فیروزه

 
 

گزارش اقلیت

نگاهی به رمان «زیر آفتاب خوش‌خیال عصر» نوشتهٔ «جیران گاهان»

نت‌ها روی هم می‌غلتیدند و سر می‌خوردند پایین و درهم گره می‌خوردند. همه چیز در مخملی‌ترین نت‌ها و دست‌های شهریار و صدای او تمام می‌شد.(ص۱۰۸)

«زیرِ آفتابِ خوش‌خیالِ عصر»‌ اولین رمان «جیران گاهان» و یکی از خروجی‌های کارگاه رمان «محمدحسن شهسواری» است.

این رمان داستان دختری یهودی (مونا) است که دلباختهٔ پسری مسلمان (شهریار) می‌شود. علی‌رغم مخالفت خانواده‌اش به ظاهر مسلمان شده و با او ازدواج می‌کند. همین ازدواج باعث طردشدن از خانواده‌اش می‌شود. خانواده‌ای که تمام کودکی و خاطرات تلخ و شیرینش را تشکیل می‌دهند. بعد از ازدواج به دلیل اختلافات دینی‌ـ‌فرهنگی بین او و شوهرش فاصله می‌افتد و او را تنهاتر از قبل می‌کند. و این تک‌افتادن باعث می‌شود که به گذشته برگردد و اتفاقاتی که او را به این وضعیت کشانده مرور کند. داستان از زمان فاصله‌افتادن او با شهریار و این تنهایی شروع می‌شود. انزوایی دردآور و آزاردهنده. مونا در این وضعیت یاد گذشته‌اش می‌افتد و نویسنده در روندی معکوس سرگذشت مونا را روایت می‌کند.

جیران گاهان در خلال این رمان به بیان فرهنگ، سنن و آداب و رسوم یهودی می‌پردازد و قهراً در این میان داستان محملی می‌شود برای نمایش تعارضات دو فرهنگ ایرانی‌ـ‌اسلامی و ایرانی‌ـ‌کلیمی. رمان از دیدگاه سوم‌شخصِ معطوف و محدود به شخصیت اول (مونا) روایت می‌شود که البته زبان گرم و صمیمی راوی توانسته از عوارض این زاویه دید بکاهد و روایتی زنده و شادابی داشته باشد. از سوی دیگر این زاویه دید باعث شده تا بعد فرهنگ ایرانی‌ـ‌یهودی داستان پررنگ‌تر از بعد ایرانی‌ـ‌اسلامی گردد و نوعی تک‌بعدی و تک‌صدایی در داستان مشاهده شود. به عبارتی نویسنده آن‌قدر درگیر شخصت اصلی‌اش شده که از دیگر شخصیت‌ها غافل مانده و فراموش کرده به آن‌ها بپردازد که این منجر به ابهام و گنگی بسیاری از شخصیت‌های فرعی هم شده است. دلیل خیلی از کارها و واکنش‌ها در داستان بیان نمی‌شود. به عبارتی اطلاعات لازم و کافی برای یک کشف و شهود در اختیار خواننده قرار نمی‌گیرد. یا حداقل پازل‌های اطلاعاتی درست و بجا در رمان قرار نگرفته. و این ابهام آن‌قدر زیاد می‌شود که به شخصیت اصلی داستان نیز سرایت می‌کند و آن‌ها را معماگونه کرده و باعث سردرگمی خواننده می‌شود. رفت و برگشت‌های زمانی هم مزید بر علت می‌شود تا مخاطب عام از این اثر خسته و کلافه شود. رفت و برگشت‌هایی که خالی از به‌هم ریختگی و اشکال هم نیست.

نویسنده در همان چند صفحه ابتدایی دستش را برای خواننده رو می‌کند و به او می‌فهماند با رمانی ذهنی مواجه است تا عینی. با اینکه در این ذهنیت با اتفاقات خارجی هم مواجه هستیم اما اتفاقات عینی نیز از بطن همین ذهنیت برمی‌خیزد. شخصیت اول با دیدن تصاویر عینی مدام به گذشته می‌رود و تصاویر و اشیا، به مثابه مهمان ناخوانده، پلی می‌شوند برای بردن مونا به گذشته و کیفور یا دلگیرکردن‌اش از دیدن آن تصویر:

پله‌ها را دوتا و یکی کند پایین می‌آید. مثل شهریار. شهریار اما آن‌قدر بلند بود که هیچ‌وقت کفش پاشنه‌دار نمی‌پوشید. الان است که ببیندش و زیرچشمی نگاهی بکند. یعنی این وقت صبح این‌جا چه می‌کنی دیوانه؟!(ص۱۰)

صدای ته چوبی عصای جواهرجان نزدیک شد. همان عصا که یک روز ادنا با آن تفنگ‌بازی کرده بود و آقا توی حیاط دیده بودش و عصا را از دستش گرفته بود و با آن محکم توی کمر ادنا کوبیده بود.(۲۲)

در ابتدای ماجرا این شیوه روایت که شیوه‌ای شایع در رمان‌های ذهنی است برای انتقال اطلاعات و پیش‌برد داستان مفید و تا اندازه‌ای جذاب به نظر می‌رسد. اما نویسنده آن‌قدر در استفاده از این شیوه افراط می‌کند که باعث دلزدگی مخاطب می‌شود. جدا از این هرچند این تکنیک تداعی، فی‌نفسه زیبا باشد ولی در بعضی از موارد منجر به داستانک‌هایی می‌شود که به روند اصلی داستان هیچ کمکی نمی‌کنند.

با اینکه زبان داستان روان است ولی ریتم کند آن در اکثر کار ـ‌مخصوصاً قسمت‌های ابتدایی‌ـ باعث می‌شود مخاطب به دست‌انداز بیفتد و حتی گاهی آن‌قدر کند می‌شود که گویی داستان ایستاده و کلمات هستند که پشت هم تکرار می‌شوند و از روی هم تقلب می‌شوند. به ندرت با ریتمی تند و پرتنش مواجه می‌شویم که آن چند مورد معدود هم در آستانه رسیدن به یک نقطه اوج خوب و کامل دوباره به همان دست‌انداز و ریتم کند برمی‌گردند و بی‌راه نیست بگوییم تا انتها با یک نقطه اوج جاندار مواجه نمی‌شویم. علت این روند کند و ناهماهنگی، افراط و تفریط نویسنده در توصیف و فضاسازی است. چرا که توصیف روایی باید هماهنگ و متناسب با داستان جلو برود. نه عقب بیفتد که داستان خشک و بی‌روح ‌شود و نه از داستان جلو بزند که ریتم داستان کند شود و باعث شود خواننده آن‌قدر درگیر فضاسازی و توصیف شود که از داستان جا بماند. حتی در بخش‌هایی خواننده مجبور می‌شود برای از دست ندادن خط داستان به چند سطر قبل برگردد. این عدم انسجام باعث شده بخش‌هایی مبهم و زیاده از حد موجز شود و قسمت‌هایی ـ‌حدیث نفس مونا(و شاید نویسنده)‌ـ آن‌قدر مطول شود که داستان را از ریتم بیندازد و بیشتر تبدیل به یک بیانیه شود.

یکی دیگر از نقاط ضعف داستان یک سوم ابتدایی آن است که خواننده را درگیر نمی‌کند و هر لحظه امکان دارد خواننده کتاب را ببندد و دیگر باز نکند. با درگیری و کنشی مواجه نمی‌شویم یا درگیری آن‌قدر مبهم است که مخاطب با آن ارتباط برقرار نمی‌کند. حتی شخصیت‌پردازی‌ها هم به قدری نیست که آدم‌های در داستان را به شخصیت تبدیل کند و یا حداقل این فرایند عقیم مانده است.

مخاطب در خلال داستان اصلی با داستان زیرمتنی روبه‌روست که در ذهن شخصیت اول مرور می‌شود. داستانی که مونا در کودکی از پدرش شنیده و گویی با داستان زندگی خودش تطابق دارد یا حداقل مونا فکر می‌کند این‌گونه است. داستان زیر متن همچون داستان اصلی ذره ذره روایت می‌شود و مانند پازلی کامل می‌شود. مخاطب هم همچون مونا سعی می‌کند در حین روایت ربط داستان زیرمتن ـ‌که افسانهٔ نارنج ترنج است‌ـ را با داستان جاری داستان بفهمد و رمزگشایی کند. تا اواخر داستان پیوند این دو رازآلود و رمزگونه باقی می‌ماند. در مواقعی هم مونا آن‌قدر در بازخوانی افسانه نارنج و ترنج برای خودش زیاده‌روی می‌کند که داستان زیر متن اصل و روی متن قرار می‌گیرد. در پایان نیز داستان زیرمتن که لحظه به لحظه ارتباطش را با داستان اصلی بیشتر کرده به شکلی سورئال وارد داستان اصلی می‌شود، باهم پیوند خورده و روایت از فضای رئال خارج می‌شود.

اولین رمان گاهان نقاط قوت جالب توجهی نیز دارد. در این اثر برخلاف خیلی داستان‌های زنانه، نه از نق و ناله‌‌های زنانه خبری است و نه از سانتی‌مانتالیسم دخترانه. یک‌جورایی اصلاً باور نمی‌کنی این را دختری بیست و پنج ساله نوشته باشد. یعنی آن‌قدر پخته است که فکر می‌کنی این را جواهر جان در داستان، نوشته باشد تا ادنا و یا حتی مونا و حتی‌تر یک نویسنده مسلمان. خیلی از توصیفات بکر و تازه‌اند و خستگی خواننده را که از شنیدن توصیفات سوخته و دست دوم، خسته شده در می‌آورند. باید پذیرفت که نویسنده با رنگ‌آمیزی در توصیف توانسته فضاسازی تصویری بی‌روح و مرده‌ی موفقی ارائه دهد:

دوباره توی آینه نگاه کرد. صورت شیری رنگ همیشه و موهای شبق و ژولیده…ورقه‌های قرص روی رومیزی گل گلی پخش بود. همین‌طور که بسته‌ها را کنار می‌زد، گل‌های آبی و زرد رومیزی از زیرشان بیرون می‌آمدند و دوباره قایم می‌شدند.(ص۹)

جدای از این‌ها کسانی که به رمان شخصیت علاقه دارند می‌توانند خوش‌خیالانه در هوای آفتابی این رمان غرق شوند و به موسیقی سنتی‌ای که در بطن رمان نفوذ کرده گوش کنند و صد و چهل و چهار صفحه با یک خانواده یهودی زندگی کنند. یک خانواده یهودی با تمام سنت‌های مقدس‌ و آداب و رسوم دینی و آیینی‌شان. و همهٔ این‌ها زیر آفتاب خوش‌خیال عصر جمع شده. رمان زنانه‌ای که به بطن تردید و دغدغه‌های یک زن کلیمی در جامعهٔ اسلامی‌ـ‌ایرانی می‌پردازد. زنی که عاشق مردی مسلمان شده و با پشت پا زدن به تمام خواسته‌های خانواده‌اش به ظاهر مسلمان شده ولی هنوز یک یهود معتقد است. جیران گاهان با ظرافت فوق‌العاده‌ای توانسته لایه‌های اندوه و ازهم‌گسیختگی این دختر را دربیاورد و مخاطبش را با تردیدهای مونا آشنا کند. تردیدهایی از جنس سؤال‌ها و تردیدهای شکنندهٔ زنانه که نشان از درهم‌ریختگی و سرخورگی شخصیت دارد:

مامان چه‌اش شده؟ به تلفن سیاه خیره می‌شود. زنگ بزند چه بگوید؟ مامان خوبی؟ بعد از این‌همه سال می‌خواستم ببینم مرده‌ای یا زنده؟ از روی میز جلو مبل بسته‌ای قرص برمی‌دارد. یکی بالا می‌اندازد و چشم‌هایش را می‌بندد. به صدای مصنوعی زن توی تلویزیون گوش می‌دهد و منتظر می‌شود قرص اثر کند.(ص۱۶)

شهریار راست می‌گفت مامان را دوست ندارد. زنگ زد که چه؟ یا مرده یا زنده یا رو به مرگ. به او چه ربطی دارد؟ سرش را روی تلفن خم می‌کند و آرام روی تلفن می‌کوبد. به او چه ربط دارد؟(ص۹۵)

تکنیک شکست زمان در روایت هم باعث بزرگ‌نمایی و نمود بیش از پیش پریشانی و تنهایی شخصیت اول شده است.

«زیر آفتاب خوش‌ خیال عصر» به عنوان اولین اثر یک نویسنده اگرچه مطلقاً شاهکار نیست، اما استعدادی که نویسنده در روایت داستان از خود نشان داده است ما را به خواندن آثار بهتر و درخشان‌تری از او امیدوار می‌کند.