هفتاد و سه سالگی فرصت چندانی ندارد و باید منتظر ماند و دید آیا این نابغه‌ی دهه‌های هفتاد و هشتاد نیویورک می‌تواند اعتبار از دست رفته‌اش را باز‌یابد یا وی هم مانند بیشتر نوابغ سینما در دوران رکود هنری خود با سینما خداحافظی می‌کند.

❋ ❋ ❋

«رویای کساندرا» حتی فاقد استاندارد‌های فیلم‌های اخیر وودی آلن است و در مقایسه با آن‌ها مطمئناً در ردیف پایین‌تری قرار می‌گیرد؛ یک تریلر شبه روان‌شناختی که در مرز میان فیلمی جدی و فیلمی کمدی معلق مانده است و نمی‌تواند تکلیف خود را با تماشاگر روشن کند و به همین دلیل نه به عنوان یک ملودرام جنایی راضی کننده است و نه به عنوان یک کمدی سیاه. «رویای کساندرا» تنها یک نمایش اخلاقی از مد افتاده است که باز هم در لندن فیلم‌برداری شده و تنها از بازیگران مناسبی مثل ایوان مک‌گرگور و کالین فارل استفاده کرده است.

«رویای کساندرا» اولین بار در بخش خارج از مسابقه‌ی جشنواره فیلم ونیز‌(جایی که وودی آلن خیلی محبوب است) به نمایش درآمد و کمی بعد هم سر از جشنواره‌ی فیلم تورنتو درآورد. با این حال به رغم این‌که فیلم کمی معروف شده و شهرتی برای خود دست و پا کرده، گمان نمی‌کنم اکنون که کمپانی واین‌استاین آن را در آمریکا اکران کرده است کسی از فیلم خوشش بیاید و برای تماشایش به سینماها برود.

همان‌طور که در یاددشت‌های زمان جشنواره نوشتم به نظر می‌آید وودی آلن در هفتاد و دو سالگی به لحاظ ایده‌های تازه دستش خالی است و به همین دلیل در فیلم‌های اخیرش فقط پیرنگ‌ها و شخصیت‌های فیلم‌های قدیمی‌ای که در دهه‌های پنجاه و شصت دیده است را دست‌کاری و تکرار می‌کند و آن‌ها را با سر و شکلی نه چندان جدید به خورد تماشاگران می‌دهد. فیلم آخر وودی آلن هم به عنوان سومین فیلمی که در انگلستان ساخته است برای فروش فقط می‌تواند روی بازیگران دوست‌داشتنی‌ای مثل کالین فارل اسکاتلندی و ایوان مک‌گرگور ایرلندی حساب کند که برای اولین بار به عنوان دو برادر در این فیلم بازی کرده‌اند. بگذریم از این‌که ظاهر، لحن صحبت‌کردن و البته بازی فارل و مک‌گرگور هیچ شباهتی به دو برادر هم‌خون ندارد! این دو نفر به عنوان هنرپیشه‌های جذاب این فیلم هرگز نتوانسته‌اند از پس لهجه‌ی طبقه کارگر انگلستان بربیایند که اگر داستان فیلم و بسترهای روایی آن جالب‌تر و جذاب‌تر بود مطمئناً مشکل لهجه‌شان تا این حد توی ذوق نمی‌زد.

وودی آلن بعد از عقب‌نشینی به فیلمی کمدی در حد و اندازه‌ی «خبر داغ» که هم به لحاظ هنری و هم به لحاظ تجاری یک شکست تمام عیار بود، در فیلم جدیدش به دنبال ساخت یک تریلر هیچکاکی بوده است که قبلاً در «امتیاز نهایی» نمونه‌ی بهترش را دیده بودیم. «رویای کساندرا» اما نه به «خبر داغ» شبیه است و نه به «امتیاز نهایی» و فیلم سطح پایینی است که از بازیگران آمریکایی استفاده نکرده است و به لحاظ کیفیت تولید هم فاقد سبک غنی، سطح بالا و البته خسته‌کننده‌ی فیلم‌های سابق است. «رویای کساندرا» صرفاً فیلمی است که باز هم از بریتانیانی‌های معمولی و پروتاگونیست‌های همیشگی آن‌جا به عنوان شخصیت‌های داستانی خود استفاده کرده است و مجدداً به سراغ محیط و جغرافیایی رفته که برای وودی آلن به شدت نامأنوس و ناآشنا است. چرا که مشاهدات وودی آلن از انگلستان و بازتاب آن در فیلمش به هیچ وجه از طراوت و اصالت لازم برخوردار نیست. در یک کلام تمام سرمایه‌ای که سرمایه‌گذاران خرج این فیلم سر‌هم‌بندی شده کرده‌اند تا ایده‌های دست دوم وودی آلن به فیلم تبدیل شود بر باد رفته است!

«رویای کساندرا» بر خلاف فیلم‌های خوب کارگردانش در سال‌های گذشته لحنی کنایی و طنازانه ندارد و فاقد محتوا و عمق کافی در پیرنگ و داستان خود است. هم ایوان مک‌گرگور و هم کالین فارل دیالوگ‌های خود را خیلی سریع ادا می‌کنند و ریتمی غیرواقعی به فیلم بخشیده‌اند. انگار وودی آلن سر صحنه‌ی فیلم‌برداری بی‌توجه به ریتم فیلم خود و بدون هیچ هدف مشخصی فقط به بازیگرانش می‌گفته: «سریع‌تر، سریع‌تر»! ظاهراً بی‌حوصلگی و بی‌انگیزگی وودی آلن به بقیه عوامل فیلم هم سرایت کرده است و آن‌ها هم هیچ‌کدام در حد و اندازه‌ی سابق خود ظاهر نشده‌اند. مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، تماشاگر در پایان این فیلم احساس می‌کند سرش کلاه رفته است و به همین دلیل برای آن بیشتر از یک نمایش صحنه‌ای و یا فیلمی تلویزیونی، ارزش قائل نمی‌شود.


 

کشف داستان

روی جلد کتابابتدا تعریف داستان: «معنای اتفاقاتی که هر روز می‌افتد. هر روایت یا سخن گفتن از یک سری اتفاقات و وقایع» یک ملاک خوب برای یک داستان این است که بتوانیم آن را کاملاً خلاصه کنیم و عصاره‌ی آن را که این داستان از چه چیزی گفته، بیابیم.

رومئو و ژولیت: دو جوان از هر خانواده‌ی متخاصم و دشمن، درگیر عشق می‌شوند. همه چیز علیه آن‌ها است. آن‌ها به ماجرا پایان می‌دهند و هر دو می‌میرند و همه متوجه می‌شوند مسئول واقعی آن‌ها بوده‌اند. بنابراین تصمیم می-گیرند صلح کنند. این مثال یک شاهکار ادبی است که در جهان درام و ادبیات جایگاه بلندی دارد. اما در این قاعده سریال‌های آبکی تلویزیون را هم می‌توان وارد کرد.

با این توضیحات به سراغ این سوال می‌رویم که «چه چیزی یک اثر داستانی را خلق می‌کند؟» به سرعت توجه ما جلب می‌شود به جهانی که در اطراف ما شکل گرفته است. فرهنگ لغت برای توضیح کلمه «روزمره» تعریف مفیدی ارائه می‌دهد که ناظر به این نکته است: «ما همیشه در حال داستان گفتنیم» این تعاریف به صورت طبیعی به همه ما باز می‌گردد: پرحرفی، لطیفه گفتن، داستان‌های عجیب و غریب و باور نکردنی به هم بافتن، دروغ محض، خاطرات گذشته، توصیه کردن و …

نمایش‌نامه‌نویس بزرگ برتولت برشت در کتاب درباره تئاتر one evry day theater به هنرپیشگان تئاتر توصیه کرده است همیشه به یاد داشته باشند هنر قصه‌گویی مبتنی بر فعالیت‌ها و اتفاقاتی است که هر روز رخ می‌دهد. پرحرفی کردن، قصه گفتن، گزارش دادن از حادثه‌ها و تصادف‌ها، دروغ‌بافی، جک گفتن و… و این که این هنرمندان هرگز نباید ارتباط خودشان را ورای این فضای ساختگی تئاترها با دنیای خارج فراموش کنند. در مقام نویسنده بسیار مفید است که توصیه برشت را کاملاً درک کنیم: داستان‌ها همیشه در اطراف ما در حال گفته شدن‌اند و ما برای به دست آوردن آن، ذخایر عظیمی در اختیار داریم.

تمرین ۱:

داستان‌های هر روز

مشارکت کنندگان: فردی

زمان مورد نیاز: ۲۴ ساعت.

برای ۲۴ ساعت دفترچه یادداشتی به همراه خود داشته باشید. هر چیزی که از داستان‌ها می‌شنوید (یا می‌گویید) سریع یادداشت کنید، یا داستان‌های درون آن‌ها را قاپ بزنید. این تمرین داستان‌های تلویزیون، رادیو و روزنامه‌ها را شامل نمی‌شود، فقط آن‌هائی که به صورت زنده در خانه، محل کار، مدرسه، داخل اتوبوس، مغازه و یا جاهای دیگر می‌شنوید.

ادامه دارد…


 

پایانِ دسته گلی دیگر!

قرار بود هواپیما ساعت ۲۱ پرواز کند اما حالا ساعت نزدیک ۲۳ است و مسافرانی که از ساعت ۱۹ در فرودگاه حاضر شده بودند حسابی کلافه و خسته شده‌اند و هر کدام در گوشه‌ای خود را سرگرم کرده‌اند. نغمه‌ای آشنا از مونیتور بزرگ سالن انتظار همگان را به سمت خود می‌کشاند. طنز چارخونه آغاز شده. همه لبخند می‌زنند. همه‌ی آدم‌های غریبه با تیپ و قیافه‌های مختلف به نقطه مشترکی رسیده‌اند. گیت باز می‌شود و مسافران را به سمت هواپیما دعوت می‌کنند اما همه‌ی نگاه‌ها به تلویزیون و نقش‌آفرینی جواد رضویان در نقش شنبه است. اما آیا برای یک آدم خسته فرق می‌کند که چارخونه باشد یا نوروز ۷۲ و یا یکی از این ۲۰ یا ۳۰ مجموعه طنزی که طی این ۱۴ سال پخش شده است.

باید گفت چارخونه با داشتن امتیازات ذیل ضعیف‌ترین مجموعه طنز بوده است.

چارخونه الگوی موفقی داشت، گرچه عده‌ای به خاطر همکاری‌های سروش صحت با مهران مدیری چارخونه را وام‌دار مجموعه‌های نود شبی مدیری می‌دانند اما چارخونه بلافاصله کمتر از یک فصل پس از پایان پروژه‌ی موفق «ترش و شیرین» در انتخاب بازیگران، فضای کار و حتی تیتراژ برنامه به تقلیدی سطحی از آن مجموعه پرداخت؛ در حالی که موفقیت آن مجموعه در عوامل دیگری بود.

چارخونه می‌توانست از هر مجموعه‌ی موفقی الگو گرفته و خاطره‌ی شیرین آن را در اذهان زنده نگه دارد اما شاید تنها خاطره‌ای که احتمالا از آن مانده شیرین‌کاری‌های شنبه و چهار‌شنبه است و دیگر هیچ.

کمتر مجموعه‌ای به اندازه چارخونه از تراکم بازیگران طنز برخوردار بوده است. معمولا در این‌گونه مجموعه‌ها از شفیعی جم و یا جواد رضویان آن هم در اواسط کار به عنوان ناجی کشتی طوفان‌زده بهره می‌بردند اما علی‌رغم حضور هر دو ایشان کشتی به گل نشسته چارخونه به ساحل نرسید و این دو تنها توانستند گلیم خویش را از آب بیرون بکشند. به طور کلی در هر قسمت از این مجموعه حداقل یک یا دو بازیگر، اضافه یا بی‌فایده به نظر می‌آمدند.

عنوان، تیتراژ و تیپ روشنفکرنمای کارگردان از محتوای برنامه چند سر و گردن بالاتر بود.

چارخونه تابلویی بود که زمینه‌ی لازم را برای بیان بسیاری از معضلات و مشکلات اجتماعی به شیوه‌ی طنز داشت. چارخونه می‌توانست بزرگ‌ترین مشکل معیشتی جامعه یعنی مسکن را به چالش بکشاند.

چارخونه می‌توانست نمایشگر شیوه صحیح تعامل در زندگی اجتماعی باشد. چارخونه می‌توانست به مهمترین نهاد اجتماعی یعنی خانواده بپردازد و… . اما همه‌ی این موضوعات کمترین سهم را در این مجموعه طولانی مدت داشت.

معمولا نشریات در باب سوژه‌ی هر مجموعه‌ای که قرار است به زودی به نمایش درآید این‌گونه می‌نویسند:

خانواده‌ای که در یک ساختمان زندگی می‌کنند، دچار مشکلاتی می‌شوند.

چیزی شبیه به این قرار است ۹۰ شب میلیون‌ها بیننده را سر‌گرم کند. اما هیچ‌وقت نمی‌دانیم آخرش چه خواهد شد؟ قرار است به کجا برسیم و چه نتیجه‌ای بگیریم؟

چارخونه ضرب‌المثل این نابسامانی‌ها بود؛ که از ابتدا، میانه و پایان بی‌راهه می‌رفت.

تنها نقطه مثبت قسمت پایانی این مجموعه، بیان منزلت بازنشستگان بود؛ و الا جدا افتادن خانواده‌هایی که در کنار یکدیگر به خوبی زندگی می‌کردند چه ثمره‌ی آموزنده‌ای می‌توانست داشته باشد؟

درآخربایدگفت هدر دادن سرمایه و وقت یک ملت به راحتی قابل چشم پوشی نیست . سازندگانی که به اندازه کافی از امکانات و امتیازات برخوردار بوده اند نباید پروژه ای با این اهمیت را به این راحتی وشتابزده تباه می کردند. جمله معروفی است که می گوید:

اگر در صحنه ای از یک فیلم یک گلدان بی استفاده باشد باید آن گلدان را بر سر کارگردان خرد شود.

چارخونه گلستانی بود از گلدانهای بی فایده…

طرح از سید محسن امامیان