فیروزه

 
 

آکواریم

دوربینت را برمی‌داری و از تراس واحد بیست و یک تصویر را روی دختری که چهارزانو روی نیمکت نشسته زوم می‌کنی. مثل همیشه با دیدن نیمکت سبز وسط محوطه این توهم به سرت می‌زند که رنگش قبلاً لاجوردی بوده. سرش را مثل زیبا توی کتاب کرده. فکری می‌شوی چه کتابی می‌خواند. زوم‌کردن هم فایده ندارد. زیرلب چیزی به دختر می‌گویی. بعد پشیمان می‌شوی و بلافاصله همان‌را به دوربینت می‌گویی. پشت گردنت داغ می‌شود. همان‌طوری که عکس می‌گیری، حدس می‌زنی زیبا جایی حوالی خال زیر گوش چپت را بوسیده است. زیبا دوربین را از دستت می‌گیرد و به ‌همان دختر نگاه می‌کند. از خنده نزدیک است دوربین را بیندازد. همیشه همین‌طور می‌خندد. هرچقدر هم به او بگویی فایده ندارد.

ـ دیوونه حلقه‌اش را مثل من تو انگشت کوچیکش کرده.

چون زیبا را می‌شناسی، کلنجار نمی‌روی که شاید حلقه نباشد. دوربین را به تو می‌دهد. سرش را کج می‌کند و با شیطنتی که در توان قوه‌های چشمی زیباست به تو نگاه می‌کند.

ـ فقط عکس بگیریا‌!

دوربین را از زیبا می‌گیری. از چشمی دوربین به نیمکت که خالی شده نگاه می‌کنی.

ـ فعلاً فقط عکس می‌گیرم.

می‌دانی کفری شده. پای برهنه‌اش را روی سنگ‌های سرد تراس می‌کشاند. صدای سوت کف پایش فرو می‌رود توی سرت. در حالی که باد دامن صورتی و سفید بلند و لختش را بالا و پایین می‌کند؛ از تراس بیرون می‌رود.

ـ من دارم می‌روم خرید. سر راه یه‌ سری هم به ماهی‌فروشی می‌زنم.

می‌دانستی. حتی اگر نمی‌گفت. زیبا دیوانهٔ ماهی‌هاست. این ‌را قبل از ازدواجت فهمیدی. وقتی در مغازه ماهی‌فروشی تنگی را که خریده‌ بود، شکستی و زیبا تو را مجبور کرد تمام پول تنگ را بدهی. به‌ قول خودش ماهی‌ها این‌طور عاشق می‌شوند؛ با شکستن تنگ. تو هم از ماهی‌ها خوشت می‌آمد. شاید چون ماهی‌ها هم مثل تو با حافظهٔ کوتاه‌مدت رابطه خوبی ندارد. مثل همیشه هنگام بستن در می‌گوید:

ـ قرص‌هات یادت نره؛ روی آکواریومه.

اگر نگوید یادت می‌رود. تو هم می‌گویی:

ـ سوار شخصی نشی.

نمی‌شنود. در را می‌بندد و دکمه‌های مانتوی گل‌بهی‌اش را توی راهرو می‌بندد. پله‌ها را دوتا یکی پایین می‌رود. می‌گوید آسانسور فقط برای بالارفتن است. به سرایدار ساختمان چشمک می‌زند. سرایدار هم شک می‌کند. عینک ذره‌بینی‌اش را از چشمش برمی‌دارد. چشم‌هایش را تنگ می‌کند و به شیشه‌های عینک نگاه می‌کند. دستمال مچاله‌شدهٔ قرمز که به شیشه‌های آسانسور می‌کشد برمی‌دارد و به شیشه‌های خط‌خطی عینک می‌کشد. خط‌های روی شیشه بیشتر می‌شود. عینک را بالا می‌گیرد. با رضایت به شیشه‌های ضخیم عینک نگاه می‌کند. می‌گوید:

ـ حالا یاقچید شد.

به چشمش می‌زند و به قاب عکس قدیمی کنار دریچه اتاقک آهنی نگهبانی نگاه می‌کند. قاب را برمی‌دارد و صورتش را به شیشه‌ٔ ترک خوردهٔ قاب قدیمی می‌چسباند و صورت زن جوان در عکس را می‌بوسد. یک دایرهٔ کوچک و خیس صورت زن را که موهایش را به سبک زن‌های هزار سال پیش بافته، تار می‌کند. زیبا از مجتمع خارج می‌شود و جلوی اولین ماشین که پیکان آبی رنگی‌ است، دست تکان می‌دهد. برایش طول و عرض سبیل راننده هم مهم نیست. زیباست دیگر.

***

سرت را روی بالش جابه‌جا می‌کنی. شاید چون عادت نداشتی روی زمین بخوابی. صدای زنگ در که می‌آید، با دست چشم‌هایت را می‌مالی. سرت را به طرف تخت می‌چرخانی و دست دختر را که از تخت آویزان شده، می‌گیری. همان‌طوری که به عکس‌های دیوار اتاق خیره شده‌ای با انگشتر در انگشت کوچک او بازی می‌کنی. عکس‌هایی که خودت به دیوار زده‌ای. اول از عکس‌های بالای کتاب‌های کافکا شروع می‌کنی. صدای زنگ دوم بلند می‌شود. دختر توی پارک نشسته و طوری که منتظر کسی باشد، به ساعتش نگاه می‌کند. هرچه چشمت را می‌بندی و چروک به پیشانی‌ات می‌اندازی یادت نمی‌آید آن‌ را کی گرفته‌ای. فقط می‌دانی قبل از رفتن زیبا به خرید بوده. با صدای زنگ سوم نگاهت را به دست دختر می‌کشانی. زنگ چهارم که می‌خورد انگار یاد چیزی افتاده‌باشی دست دیگرت را که آزاد است، محکم به پیشانی‌ات می‌زنی.

ـ حتماً باید چهار بار دستم را توی کلید بچرخانم تا آقا دست از دوربینش بردارد!

زحمت نگه‌داشتن قطره اشکی که توی چشمت جمع شده را نمی‌کشی. دست و انگشت دختر را رها می‌کنی. بلند می‌شوی و به سمت پنجره می‌روی. با چشم طبقات ساختمان روبه‌رو را می‌شماری و روی واحد بیست‌ویکم متوقف می‌شوی. پنجرهٔ اتاق واحد بیست‌ویکم هنوز باز است. باد شدیدی پرده‌های پنجره را تکان می‌دهد و پرده بالا می‌رود و پایین می‌آید. لباس‌هایی که زیبا یک هفته پیش پهن کرده؛ هنوز روی نردهٔ تراس است. فکر می‌کنی که چرا زیبا لباس‌ها را جمع نکرده. مخصوصاً آن لباس سرتاسری را که باهم از بوتیکی نزدیک سینما آزادی خریده بودی. بدون اینکه یاد فیلم آن روز سینما بیفتی پرده را می‌کشی. مثل دختر به ساعتت نگاه می‌کنی. انگار منتظر هستی کسی چهار بار زنگ بزند یا بگوید قرص‌هایت را یادت نرود. ولی باز یاد چیزی می‌افتی و این بار بدون اینکه محکم به پیشانی‌ات بزنی روی سرامیک‌های کنار تخت دراز می‌کشی. پشت کمرت از سردی سرامیک‌ها مورمور می‌شود. به عکس بعدی نگاه می‌کنی. یعنی نگاه می‌کنی و خنده‌ات می‌گیرد. دختر در پیکان آبی رنگ قرازه‌ای نشسته و وانمود می‌کند رانندگی می‌کند. از زمینه و قاب ناشیانهٔ عکس می‌فهمی، این را تو نگرفته‌ای. عکس بعدی مرد جوانی است که کنار دختر روی نیمکت وسط مجتمع نشسته. مرد تی‌شرت آستین کوتاه سفیدی پوشیده با شلوار جین سرمه‌ای. نگاهی به خودت می‌کنی. یک هفته‌ای می‌شود که پیراهنت را عوض نکرده‌ای. دختر چانه‌اش را به دستش تکیه داده و به چشم‌های قهوه‌ایِ مرد خیره شده. معلوم است عکاس کانون تصویر را دختر قرار داده. دست دختر را محکم‌تر می‌گیری. دست زیبا را می‌گیری انگار. فکر می‌کنی که الان آن مرد کجا می‌تواند باشد. احتمالاً یادت نمی‌آید آخرین‌ بار مرد را کجا دیده‌ای. ولی می‌دانی اولین‌بار او را در دفتر مجله دیده‌ای. روزی که آمده‌ بود و سفارش گرفتن چند عکس از همسرش را داده‌ بود. آن‌ روز از برق حلقهٔ تر‌و‌تمیزش فهمیدی که تازه ازدواج کرده. تأکید داشت که همسرش نفهمد. تو هم او را چندباری توی سوپرمارکت مجتمع دیده بودی. مرد قسط اول پول را به تو داد و از اتاقت بیرون رفت. از پشت میز بلند شدی و با چشمانت او را تا پیکان آبی‌اش تعقیب کردی. یادت می‌آید ماشین مردی که آخرین بار زیبا را سوار کرده هم آبی نفتی بوده. یعنی این ‌را چند بار است که یادت می‌آید و دوباره فراموش می‌کنی و دوباره یادت می‌آید. این دفعه برخلاف دفعات قبل پیش خودت می‌گویی:

ـ دلیل نمی‌شود؛ این‌همه مسافرکش پیکان آبی نفتی.

عکس بعد را می‌بینی. قابش با بقیه فرق دارد. قاب چوبی که حاشیهٔ ریز طلایی دارد. دختر چهارزانو روی تاب نشسته و کتاب قطوری را می‌خواند. از اینکه حالا می‌دانی چه کتابی‌ است، احساس خاصی نداری. از توی عکس پیدا نیست که حلقه‌اش را در کدام دست کرده. نمی‌خواهی یاد چیزی بیفتی. اما می‌افتی و گلویت می‌سوزد. انگار که گلبول‌های قرمز خونت چندبرابر شده ‌باشند؛ بدنت داغ می‌شود. تابه‌حال چنین حسی نداشتی. حداقل در این چندروز که زیبا برای خرید رفته و هنوز نیامده. دست دختر را رها می‌کنی و از اتاق بیرون می‌روی. به سمت آشپزخانه می‌روی. با اینکه تشنه نیستی؛ شیر آب را باز می‌کنی و دهانت را به شیر می‌چسبانی. شرهٔ آب تمام پیراهنت را خیس می‌کند. سرت را زیر آب می‌بری. یادت می‌آید از دیشب تا حالا اینجایی. یادت می‌آید مردی که توی عکس بود را دیشب دیده‌ای. وقتی آمدی زنگ واحدشان را زدی. مرد در را باز کرد. از دیدنت شوکه شده بود. وقتی قاب‌های در دستت را دید گفت بیایی تو. آمدی تو. قاب‌ها را به مرد دادی. وارد پذیرایی که شدی زن را دیدی. کمتر از شوهرش شوکه نشده بود. مرد قاب‌های عکس را نشان زنش داد. همسرش بهت‌زده شده‌ بود. خوشحال شد و خندید. مثل زیبا. روی کاناپهٔ سبز و سفید توی پذیرایی‌شان نشسته بودی که صدای زنگ در آمد. مرد از تو عذرخواهی کرد و به طرف در رفت. زن جلویت نشسته بود و لیوان نصفهٔ بهار نارنج را تکان می‌داد تا یخ‌های لیوان آب شود. از انگشتر در دستش پرسیدی. به انگشتر نگاه کرد و گفت حلقهٔ ازدواجش است. تو آن لحظه دیوانه شدی. یاد چیزی افتاده بودی. تمام بدنت داغ شده‌ بود. انگار زیبا تمام بدنت را بوسیده باشد. و او فقط به حلقه‌اش خیره شده بود. یاد آکواریوم توی اتاقت می‌افتی. وقتی که زیبا دو قسمتش کرد.

ـ این ماهی‌ها بدتر از تو هستند. اگر بچه‌هاشان را جدا نکنم؛ آن‌ها را هم می‌خورند.

هنوز هم می‌خواهی زیر آب بمانی. احساس می‌کند راحت‌تر نفس می‌کشی. ولی سرفه‌کنان سرت را بیرون می‌آوری. همان‌طوری که نفس‌نفس می‌زنی، دستت را توی جیبت می‌کنی. این بار یادت نمی‌آید قرص‌هایت را نیاورده‌ای. سراسیمه در خانه دنبال آکواریوم یا چیزی شبیه به آن می‌گردی. حس می‌کنی سرت مثل توپ پلاستیکی خالی شده. کم‌کم داری زیبا را هم فراموش می‌کنی. سریع وارد اتاق می‌شوی. وانمود می‌کنی اتفاقی نیفتاده. بالای سر دختر جوانی که «زیبا» نیست می‌روی. از دیدنش وحشت‌زده می‌شوی. فکر می‌کنی مرد جوانی که کنارش افتاده؛ را کجا دیده‌ای. نگاهت را بین مرد و عکس‌های دیوار زیک‌زاک می‌چرخانی. عکس‌ها هم برایت آشنا هستند. انگار همین چند لحظه قبل دیده باشی‌شان. یا حتی خودت گرفته باشی. به بدن بی‌حرکت دختر خیره می‌شوی. روی گردنش کبود شده. انگار که دو دست چند ساعت گرفته باشدشان. تنها چیزی که در ذهنت مانده تصویر گردن کبود زیباست که دیروز در پزشکی قانونی دید‌ه‌ای. به طرف پنجره می‌روی. پرده را می‌کشی و باز با چشم‌هایت تا واحد بیست و یکم ساختمان روبه‌رو را می‌شماری. یادت می‌آید که قرص‌هایت را روی آکواریم جا گذاشته‌ای. قبل از اینکه بروی، دوربینت را از روی میز تحریر برمی‌‌داری و چند عکس از دختر و مرد می‌گیری. باز هم معلوم است کانون عکس را دختر قرار داده‌ای.