«کا» عنوان نمایشی است که ماه گذشته در کارگاه نمایش مجموعهٔ تئاتر شهر اجرا شده است. «کا» داستان دو برده و یک کنیز را روایت میکند که پس از فوت اربابشان به همراه او در یکی از مقبره های مصر باستان دفن شدهاند.
نمایش «کا» دارای فضای بکر و بدیعی است. معمولاً در نمایشهای ایرانی پرداختن به چنین موضوعات و استفاده از چنین فضاهایی را نمیبینیم. اما علیرغم بکر بودن فضای نمایش، ضعف پژوهش میدانی در خصوص فضای اتفاقات نمایش کاملاً مشهود است. نگارش نمایشنامه دربارهٔ اقلیم و فضایی خاص و ناشناخته مستلزم این است که تحقیقی جامع دربارهٔ آن اقلیم، از معماری و پوشش گرفته تا موسیقی و گویش و دیگر جزئیاتی که لازم است در نمایشنامه به آن پرداخته شود صورت گیرد. حتی معدود تمهیداتی که کارگردان برای باورپذیرتر کردن فضای نمایش اندیشیده مثل دکور هرمی شکل و موسیقی و… نیز نتوانست چندان مؤثر باشد و ضعف پژوهشی نمایشنامه را بپوشاند. گویی مخاطب میداند که همهٔ اینها درست شده است تا شاید او فکر کند در یک مقبرهٔ مصر باستان قرار دارد، هرچند انتخاب کارگاه نمایش به گفته کارگردان تعمدی بوده و به این جهت بوده است که مخاطب از پلهها پایین بیاید و خود را در همچنان فضایی فرض کند اما اینها برای باورپذیر کردن فضای یک مقبرهٔ مصر باستان کافی نیست.
کا نمایشی نمادگرایانه است. ظاهراً کنیز نماد تعادل است و دو برده دیگر نمادهایی از افراط و تفریط که نهایتاً افراط و تفریط باعث مرگ تعادل میشود. هرچند انتخاب شبنم قلیخانی به جهت نوع صدا و چهرهاش برای رساندن مظلومیت و معصومیت کنیز که نماد تعادل باشد مناسب بود اما یکدست نبودن رفتارهای گذشته و حال شخصیتها موجب ضعف این نمادها شده است. شخصیتها وقتی تک بعدی و معمولی به نظر بیایند؛ وقتی اتفاقات گذشتهای که مخاطب هرگز آنها را ندیده است در بیان شخصیتشان نقش داشته باشند؛ نمیتوانند نمادهای خوب و کاملی باشند. برای نمادپردازی بهتر لازم بود در سرتاسر روند داستان و اتفاقات مرتبط با شخصیت ها نماد بودن آن ها مشخص باشد، در صورتی که در رفتارهای گذشته چنین چیزی دیده نمیشود، در صورتی که اگر در پیشبرد داستان رفتارهای گذشته نیز نقش داشته باشد که دارد، لازم است آنها نیز بیانگر نوع شخصیتها و نماد بودنشان باشند.
تردیدی نیست که وجود اتفاق در نمایش بسیار لازم است و به پویایی آن کمک میکند، اما اگر نقاط عطف و مهم داستان همگی بر اساس اتفاق باشند باورپذیری داستان را با مشکل مواجه خواهد کرد. زن سالها پیش به طور تصادفی دیده است که برده زین اسب پسر ارباب را کج کرده است و نهایتاً مشخص شود که ارباب زن برده را تصاحب کرده بوده است و او به این سبب زین اسب را شل کرده تا فرزند ارباب بمیرد و معلوم میشود ارباب در تمام این سالها این را میدانسته و هیچ نکرده تا موقع مرگش برده را با او دفن کنند، این خود نمونهای از استفاده نادرست از اتفاق است، مخاطب نمی پرسد چرا این سه نفر؟ برای مخاطب این مهم نیست چرا که با دیدن صحنه ابتدایی نمایش فوراً ذهنش منتقل به گورهای اربابان میشود و همین کافی است،
مدت زیادی از زمان نمایش به روایت گذشته، آن هم به سادهترین و پیش پا افتادهترین شکل ممکن، میگذرد. ما گذشته را نمیبینم تنها در چند دیالوگ حجم عظیمی از اتفاقات گذشته به ما منتقل میشود. در صورتی که در نمایش آمدهایم ببینیم نه اینکه برایمان قصهاش را تعریف کنند، شاید مناسب بود عنصر پیشبرندهٔ داستان پرداختن به عشق برده و کنیز باشد که ناتمام ماند.
برده اسیر دست ارباب بوده است و به خاطر آن عشقش را به کنیز ابراز نکرده است و باز هم بر اساس اتفاق کنیز در تمام این مدت این را می دانسته و او هم هیچ نگفته است، همگی در چند دقیقه پایانی حجم عظیمی از اطلاعات را روانهٔ ذهن مخاطب میکند، و نهایتاً داستان به سرعت و با مرگ به پایان میرسد، حالا مخاطب میماند با سؤالات مختلفی که همه بیجواب گذاشته شدهاند و شاید به همین دلیل متوجه پایان یافتن نمایش نمیشود و بعد از مدتی که پرژکتورهای سالن روشن میشود تازه میفهمد باید سالن نمایش را ترک کند.