یکی از علایق بیدریغ مدیران رسانۀ ملی رسیدن به بومیشدن یا همان شاخصههای رسانۀ ایرانی است…حالا چرا؟ داستان مفصلی دارد ولی گمان نمیکنم که چه من نویسنده و چه شمای خواننده با این آرزو یا افق مشکلی داشته باشیم، اما.. وقتی رسانۀ ما برمیدارد چنین افقی برای خودش ترسیم میکند، میتوان منتقد شد و با عیار نقد به مصاف تولیدات آنها رفت…یعنی مدام پرسید آیا با تولیدات امثال سیروس مقدم، مهران مدیری، حسین سهیلیزاده، سیروس الوند، شامحمدیها(مسعود و محسن فرقی نمیکند!!)، علیرضا افخمی و…رسانهمان ملی میشود؟..ایرونی میشود؟ (گیرم کارهای خوب هم بسازند)
اگر از همۀ ما بپرسند بومیترین و ایرونیترین تولیدات رسانۀ تلویزیون در چه زمانهایی ساخته و پخش شده، ناخودآگاه یاد دهۀ شصت و اوایل دهۀ هفتاد میافتیم…واقعیت آن است که باید در یک پژوهش سنگین بررسی کرد چرا وقتی میخواهیم نام ایرونیترین تولیدات رسانۀ ملی را فقط همینطوری و بدون تامل آن چنانی نام ببریم، این عناوین ردیف میشوند:
هزار دستان، محلۀ برو بیا، مثلآباد، آینه، محلۀ بهداشت، قصههای مجید، بچههای مسجد، خانۀ سبز، همسران، آرایشگاه زیبا، پدرسالار، آپارتمان، همسایهها ـ البته نه ورژن محمدحسین لطیفی..که این هم بدک نبود..بلکه نسخۀ قدیمیتری که در ماههای رمضان پخش میشد ـ روزی روزگاری، قصههای مش خیرالله ـ همان که اکبر رحمتی رفتگر محله بود..یادش به خیر ـ، باغ گیلاس، کلاه قرمزی و پسرخاله، پیک نووزی ـ همان که پروین سلیمانی خدابیامرز با چنگال در را باز میکرد..یادتان هست!!! ـ و چند سریال دیگر ـ مثل سرنخ…ایرانیترین سریال پلیسی رسانهمان (مقایسه کنید با کلانتر و شلیک نهایی و…جستوجوگران) ـ که هر چه جلوتر بیاییم سروشکل مدرنتری میگیرند ولی آن عناصر ایرانیبودن را در سروشکل و محتوا با خود دارند…
متأسفانه یا خوشبختانه اکنون رسانۀ ما پرشده از سریالهایی که دیدنی هم هستند ولی آن رغبت تماشای باطنی را که به نوعی شهود ایرانی منجر میشد، در ما برنمیانگیزند… یعنی از دیدن چیزی در درون آنها ذوقزده نمیشویم یا چیزی در دلمان هُرّی پایین نمیریزد… شاید این اواخر در قالب برخی لحظههای سریال در چشم باد آن را تجربه کرده باشیم…یک گونه حضور بیواسطۀ آداب و رسوم و حال و هوای ایرانی..چیزی که هنوز از زیر خروارها تعلقات مدرن مدنی و شهرنشینی برق بزند…گاهی آخر شبها که سریالهای قدیمی را پخش میکنند ـ مثل همین قصههای مجید ـ باید دزدکی تلویزیون را روشن کنید و در سکوت ساکن شب این تجربه را تجربه کنید!!..
شاید بخشی از تعلق خاطر ما به سریالهایی که نام برده شدند، نه در محتوا بلکه در ظاهر آنها باشد؛ یعنی آنها در ظواهر خود از چیزهایی بهره میبرند که گرچه بدوی و ناکامل ـ از حیث تکنولوژیک ـ هستند ولی بدجور خواستنیاند؛ یعنی متعلق به دورهای از حافظۀ ما مردم هستند که همگی ما، که الان متعلق به طبقۀ متوسط شهرنشین هستیم، روزگاری حسرت داشتنشان را داشتیم ولی بعد که به دستشان آوردیم یا بدون به دست آودنشان چیزی بالاتر از آنها را به دست آوردیم، مواجه شدیم با گذشت دوران؛ برای نمونه شاید یک زمانی همۀ مردم دوست داشتند کرکرۀ فلزی داشته باشند…از آنها که دیگر الان در کمتر جایی میبینید..بعد شد لوردراپه و الان باز همان پردههای پارچهای زیبا جانشینشان شده است…از همانها که فقط در عکسهای مربوط به کاخ شاه در کتابهای تاریخی ابتدایی و راهنمایی میدیدیم و فکر میکردیم مال شاه و شاهنشینها است و علامت بدی و اشرافیت است ولی خبر نداشتیم که میآید و مینشیند در رأس فهرست مطالبات خانوادهمان برای شب عید!!!…درست زیر عنوان تلویزیون LCD و سینمای خانگیاش. حالا اگر فیلمی آن کرکرهفلزیهای زرد و سبز زیتونی سابق را نشان دهد، دلمان پر میکشد و حسابی با آن سریال عیاق میشویم و نوستالبازی درمیآوریم..
زندگی مدرن شهری با تعلقات مشترکی که بین همه جاری کرده است، آرام آرام ما را به سوی نوعی استانداردسازی و یکسانسازی دیکتاتورگونهای هل داده که حتی از یادمان برده روزگاری در کتابهای تاریخ به تلخی و با نفرت میخواندیم رضاشاه میخواست همه لباس متحدالشکل بپوشند ولی اکنون عمدۀ دکورها و آرایههای خانههایمان عین هم شده است. تلویزیونمان هم بازتاب همانها است که در ظاهر متنوع هستند ولی در باطن ماهیت آنها جامد و سرد و پرشده از تکنولوژی غربی است. آشپزخانهها مملو است از همزن و چایساز و فِر و مایکروویو و…گیرم به جای کفپوش، پارکت چوبی گذاشتیم، ماهیت آنها چیزی جدای از نشستن روی فرش دستباف نجفآبادی است که بعد مدتها به سختی خریده شده بود و همه باید مینشستند روی آن ـ شاید هم روی روفرشی که نکند لکۀ ماستی روی آن بنشیند ـ و دور هم و کنار سفره غذا میخوردند…دیگر دیدن آفتابه در یک فیلم ما را یاد ژانر طنز میاندازد ـ که گوشه و کنارش رضا عطاران است ـ در حالی که تا همین پانزده سال پیش آفتابه جزء لوازم زندگی تلخ و زهرماری همه بود و اصلاً هم جنبۀ طنز نداشت…داشت؟
پس ظواهر در تزریق نوعی نوستالژی ملی سهیم هستند. در ایجاد نوعی فضای ایرونی. همچنان که وقتی من و توی ایرانیِ اهل مطالعه در فیلمی خیابانی سنگفرششده با کافههایی که صندلیهایش را بیرون کافه چیدهاند، میبینیم، فریاد میزنیم قطعاً فیلم در فرانسه داستانش را روایت میکند؛ چون این مشخصۀ آنجا است…در مواجهه با برخی آثار رسانه نیز باید هنوز بر آن مشخصهها پای فشرد. مشخصههای ایرانی؛ شاید چون هنوز جایی..زمانی..به دلیلی مشخص یا نامخشص…دلمان و هویتمان جامانده است…در یکی از پیچهای سریع تاریخ سی سالۀ اخیر که گویی اربابان تاریخ به مثابه کیمیاگران قدیم، با سرعت و پشت سر هم برای رسیدن به نتایجی نامعلوم هر روز هزاران نوع آزمایش تاریخی را برای ما رقم زدهاند..با وقایعی بس متعدد، متنوع و متضاد…از انقلاب و ترور و جنگ و بسیج عمومی و تحریم اقتصادی تا کوپونیسم و کمونیسم و تودههای گشنه و تشنه…تا مانور تجمل و رفاه و کارت اعتباری و موبایل و ماهواره و ماشین وارداتی و سهمیهبندی بنزین و هدفمند کردن یارانهها و…حماسههای پشت سر هم سیاسی و ملی و ورزشی….شاید چون آنقدر با شتاب از قبل جنگ به بعد جنگ..از عصر تلفن دو ریالی عمومی به موبایلهای دو کارته گذر کردهایم پس در نوعی تحیر به سر میبریم…تحیری که بهای رسیدن سریع به مرزهای نوعی رفاه شهرنشینی است…
پس وقتی بعد از سالها در آخرین اثر ظاهراً ایرانی ـ یعنی از نظر ظاهری ـ مانند زیر تیغ میرسیم به پدرهایی که داخل خانه زیرپیراهنی دارند و پیژامه، دلمان میخواهد در تصویر حل شویم… وقتی سریال هزاران چشم کیانوش عیاریِ همیشهاستاد پخش میشود که در آن ریزریز جزئیات ایرانی زندگی مدرن ما روایت میشود، دلمان غنج میزند که انگار رسانه آینه را گرفته جلوی صورتمان…آن وقت است که میفهمیم رسیدن به مرز رسانۀ بومی، یکی از لوازمش بها دادن به این ظواهر مهم بومی است. به زیرپوش پوشیدن در خانه و نه با شلوار لی خوابیدن!! به نشستن روی زمین و کنار سفره نه روی مبل و کنار میز سووارِه… به آشپرخانههای محرم و نامحرم و نه اُپنهای بیدروپیکر…به آجر بهمنی قرمز نه آجر سه سانتی قرمز جگری جیغ…
حالا اگر به مقتضای داستان، خانهای همۀ این نمادهای مدرن را باید میداشت، کور شویم اگر بخالت به خرج دهیم…خوب! داشته باشد ولی وقتی تعداد این خانهها در همۀ سریالها زیاد شد طوری که هر غریبۀ ایراننیامدهای با دیدنشان فکر کند ما با مبل از مادر زاده شدهایم انگار، آنگاه کمی رگ نقد و نقزدنمان بیرون میزند که کجاست آن رسانۀ بومی؟ باور کنیم که میتوان با این عناصر جزیی ظاهری ایرانی، اکثر داستانهای معمولی را روایت کرد و زیباییشناسی ناخودآگاه بصری مردممان را، رایگان به تاراج شرکتهای تبلیغاتی لوازم خارجی نداد؛ این گونه نمیکنیم که یکی از نشانههای خوب و بد بودن یک فیلم در نقد میشود اینکه از بغل دستی بپرسیم:
راستی! پدر خونه پیژامه پاش بود یا شلوار لی؟
* جملۀ هفته (بدون قضاوت له یا علیه طرفین) جایی خواندم کارگردان سریال سالهای مشروطه در پاسخ به منتقدی گفته بود من فقط شش ماه وقت داشتم…حالا این که ـ منظور مسعود جعفری جوزانی است ـ ۵ سال وقت صرف ساختن در چشم باد کرده، مگه شاهکار ساخته؟…
* پیشنهاد هفته: این موسیقی فیلم در چشم باد را از دست ندهید!! بعد از موسیقی روی اعصاب ولی ماندگار زیر تیغ…این یکی خیلی ماندگار است..پیشنهاد میکنم موقع پخش تکرار سریال رنگ صفحه را سیاه کنید و فقط به سریال گوش کنید تا بفهمید چه میگویم؟
* آرزوی هفته: ای کاش! در همین هفته خبری منتشر شود که در ساعتی و در جایی، یکی از مدیران رسانۀ ملی برگشته به کیانوش عیاری گفته..هی جوون!..بیا بقیۀ سریال هزارون چشم رو بساز…
۲۵ فروردین ۱۳۸۹ | ۱۳:۰۱
سمساری شهود ایرانی: (ببخشید که سروته نداره سمساریه دیگه، یاد علی حاتمی به خیر)
«ایرونی» ای که به فاصله چند سطر هویت خودش را از دست می دهد و به «ایرانی» تبدیل می شود!
نوستالژی آفتابه
پیژامه دوزی کیانوش
چنگال پروین
چرا در خانه سبز و همسران پیژامه ها را اتو کشیده بودند؟
پلیس ها در ایران عادت دارند در خانه به کمک بی بی و البته مصطفی پرونده ها را حل کنند
محله بهداشت آدم را یاد بیمارستان میلاد می اندازد و آدم هرّی دلش می ریزد
رضاشاه برای ایجاد وحدت ملی دستور داده بود همه مردم برای خانه هاشان چراغ نفتی بخرند؛ آفتابه را مردم قبلا خریده بودند. همین رضاشاه در یک اقدام متناقض برای رفع یکنواختی دستور داد خانم ها حجاب را بردارند.
کیانوش همیشه استاد از هیچکاک همیشه استاد یاد گرفت برای نشان دادن حرکت قطار از فیلم زمینه استفاده کند، ظاهرا سیروس جنس را نرسانده بوده.
و …
تعابیر ماندگار:
امثال سیروس مقدم
«رغبت تماشای باطنی را که به نوعی شهود ایرانی منجر می شد»
و کلام آخر:
کرکره ها را بکشید وقت خواب است!
۲۶ فروردین ۱۳۸۹ | ۱۵:۴۵
آقا شما مثل اینکه تکلیفتون با خودتون مشخص نیست هنوز. یه هفته از سیروس مقدم تعریف می کنید یه هفته از سریالهای ماندگار و کاینوش عیاری و… آخه اگه قرار بود سیورس مقدمها سریال بسازند که دیگه این آثاری که در بالا نام بردید خلق نمیشد
۲۸ فروردین ۱۳۸۹ | ۱۲:۱۸
دقت کردین طرفدارای هیچکاک برای اثبات استادی اربابشون تنها کاری که می کنن اینه که مثل طرفدارای ارسن ولز هی بگن…
استاد دوربین رو اینجوری برد بالا..اونجوری برد پایین..موسیقیش اینجوری رو اعصاب بود…بازیگراش موهاشون طلایی بود..نور پس زمینه اینجوری بود…قطار از پس زمینه رفت…
حالا بگو اربابتون چند تا کار اجتماعی و رئال ساخت..اصلا عرضهاش رو داشت..اون فیلم طنابش که یک بیانیه تصویری بود علیه نازیسم..یک جور مسعود دهنمکی آمریکایی پیشرفته…حتما چون اربابتون دوربین رو بی توقف هی چرخونده اوستاست..ای بابا این که شد تعریف های منتقدین وطنی از بهرام بیضایی…چی توی چنته داشت محتوایی…اهان مرد عوضی…خب میپذیریم..دیگه…خیلی باید خرفت باشیم که کل سینما رو خلاصه کنیم توی نواوریهای این اربابها..خب اواتار هم حتما اثر برتر سینماست دیگه نه…
ول کنید آقا…تا قبل فرانسوا تروفو کسی نمی دونست هیچکاک کی هست..برید کارای کوروساوا رو ببینید تا بفهمید همیشه اوستا کیه…این هیچکاک هیچکاک کردن پروژه مشترک اوینی و فراستی بود که می خواستن جلوی ماه نامه فیلمو روشنفکریسازی بایستن و الا باید خیلی خرفت باشیم که قبول کنیم هیچکاک احتمالا فیلمسازی شیعه بوده..چند تا منتقد ناکام که نتونستن اثر درست و درمون هنری بسازن حسرتها و عقدههاشون رو اینجوری بیان کردن که هیچکاک اینجور و اونجور…
طرف انتونی پرکیز مثل هر مرد دیگهای وایستاده از سولاخ دیفال جنت لی رو دید زده طرف ورداشته گفته این چشم چرونیه و بعدش همه عذاب میشن…اون یکی برداشته نوشته نمای تقدیری از بالای پرندگان..یعنی شهر در گناهه..حالا اگه بپرسی توی فیلم چه گناهی از مردم شهر دیدی چی میگن؟..حالا میگفت اخر پرندگان بین الطلوعین بوده پرندهها اروم داشتن دررفتن قهرمانا رو دید میزدن یه چیزی…
خدا این طرفدارای هیچکاک و تارکوفسکی رو برداره تا سینما نفس بکشه
امین یا رب السینما و العالمین