فیروزه

 
 

هر نسلی یک آلیس مونرو دارد

گفت‌و‌گو با یی یون لی

یی یون لی(Yiyun Li) متولد ۱۹۷۲در چین است. او در ۱۹۹۶ برای تحصیل در رشته ایمونولوژی به آمریکا مهاجرت کرد و تا کنون آنجا زندگی می‌کند. اولین کتاب یی یون لی مجموعه داستانی بود با عنوان A thousand years of good prayers که در ۲۰۰۵ منتشر شد و توانست جایزهٔ اوکانر، پن، همینگوی، جایزهٔ گاردین برای اولین اثر داستانی و نیز جایزه کالیفرنیا برای اولین اثر داستانی را به دست آورد.این کتاب با عنوان «مرگ شوخی بدی نیست» توسط گیتا حجتی به فارسی برگردانده شده است.

دومین اثر یی یون لی رمانی ست با عنوان آوارگان The vagrans که در فوریه دوهزار و نه منتشر شد.

آنچه می‌آید بخشی از گفت‌و‌گویی است که در مجله rumpus منتشر شده است.

– به عنوان یک نویسنده؛ چه احساسی دارید اگر از شما بخواهند یک پیام عمومی در مورد مسایل سیاسی چین بدهید؟

– من معمولاً نمی‌خواهم پیام عمومی بدهم، چرا که فکر می‌کنم اگر در مورد چیزی حرف می‌زنم باید خیلی خوب در مورد آن آگاهی داشته باشم و گمان نمی‌کنم در مورد وضعیت سیاسی به اندازهٔ کافی بدانم که بتوانم یک پیام مفید بدهم. پس از این سؤال شما می‌گذرم.

– چه حسی داشتی وقتی داستان‌هایت «هزار سال دعای خیر» و «پرنسسی از نبراسکا» را به صورت فیلم می‌دیدی؟

– تجربهٔ خیلی شیرینی بود. یک چیزهایی را توی ذهنت می‌سازی و کاملاً غیرمنتظره همهٔ آن‌ها به طور واقعی به وجود می‌آیند.

رابطهٔ من با هر کدام از این دو فیلم متفاوت بود. من یک فیلمنامه برای هزار سال دعای خیر نوشتم بنابراین در این پروژه به طور نزدیک‌تری با وینی [ونگ] کار کردم. درس خوبی برای داستان‌پردازی بود. چرا که من نویسنده خیلی بصری نیستم. وقتی به شخصیتی فکر می‌کنم هرگز به چهره‌اش نمی‌اندیشم، ـ باوجود اینکه من نگاه کردن به چهرهٔ مردم را دوست دارم ـ یکباره به دنیای درونی‌شان فکر می‌کنم. ولی در فیلم، شما باید همه چیز را روی پرده حاضر کنید. و خُب این درست برعکس کاری ست من معمولاً در داستان پردازی انجام می‌دهم. همین مرا مجبور کرد به این فکر کنم که مردم چطور راه می‌روند، حالا کجا خواهند نشست.

در مورد پرنسسی از نبراسکا؛ دیدنش خیلی شیرین بود چرا که فیلم خیلی از داستان فاصله داشت. یک داستان کاملاً متفاوت!

– طی مصاحبه‌ای که چند سال پیش داشتیم، اشاره کردی که یک «سرگذشت‌نامه نویس» نبوده‌ای. چیزی عوض نشده؟

– نه. عوض نشده. البته وقتی من کالم تویبین را دیدم او می‌گفت یکی از شاگردانش از او پرسیده چطور «استاد» را شروع کرده است. جواب داده بود که تحقیقات زیادی انجام داده بوده و همه چیز را در ذهنش داشته، ولی نمی‌دانسته از کجا باید شروع کند. بعد یک روز که توی یک باغ در ایتالیا بوده و داشته توی باغ قدم می‌زده به این نتیجه می‌رسد که با قسمتی از سرگذشت زندگی خودش شروع کند. و این سرگذشت را به شخصیت هنری جیمز بدهد. این‌طور می‌شود که او رمان را با هنری جیمزی شروع می‌کند که در رؤیای یک باغ به ذهنش رسیده. فکر می‌کنم این خیلی زیبا بوده. او می‌گفت این کار آدم را مجذوب می‌کند.

از وقتی او این را به من گفته من همیشه تلاش می‌کنم چیزهای کوچکی قاپ مرا بدزدند. مثلاً اگر یک نفر دارد در خیابان راه می‌رود و یک نفر دیگر هم آنجا ایستاده، آن شخص می‌تواند من باشم یا کسی که من او را می‌شناسم. این خیلی سرگرم کننده است.

– شما وقتی نسخهٔ آماده به چاپ رمانتان «آوارگان» را دیدید گریه کردید. شما همچنین اشاره کردید که نوشتن این رمان شیوه شما در اعتراض به قهرمان پروری بوده است.

– راستش من وقتی نمونه کار چاپی را غلط‌گیری می‌کردم در کیلکنی ایرلند بودم و خُب فقط ناراحت شدم. من از اینکه این آدم‌ها را به دنیای خودشان می‌فرستادم احساس ناراحتی می‌کردم. شخصیت‌های شما همیشه کودکان بودند و وقتی می‌نوشتید آن‌ها را همیشه یک جای امن نگاه می‌داشتید،حالا آن‌ها آماده‌اند که به زندگی بروند و این ناراحت کننده است. من از اینکه رمان نوشته شده خوشحالم ولی پایان تمام شخصیت‌ها من را غمگین می‌کند.

راجع به هیرویسم؛ من در فرهنگی بزرگ شده‌ام که شما همیشه خدا دارید دربارهٔ فلان قهرمان مرد یا فلان قهرمان زن چیز یاد می‌گیرید. به نوعی شما وقتی به کسی می گوید قهرمان مثل این است که به او بگویید آدم پست!

من در حقیقت یک شخصیت خیلی حماسی در رمان داشتم ولی نوشتن او برای من کار خیلی دشواری بود چرا که نمی‌توانستم قهرمانی او رابپذیرم. من به طور جدی مجبور بودم در انگیزه‌هایش شک کنم. او یک زن جوان بود با یک بچه؛ او تمام این‌ها را ترک کرد؛ جایگاهش را، بچه‌اش را، خانواده‌اش را و ازدواجش را به خاطر چیزی که برای او اعدام شد. اینجا لاجرم باید چیزی وجود داشته باشد که واقعاً بتواند انگیزهٔ این کارها را به او بدهد.

– آیا شما برای رمانتان تحقیقات زیادی انجام دادید؟

– بیشتر تحقیقات برای این بود که چطور شهر را بنا کنم. من این شهر را مطابق شهر شوهرم تنظیم کردم. او دربارهٔ مکان‌ها حافظهٔ خیلی خوبی دارد به همین دلیل یک نقشهٔ بسیار بزرگ تدارک دید (این قبل از آن بود که گوگل ارث بیاید) واقعاً هم نقشه، جزییات زیادی داشت. در آن یک مرکز خرید بود؛ یک قصابی. و بعد من شخصیت‌هایم را توی نقشه قرار دادم. بعدها وقتی من شهر شوهرم را در گوگل ارث دیدم گفتم وای چقدر شبیه هم‌اند.

– فرایند دسترسی شما به خاطرات چگونه بود. جریان رمان شما در اواخر دههٔ ۷۰ می‌گذرد؛ زمانی که شما یک کودک خردسال بوده‌ای. آیا شما آگاهانه تلاش می‌کردید جزییات دوران کودکی‌تان را به یاد بیاورید؟ به عکس‌ها هم نگاه می‌کردید؟

– سؤال خیلی خوبی بود. زمانی من داشتم در نیویورکر حاشیه‌ای می‌نوشتم بر کارهای مانیل سوری. اولین رمانش را که می‌خواندم، در همان فصل‌های ابتدایی کتاب، صحنه‌ای بود در مورد زنی که داشت با یک مسواک قدیمی موهایش را رنگ می‌کرد. من به او گفتم این صحنه درست مثل وقتی بود که مادرم می‌خواست موهایش را رنگ کند. ولی من فراموشش کرده بودم. از این جهت معتقدم می‌خوانیم تا خاطراتمان را بازیابیم.

در ابتدای کتاب (تورگینف خوانی) ویلیام ترور جزییات فرعی وجود دارد دربارهٔ ساختمان یک فروشگاه موفق. فروشگاه در طبقه پایین است و حسابداری‌اش طبقهٔ بالا. تمام حساب‌ها و پول‌ها به وسیلهٔ یک بالابر کوچک از طبقهٔ پایینی به بالا می‌رود. این جزئیاتی است که هیچ‌کس توجهی به آن نمی‌کند چرا که یک خط بیشتر نیست. ولی همین یک خط مرا یاد مرکز خرید بچگی‌هایم انداخت. آنجا سیستم بالابر نداشت ولی آن‌ها تمام این کارها را به‌ویسلهٔ یک سیم فلزی که با موتور کوچکی حرکت می‌کرد، انجام می‌دادند. اگر می‌خواستید چیزی بخرید مأمور فروش پول را داخل یک گیره قرار می‌داد و آن از وسط فروشگاه می‌گذشت. اینکه یک جمله آن خاطره را در من زنده کرد خیلی برایم لذت بخش بود.

عکس‌ها خیلی برای رمان مفیدند. من عکس‌های آن زمان را نگاه می‌کردم. عکس‌های نیویورک تایمز از آن دوران عکس‌های خیلی خوبی بودند. وقتی که عینک آفتابی تازه توی چین آمده بود. حدود سی سال در چین کمونیست عینک آفتابی وجود نداشت تا اواخر دههٔ ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ که عینک‌های آفتابی دوباره پیدایشان شد. یک عکس بود از سه مرد جوان با عینک‌های خیلی سیاه. آن‌ها خیلی زشت بودند و من با خودم گفتم: خودشه و بعد همان‌ها را به عنوان شخصیت فرعی در رمان استفاده کردم.

– به نظرتان یک نویسنده داستان کوتاه برای انتشار رمان چه سختی‌هایی پیش رو دارد؟

– از آنجا که ما یک دوره کارشناسی ارشد هنرهای زیبا (MFA) پشت سر گذاشتیم، همه نوع داستانی در کارگاه‌هانوشتیم. بنابر این دورهٔ شما با مجموعه‌ای از کارها به پایان می‌رسد. من عاشق داستان‌ها هستم. رمان را هم به دلایل مختلفی دوست دارم. مردم همه‌اش می‌گویند داستان کوتاه دیگر مرده است. ولی من واقعاً چنین عقیده‌ای ندارم. شما به هر نسلی که نگاه کنید یک آلیس مونرو و یک ویلیام ترور در آن‌ها پیدا می‌کنید. آن‌ها از داستان نوشتن دست برنداشتند.

من سعی می‌کنم به آن چه در دنیای نشر در جریان است توجهی نکنم چرا که به شدت آشفته است.

اگر احساس کنم می‌خواهم یک داستان بنویسم، همین کار را می‌کنم و اگر دلم بخواهد رمان بنویسم به سمت رمان خواهم رفت.

– در خصوص مشقت‌های انتشار یک کتاب، چه چیزهایی حالا می‌دانید که وقتی شروع به نوشتن کردید نمی‌دانستید؟

– فکر نمی‌کنم حالا هم چیزی بدانم. این به صورت یک معما برای من باقی مانده است. ترجیح می‌دهم به آن فکر نکنم. ولی خُب هر چه می‌دانم به جهت آن است که در «یک فضای همگانی» به عنوان ویراستار با برید هاگس کار کرده‌ام. تجربهٔ خیلی خوبی بود. یاد گرفتم به این فکر کنم که از یک داستان چه می‌خواهم.

اگر داستانی را خواندی و برای شش هفته در خاطرت ماند، داستان خیلی خوبی بوده است. گاهی وقت‌ها داستانی را می‌خوانی و روز بعدش هیچ چیزش را به خاطر نمی‌آوری. این یک داستان افتضاح است.

– این روزها چه چیزی می‌خوانید؟

– دارم یکسره داستان کوتاه می‌خوانم. چرا که در این سه ماه مشغول تدریس داستان کوتاهم. چخوف و گریس پالیی را زیاد می‌خوانم. نویسندگانی که قبلاً هم کارهایشان را خوانده‌ام اما نه به طور منظم. جنگ و صلح را هم آورده‌ام توی دفترم ولی مطمئن نیست بخوانمش؛خیلی زیاد است. شرلوک هلمز و همچنین پاتریشیا های اسمیت را هم زیاد می‌خوانم.

– حالا که اولین رمانتان را تمام کردید، پیشنهادتان در فرایند نوشتن یک رمان چیست؟

– یک اشتباه ساده که ممکن است در رمان اول اتفاق بیفتد بسط دادن داستان کوتاه است. بعضی چیزها بهتر است داستان باشند. شما نمی‌توانید چیزی را در رمان سرسری بگیرید.

معتقدم صد صفحهٔ اول رمان خیلی مهم است. اینجاست که شما بنای کارتان را می‌گذارید جهان داستانی را؛ شخصیت‌ها را. وقتی این‌ها را وضع کردید، کار به مراتب آسان‌تر می‌شود. همیشه به شاگردانم می‌گویم بعد از صد صفحه برگردند و دوباره بنویسند. این اتفاق می‌تواند خیلی بدتر باشد، جایی که شما چهار صد صفحه نوشته‌اید و تازه بفهمید صد صفحهٔ اول خوب از آب در نیامده.

– الان کاری در دست دارید؟

– فکر می‌کنم بهار آینده رمان بعدی‌ام را شروع کنم. این یکی جنایی است. فعلاً هم مشغول مطالعه دربارهٔ جنایت‌ها هستم. و دلیلش هم این است که در حال خواندن شرلوک هلمز هستم. قبل از اینکه رمان را دست بگیرم باید یک داستان کوتاه ۸۰ صفحه‌ای را تمام کنم. به نظرم این آخرین داستان از مجموعه دومم باشد که همزمان با پروژه رمان آوارگان شروع کردم.

– به نظرتان مجموعه دوم چه تفاوتی با اولی دارد؟ گران‌تر است؟ و آیا فرم جدیدی را در آن تجربه می‌کنید؟

– دوست دارم دومی بهتر باشد؛ اگر نخواهم دومی بهتر از اولی باشد لابد مشکل دارم (می‌خندد) اگر به هزار سال دعای خیر به نوعی دقیق نگاه کنید؛ تعدادی داستان می‌بینید که با باقی داستان‌ها به شدت فرق می‌کنند. خُب به این نتیجه می‌رسید که من آنجا داشتم چیزهای متفاوت زیادی را تجربه می‌کردم. این روش در مجموعه دومی توسعه بیشتری یافته و تقویت شده. احساس می‌کنم حالا قصه‌گوی ماهرتری شده ام و می دانم چه نوع داستانی می‌خواهم بگویم.