کتاب مجموعهٔ نه داستان از سلینجر است: ۱. «یک روز خوش برای موزماهی» ۲. «عمو ویگیل در کافه تیکت» ۳. «پیش از جنگ با اسکیموها» ۴. «مرد خندان» ۵. «انعکاس آفتاب بر تختههای بارانداز» ۶. «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» ۷. «دهانم زیبا و چشمانم سبز» ۸. «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم» ۹. «تدی»
خواندن این مجموعه داستان چشمانداز دیگری به داستانهای سلینجر نشان میدهد و خواننده را با ابعاد دیگری از شخصیت وی آشنا میکند. آن سلینجر تنها و منزوی اینجا هم خودش است، اما البته میتوان گفت به رنگی دیگر. تنهایی رازآلود او را هم در اینجا میتوان دید: وحشی و سرکش. این نقد جهان و انسان است و روایت روزگار تنهایی بشر. سلینجر خودش هم اینگونه زیسته است: «چاپ کتاب دردسر به دنبال دارد و نویسنده را از زندگی معمول باز میدارد. از این که کسی توی آسانسور سر صحبت را با من باز کند یا در خیابان سر راهم را بگیرد، یا بخواهد ببیند چه دارم و چه ندارم بیزارم. دلم میخواهد تنها باشم. کاملاً تنها. دلیل ندارد که زندگی از خودم نباشد» ( ص ۱۰).
الیا کازان از سلینجر میپرسد: آیا اجازه میدهد بر اساس ناتور دشت نمایشی به صحنه بیاورد. سلینجر در پاسخ میگوید: «هولدن خوشش نمیآید» (ص ۱۰). سلینجر زبان جهان معاصر است: «من داستانهایی رو میپسندم که دربارهٔ نکبت باشن» ( ص ۱۴۲). « نکبت. من بیاندازه به نکبت علاقه دارم» ( ص ۱۴۳).
در داستانهای سلینجر چیزی از جنس حرفهای تازه هم هست. این نشان میدهد که او همهٔ اوقات تنهایی خود را هم تلف نکرده است: «وقتی میگم جالبه نه از این نظر میگم که شناورن، از این نظر جالبه که من از وجودشون خبر دارم، اگه اونها رو ندیده بودم اون وقت از وجودشون بیخبر بودم. و وقتی از وجودشون بیخبر بودم، نمیتونستم بگم که حتی وجود دارن» ( ص ۲۳۱-۲۳۲).
شخصیتهای این داستانها کاملاً متفاوت با صورتکهایی هستند که در جاهایی دیگر میتوان دید. نمونههای وطنی را از یاد نبرید. این شخصیتها راجع به چیزها و حادثهها انسانی اما متفاوت سخن میگویند: «آخه شاعرها خیلی تو نخ هوا هستن. اونها همهش احساساتشونو تو چیزهایی به کار میگیرن که احساسات ندارن» (ص ۲۴۸).
«»از آواز زنجره برنمیآید که چه زود میمیرد/ بر این جاده هیچ عابری نمیگذرد/ در این شباهنگام پاییزی.» دو شعر ژاپنیه. توشون از احساسات و این جور چرندیات خبری نیست» ( ص ۲۴۹).
نگاه مذهبی آدمهای این قصهها هم منحصر به خودشان است: « آره. خدا را دوست دارم. اما دوست داشتن من از روی احساسات نیست. اون هیچ نگفته کسی از روی احساسات دوستش داشته باشه. اگه من جای خدا بودم، هرگز دلم نمیخواست منو از روی احساسات دوست داشته باشن. این جور دوست داشتن آبکیه»( ص ۲۵۰).
«اون سیبی که آدم تو باغ بهشت خورد یادت هست که تو کتاب مقدس اومده؟ میدونی تو اون سیب چی بود؟ منطق بود. منطق و چرندیات. باید اون سیبو بالا بیاری» (ص ۲۵۵). مذهبیها هم در این قصهها طور دیگری به نظر میرسند: «با اینکه مذهب و فلسفه و از این چیزها تدریس میکنن باز هم از مرگ میترسن» ( ص ۲۵۷). مرگ در این نگاه آسان است: «وقتی آدم میخواد بمیره کافیه نخی رو که به جونش بسته پاره کنه» ( ص ۲۵۷). « همهٔ اون چیزی که اتفاق میافته اینه که وقتی میمیری از بدنت میای بیرون» ( ص ۲۸۶).
«شیش سالم بود که فهمیدم همه چیز خداست و موهام از تعجب سیخ شد. یاد میآد یکشنبه بود. خواهرم یه بچهٔ خیلی کوچیک بود و داشت شیر میخورد که یه دفعه دیدم اون خداست و شیر هم خدا بود. یعنی خواهرم داشت خدا رو میریخت تو خدا. منظورم رو که متوجه میشین» ( ص ۲۸۵).
۳ مهر ۱۳۸۹ | ۱۱:۴۵
سلام
مثل همیشه خوب بود. لطفا درباره کتابهای صد سال تنهایی مارکز،کوری ساراماگو. طبل حلبی، بابا لنگ دراز، چشمهایش بزرگ علوی، بازمانده روز هم بنویسید.
ممنون