باران تندتند خود را میزند به شیشهٔ ماشین و برفپاککن هم تندتند قطرههای باران را سر میدهد پایین. انگار مسابقه گذاشتهاند. تا باران شیشه را میپوشاند، برفپاککن همهٔ قطرهها را میریزد پایین. مغرور و بیاعتنا. اما هنوز برفپاککن به پایین نرسیده، دوباره شیشه پر میشود از دانههای سمج و درشت.
رادیو روشن است گویا. کسی شعر میخواند انگار: زمان آبستن حوادث است…
و من یادم میآید از چهرهٔ لاغر ورنگ پریده خاله سیما که حامله بود. یادم میآید از خاله سیما که شوهرش معتاد بود و در حال خماری افتاده بود به جان خاله سیما. یادم میآید از این که بچهٔ خاله سیما سقط شده بود. و بعد یادم میآید از سؤالی که دخترک دبیرستانی از من پرسید: «حاج آقا ! چرا ما اعتقاد داریم خداوند عادل است؟»
سرم را زود آورده بودم بالا. خیره شده بودم توی چشمهای دخترک. لابد فکر کرده بود دارم دعوایش میکنم. «ما؟! شما از زبان من شنیدهاید که خدا عادل است؟»
بد جور تعجب کرده بود. گمانم ترسیده بود. از حرفم، از لحنم. شاید هم از نگاه من و شاید از عقیدهٔ کفر آلودم.
با خودم میگویم: چه کسی گفته خدا عادل است، وقتی خاله سیما بچهٔ چندماههاش را که میتوانست تنها دلخوشیاش در دنیا باشد از دست میدهد. وقتی خاله سیما که اینقدر خوب بود، وقتی خاله سیما که اینقدر مؤمن بود، وقتی خاله سیما که تعقیبات میخواند، بدِ کسی را نمیگفت، بدِ کسی را نمیخواست، شوهرش معتاد میشود، شوهری که جز به پول مواد به چیز دیگری فکر نمیکند…چرا خاله سیما شوربخت بود؟ و وقتی خاله سیما شور بخت است چرا من به عدالت خدا اعتقاد داشته باشم؟…با خود میگویم حتماً خیری در این ها هست…
آره، حتماً خیری در اینها هست، وقتی خاله سیما ناراحتی اعصاب میگیرد، روانی میشود و بعد به آسایشگاه روانی میبرندش. حتماً خیری هست!! وقتی مامان جون سکته میکند و یک طرف بدنش لمس میشود و آقا جون مدام خودش را و زمین را و زمان را نفرین میکند…حتماً خیری هست!!
حتماً خیری درکار هست که خدا گرد سورمهای ریخته توی خانهٔ ما، توی خانوادهٔ ما. مامان سیمین میگرنش آدم را میترساند، وقتی سرش را محکم بین دستهایش فشار میدهد. وقتی آرام و بیصدا از شدت درد، اشک میریزد… در هر بلایی که خدا برای آدم میپسندد، حتماً خیری هست. با خود میگویم مگر دیوانه بودی بیایی تبلیغ که پسرک سؤال پیچت کند؟ «حاج آقا چه طور هر خیری در عالم اتفاق می افتد، خدا به خودش نسبت میدهد اما شرها را میاندازد گردن بقیه؟»
و من گفتم ـ در دلم اما ـ گفتم چطور خاله سیما که مهربان بود از لطف خدا بود، نماز شب که میخواند از خدا بود، در آمدش را صرف یتیمها که میکرد، سهشنبهها به آسایشگاه سالمندان که میرفت، همهٔ اینها کار خدا بود اما اینکه حالا افسردگی گرفته، اضطراب گرفته، کار خدا نیست؟…اما آن لگدهای محکم که توی شکمش میخورد، یا آن سیلیهایی که توی صورت معصوم و مضطربش مینشست، کار خدا نبود.
این تقصیر خدا نیست که خاله سیما بیماری روانی میگیرد و دایی سعید ـکه معرّف شوهرِخاله سیما بودـ خودکشی میکند و بعد مامان جون سکته میکند و آقا جون برج زهر مار میشود و مامان سیمین میگرن میگیرد و مرا شک فلسفی بلند میکند.
نماز تمام شده بود و من در فکر این بودم: قسمت بوده شاید. تقدیر بر این تعلق گرفته لابد…عمامه را روی سرم مرتب کردم. یکی از لابهلای صف مأمومین، با صدای دلنشینی شروع میکند به خواندن: «سُبحانَ مَن لا یَعتَدی علی اَهلِ مَملَکَتِه »سجاده را جمع کردم سرم را برگرداندم و گفتم ـدر دلم اماـ گفتم: مگر ظلم شاخ و دم دارد؟ اگر اینکه من طلبه شدم لطف خدا بود و قسمت بود، اگر خواست من تأ ثیری نداشت و بگیر برو تا آخرش…پس خاله سیما که…
صدای دلنشین داشت می گفت «مَن لا یأخُذُ أهلَ الارضِ بِألوانِ العَذاب…».دیگر خدا میخواست چه جور به عذابهای گوناگون بندگانش را بیازارد که نیازرده بود؟
رفته بودم پیش استاد و رک و پوستکنده بهش گفته بودم که بعد از هفت سال تحصیل در حوزه، تازه رسیدهام به اول خط. شدهام مثل آسیایی که از صبح تا شب دور خودش میگردد و هیچ گندمی آرد نمیکند. استاد با آقای صرافان صحبت کرد. جناب صرّافان هم محض خاطر استاد قبول کرده بود تا نزدش درسی را بردارم. و من کلی خوشحال شده بودم. چون قرار بود از محضر استاد صرافان کسب فیض کنم. میدانستم از مشهورترین ومسلطترین مدرسین فلسفهٔ صدرایی است. و خلاصه در پوست نمیگنجیدم.
اما دو سال بعد خیلی هم در پوست گنجیدم. حالا میدانم فلسفهٔ صدرایی خیلی هم فلسفه نیست. تقریباً همان عرفان است و عرفا هم وکلای مدافع خداوند هستند. و بگیر برو تا آخرش. مثل همان چند سال که در دانشگاه، کلام خواندم و فهمیدم متکلمین وکیل مدافع دین هستند…
خوبیِ پرشیا این است که یک دماسنج هست توی این ماشین. و گرنه علیرضا به تنهایی عقلش قد نمی داد که هوا سرد شده و باید بخاری را روشن کند و دپرشنِ حادش را بگذارد برای وقتی که دو نفر دیگر توی ماشین نیستند. سرم را کمی به عقب برمیگردانم و در صندلیِ عقب به یاسر نگاه میکنم که به بیرون زل زده و بغض کرده و لابد دلش بارانی است و لابد در دلش دارد شعر میخواند…یاسر از عراق میگفت، از زنانی که به آنها تجاوز شده بود و حسابی پریشان و بهم ریخته شده بودند. گمانم یاسر هم یک خاله سیما در عراق داشته باشد…
علیرضا رانمیدانم. تودارتر از ماست. البته ذهنی فلسفی ندارد. محکم میزند روی پخش ماشین. صدای رادیو قطع می شود. داشت شعر میخواند انگار: زمان آبستن حوادث است…
و من در فکر خاله سیمایِ علیرضا هستم که گمانم آبستن است.
۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ۱۲:۳۶
زبانی قوی داشت ….و مضمونش حتی قوی تر….
قشنگ هم بود …قشنگ…