فیروزه

 
 

تایلند

دونالد بارتلمیسرباز پیر گفت: بله، اون زمان رو یادم میاد. در طول جنگ کره بود.

مخاطبش توی دلش گفت: عافیت باشه، نچایی.

سرباز پیر گفت: زمان جنگ کره بود. اون بالا، در مدار سی و هشتم بودیم، با لشگرم، اطراف دره‌ی کورون. سال ۵۲ بود.

شنونده‌اش با خودش گفت: ای خدا، پیراشکی گوشتی با سس سبز… شاید هم یکی دوتا بوریتو‏[۱]‎ .

گروهبان پیر گفت: گردان تایلندی درست به ما چسبیده بود. دلچسب‌ترین آدم‌هایی بودند که دلت می‌خواست می‌دیدی. عادت داشتیم منطقه‌ی اون‌ها رو تایلند صدا کنیم، عین یک کشور کامل بود. به لحاظ قد و قامت کوتاه بودند. کلی باهاشون مهمونی می‌گرفتیم. چیزی هم که می‌نوشن اسمش مکونگه، دندون‌هات رو سِر می‌کنه. تو جنگ کره خیلی هم سختگیر نبودیم.

(پیراشکی همراه با سس سبز و گیلدا. گیلدا با آن بلوز پرزرق برقش.)

حالا دارم در موردش حرف می‌زنم. تو تایلند مهمونی هم می‌گرفتیم، یک جان ِ دوم تایلندی اون‌جا بود که رفیق صمیمی من شده بود، اسمش سوشیا بود. یک بابای لاغر و دراز، قدش یه استثنایی تو قاعده‌ی قدای اونا بود. ما همیشه به هم چسبیده بودیم، حتی برای «الف و ت» هم با هم می‌رفتیم. خب، تو جوون‌تر از اونی که بدونی معناش چیه: «الف و ت» یعنی استراحت و تفریح، اون وقتا مثل برق می‌رفتیم توکیو و یک هفته‌ای به تمام خوشیای اون شهر معرکه ناخونک می‌زدیم.

(شنونده‌اش فکر کرد: من جوونم، جوون، جوون، و خدا رو شکر که جوونم.)

گروهبان پیر گفت: حالا دارم درموردش حرف می‌زنم. ما تو دامنه‌ی تپه بودیم، اون‌ها این تپه رو که یه جورایی میخ «خ.الف.م» (یعنی خط اصلی مقاومت) بود تو دستشون نگه داشته بودند؛ یک تپه‌ی خیلی خوش‌قواره که اسمش رو فراموش کرده‌ام؛ یک روز جشن بود، یک جور جشن تایلندی، یک عید بزرگ، و آسمون هم آفتابی بود، آفتابی. اون‌ها سی و هفت تا طشت لباس پر از خوراک کاری، که وسط هر کدومش هم یه جور غذای متفاوت دیگه داشت، اون‌جا چیده بودند. هیچ‌وقت چیزی مثل اون رو ندیده بودم.

(من که باورم نمیشه. حالام این‌جا نشسته‌ام و به حرف‌های جنون‌آمیز این بابا در مورد خوراک کاری گوش می‌کنم.)

گروهبان گفت: اگر غذای کاری دوست داشتی اون شب برات یک عیش و عشرت طلایی بود. من کاری دوست داشتم و حسابی خوش گذروندم. کاری گوساله، کاری مرغ، کاری کرم تایلندی، انواع کاری‌های ماهی و کاری‌های سبزیجات مختلفی که دلت بخواد. آشپزهای تایلندی درجه یک بودند، حتا توی یک غذاخوری پادگانی مثل اون‌جا. خب، تو جوون‌تر از اونی که بدونی یک چهارپنجاه چیه؛ اما چهارپنجاه یک مسلسل کالیبر چهل و پنجه که روی نیم شیار می‌چرخه. اون‌ها چهارپنجاه‌هایی داشتند که در نقاط مختلف تپه‌شون کار گذاشته بودند؛ و با نزدیک شدن شب از چهارپنجاه‌هاشون منور شلیک می‌کردند تا آتیش‌بازی کنند. اوضاع و احوال خیلی شادی بود، خیلی شاد. با اون شمشیرهای چوبی‌ای می‌جنگیدند که تایلندی‌ها توش سرآمدند: عین رقص باله است. کل گردان قشنگ ته مکونگ و آبجو رو بالا آوردند. مهمون‌هایی مثل من و یارغارم نیک پیرللی هم دعوت بودیم، نیک رفیق باحال من توی بخش نقلیه بود. هر وقت یه وسیله‌ی نقلیه، از هر مدلی و برای هر منظوری لازم داشتم، تنها کاری که باید می‌کردم خبر کردن نیک بود، تا اون وسیله رو مجانی و با یک راننده پیش من بفرسته…

(مخاطب با خودش فکر کرد: من هم زندگی دارم.)

سرکار گروهبان گفت: اون‌ها به عنوان بخشی از مهمونی اون شب یک مراسم خیلی جالب، واقعا جالبی رو روی تپه‌ی کره برگزار کردند؛ همه به خط شده بودند و افسرشون سرهنگ پرتی، – که من هم می‌شناختمش، مرد عاقل و جذابی بود – تا کمر لخت شده بود و مردانش، یکی‌یکی، از جلوش رد می‌شدند و روی سرش آب می‌ریختند، هر کدومشون نصف فنجان. سرهنگ اون‌جا نشسته بود و اون‌ها روی سرش آب می‌ریختند، یک‌جور معنای مذهبی داشت. بودایی بودند، تمام گردان، کم و بیش ششصد مرد، از جلوش رد شدند و روی سرش آب ریختند، یک جور دعای خیر یا همچین چیزی بود، فصل بهار هم بود. سرهنگ پرتی همیشه به من می‌گفت – البته انگلیسیش خیلی خوب نبود اما کلی بهتر از تایلندی من که اصلا بلدش نبودم- خلاصه همیشه عادت داشت به من بگه «گروهبان، من بعد از جنگ میام پ.ایکس بزرگه. – اون‌ها آمریکا رو این‌جوری صدا می‌زدند: پی.ایکس بزرگه – میام پی.ایکس بزرگه و با هم گلف بازی می‌کنیم.» من حتا نمی‌دونستم که اون‌ها تو تایلند بازی گلف هم دارند، اما از قرار اون یکی از گلف‌بازای ماهر بود. شنیده بودم یک زمانی عضو تیم ملی المپیک گلفشون بوده. این هم که فکر کنیم تایلندی‌ها تیم گلف داشتند عجیبه، اما اون‌ها مردم جذاب و شگفت‌انگیزی بودند. پادوی ما کیم – ما چندتایی از این پادوهای کره‌ای داشتیم که چادر رو مرتب نگه می‌داشتند و اسلحه‌ها رو پاک می‌کردند و لباس می‌شستند، تقریبا همه تو کره اسمشون یه جورایی کیمه – خلاصه کیم از اولش با لشکر ما بود، سال ۵۰ هم همراه لشگر ما بود، و وقتی که چینی‌ها آمدند و ما رو با درکونی تا سئول عقب نشوندند کیم هم زیر رگبار آتش کنار ما بود: در تمام طول عقب‌نشینی که شبانه هم انجام شد. بنابراین همه همیشه نسبت بهش خیلی احترام می‌گذاشتند، گرچه فقط یک مستخدم بود… به هر حال، اون به من گفته بود که سرهنگ پرتی یک گلف‌باز قهرمان رده‌بالاست. اینطوری بود که فهمیدم.

(اون، اون مرد جوون تایلندی… من رو یاد آدم‌های بدبخت می‌اندازه، یاد مردم بدبختی که ازشون متنفرم.)

گروهبان گفت: چینی‌ها مرتب از این حملات شبانه ترتیب می‌دادند.

(شنونده‌اش خطاب به گوش داخلی خودش گفت: اینا یاوه‌های ناشی از کهولتِ سن خداداده.)

ترسناک بود. صدای شیپورهای ترسناکشون همه‌جا رو ورداشته بودند، توی کیسه خوابت می‌نشستی و صدای شیپورهایی رو می‌شنیدی که از همه‌جا به گوش می‌رسید، از تمام اطرافت؛ بعد همه اسلحه-هاشون رو می¬قاپیدند و مثل مرغ سرکنده دور خودشون می‌چرخیدند؛ ردیاب‌های ما سعی می‌کردند رگبار گلوله‌هایی رو که می‌تونستی صداشون رو بشنوی متوقف کنند؛ اما فقط خدا می‌دونست که داشتند به طرف چی آتیش می‌کردند؛ سنگرهای تودرتوی ما پر از چینی‌های دیوونه می‌شد، و منورها تو آسمون زبونه می‌کشیدند…

(شنونده‌اش در دلش گفت: من تو رو به تاریخ وامی‌گذارم. و کتاب رو برای همیشه می‌بندم.)

سرجوخه که ربدوشامبر قرمز تیره‌ای به تن داشت، گفت: یک بار می‌خواستند من رو به آموزشگاه آشپزی و نونوایی بفرستند اما بهشون گفتم نه، نمی‌تونستم خودم رو تو لباس آشپزی مجسم کنم، به همین دلیل افتادم تو واحد توپخونه‌ی سنگین. اون مهمونی تایلندی هم نقطه‌ی اوج سیر و سفرم بود. من هیچ وقت قبل یا بعدش سی و هفت تا طشت پر از خوراک کاری ندیدم. دوست دارم روزی به اون کشور بروم و با مردمش کمی بیشتر صحبت کنم، مردم بزرگی بودند. سوچای می‌خواست صدراعظم تایلند بشه، از بس جاه‌طلب بود؛ البته هیچ‌وقت خبردار نشدم اما مرتب روزنامه‌ها رو دنبال اسمش نگاه می‌کنم؛ آدم چه می‌دونه. من سوار اون هواپیمایی بودم که از آتلانتا می‌رفت مرکز پزشکی بروک در سن آنتونیو. باید اسکن می‌شدم، کلی سپاهی‌های جوون هم توی هواپیما بودند، همه‌شون هم دخترهای کوچولو. حدودا شونزده ساله به نظر می‌رسیدند. همه‌شون از این یقه برگرد‌های خاکستری زیتونی پوشیده بودند با یونیفورم‌های رده‌ی آ، اگه بتونی مجسم‌شون کنی. شلخته‌ترین سربازایی بودند که به عمرم دیده بودم، به گمونم یک ارتش تماما داوطلب. البته می‌دونم که نباید انتقاد کنم.

(مرد جوان با خودش فکر کرد: برو به همون واحد آشپزی و نونواییت. یک روبدوشامبر نونی بپز.)

طرح از سید محسن امامیان

گروهبان گفت: سی و هفت تا طشت لعنتی، اگه بتونی مجسمش کنی.

گروهبان گفت: راستش واقعا که خوراک کاری کرم نداشتند: از خودم در آوردم تا تو رو دست بندازم.

* Donald Barthelme