فیروزه

 
 

«قرنطینه»‌ای برای مخاطب

عنوان قرنطینه، همواره فضایی بسته و قفس‌مانند را به ذهن متبادر می‌کند؛ فضایی دلگیر و تخدیرکننده که ساکنانش جز به اذن طبیب آب از آب برنمی‌دارند و قدم از قدم.

در قرنطینه همه در جایگاه بیمارند و آن‌که ارجح بر همه‌ی بیماران، دست به تجویز می‌زند، نه به تحلیل و کنایه که به وضوح امر به بایدها و نبایدها می‌کند و از همین رهگذر از دیدگاه خود متضمن سلامتی ساکنین قرنطینه و حتی سایرین است.

اما این‌ها را چه به سینما و تحلیل فیلم؟!

عجیب است؛ بعضی وقت‌ها تمام آن‌چه از قرنطینه در ذهن داری را در فضای بسته و تاریک سالن به یاد می‌آوری و بی‌اختیار موج شباهت‌ها خواسته و ناخواسته گریبانگیر افکارت می‌شود. با گذشت اندک‌زمانی از فیلم حس بیماری بر تمام جوانب فرهنگی اندیشه‌ات رسوخ می‌کند؛ بیماری لاعلاجی که گویی باید بپذیری جز به نسخه از قبل پیچیده کارگردان، دوایی نمی‌توان برایش انتظار داشت.

«قرنطینه» فیلمی غریب در قالبی کاملاً آشنا و تکراری است؛ داستان خوبی‌ها و بدی‌ها، عشق‌ها و نفرت‌ها، صبرها و تعجیل‌ها و سرآخر اشک‌ها و لبخندها!!

شاید تعجب کنند آنان که فیلم را دیده‌اند، از این همه دست و دلبازی در اتصاف «قرنطینه» به صفت‌هایی این‌چنین پرطمطراق، اما این نه حرف یک تحلیلگر پس از تماشا، که تزریقات فیلم، به مثابه یک تجویزگر متکی به نفس(!)، در قالب مدعیات در حین اکران است!

قرنطینه فیلمی مدعی است و اصرار بر توانایی خودباورش در اثرگذاری بر مخاطب، چنان لحظه‌لحظه در فیلم خودنمایی می‌کند که رفته‌رفته به پاشنه آشیل روایتگری و داستانگویی فیلم هم بدل می‌شود. فیلم به راحتی می‌توانست با تعدیل منطقی توقعاتش در حین نگارش و ساخت، به فیلمی داستانگو و حداقل در حین تماشا سرگرم‌کننده تبدیل شود؛ داستان سرراست پسری پولدار و دختری فقیر که سرانجام تلخ مریضی و مرگ پایانبندی تراژیک داستانشان می‌شود.

اما انگار نه سعید دولت‌خوانی (هنگام نخستین تجربه‌ی فیلمنامه‌نویسی‌اش) به این حد راضی می‌شده است نه منوچهر هادی (در مقام نخستین تجربه کارگردانی‌اش) و این دست بالا گرفتن توقعات و نبودن توازن میان پتانسیل فیلمنامه و اهداف از پیش قصد شده، بزرگ‌ترین حلقه مفقوده در تلاش غیرقابل کتمان سازندگان «قرنطینه» برای رسیدن به آروزهایشان است.

اما این زیاده‌روی‌ها در کجاست؟

«فیلم» پیش می‌رود و بی‌هیچ تحلیل و کنایه، ساده‌ترین بیان تصویری را به خدمت می‌گیرد تا تجویز کند آن‌چه در حد اطمینان، لازمه سلامتی مخاطبش می‌داند؛ آدم خوب این‌گونه است و بد این‌گونه، پول ملاک ازدواج نیست، عشق دروغ نیست، عشق زمینی بسترساز عشق آسمانی‌ست، سیگار بد است (!) و…

تمام صحنه‌های فیلم مملو از شعارهای پراکنده اما از دید کارگردان، هدفمندی‌ست که تمام تمهیدات نویسنده فیلمنامه هم توان پنهان کردن آن را نداشته و لحظه به لحظه چنان بر ذهن و دیده اثر می‌گذارد که در اوج و فرودی مشهود مخاطب را به تزلزل در داوری می‌کشاند که بالاخره این فیلم خوب است یا بد؟!

حس آلود‌گی و تصورات پیشین از محیط قرنطینه کم‌کم نه فقط ذهن‌ها که همه فضای تاریک سینما را در بر می‌گیرد. احساس سردرگمی میان شخصیت‌های خوب و بد، احساس کج‌اندیشی در مواجهه با تصاویر ارزشی، احساس خمودگی در برابر صحنه‌های تعلیقی (!)، احساس نابلدی در تحلیل تمهیدات سینمایی و سرآخر احساس بیماری در مواجهه با بیماری!

«قرنطینه» به وضوح درگیر شعارزده‌گی‌ست و در کشاکش وظیفه خودساخته هدایت (یا درمانِ) مخاطبان (یا بیمارانش) و یا سرگرم کردنشان، ملغمه‌ای ناجور پدیدآورده است که سرانجام جز حس بیمارشدگی حاصل دیگری برای مخاطبش ندارد؛ مخاطبی که اگرچه زمان محدودی در یک قرنطینه‌ی فرهنگی گوش به فرمان تجویز سکانداران فیلم بوده است اما دیگر و پس از ورود به شهر بی‌هیچ امکان تجویزی تنها می‌توان تماشاگر احساس‌های بیمارگونه و رسوبات تلخ فرهنگواره‌های برجای مانده در ذهن و فکرش بود؛ سرانجامی که اگرچه از دید مخاطب داوری برای خوب و بد بودن را به سرانجام نمی‌رساند اما اثر نامطلوبش را برجای می‌گذارد.

سینما هیچ‌گاه در جایگاه یک قرنطینه برای تضمین هدایتگری و تأثیرگذاری فرهنگی بر مخاطبش نبوده و نمی‌تواند باشد. از همین روست که تأثیرگذاری مثبتش بر مخاطب را المان‌های دیگری، جز تحکم و تزریق رقم می‌زند.

شعار دادن و خط‌کشی میان خوبی‌ها و بدی‌ها آسان است اما تاریخ انقضایی کوتاه‌تر از زمان فیلم دارد (!) پس چاره‌ای نیست جز این که با کمی «فاصله گرفتن از بایدهای نسخه‌پیچی شده» و «بهره‌گیری از ظرافت‌های سینمایی و هنری»، زمینه‌ی تولید محصولات فرهنگی و درعین حال ماندگارتری را برای عرضه به مخاطب گریزان از شعار امروز، فراهم آورد.


 

شبدر آمریکایی

– اسم من رابرت هاوکینز است. الان ساعت ۶:۴۲ دقیقه صبح شنبه ۲۳ می است. تقریبا ۷ ساعت پیش، چیزی به شهر حمله کرد. من نمی‌دانم چیست. اگر این نوار را پیدا کردید، در واقع اگر دارید الان آن را می‌بینید، پس احتمالا درباره آن بیشتر از من می‌دانید. هر چه که باشد، برادرم جیسون هاوکینز را کشت، بهترین دوستم هادسون پلات را کشت و مارلنا دیاموند را و خیلی‌های دیگر را. ما از پارک مرکزی سر‌در‌آورده‌ایم و زیر این پل پناه گرفته‌ایم. ارتش به سمت این موجود تیر‌اندازی می‌کند و ما این وسط گیر افتاده‌ایم. خب، حاضری؟

غول کلاورفیلد یا همان کلاور خودمان! که در ترجمه می‌شود «برگ شبدر»، اگر چه در عالم واقع وجود ندارد اما در عالم سینما همین اوایل امسال پا به عرصه وجود گذاشت و گرد و خاک زیادی هم به پا کرد. البته در فیلم هیچ‌وقت نام کلاورفیلد برای «غول» استفاده نشد بلکه این نام پرونده‌ای است که وزارت دفاع آمریکا برای این حوادث و عامل آن گذاشته است و غول را به همان نام خودمانی کلاور می‌شناسند.

ماجرای تولد کلاور را در سایت‌ها این طور نقل کرده‌اند که روزی روزگاری تهیه‌کننده معروفی به نام جی.جی.آبرامز در زمان تولید فیلم ماموریت غیرممکن ۳ به همراه پسرش در فروشگاه‌های اسباب‌بازی‌فروشی ژاپن قدم می‌زد که چشمش به اسباب‌بازی‌های مختلف گودزیلای معروف ژاپنی افتاد. آقای تهیه کننده با خود گفت در اوضاعی که کینگ‌کونگ این‌قدر محبوب است، چرا ما آمریکایی‌ها غولی به دیوانگی و وحشی‌صفتی گودزیلا نداشته باشیم؟ در واقع حالا که ژاپنی‌ها ما و بمباران هیروشیما را [به حق!] یک غول دیوانه نمایش دادند، چرا ما تروریست‌های ۱۱ سپتامبر را نغولیم؟! تازه غول جدید کلی بچه هم دارد که از سر و کول آمریکایی‌ها بالا بروند و آن‌ها را گاز بگیرند تا تماشاگران بیشتر سرگرم شوند.

Cloverfield

کلاورفیلد

کارگردان: مت‌ریوز

فیلمساز ۴۲ ساله آمریکایی در اولین فیلم سینمایی خود سراغ پروژه کم‌خرج اما پر سر و صدایی رفت که شاید اعتبار خود را بیشتر مدیون تهیه کننده‌اش جی.جی. آبرامز بود. اما ریوز با ساخت کلاورفیلد پاسخی درخور به اعتماد تهیه‌کننده فیلم و همکلاسی قدیمی داد.

تهیه کننده: جی.جی.آبرامز

جفری یاکوب آبرامز ۴۲ ساله اولین فیلم‌نامه‌ی جدی خود را در سال ۱۹۹۰ نوشت. درباره هِنری با بازی هریسون فورد و جوان برای همیشه با بازی مل گیبسون فیلم‌نامه‌های دیگر او بودند که ساخته شدند. سپس فیلم‌نامه‌ی جنجالی آرماگدون را نوشت تا مایکل بی آن را جلوی دوربین ببرد. در سال ۲۰۰۱ فیلم سواری با ماشین دزدی را تهیه کرد که در آن به عنوان نویسنده هم همکاری داشت. در همین سال‌ها جذب تلویزیون شد و در ساخت سریال‌هایی مثل شادی، گمشده و اسم مستعار با شبکه ای.بی.سی. همکاری کرد. بالاخره در سال ۲۰۰۶ اولین فیلم خود، ماموریت غیر ممکن را با بازی تام کروز جلوی دوربین برد. وی در سال ۲۰۰۵ برای مجموعه گمشده موفق به دریافت جوایز اِمی و گلدن گلوب شده است.

بازیگران:

ناشناخته بودن نسبی بازیگران هم به باورپذیری فضای مستندگونه فیلم کمک می‌کرد، هم تعدادی بازیگر جوان تلویزیونی را به سینما معرفی کرد و از همه مهم‌تر این که با حساب و کتاب‌های آبرامز برای تولید فیلمی کم‌خرج جور در می‌آمد.

– در جمع بازیگران اصلی پر افتخارترین آن‌ها لیزی کاپلان (مارلنا) است که برای همین فیلم نامزد بهترین بازیگر نقش مکمل آکادمی فیلم‌های علمی- تخیلی و ترسناک آمریکا شد. عمده محبوبیت او به خاطر بازی در مجموعه کلاس شبکه سی.بی.اس است و تنها یک فیلم سینمایی دیگر به نام دختران شرور (۲۰۰۴) بازی کرده است.

– اودیت یوسمان (بِت) ۲۳ ساله قدیمی‌ترین بازیگر جمع است از این جهت که اولین بار در سن ۵ سالگی در پلیس کودکستان مقابل دوربین رفته است. کارنامه‌ی او هم به چند کار تلویزیونی در فیلم‌های ساحل جنوبی به کارگردانی جنیفر لوپز (۲۰۰۶) و سریال جاده اکتبر محدود می‌شود. وی پیش از کلاورفیلد در فیلم‌های تعطیلات (۲۰۰۶) و ترانسفورمرها (۲۰۰۷) در نقش‌های بسیار فرعی و در حد سیاهی‌لشکر و دکور (!) و این حرف‌ها مقابل دوربین رفته بود.

– اما مایک ووگل (جیسون) را می‌توان باتجربه‌ترین بازیگر گروه دانست، هر چند که همان اواسط فیلم قربانی کلاور می‌شود. این بازیگر ۲۹ ساله از سال ۲۰۰۱ در مجموعه‌های تلویزیونی و فیلم‌هایی مثل کشتار در تگزاس (۲۰۰۳) و خواهری لباس‌های مسافر (۲۰۰۵) و کافئین (۲۰۰۶) بازی کرد. قرار بود بازی او در پوزیدون (۲۰۰۶)، آخرین پروداکشن فیلمساز مشهور آلمانی وولفگانگ پترسون یک اتفاق بزرگ باشد اما برخورد سرد منتقدان با فیلم به حدی بود که عده‌ای آن را ضعیف‌ترین فیلم کارگردانش دانستند. به این ترتیب با وجود نقش نیمه‌کاره ووگل در فیلم، کلاورفیلد را باید برجسته‌ترین نقطه کارنامه‌ی وی تا به امروز دانست.

– اگر کارهای تلویزیونی را کنار بگذاریم، سایر بازیگران اصلی یا مثل تی.جی.میلر (هاد) اولین بار است که تصویر خود را روی پرده عریض می‌بینند، یا مانند مایکل استال دیوید (راب) و جسیکا لوکاس (لیلی) در همان حد سیاهی‌لشکر و دکور و این حرف‌ها مطرح بوده‌اند.

خلاصه داستان:

راب و بِت شب خوبی را در آپارتمان پدر بِت گذرانده‌اند و تمام گردش روز بعد در شهر را به عنوان خاطره با دوربین هندی‌کم ثبت می‌کنند. راب قرار است به سفر کاری طولانی مدتی برود و دوستانش برای غافلگیری او یک مهمانی خداحافظی ترتیب می‌دهند. هاد، صحبت مهمان‌ها و ماجراهای مهمانی را به عنوان یادگاری برای راب فیلمبرداری می‌کند اما به خاطر بی‌توجهی مایک برادر راب و عوض نکردن فیلم دوربین، بخش عمده نوار خاطرات پاک می‌شود. ساعتی از مهمانی نگذشته است که موجودی عجیب به شهر حمله می‌کند و مهمانی به هم می‌ریزد…

حاشیه‌ها:

– ایده شکستن و افتادن سر مجسمه آزادی از پوستر فیلم فرار از نیویورک (۱۹۸۱) گرفته شد که در آن‌جا هم سر مجسمه آزادی در خیابان‌های شهر افتاده بود. به قول مت ریوز: «تصویر فوق‌العاده تأثیرگذاری بود و جی.جی.آبرامز را آن‌قدر تحت تاثیر قرار داده بود که بگوید، بالاخره ایده جذابی برای ساخت یک فیلم پیدا شد.»

– روند انتخاب بازیگران کاملا بی سر و صدا انجام شد و هیچ فیلم‌نامه‌ای به بازیگران احتمالی فیلم داده نشد.

– فیلم به سبک سینماوریته تدوین شد تا به نظر برسد با دوربین خانگی فیلمبرداری شده است. به گفته ریوز، می‌خواستیم طوری باشد که انگار کسی یک دوربین هندی‌کم پیدا کرده، نوار آن را در آورده و در ویدیو گذاشته تا تماشا کند.

– ایده اصلی غول این بود: موجودی نابالغ که از اضطراب جداافتادگی رنج می‌برد. این قضیه یادآور فیل‌هایی است که از ترس، خود را به در و دیوار سیرک می‌کوبند چرا که به گفته فیلمساز، هیچ چیز ترسناک تر از یک موجود عظیم الجثه وحشت‌زده نیست.

– کلاورفیلد در ۳۴۱۱ سالن روی پرده رفت و در روز افتتاحیه به فروش ۱۷ میلیون‌دلاری دست یافت. فروش هفته اول فیلم ۴۰ میلیون دلار بود که موفق‌ترین اکران ماه ژانویه تا آن زمان بود. فیلم در سرتاسر ۱۶۶ میلیون دلار فروخت تا اولین فروش بالای ۱۰۰ میلیون را رقم بزند.

نقد و نظر:

فیلم با استقبال خوب منتقدان روبه‌رو شد. بیش از ۷۵% یادداشت‌های نوشته شده برای فیلم مثبت بود. طبق سایت متاکریتیک، از مجموع ۳۷ نقدی که بر فیلم نوشته شد، میانگین نمره ۶۴ از ۱۰۰ حاصل نظر منتقدان بود.


 

این‌جا ایران است!

یکی دیگر از نکته‌هایی که ما آن را فراموش کرده‌ایم و همین باعث خنده‌دار شدن وضعیت موجود می‌شود این است که «ما در ایران زندگی می‌کنیم». اگر در یک سریال پلیسی آلمانی ما دستگاه کشف اثر انگشت لیزری ببینیم زیاد برایمان تعجب‌برانگیز و عجیب نیست اما در ایران چطور؟ شخصیت‌هایی که در سریال‌های پلیسی تلویزیون دیده می‌شوند اکثراً شخصیت‌هایی اغراق‌شده هستند که در فضای رئال تلویزیون نمی‌گنجند و با آن سازگاری ندارند. تکنولوژی‌ای که در این فیلم‌ها نشان داده می‌شود و یا حوادثی که در آن‌ها اتفاق می‌افتد هیچ یک قابل باور نیستند و اصولاً سنخیت این نوع فیلم‌ها با ایران خودمان فقط همان زبان فارسی آن‌ها است.

باند خلافکاری که قرص‌های روان‌گردان را داخل ایران تولید می‌کند و برای مخفی‌کاری یک سیستم بسیار پیچیده‌ی پخش طراحی کرده است و یا زنی که خلافکاران را بو می‌کشد و… شاید مردم به دلیل دیدن زیاد فیلم‌های مختلف و آشنایی با شکل‌های مختلف آن با این نوع داستان‌گویی مشکلی پیدا نکنند ولی همیشه این نکته در ذهنشان است که چنین بساطی در ایران وجود ندارد و اگر لحظاتی از فیلم عملیات کماندویی اتفاق بیفتد (چیزی که دیگر مرسوم شده و کسی سعی می‌کند بهتر از دیگری آن را پرداخت کند) و یا افسر پلیس زن با یک حرکت سریع مجرم را خلع سلاح و دستگیر کند و در لحظه از او اعتراف بگیرد، مردم به جای این‌که به وجد بیایند خنده‌ای از سر تمسخر تحویل می‌دهند.

اگر بخواهم یک سریال پلیسی مثال بزنم که حداقل فضای ایران و پلیس ایرانی را درست ترسیم کرده پلیس جوان را نام می‌برم. هر چند که داستان‌های این فیلم هم دچار همان عدم سنخیت شده بودند اما دیگر در فیلم پلیس‌ها پشت یک رایانه‌ی همراه نمی‌نشستند و سر دو ثانیه معما را حل نمی‌کردند. و اگر بخواهم ریشه‌ی این‌گونه فیلمسازی را بیان کنم می‌گویم: این گونه از فیلم‌ها نمونه‌ی اغراق‌شده و تبلیغاتی کاراگاه علوی و سر‌نخ هستند.


 

طوفان در شهر زیبا

بعد از مدت‌ها که عادت کرده بودیم آثاری سخیف و کم‌مایه را به عنوان فیلم‌های پرفروش و بامخاطبمان بپذیریم، این روزها فیلمی را در سینماهای شهر شاهدیم که به رغم فروش بی‌سر و صدای خود و یافتن تدریجی جایگاهش در بین مخاطبان، از این قاعده مستثناست. «دایره‌زنگی» علاوه بر موقعیت‌های جذاب و طنز خود – آن‌هم طنزی که به تدریج رو به تلخی می‌گراید – فیلمی است که از اجرایی دقیق و فیلم‌نامه‌ای حساب‌شده بهره می‌گیرد.

فیلم‌نامه: قصه‌ی فیلم که برشی از یک روزِ تعطیلِ اهالیِ یک مجتمع مسکونی است، زمانی شروع می‌شود که طوفانی دیش‌های چند همسایه را واژگون می‌کند تا مخاطب، هم‌راه محمَد (نصّاب وفروشنده‌ی ماهواره) وارد فضایی ملتهب و پرتناقض شود. التهابی که ناشی از آشفتگی روابط ساکنین آپارتمان است. فیلم‌نامه‌نویس در تمهیدی آگاهانه، التهاب و آشفتگیِ تعاملاتِ ساکنینِ یک مجتمعِ مسکونی را به‌گونه‌ای در میان کنش‌ها و وقایع طنزِ قصه، به هم تنیده که به سرراستی و هضمِ‌راحت فیلم هم آسیبی نمی‌رسد. چرا که روایت، دارای روندی سیال و متقاطع است و حضور متناوب شخصیت‌ها لابه‌لای فصول و نقاطِ کشمکش داستان موجب می‌شود بیننده در انتها خود را با پازلی تکامل‌یافته از مناسبات درونی و مختصات شخصیت‌ها روبه‌رو ببیند. شخصیت‌های متعددی که به‌رغم زمان و مکان محدود وقوع داستان، با پرداختی شبه مینی‌مالیستی، به حدی از عمق و پختگی رسیده‌اند که رفتارشان برای بیننده، غریب به نظر نمی‌آید و او گویی خویش را و جامعه‌ی پیرامون خویش را در آینه به نظاره نشسته است. شخصیت‌هایی مثل عبدالله‌زاده و همسر سنّتی‌اش – که نگران باز شدن چشم و گوش بچه‌هایشان هستند – و رزّاقیِ لوده و اَلَکی‌خوش و زن مترجمش – که تب ترجمه‌ی «هری‌پاتر» او را نیز گرفته‌است – و خانواده‌ی ریاکار جعفری – با آن مرد زن‌ذلیل و همسر مدیرش که می‌خواهد همه‌ی ساختمان را مدیریت کند – و سرخی تازه به دوران رسیده و همسر کلّاشش – که با عروس کردن این و داماد کردن آن، روزگار می‌گذراند – و از همه عجیب‌تر شعله – که غرق احساسات شاعرانه است و برای برگزاری کنسرت خواننده‌ی مورد علاقه‌اش حاضر است سفره نذر کند و با این که خود پیردختری تنهاست، شیرین را تشویق به بازگشت به خانه می‌کند – و از همه بامزه‌تر سرهنگ – که یک جورهایی دایی‌جان ناپلئون زمانه است و از همه سراغ شلوغی خیابان‌ها و بوق‌زدن ماشین‌ها را می‌گیرد و مخاطب پر و پاقرص برنامه‌های سیاسی ماهواره‌است – همه و همه شخصیت‌هایی آشنا و قابل‌باور برای مخاطب هستند.

«دایره زنگی» را خیلی‌ها با «اجاره‌نشین‌ها» مقایسه کرده‌اند و حتّی آن را اجاره‌نشین‌ها در سال ۸۷ دانسته‌اند؛ اما به نظر می‌آید چیزی که اثر مهرجویی را جاودانه می‌کند و در این‌جا مفقود است، وفاداری مهرجویی به وحدت موضوع و چینش مؤثر شخصیت‌ها در نظام کنش‌ها و واکنش‌های قصه است. در «دایره زنگی» اصرار فیلم‌نامه‌نویس بر غافلگیری مخاطب از افشای هویت شیرین، با بقیه‌ی اجزای فیلم‌نامه، جناس نازیبایی را شکل می‌دهد. گره‌افکنی و نشانه‌گذاری و گشایش گره‌ی شخصیت شیرین، فیلم‌نامه‌ای کاملا داستانی با محوریت شخصیت‌اول را طلب می‌کند؛ اما در دایره زنگی از همان ابتدا همه‌ی شخصیت‌ها هم‌عرضِ هم، معرفی می‌شوند و پرداخت هیچ‌کدام بر دیگری نمی‌چربد. با همه‌ی این‌ها دایره زنگی جزو معدود فیلم‌های این روزهای ماست که فیلم‌نامه‌ای حساب‌شده و قاعده‌مند دارد.

کارگردانی و اجرا: به جرأت می‌توان گفت کسانی که در کارگردانی دایره زنگی دنبال رد پای اصغر فرهادی می‌گردند و فیلم را به او منسوب می‌دارند، یا مجموعه‌های تلویزیونی پریسا بخت‌آور را ندیده‌اند و یا بی‌انصافانی هستند که نمی‌خواهند قدرت بخت‌آور در اجرا را بپذیرند. به این نام‌ها توجّه کنید: محمدرضا شریفی‌نیا، مهران مدیری، امین حیایی، باران کوثری، گوهر خیراندیش، بهاره رهنما و یک‌دوجین بازیگر سرشناس دیگر. بخت‌آور در اولین تجربه‌ی سینمایی خود سراغ پروژه‌ای بسیار سنگین رفته که کنترل این همه ستاره‌ی سینما و یک‌دست کردن بازی‌شان با بازی‌های دیگرانی مثل امید روحانی و صابر اَبَر را می‌توان از مهم‌ترین مؤلفه‌های کارگردانی بخت‌آور دانست. اجرای صحنه‌هایی مثل پلان‌سکانس تعقیب و گریز پشت‌بام یا سکانس دویدن اهالی مجتمع در راه‌پلّه‌ها از آن کارهای سختی است که کم‌تر فیلم‌سازِ فیلم‌اوّلی به اجرایشان رغبت نشان می‌دهد. اگر دایره زنگی توانسته است در سطح وسیعی با مخاطب ارتباط برقرار کند، بی‌گمان سهم قابل‌توجهی از این اقبال عمومی را باید به خاطر تأثیر ناخودآگاه ریتم تند فیلم دانست. ریتمی که مخاطب را ملول نمی‌کند و با چیدن سکانس‌هایی متشکل از خُردپلان‌های متعدد، فرصت پرت شدن حواس بیننده را از او سلب می‌کند.

دایره زنگی فیلم جذابی است. حتی می‌توان چندبار آن را دید و در دنیای مفرحش غرق شد. اصلا هم اهمیتی ندارد که جمله‌ای به پایان فیلم افزوده شده باشد یا برای گرفتن پروانه‌ی نمایش، یکی دو سکانسش را حذف کرده باشند یا خطوط قرمز وهمی مدیران را عقب‌تر کشیده باشد یا در جشنواره‌ی کن شرکت نکرده باشد و یا خیلی چیزهای دیگر. فقط می‌ماند امیدواری ما به ظهور فیلم‌سازی جوان و باهوش و تأسف‌مان بابت حذف شدن فیلم در جشنواره‌ی فجری که سال به سال بر فقرش افزوده می‌گردد.


 

سینمای اشتباهی

مفهوم ژانر در سینما به هر دلیلی که شکل گرفته باشد یک موضوع مسلم درباره‌اش وجود دارد. تأثیرات بسیار زیاد این نوع نگاه و به قولی این شکل فیلم دیدن در آن هنوز هم به قوت خود باقی است. حتی بعد از شکل گرفتن هالیوود نوین و در هم شکستن قواعد و تقسیم‌بندی‌های ژانری و یا در دوران مدرن سینما که اساس آن ساختارشکنی و در هم ریختن مفاهیم کلاسیک است. با تمام این تفاسیر خود مفهوم ژانر و به دنبال آن تغییراتی که در این مبحث صورت گرفت به فرزند ناخلف سینما یعنی تلویزیون هم منتقل شد و تا جایی پیش رفت که به خاطر استفاده و تکرار موقعیت‌های یک ژانر در تلویزیون و استفاده از تمام استعدادها و جنبه‌های آن (به عنوان مثال ملودرام) بعضی ژانرها با آن شکل مرسوم خود دیگر مورد پسند مخاطبین قرار نمی‌گرفت.

در واقع یکی از دلایل خروج فیلم‌ها از تقسیم‌بندی های ژانری همین تلویزیون است. اما یک قانون نا نوشته این میان وجود داشته که اهالی تلویزیون و سینما همیشه به آن اشراف داشته‌اند و از آن تبعیت کرده‌اند. «به هر حال سینما سینماست و تلویزیون هم تلویزیون.» و این هر دو هر چقدر هم که به هم شباهت داشته باشند باز هم در شیوه‌ی داستان‌گویی و ظرفیت‌هایشان برای تعریف داستان متفاوت هستند. به طور مثال تلویزیون هیچ‌گاه نتوانسته و نمی‌تواند از پس فیلم‌های علمی- تخیلی آن هم به تعریف دهه هشتاد و نودی آن بر آید و از طرف دیگر مدیوم تلویزیون هم این اجازه را نمی‌دهد که داستان‌هایی با روندی کند و تکرار زیاد جزییات در آن به نمایش در آید. تمام این‌ها را که گفتیم مربوط به سینما و تلویزیون مرسوم است و تقابل مرسومی که این دو همیشه با هم داشته‌اند.

حالا می‌رویم سراغ سینما و تلویزیون ایران. گاهی سریال‌هایی تولید می‌شود که اگر جریان فیلمسازی در سینما روند عادی خود را می‌گذراند هرگز به تلویزیون نمی‌رسید و گاهی سریال‌هایی را می‌بینیم که کاملاً واضح است سازنده آن تلویزیون را با سینما اشتباه گرفته. در مقابل آن هم درست همین وضعیت به چشم می‌خورد. بعد از این‌که مثلاً چند شخصیت کمدی در تلویزیون موفقیت خوبی به دست می‌آورند سریع آن‌ها را دور هم جمع می‌کنند و یک فیلم سینمایی می‌سازند. البته این کار در گشورهای دیگر هم می‌شود. ولی زمانی که این شخصیت‌ها وارد سینما می‌شوند رنگ و بوی سینمایی می‌گیرند بر خلاف ایران که همان داستان‌ها با خصوصیت‌های تلویزیونی آن‌ها روایت می‌شود.


 

در باب تلویزیون (۱)

اگر قرار باشد بگوییم بین تلوزیون، سینما و رمان کدام رسانه وضعیت بهتری در اقبال عمومی در کشور ما دارد با اطمینان و کمی هم طنز (برای نشان دادن نگاه روشنفکرانه‌ی خود) می‌گوییم تلویزیون. قطعاً سهم رمان و سینما در افکار عمومی جامعه خیلی بیش از این‌هاست اما ما در این‌باره صحبتی نداریم. بحث ما یک پله بالاتر از این است. به عبارت دیگر ما درباره‌ی پدیده‌ای که از این وضعیت به وجود آمده صحبت می‌کنیم. بحث من در این‌جاست که به هر حال نیروهای زیادی در این دو حوزه (مخصوصاً سینما و البته با نگاهی بازتر تئاتر) وجود دارد که مجالی برای بروز در زمینه تخصصی خود پیدا نمی‌کنند. بعضی سرخورده می‌شوند و قید همه چیز را می‌زنند و بعضی دیگر راه خود را کج می‌کنند و به رسانه‌های موفق‌تر دیگر وارد می‌شوند. طبیعتاً تلویزیون سهم بیشتری در جذب این‌گونه استعدادها دارد.

عکس از پایگاه سینمای‌ما

چنین وضعیتی باعث پیدایش یک پدیده‌ی جدید شده که ما از این به بعد آن را با عنوان رمان تلویزیونی می‌نامیم. البته به کار بردن کلمه رمان در این‌جا به معنی نادیده گرفتن تأثیر سینما و یا حتی تئاتر نیست بلکه به نظر من این دو هم با تغییر شکلی که در مسیر ورود به تلویزیون داده‌اند کم‌کم رنگ و بوی رمان را به خود گرفته‌اند. به عبارت دیگر سینما با تمام خصوصیت‌هایش در تلویزیون مجبور شده تن به هزینه‌های ناچیز بدهد و زمان طولانی‌تری را برای داستان‌هایش صرف کند و در واقع تمام جذابیت‌های قاب سینما را ترک کند. محصول چنین وضعیتی می‌شود پرداخت یک داستان به سبک سینمایی و با مقادیر قابل توجهی آب که بازگشت بی‌برو برگردی به رمان دارد. باز هم این نکته را باید بگویم که منظور من از داستان به علاوه آب، مساوی رمان مصطلح نیست بلکه داستان‌های بلند با داستان‌های فرعی زیاد است که معمولا بسیار سطحی‌نگر هستند و مانند رمان به لایه‌های زیرین شخصیت و یا دغدغه‌های فلسفی رسوخ نمی‌کنند. با کمی دقت به شاکله سریال‌های تلویزیونی در می‌یابیم که داستان‌های خطی حجم بسیار بالاتری نسبت به سریال‌های اپیزودیک را به خود اختصاص داده‌اند و همین می‌تواند نشانه چنین وضعیتی در تلویزیون ما باشد. رمان‌های تلویزیونی که گاهی پرداخت‌های سینمایی باعث تقویت روند داستان‌شان هم می‌شود و یا با فضای کاملاً استریلیزه به تئاتر نزدیک می‌شوند شکل فعلی داستان‌هایی هستند که در مملکت ما تعریف می‌شوند.


 

با سرقت بانک خودتان را سرگرم کنید!

پوستر فیلم«- الان توی هوای سرد نشسته‌ام و حسابی گرسنه‌ام.
– نباید بروی، ما تقریبا رسیدیم.
-شماها پول‌پرست‌اید. اما من این‌طور نیستم و طاقتم تموم شده. پس همین حالا گورم را گم می‌کنم.»

بی‌توجهی پلیس به این مکالمات که به طور اتفاقی توسط یک کارمند مخابرات، شنود و ضبط شده بود، سی و شش سال پیش یکی از بزرگ‌ترین سرقت‌های بانکی دنیا را رقم زد و تمام بریتانیا را در حیرت فرو برد. «سرقت بانکی» مبلغی حدود پانصد هزار پوند (تقریبا معادل ۵ میلیون پوند امروزی) از بانک لویدز واقع در خیابان بیکر لندن را نصیب سارقین کرد. اما مهم‌تر از این مبلغ هنگفت، قصه‌ی ناگفته فساد مالی و اخلاقی سیاستمدارانی بود که به گفته چارلز ریون تهیه‌کننده فیلم اگر‌چه می‌تواند تماشاگران را به وجد آورد و سرگرم کند، اما یقینا آن‌ها را به فکر کردن نیز وامی‌دارد. محتویات صندوق‌های امانت بانک اعم از عکس‌ها و مدارک فساد چهره‌های برجسته سلطنتی و پلیس، اداره اطلاعات انگلستان را وادار کرد که تهیه خبر و گزارش‌هایی را که چند روزی تیتر اول روزنامه‌ها بود به بهانه حفظ امنیت ملی به طرز عجیبی متوقف کند. حالا صنعت سینما تلاش کرده دلایل محرمانه بودن این سرقت و تحقیقات آن را به تصویر بکشد. هر چند هنوز مسائل ناگفته زیادی باقی مانده و نام و هویت بسیاری از مجرمین فاش نشده است.

(The Bank Job) سرقت بانک
کارگردان: راجر دونالدسون

فیلمساز استرالیایی در سال ۱۹۸۴ برای فیلم بخشش با بازی مل گیبسون، آنتونی هاپکینز و دانیل دی لوئیس نامزد دریافت نخل طلای کن شد. آخرین فیلم او در سال ۲۰۰۵ که بیش‌تر از شانزده اثر دیگرش مورد ستایش قرار گرفت باز هم یک ماجرای واقعی را به تصویر می‌کشید. سریع‌ترین هندی دنیا با بازی تماشایی آنتونی هاپکینز به زندگی برت مونروی نیوزلندی می‌پرداخت که سال‌های عمر خود را صرف ساخت موتو‌رسیکلتی برای رکورد‌شکنی در سرعت کرد. دونالدسون شصت و سه‌ساله این بار ماجرای جدی‌تری را دست‌مایه ساخت فیلم خود قرار داده است.

ژانر: جنایی، تریلر

خلاصه داستان: مارتینی پیشنهاد سرقت از بانکی در خیابان بیکر لندن را به تری می‌دهد. هدف آن‌ها صندوق امانات پر از پول نقد و جواهرات بانک است. غافل از این که صندوق‌ها علاوه بر پول، حاوی اسناد محرمانه کثیفی هستند که تری و گروهش را به شبکه‌ای مخوف از جرم و جنایت و فساد متصل می‌کند… .

بازیگران:

(Jason Statham) جیسون‌استاتم

بازیگر سی‌و‌شش ساله انگلیسی در مدت زمانی کوتاه راه درازی را طی کرده است. بازیکن حرفه‌ای تیم ملی شیرجه انگلستان با یک نقش کوتاه مورد توجه گای ریچی کارگردان معروف انگلیسی قرار گرفت و در فیلم قاپ‌زنی نقش مهمی را در مقابل ستاره‌هایی مثل براد پیت و دنیس فارینا و بنیچیو دل‌تو‌رو بازی کرد. بعد از بازی در چند نقش مکمل دیگر، نقش اصلی فیلم ترانسپورتر (۲۰۰۲) به او سپرده شد که به علت فیزیک مناسب تقریبا تمام صحنه‌های بدلکاری فیلم از قبیل سقوط از ارتفاع و درگیری را خودش بازی کرد. سال ۲۰۰۳ در بازسازی فیلم شغل ایتالیایی در کنار مارک‌والبرگ و شارلیز‌ترون جلوی دوربین رفت. نقش کوتاهی در کولترال (۲۰۰۴) مایکل مان و نقش اصلی فیلم کرانک در سال ۲۰۰۶ مهمترین بازی‌های اخیر او مقابل دوربین بوده است.

(Saffron Burrows)سافرون بورو

باز هم یک انگلیسی سی‌و‌شش ساله که در فیلم‌هایی مثل به نام پدر، بر من حکومت کن، فریدا، پیتر‌پن و تروی ایفای نقش کرده است.

حاشیه‌:

روزنامه دیلی‌میل انگلستان، شماره ۱۶ فوریه سال ۲۰۰۸: چهار متهم این سرقت بدون این که نامی از آن‌ها در مطبوعات برده شود دستگیر و زندانی شدند و تا به امروز، هویت و نحوه دستگیری آن‌ها فاش نشده است. حتی طول دوره محکومیت آن‌ها نیز محرمانه باقی مانده است.

نقد:

هر چند صحنه‌های حفر تونل در زیر بانک و سرقت از صندوق‌های امانات تعلیق قابل قبولی دارد و ریتم فیلم از ابتدای طرح‌ریزی دزدی تا کشت و کشتارهای پایانی تماشاگر را به دنبال خود می‌کشد، فیلم از مشکل نپرداختن به جزییات در فیلم‌نامه رنج می‌برد. عنصر تصادف در فیلم‌نامه اهمیت بیش از حد پیدا می‌کند و نمی‌شود به بهانه واقعی بودن موضوع فیلم از آن چشم‌پوشی کرد. صحنه‌هایی از قبیل مشکوک شدن پلیس به سارقینی که در اطراف بانک مشغول حفاری هستند، فرو ریختن دیوار و جلو افتادن در برنامه حفر تونل، افتادن بی‌سیم درست در آستانه شناسایی شدن توسط پلیس نمونه‌هایی از نقش غیر قابل قبول تصادف در پیشبرد روایت است. بازی‌های معمولی بازیگران هم نمی‌تواند مشکلات روایی فیلم‌نامه را جبران کند. به ویژه جیسون استاتم که به نظر می‌رسد بهتر است نقش دزد خانواده‌دوست را کنار بگذارد و در اکشن‌های سریع‌تری بازی کند تا دوربین کمتر فرصت تمرکز روی چهره او را پیدا کند و مشکلات بازی‌اش کمتر به چشم بیاید. باقی بازیگران هم که حرفی برای گفتن ندارند. به هر حال موضوع واقعی فیلم و رو‌دست خوردن سارقین حرفه‌ای از سیاستمدارانی که عمری با دزدی زندگی کرده‌اند، آن‌قدر جذابیت دارد که پای تماشای چنین فیلمی بنشینید. پس فیلم‌های بانکی بزرگی مثل بعد از ظهر سگی، بانی و کلاید و حتی بوچ کسیدی و ساندنس کید را که اتفاقا این یکی هم برگرفته از واقعیت بود فراموش کنید و در این ماه‌های کسادی سینمای جدی و رونق سرگرمی سعی کنید با سرقت بانک خودتان را سرگرم کنید!

ذکر این نکته خالی از لطف نیست که هر چند فیلم انگلیسی است، با توجه به نمایش صحنه‌های فساد اخلاقی سیاستمداران و باقی دوستان (!)، نگارنده به فیلم درجه «آر» می‌دهد. بدین معنی که فیلم برای سرگرم شدن کودکان زیر ۱۷ سال زیاد مناسب نیست.


 

عیش مدام عشاق سینما

در اوایل دهه ۱۹۹۰ بحث درباره فهرست برترین آثار ادبی به جزء جدایی‌ناپذیر گفتمان‌های ادبی تبدیل شده بود. در آن زمان انتشار کتاب «فهرست غربی» هارولد بلوم که رشد روزافزون نقد ادبی «ایدئولوژیک» و به خصوص نقد ادبی فمنیستی و مارکسیستی را نقد کرده بود باعث شد محققان ادبی آغازگر نزاعی درباره ویژگی‌های ذاتی و عارضی آثار ادبی باشند؛ ویژگی‌هایی که می‌تواند ارزش‌های یک اثر ادبی را ارتقاء و یا تنزل دهد. چنین بحث‌هایی باعث شد فهرست‌های آثار برتر ادبی – به همان ترتیب سنتی رایج در علوم انسانی – از بدو پیدایش مشکوک و غیر قابل استناد به نظر بیاید.

اما زمانی که مقوله فهرست آثار برتر به شاخه‌های نوپای آکادمیک مانند مطالعات سینمایی راه یافت به هیچ وجه بازخورد‌های منفی به همراه نداشت و با استقبال منتقدان سینمایی روبرو شد و حتی وقتی کار به انتخاب ده فیلم برتر و یا صد فیلم برتر تمام دوران‌ها کشید بر گستردگی فهرست‌ها هم افزوده شد. غافل از این‌که فهرست‌های پرشمار برترین فیلم می‌توانست محدوده مطالعات سینمایی را تحت الشعاع علایق اقتصادی و یا ملی انتخاب‌کنندگان قرار دهد. البته نمی‌توان انکار کرد که همین فهرست‌های جانبدارانه هم می‌تواند برای بعضی اشخاص نقطه شروع آشنایی با سینما باشد و معیار‌های شخصی آن‌ها در مواجهه با سینما را خلق و یا تصحیح کند.

طرح روی جلدجاناتان رزنبام هم در آخرین کتاب خود به دنبال بیان همین نکته است. رزنبام منتقد نام‌آشنای هفته‌نامه شیکاگو ریدر است و کتاب‌های متعددی از جمله کتاب «جنگ‌های سینمایی: هالیوود و رسانه چگونه می‌توانند دامنه فیلم‌هایی که می‌بینیم را محدود کنند» (۲۰۰۲) را نوشته است. رزنبام در کتاب «سینمای اصیل؛ در باب ضرورت وجود فهرست‌های سینمایی» (۲۰۰۴) از یک طرف به صنعت سینمای آمریکا حمله می‌کند و از طرف دیگر بر ارزش‌های مثبت فهرست برترین فیلم‌های سینمایی تأکید می‌کند. مقالات این کتاب در فاصله سال‌های ۱۹۷۵ تا ۲۰۰۲ نوشته شده‌اند و رزنبام در آن‌ها بدون این‌که چندان به فرایند فهرست‌سازی توجه کرده و به نقد ایدئولوژیک حمله کند به رویکرد تقلیل‌گرای فهرست‌های آمریکایی و عدم اقبال به فیلم‌های مهجور اشاره کرده است.

کسانی که با آثار رزنبام آشنا هستند می‌دانند که وی همیشه خلاف جریان و عرف منتقدان صحبت می‌کند و نگرش‌های تثبیت‌شده را قبول ندارد. وی در کتاب مورد بحث هم از سه جهت به موضوع منحصر به فرد خود پرداخته است. در وهله اول دست‌اندرکاران رسانه‌های آمریکا را به دلیل عدم توجه به فیلم‌هایی که در خارج از سینماهای آمریکا نمایش داده می‌شود سرزنش می‌کند. به نظر رزنبام منتقدانِ متأثر از جریان اصلی سینمای آمریکا، تلقی نادرستی از ژورنالیسم و ترویج آثار هنری دارند، با آثار اصیل سینمایی بیگانه هستند و پیچیدگی‌های شاهکار‌های اروپایی و آسیایی را درک نمی‌کنند. رزنبام از سوی دیگر صنعت سینمای آمریکا را به دلیل صرف سرمایه‌های کلان برای تبلیغات «آثار پیش پا افتاده» و بی‌اهمیت توبیخ می‌کند و معتقد است شرکت‌های فیلمسازی فقط فیلم‌های پرفروش را برای اکران عرضه می‌کنند و دیگر فیلم‌ها را به راحتی کنار می‌گذارند. و بالاخره رزنبام به عنوان سومین جنبه گرایش ملی افراطی موجود در بوروکراسی سینمای آمریکا و آکادمی‌های دانشگاهی آن را به چالش می‌کشد و تأکید می‌کند که سینمای آمریکا در حق فیلمسازان بین‌المللی و چندملیتی جفا می‌کند. رزنبام برای اثبات این نظریه و بی‌اعتبار جلوه دادن فهرست برترین فیلم‌های آمریکایی دست به تهیه فهرست جدیدی می‌زند و فیلم‌های جایگزین مورد نظرش را از سال ۱۸۹۵ تا ۲۰۰۳ کنار هم ردیف می‌کند تا مجموعه‌ای از فیلم‌های غیر غربی که مطابق سلیقه خودش هستند را به خوانندگان عرضه کند.

رزنبام در عین حال رویکرد آکادمیکی که بر ضدیت هنر و سرگرمی تأکید می‌کند را مورد نقد قرار می‌دهد و در مقالات تحریک کننده، شورانگیز و به شدت جزئی‌نگر خود، مرز میان سبک ژورنالیستی و آکادمیک در تحلیل فیلم را کم‌رنگ می‌کند. رزنبام از آن منتقدانی است که در آثار خود به جای نقل قول از منابع خبری به سراغ منابع پژوهشی معتبر می‌رود و به همین دلیل نظریاتش عموماً خدشه‌ناپذیر جلوه می‌کنند. وی همچنین سعی می‌کند لذت تماشای فیلم‌هایی که هنوز به بازار آمریکا راه نیافته‌اند را به خوانندگان کتاب یادآوری کند تا آن‌ها هم مانند خود او بر وسعت فیلم‌بینی خود بیفزایند. رزنبام با اشتیاق درباره سوژه مقالاتش می‌نویسد و سعی می‌کند با اشاره به فیلم‌هایی که مورد بی‌مهری ماشین تبلیغات هالیوود واقع شده‌اند و با کمک پیشنهاد‌های وسوسه‌انگیز درباره‌ی شاهکار‌های مهجور سینما و معرفی فیلمسازان با استعداد و کمتر شناخته شده، رژیم غذایی سینماروهای آمریکایی را غنی کند. رزنبام در یک کلام با گلچینی از فیلم‌های انتخابی‌اش بر نقاط کور تاریخ سینما تمرکز می‌کند تا به تنهایی در برابر نظام توزیع اقتصاد محور هالیوود قد علم کند.

مثلاً به فیلم انتخابی وی در بخش اول کتابش که مربوط به فیلم‌های «کلاسیک» است توجه کنید: از سینمای فرانسه چهار فیلم، از سینمای آلمان دو فیلم و از سینمای روسیه، مجارستان، چین و بلژیک هر کدام یک فیلم در این بخش وجود دارند که به قول خود رزنبام انتخاب‌های اجنتاب‌ناپذیر فهرست محسوب می‌شوند. از طرف دیگر سه تن از کارگردانان فیلم‌های فوق – جوایس ایون، کایرا ماروتاوا و بلا تار – به احتمال زیاد تنها برای متخصصان سینما نام‌های آشنایی هستند. بخش دوم فهرست رزنبام «مشکلات ویژه» نام دارد که بیشتر به فیلم‌های برگزیده جشنواره‌های سینمایی اختصاص یافته است. رزنبام در سومین بخش هم که «فهرست‌های دیگر و فهرست‌ساز‌ها» نامیده شده است به تفاوت‌های فرهنگی موجود میان گرایش منتقدان و تماشاگران آمریکایی، اروپایی و آسیایی در مسائلی همچون زیبایی‌شناسی و نقد فیلم می‌پردازد. در بخش چهارم کتاب هم با نام «مدعیان مهجور» مبنای ایدئولوژیک انتخاب آثار به ظاهر کلاسیکی مانند «محصور» (۱۹۹۸) برتولوچی، «چشمان باز بسته» (۱۹۹۹) کوبریک، «هوش مصنوعی» (۲۰۰۱) اسپیلبرگ و یا «راننده تاکسی» (۱۹۷۶) اسکورسیزی می‌پردازد. رزنبام در بخش آخر کتاب هم با عنوان «فیلمسازان» به فهرست هنرمندانی همچون آنتونی مان، اتو پره‌مینجر، رودی وورلیتزر و الکساندر داوژنکو اشاره می‌کند که در تا به حال در فهرست‌های سینمایی جایی نداشته‌اند و به اعتقاد او باید حتماً جایی براشان در نظر گرفت.

۱۰۰۰ فیلم برتری که رزنبام در کتاب خود به خوانندگان معرفی می‌کند از یک طرف خاصیتی نوستالژیک دارد و می‌تواند یادآور سال‌های دور سینمای هنری باشد و از طرف دیگر می‌تواند فهرست کسانی که فیلم‌های مورد نظرشان را انگیزه‌های اقتصادی انتخاب کرده‌اند به چالش بکشد. تلاش رزنبام برای انتخاب و معرفی فیلم‌های مهجور مطمئناً شایسته تقدیر است و می‌توان امیدوار بود که در سال‌های بعد هم توسط خود او یا دیگر منتقدان کارکشته پی گرفته شود.

* Essential Cinema
انتشارات دانشگاه جان هاپکینز (۲۰۰۴)، ۵۰۴ صفحه
ISBN 0-8018-7840-3


 

ادبیات و سینما

ابوتراب خسرویمسعود کیمیایی در گفتگویی با یکی از تلویزیون‌ها درباره‌ی استفاده سینمای امروز از ادبیات معتقد بود که آثار نویسندگان امروز قابلیت تبدیل به سینما را ندارد. همچنین اظهار می‌داشت تا زمانی که نویسنده‌ای چون ساعدی در صحنه‌ی فرهنگی جامعه ما حضور فعال داشت، این امکان بود که از ادبیات متمایل به سینمای او استفاده شود. و این‌که نویسندگان دوران ما به دلایل اقتصادی کار ادبیات نمی‌کنند و اغلب سناریست شده‌اند؛ زیرا که هنر غالب بعد از انقلاب سینماست. و رمان «جسدهای شیشه‌ای» را شاید به منظور نشان دادن ادبیات مورد نظرش معرفی نمود.

به نظرم بحث کیمیایی این تصور را پیش می‌آورد که نظر ایشان درباره ادبیات واقعی، آن دسته آثاری است که قابلیت تبدیل به سینما را داراست. با شناختی که از ایشان به عنوان سینماگری – البته به تناسب شرایط فرهنگی ما- متحول، نمی‌تواند این موضع نظر واقعی ایشان باشد. شاید چون این امکان نبود که عین سخنان ایشان در آن بحث آورده شود، یحتمل به دلیل نقل به تقریب این قلم، برداشت با سوء‌تفاهم همراه باشد.

به هر روی باید از کیمیایی عزیز پرسیده شود مرز مابین سینما و ادبیات کجاست؟ چرا سینما در مطلق‌ترین اجرا، ادبیات نیست؟ و نیز ادبیات در ناب‌ترین نوع خلق ادبی سینما نیست.

چرا آثاری از نوع ولف، فاکنر، بوف کور هدایت امکان اجرای سینمایی ندارد؟

چرا معمولا آثار کم اهمیت ادبیات در سینما توفیق یافته‌اند؟ و معکوس همین سوال؛ چرا آثار درجه یک ادبی در سینما توفیق نیافته‌اند.

سینماگران چنین آثاری در بازسازی چه حیطه‌هایی از آثار بزرگ ادبی عقیم مانده‌اند؟ چنان‌که دقت شود، همان جاهایی که نویسندگان در اوج خلاقیت ادبی نوشته و ایجاد کرده‌اند و ایجاد بدیل آن در سینما امکان‌پذیر نیست. قطعا سینماگران، هرگز قادر نخواهند بود آن خلأی که مکان تخیل مخاطب است را در سینما بازسازی کنند. کیمیایی سینماگر به خوبی به این موضوع اشراف دارد که هرگز قادر نخواهد بود این مرزهای سفید مابین سطور را در سینما ایجاد کند، زیرا که در کنارش کیمیایی نویسنده نیز نشسته و به خوبی می‌داند که با تصویر قادر نخواهد بود اسم معنایی مثل درد را شیئیت بخشد.

سینماگرانی که ادبیاتی از نوع داستان‌های ساعدی و دولت آبادی را تبدیل به سینما کردید؛ چرا بدیل سینمایی اثر عمده‌ای چون بوف کور را اجرا نکردید؟

چرا تکنولوژی عظیم سینما در وضعیت امروز قادر نشده ادبیات را حذف کند؛ و همچنان شوق خلاقیت ادبی دست از سر کیمیایی سینماگر برنمی دارد؟

آیا سناریست‌های امروز که از خلق ادبی استعفا داده‌اند، قادر شده‌اند سناریوهای درخشانی در حد ادبیات آن سال‌ها بنویسند؟ و اگر نوشته‌اند و مخاطب بی‌اطلاع است معرفی بفرمایند.

اتفاقا به زعم این قلم، سینماگران درخشان دوران ما به این دلیل کلیدی مولف نیستند که معمولا منطق داستان را نمی‌دانند.

و آن نویسندگان مستعفی حتما به دلیل نویسنده بودن‌شان است که نتوانسته‌اند کمکی به تالیف سینمایی کارگردان‌های مولف سینمای ما بکنند.

به هر روی موضوع ماهیت کلام و ماهیت تصویر، ریشه‌ی تناقض در اختلاط مباحث سینما و ادبیات است. عدم شناخت مرزهای واقعی ادبیات و سینما شباهت غریبی با مرز مابین نقاشی و ادبیات دارد. و جناب کیمیایی مطمئن باشند سناریست‌ها ممکن است راوی باشند که سلسله وقایعی را از طریق روابط علی و معلولی تدوین کنند اما قطعا صاحب خلاقیت ادبی نیستند.


 

سایه‌های عشق الهی بر زمین

این گفتار، تجربه‌ی امر بینامتنی است: کنار هم گذاشتن دو اثر متفاوت به عنوان راهی برای فهم دقیق‌تر هر یک از آن‌ها. اگرچه هیچ دلیل روشنی بر تأیید ارتباط بینامتنی میان فیلم امروزی پیانو (۱۹۹۳) و نوشتار قرن یکمی انجیل مرقس وجود ندارد، با این حال هر دو اثر مضامین مشترکی در باب سلطه و رهایی را بیان می‌کنند. پیانو، پیرامون سرنوشت سه انسان است که در قرن نوزدهم و در جنگل‌های زلاندنو گرفتار مثلثی عاطفی شده‌اند؛ و انجیل مرقس درباره مأموریت مذهبی هدایت مردم است در قلمرو خداوند، در فلسطین باستان. علی‌رغم وجود اختلافات بزرگ بین این دو اثر، کنار هم گذاشتن‌شان شرح بهتری از هر یک به تنهایی به دست می‌دهد. پویایی انجیل مرقس، تغییر ماهیتی را که در فیلم رخ می‌دهد تبیین می‌کند، و فیلم هم توضیحی ملموس است از «رهایی از سلطه»ای که در انجیل آمده.

خوانش پیانو

پیانو فیلم سیاهی در باب قدرت است: قدرت استیلا در برابر قدرت اراده. جین کمپیون نویسنده فیلم‌نامه و کارگردان فیلم، جایزه‌ی بهترین کارگردانی را در جشنواره‌ی کن ۱۹۹۳ برای این اثر دریافت کرد. آدا، زنی اسکاتلندی و سخت‌اراده، به اجبار پدرش به عقد غریبه‌ای در نیمه‌ی دیگر کره‌ی زمین و در جنگل‌های وحشی و پرباران زلاندنو در می‌آید. آدا در شش سالگی از سخن گفتن ایستاده، و بنا به صدای درونی خودش در ابتدای فیلم: «هیچ کس نمی‌داند چرا، حتی خودم.»

پدرش، گنگی را «قدرتی سیاه» می‌نامد؛ و خودش معتقد است «روزی که این قدرت را برای ایستاندن نفس‌ام به درون هدایت کنم، آخرین روز زندگی من خواهد بود.» با این همه، آدا در همین سکوت‌اش قدرتی چشم‌گیر دارد، که مطابق گفته راوی/ خودش «بر همگان تأثیر می‌گذارد». نیز او استعدادی خارق‌العاده در انتقال فکر دارد. آدا از طریق نوشتن روی لوح و نیز به واسطه‌ی دختر کوچک‌اش فلورا که مفسر زبان ایماو اشاره‌ای خودشان است، با مردم حرف می‌زند. ضمنا او پیانویش را هم دارد که واسطه‌ی انتقال شور و احساسات اوست و بیش از هر چیز دوستش دارد.

جدایی، از همان اولین ملاقات آدا با همسر جدیدش استوارت آغاز می‌شود که برای بردن او به خلیج آمده. استوارت در فهم و هم‌دلی با آدا در مورد همراه بردن پیانو ناتوان است؛ و این ناتوانی، سلطه-ی هولناک و فزاینده‌ای را پیش‌بینی می‌کند که به کلی موحش است. در روزهای بعد، آدا که سوگوار از دست دادن پیانوست، حس هم‌دردی بینز – همسایه‌ی استوارت- را بر می‌انگیزد تا او طی سفری شاق و طولانی پیانو را از خلیج بیاورد. استوارت موافقت می‌کند که بینز در ازای دادن زمین‌هایش به او مالک پیانو شود، و هم‌زمان آدا به او درس موسیقی بدهد.

استوارت هم مثل آدا اما به شیوه‌ای دیگر در بند است. او مهاجری اروپایی است و گرفتار چنگال یک غرور اجتماعی قدرتمند؛ غروری که محقش می‌دارد تا صاحب اختیار همه‌ی دارایی‌هایش باشد. او در شیوه‌ی زندگی خود همان‌قدر نابیناست که آدا ناگویا. استوارت هم چون هر کسی که جامعه‌اش او را به عنوان یک مرد مالک اروپایی سلطه‌جو تربیت کرده، فقط چیزهایی را که می‌خواهد می‌بیند. این تصویر سلطه‌گرانه در رابطه‌ی استوارت با املاک‌اش هم دیده می‌شود. وضعیت او نسبت به زمین و حس مالکیت متعاقب آن، هم ارز تملک‌اش بر آدا و ناتوانی‌اش در برقراری ارتباطی برابر با اوست. ارتباط استوارت با بومی‌ها، باز هم زیرمجموعه‌ی همین الگو قرار می‌گیرد. او به خود زحمتی برای آموختن زبان مائوری‌ها نمی‌دهد و به هر بهانه به ایشان اهانت می‌کند.

وقتی استوارت متوجه سردی آدا نسبت به خودش شود، پوسته‌ی ظاهری شکیبایی‌اش به سرعت پاره شده و می‌کوشد به آدا تعدی کند؛ پس از آن او را در خانه‌ای سکنا می‌دهد که در میان ملک‌اش محصور شده (به هر حال، هر دوی این‌ها – زن و خانه – مایملک او هستند). بعد که آدا می‌کوشد نامه‌ای محبت‌آمیز برای بینز بفرستد، استوارت انگشت ادا را قطع می‌کند؛ آن را نزد مرد می‌فرستد و تهدید می‌کند که هر بار دیگر که هم را ببینند، انگشت دیگری از آدا قطع خواهد شد. استوارت گرچه به آدا می‌گوید: «بال‌هایت را چیدم، همین» اما در پایان، متنبه می‌شود و می‌گوید: «می‌خواهم به خودم برگردم، به کسی که می‌شناختم»: گشتاری در خود، رجعتی به خود قدیم‌اش، ایمن از هر رنج و خشمی.

بینز شخصیتی متفاوت است، با مائوری‌ها دوستی به هم رسانده و ظاهرا با خیلی از ارزش‌های آن‌ها منطبق شده است. نهایتا هم با دور شدن از ذهنیت استعمارگرانه‌ی غربی استوارت، تمام موقعیت و املاک‌اش را از دست می‌دهد. بینز هم در ابتدا پیشنهادی وقیحانه به آدا می‌دهد تا در قبال آن پیانویش را بازپس بگیرد. اما او قدرت تمیز میان رابطه‌ی سلطه‌گرانه و ارتباطی صحیح با این زن را داراست؛ و اندکی بعد دیگر نمی‌تواند با خودش کنار بیاید. او به آدا می‌گوید: «این وضعیت از تو یک روسپی و از من یک آدم بازنده ساخته»؛ و پیانو را به آدا پس می‌دهد. حال نخستین بار است که آدا واقعا آزاد می‌شود و نتیجه‌ی این آزادی، توانایی اوست در عاشق شدن. عشقی که قبلاً نه در رابطه با پدر فرزندش، نه با استوارت، و نه با خود بینز، ممکن نبوده.

در نهایت بینز، آدا و فلورا را نجات می‌دهد و استوارت تنها به جا می‌ماند. اما داستان نشانمان می-دهد که حتا این عشق انسانی هم به تنهایی نمی‌تواند آدا را نجات بخشد. هنگامی که همه سوار بر کرجی محل را ترک می‌گویند، آدا اصرار می‌ورزد تا پیانو را به دریا اندازند. زیرا: پیانو از کار افتاده – شاید چون یکی از کلاویه‌هایش کم شده- یا شاید به خاطر فضای اندوهباری که احاطه‌اش کرده است. آدا ناگهان و آگاهانه پایش را داخل طناب متصل به پیانو می‌لغزاند و همراه با آن در اقیانوس فرو می‌رود. شاید اینک که انگشتی برای نواختن نیست، او هم از کار افتاده باشد. با این همه، درست در لحظه مرگ، زندگی را بر می‌گزیند، و از پیانویش رها می‌شود (هم در لفظ و هم در معنا): او در میان امواج آب به رستاخیز می‌رسد. و ما صدای درونی او را می‌شنویم: «چه مردنی! چه اقبالی! چه شگفتی‌ای! اراده‌ی من زندگی را برگزید!» این، انتخاب، اراده‌ی آداست.

به این ترتیب، ما شاهد ارتباطی عمیق بین سه انسان منزوی در جنگل‌های ما قبل تاریخ هستیم: مردمی که می‌توانند گوشه‌ای از بهشت را در این هنگامه‌ی سلطه و رهایی بازیابند.

خوانش انجیل مرقس

مضمون «سلطه» به وضوح در انجیل مرقس بیان شده است: داستان تلاش‌های حضرت عیسی در به چالش کشاندن نظام سلطه‌گر، در موطن‌اش فلسطین. انجیل مرقس به احتمال در طول یا درست پس از جنگ روم – یهود و بین سال‌های ۶۶ تا ۷۰ میلادی نگاشته شده. روم طی نبردی که علتش قیام ملت یهود علیه استیلای رومی‌ها بود، آن‌ها را شکست داد؛ اورشلیم را فتح، و معبد شهر را خراب کرد. تقریباً چهل سال پس از مرگ حضرت عیسی، مرقس روایت خود را از داستان او بازمی‌گوید تا نشان دهد هر گونه تلاشی برای سلطه‌ی قهرآمیز بر دیگران، مخالف راهی است که خداوند برای ارتباط انسان‌ها با یکدیگر مشیت کرده.

انجیل مرقس نه تنها آرایی در باب کاربرد قانونی قدرت در حفظ قوانین اجتماعی دارد، بلکه استفاده‌ی ظاهرا مشروع چنین قدرتی را از سوی رهبرانی نشان می‌دهد که می‌خواهند مردم را در کنترل خود نگه دارند. شاید تاریخ‌نگاران یهود براین باور باشند که بزرگانشان تنها دستورات را رعایت می‌کرده‌اند، اما انجیل مرقس که از چشم‌اندازی مردمی نگاشته شده، این دستورات را استثمارگرانه می‌داند و بنابراین یک تقابل را مطرح می‌کند: آن‌ها که مقتدرانه بر دیگران سلطه دارند، و آنان که با امتناع از به کار بستن قدرت بر دیگران و برعکس با به کارگیری قدرت در خدمت به مردم، به ایشان منفعت می‌رسانند. یک سو خواست قدرت، موقعیت و ثروتی که با تملک بر دیگران به دست آمده، و سوی دیگر خدمت به دیگران به شیوه‌ی قوانین الهی، با صرف نظر کردن از مقام.

حضرت عیسی که ندای الهی را شنیده، خود به مردم ندا می‌دهد که قلمرو پروردگار قابل وصال است. او کارکرد قدرت‌اش را در مداوای بیماران، شفای جذامیان و دفع شیطان از تسخیرشدگان نشان می‌دهد. گناه‌کاران را می‌آمرزد، با مالیات جمع‌کنندگان منفور هم‌غذا می‌شود و به بیچارگان و مفلوکان خوش‌آمد می‌گوید. او با ذکر داستان‌های تمثیلی، قوانین و دستورات وحی شده‌ی پروردگار را آموزش می‌دهد؛ و قانونی بزرگ را بازگو می‌کند که زیربنای اخلاقی همه چیز است: مردم خدا و نزدیکانشان را همانند خود دوست بدارند. کارکرد عملی این فرامین، هر چه بیشتر و بهتر در خود داستان‌ها روشن می‌شود.

عیسی مسیح با این رفتار، شروع به ضدیت با آنانی می‌کند که در جامعه قدرت دارند. مراجع قدرت- چه داخل و چه خارج از فلسطین- مشغول اعمال سلطه‌ی انسانی بر دیگران اند. در خارج، اسرائیل مغلوب امپراتوری روم شده است؛ و مردم داخل کشور هم تحت سلطه‌ی گروهی از یهودیان جامعه قرار گرفته اند: کشیشان و بزرگان ثروتمند و صاحب جاه و مقام. ترس از عیسی، ترس از انبوه جمعیتی که تبعیتش می‌کنند، ترس از دست رفتن وجهه‌ی مردمی، ترس از بلوا و دست آخر ترس از دست دادن قدرت، آن‌ها را علیه پیامبر بر می‌آشوبد‌؛ و آن‌ها قوانین مرسوم و سنت‌های خشک‌شان را در کنترل بر رفتار مردم به کار می‌بندند. رومی و یهودی هر دو خواهان نابودی مسیح‌اند، از هر راهی از جمله فریب دادن، لو دادن، شهادت دروغ، تعقیب و آزار، استهزار و اعدام. اما شیوه‌های سلطه تنها به وجه قدرت ایشان محدود نمی‌شود. انگار میل به سلطه در کانون گناهان بشری قرار گرفته، و تصویرش هیچ جا کنایه‌آمیزتر از شخصیت خود حواریون حضرت ترسیم نشده است. آن‌ها که خود از بین فرودستان و اقشار حاشیه‌ای برخاسته و با عیسی سفر می‌کنند، به روایت مرقس هدفشان سلطه یافتن بر دیگران است! آن‌ها امیدوارند که از طریق عیسی جاه و مقامی را به دست آورند که مراجع قدرت همیشه داشته‌اند. پس عیسی با حواریون هم در چالش است تا وادارشان کند با پیروی از قدرت پروردگار، به دیگران خدمت کنند.

در ابتدای راه زیارت اورشلیم، عیسی خطرات این تشرّف و شهادت‌اش را برای حواریون پیش‌بینی می‌کند. پطرس نمی‌خواهد گوش کند و از عیسی می‌خواهد به راه‌شان ادامه دهد. عیسی پطرس را سرزنش می‌کند و از فداکاری و شجاعتی که برای زیستن مطابق ارزش‌های فرامین الهی لازم‌است، سخن می‌گوید. «هر که خواهد از عقب من آید پس خویشتن را انکار کند و صلیب خود را برداشته مرا متابعت نماید، زیرا هرکه خواهد جان خود را نجات دهد آن را هلاک سازد، و هرکه جان خود را به جهت من و انجیل بر باد دهد، آن را برهاند» (مرقس، باب هشتم، آیه ۳۵-۳۴) کوتاه زمانی بعد، عیسی برای بار دوم مرگ‌اش را پیش‌بینی می‌کند. تاسف‌آور این که در این هنگام حواریون مشغول دعوا بر سر این اند که کدامشان برای جانشینی شایسته‌ترند. پاسخ عیسی به آنان، نه تنها بر اشتیاق به مرگ، که با اشتیاق به زندگی در نقش یک حواری، خلاصه می‌شود: «هر که خواهد مقدم باشد، پس خود موخر و غلام همه بود» (مرقس، باب نهم، آیه ۳۵). او این آموزه را به شکلی نمادین از طریق شستن پای یک بچه نشان می‌دهد، کسی که در جامعه کمترین جاه و قدرت را دارد. اما متاسفانه پس از این جریان، حواریون سعی می‌کنند با همراه بردن بچه‌هایی کنار خود، صرفا میزان «اهمیت‌»شان را بالا ببرند. در نزدیک اورشلیم، برای بار سوم عیسی آن چه را برایش رخ خواهد داد، پیش‌گویی می‌کند. اندکی بعد، او را روی دست می‌برند، شکنجه می‌کنند، شهید می‌کنند، و بعد دوباره بر می‌خیزد. پیش از آن، حواریون باز با واکنشی غافل‌گیر کننده، بر سر نشستن در حلقه‌ی افتخار کنار عیسی می‌جنگند. و دوباره حضرت به روشنی و دقت و تا حد امکان، قوانین الهی را به ایشان تعلیم می‌دهد: «بدانید آنانی که حکام امت‌ها شمرده می‌شوند، بر ایشان ریاست کرده و بزرگان‌شان بر مردم مسلط‌اند؛ لکن در بین شما چنین نخواهد بود، بلکه هر که خواهد در میان شما بزرگ شود، خادم دیگران باشد» (مرقس، باب دهم، آیه ۴۴-۴۲)

روی این سخن خدمت اجباری به اقویا – مثل خدمت‌کاری مرسوم زنان و بردگان در چنان جوامعی – نیست. بلکه عیسی خدمت داوطلبانه به ضعفا و امتناع از خدمت‌گزاری به اقویا را تعلیم می‌دهد. او می‌خواهد رابطه بیش از آن که بر پایه‌ی سلطه بنا شود، بر اساس عشق و مسوولیت دو جانبه ساخته شود: راهروی برابرانه‌ی مردمی که با قبول بیشترین خطرات (و نیز بیشترین اجر الهی) به پروردگار و مردم دیگر خدمت می‌کنند. مردمی همچون یوسف آریماته‌ای که در مراسم تدفین عیسی موقعیت خود را با دفن او به خطر می‌اندازد، و زنانی که آماده‌اند بدن عیسی را مسح کنند، و بردگان و خدمت‌کارانی که عیسی در تعلیمات‌اش آن‌ها را مخاطب قرار داده بود.

تاکید عیسی بر دوجانبه بودن امور را به وضوح در تعلیمات‌اش راجع به ازدواج و طلاق هم می‌بینیم. در انجیل مرقس، عیسی دستورات کاملی در مورد دو جانبه بودن امر ازدواج در پرتو عشق الهی بیان می‌کند. در کتاب مقدس آمده که با ازدواج، دو نفر یک تن واحد می‌شوند. بنابراین، چه زن و چه شوهر، اگر طلاق بگیرند و با دیگری ازدواج کنند، معصیت زنای محصنه را مرتکب شده‌اند. زن نه تنها دارایی مرد نیست که قابل ترک باشد، بلکه او هم به همان میزان مسئول است تا ازدواج را به راهی ببرد که میل پروردگار است.

خلاصه‌ی تعلیمات عیسی در باب قدرت و استیلا، فرامینی‌اند که برای انجام آن‌ها باید به خدا با تمام قلب و جسم و اندیشه و توان عشق ورزید، و نزدیکان را هم همان قدر دوست داشت. الگوی عیسی به مردم شجاعت می‌دهد تا نسبت به زندگی مسئولانه و خادمانه به هم نوع، متعهد بمانند. همین هاست که اوضاع را برای اعانه‌بگیران معبد اورشلیم به خطر انداخته، و تصلیب او را اجتناب‌ناپذیر می‌کند. عیسی قبل از مرگ آشکارا می‌خواهد زندگی را برگزیند و قادر است تا به پروردگار بگوید. «نه به خواست من، بلکه به اراده‌ی تو» (مرقس، باب چهاردهم، آیه ۳۶). او می‌تواند زندگی را برای خود برگزیند (آدا این کار را کرد)، اما حضرت مسیح کاری متفاوت از انسان عادی می-کند. او خطر مرگ در راه مردم را در قلمرو فرامین الهی می‌پذیرد. مایل است که حتی مرگ خود را به پروردگار پیشکش کند و دیگر چیزها، پیروزی بر دشمنان یا موفقیت در مأموریت یا شکست تعالیم، برایش مهم نیستند. او موفق شده بدون شکست و مغلوبیت، یا بدون سلطه بر دیگران زندگی کند: او در برابر ظلم می‌میرد، بی‌این که خود هم ظالم باشد.

تجربه‌ی بینامتنی

با کنارهم نهادن انجیل مرقس و فیلم پیانو، می‌بینیم که روایت کمپیون تصویر بی‌نقصی از موقعیتی است که در آن گروهی از مردم، خداوندگار مردم دیگر شده‌اند. عیسی در انجیل مرقس، همیشه برای بیان تعالیم مذهبی خود بر مثال‌هایی غیر مذهبی تأکید می‌ورزد: زن رخت‌شویی که لباس‌ها را چنگ می‌زند، کشاروزی که روی زمین دانه می‌پاشد، پادشاهی که ملکش تجزیه می‌شود، یا ملاکی که با مستاجران خود به خشونت رفتار می‌کند. مشابهاَ، فیلم هم توضیحاتی جامع و امروزی از کاربرد قوانین پویای الهی عرضه می‌کند: قدرتی که در خدمت دو جانبه به دیگران تغییر ماهیت می‌دهد، و سلطه‌ی جابرانه‌ای که در تقابل با آن محکوم به شکست است.

وضعیت استوارت می‌توانست متفاوت باشد. اگر برای زندگی راهی متفاوت با قوانین دیکته شده‌ای بر می‌گزید که اطاعت محض زنانه و امپراطوری جابرانه‌ای مرد سفید را تحمیل کرده بودند. استوارت به همان نابینایی فرمان‌روایان داستان‌های انجیل است که ارزش‌های بنیادی فرهنگی از آنان حمایت می‌کرد. مرقس می‌گوید که ترس، از نیاز انسان به کنترل اوضاع سرچشمه می‌گیرد. به این ترتیب، هر قدر که استوارت قدرت‌اش را از دست می‌دهد، بر ترس و خشمش هم افزوده می‌شود. واضح است که او هیچ‌گاه با آن دوجانبگی مورد نظر عیسی، عاشق آدا نیست. اگر استوارت می‌توانست چهارچوب مورد نظر عیسی را در پذیرفتن نیازهای آدا و خدمت به او فراگیرد، از تمایل‌اش بر کنترل او در می‌گذشت: چه آدا عاشق او می‌بود و چه نمی‌بود.

این امر در مورد تمایلات آدا هم صادق است ما می‌کوشیم تمایلات قدرتمند و قهرمانانه‌ای را در آدا برجسته کنیم که بدون آن‌ها، قربانی بودن او بیشتر به چشم می‌آمد. این تمایلات شاید تنها سلاح او در ایجاد ارتباطی قدرتمند اما مبهم با محیط پیرامون و فرهنگ جامعه‌ی او باشند. آدا برای حفظ پیانو، عملاً از مسیر عفت خارج می‌شود؛ و دخترش را که مشتاق داشتن پدر است، در مخاطره‌ی عاطفی سختی قرار می‌دهد. اما در نهایت می‌تواند از همه‌ی چیزهای مورد تمایلش بگذرد. آدا زندگی را بر می‌گزیند، برای زندگی نو رستاخیز می‌یابد و حتی شروع به آموختن حرف زدن می‌کند. صدای او در انتهای فیلم ما را مطمئن می‌کند که «کشش به مرگ هم چنان ادامه داشت اما تمایل به زندگی هم وقفه‌ناپذیر بود» و این‌ها به روشنی نشان می‌دهند که در کسانی که عشقی دوجانبه را تجربه می‌کنند، چه تغییراتی رخ می‌دهد: همان‌ها که به گفته‌ی مرقس، عیسی تعلیم‌شان می‌داد، در زمانه‌ای که نیازی به کنترل دیگران نبود، چه با سلطه و چه با سلطه‌پذیری.

بینز هم با فرا رفتن از آدا و میل جسمانی‌اش به او، دیگر نمی‌خواهد خداوندگار او باشد. او خود خدمت‌گزار آدا می‌شود، و هنگام جدا شدن آدا از استوارت انگشتی فلزی برایش می‌سازد تا بتواند دوباره پیانو بزند. گر چه نشانه‌های رحم و محبت از ابتدا در شخصیت او آشکار بودند، اما خواست قدرت و سلطه هم وجود داشت؛ و این صرفا انتخاب بینز بود که با صرف‌نظر از میل به قدرت، عشق را به نیرویی کمال بخش تبدیل کرد.

وقتی پویایی قدرت در پیانو را در پرتو نور انجیل مرقس می‌بینیم، برای مشاهده‌ی انجیل مرقس در پناه فیلم پیانو هم موقعیت بهتری می‌یابیم. در مقایسه با ارتباطات صرفا شخصی فیلم (حتی اگر تمام جامعه‌ی غرب درگیر همین چیزی باشد که این گوشه‌ی دور افتاده‌ی دنیا)، مرقس پویایی قدرت را از شخص به جامعه و سیاست می‌کشاند. فیلم پیانو هیچ امر روحانی و مذهبی را مستقیماً پیش زمینه‌ی خود قرار نمی‌دهد، و مضمون تجدید حیات و معاد را تنها به شکلی گذرا و سردستی تصویر می‌کند. اما پیانو فی‌نفسه داستانی درباره‌ی قدرت جبرانگر و التیام‌بخش عشق انسانی است؛ و وقتی فیلم را کنار انجیل مرقس قرار می‌دهیم، متوجه می‌شویم که این عشق، انعکاس همان عشق التیام‌بخش پروردگار است که آن‌جا آمده: انجیل مرقس عشقی بزرگ‌تر از عشق بین زن و مرد را به تصویر می‌کشد. عشقی مربوط به سرچشمه‌های حیات که به انسان‌ها اجازه می‌دهد هم به هم‌نوعان مهر بورزند و هم ملکوت خدا را دوست بدارند. از منظر انجیل مرقس، عشق به پروردگار هم می‌تواند ارتباطات شخصی انسان را بهبود بخشد و هم به تجدید حیات جوامع منجر شود. و خوانندگان کتاب مقدس مختار اند تا قلمروهای تازه‌ای را در زندگی برگزینند که حاصل ارتباط دو طرفه است.