حوصلهام را سر برده. یا سؤال میکند، یا میخواهد بازی کند، یا نقنق میکند و میگوید: یالا مامان با من بازی کن. میگویم: بیا اینجا به من کمک کن. میگوید: این هم شد بازی؟ میگویم: دختر خوبی باش، با هم گردش میریم. میگوید: چرا بابا دروغگوئه؟ میگویم: او خیلی کار داره. میگوید: من هم جزو کارهاشام؟ میگویم: تو عزیز دلشی. میگوید: برای چی بابا برای همه کار میکنه؟ میگویم: به خاطر خدا. عروسکش را بر میدارد و میرود توی هال.
همیشه میان آن دوتا مبل بازی میکند. چادر مشکی مرا هم برمیدارد روی دستهای مبل میاندازد تا سقفی میان دوتا مبل درست شود. بعد داد میزند: بابا از کجا میفهمه باید چقدر کار کنه؟ میگویم: خب، کارهاش را مینویسد.
ایستاده پشت سرم و میگوید: یه لیوان بده. آب میریزم توی لیوان. پایش را به زمین میکوبد که چرا آب ریختی توش. نمیخوام. میگویم: همیشه میگفتی آب بریز توش. میگوید: نخیرم. این از اون بازیها نیست. لیوان دیگری میدهم. داد میزند: لیوان بزرگه رو. چرا نمیفهمی باید لیوانش بزرگ باشد. قد لیوان بابا. لیوان را میگیرد و زیر چادر میبرد. بعد میگوید: اَح و عروسکش را از زیر چادر پرت میکند بیرون. اول سرک میکشد و بعد خودش هم یواش بیرون میآید. نگاه میکنم پیدایش نیست. صدا میزنم: حسنا؟ کجایی؟ کار بد نکنی ها! از اتاق پدرش بیرون میآید. میگویم: به وسایل بابا دست نزنی. اگر بفهمه ناراحت میشه. میدونی که آتیشی بشه چه کار میکنه! میگوید: فقط یه خودکار برداشتم. با مهر و تسبیح. ایناها، ببین. تسبیح مشکی از لای دستش آویزان است. سرم را تکان میدهم. همین قدر کهآرام شده و مزاحمم نیست و میتوانم غذا بپزم، خوب است.
یک وقت بلند داد میزند. نه، نمیشه، برو، از این جا برو، پررو. برمیگردم کمی روی پنجههایم بلند میشوم تا ببینمش. با عروسکش دعوا میکند. روسری مشکیام را آورده، انداخته جلوی خانهای که درست کرده.
قاشق به دست میروم کنارش. میگویم: باز دعوایتان شده؟ میگویم: چرا نمیذاری توی خانهاش بمونه؟ میگوید: آخه خونه عروسک اینطوریه؟ بعد رو به عروسکش میگوید: همش تقصیر تو احمقه. میگوید: دیگه دوستت ندارم. میگویم حالا چرا نمیروید توی خانه؟
میگوید: این خانه دیگه مال این نیست. چون هیچ کاری بلد نیست. چقدر بگم، مامان خانم.
یک تکه پارچه زرد هم کنار روسری چسبانده، انگار در خانه است. میپرسم: پس خانه کیه. این درشه؟ میگوید: خانه خداست. نمیبینی؟ آخه پس کی میخواهی بفهمی خانم؟ و دستش را میزند سر کمرش و با غیظ نگاهم میکند.
یک تکه پارچه سیاه هم انداخته روی سر عروسکش. دستهایش را رو به جلو باز کرده و هی داد میزند باید وایسی. میگویم: کف پاهای عروسک صاف نیست برای همین میافتد. میگوید: این مخصوصاً نمیایسته. من خودم دیده بودم که قبلاً ایستاده بود. میگویم: خب یه چیزی بذار پشت سرش تا بایستد. دوباره از گوشه چشمش نگاهم میکند و لبهایش را بهم میچسباند و اممی میکند و هوای دهانش را از بینیاش بیرون میدهد. میگوید: مگر مادربزرگه. این جوونه باید خودش وایسه، نمازش رو بخونه. میگویم: کسانی که میرن مکه چادر سفید سر میکنن. میگوید: دیگه خدا این رو دوستش نداره. نماز نمیخونه، نمیذاره منم نماز بخونم. بعد پشتش را میکند به من و با ناراحتی عروسک را لابه لای پشمهای فرش فرو میکند. بعد بلند میگوید: فقط بلده نگاه کنه. همه چیز رو من باید یادش بدم. همش میگه من همه کار بلدم. اح.
میگویم: لیوان کو؟ میگوید: توی کعبه است.
میگویم: خدا الان اینجا است؟ میخندد. به عروسکش میگوید: ببین، مامانه چی میگه. خدا که زمین نمیاد، خدا آسمونه. اینا وسایلشه. ببین. روسری را بالا میزند. یک صندلی و یک میز و خودکار و کاغذ توی خانه است با همان لیوان خالی بزرگ. بوی پیاز داغ بلند شده، میدوم به سمت آشپزخانه.
باز دامنم را میکشد. میگوید: چقدر کار میکنی؟ پس کی من رو میبری بیرون؟ میگویم: مگر بازیتون تمام شد؟ میگوید: اح چقدر سوال میکنید. انداختمش توی آتیش. میپرسم: باهاش قهر کردی؟ میگوید: همش من رو اذیت میکنه، خدا گفت بسوزونمش. میگویم: کو؟ نکنه آتیش؟ میدوم به سمت اتاقش. خبری نیست، اما بوی سوختگی هم میآید؟ میگویم کو؟ چه کار کردی دیوونه؟ میگوید: بردمش جهنم. اون جا است. میروم به سمت اتاق پدرش. پاهای عروسک در حال سوختن است. نیمی از کاغذهای پدرش هم سوخته.
۲۶ دی ۱۳۸۹ | ۱۶:۵۹
!؟!؟