فیروزه

 
 

آزادی و تو

یک شعر بلند قدیمی

۱
به تصویر درختی
که در حوض
           زیر یخ زندانی‌ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
           پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجه‌ام را
– همچنان که فرو نشستن فواره‌ها
           از ارتفاع گیج پیشانی‌ام می‌کاهد –
در حریق باز می‌کند؛
اما خورشید هم
           برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که می‌خواست باران باشد-
و بادبانهاشان را
           خدای تمام خداحافظی‌ها
                      با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده-

۲
خیش‌ها
– ببین!-
           شیار آزادی می‌کنند
در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشته‌اند.
آزادی: من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازه‌تر می‌یابم
در چشمانی که انباشته از جمله‌های بی‌نقطه
و از آسمان خدا آبی‌تر است.
آزادی: ماهیان نیمه شب آتش گرفته‌اند
تا همچنان که هفته
      در قلب تو
به پایان می‌رسد،
دریا را چون شمعدانی هزارشاخه برداری
آزادی
که از حروف جدا جدا آفریده شده است.

دو فرهاد، پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
      که حرکت صندلی‌ی چرخدار
                      صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
      از فرط اندوه
      به روی آب آمدند.
دو فرهاد
      هر یک با دلی
      چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.

۳
زیر چراغ
– ببین!-
آخرین خالِ دل این چنین سنگ شد
که چشمان بی‌بی و سرباز
فرارِ شن را از روی نان توجیه می‌کند.
روز چندان طولانی بود
که همسایه‌ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
      – این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفته‌اند-
زیر پرچم پوستش
که تمامی‌ی رنگهایش را بهار سپید کرده بود،
                      حس می‌کرد.

۴
همه‌ی آسمان روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده‌ست؛
چرا که بر دردی شاهی کردم
که از آن
       جز پاره‌ای خرد
           نمی‌شناختم.
دردی آمیخته با پروازی بی‌بال
که می‌خواست به القابِ ناملفوظِ چهار صد ملکه‌ی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
                 در شبی که با برف مست می‌کند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید که از فضای گرسنگی‌تان ملموس‌تر بود.
تا خوری که مرگ، سکه‌های نقره را به صدا در می‌آورد،
یک درد فلس‌دار که دو رود را بر شرق،
                      دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانه‌های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می‌رود.
ستارگان به سوی قلبت جاری‌ست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.

۵
کبوتران در آخرین بندر گرسنگی‌ت
                 – ای مرد!-
                      آبستن شدند؛
چرا که بی‌شک وصیت‌نامه‌ی تو پر از دانه بود.
چاه‌های شرقی در چشمان تو
                 – ای مرد!-
                      به آب رسید؛
چرا که برف، قو را که از افق گردن می‌کشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بی‌گناهی را مدام به هم تعارف می‌کردند،
                       فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثه‌ای باشد در میان تاریکی.
آنگاه که برگریزان، این کف زدن شدید برمی‌خاست
برای نوحی، به شکل پیری‌ی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود.

در جهت هفت برادران که به یک زخم می‌میرند،
                       تو می‌تازی
هم‌تاخت اسبانی
           که فرمان رهایی‌شان
                 چون فرمان اسارتشان
                       نوشته نیامده.

۶
آه، چرا می‌باید
      من تو را شگفت بدانم
در این جریان
       که از شگفت بودن همه چیزی
                 عادی می‌نماید؟
وگرنه تو عادی‌ترین موسمی
            که می‌باید به چار موسم افزود.
و چشمان تو،
راحت‌ترین روزی که می‌توان برای زیستن تصمیم گرفت.

۷
اینک خزانهای پی‌درپی
       از هم برگهای جوان می‌خواهند!
می‌توانستیم توانستن را به برگها بیاموزیم
تا افتادن نیز توانستن باشد.

۸
من کنار کره‌یی
که سراسر آن دریاست
                 به خواب رفته‌ام
در خطوط سرگردان دست تو
این گله‌هایی که از چرا باز می‌گردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیده‌ی سردسیر عزیمت کرده‌اند.
اگر باز هم می‌گویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من می‌پذیرم که مزرعه‌ها سوخته‌ست.
در سر من
       – آن جا که جواهر، تب را
                 بر اندیشه‌ی شن سنجاق می‌کند-
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج می‌غلتد.