از آن دسته آدمها خوشم نمیآید که هنوز حرفنزده دربارهات قضاوت میکنند. برای همین هم سعی میکنم همینطوری دربارهٔ کسی قضاوت نکنم یا اگر با نگاه اول از چیزی یا کسی خوشم نیامد به زبان نیاورم. دربارهٔ داستانها هم باید همین طور قضاوت کرد. اینکه کسی داستانش را چگونه شروع کرده، مهم هست ولی نه آنقدر که ادامه و به خصوص پایان آن باید به دل بشیند و برای سالیان سال در خاطرت بماند. و وقتی داستان را خواندی و کتاب را بستی باید ببینی چطور میتوانی آن را در یک کلمه، یک عبارت یا نهایتاً یک جمله خلاصه کنی. به نظر میآید «ترس از دگردیسی» بیشتر گویای محتوای کلی آخرین کتاب محمد حسینی است تا عنوان فریبنده و غلطانداز «نمیتوانم به تو فکر نکنم سیما».
لازم نیست آدم خیلی با روشنفکرها دمخور باشد یا در فضای داستاننویسی حرفهای کشور نفس بکشد تا بفهمد جامعه داستانی ما به تکرار افتاده است. کمکم داشت یادمان میرفت غیر از آزادی، تنهایی، فمینیسم و مصایب زندگی جدید شهری موضوع دیگری هم میتواند دستمایهٔ داستان قرار بگیرد. اما این بار سید محمد حسینی دست روی موضوعی گذاشته است که بیشتر به شمشیری دولبه یا حرکت روی طنابی باریک شباهت دارد. انگار میخواهد بدون اینکه به موضوعات تکراری در زمینهای دیگر بپردازد، حرکتی بینابین داشته باشد. درست مانند بهمن فرمانآرا که گویی با «یک بوس کوچولو» به عقاید دوستانش و زندگی گذشته خود پشت کرد.
داستانهای این مجموعه بهگونهای هستند که نمیتوان به راحتی از کنار آنها گذشت. در آنها چیزهای زیادی هست که فکر و ذهن شما درگیر خود کند که بیتردید زبان قوی و چفت و بستدار داستانی، اولین و مهمترینشان خواهد بود. اینکه هر کجا چه کلمهای با چه دقت و وسواسی انتخاب شدهاست که نتوان به راحتی جایگزینی برای آن پیدا کرد یا به نویسنده خرده گرفت. همین ویژگی شاهد مثال آوردن از میان داستانها را مشکل میکند. حسینی با همین زبان قوی از هر اتفاقی که ممکن است در یک روز بارها برای ما روی دهد، حتی یک سؤال و جواب ساده، یک داستان میسازد. حوادث را پررنگ میکند و ما را به عنوان مخاطب در مسیری میاندازد که خود میخواهد. اما از سویی دیگر شاید بتوان این خصوصیت را تعمیم داد و گفت همه شاگردان مکتب گلشیری چنان به زبان داستانی کارهای خود اهمیت میدهند و نسبت به آن حساسیت دارند که در بند زبان به دام میافتند. آن وقت پرداختن به چیزهایی که داستان را زیباتر و تأثیرگذارتر میکند، برایشان دشوار میشود، چرا که نمیتوانند به نفع تأثیرگذاری از زبان ارزشمند خود قدری فاصله بگیرند.
یکی دیگر از نقاط قوت داستانها فلاشبکها و بیان ماجراها و عقایدی است که به گره داستانی کمک میکنند یا آن را توضیح میدهند. فلاشبکها تقریباً در همهٔ داستانهای این مجموعه نقشی کلیدی بازی میکنند که با نادیده گرفتن یا قراردادنشان در یک روایت خطی حتی ممکن است داستان را از داستان بودن بیندازد. اما همین نقطه قوت، برخی داستانها را مانند «شرحی بر یک نقاش»، داستانی که به عقیدهٔ من میتوانست به لحاظ پرداختن به موضوع مهمی مانند جنگ از نگاهی متفاوت بهترین داستان مجموعه باشد، به خاطر رفت و برگشتهای متعدد و مشخص نبودن مرجع ضمیرها ، دشوار و غیرقابل فهم میکند. اما باز هم نمیتوانم خیلی به آن خرده بگیرم چرا که شاید شگرد نویسنده باشد برای پاسخگو نبودن و یا آن گونه که در «عصر جمعههای مبتذل» اشاره میکند برای طعنه نزدن دوستان.
اما بهترین داستان مجموعه همان که کتاب را به نام خود کردهاست، چیزی که آن را قوی میکند، زبان یا گره داستانی نیست، درد دل نویسنده است. در این داستان برخلاف دیگر داستانهای این مجموعه از حضور سنگین زبان خبری نیست. به عقیدهٔ من نویسنده دیگر داستان نمیگوید، از بیانیه سیاسی هم فراتر رفته، درد خود را روایت میکند. نه اینکه بخواهد برای گرفتن مجوز، مجیز حکومت را بگوید یا در کنار بر میخ کوبیدن یکی هم به نعل بزند، بلکه آنچه را که به عنوان یک انسان آزاد و نیازمند آرامش میخواهد، با صدای خفهای فریاد میکند. حتی اگر به قیمت چشمپوشی از برخی عقاید و دلبستگیهای دیگرش باشد. همین نگاه در «عصر جمعههای مبتذل» هم دیده میشود. شخصیت نویسندهـویراستاری که شباهت عجیبی با خود حسینی دارد و آرامش چند ساعته آخر هفتهاش را به هیچ قیمتی نمیخواهد از دست بدهد.
۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ۲۲:۲۵
حداقل هر کدام از این داستانها را بنابر ادعایتان در یک کلمه نه یک جمله توضیح می دادید! ما را به بوسی کوچولو حوالت ندهید یک چشمک کافی است!
ظاهرا سطور بالا را می توان با اندکی دستکاری درباره هر داستانی نوشت چون درباره هیچ داستانی نیست!