آنچه در ذیل میآید گزیدهای است از سخنرانی دکتر حسین پاینده با عنوان سبکشناسی نقادانه که در تاریخ ۲۸/۹/۸۸ در مدرسه اسلامی هنر ایراد شد. دکتر پاینده در این سخنرانی به بررسی میانرشتهای سه مکتب رئالیسم، امپرسیونیسم و کوبیسم در نقاشی و ادبیات پرداخت. به دلیل گستردگی و تنوع مباحث ایراد شده و نیز به خاطر ارجاعات تصویری بسیار، آوردن همهٔ صحبتهای ایشان میسر نبود. برای همین به ذکر گزیدههایی از صحبت ایشان اکتفا میکنیم:
«تلقیهای متداول از سبک به نظر من تاریخ گذشته است، اینکه فلان کلمه چقدر تکرار شده است یا …. آنچه امروزه به آن نیاز داریم سبکشناسی نقادانه است که به نظر من به معنای بهکار بردن مفاهیم نقد ادبی و نظریهی ادبی برای اتخاذ یک رویکرد میان رشتهای برای فهم هنر است. این رویکرد از آن جا که پویا است و تحولات زمانه ما را خوب منعکس میکند، میتواند سودمندتر باشد.
رئالیسم در فرانسه قرن نوزدهم شکل گرفت و در واقع عصیانی علیه گفتمان رسمی هنر بود. هنر در آن زمان برای شکوه دادن به تاریخ استفاده میشد و سوژههایش پادشاهان، اشراف و جنگهای بزرگ بود. در مقابل رئالیسم به زحمتکشان و کارگران پرداخت و فقر را به جای شکوه مورد توجه اصلی خود قرار داد. تا پیش از آن فکر کردن به فقر، مرگ و امثال اینها دلانگیز نبود. به عبارت دیگر با رئالیسم سویهی هنر عوض شد. کسی که برای اولین بار رئالیسم را به عنوان یک سبک معرفی کرد، «کوربه»، نقاش فرانسوی بود که دفترچهای به نام «مانیفست رئالیسم» منتشر و هنجارهای بورژوایی را عوض کرد.
در تابلوی «سنگ شکنان»، یکی از معروفترین کارهای کوربه، غلبه با رنگ زرد است و رنگ آبی تنها در گوشهای از تصوی دیدهمیشود. ابری بودن آسمان را نیز از سایهای که بر زمین انداخته است میشود فهمید. رنگ زرد در نگاه یونگی، کهنالگویی از بیماری است و رنگ سیاه، تیرهبختی را میرساند. غذای اندکی که سنگشکنان با خود آوردهاند و لباسهای مندرس آنها جنبههای دیگر رئالیسم و واقع نمایی این اثر است. اما نکته مهم بهرهگیری از آناتومی بدن انسان برای نشان دادن رنج و فشار وارد بر زحمتکشان است. به عنوان مثال در این تابلو بدن پسر در چنان موقعیتی ترسیم شده است که سنگینی بار سنگ و فشار بسیار او را به خوبی به نمایش میگذارد.
در حوزه نثر هم که به نوعی نوشته روزمره به شمار میرود، تفاوت متنهای رئالیستی با نوشتههای پیش از آن آشکار است. در متون غیر رئالیستی با آرایههای ادبی چون جناس، تکرار کلمات و رد العجز علی الصدر روبرو هستیم و ضربآهنگی که از وزن کلمات و چیدمان آنها حاصل میشود؛ درست برخلاف متن رئالیستی که تأکید دارد نباید از زیباییهای عارضی و اضافی استفاده کرد. اگر بخشی از داستان هزار و یک شب با عنوان «عاشق و دلاک» به قلم تسوجی تبریزی را با بخشی از داستان «عشق و کاهگل» نوشتهی علی اشرف درویشیان، به عنوان یک نثر رئالیستی مقایسه کنیم، تفاوتهای این دو را در توصیف مواجههی ناگهانی یک نوجوان شانزده ساله با یک دختر به روشنی در مییابیم:
«دختر آهو چشم زهره جبین»: دو استعاره برای چشم درشت و پوست روشن او به کار بردهاست.
«چشمهایش حالتی داشت که تا آن وقت ندیده بودم»: هیچ زیبایی اضافهای ندارد.
یک نویسنده رئالیست برای بیان جزئیات و صحنهپردازی، با واژهها همان کاری را میکند که یک نقاش با رنگ:
«وارد دالان که میشدی دست چپ سه تا در بود و پشت هر در یک اتاق: مطبخ، جای خواب و یک اتاق دیگر که پنجرهاش رو به قبله باز میشد و آفتابگیر بود. کف دالان یک «کناره»ی پا خورده پهن بود و در آخر با دو پلهی آجری به حیاط پیوند میخورد. حیاط چهارگوش و جمع و جوری بود و صحنش با آجرهای خون رنگ فرش شده بود. حوضی در وسط داشت که رویش را دوتا تختخواب کهنهی چوبی پوشانده بودند. هوای سردی بود و هنوز برفهای بیست روز پیش کنار حوض کوت شده و یخ بسته بود.» (بند/ محمود دولت آبادی)
در رئالیسم گویی ما با یک نگاه اثباتگرایانه و پوزتیویسمی روبرو هستیم که میخواهد بگوید واقعت یک صورت بیشتر ندارد و همه آن را به طور یکسان درک میکنیم. در مقابل این نظر امپرسیونیستها قرار میگیرند که میگویند رئالیستها واقعیت را نشان نمیدهند چرا که اگر هر کدام از ما به عنوان مدرِک در برابر واقعیت مدرَک قرار بگیریم دریافت متفاوتی خواهیم داشت. امپرسیون به معنای یک دیافت آنی است، به معنای تأثر در زبان عربی نه در فارسی.
نقاش امپرسیونیست برخلاف رئالیست که ریز به ریز جزئیات را نگاه میکرد و میکشید، تابلوی خود را پشت به سوژه میگذارد، یک آن نگاه میکند و برمیگردد و بعد دریافت، ایماژ یا انگاره خود را از آن صحنه میکشد. در نتیجه دیگر به جزئیات اهمیت نمیدهد بلکه نور، سایهها و انعکاسها، برهم کنش تاریکی و روشنایی و هم جواری رنگها برای او مهم است. پس ما نه اینکه واقعیت صرف را ببینیم، بلکه واقعیت را از پشت یک فریم ادراک گونه میبینیم. امپرسیونیستها میگفتند این مقرون به حقیقت است. امپرسیونیسم از پدیدارشناسی جدا نیست. بنیان پدیدارشناسی این است که واقعیت وقتی که تبدیل به پدیده شود قابل درک است.
در داستانهای امپرسیونیستی نویسنده تلاش میکند همین نکته فلسفی را بیان کند که روایتی که من ارائه میدهم با روایت دیگران فرق میکند و ما روایت غایی نداریم. یعنی یک داستان را به چند روایت میتوان تعریف کرد. این همان کاری است که ویلیام فاکنر در «خشم و هیاهو» میکند. در تمام کتاب ما با یک داستان روبهرو هستیم: فروپاشی خانواده کامسن. اما این داستان را در هر فصل از نگاه یکی از افراد خانواده و با زبان او میخوانیم. این تغییر راوی و زاویهی دید هر بار بخشی از واقعیت و دریافتی متفاوتی را برای ما آشکار میکند. در یک متن امپرسیونیستی یک بیان استعاری داریم ولی این استعاره بیش از آن که در خدمت زیبایی عارضی و مصنوعی باشد در خدمت نشان دادن یک برداشت آنی و لحظهای از واقعیت است. کارهای امپرسیونیستی را میتوان در داستانهای محمد کشاورز، محمد رحیم اخوت، حسین سناپور و بیژن نجدی از میان نویسندگان ایرانی جستجو کرد.
تا این جا میشد کارهای رئالیستها و امپرسیونیستها را فهمید اما تابلوهای کوبیستی ما را با چالش جدی روبهرو میکنند. ترجمه تحتاللفظی کوبیسم میشود مکعب مبنایی. مقصود این است که شکلهای هندسی در این نوع نقاشی بسیار مهماند. چیزی که میبینیم به راحتی قابل فهم نیست چرا که اصلاً رئالیستی نیست و تلاش نشده است رئالیستی باشد. رئالیستها واقعیت را از یک منظر میدیدند اما کوبیستها آن را از بالا، پهلو و روبهرو میبینند و اینها را با هم ادغام میکنند. هنر کوبیسم تلاشی است برای کنار هم گذاشتن دیدگاههای مختلف و پذیرفتن آنها. هنرمند کوبیست میگوید حتی یک سوبژه در تقرب به یک ابژه (مصداق ادراکی) میتواند متفاوت ببیند. اذهان متکثر است ولی میتوانیم آنها را در هم ادغام کنیم.
زندگی آنگونه که در ادبیات مدرن بازنمایی میشود، فرایندی بسیار پیچیده است برخلاف داستانهای رئالیستی. کوبیسم در ادبیات به صورت چندصدایی ظاهر میشود و بزرگترین نظریهپرداز آن باختین است. برای همین در فهمیدن یک اثر مدرن با مشکل مواجه میشویم. در همین جا میخواهم به «شازده احتجاب» گلشیری اشاره کنم. نقاشی «پرترهی پیکاسو» اثر خوان گریس را میتوان شدیداً با شخصیت شازده مقایسه کرد. ما در این تابلو با پیچیدگی ذهن یک نفر که متفکرانه نشسته است، روبهرو هستیم. چهره و مکان این شخص در اثر خطوط هندسی به نظر میآید در هم پیچیده، فاقد یک سطح واحد است یعنی ما با یک لایه روبهرو نیستیم بلکه چندین لایه در هم تنیده شده است. به نظر من این همان کاری است که گلشیری با شخصیت اصلی رمان خودش یعنی خسرو احتجاب انجام میدهد.
این رمان یک راوی ندارد. بخشی از آن را خود خسرو احتجاب روایت میکند و بخشی را همسرش و بخشی را کلفت او. اما هیچ نشانهای از تغییر زاویهی دید نمیدهد بنابراین خواننده گیج میشود. گاهی اوقات چهار زاویهی دید در یک صفحه به کار رفتهاست و اصلاً زمان عوض میشود. این رمان تاریخ نیست بلکه یک بیان هنری از تاریخ است و شکل بیان آن اهمیت دارد.
۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ۲۱:۳۴
مطلب بسیار جالبی بود. تا به حال ندیده بودم که کسی موضوع سبک شناسی را از این دیدگاه (نقد ادبی) و با استفاده از نقاشی توضیح بدهد. بسیار خواندنی بود. لطفاً اگر مطلب دیگری هم از دکتر پاینده دارید در سایتتان بگذارید. با تشکر.