فیروزه

 
 

یک روایت معتبر درباره سه گزارش کوتاه

نگاهی به داستان «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» نوشته مصطفی مستور

آدم‌ها صداهای متفاوتی دارند، گاهی در خیابان که قدم می‌زنیم با شنیدن صدایی آشنا رو برمی‌گردانیم، دوستی را می‌بینیم که سال‌ها است دور از هم افتاده‌ایم یا آشنایی که دیروز چند ساعتی را با هم گذرانده‌ایم. راه شناخت آدم‌ها در جایی که دیده نمی‌شوند صدای‌شان است، صدایی که منحصر به فردشان می‌کند. در داستان اما وقتی که رنگ‌ها و بوها و صداها به کلمه درمی‌آیند بار تداعیِ آشناییِ صدا را «لحن» به دوش می‌کشد. همان‌طور که صدای هر کس به زیر و بمی، تند و کندی و آهنگ حرف زدن او شناخته می‌شود، لحن هر شخصیت هم به دایره واژگان و ساختار جمله‌ها و در یک کلمه ادبیات ویژه هر شخصیت شناخته می‌شود. همین جا است که لحن سهم مهمی در شخصیت‌پردازی داستان پیدا می‌کند.

برای آشنایی بیشتر با اهمیت لحن، نمایشنامه رادیویی را در نظر بگیرید. وقتی چند گوینده به جای شخصیت‌های نمایشنامه صحبت می‌کنند، قصه واقعی‌تر و جذاب‌تر از زمانی حکایت می‌شود که یک گوینده با صدایی ثابت به جای همه شخصیت‌ها صحبت کند.

لحن، اگرچه اهمیتی انکار ناپذیر در داستان دارد اما در عین حال عنصری فراموش شده در بسیاری از داستان‌های فارسی است. آخرین داستان مصطفی مستور نیز در کنار همه قدرت خود در قصه‌پردازی، از فقدان لحن رنج می‌برد. «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» داستانی است که در آن شخصیت‌های نوید و نگار با یک صدا سخن می‌گویند و اگر خواننده کسی باشد که با آثار قبلی نویسنده هم آشنا باشد، بی‌شک خواهد شنید که این صدا نه از گلوی شخصیت‌های داستانی بلکه از حنجره مصطفی مستور به عنوان نویسنده بیرون آمده است.

نمونه‌ای از آن‌چه عدم رعایت لحن شخصیت‌ها نامیده شد را در ادامه می‌خوانیم:
«از سالن فرودگاه که بیرون آمدم کمی صبر کردم تا محض احتیاط سوار ماشینی بشوم که مسافر داشته باشد. هوا حسابی سرد بود و لابد گوش‌ها و نک دماغم از سرما سرخ شده بودند. ده دقیقه بعد سوار پیکانی شدم که زن و شوهری با دو بچه روی صندلی عقب آن نشسته بودند. زن و شوهر می‌خواستند میدان فردوسی پیاده شوند، من می‌خواستم بروم لاله‌زار. نشستم روی صندلی جلو و ماشین راه که افتاد از توی کیفم کتاب شعر را بیرون آوردم.

راننده می‌گوید: کجای میدون پیاده می‌شید، آقا؟

می‌گویم: پایین میدون، اول ناصرخسرو.

از وقتی سوار تاکسی شده‌ام دو پیرمردی که عقب نشسته‌اند مدام دارند درباره چیزی حرف می‌زنند که دقیقا نمی‌دانم چیست. طوری روی صندلی جلو نشسته‌ام که بتوانم هر دو را نگاه کنم.» (صفحه ۵۴)

مخاطبی که داستان را نخوانده به هیچ وجه نمی‌تواند حدس بزند که پاره اول متن روایت یک زن از داستان است یا یک مرد. نه جنسیت و نه هیچ ویژگی دیگری از شخصیت روایت کننده این سطور قابل شناخت نیست. هر کسی در هر شرایطی می‌تواند این‌ها را روایت کرده باشد.

بی‌شک قضاوت درباره لحن داستان تنها با نگاه به همین چند خط نیست که نمونه این مدل روایت در سرتاسر داستان جریان دارد. این چند خط شاهدی دیگر بر یکسانی لحن داستان است:
«از پله‌های انبار دکتر یعقوب الکل که پایین می‌رویم همه جا تاریک می‌شود. رحمت می‌گوید: آبجی نگار این‌جا است؟ چیزی نمی‌گویم، تنها دست او را می‌گیرم تا در تاریکی پیچ‌های پله‌ها سر نخورد. آن قدر تاریک بود که یک قدم هم نمی‌توانستم بردارم. کنترل‌چی نور چراغ قوه‌اش را انداخت روی یکی از صندلی‌های خالی ردیف‌های جلو و آن را تکان داد. نشستم روی صندلی و کیفم را گذاشتم روی پاهایم. مدتی طول کشید تا چشم‌هایم به تاریکی عادت کرد. آن وقت صبح بیشتر صندلی‌ها خالی بود.» (صفحه ۷۳)

اگر توجه خواننده به شرایط متفاوت مسافران تاکسی در نمونه اول و تغییر ضمیر از جمع به مفرد و تغییر محل در نمونه دوم نباشد، بی‌شک متوجه تغییر راوی نمی‌شود و این یعنی صدای هر دو راوی یکسان است.

نمونه ممتازی از اجرای لحن، داستان «بازمانده روز» است. داستانی که با دقت فوق‌العاده نجف دریابندری در حفظ لحن شخصیت‌های داستان در زمان ترجمه، نمونه‌ای مثال زدنی از تاثیر لحن در داستان به شمار می‌رود. آن‌چه در ادامه می‌آید چند سطری از این داستان است:
«در این ضمن بنده فرصت بیشتری پیدا کردم که خانه را دید بزنم. خانه چهار اشکوبه‌ای بود که بلندی‌اش از پهنایش بیشتر بود و بیشتر نمای جلوش را موِ چسب تا زیر شیروانی پوشانده بود. ولی از پنجره‌هایش فهمیدم که دست کم نصف خانه را ملافه کشیده‌اند. وقتی آن آدم رادیاتور را پر کرد و کاپوت را پایین کشید، به این مطلب اشاره کردم. گفت: خیلی حیف است. خانه خیلی خوشگلی است. راستش این است که سرهنگ می‌خواهد خانه را بفروشد. دیگر این خانه زیاد به دردش نمی‌خورد. بی اختیار پرسیدم که این‌جا چند نفر خدمه دارد، و تعجبی نکردم که گفت خودش و یک آشپز که شب‌ها می‌آید. ظاهرا خود او هم پیش‌خدمت بود، هم نوکر، هم شوفر و هم نظافتچی. گفت که در جنگ گماشته سرهنگ بوده و در بلژیک بوده‌اند که آلمان‌ها به آن‌جا حمله کرده‌اند، بعد هم موقع پیاده شدن قوای متفقین با هم بوده‌اند. آن وقت ریخت مرا برانداز کرد و گفت: حالا دستگیرم شد، اول نفهمیدم، ولی حالا دیگر فهمیدم. تو یکی از آن پیش‌خدمت‌های درجه یکی. مال یکی از آن خانه‌های بزرگ… آن وقت از بنده پرسید که کجا کار می‌کنم، و وقتی به او گفتم، سرش را یک وری کرد، انگار دارد معمایی را حل می‌کند، بعد گفت: سرای دارلینگتن. سرای دارلینگتن. باید از آن خانه‌های اعیانی باشد. به گوش یک خنگی مثل مخلص شما آشنا می‌آید. سرای دارلینگتن.» (صفحات ۱۸۲ و ۱۸۳)

برای هر خواننده ساده خواهد بود که با حذف فعل‌های گفتم یا گفت، بتواند حدس بزند که هر دیالوگ مربوط به کدام شخصیت است. در واقع این دو به واسطه پیشینه شخصیتی متفاوت‌شان چنان متفاوت سخن می‌گویند که تشخیص‌اش چندان دشوار نیست. گویی هر یک صدایی متفاوت در ذهن ما می‌سازند. نجف دریابندری در مقدمه کتاب با اشاره‌ای به لحن شخصیت اصلی می‌نویسد: «لحن غالب در این داستان لحن رسمی و مضحک پیش‌خدمتی است که یک عمر ناچار بوده است در دایره زبان خشک و بی‌جانی که بیرون رفتن از آن در حد او نیست حرف بزند… حقیقت این است که خود من هم پس از خواندن بازمانده روز درآوردن آن را به زبان فارسی آسان نمی‌دیدم. مشکل در پیدا کردن صدایی بود که بتواند جانشین صدای راوی داستان بشود.» (صفحات ۱۲ و ۱۸)

داستان سه گزارش کوتاه درباره نوید نگار، گرچه با تک صدای نویسنده روایت می‌شود اما همچنان یک اثر خواندنی در روایت قصه‌‌ای از زندگی به شمار می‌آید. داستانی که کشف پایانش به سادگی امکان پذیر نیست. شاید همان‌طور که نویسنده در صفحه پیش از آغاز داستان نوشته: «قبل از هر چیزی باید بگم احتمالا از این داستان خوش‌تون نمی‌آد» مخاطبان بسیاری رنجور از فرجام داستان، هیچ‌گاه این قصه را به دیگران توصیه نکنند اما شاید درست باشد که: «گاهی از چیزی که امروز خوش‌تون نمی‌آد ممکنه فردا خوش‌تون بیاد».


comment feed یک پاسخ به ”یک روایت معتبر درباره سه گزارش کوتاه“

  1. زهره شریعتی

    نقد خوبی بود. واقعا هم داستان های مستور لحن ندارند.