فیروزه

 
 

پرده‌ی آخر

اشاره
«سیلویا پلات‌« (۱۹۳۲-۱۹۶۳)(۱) در بوستون ماسا چوست به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو دانشگاهی بودند. این سابقه فرهنگی خانوادگی تاثیر زیادی در گرایش وی به کسب موفقیت‌های ممتاز فرهنگی داشت. بعد از گذراندن تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود با توفیقی چشمگیر در کالج اسمیت (‌دانشکده‌ای پرهزینه و نخبه‌گزین در آمریکا) ثبت‌نام کرد. در این دوره داستان‌ها و شعرهایی نوشت که یکی پس از دیگری برنده اول جوایز ادبی شدند.

پیش از اتمام دانشگاه در یک تابستان به عنوان برنده مسابقه سردبیری از سوی یکی از اشرافی‌ترین مجلات مد با همه جلوه‌های پر زرق و برق شهر‌ی چون نیویورک آشنا شد و پس از بازگشت از همین سفر بود که به ناراحتی شدید روحی دچار و پس از اقدام به یک خودکشی نا‌موفق در آسایشگاهی روانی بستری شد.

سیلویا پلات در رمان «‌حباب شیشه‌«، این دوره از زندگی خود را با قلمی روانکاوانه به تصویر کشیده است. پس از مرخص شدن از آسایشگاه روانی و اتمام دانشگاه با جوایز بسیار و نمرات درخشان جهت تکمیل تحصیلات خود عازم انگلستان شد و آن‌جا در دانشگاه کمبریج با «‌تد هیوز» شاعر معروف انگلیسی آشنا شد و با او ازدواج کرد. آن‌ها صاحب یک دختر و یک پسر شدند اما پیوندشان در اکتبر سال ۱۹۶۲ از هم گسست. سیلویا پلات یک ماه بعد با دو کودکش به لندن رفت و در آپارتمانی ساکن شد. این پایان‌، آغاز سرودن موثرترین و معروف‌ترین اشعار اوست. وی در ۱۱ فوریه ۱۹۶۳ بعد از خواباندن دو طفل سه ساله و یک ساله خود سرش را در فر اجاق گاز فرو برد و به زندگی خود پایان داد. گزارش رسمی بیمارستان که چهار روز بعد داده شده این است: «به دلیل افسردگی خود‌کشی کرده است».

سیلویا پلاث

پرد‌ه‌ی آخر
شعر «‌لبه» یکی از دو شعری است که پلات روز پنجم فوریه ۱۹۶۳ درست یک هفته قبل از خودکشی سروده است. «‌لبه» دارای آن یقین مطلقی است که تنها در ارتباط با شعر به آن دست می‌یابیم؛ شعری که از اعماق جان و روان شاعران سرچشمه می‌گیرد. شعر دارای چنان شناخت و قطعیت کاملی است که رویای تحقق یافته یک زندگی را تجسم می‌بخشد:

لبه
زن کامل است
کالبد بی‌جانش

آراسته به لبخنده‌ی فرجام
وهمِ تقدیرِ یونانی

جاری در پیچ و تاب ردای یونانی‌اش
پاهای برهنه‌اش

پنداری چنین می‌گویند:
ما راهی طولانی آمده‌ایم دیگر آخر راه است

هر طفل مرده چنبر زده «‌ماری‌«‌ست سپید
هر یک به گردِ

شیشه شیرهایی کوچک اکنون تهی
زن فراخوانده است آن‌ها را

به اندرون خود همچون گلبرگ‌های
گل سرخی بسته هنگامی که تاریکی

چیره می‌شود بر باغ و عطر می‌تراود
از گلوگاه ژرف و شیرین گل شب

ماِه خیره از ورای نقاب فسفرین خود
دلیلی برای غمگین شدن نمی‌یابد

خو گرفته است او به چنین صحنه‌هایی
دنباله جامه‌ی سیاهش خش‌خش‌کنان دور می‌شود

بعد از سی سال هنوز به خاطر می‌آورم وحشت‌، کراهت و آشوب فزاینده‌ای را که نخستین بار بعد از خواندن این شعر در خود احساس کردم. حتی برای مقابله با نور سفید آزاردهنده‌ای که از این شعر متصاعد می‌شد ناچار شدم دستم را در برابرچشمانم حایل کنم. در این شعر او که قصد خودکشی کرده صحنه پس از مرگ خود را با وضوح تمام تجسم بخشیده و تماشای این صحنه مرا هراسان می‌کرد. بی‌اختیار خود را به صورت جسدی نقش بر زمین تصور می‌کردم. پاهای برهنه‌ی پریده رنگ بی‌جانم را در تابوت می‌دیدم و سردی چندش‌آور سردخانه را بر پوستم احساس می‌کردم. یکه خورده و مشمئز نگاهم پس می‌رفت و می‌گریخت از تماشای آن چه محکوم به دیدن و دانستن آن شده بودم یعنی تبدیل شدن به چیزی بی‌جان و تباهی‌پذیر. چنین آگاهی تکان دهنده‌ای ورطه‌ای هولناک در برابر گا‌م‌های خواننده می‌گشاید و او را آکنده از هشداری مذهبی به «‌لبه»‌ی پرتگاه می‌کشاند.

شیوه‌ای که پلات در این شعر برای تشریح کالبد خود برگزیده دارای چنان هیبتی است که دلشوره‌ی دیرینه را در ناخود‌آگاهِ ما بیدار می‌کند. شدت بیگانگی و دورافتادگی از خود به حد کمال است. این شعری است که شکوهِ دل‌شسته‌ی شکیبایی را به نمایش می‌گذارد و مرگ رهاننده را. در عین حال چنان سکوت را پس می‌راند که تسلط یافتن بر خود را مشکل می‌کند و همچون کار «‌مینی‌مالیست»‌های(۲) دیگر موفق است. تابلویی از چیریکو (۳) نمایشی تک‌پرده از بکت (۴) مینیاتوری ژاپنی‌؛ و ما را تهدید می‌کند به جدا کردن راه خود و رفتن به دیگرسو. جای تعجبی نیست که پژوهشگران آثار پلات هرگز سراغ این شعر نرفته و از آن روی برتافته‌اند. شعری است به راستی غیر قابل تحمل. موفقیت هنرمندانه‌ای انکارناپذیر و بس عظیم.

«‌لبه‌« بر روی کاغذ جلوه‌ای دراماتیک دارد: ابیات سیاه منقطع در محاصره فضای خالی سفید. مصراع اول کاملا» جنبه پیشگویی دارد؛ جمله‌ای خبری – گزاره‌ای و تردید‌ناپذیر‌: «‌زن کامل است»‌. روایت شخص زنده با همین جمله به پایان می‌رسد: «‌اکنون لبخند فرجام می‌پوشد» و باقی شعر صراحت و صلابت مراسم عزاداری را دارد. لحن شعر خشک، سنجیده و پر طمأنینه است‌. لحنی که برای مراسم رسمی به کار می‌رود. طرز نوشتن شعر به صورتی که هر دو سطر تشکیل یک زوج را بدهند به عمد و از روی قصد و هدفی انجام گرفته است؛ پیوند مرگ و زندگی در زنی که دو فرزندش را مادرانه به درون خود فرا می‌خواند. پویایی بندهای دوبیتی متشکل از دو مصراع گاه بلند و گاه کوتاه، به شعر حالتی سوگوارانه می‌بخشد و حرکت عزاداران را در مراسم تشییع جنازه تداعی می‌کند. بندهای دوگانه شعر از ابتدا تا قبل از چهار مصراع آخر موضوعی واحد را دنبال می‌کنند و همین در حین رکود و سکون‌، القاکننده حس حرکت است. زبان شعر جدیت و حالت رسمی حاکم بر مناسک و شعائر مذهبی را داراست. «‌لبه» نه در حال و هوایی روایتی که در فضایی فاقد زمان و خارج از خط زمان روی می‌دهد. این شعر رنگ و بوی «‌پرده آخر» از تراژدی‌های کلاسیک یونانی را دارد.

پلات آمیزه‌ای از شاعران متعدد پیش از خود بود. او از «‌روبرت لوول» آتش گدازنده و شعله‌ور مضامین خصوصی و تب و تاب اعترافات شخصی را فرا گرفت. قدرت شاعران مدرنی همچون ییتز، گریو‌ز‌، لارنس، روئه تک و هیوز را که با به کارگیری شیوه‌های کهن به اشعار خود نیرویی اساطیری می‌بخشیدند به اندرون خود انتقال داد و از آنِ خود کرد. تخیلات اسرار‌آمیز و سهمگین امیلی برونته و ماری شلی‌، بلندی‌های بادگیر و فرانکشتین هر دو کتاب‌هایی بودند که در خون پلات جریان داشتند و این‌گونه بود که او توانست شعرش را از حیطه‌ی «‌حدیث نفس» به قلمرو اسطوره بکشاند و به جاودانگی بپیوندد.

زن مدرنی که در شعر لبه به جسمی بی‌جان تبدیل شده برهنه‌پا است و ملبس به ردای ساده یونانی همچون قهرمان زنی افسانه‌ای یا همچون تصویری نقش بسته بر تابوتی سنگی. او خود به اثر تکمیل شده و تراژیک خود تبدیل شده است؛ یک جسد، یک اثر هنری. من چنین استنباط می‌کنم که پلات در این شعر رجعتی دارد از مسیحیت به دوره پیش از مسیحیت؛ یعنی عصر روح‌باوری و فضای خلق شده کاملا» با دو رنگ متضاد سیاه و سفید از هم مجزا شده است. «‌لبه» در نسخه‌ی پیش‌نویس اولیه «‌راهبه‌ها در برف» نامگذاری شده بود. عنوان و تصاویر آن هنگامی در ذهن پلات شکل گرفتند که او مشغول تکمیل شعر «‌راز» بود اما تقدیر یونانی اشاره به تراژدی یونانی دارد و این تصور که خودکشی راه حلی آبرومندانه برای رهایی از رسوایی و روسیاهی است، در واقع مرگ‌آیینی نیایشی است برای پاک شدن از گناهان و راهی برای رسیدن به رستگاری.

من نوعی مراسم بدوی اسرار‌آمیز می‌بینم در شیوه فراخواندن زنی مرده که فرزندان مرده‌اش را همچون دو مار سپید چنبرزده بر گرد پستان‌هایش پناه می‌دهد. این‌جا پلات بسیار سمبولیک می‌اندیشد. سپیدی مظهر پاکی و قداست است و مار جفت الهه بزرگ دارای قدرتی ازلی و ماوراءالطبیعی و مظهر وحی و مکاشفه (‌طبق پندارهای پیش از مسیحیت اما طبق باورهای مسیحیت مار سمبل شر و خباثت است) نیز پلات به گونه‌ای استعاره‌ای می‌اندیشد با فراخواندن فرزندانش به درون خود (‌تصور واژ‌گونه هولناکی از تولد) در مراسم بدوی شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی شرکت می‌کند.

او در عین‌حال تاکیدی دارد بر حقانیت دیرینه سال مادری و نیروی پر ابهت مادرانه. حضور رکن «‌مدوسا»یی(۵) انکار‌ناپذیر و تکان‌دهنده است و من تردید دارم خواننده بتواند خود را از هیبت تماشای صحنه فداکاری در این شعر برهاند. نیز باید توجه داشته باشیم که این‌جا مراسم روان پالایی نیایشی به شیوه‌ای کاملا» سمبولیک انجام می‌گیرد. این شعر در محدوده‌ای مرزی روی می‌دهد؛ در چارچوبی که به ما فضایی بیرون از تجربه و زمان حقیقی را القا می‌کند. چه بسا شاعر صحنه سمبولیک فداکاری را به این منظور ترتیب داد تا در عمل ناگزیر از انجام آن نباشد. او قادر به نجات خود نبود اما می‌بایست جان فرزندانش را حفظ می‌کرد.

ماترک سمبولیک زن مرده در «‌لبه» میراث شخصی تباه شده‌ای است و در عین حال استعاره‌ای از قدرت جنسی و مادرانه که به خاک باز‌گشته است. دو بیت آخر یقینی منجمد‌کننده را به نمایش می‌گذارد:

ماه خیره از ورای نقاب استخوانی خود
دلیلی برای غمگین شدن نمی‌یابد

بی‌تفاوتی ماه با لحن محاوره بیان شده است اما نگاه بی‌تفاوت او که تصویر رمانتیک و هولناکی می‌آفریند پدیده‌ای نو و غیر‌متعارف در زبان است‌. شیوه‌ای که در دو مصراع نهایی شعر تکرار می‌شود:

یک‌نواخت شده است برای او چنین صحنه‌هایی
دنباله جامه سیاهش خش‌خش‌کنان دور می‌شود

این واقعیت که چنین فداکاری‌هایی دیگر بسیار عادی شده است چندان که ماه کاملا» با آن خو گرفته است محاوره‌ای بیان شده است اما مصراع نهایی نکته‌ای را بر‌ملا می‌کند که ورای هر حرفی است و به همین علت تصویری کاملا» نامانوس را ارائه می‌دهد. ماه حضوری زنده دارد؛ ملبس به جامه عزا. او با چهره‌ای سفید در پوشش سیاه ظاهر می‌شود. چنان است که گویی ماه به‌رغم احساس واقعی خود ماتم گرفته و این عزاداری تشریفاتی این شکل از زنده انگاری پالاینده‌ی روان و تزکیه کننده‌ی نفس‌، قدرتی ملکوتی و متعالی به شعر می‌بخشد.

شعر ِ «‌لبه» تحقق یافتن آرزوی نهایی برای کامل شدن و دوباره زاده شدن و رسیدن به کمال وحدت است.

سرانجام پرده فرو افتاده و نمایش پایان گرفته است. زندگی‌نامه نویسنده کامل شده و اثر عظیم خلق شده است و خالق اثر در خواب ابدی فرورفته است. اما غنای برجای مانده در پشت سر، میراث جاودان لایزالی است در فراسوی مرگ و تباهی. شعر نمایشی با هنرمندی ساخته شده تا شهادت بدهد؛ تا هستی غنی و پربار خود را در ما به یادگار بگذارد و در ما ادامه یابد راست همچون مانا (۶).

پانوشت‌ها:

۱- این زندگی‌نامه بر گرفته ار مقدمه‌ی مترجم گرامی کتاب حباب شیشه: خانم گلی امامی است.

۲- مینی‌مالیسم (minimalism): به کار بردن ساده‌ترین طرح یا شکل و دست ِکم گیری فردیت هنرمند (کمینه‌گرایی)

فرهنگ پیشرو آریانپور-ج۴

۳- چیریکو ، نقاش ایتا لیایی – زاده‌ی یونان (۱۸۸۸- ۱۹۷۸)

۴- ساموئل بکت، نویسنده‌ی ایرلندی که سال‌ها ساکن فرانسه بود.

۵- مدوسای گرگن: سه خواهر هولناک در اساطیر بونان. به جای مو، مارهایی در اطراف سر ِ مدوسا تاب می‌خوردند و سر دو خواهر دیگر پوشیده از مارهای اژدهاگونه بود، روح نیرومند که موجب نیکی یا بدی می‌شود.

۶- Mana