جناب قاضی من یک قاتلم، یک جانی. این اصلاً منصفانه نیست بخواهید از این قتل ساده رد شوید. شما همهاش گیر دادهاید به این تصادف لعنتی. شاید تصادف آن شب یک حادثه بود، ولی من جنایتهای دیگری هم کردهام. زنم را کشتهام. من قاتلم. یک قتل کاملاً عمدی و وحشیانه. خواهش میکنم آقای قاضی. شما باید به خاطر قتل زنم هم من را مجازات کنید. اگر بفهمید چقدر بیرحمانه بوده حتماً این کار را خواهید کرد. این اتفاق را دستکم نگیرید. میتوانم برایتان اثبات کنم.
چند ماه بیشتر از ازدواجمان نگذشته بود. خوب یادم است توی ایستگاه نشسته بودیم منتظر اتوبوس. یک زن دیگر هم بود. بچهای توی بغلش داشت. پسری بود با دستهای کج و کوله… افلیج بود. صورت استخوانی و فک خیلی باریکی داشت. انگاری دندانهایش از دهان زده بود بیرون. صدای دندان کروچههایش دلتان را به درد میآورد. زنم خیلی احمق بود. نزدیک رفت. فکر کنم سؤالی پرسید. یادم نمیآید چی، فقط میدانم این شد شروع یک صحبت طولانی. اتوبوس لعنتی نمیآمد. هوا گرم بود. پسر علیل مدام دست و پاهایش را توی هوا تکان میداد و جیغ میکشید. از توی بغل زن لیز خورده بود پایین. دست زن دور سینهاش حلقه شده بود و آن را توی هوا نگه داشته بود. با دست دیگرش لبهٔ چادرش را مدام تکان میداد. هوا روی صورت عرق کردهٔ زن هیچ تأثیری نداشت. کلافه بودم. بلند شدم. تا سر ایستگاه قدم زدم و دوباره برگشتم. زنم گرم صحبت بود. یک آن دیدم دستش را دراز کرد و پسرهٔ لندهور را از توی بغل زن کشید بیرون. چه جور میتوانست.. زنیکهٔ احمق، او را نشاند روی پاهایش. پسرهٔ افلیج دستهای استخوانی و کج و کولهاش را دراز کرده بود و توی هوا تکان میداد. پاهایش را محکم به هم میمالید. حلقش را باز کرده بود و صدای سگ میداد. من را ببخشید آقای قاضی. من آدم بددهنی نیستم. یعنی قسم خوردم که دیگه نباشم. فقط میخواهم بدانید آدم چه حالی پیدا میکند. زنم کلهاش را کرده بود توی صورت پسره و قاهقاه میخندید. سرش را عقب و جلو میبرد و صداهای بچهگانه در میآورد. حسابی ذوق کرده بود، هر کی رد میشد فکر میکرد بچهٔ خودش است. انگار نه انگار یک تکه گوشت حال به هم زن را از یک عوضی گرفته است و گذاشته است روی دامنش. وقتی اتوبوس آمد پسره هنوز بغل زنم بود. حتی تمام طول راه. پیاده که شدیم اعصاب نداشتم… توی آن هوای لعنتی مجبور بودم تند راه بروم زودتر برسم خانه. زنم به پایم نمیرسید. هر چند قدمی میدوید و دوباره خودش را پرت میکرد جلوی من. یک پشت حرف میزد :
پسره را دیدی. ۱۳ سالش بود. دل آدم کباب میشه به خدا. کاش میشد کاری واسش کرد. وقتی آدم طفل معصوم را میبینه که چه بلایی سرش اومده اصلاً نمیتونه آروم بشینه. کاش میشد هرچی داشتیم میدادیم حالش خوب میشد. شفا میگرفت. دیدی چه جور میخندید..
داد زدم: بس کن لعنتی.. اصلاً به من چه. باور کنید آقای قاضی دست خودم نبود یک دفعه صدایم رفت بالا گفتم :
این قدر بدبخت هستم که نخوام غصهٔ بقیه را بخورم.
این داستان را همین جوری نگفتم آقای قاضی. ۳ ماهی که توی بازداشت بودم خیلی فکر کردم. زنم اصلاً آدم بیخیالی نیست. اصلاً از اینکه این مدت به ملاقاتم نیامده ناراحت نیستم. اینکه چه جوری او را کشتهام عذابم میدهد. همیشه برای همه از خودشان دلسوزتر بود. حتی ماههای اول یا شاید سال اول ازدواجمان. مطمئن هستم همهاش به خاطر من است. زندگی با من این بلا را سرش آورده است. نباید با من ازدواج میکرد. من کورش کردم. در واقع او را کشتم. هر روز و هر شب که سعی میکرد با من صحبت کند این اتفاق سرش میافتاد. به جای اینکه به حرفهایش گوش بدهم سرش داد میزدم. از زهره ماریهای روز برایش میگفتم. از کار بیرون. جناب قاضی بدبختیهایم کم نبود. تمام زندگی لعنتیام شده بود کار. میخواستم مرد خانه باشم. پول در بیاورم. زندگیام را بچرخانم. شب هم که میرسیدم خانه اعصابی برایم باقی نمیماند. قبول دارم نباید داد میزدم. ولی حق بدهید آدم کلافه کنترلش دست خودش نیست. نمیدانستم این جوری میشود. اصلاً فکرش را هم نمیکردم. فقط میخواستم مرد باشم. مرد زندگی. روزی که ازدواج کردم پدرم نگفت که قاتل نباش. فقط گفت :
پسرم میخوام حالا به همه نشون بدی مرد شدی.
تکه کلامش بود. همیشه همه را به مرد خطاب میکرد. اگر ازش میپرسیدی مرد یعنی چی میگفت :
بچه جون واسه دخترها عروسک میخرند و برای پسرها تفنگ، سعی کن مرد باشی.
یه بار نگفت پسرم مواظب تفنگت باش. مواظب این لعنتی باش رو به هر کسی نیگیریش. ولی آقای قاضی افتاد. این اتفاق توی زندگی لعنتی من افتاد. توی کمتر از ۲ سال. هیچ باور میکنید آقای قاضی؟
شب حادثه وقتی پسره یهو پرید جلوی ماشین نفهمیدم چی شد. جفت پا ترمز کردم. ماشین که ایستاد پریدم بیرون. هر چی توی سر خودم زدم فایدهای نداشت. دور و برم شلوغ شده بود. پسرهٔ طفل معصوم روی زمین دست و پا میزد. زنم توی ماشین نشسته بود و هوا را نگاه میکرد. مردم گفتند شوکه شده ولی نشده بود عادی عادی بود.
توی بیمارستان کارهای پذیرش و هزار کوفت دیگه را انجام دادم. اصلاً حالم خوب نبود. شب خیلی سختی بود. نمیتوانستم روی پاهایم بند بشوم. کنار زنم روی صندلی بیمارستان ولو شدم. جناب قاضی زنم نبود… دیگه مطمئن شدم خودش نیست. همین جور که زل زده بود به پایین گفت :
تموم شد؟ بریم خانه؟ حوصلهام داره سر میره.
آقای قاضی اعتراف میکنم من زنم را کشتم. حتی اگر توی این دادگاه تصادف آن شب را حادثه بدونید و قتل غیر عمد حسابش کنید، باز کوتاه نمیام، تقاضای دادگاههای بیشتری میکنم. من را مجازات کنید. من قاتل زنم هستم.
۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ۱۱:۲۳
داستان نویش باید از تجربیات خودش، از آنچه می داند و لمس می کند، از فضایی که در آن قرار دارد، و… بنویسد وگرنه یک چیز باسمه ای از کار در می آید… انگار نویسنده دارد از روی کتابهایی مثل چگونه نویسنده شویم، تکنیکهای نویسندگی و … می نویسد. برای نویسنده شدن خواندن ین جور کتابها حتی خواندن زیاد داستان … کفایت نمی کند بلکه حتی …