۱
«تو میدونی یه گردان بره خط گروهان برگرده یعنی چی؟ گروهان بره، نفر بگرده یعنی چی؟»
….
«چرا اینجا؟ چرا اینجا؟…من شاکیام! من شکایت دارم..کو اون رحمانیتت؟…»
…..
«بندهٔ خدا!!! اینجا پنجاه متر هم جلوتر از خط مقدمه!!!!»
….
«منم مهدی نریمان! فرماندهٔ گردان کمیل! گردان کمیل هنوز زنده است»
….
به این دو جلمه، نگاههای حسرتبار خسرو شکیبایی به دخترش در آخرین سکانسهای فیلم کیمیا را هم اضافه کنید یا آن افتادن چون برگِ مجروحینی را که در کنار «پیمان سنندجیزاده» در حال همراهی برانکارد مجروح جنگی «نجاتیافتگان» بودند یا پرواز تابوت شهدا در آخرین سکانس سریال رقص پرواز و دست لاله اسکندری که به تمنای همسر شهیدش به سمت تابوتش دراز ماند…یا «فاطمه! فاطمه!» گفتنهای حاج کاظم در آژانس شیشهای یا…به راستی که میتواند دستان ملتمسانهٔ سعیدِ «از کرخه تا راین» را فراموش کند که به سمت تصویر تابوت سفیدپوش امام دراز شده بود…
۲
هفتهٔ دفاع مقدس در میان هیاهویی از بازپخش هزاربارهٔ فیلمهای سینمایی و برپایی چندین و چند شبِ خاطره تمام شد. فایده بازپخش برخی فیلمهای سینمای دفاع مقدس این است که شما میتوانید با گذشت زمان، به دیدگاههای تازهای از سینمای دفاع مقدس، سریالهای جنگی و در نهایت مدیریت هنری و فرهنگی دست یابید؛ برای نمونه:
الف) باور میکنید با گذشت این سالها، برونده خشونت فیلمهای سینمای دفاع مقدس پایینتر آمده باشد!؟ یعنی در فیلمهای دفاع مقدس ساخته و پخششده در دههٔ شصت و هفتاد، تظاهرات بیرونی خشونت بیشتر بوده است؛ مانند تعداد سیلیهایی که فرمانده به گوش سرباز میزده (نمونهاش سیلی غلامرضا اکبری به گوش مرحوم سید ابراهیم اصغرزاده در فیلم مهاجر یا سیلی علی دهکردی به گوش صادق صفایی در فیلم از کرخه تا راین یا سیلیهای پیاپی محمد برسوزیان به گوش پزشک ایرانی در فیلم پوتین و چندین نمونهٔ دیگر…) یا صحنهٔ خشنی چون سوزاندن یک تکاور ایرانی در تنور (کاظم افرندنیا در فیلم پایگاه جهنمی) یا بستن نارنجک به گردن یک اسیر بومی ایرانی و منفجر کردنش (فیلم بلمی به سوی ساحل) یا کشتن رودرروی سربازان عراقی با تأکید دوربین روی ضربات دشنه (باز هم در فیلم بلمی به سوی ساحل و همچنین در فیلم آخرین شناسایی) یا نمای فوقالعاده نزدیکی از تکتیراندازی محمدهادی قمیشی به یک سرباز چاق و چلهٔ عراقی ( به گمانم در فیلم سینمایی چشم شیشهای) یا کشیدن مین شعلهور به زیر شکم و سوختن تدریجی روی آن (جعفر دهقان در فیلم پرواز در شب) را دیگر این روزها در کمتر فیلم یا سریال مرتبط با دفاع مقدس میبینیم. به نظر میرسد خشونت جنگ، جای خود را به عصبیت و شلوغپلوغی داده است که اوج آن را در صحنهپردازیهای شلوغ و پر از فریاد و ناله و انفجار فیلمهایی مانند دوئل، قارچ سمی، سرزمین خورشید و مزرعهٔ پدری میبینم که همین فهرست گویای تعلق خاطر احمدرضا درویش و رسول ملاقلیپور به چنین فضاسازیهایی است. در حقیقت آمدن به جامعه و چنگ زدن به هیاهوی شهری جانشین خشونت عریان فضای جنگ شده است که البته به دلایل مختلف غلط است؛ چرا که مخاطب کنونی وقتی میتواند دریابد که خطشکن یعنی چه، ریزش باران گلوله یعنی چه، تیر جای تیر خوردن یعنی چه، شهادت یعنی چه، رشادت یعنی چه، که کاگردان خشونت جنگ را تارنتینووار و اسپیلبرگوار دربیاورد. آنچه افتتاحیهٔ فیلم «نجات سرجوخه رایان» را به بیانیهای مبنی بر نجات اروپا به دست آمریکا تبدیل کرد، اوج خشونت و بوی مرگ است که در افتتاحیهٔ فیلم دیده میشود. اینکه تویِ سرباز هر اندازه هم آبدیده و کارآزموده باشی، ممکن است هنوز از قایق پیاده نشده، اولین گلوله تو را با خود ببرد، بیآنکه حتی فرصت کنی رشادتی از خود نشان دهی. اینکه در میان باران گلوله تو انتخاب نمیکنی، بلکه مرگ و گلوله در تبانیای آشکار تو را انتخاب میکنند. جالب آنکه از این حیث، رسانهٔ ملی حتی از سینما نیز عقبتر است. در تمامی سریالهای دفاع مقدسی به دلیل آنچه احتمالاً مقتضیات ضدخشونت رسانه خوانده شده، چیزی از جنگ نمیبینیم، مگر چند صحنهای در «سریال خاک سرخ» حاتمی کیا و دیگر هیچ. از «گل پامچال» گرفته تا «رقص پرواز» ـ ساختهٔ مهجور ولی به غایت تاثیرگذار احمد مرادپور ـ از «در چشم باد» گرفته تا «گلهای گرمسیری» جنگ خلاصه شده در تعدادی بمباران هوایی و افتادن خمپاره! در حالی که ترسیم نزدیک به واقعیت جنگ به ویژه در زمانهای که بوی باروت در دوروبرمان پراکنده شده، لازمهٔ آمادهسازی خلایق است. نیست؟
ب) عمدهٔ فیلمهای شاخص دفاع مقدس در دههٔ شصت و هفتاد، بر روی بازیگران ناشناخته یا غیرستارهای بنا شده که از عهدهٔ نقش خود هم به خوبی برآمدهاند. به این نامها ـ البته با لحاظ موقعیتشان در زمانهٔ خود و قیاس با بازیگران مطرح و اسمی امروز ـ دقت کنید: علی دهکردی، حسین شعاعی، عطا سلمانیان، مهدی قلیپور (با دو نقش ماندگار در فیلمهای هور در آتش و ستارگان خاک)، حمیدرضا آشتیانیپور، پیمان شریعتی (با یکی از مشهورتین دیالوگهای فیلمهای دفاع مقدس: «حاجی سیدتو کشتن..حاجی سیدتو بردن»)، فرزین نادری و غلامرضا اکبری (حاجی و سید دیالوگ قبلی!!!در فیلم آخرین شناسایی)، محمدرضا ایرانمنش، علی یعقوبزاده، جعفر دهقان، فرجالله سلحشور، سیدجواد هاشمی، حسن عباسی (بازیگر فیلم وصل نیکان)، جهانبخش سلطانی و یکی دوتای دیگر مثل بهزاد بهزادپور و حسین اسحاقی. با توجه به وضعیت امروزمان که گویا بازیگران فیلمبینتر شدهاند، نمونهکار همکاران هالیوودی و اروپاییشان در دسترشان است، بازیگردانان ماهری به کارها اضافه شدهاند، پول بیشتری برای Casting و ساخت این گونه فیلمها خرج میشود، باید مثل گلآقا پرسید «پس چی شد؟»..اوج هنرنمایی دفاع مقدسی جدید، بازی خندهدار حمید فرخنژاد در «دموکراسی توی روح! ببخشید توی روز روشن» بود!!!! که گمانم در جشنوارهٔ دفاع مقدس دههٔ شصت و هفتاد، حتی شایستهٔ تقدیر هم نمیشد، چه رسد به دریافت جایزه؛ جالب آنکه نه تلویزیون و نه سینما هیچ یک فکری بابت این مطلب نمیکنند و حتی نمیآیند در قالب برنامهای، از این خیل عظیم بازیگران گمنام فیلمهای دفاع مقدس تقدیری کنند.
پ) جای خالی رفاقت به خوبی حس میشود؛ رفاقتی از جنس آنچه در فیلم سینمایی «ضیافت» ساختهٔ مسعود کیمیایی دیدیم، در فیلمهای سینمای دفاع مقدس و بالاتر از آن در سریالهای تلویزیونی جنگ دیده نمیشود. این در حالی است که مردان ایرانی رفیقباز هستند و رفاقت یکی از نوستالژیکترین احساسات ایرانیان و یکی از عمیقترین پیوندهای غیرسببی و نسبی است. درک فقدان یک انسان در جریان جنگی تحمیلی گاه از راه ریختن آن در قالبهای احساسی چون مرگ یک رفیق یا عزیز مقدور میشود. تصورش سخت نیست که بدانیم ۲۵۰۰۰۰ شهید انقلاب و دفاع مقدس، هر یک رفیقی بودهاند برای بسیاری ماندگان که تا ابد خاطرهشان از ذهن دوستانشان محو نمیشود. در جریان عملیات، درک وداعهای پرسوز و گداز شبهای عملیات وقتی مقدور میشود که شما پیشتر رفاقتی حسرتبرانگیز را در قاب سینما و تلویزیون ترسیم کرده باشی؛ تا وقتی رفیقت با تیر مستقیم دوشکا دونیم میشود، مخاطب همراه با تویِ بازیگر بگرید. این گونه مخاطب هم خشونت جنگ را درمییباد (کارکرد ضدجنگ) و هم خودش رشادت و شهادت و رفاقت را درک میکند.
ت) خبری از موشکبارانهای شهری یا تلاشهای پشت جبهه برای رساندن آذوقه و مهمات به رزمندگان، تنگناهای معیشتی مردم در آن ایام و البته قناعت همگانی (به ضرورت این بازنمایی برای زمان حاضر که عصر تحریم اقتصادی است، دقت کنید)، سوءاستفادهٔ برخی از شرایط جنگی و احتکار کالاهای مردم، اقدامات دولت برای ادارهٔ مملکت در شرایط جنگی، ارتباطات مردم در پناهگاهها، عصر دفترچهٔ بسیج اقتصادی و کوپونیسم و قطعِ با برنامهٔ برق و آژیر قرمز و…در سینما و تلویزیون جنگ نیست؛ تنها در فیلم «وصل نیکان» حاتمیکیا چیزکی از جنگ در شهرها دیدیم و بس. جالب آنکه ما هنوز این گونه تِمها یا ریزـایدههای جنگمان را درست و حسابی نساختهایم، رفتهایم سراغ سینمای ضدجنگ!!! آن هم به شعاریترین، دگراندیشزدهترین، ضدمیهنیترین و نخنماشدهترین شکل ممکن؛ شاید باید با «مسعود دهنمکی» همراهی کنیم که در اختتامیهٔ جشنوارهٔ فیلم دفاع مقدس اخیر با کنایهای آشکار، اهدای جایزه به حمید فرخنژاد برای بازی در فیلم نخنما و پرحرف و کمشعور دموکراسی توی روز روشن را ریشخند دفاع مقدس خواند. اینکه در این فیلم ـ در همراهی یا بهتر است بگوییم دنبالهروی از جامعهٔ غافل و ندانمکار و ندانمگو ـ از سرداری به نیابت از بقیه سرداران، در رابطه با سهمیهٔ کنکور بچه شهیدان پرسیده میشود؛ تو گویی ذنب لایغفر مرتکب شده است (بگذریم از اینکه حاجی زم، گویا در دوران ابتدایی دوم خرداد که عصر بیان این حرفها در سینما بود، فریز شده و نمیداند الان خیلی وقت است این حرفها کهنه شدهاند؛ نمونهٔ عقبماندن متفکران ما از مردم و تاریخ). به راستی اگر ما، مدیران رسانهای ما، جنگ را در رسانه و سینما با همهٔ ابعاد خشن و غیرانسانیاش ترسیم کرده بودند، اینکه پدری وقتی رفت به جنگ و اسیر شد، زنش ۱۸ ساله بود و بچهاش چند ماهه و وقتی برگشت پسرش دانشجو بود و زنش، زنی میانسال بود («سردار حسین لشگری» را میگویم، که برای درک دنیای به ظاهر بزرگ ما و خستهشدن از آن، تنها ده سال وقت میخواست و در غربت غوغای تابستان ۸۸ رفت) آن وقت جوانکی پیدا میشد تا دربارهٔ سهمیهٔ بچههای شهدا اِن قُلتی بزند یا دیگر کسی پیدا میشد دسته راه بیندازد تا جلوی دفن شهدا را در برخی دانشگاهها بگیرند. حال که عرضه نداشتهاید مردم و جوانان را تربیت کنید، نقدتان دیگر چیست؟
ث) یک بار دیگر کل فیلمهای سینمای دفاع مقدس و سریالهایش را به یاد بیاورید. جز در فیلم «دکل» و «نجاتیافتگان» دیگر حضوری تاثیرگذار از زنان در عرصهٔ جنگ دیده نمیشود. عمدهٔ حضور زنان در جنگ ختم شده به بیمارستانهای صحرایی یا شنیدن خبر شهادت شوهر یا انتظار برای برگشتن شوهر. نمونههایش زیادند: از ننه گیلانه بگیر تا مهتاب کرامتیِ خاک سرخ، از فاطمهٔ مثالی «آژانس شیشهای» بگیر تا آتنه فقیه نصیریِ «مزرعهٔ پدری». جالب است که ما در سینما و تلویزیونمان رنگ و وارنگ بازیگران زنِ گیشهپرکن داریم اما سند حضور مقتدر زن در جنگ، خورده به نام «عاطفه رضوی» (نجاتیافتگان)، نیلوفر محمودی (دکل) و گلچهره سجادیه (سرزمین خورشید)؛ کسانی که آن کاریزمای لازم برای تبدیلشدن به قهرمانی جنگی ـ حتی از منظری هالیوودی که مطلوب برخی دوستان مدیر و منتقد و کارگردان است ـ را نداشتهاند. دستکم انتظار داشتیم زنان بازیگر ما چیزی شوند در حد و اندازههای آن دختر ویتکنگی فیلم «غلاف تمامفلزی» که کل گروهان زبدهٔ خشن کوبریک را در جهنم ویتنام زمینگیر کرده بود؛ توقع «سرباز جِین» را نداشتیم که!؟ در این زمینه فرقی هم میان تلویزیون و سینما نیست. برای درک آنچه از دستمان رفته نگاهی به تصاویر زیر بیندازید. هر کدام از این عکسها به تنهایی ایدهٔ آغاز نگارش یک تلهفیلم، یک فیلمسینمایی یا سریال تلویزیونی است. برای نمونه تصور کنید مهناز افشار، مهتاب کرامتی، بهناز جعفری، لاله اسکندری، الناز شاکردوست، آتنه فقیه نصیری، فاطمه گودرزی، پریوش نظریه، گلچهره سجادیه، بیتا بادران، هدیه تهرانی و مانند اینها در نقش زنانی با شمایل زیر ظاهر شوند:
باور کنید دستکم ـ ورای تأثیرشان در خلق شخصیتهایی چون «دا» ـ حتی در سویهٔ مُد لباس نیز همین پوشش فردا در تهران مُد میشد، چه رسد به نمایشی متفاوت از توانایی بازیگران زن ایرانی و…
یا تصویر زیر که اوج حضور موثر و مستقیم زنان بومی جنوب در جنگ است. زنانی که همچون مورد عجیب «مرضیه حدیدچی دباغ» گاه فرمانده سپاه هم بودند!
به راستی مشکل کجاست؟ در ندیدن این عکسها، ناتوانی بازیگران تَرگلوَرگل ما، خلأ فکری سازندگان ما، کجسلیقگی مدیران؟ کدام یک؟ باور کنید اگر اسپیلبرگ و رفقایش نمونهای چون این عکسها را دیده بودند یا داشتند، مقاومت زنان در کنار مردان (در جنگ نابرابر شهری سی و شش روزهٔ خرمشهر)…..
از حرص شما، میدادند شماری از خوشگلترین مردان و زنان هالیوودی، که یحتمل خیلیهایشان هم یهودی هستند!!!، این حماسه را بازسازی کنند. بعد شما هِی «سینما پشت پرده» و «سینما سلطه» بسازید. مگر کم نویسندهٔ داستانهای جنگی دارید از «احمد دهقان» و «حبیب احمدزاده» بگیر تا مستندهای داستانیای چون دا.
وقتی من و شما دست به روایت مطلوب از زنان جنگ نزنیم، بدیهی است مشتی عجوزهٔ فمینیست داعیهدار حریت زنان ما شوند. این درد را کِی چاره میکنید؟
۳
آنچه در نظرسنجی «برنامهٔ هفت» جمعه نهم مهرماه رخ داد، تأسفبار بود. گرچه اگر خیل دوستداران حاج کاظم زودتر اقدام میکردند ـ و مانند همیشه تنبلی نکرده یا تلویزیون را به رسمیت میشناختند ـ و یا برنامه اندکی بیشتر طول میکشید، آن اختلاف چنددهم درصدی را هم پر میکردیم. اما مشکل اینجاست که آیا برای حاج کاظمها، بایست مجید سوزوکیها رقیب شوند؟..به قول سردار فیلم موج مرده، «کی این وسط کم کاری کرده؟» بیتردید همان اندازه که جا برای ابراهیم حاتمیکیا هست، برای مسعود دهنمکی هم هست، برای فرجالله سلحشور هم هست. حتی مشکل نویسنده و افرادی مانند او این نیست چرا فیلم «اخراجیها» فروش میکند یا چرا دهنمکی راه به راه از فیلمش دفاع میکند؛ چون اینها همه از ملزومات بازی هنرصنعت سینما و تلویزیون است و اگر غیر این باشد باید در صداقت طرفین دعوا شک کرد. حتی مشکل این نیست که چرا برخی از مردم در جریان برنامهٔ هفت به مجید سوزوکی رای دادهاند (چون قهرمان زندهٔ دههٔ هشتاد را عشق است نه قهرمان مردهٔ دههٔ هفتاد)، مشکل این است چرا ما کاری کردهایم که شخصیت سطحی، استثناء و بیمحتوای مجید سوزوکی که برآمده از فیلمی معمولی ولی پرفروش چون اخراجیها است، تبدیل شود به خاطرهٔ جمعی برخی مردم که بینندهٔ برنامهٔ تخصصی هفت بودهاند؟ چرا آن اندازه قهرمانان جریانساز نساختیم تا وقتی مخاطب دنبال انتخاب میگردد، به سختی بیفتد نه اینکه راحت گزینهٔ مجید سوزوکی (که کارکردش میتوانست یک «راکی» باشد برای عوام ما) رقیب سرسخت حاج کاظمِ دوستداشتنی ما شود. به راستی چه کسی کم کاری کرده است؟… مدیری که آن همه هزینه میکند برای فیلمنامهٔ جویندگان طلای ـ ببخشید دوئلِ ـ احمدرضا درویش یا آنکه سالها موج مرده را به بهانهای واهی در محاق نگاه میدارد تا فیلمسازی خودیتر از خودی شورشی شود یا آنان که گمان میکنند «روز سومِ» پرشعار و کممایه شایستهٔ آن همه تقدیر است، یا شاید تقصیر توی به اصطلاح متفکر و نوگرایی است که بعد سالها تخم دوزردهات میشود دموکراسی تو روز روشن؟ به راستی حاج کاظمی که دود موتور برخی او را خفه میکرد، مانند خودِ شما اهل آزادکردن گروگانهای زن بود، حاج کاظمی که در عین شورش علیه برخی بیتوجهیها بلد بود در فرودگاه لندن چی بگه تا BBC سوءاستفاده نکنه، حاج کاظمی که خراب رفیق بود، غیرتی بود، مسافرکشی میکرد و همهٔ آن چیزهایی را داشت که مطلوبتان بود…پس چرا اسوه نشد؟..اسطوره نشد؟ چرا تصویر اسطورهای او جای شمایل «آل پاچینو» در فیلم «مخمصه» را نگرفت. آن تصویرش که وینچستر در دست به افق مینگرد را میگویم؟ نکند به مصداق حرف نصیریانِ «دیوانه از قفس پرید»، زندهشون موی دماغه، مردهشون چشم و چراغه؟ آیا دلیلش این نیست که آن قدر مدیران ما در ترسیم درست دفاع مقدس بد عمل کردهاند که مردم ما قانع شدهاند به سویا! اصولاً مجید سوزوکیها چند درصد جنگ ما بودهاند؟ شما که حاج داوود کریمیها دارید، چمرانها دارید، بهروز مرادیها دارید، باکریها و برونسیها دارید دیگر چه دردتان است؟ چند الف ویژهٔ چند میلیاردی تلویزیونتان دفاع مقدسی است؟ در چند سریالتان به هفت هزار زن شهیدهٔ جنگ و انقلاب اشاره کردهاید؟ شاید همهٔ اینها حرفها که باعث شد در جریان نظرسنجی برنامهٔ هفت، برای اولین بار ـ و امیدوارم آخرین بار ـ دست به پیامک شویم و گویی رسالتی پیامبرانه یافته باشیم، از همه بخواهم بیخیال سعیدِ از کرخه تا راین و رضای کیمیا و صادق مشکینی «لیلی با من است» شوند و با رأی به حاج کاظم نگذاریم این قهرمانمان زیر آوار لمپنیسم مجید سوزوکی مدفون شود. اما باخت اصلی آنجاست که ما گمان میکنیم اخراجیها و دموکراسی تو روز روشن ـ که دو سوی یک گرایش سطحی به دفاع مقدس هستند ـ نماد موفقیت ما در ترسیم سیمای قهرمانان ملی هستند. تا زمانی که اینگونه میاندیشیم،
«ایول! ایول! داش مجیدُ ایول!»