فیروزه

 
 

اشباح همیشه حاضر

چه کسی فکر می‌کرد جرج کیوکر کارگردان فیلم‌هایی همچون «زنان کوچک»، «ستاره‌ای متولد می‌شود» و «بانوی زیبای من» از ارادتمندان لوئیس بونوئل باشد و به افتخار حضور او در آمریکا یک مهمانی به تمام معنا باشکوه ترتیب دهد؟ ماجرا از این قرار بود که لوئیس بونوئل همراه با ژان کلود کریر فیلمنامه نویس و سرژ سیلورمن تهیه کننده «جذابیت پنهان بورژوازی» به آمریکا آمده بود تا فیلم خود را در آنجا به نمایش بگذارد و در فستیوال‌ها و همایش‌های معدود شرکت کند. یک روز جرج کیوکر خوش مشرب که از فیلم‌های بونوئل خوشش آمده بود، او و دو همراهش را به یک ضیافت ناهار دعوت کرد تا به عنوان یک آمریکایی آداب دان رسم میهمان‌نوازی را برای میهمان اروپایی به جا آورد. بونوئل گرچه از رفتار کیوکر تعجب کرده بود اما دعوت او را پذیرفت و مدتی بعد قدم به خانه مجلل وی گذاشت. گرچه کیوکر از قبل گفته بود که تنی چند از دوستان و رفقا هم در جمع حضور خواهند داشت اما بونوئل فکرش را هم نمی‌کرد در خانه کیوکر هم صحبت بزرگانی همچون فورد و هیچکاک و وایلدر و وایلر شود. بونوئل دست در دست کریر و سیلورمن زودتر از همه میهمانان به وعده گاه رسید تا کمی بعد شاهد ورود جان فورد کهنسال و سالخورده باشد. فورد و بونوئل هم کلام شدند، از فیلم‌های یکدیگر تعریف و تمجید کردند، به افتخار هم نوشیدند و از امیدها و آرزو‌های دور و دراز‌شان گفتند. حتی فورد حرف را به وسترن بزرگی کشید که قصد ساختش را دارد قرار است یکی از بهترین فیلم‌هایش باشد؛ غافل از اینکه اجل چند ماه دیگر به سراغش می‌آید و فرصتی برای فیلم تازه پیدا نمی‌کند.

کمی که گذشت استاد بی‌رقیب تعلیق هیچکاک به جمع وارد شد و برای فیلمساز محبوبش بونوئل آغوش گشود. آندو هرگز یکدیگر را ندیده بودند اما مانند دوستانی صمیمی از صحنه‌های محبوب فیلم‌های‌شان تعریف کردند و لب به تحسین یکدیگر گشودند. هیچکاک که بدون هیچ پرده پوشی بارها گفته بود فیلم‌های بونوئل را ستایش می‌کند به «تریستانا» اشاره کرد و آن را یکی از تأثیرگذارترین فیلم‌های بونوئل دانست.

کم کم ویلیام وایلر، بیلی وایلدر، جرج استیونز، روبن مامولیان، رابرت وایز و رابرت مولیگان هم رسیدند تا جمع بزرگ‌ترین فیلمسازان زمانه تکمیل‌تر از پیش شود و یکی از مهم‌ترین اتفاقات سال ۱۹۷۲ و بلکه تمامی سال‌های حیات سینما در تاریخ ثبت شود. اساتید بعد از گپ و گفتی مختصر به صرف ناهار مشغول شدند و بعد از اینکه فورد به دلیل خستگی همراه با پرستار سیاه پوستش جمع را ترک کرد عکاسی را خبر کردند تا دیگران هم بتوانند در این لحظه باشکوه شریک شوند. گویی خودشان هم می‌دانستند که کنار هم قرار گرفتن این تعداد فیلمساز با سبک‌ها و اسلوب‌های متفاوت در چنین جمع کوچک و خودمانی یکی ازاتفاقات نادر روزگار است که نباید به راحتی از کنارش گذشت.

جمع اضداد بهترین تعبیری است که برای ترکیب افراد موجود در این عکس می‌توان به کار برد. بونوئل، کریر و سیلورمن صبغه‌ای کاملاً اروپایی داشتند و جنس سینمای مطلوب‌شان با محصولات آمریکایی از زمین تا آسمان فرق می‌کرد. «سگ آندلسی»، «ویریدیانا» و «تریستانا» بونوئل کجا و «بهترین سال‌های زندگی ما»، «تعطیلات رمی» و «بن هور» وایلر کجا؛ «آپارتمان»، «ایرما خوشگله» و «بعضی‌ها داغشو داست دارند» وایدلر کجا و «سرگیجه»، «شمال از شمال غربی» و «پنجره عقبی» هیچکاک کجا. «داستان وست ساید» و «آوای موسیقی» رابرت وایز کجا و «دکتر جکیل و آقای هاید» روبن مامولیان کجا.

عکس فوق در سال ۱۹۷۲ به یکی از برترین عکس‌های سال تبدیل شد و در سال‌های بعد هم مانند افراد حاضر در آن به خاطره سینمایی سینمادوستان راه یافت. با این حال در میان آمریکانشینان جای کسان دیگری مانند فورد، هاکس و ولز حسابی خالی است. دهه هفتاد دهه به حاشیه رفتن تک تک این افراد بود تا جای خود را به جوانان سرکش سینما بدهند و آرام آرام بخشی از تاریخ سینما را نام خود سند بزنند. هیچکاک هم در سال ۱۹۷۲ «جنون» را روانه سینماها کرد و تا پایان عمر موفق به کارگردانی تنها یک فیلم دیگر (توطئه خانوداگی) شد. ویلیام وایلر بعد از این تاریخ از کارگردانی فیلم جدید بازماند و جرج کیوکر قبل از مرگش در سال ۱۹۸۳ فقط چهار فیلم دیگر به سیاه بلند بالای آثارش اضافه کرد. جوانانی همچون کاپولا، اسپیلبرگ و لوکاس در همین برهه زمانی پا به میدان گذاشتند تا به نوبت جای بزرگان را پر کنند و در سال‌های بعد خودشان نیز به لقب استاد نائل شوند. بعضی عکس‌ها فارغ از کیفیت و نوع نگاه‌شان به سوژه درست سر بزنگاه گرفته شده‌اند. شک نکنید که این عکس تماشایی یکی از آنها است!

ایستاده از چپ: رابرت مولیگان، ویلیام وایلر، جرج کیوکر، رابرت وایز، ژان کلود کریر و سرژ سیلورمن

نشسته از چپ: بیلی وایلدر، جرج استیونز، لوئیس بونوئل، آلفرد هیچکاک و روبن مامولیان


 

آتش سبز و فیلم‌سازی که با باد می‌رود

بهزاد عشقیشطرنج باد نخستین بار ۱۳۵۵ و در جشنواره‌ی جهانی تهران به نمایش در می‌آید. محمدرضا اصلانی، همشهری هنرمند و آوانگارد ما بود و ما با اشتیاق به تماشای این فیلم رفتیم تا بعد با غرور از آن یاد کنیم. با مجله‌ٔ رودکی همکاری می‌کردیم و معمولاً درباره‌ٔ فیلم‌های ایرانی جشنواره می‌نوشتیم و قرار بود درباره‌ٔ فیلم شطرنج باد نیز بنویسیم. اما شطرنج باد با باد می‌رفت و دنیای فیلم ما را به خود راه نمی‌داد و ما ترجیح دادیم سکوت کنیم.

آیا به این علت که فیلم سخت و دشوار و فهم‌ناپذیر بود؟ اصلانی در جشنواره می‌گفت که برای فهم فیلم من باید قرآن و مولانا و… را بفهمید. احتیاجی به این کار نبود و برای فیلم شطرنج باد به راحتی می‌شد معناتراشی کرد. اصولاً در آن زمان معنا کردن فیلم‌هایی که به ظاهر فهم‌ناپذیر می‌رسیدند خود نوعی لذت زیبایی‌شناسانه بود. مگر شطرنج باد از فیلم‌هایی چون «چشمه» و «خشت و آینه» و «سیاوش در تخت جمشید» دشوار فهم‌تر بود؟ اتفاقاً دلخوری ما بیشتر از این بود که چرا در شطرنج باد همه چیز چیده شده است و چرا فضاسازی و نمادپردازی‌اش آن‌قدر دم دستی و اغراق شده و گل درشت است؟ آیا برای نمایش تیر‌گی حاکم بر مناسبات یک خاندان باید فیلم را در تیر‌گی فرو برد؟ فیلم چنان کم نور بود که چهره‌ٔ بازیگران را به زحمت می‌توانستیم تشخیص بدهیم. آیا اگر فیلم سایه بازی بود و یا اصولاً نور و تصویر نداشت، هنرمندانه‌تر بود؟ آیا برای نمایش فروپاشی یک خاندان اشرافی نمی‌شد از ترفندهای ظریف‌تری استفاده کرد؟

تماشاگران جشنواره‌ٔ تهران شطرنج باد را نپسندیدند و حتی تعدادی از آنها فیلم را هو کردند. این اتفاق در آن زمان نه یک شکست، که می‌توانست نوعی پیروزی تلقی شود. مگر نه این که آنتونیونی نیز در جشنوارهٔ کن هو شد. اما بعدها همین فیلمساز به یکی از سینماگران شاخص تاریخ سینما بدل شد. روبر برسون هرگز مقبولیت عام نیافت، اما بعدها صدرنشین سینمای هنری جهان شد. اما شطرنج باد حتی به عنوان یک فیلم جنجالی و غیر متعارف نتوانست در حافظه‌ٔ تاریخی سینمای ایران ثبت شود. بعدها درباره‌ٔ فیلم‌های غیر متعارفی چون چشمه و سیاوش در تخت جمشید و خشت و آینه مطالب زیادی نوشته شد و این فیلم‌ها بسیار بیشتر از آثار پر مخاطب و مصرفی در تاریخ ماندگار شدند. این اتفاق درباره‌ٔ شطرنج باد رخ نداد و این فیلم بعد از جشنواره به آرشیو رفت. فقط در سالهای بعد از انقلاب به تعداد محدودی به شکل ویدیو سی‌دی تکثیر شد و باز هم مخاطب خود را نیافت. این اواخر من فیلم را در یکی از شبکه‌های برون مرزی دیدم و در واقع ندیدم و نتوانستم تا انتها نگاه کنم. فیلمی که در پرده قابل دیدن نبود بدیهی است که در صفحه‌ی کوچک تلویزیون و با صدای بد دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود.

سی و چند سال از زمان شطرنج باد گذشته است و اکنون اصلانی با فیلم آتش سبز دوباره به فیلم بلند و سینمای اکران باز گشته است تا بار دیگر تاریخ تکرار شود و با دشوارگویی شگفتی بیافریند. آیا واقعاً تاریخ تکرار می‌شود؟ می‌گویند در یک رودخانه دوبار نمی‌توان شنا کرد. اما فیلسوفی دیگر می‌گوید که تاریخ دومین بار به صورت کمدی مسخره تکرار می‌شود. در زمان شطرنج باد دنیا این اندازه شلوغ و ناامن نبود. طیفی از روشنفکران از گرسنگان بیافرا و جنگ ویتنام و ستمگری‌های ساواک و بی‌عدالتی‌های اجتماعی سخن می‌گفتند و طیفی دیگر بی‌توجه به این حرف‌ها فقط از هنر ناب و زیبایی شناسی فرم سخن به میان می‌آوردند. اما هر دو طیف می‌توانستند در فضای امن یک کافه بنشینند و مثلاً درباره‌ی فیلمی چون شطرنج باد مجادله کنند. اما امروزه تمام طیف‌های روشنفکری درگیر جهانی هستند که روز به روز ناامن‌تر می‌شود و دیگر کسی نمی‌تواند برای فیلم‌هایی چون شطرنج باد و یا آتش سبز چندان وقت بگذارد. البته حرف‌هایی زده می‌شود و به سرعت در میان اخبار ترورها و انفجارها وجنگ‌های منطقه‌ای از یادها می‌رود. اما سخن من بر سر داستان تکرار تاریخ و مقایسه‌ی شطرنج باد و آتش سبز نیست، من حرف دیگری دارم.

اصلانی به مناسبت نمایش فیلم آتش سبز در مصاحبه با ماهنامه‌ٔ فیلم گفته است که: ( چیزی که در معماری ایران به شدت مطرح است، ایجاد فضا توسط زندگی انسانی در یک مکان است. اما در بناهای امروز تو خودت را اجرا نمی‌کنی بلکه این مکان است که خودش را اجرا می‌کند و به تو تحمیل می‌کند … درحالی که در معماری ایران … مثلاً ایوان خانه را ببین، اگر کسی بخواهد در فضایی تدریس کند، آنجا می‌شود کلاس درس، می‌تواند در همان ایوان بخوابد و آنجا اتاق خواب است، اگر آشپزی شود، آنجا آشپزخانه می‌شود. ماهنامه فیلم – شماره ۳۸۸ )

من نمی‌دانم این حرف‌ها در مقیاس هنر معماری چقدر کارشناسانه است. اما می‌دانم که با اعجاز معماران گرامی می‌توان در آپارتمان‌های لانه زنبوری امروزی نیز می‌توان چنین فضاهایی ساخت. مثلاً می‌توان در دستشویی دوش آب گذاشت که بشود حمام. یا می‌توان در دستشویی و حمام وسایل اضافی را جاسازی کرد که بشود انبار. نگارنده در سال‌هایی به نسبت طولانی در یک آپارتمان ۵۰ متری زندگی می‌کردم و بخشی از هال را به اتاق کار خود بدل کرده بودم. در فیلم اجاره نشین‌ها خواننده‌ٔ اپرا پشت بام خانه را به یک باغچه تبدیل کرد. می‌بینید که در آپارتمان‌های امروزی نیز می‌توان چنین فضاسازی‌هایی ایجاد کرد. اما من از اصلانی گرامی و دوستان عزیزی که نگاهی حسرت خوار به گذشته و معماری اصیل ایرانی دارند، پرسش دیگری دارم. آیا در کنار فضاسازی‌های زیبایی که از آن نام بردید فضاهای زشت و خشونت بار نیز شکل نمی‌گرفت؟

در شطرنج باد در محیط یک خانه‌ی اصیل ایرانی اندیشه‌ٔ یک جنایت نطفه می‌بندد و اتفاق می‌افتد. قتل امیرکبیر در حمام فین کاشان رخ می‌دهد که یکی از معماری‌های اصیل و ماندگار ایرانی است. در فیلم شازده احتجاب یک شاهزادهٔ قجری در تالار یک خانه ایرانی با بالش روی صورت یک مرد نگون بخت می‌نشیند و قربانی‌اش را خفه می‌کند. امیدوارم اصلانی و دوستان دیگری که نوستالژی گذشته دارند، به این وقایع نیز بیندیشند.


 

مظنونین از یادرفته

برایان! احتمالاً فیلمنامه‌های زیادی به دستت می‌رسد. کمی دربارهٔ پیدایش این پروژه و چگونگی درگیر شدنت با آن و رابطه‌ات با کریس مک‌کورای (فیلمنامه‌نویس) صحبت می‌کنی؟

سینگر: از سه فیلم عظیم کامیک بوکی فارغ شده بودم که فیلم‌های خیلی بزرگی بودند و این بار می‌خواستم به سراغ یک فیلم کوچکتر بروم؛ یک فیلم شخصیت‌محور که قرار بود کوچکتر باشد. به همین دلیل کریس دست به کار شد و چند فیلمنامهٔ تاریخی با توجه خصوصیات مورد علاقه‌ام نوشت که «ولکری» هم یکی از آنها بود که با همکاری ناتان الکساندر نوشته شده بود و چون به تاریخ جنگ جهانی دوم به خصوص تاریخ آلمان نازی علاقه‌مند بودم به آن واکنش مثبت نشان دادم. فیلمنامه را خواندم و با خودم فکر کردم فیلمنامه‌ای فوق‌العاده و داستانی جذاب درباره مسائلی است که چیزهای محدودی دربارهٔ آنها می‌دانم.

ظاهراً کریس به برلین رفت و …

سینگر: آره! با یک تور به برلین رفته و از ساختمان «Bendler Block» و جایی که اعدام‌ها انجام شد سر در آورده بود. بناهای یادبودی در آنجا وجود دارد و کریس هم با تأثیرپذیری از آن یادبودها برگشت و به همراه ناتان فیلمنامه‌ای راست و ریس کرد.

آنها در این مرحله با تو صحبت کردند؟

سینگر: نه! من فقط می‌دانستم فیلمنامه‌ای وجود دارد. در واقع آنها از مدت‌ها قبل شروع به نوشتن کرده بودند چون خود من پیش‌نویسی آن را خوانده بودم و بعد از مدتی دوباره به سراغ کریس رفتم و گفتم: «کریس دوباره می‌خواهم آن فیلمنامه را بخوانم». در این مرحله بود که کل فیملنامه را دریافت کردم و دو سال پیش آن را همراه خودم به هاوایی بردم و با صدای بلند برای کسانی که همراهم بودند خواندم.

اتمن: بیچاره اطرافیانت!

سینگر: می‌دانم. تمام بخش‌های فیلمنامه را خودم بازی می‌کردم.

اتمن: خیلی هم آهسته می‌خواند. مثل جان کندن بود!

سینگر: مدتی بعد به جان زنگ زدم و گفتم: «می‌خواهیم این فیلم کوچک را سر و سامان بدهیم. یک فیلم شخصیت محور است. یک فیلم …

واقعاً فکر می‌کردی یک فیلم کوچک از کار دربیاید؟

سینگر: فکر می‌کردم آن فیلمنامه یک فیلم کوچک تبدیل می‌شود و چندین و چند بازیگر ناشناخته هم در آن بازی خواهند کرد و در اروپا فیلم‌برداری می‌شود و شاید از چند دست لباس آلمانی استفاده می‌کردیم و صحنه‌های نظامی‌اش را هم به صورتی انتزاعی فیلمبرداری می‌کردیم و به جای فیلم خام فیلم‌های دست دوم را مورد استفاده قرار می‌دادیم و با چیزی حدود ۲۰ میلیون دلار کار را به سرانجام می‌رساندیم.

اما پروژه آرام آرام بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شد و بعد …

سینگر: به طور ناگهانی بزرگ‌تر شد. درست زمانی که قراردادی امضا کردیم که بر اساس آن فیلم با حضور تام کروز تولید می‌شد.

خودت پای تام کروز را وسط کشیدی؟ دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟

سینگر: کریس و من تصمیم گرفتیم به اتفاق هم فیلم را تهیه کنیم. به همین دلیل فیلمنامه را به یونایتد آرتیستز بردیم و با آنها به توافق رسیدیم که در پروژه سرمایه گذاری کنند. درست مانند کمکی که فیلم‌های کوچک می‌کنند. اما در پس ذهن‌مان فکر کردیم: «اگر تام کروز نقش اول فیلم را بازی کند چه اتفاقی می‌افتد؟ کروز شباهت‌هایی به آدم فیلمنامه دارد و از سن و سال مناسبی هم برخوردار است». بعد به سراغش رفتیم و ببینیم تمایل دارد یا نه که پاسخش مثبت بود و درست همینجا بود که پروژه کوچک ما به یک تولید بین المللی تبدیل شد. وقتی تام کروز را در اختیار دارید قابلیت بازاریابی‌تان برای فیلم افزایش می‌یابد و می‌توانید کارهای بیشتری انجام دهید و تمام نقشه‌های‌تان و هر چیزی که فکرش را بکنید رنگ واقعیت به خود می‌گیرد (می‌خندد).

شما دو نفر در نیم دو جین فیلم با یکدیگر همکاری کرده‌اید. جان! رابطهٔ برایان با تو مانند یک کارگردان است یا یک همکار؟

اتمن: یک درمانگر.

پس تو هم از همان اوایل از تولید این فیلم خبر داشته‌ای. دقیقاً کی مطلع شدی که برایان می‌خواهد چنین فیلمی کارگردانی کند؟

اتمن: چند ماه قبل از فیلمبرداری با من تماس گرفت و بعد از شنیدن حرف‌هایش با تعجب گفتم: «چی؟ قرار بود دو سال سر و کله‌ات پیدا نشود» تازه یک پروژه را با هم تمام کرده بودیم و من هم گفته بودم خداحافظ جواب دادم: «فعلاً دستم به فیلم‌های دیگری بند است». در واقع وی درست چند ماه بعد از اتمام «سوپرمن» تماس گرفت و من هم به او گفتم: «چرا این‌قدر زود به من زنگ زدی؟». اما چیزی نگذشت که در ماه جولای من هم به پروژه پیوستم.

راش‌های روزانه را از سر صحنه جمع می‌کردی و همان وقت تدوین‌شان می‌کردی؟

اتمن: از همان زمان فیلمبرداری باید برش‌های مورد نظر خود را مشخص کنید چون باید به گروه اعلام کنید فلان صحنه مشکلی ندارد تا بدانند باید بساط‌شان را جمع کنند یا نه.

بر اساس توالی صحنه‌ها که فیلمبرداری نکردید؟

اتمن: نه!

سینگر: چاپلین بود که از این کارها می‌کرد (می‌خندد)!

اتمن: وظیفهٔ من این بود که پروژه را پوشش بدهم و برای چنین سؤال‌هایی پاسخی داشته باشم: «اه خدای من، دوباره باید فیلمبرداری کنیم؟». تهیه کننده همان روزی که نماهای فیلمبردای شده به دستم می‌رسید تماس می‌گرفت و می‌گفت: «هنوز نمی‌توانیم بساط صحنه را برچینیم؟» و من مثلاً جواب می‌دادم «نه». به همین دلیل باید همان زمانی که فیلمبرداری در حال انجام بود تدوین را هم شروع می‌کردم.

پس تو هم مانند تدوینگران قدیمی هنوز کلاه تدوین را از سرت برنداشته‌ای! آیا شما دو نفر در همین مرحله به موسیقی فکر می‌کردید یا هنوز خیلی زود بود؟

اتمن: حرف‌های کلی را رد و بدل کردیم. هر دو ما یکجور به قضیه نگاه می‌کردیم و نمی‌خواستیم کارمان را بر اساس کلیشه‌ها بنا کنیم و به سراغ موسیقی جنگ جهانی دومی برویم چرا که فیلم ما یک تریلر بود؛ یک فیلم پرتعلیق.

هنگام تماشای فیلم متوجه شدم از طبل‌های پر سر و صدا استفاده نشده است.

اتمن: دقیقاً. برایان گفت: «طبل نه!» و من جواب دادم: «می‌دونم. می‌دونم!».

صدای ترومپت هم به سختی شنیده می‌شود.

اتمن: اصلاً ترومپتی درکار نیست. فقط از کمی برس (Brass) با حجم کم استفاده کردیم که در واقع ضرباهنگ فیلم را تنظیم می‌کند. کلاً موسیقی این فیلم مانند نوعی ضربان قلب است تا به وسیله آن تنش ادامه پیدا کند. صرفاً می‌خواستیم از کلیشه‌ها دور باشیم و بیشتر به تجربه‌های مدرن نزدیک شویم. برایان، من، کریس مک‌کواری و تام کروز همگی در یک گروه سنی هستیم. همهٔ ما فیلم‌های دههٔ ۷۰ و موسیقی فیلم‌های دهه ۷۰ را ستایش می‌کنیم. به نظرم دههٔ ۷۰ اوج موج موسیقی فیلم بود. من از همان فضا آمده‌ام و در موسیقی این فیلم هم به تا حدی به گذشته ارجاع داده‌ام و از جوانب تعلیقی/ تریلر فیلم‌های قدیمی غافل نشده‌ام.

برایان! زمانی که مشغول کنار هم چیدن قطعات این فیلم بودی به این فکر نکردی که موسیقی فیلم قرار است به کجا منتهی شود؟ به فیلم یا الگویی فکر نکردی و نگفتی می‌خواهم به این عطر و بو یا ضرباهنگ یا احساس مشخص برسم؟ منبع الهامی برای خودت مشخص نکرده بودی؟

سینگر: نه مشخصاً از یک فیلم به خصوص. تنها کاری که می‌کنم این است که هنگام فیلمبرداری یک فیلم به صورت متوالی کمی ریتم تلپ تلپ به ذهنم اضافه می‌کنم و با توجه به این ریتم صحنه‌های مد نظرم را فیلمبرداری می‌کنم. البته در هر فیلمی این ریتم تفاوت دارد و تنها به این دلیل چنین کاری می‌کنم تا بتوانم ریتم نهایی فیلم را حدس بزنم. گاهی اوقات در ذهنم صدای «بام دادا بام» شکل می‌گیرد و همین روند در مورد صحنه‌های متفاوت ادامه می‌یابد. اما این صدا‌ها را ذهنم نگه می‌دارم و بر لب نمی‌آورم چون هر وقت چنین چیز‌هایی از دهانم خارج شود صدای جان درمی‌آید (می‌خندد). با این حال این صداها برایم حکم ملودی یا موسیقی را دارند.

شما دو نفر فیلمبرداری را در آلمان شروع کردید و همان‌جا به تدوین مشغول شدید و بعد از به لس آنجلس آمدید تا برش نهایی را اعمال کنید. در این مرحله حضور موسیقی خیلی حیاتی است. آیا در این مرحله هم از موسیقی استفاده نمی‌کنید؟

اتمن: نه! در این فیلم و همچنین در «مردان ایکس ۲» و «مضنونین همیشگی» ترجیح دادم بدون موسیقی تدوین کنم و صحنه‌ها خشک و بدون وجود موسیقی برش بزنم. تا اینکه به نقطهٔ مطلوب‌مان برسیم و آن وقت یک هفته و نیم به خودم وقت می‌دهم برای کل فیلم به صورت موقتی آهنگ بسازم و در این مدت می‌توانیم فیلم را برای تهیه کنندگان اجرایی و امثال آنها نمایش دهیم.

فلسفه‌ات در انتخاب موسیقی متن‌های متفاوت برای فیلم‌هایت چیست؟

سینگر: مهم‌ترین چیزی که همیشه به آن فکر می‌کنم این است که فیلم از کیفیتی بی‌زمان برخوردار باشد. در این فیلم هم همان‌طور که جان گفت مدرن بودن موسیقی متن برایم اهمیت زیادی داشت. اینکه فیلم نباید شبیه فیلم‌های جنگ جهانی دومی شود و موسیقی متنش تاریخ مصرف ۲۰ ساله نداشته باشد و یک اثر کهنه و منسوخ هم نباشد. در واقع به دنبال تولید یک تریلر تعلیقی مدرن بودیم.

جان! چگونه به برایان توضیح می‌دهی که موسیقی متن چه حس و حالی قرار است داشته باشد؟

اتمن: خوشبختانه برایان گوش خوبی برای پردازش موسیقی دارد. متأسفانه بعضی کارگردان‌ها … می‌دانی؟ … بگذار بی‌خیالش شویم (می‌خندد). برایان به من می‌گوید به دنبال چه حسی است و حتی اگر یک صدای به دردنخور لابلای اصوات بشنود به من اعتماد می‌کند چرا که می‌داند این صدا در نسخه نهایی طور دیگری شنیده می‌شود.

شما دو نفر در پروژه‌های مختلفی با هم کار کرده‌اید. آیا این فیلم نسبت به کارهای قبلی‌تان چالش برانگیزتر نبود؟

اتمن: «ولکری» آسان‌ترین پروژه‌ای بود که تا به حال در آن کار کرده‌ام (می‌خندد). فارغ از شوخی «ولکری» سخت‌ترین فیلم بود چون یک تریلر تعلیقی و بلکه پرتعلیق بود که لوکیشن‌های محدود و محسور داشت همراه با دیالوگ‌های زیاد. به علاوه داستان فیلم هم واقعی بود و طرفداران زیادی داشت. به همین دلیل تنها تا جایی می‌توانستید تعلیق فیلم را افزایش دهید که داستان حقیقی فیلم صدمه نبیند. گرچه سعی کردیم تا جایی که ممکن است «ولکری» را به یک فیلم پرتعلیق تبدیل کنیم اما هر کاری را با ترس انجام دادیم.

سینگر: تقریباً هر چیزی که در فیلم اتفاق می‌افتد در تاریخی که ما می‌شناسیم هم روی داده است.

اتمن: آن تماس تلفنی جعلی در اتاقک نگهبانی و تمام چیزهای دیگر همه واقعاً اتفاق افتاده‌اند.

سینگر: در واقع وسواس شدیدی بر کارمان حاکم بود تا به واقعیت فیزیکی تاریخی بچسبیم. چون گشتاپو تحقیقاتی باورنکردنی درباره آن تلاش‌های تروریستی، نقشه‌های افراد و تمام شواهد موجود انجام داده است به خوبی از واقعیت تاریخی آگاه بودیم. آلمانی‌ها هم دقت و احتیاط زیادی در وفاداری به تاریخ داشتند.

برایان! فیلم مستندی از تو دیده‌ام که در آن درباره صحنه‌هایی صحبت می‌کنی که در «Bendler Block» فیلمبرداری شده است. کمی درباره تجربه فیلمبرداری در آنجا صحبت می‌کنی؟

سینگر: خوب. آنجا هم یک لوکیشن است؛ همان جایی که همه قربانیان در پایان فیلم بیرون آورده و اعدام می‌شوند. «Bendler Block»مکانی خاطره برانگیز است و در آلمان تعداد زیادی از این مکان‌ها وجود دارد که در آن‌ها افرادی به قتل رسیده‌اند. لوکیشنی که ما سراغش رفتیم از قداست زیادی برخوردار است چون ماجرای قتل اشترافنبرگ و نقشه بیستم جولای تقریباً یکی از تنها نقاط روشن در تاریخ تاریک آلمان آن دوران است. به همین دلیل وقتی برای فیلمبرداری به آنجا رفتیم برای لحظه‌ای سکو ت کردیم. بازیگران فیلم درست در همان جایی می‌ایستند که به افراد حقیقی شلیک شده است.

در آن مستندی که اشاره کردی همه چیز توضیح داده شده است. آن مستند را درباره همین سوژه برای «هیستوری چنل» تولید کردیم و در آن به تأثیر این قتل و کشتار بر فرهنگ آلمان پرداختیم. افراد درگیر این ماجرا حتی بعد از پایان جنگ هم از سوی آلمان به عنوان خائن شناخته می‌شدند، خانواده‌های‌شان مستمری نمی‌گرفتند و به بچه‌های این خائنان به چشم انسان‌های منفور و طرد شده نگاه می‌شد تنها به این دلیل که پدران‌شان علیه رهبر قیام کرده بودند. در دههٔ ۶۰ بود که واقعیت هولوکاست به بحث گذاشته شد و بچه‌های آلمانی از والدین‌شان پرسیدند: «زمان جنگ شما چه کار می‌کردید؟». در واقع قبل از دههٔ ۶۰ چندان درباره هولوکاست بحث نمی‌کردند. بعدها هم که دو آلمان به اتحاد رسیدند این بحث بیشتر مطرح شد. اکنون برلین واقعاً در حال تغییر و تحول است.


 

بابی سندز بر پرده نقره‌ای

«بابی سندز» یکی از افراد ارتش سری جمهوری‌خواه ایرلند، به خاطر مبارزه با اشغال‌گران انگلیسی به چهارده سال حبس محکوم شده بود. او در سال ۱۹۸۱ در اعتراض به وضعیت ظالمانهٔ زندانیان سیاسی و رفتارهای وحشیانه با آنها دست به اعتصاب غذا زد و پس از گذشت شصت و شش روز، در زندان سیاسی جان داد. استیو مک‌کویین چهرهٔ برجستهٔ سینمای انگلستان همین واقعهٔ تاریخی را دستمایهٔ اولین فیلم بلند خود قرارداده است.

بابی سندز در تاریخ معاصر به عنوان یکی از قهرمانان پایداری در مقابل قوهٔ قهریه و اعتراض خاموش و نافرمانی مدنی شناخته می‌شود؛ آن‌چنان که در تهران نیز خیابانی را به نام او کرده‌اند. ساندز یکی از سرسخت‌ترین مبارزان سیاسی در بریتانیا بود که برای رهایی ایرلند شمالی و بلفاست از قید حکومت دولت مرکزی بریتانیا می‌کوشید و وقتی هم که در بند افتاد و به زندان این دولت رفت، برای احقاق حق و نشان دادن صلاحیت کسانی که برای برقراری یک دولت آزاد در ایرلند شمالی می‌کوشیدند، دست به اعتصاب غذا زد و برخلاف آنچه دولت انگلیس می‌پنداشت، از این کار دست برنداشت و حاضر شد جانش را هم بر سر این مسأله بگذارد و تمام فشارها و اقدامات دولت بریتانیا برای قطع این روند نیز او را از این کار باز نداشت. جرمی که برای ساندز تراشیدند و از آن طریق توانستند وی را زندانی کنند، حمل سلاح‌های غیر مجاز و استفاده از آنها برای پیشبرد اهداف سیاسی جمهوری خواهان ایرلند و تقویت ارتش جمهوری خواه این کشور بود. بابی سندز پس از مرگ مشهورتر شد و به عنوان نماد مبارزه برای استقلال در میان جوانان مبارز دهه ۱۹۸۰ ایرلند محبوبیت کم‌نظیری پیدا کرد.

گرسنگی به عنوان فیلم افتتاحیه در بخش نوعی نگاه جشنواره کن سال ۲۰۰۸ نمایش داده شد و با استقبال منتقدان و همچنین هیأت داوران مواجه شد. استیو مک‌کویین دوربین طلایی بهترین کارگردان فیلم اولی را برد و در اولین گام موفقیت شیرینی به دست آورد. فیلم در جشنواره‌های دیگر اروپایی نیز موفقیت‌های پی در پی کسب کرد؛ از جمله در جشنواره های سیدنی، ونیز و مونترال. «مایکل فاسبندر» بازیگر نقش بابی سندز نیز جایزهٔ بهترین بازیگر جشنوارهٔ فیلم مستقل بریتانیا را از آن خود کرد.

گرسنگی روایت شش هفتهٔ آخر زندگی بابی سندز است و فیلمنامهٔ آن را خود مک کویین به همراه «اندا والش» نوشته‌اند. در ابتدای حضور فیلم در جشنوارهٔ کن چند تن از سیاست‌مداران بریتانیایی به نمایش آن در کن اعتراض کردند. روزنامهٔ گاردین در آن زمان نوشت «جفری دانلدسون»، از نمایندگان مجلس ایرلند که خود از حملات ارتش سری ایرلند جان سالم به در برده است، و «ریچارد اوریو» که در زمان مرگ بابی سندز سخنگوی مطبوعاتی زندانیان ارتش جمهوری خواه بوده است به شدت از فیلم انتقاد کرده‌اند. آنها معتقد بودند مسألهٔ اعتصاب غذا نباید به عنوان نمادی هنری تصویر شود.

استیو مک کویین فیلم را با سرمایه‌گذاری شبکهٔ چهار انگلیس ساخته است. او دربارهٔ ابعاد سیاسی فیلمش گفته است: «زمانی که تصیمم به ساخت این پروژه گرفتیم، نه جنگ عراق آغاز شده بود و نه حرفی از گوانتانامو و ابوغریب بود، اما شباهت‌های تاریخی اجتناب‌ناپذیر است». او معتقد است که تاریخ تکرار می‌شود. سی سال پس از بی‌رحمی‌هایی که بر بابی سندز گذشت، نظامیان آمریکایی در زندان‌های ابوغریب و گوانتانامو همان رفتارهای وحشیانه را با زندانیان تکرار کردند. مک‌کویین قصد داشت در سال ۲۰۰۳ یعنی پیش از برملا شدن رسوایی زندان ابوغریب فیلم را بسازد. او حتی فیلمبرداری را شروع کرده بود اما مشکلاتی که بر سرکارش پیش آمد به او اجازه نداد و ساخت فیلم تا سال ۲۰۰۷ طول کشید. به باور برخی منتقدان، نگاه جانبدارانهٔ مک‌کویین نسبت به بابی سندز و دوری او از میانه‌روی ممکن است تأثیر منفی بر تماشاگران بگذارد و فروش فیلم را پایین بیاورد. اما مک‌کویین اینگونه انتقادها را نمی‌پذیرد. او دربارهٔ قهرمان‌پروری در فیلمش معتقد است: «می‌گویند من قصد داشته‌ام در این فیلم از ساندز یک قهرمان ملی بسازم اما اصلاً نیازی به این کار نبود، زیرا ساندز به خودی خود یک قهرمان بزرگ سیاسی بود و در مقابل زورمداران ایستاد و احتیاجی نیست که من به سود وی تبلیغ کنم».

به نظر می‌رسد استیو مک‌کویین در اولین تجربه کارگردانی‌اش موفق عمل کرده است. در عنوان یکی دوتا از جوایز متعدد فیلم از جشنواره‌ها، عبارت «دستاورد کارگردانی» یا «دستاورد هنری» دیده می‌شود. فیلم در رده‌بندی کاربران سایت IMDb رتبه خوبی کسب کرده است و بیشتر نقدهای منتقدان و نظرات کاربران فیلم را تحسین کرده‌اند. صحنه‌ای نفس‌گیر در فیلم هست که احتمالاً تا سال‌ها در خاطر دوستداران سینما می‌ماند. سکانسی با زمان ۱۷ دقیقه که بدون قطع گرفته می‌شود، جایی که کشیشی با نقش‌آفرینی «لیام کانینگهام» در زندان سعی می‌کند با سندز درباره اعصاب غذایش جروبحث کند. در این صحنه دوربین در تمام طول سکانس ثابت می‌ماند. برای تمرین این صحنه، کانینگهام مدتی به آپارتمان فاسبندر می‌رود و آنها دست کم روزی دوازده و گاهی هم پانزده بار این صحنه پیوسته را تمرین می‌کنند تا در اجرا خوب از کار دربیاید. بنظر می‌رسد این پلان‌-‌سکانس یکی از طولانی‌ترین برداشت‌های بدون قطع در تاریخ فیلم‌های جریان اصلی باشد.


 

خودآگاهی

خودآگاهی نخستین اصل بنیادین نگارش عمیق است. اهمیت خودآگاهی از این جهت است که وقتی شما خود و جهان‌تان را بدون پیش‌داوری و همراه با صداقت و امانت مشاهده کنید به یک نگاه روشن دست می‌یابید. اگر شما یک تصویر واقعی از توانایی‌ها و ناتوانی‌هایتان نداشته باشید احتمالاً بیش از حدِ نیاز، کوشش خواهید کرد.

هر نویسنده‌ای توانایی‌ها و ناتوانی‌هایی دارد که دانستن و پذیرفتن آن‌ها مهارتش را افزایش خواهد داد. هیچ نویسنده‌ای در تمام فنون نگارش کامل نیست.

این طبیعت ماست در بازی با مهارت‌هایمان. اگر واقعاً با گفت‌و‌گو و تبادل نظر رابطهٔ خوبی داشته باشیم با رضایت از آن استفاده خواهیم کرد و اگر اهل تفاهم نباشیم در بخش‌های خلق شخصیت در نوشته‌مان ناکام خواهیم بود. این طبیعی است. اما برای رشد کردن باید در فضای رنج حرکت کنیم. باید بیاموزیم به همان راحتی که در اقیانوس تفاهم شنا می‌کنیم در رودخانهٔ تبادل نظر هم به پیش رویم. یکی از وظایف شما این است که صادقانه ارزیابی کنید که از کدام بخش فرایند نگارش، بیشتر لذت می‌برید و در کدام بخش انگشتان‌تان را گاز می‌گیرید.

اجازه دهید به قواعد اساسی نگارش بنگریم. قواعد کلید کلمات هستند. همهٔ کتاب‌های درسی انگلیسی در حوزهٔ نگارش خلاق طرح کلی این قواعدند. اصطلاحات گوناگون از کتابی به کتاب دیکر اندکی متفاوتند ولی می‌توانیم آن‌ها را در دو بخش اساسی خلاصه کنیم: پیش‌نویسی و بازنویسی .

پیش‌نویسی همچنین طوفان مغزی، نگارش آزاد، کشف، پرسشگری و جوشش نیز نامیده می‌شود. اینجا فضای

کشف است. اینجا جایی است که حقیقتاً آزادیم. بدون مانع و بیرون از خودسانسوری می‌توانیم در امتداد یک چشمهٔ آگاهی بنویسیم. در اینجا نباید بابت چیزهایی مثل دستور زبان یا پاراگراف‌بندی نگران باشیم. اینجا هر چه بنویسیم می‌تواند گامی باشد که ما را به مرحلهٔ بعد راهنمایی می‌کند. این اولین جرعهٔ نگارش شماست. اینجا جهان روشن و شگفتی تمام است. اینجا جایی است که ما رجز می‌خوانیم، آغازهای دروغین [تخیلی] را می‌سازیم، می‌فهمیم که کاراکترهایمان چه کسانی هستند و خودمان را شگفت‌زده می‌کنیم.

پیش‌نویس فضایی است که شنیدن و سرآغاز و روزنه را در خود قرار می‌دهد. همه چیز لذت‌بخش است. ایده‌های ما استحکام بیشتری یافته‌اند. با کاراکترهایمان مأنوس شده‌ایم وبرای پیشبرد داستان تلاش می‌کنیم. اینجا مرحلهٔ هجوم و هیجان است. دیگر نمی‌توانیم برای آغاز نگارش صبر کنیم. آرزو می‌کنیم همیشه در این حیرت و شگفتی باقی بمانیم. هر نویسنده‌ای که این مرحله را دوست دارد احساس می‌کند که اکنون در پوست خود نمی‌گنجد.

اما این را بدانید: نویسنده‌ای که در مرحلهٔ پیش‌نویس باقی می‌ماند هر چند با نوشته‌های شخصی و خصوصی‌اش احساس شادمانی می‌کند اما هیچ داستان یا شعر منتشر شده‌ای نخواهد داشت. در این مرحله فقط یک پایه و اساس می‌خواهیم نه یک قطعهٔ پیراسته و کامل. نویسنده‌ای که خیال کند آنچه همان ابتدا نوشته کامل است نویسنده نیست.

بخش دومِ پروژهٔ نگارش، بازنگری است که مراحل مختلفی را شامل می‌شود. اکنون زمانی است که نیم‌کرهٔ چپ مغز را فعال می‌کنیم. در اینجا یک گام به عقب برمی‌گردیم و پیش‌نویس را با یک نگاه انتقادی مرور می‌کنیم. اکنون با استفاده از ابزار مهارتمان تراشکاری و شکل دادن به نوشته را آغاز می‌کنیم. اکنون می‌توانیم چیزهایی که در مرحلهٔ پیش‌نویس، عریان (خام) بودند را به چیزهای تبدیل کنیم که توجه خواننده را جلب می‌کنند.

این نیروی فعال [بازنگری] در بریدن و پوست کندن [کلمات] بی‌رحم است. این کار [پرزحمت] است. در اینجا آتشی به‌پا می‌کنیم تا تمام چیزهایی که در مرحلهٔ پیش‌نویس جمع کرده بودیم شعله‌ور شوند. سپس آن‌ها را داخل آب فرو می‌بریم تا باصلابت‌ترین‌شان باقی بمانند. ممکن است از اینکه نتیجه، مطابق خواست ما نیست منزجر یا حتی از این کار خسته شویم ولی اسّ و اساس این مرحله، کار دقیق است.

با این حال این مرحله بسیار مهیج و پرشور است. اینجا کشف مدام است. ولی این کار [پرزحمت] است. احتمالاً نویسندگانی که به مرحلهٔ پیش‌نویس علاقه‌مند بودند در سختی این مرحله جامه‌دری می‌کنند.

در اینجا نگارش را در یک فضای واقعی انجام می‌دهیم. سؤال مشترکی که در کنفرانس‌های نویسندگان مطرح می‌شود این است که «در طی کار از چه تعداد چک‌نویس استفاده کنیم؟» در اینجا یک پاسخ منحصربه‌فرد وجود ندارد چرا که هر پروژه‌ای بایسته‌های خود را دارد. تنها چیزی که می‌توان گفت اینکه همیشه بیش از یک پیش‌نویس مصرف می‌شود. در برخی موارد بهتر است بنویسید و [برای دیگران] بفرستید؛ [مطمئناً] تأثیر چشمگیری در فضای کاری شما خواهد داشت. اولین پیش‌نویس تنها شروع کار است.

مرحلهٔ بازنگری زمانی است که بازمی‌گردیم و با نگاهی تازه نوشته‌مان را از ابتدا بازبینی می‌کنیم. ما در اینجا دوباره آغاز می‌کنیم ولی با زیربنایی محکم. با گام‌هایی استوار شکل دادن کلمات را شروع می‌کنیم. همهٔ ابزارهای مهارتی که آموخته‌ایم را به کار می‌گیریم. در این گام هر چه بیشتر با نگاه یک نویسنده متن را بخوانیم کمک بیشتری به خود کرده‌ایم. اینجا همان جایی است که زوایای دید خود را انتخاب می‌کنید و تصمیم می‌گیرید که از دیالوگ کوتاه یا بلند استفاده کنید. جایی که گام [اولیه] و کشش [ثانویه] و تندیس استوار [نوشته‌تان] را خلق می‌کنید. اکنون ویرایش و غلط‌گیری کنید. آن‌قدر عرصه را بر کلمات تنگ کنید تا فریاد آن‌ها بلند شود. کلمات انتخابی‌تان را تنظیم و زوائد را حذف کنید.

سرانجام هدف این است که در یک فضای یکدست بنویسیم. ما می‌خواهیم اجزاء را دور هم جمع کنیم و بین پیش‌نویس و پاک‌نویس پیوند برقرار کنیم.

منبع

writing begin with the breath

فصل هشتم


 

چه گوارا به روایت سودربرگ

استیون سودربرگسال‌ها پس از مرگ «ارنستو چه گوارا»، در زمانی که هنوز پوسترهای چه گوارا فروش می‌رود و چهرهٔ کاریزماتیک این چریک مارکسیست انقلابی بر روی تی‌شرت‌های جوانانه چاپ می‌شود، می‌توان پیش‌بینی کرد که ساخت فیلمی بر اساس زندگی او بسیار قابل توجه خواهد بود. حتی اگر نام‌های مشهوری چون «استیون سودربرگ» و «بنیتیو دل تورو» در این پروژه دست‌اندرکار نبودند؛ بازهم تنها نام چه گوارا کافی بود تا این فیلم زیر ذره بین سینمادوستان قرار بگیرد. «فیدل کاسترو» و «رائول کاسترو» هم از جمله رهبران و مردان تاریخی هستند که در فیلم تصویر شده‌اند، کسانی که علاقه‌مندان سیاست بین‌الملل هر روز خبری درباره‌شان می‌خوانند. درامِ زندگی‌نامه‌ای استیون سودربرگ دربارهٔ ارنستو چه‌گوارا برای اولین بار در جشنوارهٔ کن به نمایش درآمد. این فیلم که بخش دوم از یک سه‌گانه است، به همراه قسمت اول با نام «آرژانتین» (دربارهٔ انقلاب کوبا) به صورت یک فیلم چهارساعته در کن نمایش داده شد و منتقدان و داوران آن را تحسین کردند. دل تورو جایزه بهترین بازیگر مرد را برای بازی در هر دو فیلم از کن برد و سودربرگ هم نامزد نخل طلا شد. دل تورو جایزه‌اش را به خود چه گوارا و همچنین سودربرگ تقدیم کرد و در هنگام دریافت جایزه‌اش گفت سودربرگ کسی بود که همهٔ ما را به سمت این فیلم هل داد. گفتنی است که دل تورو یکی از تهیه‌کنندگان فیلم هم هست. فیلم در جشنواره‌های معتبر دیگری هم به عنوان فیلمی که حتماً باید دید شناخته شد؛ از جمله در چهل و ششمین جشنوارهٔ فیلم نیویورک و سی و سومین جشنوارهٔ تورنتو.

فیلم مقطع زمانی تلاش چه گوارا برای ایجاد انقلابی در بولیوی تا مرگ حماسی او را پوشش می‌دهد. فیلمنامه به طور مشترک به قلم «پیتر بوچمان»، «بن وان درمین» و خود سودربرگ نوشته شده است. سودربرگ در گفت‌وگویی با سی. ان. ان عناصر زندگی نامه‌ای چه گوارا را برای ساخت فیلم عالی توصیف می‌کند. او می‌گوید چه گوارا یکی از شگفت‌انگیزترین زندگی های قرن بیستم را داشته است. در هنگام تحقیق برای هر دو فیلم، سودبرگ فیلم مستندی ساخت از مصاحبه با برخی از افرادی که در کنار چه در کوبا و بولیوی جنگیده بودند. در اصل فقط یک فیلمنامهٔ یکپارچه وجود داشت اما سودربرگ فهمید که فیلم را باید به دو قسمت تقسیم کند. منبع اصلی اقتباس فیلمنامه کتاب خاطرات چه از دوران انقلاب کوبا و اقامت او در بولیوی بود. در کنار این، سودبرگ به مصاحبه‌هایی تکیه کرد که با کسانی انجام شده بود که در هر دو دورهٔ زندگی چه او را می‌شناختند. بعد از آن هر کتابی که موجود بود و به کوبا و یا بولیوی مربوط می‌شد خواند.

هر دو فیلم با بودجهٔ متوسطی ساخته شده‌اند؛ چیزی در حدود ۶۱ میلیون دلار برای هر دو فیلم. جالب اینجاست که فیلم‌ها بدون سرمایه‌گذاری امریکایی یا قرارداد پخشی با شرکت‌های امریکایی به سرانجام رسیده‌اند. وایلد بانچ کمپانی تولید و پخش فرانسوی است که ۷۵ درصد بودجه فیلم را عهده دارد شده است. سودربرگ فیلمبرداری هر دو فیلم را به صورت پشت سر هم در یک دورهٔ زمانی ۹۰ روزه انجام داده است. فیلمبرداری در ماه می ۲۰۰۷ در پورتوریکو آغاز شد و بیشتر دیالوگ‌های فیلم هم به زبان اسپانیایی گرفته شد. استیون سودربرگ مثل بیشتر فیلم‌هایش، فیلمبرداری این کار را هم خودش انجام داد. موسیقی فیلم را «آلبرتو ایگلسیاس» ساخت و فیلم با زمان نهایی ۱۳۱ دقیقه روی پرده آمد.

واکنش‌های اولیهٔ منتقدان درهم و برهم بود. در عین حال به نوشتهٔ شاهدان عینی کم نبودند منتقدانی که با چهره‌هایی برافروخته از سالن نمایش فیلم در جشنوارهٔ کن بیرون آمدند. «تاد مک کارتی» به فرم کنونی فیلم اشکالاتی وارد می‌داند و در سایت ورایتی می‌نویسد «به عنوان فیلمی تجربی سنگ بزرگی است، چرا که باید هم استانداردهای هنری را کسب کند و هم تجاری را. زمان زیاد و طاقت‌فرسای فیلم هم مقایسه‌ای ناگزیر به وجود می‌آورد میان این فیلم و دیگر فیلم‌های بلند حماسی تاریخی مثل لورنس عربستان یا سرخ‌ها. متأسفانه، فیلم چه حماسی نیست، فقط زیادی طولانی است.»

پیتر برادشاو در نقدی که در گاردین منتشر شده می‌نویسد: «شاید باید این فیلم را به مثابه شاهکار معیوب این کارگردان محسوب کنیم: فیلم شیفتهٔ شخصیت اصلی‌اش است اما از نظر ساختاری از هم گسیخته است. قسمت دوم فیلم به وضوح روان‌تر و محکم‌تر از قسمت اول (آرژانتین) است اما در عین حال به طرز ناامیدکننده‌ای محتاط و محافظه‌کار است و هیچ تمایلی ندارد که به دنیای درونی چه گوارا نزدیک شود»

اما ریچارد کورلیس منتقد مشهور مجله تایم برخلاف بیشتر منتقدان که از بازی دل تورو تعریف کردند، با تصویری که دل تورو از چه گوارا نشان می دهد مشکل دارد. کورلیس می نویسد:«دل تورو که اغلب در سبک بازی‌اش از اوج شروع می‌کند و بلندپروازی می‌کند، درست مثل یک چترباز که از بالای آسمان‌خراشی می‌پرد، اینجا در این فیلم گنگ است، الهامات احساسی کمی از خود نشان می‌دهد و به نظر می‌رسد اینجا متین و موقر شده. چه گوارا در این فیلم به جای آنکه با مهارت‌های مبارزاتی دشوار و هوش‌ربایش تعریف شود با نفس‌تنگی‌اش نشان داده می‌شود.»

سودربرگ در مصاحبه‌اش با سی. ان. ان به انتقادات پاسخ می‌دهد. او می‌گوید که فیلمی خلاف عرف فیلمسازی ساخته است:«به نظر من خنده‌دار است که بیشتر چیزهایی که دربارهٔ فیلم‌ها می‌نویسند این است که چقدر قراردادی هستند و آن‌وقت وقتی فیلمی قراردادی نیست عده‌ای از منتقدان ناراحت می‌شوند. نکتهٔ اصلی دربارهٔ فیلم این است که ما سعی کردیم این حس را به شما بدهیم که دور وبر این آدم (چه) بودن چطور چیزی است» البته سودربرگ بعد از جشنوارهٔ کن تغییراتی در فیلم اعمال می کند از جمله اینکه صحنه دست دادن چه گورا و فیدل کاسترو را به فیلم اضافه می‌کند.

مانولا دارگیس پس از دیدن فیلم در جشنوراهٔ نیویورک در روزنامهٔ نیویورک تایمز نقدی می‌نویسد که بسیار قابل توجه است. او می نویسد: «در خلال فیلم، آقای سودربرگ، زیبایی وحشی مناظرش را با تصویر قهرمانانهٔ چه مخلوط می‌کند. چه می‌جنگد، متفکرانه و با شتاب می‌خواند و می‌نویسد، و از دهقانان و سربازان پرستاری می‌کند.» به باور این منتقد چه می‌برد و می‌بازد اما همچنان در یک چیز ثابت باقی می‌ماند و آن روند رهبری کاریزماتیک بودن است. چه در مأموریت‌های غیر ممکن و لذت کار کردن و فرماندهی ثابت باقی مانده است. منتقد نیویورک تایمز همچنین اشاره می‌کند که سودربرگ زیرکانه از نمایش جنبه‌های منفی شخصیت چه گوارا طفره رفته است. از جمله افزایش اعمال خشونت در او و جنگ‌های بی‌پایانش. او معتقد است بدون شک چریک فیلمی سیاسی است حتی اگر در خلال نمایش سیاست عملی بر ماجراهای رومانتیک تأکید کند؛ چرا که این فیلم هم مانند تمام فیلم‌ها، برای فروش کردن و پول درآوردن ساخته شده است.

اما از منتقدانی که نظر مثبتی راجع به فیلم داشته‌اند می‌شود به اندرو او هیر از مجلهٔ سالون اشاره کرد. او می‌نویسد:« چیزی که سودربرگ موفق به ساخت آن شده فرایندی باشکوه از زایش و مرگ است. سودربرگ کسی است که توانسته اثر پیچیده‌ای بسازد که جان مک کین، باراک اوباما و رائول کاسترو هنوز گرفتارش هستند. به اندازهٔ کافی وقت داریم تا دربارهٔ مفاهیم سیاسی فیلم و کمبودهای آن صحبت کنیم، وقت داریم تا به بازخوانی حوادث تاریخی که سودربرگ حذف کرده است بپردازیم یا به این یا آن خطای ایدئولوژیک اشاره کنیم. سودربرگ چیزی ساخته است که مردم همهٔ دنیا دوست دارند آن را تماشا کنند و مشتاق هستند که درباره‌اش حرف بزنند، چیزی که به طرز عجیبی لازم و ضروری به نظر می‌آید، چیزی درهم و برهم و تمام نشده و سرگرم کننده.»

راجر ایبرت هم فیلم را جزو فهرست بهترین فیلم‌های سال ۲۰۰۸ خودش قرار داده است. اما جیمز روچی منتقد مجله سینماتیکال پا را یک قدم از راجر ایبرت جلوتر می گذارد و فیلم چه را بهترین فلم سال ۲۰۰۸ می‌خواند.

به نظر می‌رسد فیلم در رده بندی کاربران سایت IMDb آن‌طور که انتظار می‌رفته تقدیر نشده است. رأی دهندگان این سایت از ۱۰ امتیاز ۶/۹ را به فیلم داده‌اند که می‌توان گفت برای این فیلم رقم خوبی نیست.


 

اندوه ابدی انسان

شاید هیچ تصویری به اندازهٔ تصویر فوق از فیلم «دستهٔ بزرگ/ ۱۹۵۵» نتواند اصلی‌ترین عناصر فیلم‌های نوآر را در خود جای دهد. (ضد)قهرمان‌های تک افتاده، فاصله‌های ارتباطی، نورپردازی حداقلی و استفاده از لوکیشن‌های شهری تیره و تار اولین و ساده‌ترین عناصری هستند که بعد از تماشای این تصویر در سرمان دور می‌زنند و آرام آرام ذهن‌مان را به صحنه‌هایی از شاخص‌ترین فیلم‌های کلاسیک نوآر هدایت می‌کنند؛ فیلم‌های محبوبی که نه تنها در گذر زمان ارزش و اعتبار خود را از دست نداده‌اند بلکه همواره رنگ و بوی ویژه و خاصی به دوران طلایی هالیوود بخشیده‌اند و مهم‌تر اینکه سال‌های سال است بر سینمای پس از خود تأثیر جدی گذاشته‌اند و فیلمسازان زیادی با تأثیر از مؤلفه‌های آن‌ها بهترین آثار خود را خلق کرده‌اند. به علاوه فیلم‌های نوآر همیشه جایگاه رفیعی نزد سینمادوستان داشته‌اند و به همین دلیل بحث و جدل و قلم‌فرسایی دربارهٔ آنها همواره جذاب و مهیج بوده است.

بگذارید از خاستگاه‌های نوآر شروع کنیم و بعد به سراغ خود فیلم‌ها برویم. بی‌تردید رونق و رواج پدیدهٔ نوآر در سینما بیش از هر چیز بازتاب زمانهٔ خود در اواخر دههٔ ۱۹۳۰ و اوائل دههٔ ۱۹۴۰ بود. زمانه‌ای که اکثر آمریکاییان متأثر از رکود اقتصادی حاکم بر سرتاسر ایالات متحده در دههٔ ۳۰ وضعیت معیشتی مطلوبی نداشتند و امیال و آرزو‌های خود را کاملاً دور از دسترس می‌دیدند. در آن دوران کسب درآمدی هر چند ناچیز برای گذران زندگی مهم‌ترین دغدغه مردان خانواده بود که گرچه رفته رفته در اواسط دههٔ ۴۰ از سختی‌اش کاسته شد اما تأثیرش تا سال‌ها بر روحیه و رویکرد ساکنان آمریکا باقی ماند. در واقع آمریکاییان در آن دوران کنترل چندانی بر زندگی خود نداشتند و به انسان‌هایی بی‌دفاع، بی‌اعتماد، ازخودبیگانه و فاقد معصومیت تبدیل شده بودند. وقوع جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹، شکست جنبش‌های آزادی بخش و رواج هراس از کمونیسم و توتالیتاریسم هم باعث شده بود نوعی یأس و بدبینی فراگیر نسبت به توسعه و پیشرفت رواج پیدا کند و نوعی سرخوردگی عمومی بر جامعهٔ آن زمان آمریکا حاکم شود. مجموعهٔ این عوامل باعث شد فیلم‌های تیره و تاری که بعد‌ها به فیلم‌های نوآر معروف شدند در همان بدو ورود با اقبال تماشاگرانی مواجه شوند که بازتاب زندگی تلخ و سیاه خود را در آن فیلم‌ها می‌دیدند. وقتی اکنون هم بعد از گذشت چیزی حدود ۵۰ سال فیلم‌های شاخص نوآر را مرور می‌کنیم می‌توانیم تأثیر پارانویای فرهنگی رایج در جامعهٔ آن روز به خوبی در فیلم‌ها واکاوی کنیم.

با این حال فیلم‌های نوآر از ادبیات جنایی رایج در زمان هم متأثر شدند. البته خود ادبیات سیاه جنایی هم تحت تأثیر جو زمانه شکل گرفت اما آثار سه نویسنده کاربلدِ آن دوران با تبدیل شدن به منابع اقتباس اولیهٔ فیلم‌های نوار تأثیر به‌سزایی بر غنای محتوایی و فیلمنامه‌ای این آثار گذاشتند و باعث شدند مخاطبان از همان ابتدا با شاهکار‌هایی همچون «شاهین مالت/ ۱۹۴۱» مواجه شوند و دل به کارآگاه گوشه گیر آن فیلم ببندند. ریموند چندلر، دشیل همت و جیمز ام. کین سه نویسنده‌ای بودند که نقش مهمی در این حیطه بازی کردند و هر کدام به سهم خود ضامن قوام عنصری از عناصر کلیدی فیلم‌های نوآر شدند. سام اسپید در «شاهین مالت» و فیلیپ مارلو در «خواب بزرگ/ ۱۹۴۶» تکرار تام و تمام این شخصیت‌ها در رمان‌های همت و چندلر بودند (هر دو با بازی همفری بوگارت) و زنان افسون‌گر و مرگبار هم یکراست از رمان‌های جیمز ام. کین به فیلم‌ها منتقل شدند. در واقع سه نمونه از بهترین زنان افسونگر فیلم‌های نوآر یعنی باربارا استنویک در «غرامت مضاعف/ ۱۹۴۴»، لانا ترنر در «پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند/ ۱۹۴۶» و جوآن کرافورد در «ملیدرد پیرس/ ۱۹۴۵» هر سه از آثار جیمز کین به پرده راه یافتند. همکاری رمان‌نویس‌ها پاورقی‌نویس‌های جنایی در بسط و توسعه فیلم‌های نوآر تا آنجا پیش رفته بود که خود نویسنده‌ها به عنوان فیلمنامه‌نویس با تهیه کننده‌ها همکاری می‌کردند تا علاوه بر حفظ کیفیت منبع اصلی کمترین تغییری در فرایند اقتباس روی دهد. همت در «شاهین مالت»، چندلر در «بانویی در دریاچه/ ۱۹۴۶» و کین در «از درون گذشته/ ۱۹۴۷» به همین منظور استخدام شدند تا با تکیه بر توانایی‌های ادبی خود فیلمنامه فیلم‌های نوآر را از هر نظر غنی و مستحکم کنند.

فیلم‌های نوآر متأثر از دو عامل فوق یعنی جو زمانه و استفاده از منابع مکتوب و پر طرفدار ادبیات جنایی به سر و شکلی منحصر به فرد رسیدند که به کلی با جریان متعارف فیلمسازی در دوران کلاسیک متفاوت بود. در وهلهٔ اول پروتاگونیست‌های این فیلم‌ها مردانی عبوس، بدبین، کلبی مسلک، تند مزاج و البته تنها بودند که بر خلاف قهرمان‌های مرسوم آن دوران الزامی به انجام کار خوب نداشتند و به جای اینکه از اصول تثبیت شدهٔ اخلاقی تبعیت کنند بیشتر تابع غریزهٔ خود بودند. شخصیت دیکسون استیل با بازی بوگارت در فیلم درخشان «در مکانی خلوت/ ۱۹۵۰» یکی از بهترین نمونه‌ها برای مرد فیلم‌های نوآر است. دیسکون در این فیلم به قدری غیر عادی رفتار می‌کند و بر بروز احساسات آتشین خود اصرار می‌ورزد که هم پلیس و هم میس گِری (با بازی خوب گلوریا گراهام) شک می‌کنند نکند وی واقعاً قاتل آن دخترک معصوم و مقتول باشد که البته همین شک در پایان فیلم کار دستش می‌دهد و در حالی که قصد دارد با میس گری ازدواج کند تمام آرزو‌هایش نقش بر آب می‌شود. نباید از یاد برد که مرد تنها و منزوی در اغلب فیلم‌های نوآر به خصوص در نمونه‌های کاملاً کلاسیک اغلب یا مانند بوگارت در «یک مکان خلوت» کهنه سربازی مأیوس و عصبی است و یا مانند نمونه‌هایی از آثار همت و چندلر اقتباس شده‌اند یک کارآگاه خصوصی است که برای کشف حقیقت حاضر است دست به هر کاری بزند.

شخصیت‌های زنی که در جوار این مرد بدعنق جای می‌گیرند هم عموماً به دو دسته تعلق دارند. دستهٔ اول همان زنان افسونگر و فریبنده‌ای هستند که از پروتاگونیست داستان برای برآوردن خواسته‌های خود سوء استفاده می‌کنند (علاوه بر «غرامت مضاعف»، «پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند» و «ملیدرد پیرس»، «شاهین مالت» و «سانست بولوار» را هم می‌توان نام برد). در مقابل دستهٔ دوم به زنان سر به راه، مطیع و خانواده دوستی تعلق دارد که شیفتهٔ مردِ داستان هستند اما در دلربایی از او توفیق چندانی کسب نمی‌کنند و مجبور می‌شوند بارها و بارها تلاش خود را تکرار کنند. در «بی‌پروا مرا ببوس/ ۱۹۵۵» حضور هر دو نوع این زن‌های به خوبی حس می‌شود. مایک همر (رالف میکر) در این فیلم از یک طرف فریب گابریل (گیبی راجرز) را می‌خورد و از طرف دیگر غیر از انتهای فیلم اظهار و عشق و علاقه صادقانه ولدا را بی‌پاسخ می‌گذارد تا اینکه بالاخره وقتی در پایان ماجرا جان ولدا به خطر می‌افتد برای نجات او به آب و آتش می‌زند. مشابه این رابطه مثلثی در «سرگیجه» هیچکاک هم با شدتی کمتر میان اسکاتی (جیمز استیوارت)، مادلین (کیم نوآک) و میج (باربارا بل گدس) به چشم می‌خورد.

این فیلم‌ها علاوه بر استفاده از قهرمان‌هایی که بیشتر به ضد قهرمان شبیه بودند در زمینهٔ ساختار و رویکرد روایی هم قواعد معمول فیلمسازی را زیر پا گذاشتند و پایه‌گذار سبک و اسلوب نسبتاً جدیدی شدند. نوآرها علاوه به پرداختن به داستان‌هایی عمدتاً جنایی با محوریت قتل، آدم ربایی، تهدید، تجاوز و باج‌گیری به سراغ پایان‌هایی تلخ و تا حدی آزار دهنده رفتند که در آنها بر خلاف انتظار همه چیز ختم به خیر نمی‌شد. در واقع عاشق و معشوق فیلم‌های نوآر به جای اینکه بعد از گذراندن ماجراهایی پر افت و خیز به وصال برسند و زندگی شاد و مفرحی را آغاز کنند گرفتار روابطی سرد و مبهم می‌شدند که هر عشق و علاقه‌ای در سایهٔ آن به فراق می‌رسید. در یک کلام فراق کلیدواژهٔ پایان‌بندی فیلم‌های نوآر کلاسیک بود. دستگیری بریجیت اوشانسی (ماری آستور) در پایان «شاهین مالت» و آن صحنهٔ مشهور آسانسور یکی از بهترین نمونهٔ این پایان‌بندی‌ها است. همین‌طور پایان بندی به‌یادماندی «در مکانی خلوت» با آن جمله نوستالژیک «چند هفته‌ای که عاشقم بود «زندگی» کردم» که از دهان میس گری خارج می‌شود و نمای سرپایینی که بر تنهایی و ناامیدی بوگارت صحه می‌گذارد. و یا پایان واقعاً تلخ «شب و شهر/ ۱۹۵۰» که در آن هری (ریچارد ویدمارک) با بی‌رحمی تمام کشته می‌شود و تماشاگر را بهت و حیرت فرو می‌برد.

طبیعتاً چنین شخصیت‌ها، مضامین و رویکرد‌ی احتیاج به سر و شکل بصری خاص خود داشتند تا بر خلاف جلال و جبروت فیلم‌های کلاسیکی همچون «بربادرفته/ ۱۹۳۹» حس دلتنگی و سردرگمی عمیقی را به مخاطب منتقل کند. به همین دلیل سازندگان این فیلم‌ها با تبعیت از سنت سایه روشن در نقاشی که در آثار نقاشان قرن ۱۵ و ۱۶ ریشه داشت و تأثیر مستقیم از المان‌های آشنا و ثابت سنت اکسپرسیونیسم سینمای آلمان به سراغ بازآفرینی عناصری رفتند که کمی بعد به مؤلفه‌های ثابت فیلم‌های نوآر تبدیل شدند. متأثر از همین فرایند بود لوکیشن‌های شیک و پر زرق فیلم‌های متعارف جای خود را به چنین لوکیشن‌هایی دادند: خیابان‌های تاریک، کم نور و مه گرفته حاشیه جنوبی شهرهای بزرگی همچون لس آنجلس و نیویورک و شیکاگو، کوچه‌هایی با سنگفرش‌های باران خورده‌ای که در زیر نور ضعیف چراغ‌ها برق می‌زدند، رستوران‌هایی که با تابلوی‌های نئون چشمک زن خود محل رفت و آمد و آشنایی شخصیت‌های فیلم‌ها بودند و آپارتمان‌هایی کوچک و محقری که حکم پناهگاه آدم‌های بی‌سر پناه داستان را داشتند. به این لوکیشن‌ها استفادهٔ مفرط کارگردان‌ها از نماهای بسته و خست در به‌کارگیری لانگ‌شات‌های دلباز برای انتقال حس خفگی و ذهنیت کابوس گونه را هم اضافه کنید. همچنین نورپردازی کمینه‌گرا، پرکنتراست و موضعی و پناه بردن به تمهید‌اتی از قبیل فوکوس عمیق و بعضاً نماهای کج و معوج.

اما آیا نوآر را باید یک ژانر سینمایی بنامیم و یا عنوان سبک و گرایش را بر آن اطلاق کنیم؟ ژانر بنابر ساده‌ترین تعریفش دسته بندی فیلم‌ها بر اساس اشتراک روایی‌، ساختاری، مکانی، زمانی، حسی، و البته ظاهری است. طبق این تعریف مثلاً فیلم‌هایی که در میدان جنگ می‌گذرند (مکانی) در ژانر جنگی قرار می‌گیرند و یا فیلم‌هایی که با اتکا و اشاره به تکنولوژی رایج در زمان آینده داستان خود را تعریف می‌کنند در زمره فیلم‌های ژانر علمی‌-‌تخیلی قرار می‌گیرند. فارغ از جزئیاتی همچون تداخل ژانر‌ها و مبحث زیرژانر‌ها بالاخره باید پاسخی برای پرسش فوق پیدا کرد و فهمید چرا برخی مورخین و منتقدین بر ژانر بودن نوآر تأکید می‌کنند و برخی دیگر مانند «توماس شاتز» از عنوان سبک استفاده می‌کنند و در مقابل کسان دیگری مانند «آلن سیلور» به تعبیر چرخه و یا پدیده اکتفا می‌کنند و برخی دیگر هم به الفاظی همچون وضعیت و جنبش پناه می‌برند. واقعیت این است که همه این تعابیر به نوعی می‌توانند درست باشند چرا که هر کدام به وجهی از وجوه نوآر توجه کرده‌اند و تنها در عمومیت بخشیدن به بن‌بست می‌رسند. با توجه به سیر تاریخی و جریان‌شناسی فیلم‌های نوآر باید گفت فیلم‌هایی که با این عنوان شناسایی می‌شوند در سال‌های اولیه پیدایش و رواج واجد خصوصیات یک ژانر سینمای بودند اما در سال‌های بعد به خصوص در دههٔ ۱۹۵۰ به دلیل تکثر مصداقی، نفوذ به دیگر ژانر‌های سینمایی و گسترش دامنه و تعریف خود علاوه بر وجوه ژانری واجد وجوه سبکی هم شدند. نوآر در سال‌های اولیه ژانری بود که طبق تعریف تحت اللفظی‌اش (در زبان فرانسه به معنای سیاه) به فیلم‌های جنایی سیاه و تیره و تاری اطلاق می‌شد که عمدتاً با لوکیشن شهری و با شخصیت‌هایی سرخورده و دیگر ویژگی‌هایی که ذکرش رفت شناخته می‌شدند اما با گذشت زمان دامنه استفاده از این ویژگی‌ها بسیار گسترده شد تا جایی که در ژانر‌هایی که ظاهراً ربطی به نوآر نداشتند مانند ملودرام‌های خانوادگی و یا فیلم‌های خارج از مکان‌های شهری نفوذ کردند. مثلاً در «کی لارگو/ ۱۹۴۸» که اتفاقاً با حضور زوج بوگارت و لورن باکال و بازی ادوارد جی‌. رابیسنون روایت می‌شود اثری از خیابان‌های تاریک باران خورده و تابلو‌های نئون به چشم نمی‌خورد و فیلم تنها در لحن تلخ و سرد خود به نوآر‌ها شباهت دارد یا مثلاً در فیلم «جنجال بزرگ (Big Heat)/ 1953» به کارگردانی فریتز لانگ قهرمان داستان (گلن فورد) بر خلاف اسلاف خود به خصوص بوگارت، رابرت میچم و ریچارد ویدمارک یک پلیس آرام، سر به راه و خانواده دوست به سبک فیلم‌های ملودرام خانوادگی است و تنها وقتی میانه فیلم همسرش را در انفجار اتومبیل از دست می‌دهد یکباره تغییر موضع می‌دهد به آدمی عبوس و انتقام جو تبدیل می‌شود که حتی در این موقعیت هم کاملاً نقش شخصیتی خیرخواه را بازی می‌کند که به رؤسای فاسد خود در اداره پلیس پشت می‌کند و با حفظ اصول اخلاقی شخصاً برای پرده‌برداری از حقیقت دست به کار می‌شود.

نوشتن دربارهٔ نوآر تمامی ندارد! می‌توان از وجه بین المللی به قضیه نگاه کرد و به این نکته پرداخت که آیا نوآر مانند وسترن ژانر یا سبکی آمریکایی بود و یا با تأثیر از سینمای دیگری کشورها به وجود آمد؟ می‌توان از نوآر‌های غیر آمریکای هم غافل نشد و جایگاه و اعتبار نوآر‌های انگلیسی مانند «شب و شهر» و یا فرانسوی مانند «ری فی فی/ ۱۹۵۴» هم را بارز کرد. می‌توان به وقفه‌ای اشاره کرد بعد از دههٔ پنجاه گریبان‌گیر نوآر شد و به نئو‌نوآر دههٔ هفتاد و آثار شاخصی همچون «محلهٔ چینی‌ها/ ۱۹۷۴» و «راننده تاکسی/ ۱۹۷۶» رسید که تعریف جدیدی از نوآر ارائه دادند. حتی می‌توان اهمیت نوآر را تا سال ۲۰۰۸ پی گرفت و درباره تأثیرپذیری بحث انگیز‌ترین فیلم امسال «شوالیه سیاه» از عناصر نوآر نوشت و به این نکته پرداخت که بتمن کریستوفر نولان چقدر به ضد قهرمان‌های نوآر‌های کلاسیک شباهت دارد. و یا به این سؤال پاسخ داد که چرا نوآر برخلاف مثلاً وسترن تا این حد تأثیرگذار مانده و به چه دلیل در هر دوران و هر جامعه‌ای هواداران سینه چاکی داشته است. با این حال برای پی بردن به دلایل توفیق نوآر و یافتن پاسخی برای سؤالات فوق هیچ چیز به اندازه تماشای خود فیلم‌ها کار ساز نیست چرا که نوشتن و خواندن درباره نوآر بدون مشاهده فیلم‌ها به خصوص آثار متعلق به دوران کلاسیک و مشخصاً بی مووی‌های مهجور تاریخ سینما «واقعاً» کم‌فایده است. پس شما را حواله می‌دهم به خود فیلم‌ها که پاسخ هر سؤال و پرسش و ابهامی را در خود جای داده‌اند.


 

ستایش تکنولوژی و حسرت نوستالژی

این روزها عادت همه شده است که راه و بی‌راه به تکنولوژی و مظاهر آن بَد و بی‌راه بگویند. در میانه نطق همه هم می‌توانی جملاتی از مارتین هایدگر و نیل پستمنِ فقید ببینی که به منزله وحی مُنزَل دارند به دست با کفایت تکنولوژی‌ستیزان، دلایلی چند می‌دهند برای چهارنعل تاختن به سمت بیابان یا ناکجاآبادی در دل تاریخ. همه در حال ترس به سر می‌برند. ترس از چیزی نامشخص…چیزی ناملموس که گاه آن را تکنولوژی، گاه آن را رفاه، گاه آن را افسردگیِ زندگیِ مدرن و گاه آن را تسلیم‌شدنِ فرهنگ به مظاهر تمدن جدید می‌خوانند.

مشخص نیست چرا بشر نمی‌تواند درست و درمان از این رفاهی که دارد، لذت ببرد. گویی یادشان رفته در قدیم با یک وَبا همه با عزراییل طرح رفاقت می‌ریختند…شاهی می‌آمد و می‌رفت بی‌آن‌که مردمان بدانند قبلی که بود و این‌که جدید آمده کیست…به قول جهانگیر فوهر در سریال هزاردستان که همه ما شده بودیم ملت خواب؛

کار به جایی رسیده است که حمله به تکنولوژی به یک پُز روشنفکری تبدیل شده است. یادشان رفته حروف‌چینی احمقانه سُربی را که یک‌دوجین انسان شریف را به سِل و ده‌ها مرض لاعلاج مبتلا می‌کرد تا چرند و پرند آقایان چاپ شود…یادشان رفته فیلم‌ها در پشت درب‌های سینماها می‌ماند و تنها عده‌ای (که این روزها بی‌سوادی سینمایی خودشان را پشت دیدن فیلمِ روی پرده و در سینمای آن سال‌ها پنهان می‌کنند و ما را به تحقیر، نسل ویدئو خطاب می‌کنند) از آن بهره می‌بردند که معلوم نبود چه چیزی از آن سینما می‌فهمند…آن هم با آن کیفیت…یادشان رفته اگر همین برق و گاز نبود الان در ده‌کوره‌های این جهان، زنانِ همین مردمان نفرت‌گرفته از تکنولوژی، جهت به دنیا آوردن کودکی در سیاهه تاریکِ شبی زمستانی، باید به همه دستاویزهای ناپایدار این دنیا چنگ می‌انداخت و توسل می‌جست شاید..شاید رستمی که معلوم نبود در آینده ماکیاول می‌شود یا راسپوتین یا مادر تِرِزا یا مَدونا یا شکسپیر، پس بیفتد…البته به قیمت جان مادری.

گمانم مشکل بشر امروز سرعت است…سرعت گرفتن همه چیز و همه کس باعث شده یادمان برود دیروز چه بودیم و امروز چه شده‌ایم. آن سرعت آن‌قدر زیاد است که حتی فرصت نمی‌کنی با آن‌چه داریم درست و حسابی حال کنیم. هنوز از مدل جدید گوشی موبایل‌مان محظوظ نشده‌ایم که بعدی می‌آید…هنوز این یکی Player ما را با خود رفیق نکرده که آن یکی می‌آید.. mp3 می‌شود mp4 غافل از آن‌که ما هنوز از اهالی mp2 هستیم.

پس لاجرم باید به رسم کهنه مکتب‌خانه‌ها، گاهی کسی از میانه جمع، بر پاهای ما ترکه‌ای بنوازد که یادمان بیاید چه مسیری را آمده‌ایم…گاهی لازم است به پشت‌سرمان نگاه کنیم..گاهی!

❋ ❋ ❋

انتظار همه چیز را داشتیم الا این یک چیز را…می‌گویند جعبه جادو..و گاهی این جعبه فکسنی وطنی هم جادوجمبلی می‌کند دیدنی و گفتنی…

نقره: پنجره‌ای رو به خاطره‌ها.

چند روزی می‌شد که یک میان‌برنامه یا تیزر از شبکه اول سیما پخش می‌شد که در آن صف طویل افرادی را نشان می‌داد که در میانه دهه شصت، روبه‌روی پیرمردی صف کشیده بودند و از او ۵ ریالی می‌خریدند تا بتوانند از تلفن همگانی تماس بگیرند. برای ما که سال‌هاست با تعویض‌های گاه‌وبی‌گاه خط تلفن همراه‌مان خو گرفته‌ایم و عمده دغدغه‌مان گیرآوردن نه یک خط موبایل، که داشتن شماره رُند یا خوش‌آهنگ است تصور این‌که در زمانی نه چندان دور، دچار چنین مصائبی بوده‌ایم کمی تامل‌برانگیز و اعجاب‌آور است. نگاهی سرسری به حالِ نَزار آن جوانک آذری‌زبان که جلوی دوربین یکی از همین برنامه‌های اجتماعی قدیمِ رسانه (نسخه جدیدش می‌شود همان در شهر یا چراغ‌خاموش) ایستاده و از مسؤولین می‌خواهد که برای ملت ۵ ریالی فراهم کنند (دارید که ۵ ریالی و نه جور شدن وام خرید پراید…یا پایین آوردن قیمت گوجه در زمستان یا داشتن بنزین به قیمت آب‌نبات) تا کمتر در صف بایستند، می‌تواند شرح‌حالی کوچک باشد از راهی که آمده‌ایم…شاید فردا روزی وقتی گوشی موبایل‌مان زنگ می‌خورد، بیشتر و دل‌پسند‌تر بگوییم: الو…

گویا قرار است این برنامه هر جمعه‌ظهر ساعت ۱۲:۳۰ از شبکه ۱ سیما پخش شود…مجری که کیومرث مرادی بود و در عنوان‌بندی هم نامی از منصور ضابطیان آمده بود…قسمت اول هم که غافل‌گیرکننده شروع شد…با ایجاد حسی دوگانه از رسیدن به مرز برانگیختنی نوستالژی و البته درکی بهتر از نعمت تکنولوژی…دومی را که با توضیحی تشریح کردم ولی برای اولی هم این برنامه کم نمونه نداشت..پخش بخش‌هایی از کارتون قدیمی تنسی تاکسیدو…پخش دقایقی از سریال سلطان و شبان به همراه یک آیتم از درگذشتگان سریال چون بابک بیات، احمد آقالو و حسین کسبیان دوست‌داشتنی با پخش صداهای ضبط‌شده‌شان، به همراه پخش یک تصنیف قدیمی از شجریان…خُب نوستالژی‌پرستان باید از فردا به صف شوند و در رسای این برنامه بنویسند..به ویژه که در میانه برنامه، حبیب رضایی بر روی صفحه آمد و به عنوانی یک آتاری‌باز قدیمی از لذت بازی کردن با موشک کاغذی گفت و در نهایت از آتاری و آن بازی هواپیما یاد کرد و در مذمت بازی‌های جدید گفت…و بعد این وسط هم دستگیرمان شد در زمانی دور منوچهر نوذری در ایامی که هنوز مجوز حضور در سینما و سیما را نداشته، در مغازه‌ای به همراه پسرش بازی می‌فروخته..بازی‌هایی از جنس آتاری…و بعد یک آیتم از چهره منوچهر نوذری پخش شد در حال اجرای مسابقه هفته…گمانم در هفته‌های بعد بیش‌تر غافلگیر شویم…گرچه من هم بی‌شک اسیر همه آن خاطره‌هایی شدم که به ناگاه زنده شدند، ولی دوست دارم این برنامه جالب و خلاق (که در امتداد ساخت و پخش برنامه‌هایی به مناسبت سی‌امین سالگرد پیروزی انقلاب است) آن گونه امتداد یابد که در کنار ایجاد شوری بَدَوی به مخاطبش یادآور شود که چه بودند و اکنون در سودای چه هستند.. آیتم‌هایی از نوع آیتم ۵ ریالی را باید قدر دانست در روزگاری که ضدیت با تکنولوژی نوعی تفاخر شده است و نوستالژی‌پرستان بی‌شمار؛


 

الیور تویست قرن بیستم

چاپلین زمان تولید «کنتسی از هنگ کنگ» هفتاد و هفت ساله بود و دیگر رمقی نداشت تا مانند سال‌های جوانی به این سو و آن سوی صحنه بپرد و با جست و خیز‌های خود از دست پلیس‌ها و شخصیت‌های شرور فیلم قسر در برود. چین و چروک‌های چهره‌اش هم دیگر اجازه نمی‌داد نقش یک کمدین عاشق‌پیشه و معصوم را بازی کند و با میمیک منحصر به فردش ادای آدم‌های صادق و روراست را دربیاورد. در همین تصویر ببنید چطور روی کاناپه ولو شده است و به زحمت می‌خندد و در عوض مارلون براندوی خوش چهره چه با وقار پا روی پا انداخته و به صورت استاد زل زده است. شاید چاپلین پشت این خنده فروخورده آرزو می‌کرد یک بار دیگر به سال‌های جوانی‌اش برگردد تا مجبور نباشد فرامین کارگردانی خود را به براندوی مغرور تفهیم کند و از سوفیا لورن بخواهد کمتر به سر و ضعش برسد و کمی نگران بازی و نقشش باشد. شاید دلش می‌خواست یکبار دیگر سال‌های اوج را دوباره تجربه کند و به تنهایی و بدون هیچ معارضی نقش اولین اسطوره قرن بیستم را بازی کند تا قافیه را به اسطوره جدیدی همچون براندو نبازد.

برخلاف آنچه در این عکس مشاهده می‌شود مشهور است که چاپلین زمان کارگردانی فیلم «کنتسی از هنگ کنگ» رابطه خوبی با مارلون براندو نداشت و اغلب از دست خودخواهی‌ها و خودنمایی‌های او دلگیر و ناراحت می‌شد. احتمالاً آلفرد آیزنستید این عکس در روزهای اول فیلمبرداری گرفته است چون «کنتسی از هنگ کنگ» یکی از پرحاشیه‌ترین پشت صحنه‌ها را در میان فیلم‌های چاپلین داشت ومی‌توان حدس زد همین حاشیه‌ها باعث شد فیلمی که قرار بود یک کمدی رمانتیک دوست داشتنی باشد به یک اثر شلخته تبدیل شد که از فقدان انسجام در روایت و بازی و لحن رنج می‌برد. شکست این فیلم آنقدر برای چاپلین بزرگ گران تمام شد که هرگز وسوسه نشد دوباره در فیلمی به عنوان بازیگر ظاهر شود و ده سال باقیمانده عمرش را به دور از بازیگری و کارگردانی گذراند. کسی چه می‌داند! شاید او هم باید به آن توصیه معروف گردن می‌نهاد در سال‌های اوج خداحافظی می‌کرد تا به چنین تجربه تلخی گرفتار نشود.

چاپلین اسطوره‌ای بود که بر خلاف دیگر اسلاف خود نه ظاهری تنومند داشت، نه قدرتی فراطبیعی و نه حتی نه چهره‌های دلربا. وی بر موج احساس مخاطب سوار می‌شد و با تکیه بر حساسیت‌های عاطفی تماشاگر وی را با خود و فیلمش همراه و همدل می‌کرد. احساس و عاطفه مورد استفاده چاپلین بومی نبود بلکه خاصیتی جهان شمول و و فرا اقلیمی داشت و تمام مردم جهان با هر سلیقه و فرهنگی با آن ارتباط برقرار می‌کردند. این ویژگی به هیچ وجه در مورد دیگر کمدین‌های هم عصر چاپلین تا این حد جدی نبود و بی تردید یکی از دلایل برتری بی چون و چرای وی بر همقطارانش به همین امر برمی‌گردد. مثلاً شگرد‌های برادران مارکس و یا لورل و هاردی به خصوص در زمینه شوخی‌های کلامی تا حد زیادی وابسته به فرهنگ آمریکایی بود و به همین دلیل آنها در مقایسه با چاپلین هرگز از اعتبار جهانی و بین المللی بهره مند نشدند و عمده محبوبیت‌شان به کشور‌های انگلیسی زبان محدود ماند. فیلم‌های چاپلین حتی اگر مانند «عصر جدید» به سراغ مفاهیم اجتماعی و تا حدی و فلسفی می‌رفتند و حتی اگر مانند «دیکتاتور بزرگ» مضامین سیاسی را دستمایه خود قرار می‌دادند باز از حس و عاطفه تهی نمی‌شدند و با تحریک شاخک‌های احساسی و عاطفی تماشاگر کار خود را پیش می‌بردند. در واقع شالوده فیلم‌های چاپلین چیزی جز احساس فزاینده نبود و مسیر کلیشه‌ای و تثبیت شده‌اش اغلب از بی‌خیالی و سبکسری شروع می‌شد با غم و اندوه و دلسوزی و یأس و اندکی اکشن ادامه می‌یافت و در پایان با سرخوشی و خوش خیالی به پایان می‌رسید.

البته این ویژگی تا حد زیادی وامدار تیپ ثابت چاپلین در فیلم‌هایش بود. شمایل کودکانهٔ وی در نیمهٔ اول قرن بیستم و در بطن ناملایمات ناشی از دو جنگ جهانی و بحران‌های اقتصادی و معیشتی کودکی از دست رفتهٔ مردمی را تداعی می‌کرد که در زندگی شهری و به ظاهر متمدن آن روز گم شده بودند و هر روز بیشتر از منجلاب روزمرگی دست و پا می‌زدند. در چنان زمانه‌ای چاپلین با آن کفش‌های لنگه به لنگه، شلوار گشاد و کت تنگ بیشتر به کودکی معصوم می‌مانست که ناغافل به شلوغی شهر فرستاده شده است در حالی که نه از آداب شهرنشینی چیزی سرش می‌شود و نه مانند دیگر شهر نشینان سررشته‌های در دروغ و تقلب دارد. چاپلین در فیلم‌هایش الیور تویست فقیر و نداری را به نمایش می‌گذاشت که گرفتار چندین و چند فیگن شده است و بی آنکه سر پناه و تکیه گاهی داشته باشد تنها با صداقت کودکانه خود به جنگ شخصیت‌های شرور داستان می‌رود. اصلاً به همین دلیل رفتار‌های وی بیش از آنکه عقلانی باشند رنگ و بویی غریزی داشتند و عشق و اشتیاقش مانند کودکی که هنوز حرف زدن بلد نیست پاک و بی‌آلایش جلوه می‌کردند. حتی دزدی‌ و دستبرد چاپلین برای به دست آوردن یک تکه نان هم بیشتر شبیه دست درازی یک کودک گرسنه و بی خبر از قانون بود که دلیلی برای سرزنشش وجود نداشت و حتی همذات پنداری هم ایجاد می‌کرد. خود چاپلین هم بر این ویژگی آگاه بود و به همین دلیل سعی می‌کرد شمایل کودکانه خود در فیلم‌هایش را حفظ کند و مهم‌ترین عامل موفقیتش را به پای سینما ناطق و پدیده رنگ قربانی نکند چرا که کلام و رنگ گرچه قابلیت‌های جدیدی در مقابل وی قرار می‌دادند اما بی‌تردید شمایل بی شیله پیله و کودکانه وی را متأثر می‌کردند. با این حال نباید فراموش کرد چاپلین کسی بود که هیچکس نتوانست در برابر ابهت و برتری وی در تاریخ سینما سر تعظیم فرود نیاورد. حتی براندو که بعد از ناکامی فیلم «کنتسی از هنک کنگ» دل خوشی از چاپلین نداشت در سال ۱۹۷۶ در مصاحبه‌ای با رولینگ استونز اعتراف کرد: «چاپلین آدمی است که با خیال راحت می‌توانید بر سر استعدادش شرط بندی کنید! قبل از هر چیز باید توجه داشت که کمدی حیات خلوت اوست چرا که چاپلین فارغ از فیلم‌هایش یک نابغه است؛ یک نابغه سینمایی. یک کمدین با استعداد که همتایی ندارد».


 

محتاج قصه نیست گَرَت قصد خون ماست

محمدرضا اصلانیدر آنونس «آتش سبز» تأکید می‌شود که دومین فیلم بلند سینمایی محمد رضا اصلانی «یکی فیلم ایرانی برای نسل جوان» است. اگر یادتان باشد در دورهٔ قبل جشنوارهٔ فیلم فجر بخشی از سینمایی‌نویس‌ها که اتفاقاً اکثرشان جزء نسل جوان این مملکت محسوب می‌شدند مواضع تند و تیزی علیه این فیلم اتخاذ کردند و کار به جایی کشید که حتی بعضاً با برخورد‌های احساسی پنبه فیلم زده شد و یک موج منفی انتقادی علیه آن شکل گرفت. پیرو همین برخورد‌ها بود که طیفی از سینمایی‌نویس‌های پا به سن گذاشته علیه مخاطبان جوانی که قرار بود مخاطب اصلی این فیلم باشند قلم به دست گرفتند و سنگ خود را نثار کلوخ اندازان کردند. چند ماهی از آن مجادلات مطبوعاتی گذشته و چند هفته‌ای است که «آتش سبز» روی پده رفته است و طبق آمار رسمی بنیاد سینمایی فارابی تا ۲۳ آذر ماه بعد از اکرانی ۱۸ روزه در ۶ سینمای تهران تنها کمی بیشتر از ۱۳ میلیون تومان فروخته است. با فرض بلیت ۲۰۰۰ تومانی سینما می‌توان تخمین زد تا تاریخ مذکور با اغماض ۶۵۰۰ نفر به تماشای این فیلم رفته‌اند که مطمئناً برای فیلمی با دبدبه و کبکبه «آتش سبز» یک شکست تمام عیار محسوب می‌شود (به خصوص در جذب نسل جوان!). قصد ندارم شأن «آتش سبز» را پایین بیاورم اما صرفاً برای مقایسه و پی بردن به حال و روز این روزهای سینمای ایران بد نیست بدانیم یکی از رقبای اثر آقای اصلانی یعنی فیلم «خواستگار محترم» در همین بازهٔ زمانی بیش از ۱۳۰ میلیون تومان فروش کرده کرده است.

جالب اینکه در خلاصه داستان هر دو فیلم به داستانی عاشقانه اشاره شده است که یکی در دل تاریخ و افسانه‌های ایران زمین روی می‌دهد و دیگری در بطن زندگی شهری اتفاق می‌افتد. «آتش سبز» بر اساس داستان فولکور «سنگ صبور» ساخته شده که به قول سازندگانش مادر قصه‌های آریایی، زشت و زیبا، دیو و دلبر و سیندرلا است و در آن دختری از غیب باخبر می‌شود که با جوان مرده‌ای ازدواج خواهد کرد. مدتی بعد دختر به قلعه‌ای برمی‌خورد که در آن تنها به روی او باز می‌شود و وقتی قدم به درون قلعه می‌گذارد با جوانی مواجه می‌شود که در سینهٔ او سوزن‌هایی فرو رفته و اگر دختر چند شبانه روز بر بالین جوان ورد بخواند و یکی از سوزن‌ها را بیرون بکشد بالاخره جوان بیدار می‌شود و با او ازدواج می‌کند. در مقابل «خواستگار محترم» هم داستان شخصی به نام احمد مرادی را تعریف می‌کند که بعد از گذشت ۴۰ سال از یک خواستگاری ناموفق به دختری که سابقاً دوست داشته برمی‌خورد و به همین دلیل دردسر‌های متعددی به سراغش می‌آیند. در ابتذال و سخافت «خواستگار محترم» -‌که داستانی پیش پا افتاده و دستمالی شده را با سر و شکلی ناشیانه به خورد مخاطبان می‌دهد‌- حرفی نیست. بحث بر سر این این است که چرا فیلمی مانند «آتش سبز» که آگاهانه با سراغ منابع غنی ادبیات کهن ایران است و عوامل تولید نسبتاً کاربلدی هم در پشت صحنه‌اش حضور داشته‌اند به چنین حال و روزی می‌افتد و در مقایسه با رقبایی ناچیز و حقیر با چنین بی‌میلی‌ای مواجه می‌شود.

«آتش سبز» علاوه بر پرداختن به داستان جذاب «سنگ صبور» به چند حدیث تاریخی هم گریز می‌زند که اتفاقاً خلاصه چند خطی تک‌تک آنها هم روی کاغذ از جاذبه‌های دراماتیکی برخوردار‌ند. از ماجرای ساخته شدن ارگ بم و حکایت زن خوشنویس و برادرش گرفته تا حکایت عارف مشتاق و عشق او به شاگردش و حتی شرح حال جوان عکاس امروزی. نمی‌توان انکار کرد که هر کدام از این ماجرا‌ها و روایت‌ها به دلیل خاستگاه ادبیاتی، عرفانی و تاریخی خود از بار نمادینی برخوردارند که مخاطب امروز به خصوص نوع جوانش چندان با آنها آشنایی ندارد. با این حال «آتش سبز» آگاهانه چنین امر مهمی را نادیده می‌گیرد و به همین دلیل بی هیچ ترسی عناصر ملموس داستانی خود را هم در سایهٔ نمادها و نشانه‌های ناملموس قرار می‌دهد. در واقع فیلم به جای اینکه از ابهام منابع اقتباس خود رمزگشایی کرده و انتظارات مخاطب را در این حیطه برآورده کند به سراغ نوعی رمزگذاری مجدد می‌رود و نتیجه‌ای جز ابهام فزاینده در محتوا و کندی کسل کننده در روایت نصیب تماشاگر نمی‌کند. به همین دلیل است که مثلاً مطالعهٔ شنیداری و دیداری اصل قصهٔ تراژیک «سنگ صبور» از آنچه در فیلمی مانند «آتش سبز» به تصویر کشیده می‌شود جذاب‌تر می‌نماید.

این مشکل فارغ از توانایی یا ناتوانی سازنده به نوع رویکردی برمی‌گردد که وی در برابر اثر سینمایی اتخاذ کرده است. اصلانی در گفت‌و‌گوی خود با روزنامهٔ کارگزاران (۱۳ بهمن ۸۶) صریحا درباره فیلمش گفته است که «من مغازه باز نکرده‌ام که جنسم فروش برود». وی در ادامه اولین مخاطب اثرش را خودش می‌داند و در جواب اینکه برای روزآمد شدن اثرش چه تغییراتی را در فیلمنامه اعمال کرده به چنین پاسخی کفایت می‌کند: «تغییرات تنها برای به روز کردن و گنجاندن مفاهیم تازه در آن بود نه جلب تماشاگر». طبیعتاً فیلمی که به دلیل پشتوانه‌های مالی، بی‌نیازی از بازگشت سرمایه و یا هر دلیل دیگری با چنین انگیزه‌ای تولید شده با چنین سرنوشتی هم مواجه می‌شود. باید متأسف یا متعجب بود که بعد از گذشت این همه سال از پیدایش سینما و رشد نظریه‌های متعدد هنوز هم ضدیت با مخاطب، بی‌توجهی به نیاز وی و نادیده گرفتن تماشاگر به عنوان یکی از عناصر ماهوی سینما ترویج و تبلیغ می‌شود و کسانی با اعتقاد به آن پشت دوربین قرار می‌گیرند. از همین منظر می‌توان به رابطه میان «آتش سبز» و «خواستگار محترم» بازگشت. «آتش سبز» بی توجه به نیاز، دانسته‌، دغدغه و سلیقه مخاطب به مسیر دلخواه خود می‌رود و در مقابل «خواستگار محترم» صرفاً به مخاطب باج می‌دهد تا وی را به هر قیمتی به سالن سینما بکشاند و پول بیشتری نصیب دست‌اندرکاران کند. به سلامت گذشتن از گردنهٔ صعب‌العبور مخاطب علاوه بر توانایی‌های فنی و تکنیکی به نگرش و دیدگاهی درست و صحیح نیاز دارد و گرنه فیلمساز را به دام افراط و تفریط می‌اندازد و در نهایت مخاطب را از سینما گریزان می‌کند.

در دوران صامت سینمای ژاپن فردی به نام «بنشی» وجود داشت که فیلم‌های بی‌دیالوگ آن زمان را تفسیر و تشریح می‌کرد و مانند یک نقال کارآزموده نمی‌گذاشت ارتباط تماشاگر با فیلمِ بدون دیالوگ قطع شود. «آتش سبز» برای مخاطب جوانی که فیلم شعار تبلیغاتی خود را با اشاره به آنها بنا کرده است مانند یکی از آن فیلم‌های صامت وابسته به بنشی است. البته منظورم این نیست که مخاطب ایرانی این دوره و زمانه شعور سینمایی کمی دارد بلکه قصدم اشاره به فیلم‌هایی است که عامدانه اصرار دارند شبیه فیلم‌های صامت باشند و کماکان به بنشی محتاج بمانند. در دوران صامت سینما هنوز به عنصر کلام مجهز نشده بود و حضور آنها موجه جلوه می‌کرد اما چرا امروز که سینما علاوه بر کلام به انبوه ابزار‌ها و شگرد‌های جدید و پیشرفته مجهز شده و نسل بنشی‌ها به انقراض رسیده باز هم اصرار داریم فیلم‌مان را به فیلم صامت شبیه کنیم و در گفت‌و‌گو‌های گاه و بیگاه مطبوعاتی خود را به عنوان بنشی جا بزنیم؟

* عنوان مصرعی از یکی از غزل‌های حافظ