فیروزه

 
 

نبوغ و نوآوری

خلاقیت و آفرینش هنری - بخش اول

کتاب «مقدمه‌ای بر فلسفه هنر» تالیف ریچارد الدیج یک اثر مقدماتی و در عین حال جامع در زمینه مباحث نظری هنر به شمار می‌آید. این کتاب برای اولین بار در سال ۲۰۰۳ از سوی انتشارات کمبریج منتشر شده است. تلاش ما این است که طی سلسله مطالبی در سایت فیروزه، ترجمه منتخبی از مهم‌ترین مطالب کتاب را که برای عموم خوانندگان فیروزه قابل استفاده باشد ارایه نماییم.

بخش اول – دوست داشتن یک شیء
بخش دوم – فرم غایتمند
بخش سوم – فرم خاص و فرم مشترک
بخش چهارم – نقدی بر نظریه‌های فرمالیستی و زیبایی باور
بخش پنجم – دفاعی از علاقهٔ زیباشناختی به هنر

در ارایه موضوعات برآمده از افکار یا حالات عاطفی انسان، مشخصا از جهت ارتباط با خلاقیت و ابداعِ عناصر تازه، آثار هنری به نحو آشکاری «ویژه» هستند. این تشخص ویژه هنر از کجا آمده است؟ آیا هنرمندان موفق، طبقه منحصر به فردی از اهالی یک جامعه را تشکیل می‌دهند؟ آن هم طبقه‌ای مجهز به قابلیت‌های ممتازی که تقریبا همه ما فاقد آن قابلیت‌ها هستیم، یا این‌که توانایی هنرمندان بیش از همه مدیون ممارست آنان در یک مسیر مشخص است و به این ترتیب، می‌توان گفت که هر یک از ما نیز [بالقوه] سهمی از آن قابلیت‌ها داریم؟ کدام قاعده آموزشی یا سنت هنری یا فرهنگ مشترک قادر خواهد بود که مهارت هنری را گسترش دهد؟ آیا اساس هنر قابل تعلیم است؟

این اندیشه به نحو همگانی و در گستره تفکر موجود در جهان مدرن پذیرفته شده که آثار هنری از برخی جهات به نحو نمایانی تازه و دست اول هستند. «ارزا پوند»، مترجم کلمات قصار کنفوسیوس، در سال ۱۹۳۴ مجموعه مقالات انتقادی‌اش در موضوع ادبیات را با عنوان «تازگی را دریاب»[۱] منتشر کرد. جان دیویی هم تاکید کرده که «این تازگی کیفی است که هر اثر هنریِ اصیل را متشخص می‌سازد». در رساله «ایون» افلاطون، سقراط و ایون بر این حکم توافق دارند که اگرچه هومر و دیگر شاعران «همگی موضوعات مشابهی در اشعارشان سروده‌اند»، اما یکی از آنان- یعنی هومر- «به نیکی سخن گفته و باقی آنان در سطح نازل‌تری سخن می‌گویند». این تفاوت از آن جهت است که هومر، مثل همه شاعران خوب، «الهام گرفته یا جن زده است!». چه توان ویژه‌ای در هومر هست که شعر او را متفاوت و ممتاز ساخته است؟ کدام قابلیت و خلاقیت، او را مجاب کرده تا دریابد که باید با اشیاء کاری کند که به نحو نمایانی تازه جلوه کنند؟

«تایمونی گُلد» در مقاله‌‌ای محققانه و سودمند به نام «نبوغ: نگرشی مفهومی و تاریخی»[۲]، معتقد است که امروزه تلقی ما از «مفهوم مدرن و کم و بیش مشترک و قابل فهمِ نبوغ»، از مدار تفکر یونانی و عناصر پنج‌گانه‌ای که آنان، و به ویژه افلاطون، در مفهومی به نام نبوغ مشاهده می‌کردند، خارج شده است. این تلقی به ویژه پس از افلاطون و در پی استقرار مذهب مسیح در جهان غرب و در ادامه با توسعه جهان مدرن تغییر یافته است. پنج عنصر نبوغ در نگاه یونانیان عبارت بود از:
۱. مَنتیک (mantike): به معنی تسخیر شدن از طریق منبعی الهی و جاودان؛
۲. انتاسیاس (enthousiasmos): حالت روحی یا عاطفی پیدایش این تسخیر؛
۳. تخنه (techne): یا همان صناعت و مهارت؛
۴. دایمون (daimon): یعنی الهه یا روحی که بیش‌تر نقش تعلیم شخصی را ایفا می‌کند و به صورتی آشکار بعضی افراد را یاری می‌کند.
۵. دمیورگوس (demiourgous): یا همان اصول الهی که موجب خلق جهان هستی گردیده است.

تسخیر توسط یک الهه یا دایمون، که مخصوص همان فرد است، او را در وضعیت انتاسیاس (عنصر دوم نبوغ) قرار می‌دهد که نتیجه آن ارتقاء قدرت تولید در انسان خواهد بود. قدرتی که وقتی به واسطه‌ای به نام مهارت ضمیمه شود، به نحوی آشکار، به آفرینش اثر هنری منتهی می‌گردد؛ اثری که قابل قیاس با خلقت الهیِ این جهان، آن هم از حجاب عدم، خواهد بود. با ظهو مسیحیت، تصویر انجیل یوحنا از خلقت الهی به مثابه عقل «خود – حقیقت‌بخش»، جایگزین تصویر اهریمن‌گونه پیشین شد، اما مفهوم خلاقیت هنری همچنان و به طور کلی، شامل همین پنج عنصر باقی ماند…

با گسترش تدریجی مدرنیته، این ایده‌ها به نحو چشمگیری به تابعیت آن در آمد و در سیطره مدرنیته جذب شد. بر اساس تلقی جدید و طبق آن‌چه تایموتی گُلد آن‌را «پارادوکس سکولارسازی امر الهی، بدون ناممکن دانستن ایده نبوغ» نامیده، نبوغ همچون موهبت درونیِ برخاسته از طبیعت و استعدادی منحصر به فرد که به نحوی اختصاصی در میان عده‌ای معدود توزیع شده، نگریسته می‌شود. این استعداد، انتخابی است که به شکل طبیعی در شماری از افراد یافت می‌شود و [بیش از این] قابل توضیح نیست!

در پیوند با توسعۀ مفهوم مدرنِ نبوغ و خلاقیت، نظام مدرنِ هنرهای زیبا نیز توسعه می‌یابد. چنان که تایموتی گُلد بیان کرده، اکنون هنرهای زیبایی مثل نقاشی، شعر و موسیقی، به مثابه هنرهای زیبا و عالی، از پیشه‌وری، هنرهای مصرفی و هنرهای صنعتی متمایز شده‌اند… به این ترتیب، نقش خالق هنر، یعنی همان کسی که نیروی درونی خود را عیان می‌سازد، از قاعده یا فرم یا ژانر سنتی مهم‌تر خواهد بود و هنرمند خلاق، به مثابه یا اصلا شبیه نیروی والای طبیعت نگریسته می‌شود. وقتی این انرژی خلاق به عنوان موهبت برخاسته از طبیعت غلیان کند، نتیجه آن در لحظه الهام یا لحظه تجلی نمایان خواهد شد. یا آن چنان که «فرانسیس ملزر» بیان کرده است، واقعه‌ای شبیه دریافت «رحمت الهی» رخ خواهد داد! در چنین وضعیتی، مهارت و بازآفرینی موضوعات خام اثر هنری، شاید صرفا در مسیر اعطای شکلی بیرونی و رضایت‌بخش به آن‌چه که در لحظۀ الهام پدید آمده است، به کار گرفته شود.


[۱] Make it New.
[۲] Genius: Conceptual and Historical Overview.