مرد جوان روی صندلی جلوی پراید مینشیند. در را آرام میبندد. تاکسی راه میافتد. راننده میگوید: «نبستی داداش.» جوان در را باز میکند و محکمتر میبندد. راننده میگوید: «نچ» و سریع خم میشود روی پای جوان. در را باز میکند و محکمتر میبندد. برمیگردد پشت فرمان. میگوید: «بهت نرسیده داداش؟ هان؟»
جوان از آینهٔ بقل، دختر صندلی عقب را نگاه میکند. دختر به آینهٔ توی دستش نگاه میکند و رژ لب صورتی به لبهایش میمالد. از آینه مرد جوان را میبیند و به چشمهایش خیره میشود. لحظهای بعد مرد موهای بلندش را با پنجه عقب میدهد و نگاهش را طرف راننده میگرداند. لبخند میزند. راننده نگاهش میکند و میگوید: «نچ.» گویندهٔ رادیو میگوید: «در دههٔ بیست تمام فکر مردان داشتن اتومبیلی شیک و همهٔ فکر زنان داشتن پالتو پوستی مجلل بود.»
روحانی پیر که پشت راننده نشسته است از شیشه درختان را نگاه میکند که به سرعت حرکت میکنند. آهی میکشد و میگوید: «شکر خدا.»
مردجوان میگوید: « تا بیرون از شهر بری چقدر میگیری؟»
راننده میگوید: «کجا؟ تاکسیمتر میندازم. هر چی شد همون.» دستمال ابریشمی قرمز را از روی داشبورد برمیدارد و عرق گردنش را خشک میکند. مرد جوان به نشان تأیید سر تکان میدهد و میگوید:«حالا مسافرهات رو ببر تا بعد.»
راننده از آینه زن میانسال را نگاه میکند و میگوید: «میدونید حاج خانم. اینا نباید یک کاری که میخوان بکنن بیان به مردم بگن. بازاری وقتی میفهمه، تا صبح ده بار میکشه روی قیمت جنس. بعدش اون وقتی که فکر میکنه بسه دوباره میکشه روش.» زن میانسال کنار پیرمرد میگوید: «آخرالزمانه برادر.»
دختر جوان آرام میخندد. مرد جوان صدایش را میشنود. کاغذ کوچکی از کیفش بیرون میآورد . بالای صفحه با خودکار آبی خطی حک میکند. خطی افقی پر از شکستگیهای ریز منظم. زیر خط مینویسد: «آرام…»
گویندهٔ رادیو میگوید: «در اواسط این دهه نخبگان اروپایی که روزی با سودای کار به آمریکا پاگذاشته بودند برای زندگی به اروپا بازگشتند. آنان دیگر نمیتوانستند کنار جادهٔ زندگی بایستند و حرکت سریع ماشینهای پول از کنار فقرا را نگاه کنند.»
روحانی پیر میگوید: «خوب نخورید. قدیم ما چه کار میکردیم؟ سال قحطی رو که یادتون نمیاد. مردم نون نداشتن با آب تریت کنن. صبر کنید همه چیز درست میشه.» راننده پشت صف ماشینها میایستد. از آینه زن میانسال را نگاه میکند. میگوید: «میگن از یکی که افتاده بود توی چاه پرسیدن صبر میکنی بریم طناب بیاریم؟ حاجی صبر نکنیم چه خاکی توی سرمون کنیم؟»
جوان آرام را خط میزند و مینویسد «صبور». روحانی پیر میگوید:« مگه الان پول نداری؟ پس چه جوری الان داری زندگی میکنی؟» راننده میگوید:« امروز دارم. فردا دارم؟ این داشتن با نداشتن چه فرقی میکنه؟»
روحانی آه میکشد. میگوید: «درست میشه. توکل به خدا. به حول و قوهی الهی درست میشه.» زن رو به راننده میگوید: «حاجآقا راست میگه، برادر. تا بوده از این مشکلات بوده. درست میشه.»
دختر جوان به لاک صورتی ناخنهایش نگاه میکند. چراغ ترمز ماشین جلویی خاموش میشود و راه میافتد. راننده بوق میزند و حرکت میکند. میگوید: «من قربون حاج آقا برم. صداش از جای گرم در میاد. از روغنِ شیشهای سه تومن که خبر نداره مادر.»
زن میگوید: «ظلمه. به خدا ظلمه» و با دست روی پای خود میزند. راننده ادامه میدهد: «نداریم به جوون میگن توکل کن برو ازدواج کن. گیرم ازدواج کرد. شب نون و توکل بخوره؟» و پشت ماشین جلویی میایستد. زن روی پایش میزند و لبش را گاز میگیرد.
رادیو میگوید: «کارشناسان این مهاجرت را سرآغاز بحران سال هزار و نهصد و بیست و نه میدانند.»
راننده رو میکند به جوان و میگوید: «بعد میگن چرا جوونا از این مملکت میرن. چند تا جوونِ مثل این آقا کار دارن؟» جوان میگوید: «بیکارها کرمهایی پرکارند بر جسد زندگی.» راننده لحظهای به جوان خیره میماند. ماشین عقبی بوق میزند و راننده برمیگردد پشت فرمان. میگوید: «قربون آدم چیزفهم. مرد اگر کار نداشته باشه میمیره. جسد میشه.» و ماشین را راه میاندازد. جوان کاغذ دیگری از کیف درمیآورد و مینویسد: «شاعران کرمهایی پرکارند بر جسد زندگی». دورش خط میکشد و میاندازد توی کیف. دختر جوان موبایلش را در میآورد . از لیست تماسهای اخیر شمارهٔ «گُلم» را انتخاب میکند. مینویسد: «خواب نمونی تنبل. تنبلها کرمهایی هستند که جسد این جهان را میخورند!» و یک صورتک لبخند به آخر پیام اضافه میکند.
راننده لحظهای پشت ماشین جلویی توقف میکند. بعد نگاهی میاندازد به ردیف ماشینهای کناری که خالی شده است. دست میاندازد توی فرمان و با چند نیشگاز از پشت ماشینهای جلویی در میآید. مسافرها چندباری به جلو و عقب رانده میشوند. گاز میدهد تا سریع به جلوی ماشینها برسد. روحانی پیر به عقب رانده میشود و قبل از این که عمامه از سرش بیافتد با دست نگهش میدارد. راننده برای این که توی چالهٔ میان آسفالت نیفتد دست میاندازد توی فرمان. لحظهای زن میان سال تکیهاش را میدهد به پیرمرد روحانی و دختر جوان میافتد روی زن. رژ لبش لکهٔ صورتی محوی روی چادر سیاه زن میگذارد. دختر با ناراحتی میگوید: «آقا چه کار میکنید؟»
پیرمرد روحانی حرفی نمیزند و زن میانسال تکیهاش را از او میگیرد. میگوید: «مادر بذار کارشو بکنه. رانندگی توی این شهر مشکله.» راننده همچنان گاز میدهد تا از صف ماشینها بیرون بیاید.
رادیو ادامه میدهد: «بعد از بحران دیگر خبری از مهمانیهای هر شبه نبود. صفهای سوپ خیراتی هر روز شلوغ تر میشدند. هر روز بر تعداد بیکاران افزوده میشد. مردم جمهوریخواهان را مقصر میدانستند.»
راننده میگوید: «صبر کنید. کار ما هم به اینجا میکشه. شب دراز است و قلندر شاشو.» مرد جوان زیر کلمهٔ صبور مینویسد: «ایستاده در صف» و زیرش مینویسد: «سوپ خیراتی»
دختر میگوید: «پیاده میشم.» ماشین میایستد. دخترک پیاده میشود و دویست تومان میدهد. راننده میگوید: «دویست و پنجاه میشه» دختر میگوید: «من همیشه این راه رو میرم و میام.» راننده میگوید: «نرخش همینه خانم. کلی تو ترافیک بودم.» دختر پنجاه تومان دیگر میدهد. غر میزند و میرود. راننده ماشین را راه میاندازد و میگوید: «اگه قرار باشه همین پنجاه تومن رو از تو نگیرم که روزگارم سیاهه.» مرد جوان «صبور» را خط میزند و مینویسد: «نگران.»
روحانی میگوید: «نباید ناشکری بکنیم. انشاءلله صاحب اصلیمان میاد همه چیز حل میشه.»
زن دستهایش را رو به سقف میگیرد و میگوید: «الهی آمین.»
راننده میگوید «هی» و همراهش تمام نفسش را بیرون میدهد. دستش را میکوبد روی فرمان. میگوید: «خدا کنه بیاد.» و نگاهی به دو دختر با مانتوی صورتی میاندازد که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده اند.
روحانی میگوید: «میاد آقاجان. میاد.»
راننده میگوید: « دیروز میاد. امروز میاد. فردا میاد. نمیاد. میاد.» از آینه دختران کمر باریک را نگاه میکند که هر لحظه کوچکتر میشود. مرد جوان چشمهای راننده را نگاه میکند و بعد توی آینه دخترها را میبیند. روی کاغذ مینویسد «منتظر».
زن میگوید: «برادر نذار روزگار کفرت رو دربیاره. معلومه که میاد.»
مرد جوان دویست تومان به راننده میدهد و میگوید: «ممنون. خیلی ممنون.» راننده میگوید: «مگه نمیخواستی بری بیرون از شهر؟» مرد جوان میگوید: «منصرف شدم.» راننده ماشین را نگه میدارد.
۱۲ دی ۱۳۸۹ | ۰۰:۲۷
سلام. داستان متفاوتی بود آقای نویسنده. منتظر داستان های متفاوت تر شما هستیم. با تشکر.
۱۳ دی ۱۳۸۹ | ۰۰:۳۸
سلام
یه احساسی بهم میگه اگه تمام شهرهای تمام کشورهای جهان رو هم بگردم باز هم با شخصیت جوان این داستان روبرو نمیشم.
یه جورایی فرازمینی بود. نبود؟