فیروزه

 
 

یوسف

… من و یوسف که رفتیم تو هیأت سقاخونه، پنج نفر دیگر هم شب‌های بعد اومدن؛ شدیم هفت نفر. اون سال محرم، سال ما بود. سال بچه‌های محل سقاخونه… از ته صف دسته، به ترتیبِ قد می‌ایستادیم: اول عباس بود، بعد صادق و مهدی و رسول بودند، بعد من و یوسف اسماعیل… دسته که راه می‌افتاد سر از پا نمی‌شناختیم. جوری زنجیر می‌زدیم و دم به دمِ مرثیه‌خوان می‌دادیم که همه‌ٔ عزاداران به شور و حال می‌افتادند.

ما هفت نفر، سال به سال همراه دسته‌ٔ سقاخونه، بزرگ و بزرگ‌تر شدیم… بعدها مهدی و رسول طلبه شدند و رفتند قم واسه‌ٔ درس خوندن. صادق و عباس و اسماعیل دانشجو شدند و رفتند تهران؛ من و یوسف هم زور و زورکی دیپلم‌مونو گرفتیم و شدیم آلاخون والاخون کوچه و پس کوچه‌های شهر، که خیابون‌های اصلی‌ش رو آسفالت کرده بودند و روی بنای یاد بود میدانچه‌اش مجسمه‌ٔ شاه گذاشته بودند و جا به جا ساختمون‌های چهار پنج طبقه‌ای هم مثل دیوهای افسانه‌ای که موی‌شان را آتش زده باشی، سبز شده بودن که به مغازه‌های کوچک دور و بر دهن کجی می‌کردند.

حالا کم‌کم چهره‌ٔ شهر عوض شده بود. خونه‌ها و ماشین‌ها و دکان‌ها و آدم‌های قدیمی، خواهی نخواهی نسل‌شون داشت ورمی‌افتاد. خیابون‌ها گل و گشادتر شده بودن و جای او میدانچه، میدان درندشتی زده بودن که وسط باغچه‌بندی‌ها و فواره‌هایش، مجسمه‌ٔ اعلی‌حضرت بود که گنجشک‌ها و کلاغ‌ها، از اون بالا فضله می‌انداختند روش و قیافه‌اش رو گم وگور کرده بودند و فقط دماغ رک زده‌اش پیدا بود. هر روز یکی از باغبون‌های شهرداری، نردبون می‌ذاشت و با یه سطل آب از بنای یادبود بالا می‌رفت تا مجسمه را تمیز کنه…

من و یوسف اون موقع‌ها علاقه‌ٔ عجیبی به دماغ همایونی پیدا کرده بودیم. با هم قرار گذاشتیم یکی از شب‌های محرم، وقتی مراسم عزاداری تموم شد و همه رفتند خونه و میدون خلوت شد، نفری یه سنگ به طرف مجسمه نشونه بریم. هدف‌مون هم دماغ اعلی‌حضرت بود. اون شب، سنگ یوسف به هدف نخورد. اما من که در نشونه‌گیری ید طولایی داشتم، یکراست زدم وسط خال. دماغ مبارک از جا قلوه کن شد و افتاد پایین و ما جلدی از اونجا دور شدیم… روز بعد پاسبون‌ها دوره افتاده بودند ببینن کی این عمل ننگین رو انجام داده! اما چیزی دستگیرشون نشد و خسته شدند و وادادند.

شب‌های بعد یکی از پاسبون‌ها که نیم دانگ صدایی داشت، با لباس شخصی می‌اومد و نوحه می‌خوند و آخر سر، برای شاهنشاه آریا مهر، دعا می‌کرد و می‌رفت. یه شب موقع رفتن، من و یوسف زاغش رو زدیم؛ سوار پیکان جوانان قرمز رنگش شد و میدون رو دور زد و انداخت تو خیابون سپه. جلوی مهمانخانه‌ٔ ماسیس پیاده شد. ما اون طرف خیابون ایستادیم و از پشت شیشه‌ها نگاهش کردیم. ماسیس برایش چند سیخ کباب برد و یه پنج سیری… زهرماری‌اش رو که خورد اومد بیرون و سوار ماشین شد و رفت…

یوسف گفت: «می‌بینی؟ اون وقت این آدم میاد برامون نوحه می‌خونه؟!»
گفتم: «چی کارش کنیم؟»
گفت: «بسپرش به من!»
گفتم: «چی تو سرِته؟!»
گفت: «بعداً می‌فهمی…»

شب بعد، تنها رفتم هیأت. یوسف نبود. هر چی چشم چشم کردم ندیدمش. دسته راه افتاد و رفتیم… تا ساعت دوازده شب زنجیر زدیم و دوباره برگشتیم سقاخونه. شام آبگوشت نذری می‌دادند. یه کاسه خورده نخورده راه افتادم رفتم خونه. فردا صبح شنیدم یوسف رو گرفتند و بردند و آثارش پیدا نیست. می‌گفتند جلوی مهمانخونه‌ٔ ماسیس، یه پیکان جوانان قرمز رنگ به آتش کشیده…