فیروزه

 
 

چرا فراتاریخِ کربلا جاودانه است؟

احمد شهدادی

در میان روزان و شبان جهان، حقیقت‌هایی هست که رازورزانه‌ترین جست‌و‌جوها را وقف تماشای خود می‌کند و بی‌دریغ‌ترین ایثارها را برای فهم باطن خود می‌خواهد. حقیقت همه جا و همه وقت یک چهره دارد، اما یک حقیقت همیشه بزرگ، حقیقتی رفیع‌تر از کوه‌ها، کشیده‌تر از افراها، رؤیایی‌تر از ابرها و پنهان‌تر از جنگل‌ها و پوشیده‌تر از ژرفای کهکشان‌ها و کائنات هست که همواره سرشتی ازلی و ابدی ما را به خویش می‌خواند: راز مرگ ورمز جاودانگی. آیا مرگ، این لحظۀ تمام شدن توان، این دم به آخر رسیده، این وقفۀ تنفس تقدیری، چیست؟ آیا جاودانگی، این چشمهٔ زلال رسیدن، این دریای آرام وصال، این شهود ابدیت تنها، کجاست.

آیا ما آدم‌های تنهایی خاموش بی‌پناه می‌توانیم از راز مرگ و از سر جاودانگی چیزی بپرسیم؟ آیا کسی هست که مرگ را معنا کند و جاودانگی را رنگ بزند؟ آیا… ای حقیقت بزرگ ! ای ابدیت بی‌انتها! اکنون بگذار تا از تو و برای تو چیزی بگویم؛ از کسی که روزی به یک چشم برهم زدن، به یک پلک بستن جاودانه شده است. بگذار از جاودانگی با تو بگویم؛ از جاودانه‌ها.

نگاه کن، به دل عاشقان خداوندنگاه کن. نگاه کن که در سینۀ اهل راز، آتشی شعله کشنده و نامیرا روشن است: آتش عشق؛ عشق حسین. آری، در دل مؤمنان، هماره و هر روز، حرارتی غریب و پرفروغ هست که هرگز ـ‌به خدا قسم هرگز‌ـ خاموش نمی‌شود. خورشید فروزان جوشان، آفتاب روشن درخشان، حرارت عاشقانه‌ترین پیوند. آری، خداوند در سینای سینۀ مؤمنان، آتش عاشقانه‌ای از یاد حسین افروخته است و این آتش، این افروخته‌ترین شعله‌های بی‌تاب همواره می‌ماند.

تو، یا حسین، تو آن آتش بی‌کرانه‌ای که از آسمان خدا بر دشت مشتاق دل ریخته‌ای. عشق تو امروزی نیست، اکنونی نیست. فطرت شیدای ما عاشق توست. این درس ازلی عشق است. و مگر عشق می‌میرد؟ مگر مهربانی پایان می‌پذیرد؟ مگر خورشید عاشقانه‌ترین پیوند خاموش می‌شود؟ تو از صدر فطرت ازلی ما آمده‌ای و در میان جاذبه‌های نور در آغوش هاله‌هایی از شکوه و شهود، تمام غبارها و مه‌ها را کنار زده‌ای و از انتهای کوچۀ زمان به سمت ما کوچ کرده‌ای. آمده‌ای فرشته‌وار و انسان‌گون. آمده‌ای و از عشق گفته‌ای. و همین سان است که ما تو را در پنهان‌ترین زوایای دل خود دوست می‌داریم و با نام تو، با یاد تو، با هر سال و هر ماه و هر روز با تو بودن، عاشق‌تر می‌شویم. هر روز عاشق‌تر از پیش؛ هر روز بزرگ‌تر و بالنده‌تر از دیروز. این راه عاشقانۀ توست یا حسین. و ما اکنون از جاودانگی عشق تو، از ابدی بودن جلال شکوهمند تو سخن می‌گوییم. یا حسین، بگذار بگویم تو چرا نمرده‌ای. بگذار بگویم تو از کدام چشمۀ جاودان‌ساز، از کدام دریای حیات، شراب ماندگاری خورده‌ای. یا حسین، اجازه بده بگویم چرا جاودانه‌ای. جاودانگی از آن خداوند است، صفت اوست و تو سراسر از آنِ خداوندی. پس تو نیز ای امام ابدیت انسان، ای شکوه قامت جاودان، تو نیز هماره می‌مانی؛ زیرا خداوند هماره هست. چشمان تو از جنس عشق خداست. دستان تو از لطف عاشقانۀ خداوند به تو حکایت می‌کند و خون سرخ تو خون خداست.

بگذار در شبی چنین ستاره باران نام بلند تو، در آسمانی چنین خاکی و خون‌آلود، در پیش پای یاد تو، از عشق بگویم. تو جاودانه‌ترین فریاد عاشقانه‌ای. تو به خداوند رسیده‌ای و خداوند میرا نیست. اوست که می‌خواهد تو بمانی و جاودانه تمام جهان را از سرمست‌ترین ترانه‌های دیدار پرکنی. این ارادۀ بی‌شکست خداوند است که همواره جاودان باشی.

حسین اکنون سرش را به زیر افکنده بود و کسی را نگاه نمی‌کرد. دلش نمی‌خواست هیچ‌کس چشم در چشم او بیندازد و شرمسار نگاه او باشد. گفته بود: یاران من، من بند بیعت خود از تن و جان شما برداشته‌ام. آزادید که بروید. برخیزید و بروید، ای مردان، یاران روزهای سخت. بروید. و سپس در فرصتی که از حرمت سخاوت خداوندی احترام می‌گرفت، منتظر مانده بود تا آنان که بر جان خویش می‌هراسند، در دل شب بگریزند. و بعد در آن لحظه‌های سرد، در آن سکوت ننگین سیاه، در آن تلخکامی آشوب دل‌ها و گزیدن لب‌ها، مردی، بزرگ‌مردی، ستاره‌ای در آسمان آشنایی برخاست و درخشید و به همۀ جهان نور پاشید. صدا در ملکوت زلال شب می‌خرامید و می‌چرخید و بگذار بگویم چون گردبادی می‌پیچید:

ـ یا حسین آیا تو را تنها گذاریم؟ آیا تو را تنها رها کنیم؟ آیا چنین دست از تو برداریم؟ فردا در پیشگاه خداوند، در آستانۀ احسان او چه عذری بخواهیم و چه دلیلی بیاوریم؟ به خود خداوند سوگند، من، حسین من، از تو جدا نمی‌شوم. تا دم مرگ، تا لحظۀ جان دادن، تو را رها نمی‌کنم؛ تا واپسین دم مردن برای تو. حسین من! چگونه چنین نکنم؟ این مرگ هر چه باشد، تنها یک بار است: مرگ یک بار و شیون یک بار. سختی کشته شدن در راه تو و برای تو یک بار است. اما حسین من! پس از این یک بار، کرامت بی‌پایان خداوندی است. آن کرامت که هیچ‌گاه تمام نمی‌شود و تا ابد تا خود خداوند امتداد می‌یابد. بگذار یک بار کشته شوم و تا ابد در دریای کرامت غوطه‌ور شوم. بگذار جاودانه شوم یا حسین!

و شب به سپیدۀ روشن بدل شد. پشت شب شکست و این آفتاب فروزندۀ خیمه بود. امام، پیشوای عاشقان سرخ جام، سر برداشت و به مرد نگاه کرد. هر دو چشم غرق شوری الاهی. هر دو چشم مست فیض خداوند. و گویی در پس آن دو شوکت شهودی، باران، نرم نرم، می‌بارید. فرشته‌ها در تمام خیمه می‌رقصیدند و همهمۀ ذکر خویش را به آهنگ آسمانی اشتیاق شتاب می‌بخشیدند. مرد نشست و فرشته‌ها دورش می‌رقصیدند و ذکر می‌گفتند: سبوح سبوح سبوح! قدوس قدوس قدوس! آری، کربلا از این سان جاودانه ماند.‌‌‌

از شاخسار پرشکوفهٔ دستانت، ای امام روشنایی‌ها و رهایی‌ها، پرنده‌ای پرواز می‌کند و به تمام انحنای کائنات، به همهٔ جهان هستی سرک می‌کشد و عشق را آواز می‌خواند. عشق را با تو، با نام تو، آغاز می‌کند. کرامت مرگ! این است حقیقت روشن راه. کرامت مرگ! این است سرانجام قصهٔ آه. کرامت مرگ! این است تمام ماجرای کربلا. ای خداوند راه و روح! ای مسافر ابدیت آشنا! ای رهاتر از هر رها! تو مرگ را چنان میوه‌ای ترد از لطافت و معنا به لب‌ها بردی و آن را با تمام هیأت تماشایی‌ات، با آن سرخ‌شدگی و برافروختگی عرفانی‌ات، با آن اشتیاق بی‌پایان روحانی‌ات نوشیدی. مرگ را لاجرعه سرکشیدی.

از خود می‌پرسم: چرا خون حسین همواره تازه است؟ چرا همیشه و هرگاه، وقتی نام حسین بر لب می‌نشیند، بوی تازهٔ خون، جهان را پر می‌کند؟ چرا حسین همیشگی است؟ چرا کربلا جاودانه است؟ راز این حقیقت همیشه زندهٔ بی‌مرگ چیست؟ آیا چیزی به جز خود خداوند است؟ آیا چیزی به غیر از خون خداوند است؟ تو خون خدایی یا حسین! ربوبیت خداوندی‌ است که تو را همیشه بهار سرسبز جاودان می‌خواهد. شهادت! چه واژهٔ رازآلودی! چه کلمهٔ ساده‌ای! همهٔ قدیس‌های جهان در همهٔ ادیان، همهٔ پیامبران عالم در همهٔ دوران‌ها، همهٔ محبوبان و محبان، همهٔ مسیحیان و بوداییان و یهودیان و زرتشتیان مخلص و شیفته در همهٔ عصرها و همهٔ نسل‌ها، همین کلمهٔ سادهٔ مقدس را از خداوند پاداش خواسته‌اند. اما خداوند برترین شهادت، شهودی‌ترین شهادت، شهیدترین شهادت را به تو، به چشم‌های زیبای تو، به رعنایی قامت بلند تو می‌بخشد.

مرگ در جادهٔ تقرب! مرگ در رنگین‌کمان نیایش. این است آنچه تو را ماندگار خواسته است. تو به دریای بی‌کرانهٔ‌ »حق»، به حقیقت «حق»، به آستانهٔ «حق»، به «خود» حق رسیده‌ای و این انتهای بی‌مرگی است؛ راز زنده بودن و جاودانگی است. یا حسین! تو در حقیقت همیشه مکتوم تاریخ، آشکارترین واژه‌ای. تو در کتاب تاریخمندی جهان سرخ‌ترین کلمه‌ای. تو سرفصل خون‌نامهٔ سرخ تاریخی. آیا تاریخ، این وقایع‌نگار پیر که با دستی لرزان، قلم تماشا در جوهر تصویر می‌برد و کتاب بزرگ خویش را می‌نگارد، می‌تواند تو را، حقیقت را، مکتوم کند؟ آیا تاریخ را توان آن هست که نام تو را در میان نام‌ها و حرف‌ها و قصه‌ها و آدم‌ها گم کند! هرگز! هیهات! تاریخ را کجا جسارت آن است که از نام پرشکوه تو بگذرد! تاریخ را کجا طاقت آن است که تو را فراموش کند! تو در تاریخ سکونت انسان بر خاک جاودانه‌ای: هر سال و هرماه، هر هفته و هر روز. تو در ذهن نسل دیروز و امروز و فردا زنده‌ای، خورشید همیشه تابنده‌ای. پدران و مادران ما، نیاکان نجیب ما، یا حسین، عشق تو را به ما، به تاریخ، به نسل‌ها و به جان آموخته‌اند. عشق تو از دیروز امتداد می‌یابد، در امروز جاری می‌شود و به فردا می‌رسد. تو در ذهن متبرک هستی پاینده‌ای.