فیروزه

 
 

شاعران جوان

محمد رمضانی فرخانیکتاب برای ثبت من کافی است؛ مصاحبه هم بدک نیست

شاعر امروز، شاعر جوان امروز، شاعری است که هیچ ناشری حاضر نیست نزدیک به پانصد هزار تومان برای یک مجموعه‌ی صد صفحه‌ای او در تیراژ یک یا دو هزار نسخه سرمایه گذاری کند؛ شما بگویید باید زیر بار چه اندازه خفت و خواهش و بیا و برو برود و یا نوچگی و نوکری آن شاعر مثلاً بزرگ و مطرح (!) و آن نویسنده یا منتقد بانفوذ را بکند تا احتمالاً کسی را پیدا کند که در این آشفته بازار برایش «سبیل اعتباری» گرو بگذارد تا ناشری بالاخره دفتر از اشعار نغز و آب‌دار او را چاپ کند؟ یا با هزار جان کندن و قرض گرفتن و پس‌انداز کردن، مبلغ ناچیز نیم میلیون تومان را به هم برساند که «همه‌ی حقوق برای نویسنده» محفوظ بماند و او خودش ناشر دست‌پخت اشتها برانگیز خود باشد؟ آخر الامر که از او می-پرسی: «کتاب را که چاپ می‌کنی، چه سودی برایت دارد؟» اگر بی تعارف و توهم، پاسخی حقیقی در چنته داشته باشد، آشکار و نهان و همچو «سوسن» به صد زبان فریاد می‌کشد: «هیچ سودی نیست در بازار ما!»

خدای من! آیا آن‌چه می‌نویسم عین حقیقت است و واقعیت‌ها را برملا می‌کند یا نویسنده تصرف عقده-های سرکوب شده‌ی خود، آگاهانه سر از وادی «تلخ‌نویسی» درآورده است؟ راستی شما چه فکر می-کنید دوست خردمند من؟

سخن از شاعران جوان است که «یک شبه، ره صد ساله» می‌روند! شاعر – مدعیان جوانی که بیش از «شعر» در همان گام‌های اول شعر و شاعری، هر یک به دنبال طرفدار و مریدی چند برای خود برمی‌آیند؛ همان‌ها که خود را در قواره و هیبت «مراد»هایی راه بلد و بی‌همتا تصور می‌کنند و سرانجام در می‌غلتند به دور تسلسل تعلل جان‌گداز «برداشت‌های من»، «تئوری‌های من»، «پیش نهادهای من»، «احساسات من»، «برنامه‌های من»، «به گمان من» و …

عجب قیافه‌هایی داریم ما شاعران جوان، با ریش و بی‌ریش، با عینک پنسی و بدون عینک پنسی، با ژست‌هایی گاه قلندر مآبانه، صوفیانه و گاه «اسپورت» و فیگورهایی از سوز و گداز و شمع و پروانه گرفته تا حالت‌هایی از «کاستاندا» و «دون خوان» و یا سکوت و آرامشی «ذن» ایستی!

سیگار پشت سیگار روشن می‌کنیم و از پله‌های این دانشکده تا سرسرای فلان فرهنگسرا و بهمان شب شعر و «کارگاه شعر» در رفت و آمدیم. کیف‌های قهوه‌ای و مشکی بر دوش، در داخل هر کیف، چند فقره کتاب از «میشل فوکو» با طعم بابک احمدی و یا قرائت جدید شعر از رامین جهانبگلو در اثبات جهان شاعرانه‌ی «مارتین هایدگر» و در پی نفی یا اثبات تقیه‌ی «احمد فردید» بزرگ فیلسوفان شفاهی، آن هم در دیالوگی زنده با داریوش شایگان و هویت چهل‌تکه و بدون در نظر آوردن مشرب آدمی مثل هربرت مارکوزه؛ چون مکتب فرانکفورت، دیگر درش تخته شده است و بهتر است که ما از «سوسور» به جانب «لاکان» برویم.

فروغ می‌گفت: «یک پنجره برای من کافی است…» و شاعر امروز را یک کتاب، یک مصاحبه، یک شب شعر بسنده است و ثروتی مکفی.

به ثبت رسیدم، در «کارگاه شعر» در یک «دکان» معرکه
پس ادعا کردیم و گفتیم با وجود عدم استقبال از مجموعه‌های شعر، شاعران جوان اشتیاقی وصف ناشدنی برای انتشار دفترهای شعرشان دارند؛ اکنون جست و جو و رهگیری این ماجرا را با طرح یک پرسش صریح و ساده ادامه می‌دهیم؛

«امروز، در دهه‌ی هشتاد خورشیدی و سرآغاز هزاره‌ی سوم میلادی، تلقی نسل جوان ما از «ماهیت» و یا دست کم «کارکرد» شعر چگونه است؟»

در پاسخ به این پرسش، بی‌آن که سعی در چیدن انواع صغری و کبراهای معمول داشته باشیم یا بخواهیم زمینه‌های جامعه‌شناسانه و بسترهای جزئی و کلی فرهنگی نتیجه‌گیری و پاسخ نهایی خود را به رسم معمول فراهم آوریم، اجازه می‌خواهم بدون واسطه‌ی استدلال‌های اشاره شده، از تجربه‌های دم دست، ملموس و آشکار و نهان خودم در مواجهه و همراهی با پانزده سال شعر معاصر کمک بگیرم و دریافت‌های تجربی و عینی خود را که چه بسا بیانگر دیدگاه‌های دیگرانی از این دست نیز باشد، با مخاطب دقیق و نکته سنج مجله در میان بگذارم.

باری، تجربه‌ی زنده و محسوس ظهور و سقوط امپراتوری شاعران در دهه‌های اخیر و مشخصاً دهه‌ی هفتاد به خودی خود نشانگر این واقعیت تجسم یافته و تلخ است که شعر امروز ایران، به سطح یک «پاساژ اعتباری» با «دکان‌»‌هایی متنوع و مختلف، تنزل پیدا کرده است؛ در این بازار که روزی سودی اگر در آن بود، با درویشان خرسند بود. حافظ از سر صدق بود که فرمود: «خدایا! منعمم گردان به درویشی و خرسندی» چرا که باور داشت «در این بازار اگر سودی است، با درویش خرسند است.»

اکنون از شدت آز و ولع و از کثرت عرضه‌ی محصولات ادبی، گمان مطلق شاعران بر صحت این نگره و دکترین به اجماع رسیده است که: «متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست» پس دقیقاً شاعران با روزگار خود هم‌تراز و هم‌قد و قواره‌اند؛ روزگار «بساز و بفروش»؛ چه ساختمان و برج، چه فیلم و آواز و ترانه و چه شعر و شاعری!

مدعی، خواست که آید به تماشاگه راز…
بسیاری از شاعران جوان روزگار ما، به هر ترتیب که شده، در پس کسب فرصت «فرهیختگی» برای خود هستند، بی‌آن که در عمل و سلوک خود، گامی در این صراط داشته باشند. کم نیستند شاعر – مدعیانی که می‌خواهند و به جد هم می‌خواهند، متفکر و صاحب‌رأی و نظر و دارای اسلوب به شمار آورده شوند، بی‌آنکه در واقع، تنی به رودخانه‌ی پر خلجان اندیشه و تفکر سپرده باشند و وقتی را به تماشا و مشاهده‌ی – بی قیل و قال و بی‌حواشی – آسمان و گستره‌ی خاک که آیات و نشانه‌های پر رمز و راز هستی را در خود می‌پرورند، اختصاص داده باشند.

باری، ما شاعر – مدعیان حلقه‌های چهار یا پنج نفره که طالب آنیم «جاودانه» و نامیرا و مردان یا زنانی «برای تمامی فصل‌ها» باشیم، به خلوت خود که باز می‌گردیم، در می‌یابیم که نتوانسته‌ایم آن شعله‌ی گرما بخش هستی را برای ساعتی، دقیقه‌ای و ثانیه‌ای، در برودت جانمان روشن نگاه داریم.

زبان خانه وجود است
بسیاری از شاعر – مدعیان جوانی که خود را بی‌نیاز از گستره‌ی شعر باشکوه پارسی می‌دانند و به زعم و تعبیر خودشان، سطر نوشته‌ها و آثارشان چندین آوا را نیز در برمی‌گیرد و باز هم به قول خودشان، آثارشان از ساخت تک‌آوایی شعر کلاسیک و کهن فارسی – آن‌جا که به زعم مدعیان «استبداد مؤلف» همه‌ی صداهای دیگر را تحت الشعاع قرار می‌داده است (!) فرسنگ‌ها به دور است، چون نیک بنگریم بضاعت و دانش اولیه‌ی «فن شعر»شان به مطالعه‌ی جسته و گریخته‌ی چندین کتاب مثلاً فلسفی، عرفانی و تازگی‌ها زبان‌شناسی – البته ترجمه – و نیز مطالعه‌ی چندین ده مقاله‌ی رنگارنگ و همراه با جریان روز حاکم بر محافل «اسنوبیست»ها محدود می‌شود. این جریان‌های مد روز را یک فصل، هنجار شکنی در زبان، هدایت می‌کند و در فصل بعد که البته حالا خیلی قدیمی و کلاسیک شده، «ساختار و تأویل متن» راهنمایی می‌فرماید؛ فصلی نیز در جذابیت پنهان اسطوره‌زدایی‌ها می‌گذرد و فصل بعد نوبت «هرمس»پژوهان و مباحث هرمنوتیک فرا می‌سد؛ از تأویل کتب مقدس تا آثار ادبی و… فعلاً هم صحبت از «موج چهارم» و جهان‌های حائز آن است و… اما همین شاعر – مدعیان، مسلح به تیترهای روز نحله‌ی فکری – ادبی و گاه سیاسی جهان روز، که دست کم نیمی از آنان از روی این جمله‌ی «مارتین هایدگر» آلمانی، هزاران بار در این مجله و آن بحث و فلان مصاحبه، مشق اندیشه کرده‌اند؛ «زبان، خانه‌ی وجود است» نسبت چندانی با «زبان» به مثابه‌ی اولین و آخرین مرجع و مأب شعر، ندارند!

خب، چگونه می‌شود که زبان – با تمام گستره معنایی و تداعی‌های آن – خانه‌ی وجود شاعر به شمار بیاید. اما خود شاعر در زبان مادری‌اش، فقط گنگی خواب دیده باشد و بس؟ صم بکم؟ چگونه است که باور داریم زبان، خانه‌ی وجود است اما – به جرأت می‌گویم – هیچ یک از شاعر – مدعیان امروز شعر فارسی را نخواهید یافت که دو صفحه‌ی ناقابل از شاهنامه‌ی چاپ مسکو و یا واشنگتن را (فرقی نمی-کند!) بدون غلط بخواند. کسی که نمی‌تواند دو قصیده‌ی خاقانی را بدون غلط‌های فاحش «زبانی» بخواند، شاعری که جدا از غلط‌خوانی بسیاری از غزل‌های حافظ و در نیافتن بسیاری از رمز و رازهای اولیه‌ی شعر او و حتی سعدی و دیگران، بی‌سوادی خودش را نسبت به «زبان» نشان می‌دهد چگونه در هنری مانند شاعری که استوار بر «زبان» است می‌تواند در شمار مدعیان سر برآرد؟

وارثان آب و خرد و روشنی
اما هنوز راه‌های نرفته و رفته‌ی بی‌شماری به روی این نسل گشوده است؛ اما هنوز هم می‌توان سطرها و شعرهای درخشان و روان و مستحکم سپهری و نیما، اخوان ثالث و فروغ، شفیعی کدکنی و شاملو را در آینه‌ی وجود و مفر اندیشه و احساس گرفت؛ و نیز – خوشا به سعادت ما که – می‌توانیم پیمانه‌هایی چند از شعر بی‌نقاب و دروغ مولانا و سبک‌باری شعر سعدی و جلالت شعر بیدل و روانی شعر نظامی و صلابت شعر فردوسی و زبان‌دانی شعر خاقانی و زیبایی و نمایه‌ی محبوبانه‌ی شعر حافظ شیرازی را پی در پی نوشیم و جان و جهان خویش را تازه داریم.

شعر، حقیقت جان را به ایثار کده‌ی کلام می‌طلبد و آن را در بوته‌ی گداختگی و رستاخیز فرم و معنا برجای می‌نهد تا سرانجام، نرگسی و گل سرخی از عطر وجود را از صدف جان پرور خویش، یک بار دیگر به انسانیت بشر، ودیعه و هدیت دهد… راستی اخوان ثالث گفته است:

«من روستایی‌ام، نفسم پاک و روشن است
باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی ….»