فیروزه

 
 

گنجشکهای رفته بر باد

نوبتِ پلنگ
به: محمد علی جوشایی

انقراضِ گونه‌های با شکوه
یا شکوهِ گونه‌های منقرض
روزنامه‌ها چه تیترهای جالبی که می‌زنند.
غبطه می‌خورم به آن پلنگِ زخمی‌یی
که لیس می‌زند به خون داغ خود
غبطه می‌خورم به آن پلنگِ زخمی‌یی
که تیر خورد و منصرف نشد.
در رگم پلنگ می‌دَوَد
خون من شبیهِ ماشه تو تشنه چکیدن است.
نوبتم رسید
ماه را صدا کنید
نوبتِ رسیدن است.

اردیبهشت ۱۳۸۶

ایستگاه
در ایستگاهِ اول
ردّ لبان تو
زیر گلوی تشنه من، دشنه‌ای گذاشت.
از زخم من
سه واژه فرو ریخت بر زمین
هر واژه یک درخت شد و هر درخت آن
صدها انار داد.
شعرم دو سال رفت که رنگ انار داشت.
در ایستگاهِ دوم
من خسته بودم از همه ابرهای تلـخ
باران نمی‌گرفت و دلم داشت می‌پُـکید
«تابید پشت پنجره ناگاه نام تو
درهم شکست روح مرا ازدحام تو
تو آمدی و ماه دمید از درخت‌ها
تو آمدی و سیب چکید از سلام تو…»
در ایستگاهِ سوم
گنجشک
دل به پنجره‌ای ناشناس بست
یک نیمه‌ ماه بود و بهار و درخت و رود
یک نیمه‌اش سه قطره خون روی برف بود
گنجشک پَر کشید و
کلاغی فرو نشست.
در ایستگاهِ چارُم
دارم به این حقیقت، اندیشه می‌کنم:
زیر لباس تلخ من آیا
هرگز خیالِ پر زدنش هست
آیینه‌ای که خاک گرفته‌ست در تنم؟
اوج و فرود می‌بَرَدم خسته پای کوه
در خود نگاه می‌کنم، اما
خالی‌تر از تمامی این درّه‌ها
ـ منم.

خرداد ۱۳۸۶

خوابِ گنجشک
در آبشاری که فرو می‌ریخت
زیر گلویِ ماه را
یک بار بوسیدم
از برف‌های آتشین یک‌بار
بوی شقایق را درو کردم.
یادت که می‌آید؟
این روزها
خوابم پُر از گنجشک‌هایِ رفته بر باد است.

خرداد ۱۳۸۶

اورادِ وارده
سر ریزتر این بار
سحرخیز تر از این کلماتم کن
ماتم کن.
می‌میرم ـ عمری است ـ تمامت را
بنویس مرا
بنویس مرامت را
در من بچکان
طعمت را، عطرت را، نورت را، نامت را.
بهبودم، بی‌مرحمت مرهم
ای زمزمه‌ات، زمزم!
رمزِ دل من، مرز مضامین نماز تو
تضمین نیاز تو
امنیّت راز تو.
ای امن و امان، امن و امان، امن و امان من!
ای مأمن ایمان من!
ای نم‌نمِ من!
ای همه آن من!
یک‌باره بباران و بباران که غبارم من
می‌خواهم در خویش ببارم من
در خویش
بی‌تشویش.
سر تا پایم: محو تمنّایت
: معنایت
می‌خوانم از نایت
می‌خواهم تنهایت.
بهمن ۱۳۸۵

بی‌ستاره
به کودکی جهان غبطه می‫خورم هر روز
..
چقدر سلسله‫های مهم
که در تاریخ:
به یک اشاره چه سرها که بر زمین غلتید
به یک کرشمه چه مردان به خاک افتادند
چقدر تیر که بال پرنده‫ها را خورد
چقدر تیغ که بر بالش زمین خوابید.
..
چقدر واژه معصوم
که بر لبان حقیقت شهید شد هر بار
چقدر شعر که قفل دریچه را نگشود
چقدر دست که امضاش سبز بود، اما
صدای خش‌خش پاییز در مدادش بود.
..
چقدر آینه شرمنده‫ام کند هر روز؟
چقدر پنجره از ماه نا امید شود؟
..
بیا به کوچه بن‌بست من ببار این بار
بیا به متن کهنسال من تسرّی کن
بیا کنار شبم چند نقطه‌چین بگذار.

شنبه ۲۴ آذر ۸۶