قاره هفتم، اولین ساخته میشاییل هانکه در سال ۱۹۸۸ است. اسم فیلم نشان از نوعی هیچ کجایی بودن جهانِ فیلم و اتفاقات و انسانهای آن دارد.
تعلق نداشتن مکانی و زمانی فیلم در جزئیات و تکرار روزمرگیها به خوبی دیده میشود. چنانکه گویی داستان بشریت را در بستر جهان مدرن روایت میکند و این خانواده، نمونهای از تمام افراد بشر است.
به عبارتی «قارهٔ هفتم»، جاییست در هیچ کجای جهان و وصف حال همه جهان.
وانهادگی انسان در این جهان به خوبی در فیلم دیده میشود. اعضای خانواده با دیگران ارتباطی ندارند و ارتباطشان با خود نیز به کلماتی چند و کارهایی جزیی و روزمره محدود میشود. در جهانی که آنها زندگی میکنند، همه کارها ماشینی شده. به عنوان مثال حضور اولیه خانواده در ماشینشان و تکرار این صحنه در طول فیلم و در صحنهای دیگر، حضور زن حسابداری را که با سرعت، مانند یک ماشین پولها را شمرده و حساب میکند، نشان از نوعی «شی شدگی» اگزیستانسیالیستی دارد. حتی کارهای روزمره خانواده نیز آنها را مانند ماشینهای وانهاده در جهان نشان میدهد، به طوری که اعضای خانواده هر روز ساعت ۶ بیدار میشوند، با هم سر کار میروند؛ زن به عینکسازی، دختر به مدرسه و مرد هم به سر کار خود میرود و این تکرار خسته کننده زندگی بر بیننده نیز تحمیل میشود و فشار وارد میکند.
در این روزمرگی ها، بشر اصالت خود را از دست داده و طرحِ او برای «شدن» و هر لحظه از نو ساخته شدن به ناکامی میرسد. آنها به عادتها عادت کردهاند. تنها در چند صحنه، تلاش جزیی کودک خانواده را میبینیم که هنوز به عادتها و روزمرگیها آلوده نشده و به دلیل باز بودن روزنههای ذهنش، خواستار ساختارشکنیهای ظریفی است. او یک بار در مدرسه ادعای کور بودن میکند، همینطور اصرار او برای چند لحظه بیشتر روشن ماندن چراغ اتاقش، تلاش دیگریست جهت آفریدن معنایی جدید میان تکرارها و دراندازی طرحی جهت خود شدن.
اما در نهایت، آنها طرحِ سرنوشت خود را با آزادی انتخاب میکنند، چنانچه مرد در نامهای که به پدر و مادرش مینویسد، به تصمیم درباره سرنوشت اشاره میکند. آنها در آزادی، مرگ را انتخاب کرده و خودکشی میکنند.
همینطور «خداچارهجویی» و «فرزند فقر بودن» که از عناصر فلسفه اگزیستانسیالیسم هستند، در فیلم به وضوح دیده میشود. این خداچاره جویی با تصویر رویایی و بهشتگون ساحل و دریا که چندین بار تکرار میشود، نشان داده شده. این تصویر، نمادی از جهان برتر و خلاییست که در سردیِ زندگی آنها دیده میشود.
در فیلم، ارزشهای انسانی که خانواده، خواسته و ناخواسته به آن تن داده، دیده میشود. ارزشهایی چون روابط زن و شوهر، مادر و فرزند، روابط شغلی و موفقیتهای مرد در مسیر کاریاش.
اینها ارزشهاییست که جامعه و پارادایمهای فرهنگی برای آنها تعیین کرده است و به دلیل استفاده مکررشان در جامعه نهادینه شده است اما با وجودِ رعایت همه این ارزش ها، خلا ارزشی والاتر در زندگی آنها حس میشود.
به این ترتیب فرزندِ فقر بودن آنها (به عنوان ارزشی والا) به خوبی در صحنههای جزیی و تکرار روزها نشان داده میشود. در نهایت آنها به ارزشهای خودساخته انسان در جامعه مدرن با ریختن تمام پولها در دستشویی و از بین بردن زندگی مرفهشان (که به نوعی در دنیای مدرن، ارزش تلقی میشود) دهن کجی میکنند.
تنهایی و تفرد نیز در فضای کلی فیلم حاکم است. اگرچه روابط میان اعضای خانواده خوب است و با هم مشکلی ندارند اما تمام افراد خانواده به درون خود خزیدهاند و بیشتر فیلم در سکوت میگذرد و کلمات نشان از روابط عمیق میان افراد ندارد.
کودک در خانواده تنها است و در مدرسه نیز دوستی ندارد. زن و شوهر غرق در کار و ارزشهای نهادینه شده زناشویی هستند و فراتر از آن نمیروند. زن و مرد به عنوان پدر و مادر نیز صرفا نیازهای سطحی کودک مانند خوراک و پوشاک را فراهم میکنند و روابط عمیقی با فرزندشان ندارند تا جایی که در طول فیلم دیالوگی بین پدر و دختر برقرار نمیشود. مرد در روابط شغلی اش ارتباطی با سایر افراد ندارد و با گذشت زمان درشغلاش موفقتر میشود، گو اینکه هدف شغل است و ترقی در آن.
در صحنهای رئیس اداره را میبینیم که پس از بازنشست شدن به دفتر کارش بازگشته و تنها عکس سگاش را برمیدارد و با خود میبرد که نشان دهنده تنهایی عمیق در فردیست که از لحاظ اجتماعی جایگاه بالایی دارد اما تنها تعلق و وابستگیاش، سگی است. در صحنهای دیگر برادرِ زن را میبینیم که سر میز شام زیر گریه میزند و علت واضحی برای آن مطرح نمیشود.
نقطه عطف فیلم را میتوان «مرگاندیشی» خانواده و تصمیم آنها برای خودکشی دانست اما مرگی که آنها انتخاب میکنند نوع دیگری از زندگیست، چنانچه در لحظه مرگ دوباره بر روی تصویر رویایی ساحل و دریا تاکید میشود و زن صبحانهای باشکوه را برای آخرین روزشان تدارک میبیند. گو اینکه سفری خوشایند در پیش روی خانواده است. پدر و مادر برای این سفر، فرزند کوچکشان را نیز آماده کردهاند. نه آنچنان که از دید اگزیستانسیالیستها، نیستی انتظار ما را میکشد.
همانطور که گفته شد، اگزیستانسها معتقدند با وجود اینکه انسان در نهایت میمیرد، مهم این است که چگونه زیست خود را انتخاب کند. خانواده چگونگی زیستن خود را در مرگ انتخاب میکند. مرد نیز در نامهای که به خانوادهاش مینویسد اشاره میکند: «با زندگی که آنها داشته اند، این تصمیم کاملا عاقلانه است.»
انتخاب آنها زمانی بارز و معتبر میشود که آنها هیچ راهی برای بازگشت به زندگی نمیگذارند و تمام وسایل خانه را نابود میکنند. در صحنهای دیگر، خانواده در ماشین جنازهای را میبینند که به نوعی یادآور حضور مرگ در لحظههای زندگی و نزدیک بودن تصمیم آنها است. پس از دیدن این صحنه، زن در سکوت گریه میکند که این گریه میتواند حسی توام با مرگ، فرزند فقر بودن و خداچاره جویی او باشد.
—
The Seventh Continent, Written and Directed by Michael Haneke