از این به بعد، گاه به گاه کتابی را با هم میخوانیم و مرور میکنیم. ورق زدن کتابهایی که پیشترها خواندهایم، خود نوعی کتاب تازه خواندن است. این با همهٔ تکرارها فرق میکند. تکراری است درست مثل زندگی. مثل هر روز صبح که دوباره به تکرار از خواب بیدار میشویم.
ادبیات نوعی اعجاز میآفریند. به اعجاز میماند که ما در این گوشهٔ جهان با مردی در آن گوشهٔ جهان احساس همسخنی میکنیم. وقتی حجاب زبان برداشته شود، معنا دست به کار میشود. آن وقت است که ما فارسیخوانان، کتاب ترجمهشدهای را از پیرمرد پرتغالیزبانی به دست میگیریم و آن وقت دیگر نمیتوانیم آن را کنار بگذاریم. ژوزه ساراماگو در کهنسالی خاموش خود مرد و کتابهایش در میان ما ماندهاند.
تاریخ محاصرهٔ لیسبون یکی از این کتابهاست. کتاب داستان عشق است. اما عشقی که در خلال جنگ، تاریخ، سفر تاریخی نویسنده به لیسبون قدیم، ویرایش کتابی و بازنویسی دوبارهٔ آن صورت میگیرد. رایموندو سیلوا، ویراستار تقریباً ناشناختهای است که تنها و منزوی، در قلعهٔ تاریک تنهایی خود زندگی میکند. راهها برای او بسته است. حرفها خستهکننده و تلاش منحصر در ویرایش کلمات. ویراستاران زندگی متفاوتی دارند. در میانهٔ کتابها و کلمات. بدون آنکه هویتی ویژه از خود بر جای بگذارند، به تصحیح مدام کار دیگرانی مشغولاند که نویسنده میشوند و ادبیات، تاریخ، علم یا هر چیز دیگری را میآفرینند. سبک زندگی جادوگرانهٔ رایموندو سیلوا در انزوای خود، ما را با عمق تنهایی رازآمیز آدمهایی که بیش از دیگران میفهمند آشناتر میکند.
سیلوا در پی خوشبختی، عشق یا هر چیز دیگر نیست. او فقط زندگی میکند. در میان علائم نگارشی، در میان خطوط قرمز تصحیح، در میان خلوت بعد از ظهرهای تجرد و روی سنگفرش شبهای پیادهروی در سکوت. این زندگی سیلواست.
کتاب نوعی زندگینامهٔ خودنوشت هم هست. ساراماگو خود گفته است این کتاب را بعد از آشنایی به همسرش پیلار دل ریو نوسته است. کتاب شبیه زندگی است. همانند زندگی فراز و فرود دارد، اما درست مثل خود آن تهی از معناست. فقط تفسیرها هستند که به زندگی معنا میدهند. وقتی رایموندو سیلوا، دکتر ماریا سارا را میبیند، دیگر اتفاقی تازه در زیستجهان او رخ میدهد. اما این اتفاق خاموش و بیصدا حرکت میکند. نرم و آرام. درست مثل تصحیح کتابی که تازه نوشتهاند.
آدمهایی مثل سیلوا کمالگرا هستند. در پی کمال بودن، همیشه آدمی را نیمهراضی باقی میگذارد. تو هیچ وقت نمیتوانی به کمال مطلق برسی. «ما نویسندهها هیچگاه از کارمان راضی نیستیم، برای اینکه کمال فقط در قلمرو ملکوت وجود دارد» (ص ۷). اما این حس زیباییآفرینی، این نیاز به آفریدن، این تمایل به اصلاح جهان و هستی و خود، در ذهن و جان آدمهایی مثل سیلوا، پایان ناپذیر است: «ما مصححها در اعماق دل خود شهوت این کار را داریم» (ص ۷).
فن ویرایش، نیازمند تجربه و مهارت است. این مهارت از پس سالها کار ممتد بر میآید و آدم را به سلوک کلمات آشنا میکند. به عوالم کلمه میبرد. این است که معمولاً ویراستاران آدمهای حرفهای معتقد به زندگی حرفهایاند. «یک بار کفاش از صندل یکی از نقاشیهای آپل ـ نقاش یونانی اواخر قرن چهارم و اوایل قرن سوم پیش از میلاد ـ ایراد گرفت. آپل هم قبول کرد و آن ایراد را برطرف ساخت. بعد که کفاش خواست دربارهٔ استخوانبندی زانوی نقاشی هم نظر بدهد، آپل عصبانی شد و گفت: کفاش از کفش نباید بالاتر بیاید» ( ص ۹). این اعتقاد به حرفهای بودن است. چنین نگرشی در خون ویراستاران هم هست. اما با این حال، خود آنان هم میدانند که در عین حال کار اصلاح آفرینشگونه چنان دشوار است که گویی در راه کمال مطلق گام برمیدارد: « کار اصلاح متن تنها کاری است در دنیا که هیچوقت تمامی ندارد» ( ص ۱۰).
راز زندگی حرفهای ویراستاران، خودآموزی است. وقتی کسی نیازمند دانشی است که به شکل پراکنده در اینجا و وجود دارد، و در هیچ رشتهٔ مشخص درسی و دانشگاهی خلاصه و فرموله نمیشود، ناچار است برای رسیدن به آن سطح حرفهایگری، به خودآموزی مدام و وقفهناپذیر روی بیاورد. ویراستارانی چون رایموندو سیلوا چنیناند. البته این منحصر به ویراستاران نیست و شاعران و نویسندهها را هم شامل میشود: « فقط کسانی میتوانند خودآموخته باشند که شعر یا داستان سرگرم کننده مینویسند» ( ص ۱۲). خود ساراماگو هم همینطور زندگی کرده است. زندگی او در میان ویرایش، شعر و داستان و در یک کلام خودآموزی گم است و این راز آفرینشگری اوست.
رایموندو سیلوا به تنزه آدمی معتقد نیست. زندگی پر است از خوبی و بدی، زیبایی و زشتی. این مجموعه است که به آدمی هویت میبخشد: « اگر بدی و گناه نبود، انسان نمیتوانست معنا بیابد» ( ۱۹). ما آدمها محصول خطاییم. اگر خطا میکنیم، باز هم به هویت انسانی خود امتداد میبخشیم. برخی اشتباهات هست که به ذات انسانی مربوط میشود. برخی اشتباهات به خود شخص مربوط میشود. برخی دیگر از اشتباهات به زبان مرتبط است. برخی دیگر هم اشتباهاتی است که به سیستمها مربوط میشود. انسان در این عرصه، از این اشتباهات چهارگانه گزیر و گریزی ندارد.
ویراستاران خدایان دقتاند. مقام کلمه در نزد آنها اهورایی و جاودانه است. کار آنها بازی با کلمات نیست، زندگی با کلمات است. این است که هر گونه دخل و تصرف بیجا در کلمات و کتابها، کار ارجمند فهمیدن را دشوار میکند: « کلمات را نمیشود به آسانی به اینجا و حمل کرد یا عقب و جلو برد. باید مواظب بود وگرنه فوراً یک نفر میگوید من نمیفهمم» ( ص ۳۳). درسهای ویرایش بسیار است. ویراستار با کسی در ستیز و جنگ نیست. اصلاحگری غیر از سر ستیز داشتن است: « مصححی که آرزو دارد در حرفهاش به قداست برسد، اول از همه باید به این فرمان از ده فرمان عمل کند که میگوید هیچ وقت سعی نکن نویسنده را ناراحت بکنی» (ص ۳۷).
حال این ویراستاری که در حرفهٔ خود به مقام قداست، قدیسی، رسیده است، در پنجاه سالگی عاشق زندگی میشود: ماریا سارا. « سنم از پنجاه بیشتر است. کدام زنی پیدا میشود که مرا در این سن و سال دوست داشته باشد. از من هم دیگر گذشته است که کسی را دوست داشته باشم. هر چند که همه میدانیم آدم راحتتر میتواند کسی را دوست داشته باشد تا که کسی آدم را دوست داشته باشد» ( ص ۳۵).اما عشق ارضا کنندهترین حقیقت در جهان نارضایتیهاست. این البته معانی گوناگون دارد: «برخلاف آنچه مردم فکر میکنند ارضا بیش از یک معنا دارد» ( ص ۳۴).
رایموندو سیلوای پنجاه ساله، هر روز صبح که از خواب برمیخیزد، به خودش میگوید: « امروز اولین روز از باقیماندهٔ عمرت است» ( ص ۶۲).او به رنج خیالپردازی مبتلاست. تخیل همهٔ زندگی او، مایهٔ همهٔ شادکامیهای او و در عین حال خمیرهٔ تمام رنجهای اوست. این است که میگوید: «خدایا، رحم کن به همهٔ مردانی که زندگی خود را با خیالپردازی سپری میکنند» ( ص ۲۱۱).
وقتی رایموندو سیلوا عاشق میشود دیگر موهایش را رنگ نمیکند. دیگر وقت دروغ گفتن به خود نیست. حالا باید با واقعیت محض مواجه شد: «من رنگ کردن موهایم را متوقف کردم تا همان باشم که هستم و تو موهایت را رنگ کردهای تا همان که هستی همچنان باشی» ( ص ۳۲۷ ). حالا دیگر در اوج این عشق در پیرانهسر، وقت روشن شدن همهٔ حقیقتهاست: «چراغ را روشن کن. میخواهم ببینم که آیا حقیقت دارد» ( ص ۳۷۰ ).
برای این که ببینیم حقیقت دارد یا نه، میتوانیم کارهای متفاوتی بکنیم. یکی از آن کارها کتاب خواندن است. یکی از آن کتابها هم میتواند تاریخ محاصرهٔ لیسبون باشد.
۸ تیر ۱۳۸۹ | ۱۲:۱۰
سلام
آیا این رمان به فارسی ترجمه شده است؟
۸ تیر ۱۳۸۹ | ۱۹:۰۴
جناب آقای شهدادی
سلام علیکم.
واقعا از این متن لذت بردم. چقدر زیبا مینویسید.
آن قدر وسوسه شدهام که این کتاب را بخوانم که تصمیم گرفتهام بعد از ترک محل کار به شهر بروم و کتاب را بخرم و برگردم پردیسان و از امشب خواندنش را شروع کنم.
امیدوارم این وسوسه تا زمان ترک محل کارم در من باقی بماند.
موفق و سربلند باشید.
۲۱ تیر ۱۳۸۹ | ۲۲:۳۷
رمان متوسطی است
۲۴ مهر ۱۳۸۹ | ۱۵:۵۶
وقتی ساراماگو رفت خیلی ناراحت شدم. برای اینکه خودم را تسکین دهم اتفاقا رفتم سراغ همین کتاب و مجددا خواندمش. چون شرح حال خود او هم هست. رمان شاهکاری است و وظیفۀ خودم می دانم که از آقای پژمان هم به خاطر ترجمۀ شاهکار و بینظیرشان قدردانی کنم، که به قول مرحوم سیدحسینی فقط گاهی در میان مترجمها یک دکتر پژمان پیدا می شود