فیروزه

 
 

گزارش واقعیت یا اجرای حقیقت

«وقتی از لباس جنازه/ سکه می‌افتد/ در فرم خنده مرگ/ دندان فاصله پیداست/ سکوی مرده شورخانه و/ کف‌های روی آب/ قرمز شدند.»
«داریوش اسدی کیارس»

حمید رضا شکارسریشعر، نوشته شده‌های بیرون از خود را دوباره نمی‌نویسد. شعر، آن نوشته‌ها را ویرایش و بازنویسی می‌کند.

شعر، واقعیت را گزارش نمی‌کند. شعر، حقیقت را اجرا می‌کند.

شعر، انعکاس جهان نیست. شعر، بازآفرینی جهان است.

پس وقتی جنازه‌ای را لخت می‌کنند و در این بین سکه‌ای از لباس او بر زمین می‌افتد، وقتی خون او سکوی مرده‌شورخانه و کف‌های روی آب را سرخ می‌کند، شعری اتفاق نیفتاده است.

شاید مدافعان بروز حس و عاطفه، که احساس و عاطفه قوی منعکس شده در متن را عامل شعریت می‌دانند، تصاویر فوق را شعری سانتی مانتال و رمانتیک به حساب آورند. حتی شاید مدافعان انعطاف‌پذیر صنایع ادبی ارجمند کلاسیک شعر فارسی، کارکرد دوگانه افتادن سکه را (سقوط سکه و یا از سکه و اعتبار افتادن لباس و صاحب لباس) موجب شعریت آن تصاویر بدانند. اما در روایت بر ساخته شاعر هیچ تجاوزی به ساحت مقدس قوانین جهان مستند صورت نگرفته است و فرا واقعیتی آفریده نشده است. بلکه واقعیتی گزارش شده است.

اما وقتی در میانه راه این گزارش، دندان فاصله در فرم خنده مرگ پیدا می‌شود واقعیت به حقیقتی «هایدگر»ی بدل می‌شود. از منظر «هایدگر» هنرمند، جهان را آن‌طور که در «واقع» هست ترسیم نمی‌کند بلکه می‌کوشد حقیقتی از حقایق «باشنده‌ها» بنیاد گردد.

«اسدی کیارس» در شعرش حقیقتی ناپیدا را بنیاد گذاشته است و آن، حضور مادی فرم خنده مرگ با دندان فاصله است. تمهیدات او برای این حضور بسیار جالب است. مثلاً برای نمایش حضور مادی مرگ، از مجازی ذهنی بهره می‌گیرد. یا با ساخت ترکیب «دندان فاصله» چهره مرگ را زشت و موذی تصویر می‌کند. گویا از افتادن سکه بی اعتبار و بلا استفاده‌ی جنازه لذت می‌برد و انگار باعث و بانی وقایع خون‌آلود سطرهای پایانی است. این ترکیب همچنین فاصله افتادن بین جنازه و جهان زندگان، بین جنازه و سکه‌اش و حتی بین دو گزارش عینی و مستند ابتدا و انتهای شعر را به اجرا می‌گذارد.

پارادوکس موجود در این ترکیب هم قابل توجه است. فاصله بین دندان‌ها، فقدان دندان را نشان می‌دهد حال آن‌که شاعر با این تکنیک به خود فاصله تشخص بخشیده است. به «فقدان» تشخص بخشیده است و به «مرگ» نیز.

* بیامرز‌ی‌ها – داریوش اسدی کیارس – آرویج – ۱۳۸۲- صفحه ۹.