اگر دختر موهایش بلند باشد و بلوند بیشتر توی چشم میآید. بلندیاش قدیمیترها را سر کیف میآورد و رنگش امروزی ها را. پسرهای امروزی آنقدر مدل و مانکنهای هالیوودی دیدهاند که دیگر مشکیِ تیره دلشان را زده. باید فردا یک سَری بروم توی کافینت کنار گلفروشی و مدلهای جدید لباس را سرچ کنم.
فرزانه دقیقاً از یک ماه پیش تا حالا که خوابیده روی تخت بیمارستان فکر میکند من بیسلیقهام. به خاطر اولین کادوی اولین سالگرد ازدواجمان که خریدم برایش. یک ژاکت دخترانهٔ کرم که توی سوز زمستان تنش کند و با سرمایی که از سوراخ سنبههای واحد درب وداغانمان گُر میگیرد و خانه را فریزر میکند، کمتر آب دماغش آویزان شود.
وقتی از بیمارستان برگشت باید به فکر خریدن بخاری هم باشم. لااقل یک بخاری دست دوم که پسر تازه به دنیا آمدهمان سرما نخورد.
پسر را باید یک جوری روبهرو کنم با دخترکه چندصفحه طول بکشد. دبیرتحریریه گفته صفحهای ده هزارتومان برای اثر پرخواننده. خودشان وقتی با کامپیوتر تایپ میکنند به هر سیصدوپنجاه تا کلمه میگویند یک صفحه. من اما باید دانه دانه خودم بشمارم سیصدوپنجاه تا را.
شروع رفاقتشان میتواند با فحش باشد.
«کثافت»
اصلاً همین را میتوانم با یک خط تیره بهجای دیالوگ دختر بگذارم برای شروع داستان. اینجوری خواننده بیشتر خوشش میآید و فکر میکند با یک داستان خاص و یک نگاه متفاوت روبهرو شده. ده هزارتومان را اگر تقسیم کنم به سیصدوپنجاه میشود تقریباً سیتا یک تومانی. باید خیلی از این سیتومانیها را بچینم کنار هم تا پول زایمان فرزانه در بیاید و اجارهٔ این ماه عقب نیفتد. همین اول داستان برای شخصیتپردازی بهترین جاست. زاویه دید را هم دانای کل محدود به ذهن دختر انتخاب میکنم تا هرچقدر دلش میخواهد زل بزند به پسر و به خوش تیپ بودن و قد بلندش فکر کند و فکر خواننده بیکار نماند.تلفن زنگ میخورد تا حسرت بخورم به یک هفته پیش که هنوز پسانداز پولمان به قدر خرید امتیاز تلفن نرسیده بود و آنقدر بیهوا تمرکزم خراب نمیشد.
به جز آدمهای بیمارستان کسی این وقت شب زنگ نمیزند خبر من را بپرسد. حتماً باز سرشان را بردهاند توی پروندهٔ پزشکی فرزانه و دیدهاند جلوی خرج و مخارجی که تراشیده شده براشان هیچ علامتی برای پرداخت هزینه نیست و حالا ترسیدهاند فرزانه را بعد از به دنیا آمدن بچه بگذارم روی دستشان و فرار کنم.
دوشاخ را از پریز میکشم بیرون تا سکوت خانه و آرامش خودم برگردد. فکر میکنم بهتر است آخر داستان را با خداحافظی پسر و دختر تمام کنم یا بگذارم رابطهشان با یک عالمه ابهامِ باقی ماندن باقی بماند تا مخاطب همینطور توی این علامت سؤال لذتبخش باقی بماند و بقیهاش را توی سرش بنویسد برای خودش و مثلاً دختر و پسر را تا صد سال کنار هم هی ببرد پارک و سینما و رستوران و حتی اگر دلش خواست یک سفر ببردشان کیش و بعداً که بچهدار شدند مجبورشان کند با هم ازدواج کنند و …
برای من ولی هیچ فرقی نمیکند مخاطب آخر داستان قاب سفارش بدهد برای این کلمهها یا بهجای هیزم بیندازدشان توی پیت حلبی و خودش را گرم کند. چون وقتی مجلهٔ زرد را به خاطر یک داستان زردتر از توی پیشخوان مغازه برداشت یعنی دبیرتحریریه از دادن پول من به خودش افتخار میکند و میتوانم داستان زرد بعدی را برای جور کردن پول بخاری بنویسم. اگر یک خط تیره بگذارم و از قول پسر بنویسم «خداحافظ» کلمههای داستان بیشتر میشود. خداحافظ دو تا کلمهحساب میشود یا یکی؟ هم خدا دارد و هم حافظ. اصلاً حافظش به کنار. یعنی «خدا» را هم سیتومان حساب میکند دبیر تحریریه؟
سی تومان پول شاش بچه هم نمیشود چه برسد به پوشک و خرج بیمارستان.
ای کاش لااقل به اندازهٔ چندهزارتومان خدا را آدم حساب میکرد.
۲۰ مهر ۱۳۸۹ | ۱۷:۵۴
داستان محبوبه رو بیشتر پسندیدم ولی اینم بد نیست
البته شاید می شد بهترم بنویسی!
گنگ شروع شده بود جذابیتشم کم بود در مقایسه با داستان محبوبه. بیشتر وقت می ذاشتی بهتر می شد(التبه من نمی دونم چقدر وقت گذاشتی ولی حدس می زنم سمبلش کردی!)