همه جا سفید بود. سفید مثل پنبه، مثل گچ،
مثل برف، مثل یخ، مثل آب، مثل شیشه، مثل نور
مستقیم خورشید توی چشم کسی که زل زده به آن.
۱- مرد کلاه لبهدار را روی موهای خاک گرفتهاش جابهجا کرد و از زیر سایهٔ دستش نگاه کرد به زمین. باد میچرخید لای گندمها. از بالای تپه، زمین پایین یک دریا بود پر از طلای زرد. از لای موهای درهم مرد یک قطره عرق، خودش را پیدا کرد و سعی کرد راه را روی پیشانیاش باز کند. مرد فکر کرد: «با محصول امسال می تواند تراکتورش را نو کند، یک اتاق به خانه اش اضافه کند، قرض سه ماهه اش را بدهد. عرق آمده بود روی بینی اش. نشست. کلاه را جلوتر داد. قطره عرق افتاد
۲- زن تخته سنگی روی تپه پیدا کرد. پشت لباسش را جمع کرد و با احتیاط نشست روی سنگ. چشمش دوید روی شقایق کوچکی که باد تکانش میداد. پایینتر، آنجا که دورش را با طناب حصار کشیده بودند مزرعه گل سرخ بود. فکر کرد شقایق هم حتماً دوست دارد کنار باقی گلها باشد. کنار همهٔ آنها که سرخیشان چشم را میزد. از همین دور هم پیدا بود. یک گلخانهٔ بزرگ شیشهای با حیاط بزرگتری که پر بود از رنگ گل. بلند شد. یک تکه سنگ کوچک زیر پایش لغزید. جیغ زد و افتاد.
۳- پسرک تا بالای تپه را دویده بود. نفس نفس میزد. چشمش انگار همیشه منتظر دیدن اینجا بوده خشک شد. تمام دشت پر بود از بره های سفید. بعضی هاشان تازه راه رفتن را شروع کرده بودند. پسرک ده ساله بود. سعی کرد آخر گله را پیدا کند. دشت پر بود از سبزهٔ تازه و برهها بدون ترس مشغول چرا بودند. پسرک چشم گرداند، چوپانی نبود. سگ گله ای هم. یک مشت علف تازه از زمین کند و پرت کرد جلوِ برههایی که چند قدم با او فاصله داشتند.
۴- دخترک جای پایش را نگاه میکرد و وقتی مطمئن میشد سنگی از زیر پایش در نمیرود قدم بعدی را برمیداشت. از بین راه یک تکه چوب پیدا کرده بود و کرده بودش چوب دستی. بالای تپه که رسید، نفسش بالا نیامد. چشمهایش بیشتر از این گشاد نمیشد. یک جنگل، سبز سبز. نه از آنها که آدم میترسد پاتویش بگذارد، از آنها که سبز است و پر نور و تازه باران خورده. دخترک چوب دستیاش را پرت کرد بین همه درختهای جنگل.
۵- دیوانه بود. تا بالا را یک نفس دویده بود. نفسنفس نمیزد. روبهرویش ساختمانهای بلندی بود که نمیشد طبقاتشان را شمرد. شمردن هم بلد نبود. پر بود از خیابان و چهارراه و چراغ قرمز و پیادهروهای پر از آدم و ماشینهایی که پشت سر هم قطار شده بودند. نگاهش روی زمین گشت. چیزی پیدا نکرد که بلند کند و پرت کند وسط شهر. آسفالت بود. رفت جلو. جلو. وسط خیابان بزرگی که از روی تپه میگذشت. ماشینها از کنارش رد میشدند برای بیتوجهی به قوانین برایش بوق میزندند و مردم هم جور دیگری نگاهش میکردند؛ یک آدم بیفرهنگ. دیوانه بود. یک قطره عرق، جیغ یک زن، یک مشت علف تازه و یک تکه چوب ریخت روی سرش. برگشت، از پشت سرش ماشینی می آمد. بوق زد. دوید سمت پیاده رو. می دانست «پیاده رو برای عبور عابران پیاده است و رفت و آمد وسایل موتوری از آن خلاف قوانین است و اگر کسی را بگیرند که خلاف می کند جریمه اش می کنند» (آییننامهٔ راهنمایی و رانندگی، مقدمه در توضیح معنای خیابان، بزرگراه و پیادهرو). دیوانه بود. چشمش را گرداند، همه طرف. راه تپه را گم کرده بود. زنی از کنارش رد شد. نگاهش افتاد روی زن. خیابان را دنبال زن پیچید.