کتاب نوشتهٔ نویسندهای برزیلی (۱۸۳۹-۱۹۰۸) و یکی از بزرگترین نویسندگان آمریکای لاتین در قرن نوزدهم است. ماشادو لکنت زبان داشته، نزدیکبین و احتمالاً مبتلا به بیماری صرع نیز بوده است. وی این رمان را برای همسرش میگفته و او مینوشته است. کتاب گونهای رئالیسم روانشناختی است. در عین حال، به گفتهٔ سوزان سونتاگ، این رمان تنها نمونهٔ اتوبیوگرافی تخیلی پس از مرگ است.
تریسترام شندی بر این نویسنده تأثیر بسیار داشته و این همان رمان محبوب نیچه است. قصه از زبان اول شخص روایت میشود و خاطرات پس از مرگ او را باز میگوید. نویسنده از همان اپیگراف کتاب قدرت بینظیر خود را به رخ میکشد: «تقدیم به اولین کرمی که بر کالبدم افتاد.»
کتاب ۱۶۰ فصل دارد که حداکثر دو صفحهاند و گاه دو یا سه سطر. فصلبندی کتاب زیبا و جاندار است و عنوانها نیز جذاب و اثرگذار.
ممکن است خوانندگان این گونه کتابها کم باشند، اما این ایراد چندانی ندارد. گاه است که نویسنده کتابش را برای عدهای مخاطب خاص مینویسد و همین که آنان کتاب را بخوانند نویسنده به مقصود خود رسیده است: «وقتی از استاندال میشنویم که یکی از کتابهایش را فقط برای صد نفر نوشته هم تعجب میکنیم و هم برآشفته میشویم»(ص ۲۳).
در زندگی فکرهایی هست چسبنده و سمج که آدمی را ویران میکند: «خوانندهٔ عزیز، خداوند تو را از هر جور فکر سمج حفظ کند، خار به چشم آدم برود بهتر است، تیر به چشم آدم برود بهتر است تا گرفتار فکر سمج شود»(ص ۳۱). آری، همیشه فکرهای سمج: «ای لعنت به هر چه فکر سمج است» (ص ۸۱).
با مرگ حقیقت اشیا و آدمها نمودار میشود. مرده همه چیز را دیگرگون، به شکلی که باید، میبیند: «دو سالی بود که ندیده بودمش و حالا او را نه آن جور که بود، بلکه آن جور که بوده بود، میدیدم، خودمان را آن جور که بوده بودیم میدیدم»(ص ۳۶ ).
این مرد مرده نظریههایی هم دارد که در زندگی فرصت ابراز آنها را نداشته است، اما که میداند شاید روزی فرصتی فراهم شود: «من شاید در گوشهای از این کتاب نظریهٔ خودم، چاپهای متعدد انسان (Human Editions) را برای خواننده توضیح بدهم»(ص ۳۶).
نویسنده نغزگوییهای مستکنندهای هم دارد که مثل همهٔ آثار درخشان در همه جای دنیا و به هر زبان، لحنی شبیه کتاب مواعظ به نثر میبخشد: «همهمان میمیریم. این کفارهٔ زندگی کردن است»(ص ۳۸).
گاهی نیز از دین اجباری سخن میگوید(complle intrare): «در انجیل لوقا آمده است: مردم را به الحاح بیاور تا خانهٔ من پر شود»(ص ۶۵).
خاطرات پس از مرگ، علاوه بر نقد ارکان زندگی بشر، نوعی نقد روانشناختی و جامعهشناختی هم هست. مرده به هر حال راجع به همه چیز حرف میزند: «ما مردم جماعت رحلیپسند نیستیم. جیبی و بازوبندی بیشتر به طبعمان میخورد. متنهای مختصرف حاشیهٔ پت و پهن، حروف خوشنقش و اوراق لبطلایی و تصویر را ترجیح میدهیم…بهخصوص تصویر»(ص ۹۲).
این نقد، تعارفها و مبهمگوییهای جامعه مرده و بیفضیلت را هم بینصیب نمیگذارد: «صراحت فضیلتی است که بیش از هر کس برازندهٔ آدم مرده است»(ص ۹۵).
آدمها در زندگی دائم در معرض خطا و اشتباهاند. و این تا دم مرگ ادامه مییابد. فهمیدن این نکته، دانستن رازی بزرگ است: «انسان اشتباه چاپی تفکر است. هر دورهٔ زندگی چاپ جدیدی است که چاپ قبلی را تصحیح میکند و خودش هم در چاپ بعدی تصحیح میشود، تا برسد به چاپ متن نهایی که ناشر به کرمها تقدیم میکندش»(ص ۱۰۳-۱۰۴).
این هم از هویت پوشالی آدمها در جامعهای که حقیقت را میکشد: «آدم برای اینکه چیزی بشود راههای مختلفی دارد، اما مطمئنترین راه این است که از نظر مردم چیزی بشوی»(ص ۱۰۵).
در زندگی با معماهایی روبهرو هستیم. با دشواریهایی. اما بخت حل کردن همهٔ آنها را نداریم: «وقتی نمیتوانید معمایی را حل کنید بهترین کار این است که از پنجره پرتش کنید بیرون»(ص ۱۱۳).
گاهی هم باید به خودمان شک کنیم: «عینکت را پاک کن. آخر گاهی اوقات مشکل در عینک آدم است»(ص ۱۱۵). میتوانیم از خیلی چیزها درس بگیریم: «پوتین یکی از بزرگترین مواهب این دنیاست. چون پاها را به درد میآورد و این فرصت را به آدم میدهد تا با درآوردن آن حسابی کیف بکند…میخواهم بگویم کل خرد آدم به اندازهٔ یک جفت پوتین تنگ ارزش ندارد»(ص ۱۱۷).
مرده از عشق هم حرف میزند. اما با رنگ و بویی مردهوار و مرگآلوده: «آدم دو بار عاشق یک زن نمیشود»(ص ۱۲۸).
زندگی برای مرده بدل به فهرستی از اشیا و نامها میشود. این است که نویسنده در فصل ۴۵ کتاب ذیل مدخل یادداشتها چند عنوان را آورده است و میگوید: اینها چیزهایی است که نخواهم نوشت. چند مورد از این فهرست این است: هقهقها، اشکها، محرابی سرهمبندی شده، مردی که برای لباس پوشاندن به جسد آمد. (ص ۱۲۹).
در کتاب، باز هم ادبیات و هنر، راه گریزی از این زندگی تهی نشان داده میشود: «نوشتن کتاب راه خوبی برای از یاد بردن ابدیت است»(ص ۱۷۴).
تأملات دینی و الاهیاتی هم در کتاب کم نیست. این نوع نگاه کردن به همه چیز مخصوص مردگان است: «تولید مثل بدل به شعائر مذهبی میشود…پس عملی که واسطهٔ انتقال زندگی است، به هیچ وجه فرصتی برای شادمانی و لذت جسمانی نیست، بلکه لحظهای والا برای عشای روحانی است، چرا که فقط یک بدبختی واقعی وجود دارد و آن زاده نشدن است»(ص ۲۴۳).
مردهها فراموش میشوند. این خردکنندهترین خبر برای آنهاست، اگر بتوانند یک بار دیگر به زندگی برگردند: «مشکل من دیگر این نیست که آدمی را پیدا کنم که پدر و مادرم را به یاد داشته باشد، مشکل پیدا کردن آدمی است که خودم را به یاد بیاورد»(ص ۲۶۴).
طنز سیال و مواج کتاب هم آدم را رها نمیکند. راستی که چه ذهنهایی هست و چهها که نمیآفریند: «اراسموس که در کتاب در ستایش دیوانگی حرفهای پرمغزی زده، توجه خواننده را به رضایت خاطری جلب میکند که دو خر از خاراندن هم احساس میکنند. من به هیچ وجه قصد ندارم این عقیدهٔ اراسموس را رد کنم، اما باید نکتهای را که او حذف کرده به این مطلب اضافه کنم، و آن اینکه اگر یکی از خرها عمل خاراندن را بهتر از دیگری انجام بدهد، نوعی رضایت خاطر را میتوانیم در چشمان خر ماهرتر ببینیم»(ص ۲۸۲).
گاه نیش نقد تند نویسنده به دین هم میرسد: «مسحیت برای زنها و گداها خوب است. بقیهٔ ادیان هم بهتر از آن نیستند. همهشان مایهای از ابتذال و ضعف دارند…نیروانای بودا هم چیزی نیست مگر بهشت آدمهای چلاق و افلیج»(ص ۲۸۹).
۶ آذر ۱۳۸۹ | ۱۲:۵۲
با احترام به شما
کتاب ضعیفی است. نویسنده فقط بازی درآورده است، آنهم به تقلید از همان تریسترام شاندی. با هیچکدام از شاهکارهای قرن نوزدهم که هیچ، حتی با آثار متوسط آن قرن هم قابل مقایسه نیست.