فیروزه

 
 

فقط می‌گذارم همه چیز توی ذهنم جا بیفتد.

گفت‌و‌گو با آلیس مونرو (Alice Munro)

به جای مقدمه
این‌ تکه‌ها را دبورا تریسمن ویراستار بخش داستان نیویورکر پس از دیدار با آلیس مونرو نوشته است.

– در کودکی مونرو برای خودش داستان می‌گفت. یکی از اولین داستان‌های او «پری دریایی کوچک بود» داستان پری دریایی کوچک هانس کریستین اندرسون. داستانی که آلیس نمی‌توانست آخرش را تحمل کند. پری مجبور بود بین اینکه پرنسس را بکشد یا اینکه برگردد و به خواهرش بپیوندد یکی را انتخاب کند. تصمیمی که آلیس فکر می‌کرد خیلی غیرمنصفانه است. همین شد که او داستان جدیدی ساخت. داستانی با پایان خوش!

– او اعتماد به نفس بالایی داشت در هفده سالگی دوست داشت با لورنس اولیویه ازدواج کند و معتقد بود و کافی است با یکدیگر ملاقات کنند تا دل او را به دست بیاورد.

– در شهر کوچک انتاریو که او در آن بزرگ شده بود از زنان انتظار نمی‌رفت کتاب بخوانند مگر روزهای یکشنبه! چرا که تمام مدت آن‌ها بافتنی می‌بافتند. و با این حال پدرش به شدت دوستدار مطالعه بود. و بعدها خودش نوشتن را هم شروع کرد. مونرو می‌گفت فکر می‌کرده پدرش از نوشن یک کتاب دلسرد نخواهد شد چرا که می‌گفته « اگر آلیس توانسته این کار را بکند پس نباید مشکل باشد»

– «زن خانه‌دار زمانی برای نوشتن داستان کوتاه می‌یابد» تیتری بود که بعد از چاپ اولیه اثر مونرو در روزنامه‌های محلی دیده می‌شد.

– همشهریانش، کسانی که داستان‌هایش را می‌خوانند غالباً او را که می‌بینند می‌گویند «خیلی کار قوی‌ای بود» یا «من داستان‌هایت را در نیویورکر می‌خوانم» بعد از اینکه مونرو مدت زیادی مکث می‌کند غالباً احساس می‌کند باید بگوید: متأسفم.

– آلیس مونرو هیچ گاه تصمیم نداشته منحصراً یک داستان کوتاه‌نویس باشد و فکر می‌کرد باید مانند بقیه رمان هم بنویسد. ولی حالا او اقرار می‌کند که «چیزها را آن‌چنان که باید مناسب برای نوشتن رمان نمی‌بیند» او دوست دارد هر چیزی را تا انتهایش ببیند و او نمی‌داند نویسنده‌ها چطور روی رمان‌هایی به این بلندی و بدون پایان مشخص کار می‌کنند. «شما ممکن است حین نوشتن یک رمان پانصد صفحه‌ای بمیرید»

– وقتی او در اولین مراحل نوشتن یک داستان است ممکن است برای یک هفته فقط بنشیند و از پنجره بیرون را نگاه کند. حتی یک کلمه هم ننویسد. «فقط می‌گذارم همه چیز توی ذهنم جا بیفتد»

– او داستان‌هایش را پیش از آنکه روی کاغذ بیایند، پیش خودش تصویر می‌کند. او غالباً با تصویری از یک واقعه و گرفتاری انسان‌ها شروع می‌کند یا احساسی از کردار مردم یا از تأثیراتی که شخصیت‌ها بر هم می‌گذارند. او در این مرحله نمی‌داند دقیقاً چه اتفاقی خواهد افتاد یا شخصیت‌ها چه چیزی ممکن است به هم بگویند. فقط اینکه می‌داند آن‌ها به نوعی متعلق به یک داستان‌اند.

– او معتقد است «Away from Her» جدیدترین فیلمی که از داستان «The Bear Came Over the Mountain» اقتباس شده است زیبا از کار درامده. ولی در کل نسبت به فیلم معتقد است که «یک داستان همیشه می‌تواند کارهای بیشتری انجام دهد».

– داستان «حفره عمیق » او به نوعی در واکنش به داستان دیگر او ؛سه گانه ی «شانس»، «به زودی» و «سکوت» آمده است. این داستان دربارهٔ زنی است به نام جولیا و دخترش پنلوپه. که مادرش را ترک می‌کند. مونرو معتقد است این داستان دربارهٔ این است که ما باید قبول کنیم «گاهی وقت‌ها نمی‌توانیم همدیگر را راضی نگه داریم» چرا که به عنوان پدر و مادر بچه‌هایمان را آن‌طور که دوست داریم نمی‌یابیم و به عنوان فرزند پدر و مادرمان را.

– داستان‌نویسی در سنین پیری اصلاً کار ساده‌ای نیست. هر روز یک جنگ پیش روست. «بیشتر به یک معجره می‌ماند اگر بتوانم کار کنم و من از این خیلی خوشحالم». چند سال پیش مونرو یک اطلاعیه عمومی در تورنتو پخش کرد که می‌خواهد نوشتن را کنار بگذارد چرا که از این جنگ و کشاکش خسته شده و از آنجا یک نویسنده قسمت عمدهٔ زندگی‌اش را صرف دیدن و فکر کردن برای نوشتن می‌کند به نوعی از روند زندگی عادی خارج می‌شود و او از این بابت نگران بود. شوهرش نسبت به این تصمیم شک داشت ولی مونرو در آن زمان به شدت به کاری که می‌کرد مطمئن بود. مشکل این جا بود که او فهمید ننوشتن «خیلی خوب نیست». او فقط سه ماه توانست ننویسد.

در معرفی یکی از اولین مجموعه‌هایتان؛ داستان‌های برگزیده؛ گفته بودید داستان‌هایتان بعد از سال‌ها «طولانی‌تر می‌شوند و به نوعی سخت و عجیب می‌نمایند.» چرا فکر می‌کنید داستان‌ها به این شکل در آمده‌اند؟

می‌دانی من مطمئن نیستم چرا چنین اتفاقی افتاده. چرا که وقتی می‌نویسم این چیزها را تحلیل نمی‌کنم. ولی وقتی داستان تمام شد به دلایل مختلف فکر می‌کنم چیزی که نوشته‌ام تمام قواعد داستان کوتاه را زیر پا گذاشته است. این اتفاق برای من رخ می‌دهد بدون اینکه افسوس بخورم. احساس می‌کنم من تنها چیزی را که دوست دارم می‌نویسم. و هیچ‌گونه تلاشی برای اینکه داستان را کمی بیشتر قاعده‌مند کنم انجام نمی‌دهم. اگر داستان بخواهد به سمت و سوی خاصی برود این اجازه را می‌دهم. تنها آن را روی کاغذ می‌آورم و نگاه می‌کنم چه کار می‌خواهد بکند.

گفتید فکر می‌کنید قواعد داستان را زیر پاگذاشته‌اید، چطور؟

خُب داستان‌های که روی زمان و مکان خاصی تمرکز دارد بیشتر مرا جلب می کند قانون خاصی در این باره وجود ندارد ولی در مورد داستان‌های زیادی که خوانده‌ام صدق می‌کند. در کارهایم زمان‌های مختلفی را با هم می‌آمیزم از فلاش‌بک استفاده می‌کنم به حال برمی‌گردم و خُب، بعضی وقت‌ها با این کارها داستان خیلی روشن نیست. به نظرم این چیزی است که مخاطب باید راهی بیابد تا بتواند این‌ها را تعدیل کند ولی این راهی است که من برای برای گفتن آنچه می‌خواهم بگویم از آن استفاده می‌کنم. «زمان» چیزی است که کلاً به آن علاقه‌مندم. گذشته و حال. و اینکه گذشته با تغییر آدم‌ها چه شکلی دیده می‌شود.

بیشتر شخصیت‌های شما واقعه‌ای که در گذشته برایشان اتفاق افتاده را دوباره می‌بینند. واقعه‌ای از زمان نوجوانی یا حتی کودکی. می‌شود بیشتر درباره زمان به عنوان موضوع اصلی کارهایتان حرف بزنید؟

شاید بهتر است بگویم خاطرات از جذاب‌ترین چیزهایی است که با آن‌ها سر و کار دارم چرا که فکر می‌کنم ما تماماً داریم داستان‌های زندگی‌مان را برای خودمان تعریف می‌کنیم به همان خوبی که برای دیگران تعریف می کنیم.خُب خانم‌ها به هر حال این کار را می‌کنند. خانم‌ها زیاد این کار را می‌کنند و فکر می‌کنم مردها هم وقتی پیرتر می‌شوند همین کار را می‌کنند. ولی شاید به اندکی متفاوت.من به مردها که از خاطراتشان می گویند گوش کرده ام.آنها از دوره هایی از زندگی‌شان می‌گویند از سفرهای شکار از تجربه‌های جنگ. از زمانی که توسط پلیس جریمه شدند. و زن‌ها …خُب آن‌ها از زایمان حرف می‌زنند و بیماری و چیزهایی مانند بچه و … من معمولاً با زن‌های همسن خودم حرف می‌زنم آن‌هایی که از قسمت عمدهٔ زندگی‌شان راضی هستند. ولی همان‌ها هم به نظر می‌آید دنبال داستان‌های احساساتی بزرگی هستند. آن‌ها به ازدواج قبلی و عشق‌هایشان فکر می‌کنند و همین‌ها برای زنان داستان‌هایی را می‌سازد که ممکن است برای مردان سفر شکار بسازد.

چیزی که برای من جالب است این است که این داستان‌ها چطور شکل می‌گیرد. چیزهایی که بارها در زندگی شما وارد شده بارها از زندگی‌تان رفته و اینکه چطور از این داستان‌ها زندگی‌تان را می‌بینید. و اینکه چطور زندگی همین‌ها می‌توانند زندگی را قابل تحمل کنند.

تعداد زیادی از داستان‌های شما دربارهٔ زنان است. چه حسی دارید از اینکه به شما بگویند نویسندهٔ فمنیست؟

طبیعتاً داستان‌های من دربارهٔ زنان است. من یک زن هستم. من شرایط مردانی که غالباً دربارهٔ مردان می‌نویسند را نمی‌دانم. چندان هم معنی فمنیست را نمی‌فهمم. قبلاً می‌گفتم بله خُب البته که من یک فمنیست هستم. ولی اگر منظورتان این است که من پیرو نوعی نظریات فمنیستی‌ام یا چیزی دربارهٔ آن می دانم با این حساب نه نیستم. من تا آنجا فمنیستم که فکر می‌کنم تجربه‌های زنان مهم است. این در حقیقت بنیاد فمنیسم است.

در طول مدت نویسندگی هیچ وقت نوع زنانی را که درباره‌شان می‌نوشتید تغییر داده‌اید؟

مطمئن نیستم. من یک شرح حال نویس نیستم با این حال رد پای زندگی خودم در قیاس با آنچه می‌دیدم و فکر می‌کردم معلوم بود. اگر الان دربارهٔ پیرزنی می‌نویسم که دارد به گذشتهٔ خودش نگاه می‌کند، به خاطر شرایطی است که خودم دارم. وقتی «Walker Brothers Cowboy» را می نوشتم یک زن جوان بودم.(داستان دختر بچه‌ای که روزش را با پدرش می‌گذراند) آن زمان من در دههٔ سوم زندگی‌ام بودم و داشتم به کودکی‌ام نگاه می‌کردم. من خیلی به زمان حال نمی‌پردازم. باید همه چیز را به نوعی بازبینی کنم پیش از آنکه بفهمم آن‌ها در چه موردی هستند. من بسیار دربارهٔ دوران شصت سالگی نوشته‌ام. دورانی که برای زنان در سن من یک دوران بحرانی ست من بارها برگشته‌ام و به آن دوره نگاه کرده‌ام. ولی در دوران شصت سالگی من The Lives of Girls and Women را می‌نوشتم که مربوط دوره‌های پیشین زندگی بود.

در داستان «Family Furnishings» شما دربارهٔ دختری نوشته‌اید که اشتیاقش را به نویسندگی کشف می‌کند و عمه‌اش وقتی خودش را به عنوان کارکتر در داستان دختر برادرش می‌بیند وحشت می‌کند. این داستان در تجربه‌های شخصی خودتان ریشه داشت؟

نه. هیچ‌کدام از آن‌ها واقعاً اتفاق نیفتاده‌اند. ولی این درست است که وقتی من جوان بودم نوشتن برایم بسیار اهمیت داشت به طوری که می‌خواستم همه چیز را برایش قربانی کنم و قربانی کردن شخصی مثل پسرعمو مسئله مهمی نبود. چرا که فکر می‌کردم در دنیایی که می‌نویسم دنیایی که خلق می‌کنم به نوعی زنده‌تر از دنیایی است که در آن زندگی می‌کنم. و فکر می‌کنم نویسندگان زیادی این کار را می‌کنند. همین‌طور که پیرتر می‌شوید اشتیاقتان به نوشتن نسبت به قبل کمتر می‌شود .لاجرم با این حقیقت مواجه می‌شوید که به سمت مرگ پیش می‌روید و هر کاری از این پس انجام می‌دهید برایتان خوشایندتر است چرا که به نوعی قسمتی از زنده بودن می‌شود.

تا به حال به کسی برخورده اید که درست یا غلط فکر کند زندگی‌اش در داستان‌های شما آمده است؟

من به کسانی برخورده‌ام که فکر می‌کرده‌اند داستان‌های من از روی زندگی‌شان است با اینکه این طور نبوده. و آن‌ها به شدت در این‌باره نگران بودند. می‌دانی در شهر کوچکی که من در آن بزرگ شدم مردم زیاد مطالعه نمی‌کردند وقتی من شروع به انتشار کتاب کردم مردم هنوز به کسی که کتاب منتشر کند عادت نکرده بودند. و خُب وقتی شما کتابی می‌نویسی و می‌گویی «من» این کتاب را نوشتم مردم می‌خواهند بدانند « او کیست و کی این کار را انجام داده» پدرم می گفت «او باید از تخیلش استفاده کرده باشد چرا که تا جایی که من می دانم هیچ وقت دوست پسر نداشته»

می‌خواهم از محیط داستان‌هایتان بپرسم. شما به دلیل نوشتن از یک منطقه خاص معروف هستید. اونتوریای غربی. و می‌خواهم بدانم عکس‌العمل شما به اینکه به عنوان یک نویسنده منطقه‌ای مطرح شوید چیست؟

اگر نویسنده منطقه‌ای یعنی کسی مثل یودورا ولتی نه به هیچ وجه فکر نمی‌کنم این طوری باشم. منطقه برای من تنها از آن جهت مهم است که من آن را به وضوح احساس می‌کنم. ولی با این حال فکر نمی‌کنم تجربه‌هایی که از آن‌ها نوشته‌ام محدود به منطقهٔ خاصی باشد. فکر می‌کنم اگر جای دیگری به دنیا آمده بودم همان جا را به عنوان محل داستان‌هایم انتخاب می‌کردم. و احتمالاً چیزهای معینی متناسب با شخصیت‌ها تغییر می‌کرد. در «Family Furnishings» که داستانی است که به کودکی و نوجوانی من بر می‌گردد. اتفاقات خاصی برای آن دختر روی میدهد. دختری که برای جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند موجود عجیبی است.

برای مثال وقتی من داستان‌های جوانی ادنا اوبراین ایرلندی را می‌خوانم به‌شدت با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کنم و فکر نمی‌کنم مهم‌ترین چیز در داستان محل وقوع آن باشد به نظرم تنها باید تمام آنچه از زندگی می‌دانیم را در داستان جان بدهیم. نویسنده مطرح کانادایی مورداکی ریکلر که همین اواخر هم مرد. به طور کلی دربارهٔ زندگی یهودی در روستا می نوشت و فکر می کنم همهٔ ما روستایی داشته باشیم.


comment feed یک پاسخ به ”فقط می‌گذارم همه چیز توی ذهنم جا بیفتد.“

  1. mahdis

    من کتاب دختری تنها از خانم ادنا اوبراین رو دارم کتاب خیلی قشنگیه ، وخیلی هم قدیمی ، پدرم در سال ۱۳۴۶ خریده بودتش !