فیروزه

 
 

گفتگوی شیخ و شاعر در بستر سوزش شمع و پروانه

همان‌طور که بر همگان واضح و مبرهن است برگزاری کنگره‌های ادبی مهم‌ترین عامل در ترویج زبان فارسی و پیوندهای معنوی و تقویت شعر شکوهمند ایران‌زمین و نیز زننده محکم‌ترین مشت به دهان یاوه‌گویان غیرفارسی‌زبان است. اهمیت دادن به کنگره‌ها و اشعاری که برای شرکت در آن‌ها از طریق پست یا اینترنت و اخیراً پیامک کوتاه! ارسال می‌شود به غنای بیشتر شعر معاصر کمک می‌کند. لذا در این مقام به بررسی و اهمیت دادن به شعری که توسط یک شاعر کاملاً معاصر به طوری کاملاً جدی برای یکی از کنگره‌های شعر فرستاده شده مشغول می‌شویم:

نام شعر: جامه تقوا
شاعر: […]
متن شعر

بیت اول:
دوشینه به خواب اندر دیدیم به میخانه
شیخی شده پابرجا در کسوت پیرانه

شعر با زبانی سخته و لحنی آرکائیک به شدت خودش را می‌آغازد. به طوری که غزلیات پیربلخ ثم الروم مولانا را فرایاد داور محترم می‌آورد. شاعر برای آغازیدن شعر فضای خواب و رؤیا را بر می‌گزیند. منتها نه رؤیایی ساده و معمولی و شخصی، بلکه رؤیایی گروهی. اقتضای هرمنوتیک این است که بپنداریم شاعر به همراه جمعی از دوستان در جایی «به خواب اندر» بوده و همگی بالاتفاق و در آن واحد شیخی را می‌بینند که در کسوت پیرانه اندر میخانه پابرجا شده است. و پرواضح است دیدن رؤیاهای گروهی علاوه بر تحکیم مبانی وحدت ملی باعث پاس‌داشت زبان پارسی نیز می‌گردد. لازم به ذکر است بر اساس آن‌چه در رساله «شرح الاشعار العرفانیه فی کنگره الاستانیه» آمده پابرجایی شیخ نیز دال بر یقین زایل‌نشدنی وی در طریق سلوک می‌باشد.

بیت دیّم:
من جامه تقوا را بگرفته بدم، اما
وآن شیخ بدادم می با دست کریمانه

شاعر در بیت اخیر، خود را از گروه یادشده متمایز می‌کند. بدین‌ترتیب که او – احتمالاً پیش از خواب – به یک بوتیک رفته و یک دست جامه تقوا ابتیاع کرده و باز می‌گردد. گویا دیگر افراد آن زمره از بنیه مالی مناسبی برخوردار نبوده‌اند، اما در هر حال شاعر پس از ابتیاع جامه تقوا باز می‌گردد و به همراه جمع یادشده به خواب اندر می‌شود. اما شیخ که «دست کریمانه» ای دارد در عین این‌که شاعر را جامه تقوا به دست مشاهده می‌کند با «بدادن می» به او، او را به مرتبه جمع ظاهر و باطن رهنمون می‌شود. («بدادن می» توسط شیخ بنا بر آموزه‌های رساله یاد شده، خود نشان از آن است که او به مقام جمع الجمعی رسیده، و این تحولی بی‌سابقه در تاریخ شعر عرفانی فارسی است، چرا که تا پیش از این شیوخ عموماً نه‌تنها می به دست کسی نمی‌بداده‌اند، بکه با سواقی و مطارب که به این کار می‌پرداخته‌اند به شدت دشمنی کرده و به توسط محتسبین آن‌ها را از پا در می‌آورده‌اند.)

حال شاعر با جمع شریعت و طریقت آماده است تا گام در وادی‌های بعدی گذاشته از خویشتن خویش بالکل خلاص گردد. اما شیطان تلاش می‌کند او را از طی این طریق بازدارد:

بیت سیّم:
گفتم که مرا کاری با می نبود باری
تسخر زد و گفت آری می نوش دلیرانه

شاعر در اثر تسویلات شیطانی از می کناره می‌گیرد اما شیخ که در مقام ابرمرد و عارف کامل در کسوت پیرانه پابرجا و ثابت عهد است او را به طریق نجات تحریض می‌نماید. نکته برجسته‌ای که در روان‌شناسی شیخ جلب توجه می‌نماید آن است که شیخ با شاعر از در مجادله وارد نمی‌شود. یعنی بعد از تسخر زدن نمی‌گوید «نه، می نوش دلیرانه»؛ بلکه می‌فرماید «آری، می نوش دلیرانه». شاید پنداشته شود شاعر آری را تنها به خاطر ایجاد سجع در کلام آورده است، اما همان‌طور که گفتیم این‌گونه نیست و شیخ به خاطر بهره‌مندی از آموزه‌های روان‌شناسی و تئوری موفقیت و برای تأثیرگذاری بر شاعر کلام را با «آری» می‌آغازد چرا که اگر نبود این لحن دوستانه ممکن بود شاعر بر اثر کید شیطان در برابر شیخ موضع تدافعی اتخاذ کند و علاوه بر شکستن حرمت شیخ و دادن فحش به او، ابواب هدایت را یکسره بر روی خود فروبندد.

حال در این میان که شیخ از یکسو و شیطان از دیگر سو به کشاکش بر سر شاعر مشغولند عقل مآل اندیش چونان خرمگس معرکه از گوشه‌ای سر بر می‌آورد:

بیت چهارم:
ناگاه ندا آمد از عقل مآل اندیش
پندم بشنو جانا برگرد به کاشانه

در رساله یاد شده یعنی همان شرح الاشعار العرفانیه فی فلان آمده است که عقل عقال است و سد راه سلوک معنوی. لذا برحسب طبیعت ذاتی خود از او ندای بازگشت به طبیعت نفسانیه به گوش می‌رسد. این بیت اوج تعیق شعر است. تو گویی جمله عالم دست به دست داده‌اند تا شاعر طریق سلوک را در پیش نگیرد. اما ببینید در بیت بعد چگونه شاعر بر هرچه که هست و حتی چیزهایی که نیست هفت هشت ده تا تکبیر می‌زند و نه‌تنها دل و دین، که حتی جان خود را «می‌نهد»:

بیت پنجم:
جان و دل و دینم را بنهاده و برگفتم
این است قمار آخر افسون تو افسانه

و در این جاست که داور محترم به نحو شگفتی رنگ و بوی اشعار ملای روم را در تار و پود شعر مشاهده می‌کند. تو گویی این روح مولوی است که به سخن در آمده و از زبان شاعر به عقل مآل‌اندیش می‌گوید: «افسون تو افسانه». و به راستی اگر در مکتب عرفان ناب اسلامی پرورش نیافته باشی چه سان می‌توانی با عقل چنین خطابی کنی؟ در ادامه شاعر می‌گوید «قمار این است»، یعنی همان «نهادن» جان، نه این‌که گرد میزی بنشینی و ورق‌پاره‌هایی را در دست بگیری و حکم کنی. بلکه باید دل و دین و جان را «بنهی». و اینک مخاطبه‌ای بس باشکوه میان شاعر و عقل مآل‌اندیش در می‌گیرد:

بیت ششم و بیت هفتم:
گفتش ز قمار آخر برگوی به ما اینک
از حال خود و شمع و از آتش و پروانه
گفتم که مکن نفی ام در جلوه او دیدم
اسرار اناالحق و دار و سر و پیمانه

ادامه دارد.