یک مشت خلافکار ایستادهاند جلوی چشمتان، از آن دسته آدمها که مطمئنی در عمرشان چند نفری را فرستادهاند به ملاقات حضوری با جناب عزراییل، مشروب خوردهاند و بدمستی کردهاند، احیانا هر وقت سر دلشان درد گرفته برای تسکین دردشان، دادهاند یکی را درسته کبابترکی کنند و از آن دسته آدمها که میدانی تا زیر بغل، بله! درست تا زیر بغلشان به خون ملت آلوده است… خُب… موقعیت پیچیدهای نیست. احیانا دوست داری یک اسلحه وینچستر به تو بدهند، با یک قاضی کور تا تو در کمال خونسردی، انتقام بشریت را از آنها بگیری، ولی…
ولی تو عاشق آنها شدهای… برایشان کف میزنی و دوست داری آنها از دست یک مشت پلیس عدالتطلب عقدهای خیلی زود رها شوند… .
«این قاضیهای پرحرف و اون هیئت منصفه احمق چرا اینها رو تبرئه نمیکنند؟»
حالا موقعیت پیچیده شده است. شما در برابر همه اخلاقیات مادرزادتان ایستادهاید… آیا چنین روزی فرا میرسد؟
پنجشنبهشب، همان آخرین روز آبانماه ۱۳۸۷، برنامه «سینمای یک»، فیلمی با نام «مرا متهم بدان»، به کارگردانی گرگ پیر هالیوود، سیدنی لومت پخش کرد. یک فیلم گیرا و تأثیرگذار؛ گیرا چون بالاخره تماشاگر را تا انتها با خود، درگیرانه پیش برد و تأثیرگذار چون توانست همه مخاطبانش را وادار کند به چیزی دل ببندند که در دنیای واقعی نمیبایست به آن دل ببندند. کاری که سینما در هر لحظه، در حالِ انجام آن است؛ اینکه ما را قانع کند میتوان دنیا را بر اساس قوانینی جدید خلق کرد، قوانینی که از دل تعامل خلاقانه ولی گاه غیراخلاقی تهیهکنندگان سینما، فیلمنامهنویسان و کارگردانان بیرون میآید و تیر خلاصش را هم البته بازیگران دوستداشتنیمان به ما میزنند.
البته این مجال اختصاص به نقد فیلم ندارد. اصلِ حرف، همان است که در پاره اولِ نگاشته خواندید. تصور یک چنین دنیای وارونهای را میتوانید بکنید؟ دنیایی که در آن این اندازه اخلاقیات و ضداخلاقیات جابهجا شده باشند.
برای آنها که نتوانستند فیلم را ببینند، بد نیست خلاصهای از داستان را بازگو کنم: داستان از آنجا شروع میشود که یک عضو خانوادهای مافیایی (ناگفته پیداست ایتالیایی) با بازی وین دیزل (همان بازیگر عضلانی فیلمهای درِ پیتی چون XXX) به همراه باقی اعضای محترم خانواده، توسط یک دادستان سمج و بدپیله به جرم اغتشاش در نظم انسانی آمریکا(!) بازداشت میشوند. جناب دادستان، عزمش بر این مقصود جزم است که همه این اعضا را به یک پیکنیک طولانی خانوادگی در زندانهای آمریکا بفرستد ولی خُب، قضیه به این سادگیها هم نیست. هر کدام از این اعضای محترم با یکدوجین وکیل پدرسوختهتر از خودشان به دادگاه میآیند تا بدیهیترین ادله پلیس را هم رد کنند و خودشان را از بچههای سهچهارساله هم معصومتر جلوه دهند. این وسط یکی دو چیز جالبتر هم هست:
۱. یکی از اعضای شوخ و البته لات و لوت خانواده (همان وین دیزل عزیز) خودش وکالت خود را بهعهده میگیرد. (در حالی که تنها شش کلاس سواد دارد)
۲. او به شدت به پسرعموهای خود (همان باقی خانواده تبهکارش) علاقهمند است و برای آنها حاضر میشود، پیشنهادات پلیس (برای آدمفروشی) را رد کند.
۳. یک وکیل کارکشته هم هست که قدش به زور از بلندقدترین عضو خانواده هفتکوتوله و سفیدبرفی بالاتر میرود. (در دادگاه وقتی میخواهد از موکلش دفاع کند، باید برایش جایگاه مخصوص بیاورند تا هیئت منصفه او را ببینند!!)
کل فیلم به چالش دادستان، قاضی، هیئت منصفه و وکلای متهمین برای دور زدن همدیگر طی میشود. داستانِ فیلم، واقعی است و محاکمه هم چیزی حدود ۶۰۰ روز طول میکشد. فیلم، لحنی طنز دارد و البته دوبلههای ایرانیزهشده فیلم هم در باورپذیرتر شدن آن مؤثر افتادهاند. (تصور صدای حسین عرفانیان روی وین دیزل به فهم بهتر مدعای بنده کمک میکند)؛ اما چالش اصلی جای دیگر است. ما به عنوان بیننده فیلم بهتدریج با شخصیت لمپن و فردینوار وین دیزل (که برای این فیلم ۱۵ کیلو چاق کرده و یک گریم سنگین را تحمل کرده تا دو برابر سن واقعیاش نشان دهد) همذاتپنداری میکنیم، تا جایی که دوست داریم او در این نزاع پیروز شود و این در حالی است که ما میدانیم او کوکایین قاچاق میکرده، سنگهای بیارزش رنگی را به جای جواهر به ملت میانداخته، یک رذل آدمکش قاچاقچی است و و و… ولی همین ما، از او خوشمان میآید که رفقای کثیفِ بدتر از خودش را نمیفروشد. ما وقتی میبینیم دادستان و شُهّادش در محکوم کردن آنها مرتب شکست میخورند پیروز میشویم، ما وقتی میبینیم یک دادستانِ عدالتطلب از دست او و دار و دسته مافیاییاش حرص میخورد، کیف میکنیم و این همه در شرایطی شکل میگیرد که ما آنچنان مسحور فیلم و شخصیتهای آن شدهایم که یادمان میرود هر روز در دور و برمان پر است از این دسته آدمها که یا زمینخوارند یا بیتالمالخور یا دزد یا قاچاقچی یا رانتخوار و ما در گعدههای شبانه و خانوادگیمان دولتمردانمان را به محاکمه میکشیم که چرا ایشان را سریع، ولو از طُرُق غیرقانونی، مجازات نمیکنند.
خُب، سِرِّ این تناقض در چیست؟
سینما کثیف، رذل و دروغگوست. این را دیگر باید اعتراف کنیم که این ساخته دست بشر، دارد ما را غرق در دنیایی میکند که ساخته و پرداخته ذهن آنهایی است که یا بیمارند یا قاتلینی ناکام هستند که میخواهند با خلق جانیانی که با لذت آدم میکشند (مانند هانیبال لکتر، زن و شوهر قاتلین بالفطره و عمده شخصیتهای فیلمهای تارانتینو) انتقام قاتل نشدن خود را اینگونه از ما مقتولینِ بیسر و صدا بگیرند و مشتی تهیهکننده مافیاصفت هم هستند که پشت ساخت این فیلمها تمایلات عقدهگونه خود در نرسیدن به عظمت دُن کورلئونهها را با ساخت این فیلمها ارضا میکنند.
سینمایی که در آن برای هر حرکت کثیفِ بدمن فیلم، یک مشت نویسنده نشستهاند و فلسفهبافی میکنند… و ما نیز در برابر بیانات آنها دو گوش خویش و قلب خود را تقدیم کردهایم… حکایت خندهدار ولی حقیقیای است.
در همین فیلم مرا متهم بدان، سکانسی هست که دادستان فیلم نشسته و برای همکارانش با لحنی اعتراضگونه درد و دل میکند. او میگوید اعضای هیئت منصفه نمیتوانند اعضای خانواده مافیا را گناهکار بخوانند، چون از قِبَل قاچاق اجناس ارزانقیمتِ آنها، همین اعضای هیئت منصفه غیرمستقیم بهرهمند میشوند. او با لحنی ترحمبرانگیز آدمهایی چون ما را ناسپاس میخواند که تلاشهای امثال او برای پاک کردن جامعه از شر وین دیزلها را برنمیتابیم و عاشق لودگیهای وین دیزلها شدهایم، عاشق این هستیم که او مادرش را خیلی دوست دارد، برای دخترش پدری میکند و فردینبازی در میآورد.
با این همه، ما این سینما را دوست داریم چون رؤیاهایمان را تعبیر میکند، (رویایی چون مجازات غاصبین حقوق مردم؛ به واقع یک رؤیا!!!) چون به ما اجازه میدهد از چیزهای جزئی، کوهی عظیم بسازیم و بعد بایستیم و از دیدنش لذت ببریم. چون به ما اجازه میدهد در داستانهای عاشقانهای که هیچگاه تجربهشان نکردهایم، ولو مجازی، مشارکت داشته باشیم و لذت ببریم. به ما این اجازه را میدهد به جای قهرمانِ مرد داستان، مورد خواستگاری یک دختر قرا بگیریم، به ما اجازه میدهد عاشق یک دختر پولدار یا یک پسر فقیر لوطیمسلک بشویم و به خاطر او یک شهر را بر هم بریزیم. به ما اجازه میدهد وقتی میبینیم قانون، مانع تحقق اهدافمان است، بزنیم و همه چیز را بر هم بریزیم و شاهد مقصود را در آغوش بکشیم و البته کسی هم خم به ابرو نیاورد. آنقدر این رویاها زیاد میشوند که وقتی یکی از گرد راه میرسد و به ما پردهای از واقعیت را نشان میدهد (مانند سریال روزگار قریب و دهها نمونه رئالیستی و ناتورالیستی دیگر) چیزی در وجودمان میشکند و اینها (این تصاویر واقعینما) را بیشتر میپذیریم و قبول میکنیم؛ چون ناگهان به دنیای واقعی پرتاب میشویم. گرچه پس از مدتی، دیگر تحمل این همه تلخی واقعیت را نداشته و به اولین عاشقانه سوزناک هندی پناه میبریم تا باز در تخدیر سینما و کلاً جادوی تصاویر غرق شویم.
این است که ما در برابر قهرمانانی چون وین دیزل، خلع سلاح میشویم. در ظاهر، عاشق خصایل مردانه او شدهایم ولی یادمان میرود که این جزئینگریِ کذابانه سینما قرار است ما را به همان نتیجهای برساند که هیئت منصفه دادگاه رسید:
متهمین بیگناه هستند.
ما به جای آنکه از ناکامی دادستان فیلم، این نماد عدالت که از قضا بسیار هم انسانی پرداخته شده (نه مانند بازرس ژاور) ناراحت شویم، خوشحال میشویم و برای همه متهمین رها شده فیلم و پایداری ۶۰۰ روزهشان در فریب افکار عمومی کف میزنیم.
این وسط ما درگیر این دو تناقض باقی میمانیم: اخلاقیات و سینما!
سینما گاه ما را تا اندازههای یک چشمچران پایین میآورد و گاه ما را در مقام یک فیلسوف مینشاند. ولی لذت، سر جای خودش باقی میماند.
چند روزی است که هیاهویی راه افتاده که سینما مرده است یا زنده.خُب، گویا به دیگر هنرهای ما ایرانیان بایست هنر پزشکی قانونی بودن را هم اضافه کرد! ولی تا سینما میتواند فیلمهایی بسازد که در آن از بازیگران درجه دویی چون وین دیزل یک کاراکتر دوستداشتنی بیرون میآید که در عین رذل بودن مطلوب عامه میشود، تا سینما میتواند جای اخلاقیات و ضداخلاقیات را به گونهای عوض کند که عذاب وجدان نگیریم، تا سینما میتواند کاری کند که من و تو از دیدن دو ساعته یک بیانیه ضداخلاقی در پوششی از بازی و بازیگری لذت ببریم، تا سینما کاری میکند که پیرمردی هشتاد و دوساله چون سیدنی لومت میآید و فیلمی چون مرا متهم بدان میسازد، تا سینما داستانهایش را برای ما روایت میکند، لاجرم باید بپذیریم سینما نفس میکشد. شاید ایراد از ماست که فکر میکنیم نبض سینما در دهه سی، چهل یا حداکثر هفتاد از زدن بازمانده. شاید چون برای سینما تعریفی دیگر داشتهایم، نمیتوانیم بپذیریم سینما زنده است و سرخوشانه هنوز ما را به آسانیِ دادن یک آبنبات چوبی قرمز به یک کودک سه ساله، فریب میدهد.
آری برادر!
متاسفانه این سینمای کثیف، لعنتی و دوستداشتنی هنوز زنده است…