فیروزه

 
 

مادربزرگ

شب‌های سقاخونه، شاید دیگه تکرار نشه. اون حال وهوا مال وقتی بود که از خونه‌ها و کوچه‌ها هنوز عطر گل یاس می‌اومد و هیچ باغچه‌ای نبود که توش گلهای سرخ محمدی را نبینی و پشت پنجره‌های چوبی، گلدون‌های شمعدونی رو… حوض‌های کاشی هم بودن؛ با اون ماهی قرمزهاشون؛ و آلاچیق با اون تخت و قالیچه‌های دست بافت‌شون که پشت هر دری به حیاط خونه‌ای وا می‌شد، توی نگاهت می‌شکفتند و چشم و دلت رو نوازش میدادن…

اون بام‌های سفالی و گالپوشی، اون دیوارهای کاهگلی، اون کوچه‌ها و خیابون‌های سنگ‌فرش… دورانِ پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هامون بودن که جانمازشون بوی ریحان و گلاب می‌داد؛ آبی آسمون تو نگاهشون بود و صافی آب چشمه‌ها تو دل‌هاشون لب‌پر می‌زد… شب‌های سقاخونه مال اون دوران بود.

مادر بزرگ هر سال محرم، نزدیکای عاشور تاسوعا، از روستای دور افتاده‌ای که نه مسجد داشت نه مدرسه، نه هیچ چیز دیگه‌ای که نشونی از شهر داشته باشه، بقچه می‌بست و می‌اومد خونه‌ٔ ما که خونهٔ دخترش بود. خرت و پرتش رو بار اسب می‌کرد و چاروادار براش می‌آورد تا دم در خونه…

اونجا ما می‌رسیدیم و کمک می‌کردیم بارو بندیل رو می‌بردیم داخل خونه: یک کیسه برنج، یه بغل سبزیجات، چند پنجاه گردو، با یک ساک توری که پر از مرغ و اردک پر کنده بود. با دیدن اونها قند تو دلم آب می‌شد. می‌دونستم که وقت وقت نذری پزون مادر بزرگه؛ نذری پزونی که هر سال با آداب و آیین دل‌نشینی انجام می‌داد موقع آشپزی، هم چهره‌اش هم اعمالش مثل قدیس‌هایی می‌شد که داشتند مهمترین مناسک دینی‌شونو برگزار می‌کردن…

من عاشق تماشای مادربزرگ، هنگام نذری پزونش بودم. مثل پروانه دورش می‌چرخیدم و هر چی می‌خواست عین فرفره می‌رفتم و واسش می‌آوردم… بِهِم می‌گفت:«خدا تره بداره زای جان. ایشالا داماد بی‌بی» خوشم می‌اومد دستورات مادربزرگ رو اطاعت کنم. فکر می‌کردم اینجوری من هم تو کاری که داره انجام میده شریکم و این منو کاملا راضی می‌کرد. شب تاسوعا و عاشورا توی حیاط خونه، کنار اون حوض کاشی و گلدون‌های شمعدانی و حسن یوسف، خندق‌هایی کنده می‌شد و هیزم می‌ریختن توش و آتیش که گل مینداخت، دیگ‌های مسی‌ِ برنج و خورش‌ها رو بار میذاشتن… آی عطری میداد اون دیگ‌ها… آی عطری میداد… بخارشون طبقه طبقه توی نسیم دم غروب که بوی جنگل و دریا می‌داد، به هوا می‌رفت و نم نمک وا می‌شد و تاریکی اونو توی خودش حل می‌کرد…

شب پدر می‌اومد و نیم‌تنه‌شو گِلِ میخ می‌آویخت و کمک می‌کرد تا غذای نذری رو که مادربزرگ توی کاسه و بشقاب ریخته بود، همراه من و مادر توی مجمعه‌های مسی‌ِ کنگره‌دار بچینه… مجمعه‌های پر و پیمان‌رو سه نفری روی سر می‌گرفتن و پیش می‌افتادن و منم دنبال‌شون ریسه می‌شدم و می‌رفتیم سقاخونه…

اونجا مجمعه‌های مادربزرگ خیلی طرفدار داشت. روضه که تموم می‌شد ما می‌رسیدیم و از هر طرف مجمعه‌های غذای نظری می‌اومد وسط… ما وقت نداشتیم توی سقاخونه بشینیم و با اونهایی که دوره سفره نشسته بودن غذا بخوریم. باید هولانه هول می‌رفتیم و با مجمعه‌ها پر از غذا دوباره می‌اومدیم. از خونه تا اونجا چندان راهی نبود. ما هر سال، تو شب‌های تاسوعا وعاشورا، این راهو چهار وهله، واسه بردن پلوی نذری می‌رفتیم و می‌اومدیم… و مادربزرگ که سنی ازش گذشته بود، تندتر از همه‌مون می‌رفت؛ اونقد که من باید دنبالش می‌دویدم… خدا بیامرزدت مادربزرگ! چه عشقی داشتی تو به امام حسین و به اون سقاخونه‌ٔ قدیمی…

خدا بیامرزدت که هنوز هر سال، عطر نذری پزونت، توی شب‌های محرم می‌پیچه…