فیروزه

 
 

یکشنبهٔ تعطیل

نگاهی به داستان بلند «یکشنبه» نوشته «آراز بارسقیان»

یکشنبه اولین داستان بلند «آراز بارسقیان» مترجم و نویسنده سینمایی است که تابستان امسال توسط نشر چشمه در صد و بیست و چهار صفحه چاپ و منتشر شده است.

یکشنبه داستان آربی آرکلیان مترجم و نویسنده ارمنی است که به دلایلی نامعلوم از خانواده، دوستان و حتی نیلوفر (دختری که دوستش دارد) جدا می‌شود. بارسقیان سعی دارد پریشانی و درماندگی این شخصیت را در وضعیتی که خود شخصیت نیز از آن رنج می‌برد روایت کند. در پارگراف اول داستان راوی اول شخص داستان که همان آربی است در واگویه‌هایش روضهٔ یکشنبه را آغاز می‌کند. روضه‌ای که قرار است مخاطب تا به انتها پایش بنشیند و با شخصیت اول هم‌ذات‌پنداری کرده و آه و ناله سر دهد.

«هیچ‌چیز سر جایش نیست. قرار هم نیست باشد.» (ص۹)

با توجه به اینکه غالب بخش‌های داستان در ذهن شخصیت اصلی داستان به صورت تک‌گویی درونی روایت می‌شود؛ می‌توان یکشنبه را در سری رمان‌های ذهنی قرار داد. رمانی که طرح و پلات درست درمانی ندارد و به اذعان خود نویسنده (که تشابه عجیبی با شخصیت داستانش دارد) بر اساس تجربیات خودش نوشته شده. بنابراین نقطه ثقل و قوت این رمان مانند تمام رمان‌های ذهنی باید پرداخت هوشمندانه شخصیت و پریشانی درونی‌اش باشد. اما همین نقطه قوت، در یکشنبه تبدیل به بزرگ‌ترین ضعف آن شده و داستان از همین قسمت ضربه خورده است. ویرانی رمان نه فقدان یک طرح و پیرنگ استخوان‌دار که پرداخت ناقص و عقیم همان طرح نصفه و نیمه است. و گرنه فقدان طرح آن ‌هم در داستان ذهنیت‌گرایی مثل یکشنبه همان‌گونه که قوتی محسوب نمی‌شود ضعفی نیز به حساب نمی‌آید.

بارسقیان در اولین داستان بلندش سعی کرده شخصیت آربی و دغدغه‌هایش را در میان تک‌گویی‌های درونی و رفتارش با نیلوفر، خانواده‌اش و دوستانش به نمایش بگذارد. اما به جای اینکه این حس را در قالب کنش و واکنش‌های او در مواجهه با اطرافیانش نشان دهد و حس سرگشتگی آربی را در خلال داستانی که برایش می‌چیند به خواننده القا کند؛ در تلاشی نافرجام مدام آن ‌را بدون اینکه در داستان بگنجاند فریاد می‌کند. به عبارتی بارسقیان به جای نشان‌ دادن این حس تنهایی و از هم پاشیدگی در قالب داستان، آن‌ را بی‌محابا توی گوش مخاطب جیغ می‌زند. در نتیجه داستان از ابتدا تا انتها تبدیل می‌شود به مرثیه‌‌ای کرکننده و کسالت‌بار که کمتر خواننده‌ای قادر به اتمام آن می‌شود. نویسنده وقتی می‌بیند داستان نتوانسته تعلیق و گره مناسبی برای مخاطب ایجاد کند سعی می‌کند با شکست‌های عجیب و غریب زمانی این ضعف را جبران کند و این نمایش منسوخ‌شده شکست دیگری برای رمان شده و اشکالی بر اشکالات رمان افزوده است.

شاید بهتر بود بارسقیان در اولین رمانش دست از بازی‌های فرمی و به‌هم‌ریختگی ـ‌بخوانید از هم‌ پاشیدگی‌ـ ساختار روایی می‌کشید و داستانش را خطی و سرراست تعریف می‌کرد. به عبارت دیگر، انتخاب یک فرم و تکنیک روایی باید با دلیل انجام شود و استفاده از فرم یا تکنیک خاصی بدون کارکرد داستانی، نه تنها کمکی به داستان نمی‌کند که نتیجه‌ای معکوس دارد. شاید اگر این نمایش‌های مبتدیانهٔ فرمی نبود، ضعف‌های داستان این‌طور گل‌درشت نمی‌شد و توی ذوق نمی‌زد.

یکی دیگر از ضعف‌های اساسی یکشنبه، ناهمگونی و عدم توازن جاری در آن است. در بخش‌هایی مونولوگ‌های آربی آن‌قدر مکرر و یکنواخت می‌شود که گویی کلمات از روی دست هم تقلب می‌شوند و خواننده پیش‌پیش داستان را می‌داند و در قسمت‌هایی داستان آن‌قدر مبهم و بی‌سر و ته است که خواننده را گیج و گم می‌کند. در طول داستان اتفاقاتی می‌افتد که علت آن‌ها بیان نمی‌شود. خودکشی آربی، جدایی او از نیلوفر، ترک خانواده و پرخاشگری با عمو و دوستانش چند نمونه از آن‌هاست. به نظر می‌آید نویسنده اسیر داستانش شده و نقاط مبهم و پنهانی که پیش خودش حل شده را برای مخاطب بیان نکرده. و چنین می‌شود که رمان ذهنیت‌گرایی چون یکشنبه که در آن باید گره‌های شخصیتی آربی برای خواننده گشوده شود، مانند شخصیتش به رمانی پریشان و از هم ‌گسسته تبدیل می‌شود. گویا نویسنده قصد بیان به‌هم‌ریختگی آربی را داشته که این پریشانی را به روایتش انتقال داده. شاید اگر بارسقیان حداقل یکی‌ـ‌دوبار داستان را بازنویسی می‌کرد؛ یکشنبه‌اش مانند جمعه این‌گونه تعطیل نمی‌شد.

در ضمن شخصیت‌های داستان درست پرداخت نشده‌اند. اطرافیان آربی ناشناخته و غریبه مانده‌اند و کیفیت رابطه‌شان با او درنیامده و کلی سؤال برای مخاطب باقی می‌گذارند. بالاتر از آن، شخصیت‌پردازی ناقص و عقیم در مورد خود آربی است. گویی که خود نویسنده هم او را نمی‌شناسد و تکلیفش با او روشن نیست. آن‌قدر شخصیت آربی در داستان معلق است که مخاطب فقط پریشانی و به‌هم ریختگی‌اش را می‌فهمد و دلیل آن‌را نمی‌داند. نتیجهٔ این ابهام‌ها و گاهی زیاده‌گویی‌ها این می‌شود که خواننده بزرگ‌ترین موهبت رمان را که هم‌ذات‌پنداری با شخصیت یا شخصیت‌های داستان است از دست می‌دهد و کشف و شهودی که لازمه هر رمان خوب است برایش به وجود نمی‌آید.

علاوه بر این‌ها یکشنبه اشکالات دیگری نیز دارد. در قسمت‌هایی که داستان در فضایی رئال روایت می‌شود نویسنده از توصیفاتی فانتزی و به اصطلاح رمانتیک استفاده می‌کند که با فضای داستان در تضاد است و باعث ناهمگونی روایی می‌شود.

«اما بعید می‌دانم بتوانم خودم را از این خرت و پرت‌ها، سالم به ساحل برسانم.» (ص۲۰)

«…چند ساعتی به دل کوه می‌زنند تا شاید روح‌شان را طراوتی دوباره ببخشند.» (ص۲۸)

«کارتن‌ها را از نظر می‌گذرانم.» (ص۱۲۲)

متأسفانه یکشنبه مانند اکثر داستان‌های این چند سال اخیر نکته جالب و دندان‌گیری ندارد. نه نکته تازه‌ای در فرم دارد و نه محتوا. چرا که امثال این داستان و شخصیت سال‌هاست سوژه کلیشه‌ای دست نویسندگان شده و آن‌قدر به آن‌ها پرداخته‌ شده که نوشتن از این‌ها بدون اینکه بعد جدیدی را بنمایاند کاری بیهوده و عبث است. به قول استادی: نویسنده باید حرفی بزند که حداقل به عقیده خودش کسی تابه‌حال نزده و جدید و نو باشد. نه دسته چندم و کهنه.

با تمام این احوال رمان یکشنبه به عنوان رمان اول، آن‌قدرها هم مأیوس‌کننده نیست. داستان نقاط روشنی نیز دارد که گهگاه خواننده را به وجد می‌آورد. از نمونه‌های آن پرداخت پریشانی آربی هنگام خودکشی با قرص است.

«پیاله را تکان دادم، قرص‌ها صدا کردند. جرینگ‌جرینگ. صدایی که از کودکی دوست‌ داشتم، صدای اسمارتیس و اسمارتیس‌هایی که هنوز هم رنگی بودند، اما بی‌مزه، نباید جویدشان، از کاکائو خبری نیست، مواد شیمیایی، شیمی‌یی که دوست نداشتم، شیمی یک، دو، سه و حالا نمرهٔ قبولی‌ام در یک پیاله.» (ص۶۸)

این پریشانی در فصل «یک سال قبل» به اوج خود می‌رسد که برخلاف ترتیب فصول، فرم با محتوا به خوبی تناسب دارد. زمانی که آربی بعد از خودکشی در بیمارستان است و در حالت نیمه‌هوشیار، گذشتهٔ خودش را به صورت ازهم گسسته واگویه می‌کند. در این بخش بارسقیان به خوبی توانسته پریشانی و حالت روانی شخصیتش را روایت کند.

«آرامش‌بخش زدند…آرامشت زیباست…توفانت نه…خیلی دوری…خالی از درون به بیرون…کجا رفت…نداری…در این دنیا نداری…هیچی نداری…خالی…خالی…از درون به بیرون…» (ص۹۰)

یکی دیگر از نقاط قوت داستان توازن روایت‌های عینی و ذهنی است. البته نویسنده تا اواسط داستان این توازن را حفظ کرده ولی در ادامه، پریشانی و نوسان شخصیت به روایت هم سرایت می‌کند. دیالوگ‌های بین شخصیت‌ها هم گهگاه به سمت رمزگشایی می‌رود که البته این روند نیز عقیم می‌ماند. ولی چند دیالوگ درخشان در کار مشاهده می‌شود؛ که یکی از آن‌ها را به عنوان حسن ختام این نوشتار می‌آورم.

« – بعضی چیزها هیچ وقت تموم نمی‌شن، ولی…
همان‌طور که از ماشین بیرون را نگاه می‌کنم چشم می‌بندم.
ـ هیچ وقت نگفتی، ولی چی؟
ـ یه داستانی که تمومی نداره، باید تموم بشه… وقتی نمی‌تونیم…
مکث می‌کند.
ـ وقتی نمی‌تونستیم، نمی‌تونستیم دیگه… هرچی بیشتر می‌موند دردش بیشتر می‌شد… نمی‌دونم… همون «ولی» بهتره…» (ص۱۱۷)


comment feed یک پاسخ به ”یکشنبهٔ تعطیل“

  1. sasan

    بارسقیان صدبار هم بازنویسی می کرد بی فایده بود. نویسندگی اول ذات و جنم می خواهد. بهتر است ایشان هم مثل سرگه برادرشان به سیاست بپردازند و رمان را به رمان نویسان بسپارند