پرویز شاپور (متولد ۱۳۰۲ در قم) نویسندهٔ جملههایی است که به نامگذاری احمد شاملو «کاریکلماتور» خوانده میشوند. شاپور این کار را بیش از چهل سال پیش آغاز کرد و تا هنگام مرگ ادامه داد. پس از او و به راهگشایی او نیز این «طرز» نوشتن جملههایی کوتاه و ساده در زبان فارسی پا گرفت و جا افتاد. اکنون این گونه جملهها در نثر و شعر و نیز در طنز به کار میروند و نوعی سبک میآفرینند.
خواندن کتابهای پرویز شاپور نوعی شنا کردن در نهر کوچک آبی است که جان آدم را تازه میکند و شادمانی کودکانهای به همراه میآورد. این شناگری ترس ندارد، خطر ندارد، فرحبخش است، ساده است، خستگی را از تن به در میکند و در یک کلام آدم را به دنیای زلال کودکی میبرد. خواندن نوشتههای پرویز شاپور سخت نیست، از سختیها هم میکاهد. این توفیق کمی نیست که نویسندهای بتواند خوانندههایش را به آرامش و رهایی ساده و کودکانهای برساند. راز ماندگاری نام او نیز همین است.
شاپور نویسنده و مبدع فنی به نام کاریکلماتور است. به علاوه، یک ویژگی غریب دیگر هم دارد که خیلیها او را با آن میشناسند. او شوهر فروغ فرخزاد بود. این ازدواج البته دوامی نداشت و به طلاق انجامید. هر چند کامیار شاپور ثمرهٔ آن است. البته پرویز پس از جدایی از فروغ دیگر ازدواج نکرد و تا پایان عمر هفتادوشش سالهٔ خود مجرد ماند.
شاپور با آن زبان ساده اما روشن منحصر به فرد است. او دربارهٔ همه چیز حرف میزند: ماهی، گربه، زن، مرگ، سنجاققفلی، آینه و خیلی چیزهای دیگر. همهٔ این حرفها را هم بیادعا و خالص میگوید. شاپور همه چیز را دست میاندازد و از همه چیز هم فکر میگیرد. بازیهای زبانی، طعنههای ادبی، سیاست، دین، عشق، مرگ و بیشمار چیزهای دیگر به ذهن و زبان او میآیند، اما با تغییر شکلی غریب، سادهتر، رؤیاییتر، روستاییتر، مهربانتر و پذیرفتنیتر میشوند. این کودک تنها صورتی پر ریش و پشم دارد. توفیق دربارهٔ او گفته بود: » شاپور را باید با نی بوسید»(ص ۱۹).
شاپور یک فکر را مدام میگوید و باز میگوید و باز مینویسد و تمام راههای منتهی به آن را میرود. یک ایده در ذهن او به هزاران شکل خودنمایی میکند. خودش گفته است: »یک مقدار اشیاء دیگر هم توی ایستادهاند و نوبت آنها هم میرسد . به طور کلی ، من ساختمانم طوری است که نمیتوانم درباره یک شیء حق مطلب را ادا نکنم . حالابه سنجاققفلی پرداختهام و تا آنجا که امکان دارد ، حقش را تضییع نمیکنم !» شاملو دربارهٔ همین رویهٔ او گفته است: «اشکال کارش این است که به یک موضوع پیله میکند و آدم را خسته میکند. من بارها به او پیشنهاد کردم که اینها را بُر بزن» (ص۲۵). این شاید به همان خصلتی برمیگردد که شاپور از کودکی داشته است: گیر دادن به چیزهایی و به خاطر آوردن چیزهایی. همین. خودش میگوید: «چیزهایی هستند که در ذهن من میمانند. مثلاً از جبری که اجباراً در مدرسه خواندم ،چیزی که به خاطرم مانده، دستهٔ رادیکال است.»
شاپور طراح و نقاش هم هست. او نقش میکشد: « یک روز این مدادهای « ماژیک » رنگی را دیدم و خیلی خوشم آمد . یک دسته خریدم و آوردم خانه . بعد، یک روز مادرم و اهل خانه تصمیم گرفتند بروند مسافرت، به زیارت . چون قبلاً یک بار دزد به خانهمان زده بود ، قرار شد من بمانم و مواظب خانه باشم . تا آن وقت ، طرحهایم را بیشتر توی کافهها و تریاها می کشیدم . وقتی اجباراً توی خانه ماندم ، چون میز بزرگتری وجود داشت و من هم جای بیشتری داشتم که ماژیکهایم را پخش کنم، توانستم طرحهای رنگی بکشم .این طور بود که رنگ به طرحهای من راه یافت».
با زندگی چنین شوخی میکند: «در توالت روزنامهٔ توفیق کاغذی چسبانده بود و رویش نوشته بود: «چنان که افتد و دانی»»(ص ۱۶).
با مرگ چنین شوخی میکند:
«وصیت کردهام سنگ قبرم را پشتورو بگذارند، تا بتوانم با مطالعهٔ نوشتههای آن اوقات فراغتم را پرکنم» (ص ۱۵).
«سنگ قبری را دیدم که رویش نوشته شده بود: با مقدمهٔ استاد سعید نفیسی»(همان).
با مضمونهایی مثل کوه و دره رقصی در کلمات میآفریند:
«کوه برای دیدار دره از خودش پایین میآید»(ص ۳۳). «دره عرقریزان از کوه بالا میرفت» (همان).
کلمات او به سادگی بیان میشوند اما معنایی ژرف را لحاظ میکنند:
«خطوط موازی احساس تنهایی میکنند»(ص ۳۸).
«سوتی که دم سگ را تکان ندهد از مادر زاییده نشده»(ص۳۸).
«عمر سرچشمه صرف هل دادن رودخانه میشود»(ص۴۰).
«در چشمهٔ آب حیات خفه شدم»(ص ۴۸).
«برای اینکه عمر جاودانه پیدا کنم، آمپول آب حیات را تزریق کردم»(ص ۵۳).
«وقتی کفش کتانی میپوشی، از شنیدن صدای پایت محرومم»(ص ۶۱).
وقتی به سراب پیله میکند، دیگر کسی جلودارش نیست. آن وقت چه حرفهای تازه که نمیآفریند:
«آتش را نمیتوان با سراب خاموش کرد»(ص ۷۳).
«ماهیگیر کارکشته از سراب هم ماهی میگیرد»(ص ۷۳).
«سراب رفع تشنگی نمیکند» (ص ۷۸).
«سگ تشنه در سراب میشاشد»(ص ۷۹).
«سراب کاریکاتور آب است» (ص ۸۰).
«سراب در ریزش باران جاخالی میدهد»(ص ۸۱).
«تشنهتر از آن هستم که از سراب آب ننوشم»(ص ۸۲).
«ماهی را هر وقت از سراب بگیری مرده است»(ص ۹۶).
راجع به جهنم هم طنز میسراید:
«آتش جهنم واترپروف است»(ص ۱۲۸).
گاهی حرفها عمیقی را با جملهای کوتاه اوج میدهد و خلاصه میکند:
«پرندهٔ منزوی در جنگل دنبال تکدرخت میگردد» (ص ۱۴۳).
وقتی از مرگ سخن میگوید باز هم خنده بر لب میآورد:
«عاشق دزدی هستم که در آستانهٔ در خروجی زندگی، جیب عزرائیل را بزند» (ص ۱۴۴).
عاشقانههایش آدم را محو و مات میکنند:
«سکوت پایت لبریز از گامهای برنداشته است»(ص ۱۵۳).
وقتی از ناامیدی میگوید هم سخنش گزنده است:
«درخت خشک به چهارفصل به یک نظر نگاه میکند»(ص ۱۵۴).
بعضی از سطرهای او شعرند:
«فرشتگان کوزهشان را با رنگینکمان پر میکنند»(ص ۱۵۶).
بعضی از جملههایش هم ظرفیت دارند مثل باشند:
«سگ برای اینکه نمیتواند از درخت بالا برود، در پای آن میشاشد»(ص ۱۶۵).
ابداعهای او با کلمات دیدنی است:
«پرندهٔ پیر لبریز از پروازهای گذشته است» (ص ۱۷۳).
«نجوا با فریاد خودکشی کرد»(ص ۱۸۹.
پرویز شاپور به سال ۱۳۷۸ در تهران درگذشت.