فیروزه

 
 

ناتور دشت، کتابی برای آدم‌های تنها

سلینجر یکی از نوادر داستان‌نویسی دنیاست. به علاوه، شخصیت‌ خودش هم عجیب و غریب است و می‌توان گفت جزو نوادر است. این نوبت کتابی معروف از او را معرفی می‌کنم که خواندنش برای کسانی که حتی گذرا و توریستی کتاب و به ویژه قصه و داستان می‌خوانند لازم و شگفتی‌آور است. ناتور دشت کتاب شاهکاری است. به گمان من و خیلی‌ها هر کس با این عقیده مخالفت کند چیزی از ادبیات و قصه نمی‌فهمد. شاید هم بخواهد به مدد این مخالفت تنور شهرت خودش را گرم‌ کند:
ـ «فلانی می‌گوید ناتور دشت شاهکار نیست. تازه چیز مهملی است.»
ـ «عجب جسارتی دارد. به این می‌گویند آدم واقعاً منتقد و مستقل. آدم باید بتواند نظر خودش را صریح و بدون ترس بگوید.»

گفت‌وگوی فوق مضمون مشابه هر نوع گفت‌وگوی احمقانه‌ای در این موضوع است. پس کتاب ناتور دشت شاهکاری است که آفرینش آن فقط در قدرت آدمی مثل سلینجر می‌گنجد؛ یعنی به واقع خود سلینجر. سلینجر مثل ندارد. کتاب قصهٔ هولدن کالفید، نوجوان دبیرستانی تنهایی است که از دبیرستان پنسیلوانیا اخراج می‌شود و سفری را به سمت خانه در نیویورک آغاز می‌کند. این مسافرت مکاشفهٔ کابوس، تمسخر، تنهایی و دیدن جهان به چشم دیگر است. هولدن در این سفر با بسیاری آدم‌ها برخورد می‌کند. سرانجام، تصمیم می‌گیرد از فرار و گریز دست بکشد و بماند. این مضمون نه چندان بدیع و بی‌همتا، دست‌مایهٔ ‌‌آفرینش قصه‌ای به نام ناتور دشت شده که گونه‌ای کالبدشکافی آدم‌های تنها و نیز تنهایی است.

هولدن با آدم‌های پیر ملاقات می‌کند: «هر دو دوروبر هفتاد سال یا بیشتر بودن. به همه چیز گند زده بودن، البته گند کامل که نه»(ص ۱۱). «یه آدم به این پیری می‌تونه از خریدن یه پتو این قدر کیف کنه!» (ص ۱۲) «پاهای آدم‌های پیر کنار دریا و این جور جاها همیشه سفید و بی‌مو تو چشم می‌زنه» (ص ۱۳). مرد پیر بیمار به هولدن چنین می‌گوید: «پسرم، اگه کمی بهتر شده بودم می‌فرستادم دنبال دکتر!» (ص ۱۳)

هولدن بی‌پروا نقد می‌کند:‌ » مردم هیچ وقت متوجه هیچ چی نیستن» (ص ۱۵). «بی‌نظیر: همون کلمه‌ایه که ازش متنفرم. خیلی قلابیه. هر بار که می‌شنومش نزدیکه تگری بزنم» (ص ۱۶).

حتی وقتی نصیحت‌کنان پیر او را اندرز می‌دهند لحن نصیحتشان طور دیگری است: «ولی اهمیت خواهی داد. حتماً پسر جان. وقتی اهمیت می‌دی که دیگه دیر شده» (ص ۲۲).

هولدن جمله‌ای جاودانه دربارهٔ کتاب‌های خوب دارد. کتاب‌هایی از قبیل ناتور دشت: «چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال می‌ده اینه که وقتی آدم کتاب رو تموم می‌کنه دوس داشته باشه که نویسنده‌ش دوست صمیمی‌ش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بش بزنه» (ص ۲۷).

او واقعیت‌ها را تلخ و گزنده اما به طرزی بسیار روشن بازگو می‌کند:‌« همهٔ کودن‌ها بدشون می‌‌آد کودن صداشون بزنن» (ص ۵۹). « این مشکل همهٔ شما کودن‌هاس. نمی‌خواین دربارهٔ چیزی بحث کنین. همین خصوصیته که کودن‌ها رو از بقیه جدا می‌کنه» (ص ۶۰).

تنهایی و تنفر او از دروغ مردم اعجاب‌آور است: «اکثر مردم بلد نیستن لبخند بزنن یا یه لبخند کثیف تحویل آدم می‌دن» (ص ۷۲). حتی شکل دست دادن مردم هم برای او مایهٔ نفرت است. حتماً کسانی را می‌شناسید که موقع دست دادن با شما انگشت‌هایتان را له می‌کنند: « از اون آدم‌هایی بود که فکر می‌کرد اگه موقع دست دادن چهار تا انگشت آدم رو نشکونه همه فکر می‌کنند اواخواهره» (ص ۱۰۹). به عقیدهٔ او : «همیشه مردم گند می‌زنن به زندگی آدم» (ص ۱۱۱).

دست و پا چلفتی بودن هولدن برای خودش هم مایهٔ طنز می‌شود: « همیشه لحظات محشری رو برا زمین خوردن انتخاب می‌کنم»‌ (ص ۱۱۷).

نقد مذهب هم از لحن تیز هولدن برمی‌آید: «حواریون بعد از مرگ عیسی خیلی خوبن ولی تا وقتی عیسی زنده‌س یه پول سیاه هم به دردش نمی‌خورن» (ص ۱۲۴). « نمی‌فهمم چرا کشیش‌ها نمی‌تونن با لحن معمولی حرف بزنن. وقتی حرف می‌زنن خیلی حقه‌باز به نظر می‌رسن» (ص ۱۲۶). « کاتولیک‌ها همیشه سعی می‌کنن بفهمن تو هم کاتولیک هستی یا نه» (ص ۱۴۰).

هولدن دربارهٔ‌ اهل کتاب نیز حرف‌هایی دارد: «اگه کسی از این چیزها ـ‌ یعنی ادبیات و سینما و … ـ‌ سر دربیاره، خیلی طول می‌کشه آدم بفهمه طرف احمقه یا سرش به تنش می‌ارزه» (ص ۱۳۲). او از تبعیض بیزار است. حتی وقتی خودش بهتر و برتر از دیگران است، غصه‌اش می‌گیرد: « مسئله اینه که خیلی سخته با کسی هم‌اتاق باشی که چمدون‌هاش به خوبی تو نیس، حتی چمدون‌های تو خیلی بهتر از اونه» (ص ۱۳۶). « خیلی افسرده می‌شم اگه من برای صبحونه ژامبون و تخم‌مرغ بخورم و یکی دیگه قهوه و نون‌سوخاری» (ص ۱۳۷).

لبهٔ تیز انتقاد هولدن متوجه شخصیت‌ها آدم‌هاست؛ معطوف به سبکسری و ولنگاری: « اگه کسی کاری رو خیلی خوب انجام بده، بعد یه مدت دیگه مواظب کارش نیست و خودنمایی می‌کنه و دیگه خوب نیس»‌ (ص ۱۵۷). احساسات و عواطف نمایشی دیگران او را خسته می‌کند:‌ » اون اندازهٔ یه گرگ رقیق‌القلب بود. بعضی‌ها این طورن. واسهٔ یه فیلم چرت و پرت اشک می‌ریزن ولی در اغلب موارد حرومزاده‌های پستی‌ان» (ص ۱۷۳).

آدم‌های باهوش هم از نقد او در امان نیستند: « این اشکال همهٔ آدم‌های باهوشه. هیچ وقت نمی‌خوان دربارهٔ مسئلهٔ جدی‌ای حرف بزنن مگه این‌که خودشون دوست داشته باشن» (ص ۱۷۸).

ارتباط حتی با آدم‌های خوب سخت به نظر می‌آید: « ولی حتماً لازم نیس یکی آدم بدی باشه و تو رو افسرده کنه. طرف می‌تونه آدم خوبی باشه و باز هم افسرده‌ت کنه»‌(ص ۲۰۶). هولدن از مرگ کسانی که دوست می‌داریم هم حرف می‌زند: « فقط به خاطر این‌که یکی مرده از دوست داشتننش دست نمی‌کشیم که» (ص ۲۱۰).

وقتی در خانه دنبال یکدیگر می‌گردیم باز هم تنهاییم و باز هم از نگاه او درامان نیستیم: « همه تو اون خونه داد می‌زدن. به خاطر این‌که اون‌ها هیچ وقت هم‌زمان تو یه اتاق نبودن. یه جورهایی خیلی عجیبه» (ص ۲۲۲).

هولدن به طرز حرف زدن آدم‌ها هم غریب نگاه می‌کند: « مشکل من اینه که اتفاقاً خیلی هم دوست دارم یکی از موضوع منحرف بشه. خیلی جالب‌تره» (ص ۲۲۴). دروغ، حتی دروغ‌های کوچک معمولی هم هولدن را رنج می‌دهد: « این چیزیه که خیلی اذیتم می‌کنه. این‌که یکی بگه قهوه حاضره ولی حاضر نباشه» (ص ۲۲۵).

در مراوده با آدم‌های جاافتاده و کهنسالان ناصح همیشه مشکل دارد: « آدم از این‌که یه حرف تازه به یه آدم صدساله بزنه متنفر می‌شه. اون‌ها دوست ندارن حرف تازه بشنون» (ص ۲۴۷). هولدن از بدی‌ها و زشتی‌های آدم و عالم خسته است و می‌داند که به تنهایی از پس مبارزه با آن‌ها برنمی‌آید: « اگه یکی یه ملیون سال هم وقت داشته باشه نمی‌تونه حتی نصف «دهنت رو …»‌های دنیا رو هم پاک کنه» (ص ۲۴۷).

واپسین جملهٔ ‌کتاب هم آیینهٔ زندگی خود سلینجر است:‌ » هیچ وقت به هیچ کس چیزی نگو. اگه بگی دلت برای همه تنگ می‌شه» (ص ۲۶۱).

«Don’t ever tell anybody anything. If you do, you start missing everybody.»


comment feed یک پاسخ به ”ناتور دشت، کتابی برای آدم‌های تنها“

  1. یه دانشجو

    من خیلی از سبک و نقد داستان سر دز نمی یارم ولی کتاب زیاد خوندم
    این کتاب یه کتاب خاصه واسه ادمای خاص
    ادمایی تحصیل کرده که توی دنیای مدرن تنها هستند این داستان رو درک میکنند
    که برای خیلی از مردم ما خوب نیست
    خوشهال میشم نظرت رو بدونم