فیروزه

 
 

مینای جدا افتاده

«مینای شهر خاموش» بیش از آن‌که به یک فیلم سینمایی شبیه باشد، به یک مستند بازسازی شده در ستایش از بم شبیه است و همین تلاش برای مطرح کردن بم به هر بهانه‌ای و اشاره کردن به آن است که باعث شده، فیلم نتواند با پیرنگ داستانی ثابتی شروع کند و ادامه دهد و در روند منظمی پایان یابد. به نوعی می‌توان گفت که اصلی‌ترین مشکل فیلم شکل نگرفتن یک موقعیت داستانی به لحاظ محوری در روند روایت است، یعنی در ابتدای فیلم زندگی دکتری به نام پارسا را شاهدیم که به ظاهر دارای مشکلات خانوادگی است و بعد از این‌که زنش او را ترک کرده، به درخواست آشنای سابقش آقای قناتی به ایران می‌آید. سپس خط داستانی به عمل قلب برادرزاده‌ی آقای پارسا منتقل می‌شود و با انجام موفق عمل، خط داستانی به سفر آقای قناتی به بم تغییر می‌کند و با رسیدن به بم، محور داستان به جستجوی دکتر پارسا برای یافتن همبازی دوران کودکی‌اش به نام مینا تغییر پیدا می‌کند. اگر چه از اسم فیلم چنین بر می‌آید که محور اصلی فیلم همین پیرنگ آخری باشد و از ابتدای فیلم نیز فلاش‌بک‌هایی از خاطرات پارسا و مینا را می‌بینیم، اما مشکل فیلم در این‌که نمی‌توان این پیرنگ را از ابتدا به عنوان مرکز داستان در نظر گرفت یکی این است که پارسا، موکدا می‌گوید که نمی‌تواند به بم بیاید و نمی‌داند چرا باید به بم بیاید و تا قبل از این‌که او را در راه ببینیم، همواره در تردید است و قصدش بیشتر بر نرفتن است تا رفتن. و دیگر این‌که مدت‌زمان زیادی از فیلم می‌گذرد تا بالاخره این خط داستانی واضح می‌شود یا به نوعی شروع می‌شود و همین دیر پرداختن به این داستان و کمبود وقت است که باعث می‌شود کارگردان به ناچار آن را سریع به نتیجه برساند و همین سرعت در نتیجه‌گیری، و نیز این‌که این جستجو به شکلی ناکام به پایان می‌رسد باعث می‌شود تا داستان، تأثیرگذاری خود را از دست بدهد و در نتیجه، این پیرنگ نیز مثل سایر پیرنگ‌ها در ذهن بیننده ماندگار نمی‌شود.

این پراکنده بودن خطوط داستانی و داستانک‌های کوچک‌تری که جسته گریخته به داستان اصلی وارد و از آن خارج می‌شوند (مثل رابطه‌ی راننده با دختر مورد علاقه‌اش یا رابطه‌ی دکتر با دخترش) باعث شده تا فیلم، پر از صحنه‌های اضافی و بی‌ربطی باشد که گاه صرفا دارای جذابیت لحظه‌ای هستند و عملا کارکردی در پیشبرد داستان ندارند اما بعضا ماندگاری بیشتری در ذهن بیننده دارند. مثل صحنه‌ای که راننده طبق روال حضورش به عنوان کسی که فیلم را با مزه‌تر و قابل تحمل‌تر می‌کند، مشغول توضیح دادن انواع بوق‌ها برای دکتر است. یا صحنه‌ای که راننده و قناتی مشغول صحبت کردن در مورد دختر مورد علاقه‌ی راننده و دماغ او هستند که عملا حذف این دو صحنه، لطمه‌ای به داستان وارد نمی‌کند.

مشکل دیگر صحنه‌هایی است که در آن‌ها دیالوگ‌هایی رد و بدل می‌شود که اتفاقاتش را بعضا عینا شاهدیم. مثلا لحظاتی بعد از صحنه‌ای که گشت جاده‌ای به راننده گیر می‌دهد و در خصوص الکل از او سؤال می‌کند که با وساطت دکتر مسئله حل می‌شود، قناتی در ماشین مشغول توضیح دادن همان اتفاق است.

به این مسئله اضافه کنید صحنه‌های متعدد گردش در نخلستان و لایروبی چاه را که آن‌ها هم به کش آمدن بیشتر اتفاقات کمک می‌کنند و حتی صحنه‌های قبرستان بم که قرار بوده تاثیرگذار از آب در بیایند با پرداختی بد حضوری صرفا معرفی‌گونه دارند و به تشتت تصاویر روایت حتی کمک نیز می‌کنند. حتی ایده‌ی هیچکاکی کارگردان در ابتدای فیلم که در نمایی دو قهرمان فیلم قبلی‌اش را در موقعیتی که در همان فیلم داشتند نشان می‌دهد نیز چندان جذاب به نظر نمی‌رسد و برای بیننده‌ای که فیلم «تهران، ساعت هفت صبح» را ندیده باشد، تماشای پلیسی که با دختر مشغول بحث است اهمیت خاصی ندارد. فقط باعث می‌شود به یاد بیاوریم که رضویان چگونه در فیلم قبلی‌اش چندین داستان را روایت می‌کرد و نتیجه‌ی آن هم اثر قابل قبولی از آب درآمده بود در حالی که این‌جا، حتی نمی‌تواند یک داستان را به سادگی مطرح کند و به درستی به پایان برساند.

در مجموع می‌توان گفت این فیلم یک اثر تبلیغاتی است که به خاطر نابلد بودن کارگردان در استفاده‌ی صحیح از مصالح تبلیغی‌اش و نیز عدم پیشبرد داستان، تأثیری نمی‌گذارد و حسی که بر می‌انگیزد شبیه به لحظاتی است که قاب تصویر به شکلی ناشیانه محصور به آرم تجاری حامی تبلیغاتی آن است. پس‌زننده و خارج از حوصله است.