فیروزه

 
 

سوپ خیراتی با خرده‏‏های خدا

مرد جوان روی صندلی جلوی پراید می‏نشیند. در را آرام می‏بندد. تاکسی راه می‏افتد. راننده می‏گوید: «نبستی داداش.» جوان در را باز می‏کند و محکم‏تر می‏بندد. راننده می‏گوید: «نچ» و سریع خم می‏شود روی پای جوان. در را باز می‏کند و محکم‏تر می‏بندد. برمی‏گردد پشت فرمان. می‏گوید: «بهت نرسیده داداش؟ هان؟»

جوان از آینهٔ بقل، دختر صندلی عقب را نگاه می‏کند. دختر به آینهٔ توی دستش نگاه می‏کند و رژ لب صورتی به لب‏هایش می‏مالد. از آینه‏ مرد جوان را می‏بیند و به چشم‏هایش خیره می‏شود. لحظه‏ای بعد مرد موهای بلندش را با پنجه عقب می‏دهد و نگاهش را طرف راننده می‏گرداند. لبخند می‏زند. راننده نگاهش می‏کند و می‏گوید: «نچ.» گویندهٔ رادیو می‏گوید: «در دههٔ بیست تمام فکر مردان داشتن اتومبیلی شیک و همهٔ فکر زنان داشتن پالتو پوستی مجلل بود.»

روحانی پیر که پشت راننده نشسته است از شیشه درختان را نگاه می‏کند که به سرعت حرکت می‏کنند. آهی می‏کشد و می‏گوید: «شکر خدا.»

مردجوان می‏گوید: « تا بیرون از شهر بری چقدر می‏گیری؟»

راننده می‏گوید: «کجا؟ تاکسی‏متر می‏ندازم. هر چی شد همون.» دستمال ابریشمی قرمز را از روی داشبورد برمی‏دارد و عرق گردنش را خشک می‏کند. مرد جوان به نشان تأیید سر تکان می‏دهد و می‏گوید:«حالا مسافرهات رو ببر تا بعد.»

راننده از آینه زن میان‌سال را نگاه می‏کند و می‏گوید: «می‏دونید حاج خانم. اینا نباید یک کاری که می‎خوان بکنن بیان به مردم بگن. بازاری وقتی می‏فهمه، تا صبح ده بار می‏کشه روی قیمت جنس. بعدش اون وقتی که فکر می‏کنه بسه دوباره می‏کشه روش.» زن میان‏سال کنار پیرمرد می‏گوید: «آخرالزمانه برادر.»

دختر جوان آرام می‏خندد. مرد جوان صدایش را می‏شنود. کاغذ کوچکی از کیفش بیرون می‏آورد . بالای صفحه با خودکار آبی خطی حک می‏کند. خطی افقی پر از شکستگی‏های ریز منظم. زیر خط می‏نویسد: «آرام…»

گویندهٔ رادیو می‏گوید: «در اواسط این دهه نخبگان اروپایی که روزی با سودای کار به آمریکا پاگذاشته بودند برای زندگی به اروپا بازگشتند. آنان دیگر نمی‌توانستند کنار جادهٔ زندگی بایستند و حرکت سریع ماشین‌های پول از کنار فقرا را نگاه کنند.»

روحانی پیر می‏گوید: «خوب نخورید. قدیم ما چه کار می‏کردیم؟ سال قحطی رو که یادتون نمیاد. مردم نون نداشتن با آب تریت کنن. صبر کنید همه چیز درست می‏شه.» راننده پشت صف ماشین‏ها می‏ایستد. از آینه زن میان‏سال را نگاه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. می‏گوید: «می‏گن از یکی که افتاده بود توی چاه پرسیدن صبر می‏کنی بریم طناب بیاریم؟ حاجی صبر نکنیم چه خاکی توی سرمون کنیم؟»

جوان آرام را خط می‏زند و می‌نویسد «صبور». روحانی پیر می‌گوید:« مگه الان پول نداری؟ پس چه جوری الان داری زندگی می‏کنی؟» راننده می‏گوید:« امروز دارم. فردا دارم؟ این داشتن با نداشتن چه فرقی می‏کنه؟»

روحانی آه می‏کشد. می‏گوید: «درست می‏شه. توکل به خدا. به حول و قوه‏ی الهی درست می‏شه.» زن رو به راننده می‏گوید: «حاج‏آقا راست می‏گه، برادر. تا بوده از این مشکلات بوده. درست می‏شه.»

دختر جوان به لاک صورتی ناخن‏هایش نگاه می‏کند. چراغ ترمز ماشین جلویی خاموش می‏شود و راه می‏افتد. راننده بوق می‏زند و حرکت می‏کند. می‏گوید: «من قربون حاج آقا برم. صداش از جای گرم در میاد. از روغنِ شیشه‏ای سه تومن که خبر نداره مادر.»

زن می‏گوید: «ظلمه. به خدا ظلمه» و با دست روی پای خود می‏زند. راننده ادامه می‌دهد: «نداریم به جوون می‏گن توکل کن برو ازدواج کن. گیرم ازدواج کرد. شب نون و توکل بخوره؟» و پشت ماشین جلویی می‌ایستد. زن روی پایش می‌زند و لبش را گاز می‏گیرد.

رادیو می‏گوید: «کارشناسان این مهاجرت را سرآغاز بحران سال هزار و نهصد و بیست و نه می‏دانند.»

راننده رو می‌کند به جوان و می‌گوید: «بعد می‏گن چرا جوونا از این مملکت می‏رن. چند تا جوونِ مثل این آقا کار دارن؟» جوان می‏گوید: «بی‏کارها کرم‏هایی پرکارند بر جسد زندگی.» راننده لحظه‌ای به جوان خیره می‌ماند. ماشین عقبی بوق می‌زند و راننده برمی‏گردد پشت فرمان. می‏گوید: «قربون آدم چیزفهم. مرد اگر کار نداشته باشه می‌میره. جسد می‏شه.» و ماشین را راه می‏اندازد. جوان کاغذ دیگری از کیف درمی‏آورد و می‏نویسد: «شاعران کرم‏هایی پرکارند بر جسد زندگی». دورش خط می‌کشد و می‌اندازد توی کیف. دختر جوان موبایلش را در می‏آورد . از لیست تماس‌های اخیر شمارهٔ «گُلم» را انتخاب می‌کند. می‌نویسد: «خواب نمونی تنبل. تنبل‏ها کرم‏هایی هستند که جسد این جهان را می‏خورند!» و یک صورتک لبخند به آخر پیام اضافه می‏کند.

راننده لحظه‏ای پشت ماشین جلویی توقف می‏کند. بعد نگاهی می‏اندازد به ردیف ماشین‌های کناری که خالی شده است. دست می‏اندازد توی فرمان و با چند نیش‏گاز از پشت ماشین‏های جلویی در می‏آید. مسافرها چندباری به جلو و عقب رانده می‏شوند. گاز می‏دهد تا سریع به جلوی ماشین‌ها برسد. روحانی پیر به عقب رانده می‏شود و قبل از این که عمامه از سرش بیافتد با دست نگهش می‏دارد. راننده برای این که توی چالهٔ میان آسفالت نیفتد دست می‏اندازد توی فرمان. لحظه‏ای زن میان سال تکیه‏اش را می‏دهد به پیرمرد روحانی و دختر جوان می‏افتد روی زن. رژ لبش لکهٔ صورتی محوی روی چادر سیاه زن می‏گذارد. دختر با ناراحتی می‏گوید: «آقا چه کار می‏کنید؟»

پیرمرد روحانی حرفی نمی‏زند و زن میان‏سال تکیه‏اش را از او می‏گیرد. می‏گوید: «مادر بذار کارشو بکنه. رانندگی توی این شهر مشکله.» راننده همچنان گاز می‏دهد تا از صف ماشین‌ها بیرون بیاید.

رادیو ادامه می‏دهد: «بعد از بحران دیگر خبری از مهمانی‏های هر شبه نبود. صف‏های سوپ خیراتی هر روز شلوغ تر می‏شدند. هر روز بر تعداد بی‌کاران افزوده می‌شد. مردم جمهوری‌خواهان را مقصر می‌دانستند.»

راننده می‌گوید: «صبر کنید. کار ما هم به اینجا می‏کشه. شب دراز است و قلندر شاشو.» مرد جوان زیر کلمهٔ صبور می‌نویسد: «ایستاده در صف» و زیرش می‌نویسد: «سوپ خیراتی»

دختر می‌گوید: «پیاده می‌شم.» ماشین می‌ایستد. دخترک پیاده می‌شود و دویست تومان می‌دهد. راننده می‌گوید: «دویست و پنجاه می‌شه» دختر می‏گوید: «من همیشه این راه رو می‏رم و میام.» راننده می‌گوید: «نرخش همینه خانم. کلی تو ترافیک بودم.» دختر پنجاه تومان دیگر می‌دهد. غر می‌زند و می‏رود. راننده ماشین را راه می‏اندازد و می‌گوید: «اگه قرار باشه همین پنجاه تومن رو از تو نگیرم که روزگارم سیاهه.» مرد جوان «صبور» را خط می‌زند و می‏نویسد: «نگران.»

روحانی می‌گوید: «نباید ناشکری بکنیم. ا‌ن‌شاءلله صاحب اصلی‏مان میاد همه چیز حل می‌شه.»

زن دست‌هایش را رو به سقف می‏گیرد و می‏گوید: «الهی آمین.»

راننده می‌گوید «هی» و همراهش تمام نفسش را بیرون می‌دهد. دستش را می‏کوبد روی فرمان. می‏گوید: «خدا کنه بیاد.» و نگاهی به دو دختر با مانتوی صورتی می‏اندازد که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده اند.

روحانی می‌گوید: «میاد آقاجان. میاد.»

راننده می‌گوید: « دیروز میاد. امروز میاد. فردا میاد. نمیاد. میاد.» از آینه دختران کمر باریک را نگاه می‏کند که هر لحظه کوچک‏تر می‏شود. مرد جوان چشم‏های راننده را نگاه می‏کند و بعد توی آینه دخترها را می‏بیند. روی کاغذ می‏نویسد «منتظر».

زن می‌گوید: «برادر نذار روزگار کفرت رو دربیاره. معلومه که میاد.»

مرد جوان دویست تومان به راننده می‏دهد و می‌گوید: «ممنون. خیلی ممنون.» راننده می‌گوید: «مگه نمی‏خواستی بری بیرون از شهر؟» مرد جوان می‏گوید: «منصرف شدم.» راننده ماشین را نگه می‌دارد.



comment feed ۲ پاسخ به ”سوپ خیراتی با خرده‏‏های خدا“

  1. یک داستان خون کاملا نیمه حرفه ای !

    سلام. داستان متفاوتی بود آقای نویسنده. منتظر داستان های متفاوت تر شما هستیم. با تشکر.

  2. مهدی

    سلام

    یه احساسی بهم می‌گه اگه تمام شهرهای تمام کشورهای جهان رو هم بگردم باز هم با شخصیت جوان این داستان روبرو نمی‌شم.
    یه جورایی فرازمینی بود. نبود؟