فیروزه

 
 

این روزها پاییز می‌پوشم

سید علی میرافضلی

چند شعر نیمایی

رنگین کمان
این روزها پاییز می‌پوشم
یک جیب من گنجشک
یک جیب من باران.

در کوچه وقتی یقه‌ام را می‌دهم بالا
نام درختان را
بسیار عریان می‌نویسد باد.

تقویم را از جیب خود می‌آورم بیرون:
تا انتهای مهر راهی نیست
این دکمه‌ها هم بسته خواهد شد.

از چترها احوال باران را که می‌پرسم
در چشم‌های خیس‌شان
                     صدها اشارت هست.

سبزی‌فروش پیر
لب‌های سرخت را برایم جمع می‌بندد:
یک دست من گنجشک
یک دست من باران.

وقتی که بر می‌گردم از بازار
از حالت آیینه می‌فهمم
رنگین کمان تازه‌ای،
                     دارد…

تیشه‌ای در قاب
تیغی چنین کج‌خوی
زیبایی‌ات را زشت می‌فهمد.
..
خنجر به‌دستان، عشق را پاییز می‌خواهند
و زخم‌ها را از نمک لبریز.
..
اما تو از باران صمیمی‌تر
در خون من اکسیژن و آواز می‌ریزی.
..
شعری فراهم کن
لب‌های من در بازگوی بوسه‌هایت واژه‌ کم دارند.
..
بوی سفر تلخ است
از کنده‌کاری‌های قلب من چرا رفتی؟
..
راهی که باید رفت، خواهم رفت
زخمی که باید خورد، خواهم خورد.
..
مُشت مرا وا می‌کنی، اما
جز عشق ـ باور کن که بویی نیست.
..
یک‌بار دیگر در نگاه من سرایت کن
می‌خواهم از چشمان تو آیینه بردارم.
..
اما به رغم تیغ
زیبایی‌ات تکثیر خواهد شد.

بر پلّهٔ درگاه
سنگین سنگینم
از خاطرات مرده‌ای که گاه یا بی‌گاه
با جامه‌هایی شوخ می‌آیند
در می‌زنند و می‌گریزند از نگاه من.
..
دنبال او تا پارک می‌آیم
پشت ردیف ساکت شمشادها را خوب می‌گردم؛
پاییز پوشانده‌ست
روی تمام نیمکت‌ها را.
..
از پله‌های پارک بالا می‌روم
                             سنگین
پاییز چشم انداز را
بر آخرین پله
یک‌بار دیگر قاب می‌گیرم.
..
سنگین سنگینم
وقتی که بر می‌گردم از تدفین رؤیاها؛
بر پلهٔ درگاه
در می‌گشاید خاطراتم باز.

کبودتر
باید به غمت عمیق‌تر فکر کنم

..
تیر از همه سو به سمت من می‌آید
تیری است که بوی نام و نان دارد
تیری است که بوی نا امیدی و غروب.
..
باید به جنون مجال وسعت بدهم
باید بگذارم که دلم باز کبوتر بشود
باید به صرافتت بیفتم هر روز.
..
از کوچهٔ بی سلام باید رد شد
از خانهٔ بی دریچه باید ترسید
از پنجرهٔ بدون باران و درخت.
..
زخم است لبان من اگر بوسهٔ تو
چاه است گلوی من اگر زمزمه‌ات
زشت است حضور من اگر سر نزنی.
..
پاییز به قلع و قمع من آمده است
از بس که بهار را نفهمیدم چیست
از بس که چهل سال ندانستم عشق.
..
اینجا همه بازماندهٔ یک سفرند
اینجا همه سر‌نشین تاریکی و ترس
اینجا همه رؤیایی راهی دگرند.
..
ماه آمده است تا لباست باشد
خورشید به دیدن تو عادت دارد
اما شب و روز من پُر از بن بست است.
..
باید به غمت عمیق‌تر فکر کنم.