فیروزه

 
 

من، تنها یک گورکن بودم

زود شناختمش. هنوز همان پیرهن قرمز تنش بود که از بس چرک شده بود، حتی باد هم نمی‌توانست تکانش دهد. پیرهن خشک شده بود و قالب پستی و بلندی‌های تنش.

زیاد بودند. چه قدرش را نمی‌دانم. صد نفر … هزار نفر … ده هزار نفر؟ نمی‌توانم بگویم چه قدر. اما زیاد بودند. بیشتر از آن که بشود در آن گودال جاشان کرد. وقتی همه را زا کامیون‌ها ریختند پایین، سلمی را شناختم؛ وقتی با صورت خورد زمین تا بلند شد پیلی‌پیلی خورد و دوباره افتاد. چشم‌هاش بسته بود.

من ساکت ایستاده بودم و کاری نمی‌کردم. یعنی نمی‌توانستم کاری بکنم. گفتم که، من بی‌تقصیر بودم. اصلاً کاره‌ای نبودم. وقتی رئیس شرکت آمد سراغم و من مَست و لایعقل رفتم دم در، چه می‌دانستم می‌خواهد بگوید «همین حالا باید بیایی سرکار.» وقتی هم که با تعجب پرسیدم « آخه این وقت شب؟! » با اشاره به من فهماند که نباید بیشتر سوال کنم و نکردم. حتی وقتی جیپی که جلوی لودرم حرکت می‌کرد، پیچید توی خاکی و کیلومترها در تاریکی پیش رفت، چیزی نگفتم. رئیس شرکت گفته بود «حزب بعث» و من یک آن خودم را از طناب دار آویزان دیده بودم. ولی من اهل سیاست نبودم. با مبارزین و شورشی‌ها همه کاری نداشتم. وقتی سلمی را با پدر و مادرش گرفتند، همه می‌دانستند کسی با من کاری ندارد. با این که هر چند وقت یک بار می‌رفتم خانهٔ پدر سلمی، اما اهل انقلاب و این کارها نبودم. من می‌رفتم که بگویم دخترش را دوست دارم و او نمی‌تواند مانع من بشود. همهٔ ارتباط ما همین بود. همه می‌دانستند «باسم» چیزی از سیاست سرش نمی‌شود. سلمی هم سرش نمی‌شد. او و مادرش را به خاطر پدرش گرفته بودند. شش ماهی می‌شد. سر و صداها دیگر خوابیده بود. اما از آنها خبری نبود. مثل خیلی‌های دیگر.کارم شده بود عرق خوردن. بیشتر و بیشتر می‌خوردم تا از فکر آن دختر راحت شوم. اما فایده‌ای نداشت وقتی مست می‌شدم سلمی می‌آمد. چرخ می‌زد و می‌خندید. برایم می‌رقصید و بدنش را می‌لرزاند … همین که خورد زمین، همه بدنم لرزید. اما از ترس افسر پشت سریم تکان نخوردم. همه را خواباندند توی گودال. گودال را من کنده بودم.

اولش نمی‌دانستم چرا دارم زمین را گود می‌کنم. چند متری که کندم، گفتند خیلی بیشتر؛ و من بیشتر کندم. شده بود اندازهٔ یک دره. من بودم و یک رانندهٔ دیگر و هر دو مثل سگ کار می‌کردیم. بعد کامیون‌ها آمدند و همه را ریختند پایین. من نمی‌فهمیدم معنی این کارها چیست. دوست هم نداشتم بدانم. می‌خواستم توی حال خودم باشم.

آن همه آدم را که روی هم خواباندند کف گودال، بازگشتم پیِ سلمی و پیداش کردم. عبای پیرزنی صورتش را پوشانده بود. باد که آن را کنار زد دیدمش. از هیچ کس صدایی در نمی‌آمد. حتی از بچه‌ها. انگار همه مرده بودند. مثل من که مجسمه شده بودم سرجایم. وقتی نخواستم رویشان خاک بریزم، تهدیدم کردند که اگر دستورشان را اجرا نکنم با همان‌ها دفن می‌شوم. شما بودید چه کار می‌کردید؟ می‌خواستید فرار کنم؟ یا چه می‌دانم قهرمان بازی؟ من اهل این کارها نبودم و نیستم. این را حتماً آن‌ها هم فهمیده بودند که برای این کار انتخاب شده بودم. قبل از آن شب شنیده بودم بعضی راننده‌ها را نیمه شب برای کار می‌برند بیرون شهر . اما نمی‌دانستم چرا. به هر حال اگر من هم نمی‌کردم آن یکی راننده می‌کرد.

لودر را بروم طرف سلمی و سعی کردم روی او کمتر خاک بریزم. اما آنها مجبورم کردند هر چه خاک خالی کرده بودم بریزم رویشان. کار که تمام شد، آن جا یک تپه درست شده بود. تپه‌ای که قبلاً نبود.

پیش خودم می گفتم کاش سملی بتواند از بالای سرش نقبی بزند و فرار کند. خوشحال بودم که چشم‌هاش بسته بود و نتوانسته بود مرا ببیند. اگر فرار می‌کرد، به او پناه می‌دادم. این طوری می‌توانستم همه چیز را جبران کنم …

تانکرهای گازوئیل که آمدند، من هم از فکر و خیال بیرون آمدم. گازوئیل‌ها را ریختند روی تپه. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. همان‌طور که نشسته بودم، سرم را می‌کوبیدم به فرمان و زار می‌زدم. الآن که فکرش را می‌کنم، احساس می‌کنم آنها برای زجرکش کردنم من را زنده گذاشتند.

این طور با غیظ و کینه به من نگاه نکنید. اگر من با پای خودم نمی‌آمدم پیش شما و اعتراف نمی‌کردم از کجا می‌توانستید بفهمید آن همه آدم کجا غیبشان زده. تازه اگر من نبودم، کی هر چند ماه یک بار پنهانی می‌آمد این جا و می‌نشست برای همه فاتحه می‌خواند. من تنها یک گورکن بودم. کدام گورکن را دیده‌اید که برود سر قبرهایی که کنده بنشیند و فاتحه بخواند. اما من می‌آمدم آنجایی که سلمی خوابیده بود می‌نشستم و از او می‌خواستم که مرا ببخشد.

اگر با من کاری نداشته باشید، می‌گویم چرا الآن دیگر این جا یک تپه نیست. باور کنید من بی‌تقصیر بودم. گورکن باید قبری را که پرکرده خوب بکوبد تا بوی مرده‌ها همه جا را پرنکند. مخصوصاً اگر یکی با تفنگ پشت سرش ایستاده باشد.